نتایج جستجو برای عبارت :

به دل نشستهِ (به گِل نشستم)

در دفتر کسی جز ملیکای دانشجوی ادبیات عرب نبود و می‌شد راحت درس خواند. نشستم پشت میزِ آقای رمضانی، فصلِ اولِ طبیعیات را پهن کردم جلوی رویم و یکی دو خط نخوانده چشم‌هایم سنگین شد. از صدایِ روغن نخورده‌ی در بیدار شدم. با حرکتِ سر و گردن، دستم که زیرِ پیشانی‌ام بود دردناک شد. رفتم نشستم روی مبل‌های زیرِ پنجره و چادرم را کشیدم روی صورتم. صدای اذان. هشیارتر شدم، بوی دود. از پشتِ چادر دیدم که هیئتِ کرم‌ رنگی روی مبلِ رو به رو نشسته: طوبی. معلوم شد در
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
«...به خدا که پرنده شدن بهترین اتفاقه. تو همین هفته‎های اخیر که درگیر تصمیم‎گیری برای کار بودم مومن‎تر شدم به‎ش. همکارم به‎م گفته بود به جای این‎که بشینی و صرفن به گزینه‎هات فکر کنی، بشین ببین پنج سال دیگه می‎خوای کجا باشی؟ ببین میم 98 چه شکلیه؟ به خدا که من نشستم و خیلی به‎ش فکر کردم و دیدم که بهترین حالت ممکن اینه که پنج سال دیگه پرنده شده باشم. بعد پرنده شدم و رفتم توی حیاط خونه‎ی مادربزرگم، همون‎جا که پدربزرگم نشسته بود روی پله‎‎ها و
من خوبم..باور کن:)
فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم
تا اسمم یادم بیاد...اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی..
من خوبم...باور کن...
وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو
یک نفره برمیگشتم
دقیقا همون راهو
همون کوچه ها رو
تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم
سردرد داشتم یکم ولی
من خوبم...باور کن...
از فروشگاه رد شدم
اون خانومه دید، تنها بودنمم دید
انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم
ولی من ناراحت نبودم
من خوبم..
من الان جلوی تی وی نشستم و انگور میخورم و فوتبال می‌بینم.
 آ کنارمه، میم کنار آ و میم۲ روی صندلی نشسته
صاد سمت چپم نشسته.
من گوشه نشستم.
انگور میخورم و توی دلم التماس خدا میکنم که معده درد نشم.
عین تو نیستی، توی آشپزخونه هم نبودی!
توی اتاقت هم نبودی.
صدای زن عمو از توی آشپزخونه میاد. نمیدونم با کی صحبت میکنن. شاید دارن با مامانم صحبت میکنن.
دلم گرفته.
آخه بابام گفت فردا میریم‌.
آلمان میخواد پنالتی بزنه.
از ته دلم امیدوارم بشه.
ولی نشد...
هه، معده
سر میز شام بابام و داداشم کنار هم نشسته بودن. من و خواهرمم کنار هم. مامان هم سر میز نشسته بود. بابا نشسته بود جلوم.  یهو تو صورتم زل زد و گفت تو همیشه انقدر خوشگل بودی ؟
 
 
 
 
ساعت ده شبه و وقتی به کل روز نگاه می‌کنم، می‌بینم این تنها قسمت خوب امروزم بود‌.
دانلود آهنگ یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات
ی رنگ سفیدی نشسته رو موهات هنوزم قشنگن

کلیپ یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات
فریدون اسرایی رنگ سفیدی نشسته رو موهات

یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات اپارات

موزیک ویدیو یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات
اهنگ تصویری یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات
دانلود آهنگ هنوز همونیم فریدون آسرایی 320
یه اصطلاحی هست میگن گل بود و به سبزه آراسته شد  ! 
حکایت منه ! 
انگشت دستم شکست! 
چجوری؟ 
رفتیم جنگل ، نشستم ؛ دارم از منظره لذت میبرم ، آقا با n کیلو وزن نشسته روی دستم ، به گونه ای که صدای قارچ شکستنش تو کل جنگل پیچید ! 
بعد همه اونجا دکتر شدن میگن نهههه این گوشتشه ، نشکسته ! 
 
منم عکس گرافی انگشت شکسته ام رو فرستادم تو گروه ! 
از همه اشونم خسارت میخوام بگیرم ! 
اما نگفته بود که میلی به زندگی...»هر چند گفته بود که  «خیلی به زندگی...»دنباله گیر یک خبر نارسیده بود.در روزنامه ها که چو سیلی به زندگی،باریده‌اند، مثل قطاری ز تیربار.یا مثل نیش های رتیلی به زندگی.دستی به خاطرات خودش برد و هیچ چیز.جوری نمانده بود که میلی به زندگی.گفتم نرو، هنوز امیدی به ماندن است.شاید دعای عهد و  کمیلی به زندگی.معنا دهد، چنانکه برایم بعید نیست.نور ستاره های سهیلی به زندگی،افتد، چنانکه این شب یلدای ناتمام...خندید و گفت مثل طفیل
شدم اون دخترک شلخته ای که
شام خوردم و ظرفا رو نشستم
از بیرون اومدم و همه لباس هامو ریختم وسط اتاق 
نماز خوندم و جانمازمو جمع نکردم
لم دادم رو کاناپه
هندزفری مو تو گوشم گذاشتم
پادکست تو گوشم پلی کردم 
نشستم پا گوشی 
و بیخیال هزار و یک کار نکرده و دغدغه شدم 
.
.
.
احساس میکنم هر از چند گاهی به این وضعیت نیاز دارم ...
سه شنبه مدرسه بودم. کلاس ششمی ها آش رشته پخته بودند و بعد از پایان کارشان آزاد و رها زیر آفتاب نشسته بودند و آش می خوردند. من هم کنارشان نشستم. به صداها و خنده های بلندشان گوش می دادم و آش برایشان می ریختم. حالشان خوب بود. با هم بحث کرده بودند؛ گریه کرده بودند اما در نهایت کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. من از خوشی آن ها فاصله داشتم؛ اما پیوستگی غیر واقعی به بچه ها را دوست داشتم. بعد کمک شان کردم. دیگ آش را شستیم و آش ها را تقسیم کردیم. همان لحظه،
یه یه ساعت پیش دیگه احساس کردم نمی تونم دووم بیارم باید راه نفسمو باز کنم باید بلند کنم این چیزی که نشسته رو دلم و خب زار زار زدم زیر گریه
حالم خوب شد راه نفسم باز شد مامانم اون موقع میخواست بهم یه چیزی بگه ولی ترسید ده دقیقه پیش گفت که امشب مامان بابای ماندانا دارن میان 
و نشستم اینجا در حالی که همه چیز داره از جلوم رد میشه و دستام میلرزه و پاهام یخ کرده برای شما می نویسم که طاقت این یکی رو دیگه واقعا ندارم.ماندانا
امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشته‌هایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بیاید. گفت غذا خورده اما میاید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیت‌های اجتماعی (!) یا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن یا نیامدنش برای من فرقی نمی‌کرد. من از همان روزی که فهمیدم دوست‌دختر
 
عروسک خرس نشسته ماریو
عروسک خرس نشسته ماریو ، عروسک پولیشی به سایز 35*52*53 سانتی متر می باشد که با جنس عالی و نرم و لطیف خود حس نشاط و شادی را به کودکتان به ارمغان می آورد. کودک می‌تواند در بازی با عروسک خرس نشسته ، انرژی‌های اضافی و روانی خود را تخلیه کند. کودک آنچنان به عروسکش اعتماد دارد و خودش را مثل او می‌بیند که کلیه احساسات و عواطفش را به عروسک نسبت می‌دهد. این حالت نه تنها باعث تخلیه روانی شده بلکه درک و فهم بهتری از او را باعث می‌گرد
"حمید" روبه‌روی آینه‌ای نشسته بود و تصویرش نیز درون آینه نشسته بود."حمید" در میانه نشسته بود، هنگامی که آینه‌ای دیگر مقابل آن آینه قرار گرفت.حالا بی نهایت "حمید" بودند که همگی پشت سر هم و رو به روی هم نشسته بودند.زمان سپری می‌شد و تصویرها چشم در چشم هم دوخته بودند.فقط کافی بود یکی از این بی نهایت "حمید" برخیزد تا تمام "حمید"ها برخیزند.
برگرفته از کتاب "محاسبات عددی" محمود فروزبخش
پ.ن: اگه یکیشون برخیزه همشون (کل عالم هستی) برمیخزه، پس همه چی به خ
 رسیدم خانه و مام‌بزرگ با یک عالمه نان نشسته بود روی مبل و با قیچی تکه‌تکه می‌کردشان برای بسته‌بندی. کنارش روی زمین نشستم و یک‌ تکه‌ی خشکش را کندم و دندان گرفتم. دایی خانه‌ی ما بود. قرار بود شبانه راهی جاده شود برای سفری. توی آشپزخانه بود، پرسید شام می‌خورید؟ مام‌بزرگ گفت فعلا نه، تو بخور که زود راه بیفتی بیچاره نکنی من رو. دایی پرسید من شب تا صبح رانندگی می‌کنم، تو بیچاره می‌شی؟ گفتم مام‌بزرگ تا برسی نمی‌خوابه. گفت من چهل ساله دارم را
راستش اولش که فهمیدم شبکه آی فیلم دوباره مختارنامه رو گذاشته پیش خودم گفتم یا حضرت عباس!ولمون کنید تو رو خدا! بازم تکرارنامه؟؟؟ و پیش خودم علی رو در نود سالگی تصور کردم که در جمع نوه و نتیجه هاش نشسته و برای نودمین بار داره مختارنامه رو میبینه!
و الان ساعت دوازده شبه و من در کمال حیرت نشستم و مختارنامه میبینم و حتی دلم نمیاد خاموشش کنم بلکه این وروجک بخوابه!
 
نمیدونم این فیلم‌ رو زیادی قشنگ ساختن، یا موضوع فیلمه که انقد کشش داره که آدم از دید
چند روز قبل بالاخره اسب سفیدمو بردم استخر(کارواش) و فقط توی موتور و روی موتورشو نشستم! ..همینطور محفظه احتراق و توی پیستون و سر میل لنگ نشسته باقی موند..!! 
والا همه جای اسب سفیدمو شوشته کردم!:)رودری ها، ستون ها،  سقف، توی صندوق و ...
جاروبرقی و روشویی و ...
یاد پسرخاله افتادم که هر چی روش مگس نشسته بود شسته بود....یاد رامکال خدا بیامرز! راستی رامکال الان کجاست؟ آیا رامکال با رامبد جوان هم خانواده هستن؟
خلاصه مبلغ یک میلیون ریال هزینه کارواش اسب سفی
باو ساییییییدین مارو با این بحث دانشگاها ، طرف میاد برا من از تفاوت بین دانشگاه عالی و... رو حرف میزنه و اینکه کجا بخونی خوبه سواد کی خوبه کی بد  .و بکل از این چرت و پرتا .
خدااااااااااااییییییاااااااااااا نسل این آدما کی باید منقرض بشه اخه 
یجوری تخصصی نظر میده و حرف میزنه و خیلی ببخشیدا گوه می خوره که میگی نکنه کسیه جاییی درس خونده بعد ازش میپرسی میفهمی خودش تو گوه ترین دانشگاه ممکن تحصیل کرده بعد میاد چرت تحویل من میده بعد جالبش اینه ولی او
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جاییچشمِ بد دور! غزل‌خوان شده باشی جایی
بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمیچون‌که در آینه حیران شده باشی جایی
بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به اوباد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی
ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
صورت پنجره در پرده نباشد از شرمکاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی
من نشستم بروی مِی بخری برگردیترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
نشسته‌اند هزاران کتاب در قفسهزبون و ساکت و پر اضطراب در قفسهیکی بزرگ‌تر از دیگران؛ قدیمی‌ترملقب‌اند به عالیجناب در قفسهمراقبش دو سه گردن کلفت دور و برشکه تا تکان نخورد آب از آب در قفسهخزانه‌دار عددهای دولتش شده‌اندکتاب‌های درشت حساب در قفسهکتاب‌های مقدس، کتاب‌های ملولخزیده‌اند به کنج ثواب در قفسهکتاب‌های اصول و فروع بیدارینشسته‌اند همه گیج و خواب در قفسهنشسته‌اند دو زانو کتاب‌های دعاهزار وعده‌ی نامستجاب در قفسه کتاب فلسفه ب
بی نامم..  و مثل دیگر ناشناسان.. در غباری غمبار پر از آرزو و ذوق نشسته ام! 
تو میدانی نامم چیست.. به هیچکس نگو.. جز خودم!    بگو تا خودم را بشناسم و تو را که صادقی،!      نامم را بگو و دستت را به من بده،..
 
نمی دانم چرا نامم را حتی به خودم نمیگویی؟!
چقد وصفش شبیه حال این روزامِ...
دوستت دارم و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
دوستت دارم و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر...
و عشقت آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت....
#نزار_قبانی
واقعا أدم نمیدونه عشق اتفاق افتادنش خوبه یا نیفتادنش!
کدوم بهتره!؟ 
آخر کلاس نشسته بودم که با صدای صلوات طلاب از خواب بیدار شدم.بلند شدم و به طرف درب خروجی که پشت سرم بود حرکت کردم هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای استاد بلند شد:کجا می روی ؟برگشتم سرجایم نشستم استاد گفت:از همه دیرتر می آیی واز همه زودتر می روی وتفاوت صلواتی که برای تمام شدن کلاس می فرستند با صلواتی که برای نام حضرت محمد(ص)می فرستند راتشخیص نمی دهی با این وضعیت به کجا می خواهی برسی؟کل کلاس خندیدندو  من تازه فهمیدم استاد نام حضرت محمد(ص) را گفته ب
بچه که بودم تصور من از خدا یه جوان با پیراهن آستین کوتاه بود که دمپایی پوشیده ودر کنار یه گودال خاکی نشسته و دورتادور گودال مثل بیابون
وبرهوته و ما توی اون گودالیم وخدا اون بالا نشسته ونظاره گر ماست . واز اون بالا مراقبه ما خطایی نکنیم .
میدانی کجایم ؟!  قبرستان 
همانی که اولین بار آنجا پای حرفهایت نشستم البته تو که چیزی نمیگفتی همه ی حرفها را من میزدم ، برایت از صنعت موسیقی آمریکا گفتم ، از فوتبال ، از دین ، سیاست ، از همه چیز به جز احساس . دلتنگ آن روزهایم ...
همنشینی با تو تنها فایده ای که داشته این است که وقتی شبی وحشتناک را پشت سر میگذاریم ، برخلاف اغلب ادمها که آرزو میکنند ،صبح بیدار نشوند ، ما آرزو میکنیم زودتر خواب مان ببرد تا صبح را زودتر آغاز کنیم ‌ ... گویی همه چیز سرجا
نمیخواستم دست بدم... چون نمیخواستم این آخرین دست دادن باشه... چون میترسیدم... چون میخواستم مثل همیشه پیاده شم..‌.
نشستم روی تخت. همون تختی که قلمرو پادشاهی من بود. اما حالا شبیه هیچی نیست جز یه تیکه آهن وسط بیابون. همون قدر بی معنی. بی‌حس نشستم روش. نه در واقع نمیتونم بشینم. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. فکر ها هجوم میارن به سمتم... تنم می‌لرزه. سرم منفجر میشه. دارم به نامه‌ی بعدی فکر میکنم. نمیتونه نامه ای وجود نداشته باشه...
پا میشم وضو میگیرم. حافظ
تنها نشسته بود توی حیاط، ماه مثل امشب نیمه بود؛ داشت برای خودش شروه می‌خوند؛ کنارش نشستم، گفتم:_صدات هم خوبه‌ها!
_ ای صدام نی که خوبه، تَشِ دِلُم خُرِنگِه، آهُ‌م شروه شده!
_ مثه همونه که می‌فرماید "اگر آهی کشم افلاک سوزد"‌.
نگام کرد، با تمام غمش خندید!
_ تونَم هر چی ما بگیم یه می‌فرمایدی سیش داری‌ها!
سر چرخوندم سمت ماه، مثل امشب نیمه بود!
_تَشِ دل که خُرِنگ بو سی یکی ایاوو شروه سی یکی هم بیت، تَشِش همونه فقط آه‌ کو فرق ایکُنه!
یه نگاهی بهم کرد،
در جمع که می نشستم ، دل و فکرم پی همان رمانی می چرخید که مشغول نوشتنش بودم و حال شخصیت اصی اش خوب نبود .
اما خاله ها تند تند برای شوهر هایشان پرتقال پوست می کندند و روی خیارهایشان نمک می پاشیدند .
من ، دور ترین جای خانه را برای بودن انتخای میکردم و با خودم حرف می زدم اما دایی ها ، کله ی کچل شان را نوازش می کردند و از اوضاع داخلی و خارجی صحبت می‌کردند
پسرهای جوان قش قش میخندیدند و دختر ها ریز ریز پچ میکردند اما من پای حرف های دلم نشسته بودم و به عقل
نشستم فکر کردم درد انسان را نفهمیدم
گذشتم از خودم اما خیابان را نفهمیدم
نشستم زیر چتر باغ و دیدم سیب می افتد
ولی منظور این کار درختان را نفهمیدم
جلوی چشم من دارا انارش را به سارا داد
چرا یک بار هم این درس آسان را نفهمیدم
برایم آبشاری ریخت روی شانه ها اما
حواسم پرت بود و باز جریان را نفهمیدم
گذشتم بی تفاوت از کنار جنگل شاتوت
گذشت و مزه ی قند فریمان را نفهمیدم
نشستم بارها از ابتدا عطار را خواندم
ولی منظور او از شیخ صنعان را نفهمیدم
درون کافه های
« برای دیدن تصویر در اندازه بزرگ، روی عکس کلیک کنید. »
 
نو سروده ای تقدیم به حضرت ولی عصر(عج) :
 
تشنه تر از کویر و بیابان نشسته ایم
در انتظارِ قطره یِ باران نشسته ایم
 
کوهِ  گناه  مانع ِ پاهایمان  شده  است
در جاده های یخ زده گریان نشسته ایم
 
از بس  پیِ  سراب  دویدیم  خسته ایم
گم کرده راهِ مقصدو حیران نشسته ایم
 
بی حوصله  فقط  به  امید ِ بهار ِ سبز
در کوچه های سردِ زمستان نشسته ایم
 
ابری مشخص است که از دور می رسد
در  انتظارِ  قطره ی ِ باران نش
این کلیپ «عاشق شدی؟» مهران. مد.ی.ر.ی خیلی روم تاثیر میذاره. اصن هر بار نگاه می‌کنم به جوری می‍شم
وقتی می‌پرسه عاشق شدی؟ و طرف یه خنده تلخ می‌کنه
یا یه جوری نگاهش می‌کنه که چی بگم؟
اون منم
فک کردم اگه بهم بگه دوسم داره منم بلافاصله بهش می‌گم دوسش دارم
دیگه فرصتو از دست نمیدم

....
نشستم رو تخت، با یه لیوان شیر . یه دونه موز.
مقاله رو ادیت میکنم
امروز که کار داشتم کلی مهمون اومد
کلی مقاله خوندم
نه کاملا
از اینا که سرسری نگاه میکنم ببینم اون چیزی ک
در حسینیه‌ی حاجیه نبات خانم نشسته‌ایم. زن تقریبا شصت‌ساله‌ای که گیسو صدایش می‌زنند کمی آن‌طر‌ف‌تر از ما نشسته و دارد برای دختری یا زنی دفع چشم نظر می‌کند. آن‌هم با گره‌ زدن روسری سیاه! گیسو زن چاق‌وچله‌ی قشنگی ست با پوستی تیره. خال‌کوبیِ سبز روی چانه‌‌‌اش هم خیلی خیلی اصیل است. هیچ بهانه‌ای ندارم برای نزدیک و هم‌صحبت شدن با او و این غمگینم کرده. جدی جدی دلم می‌خواهد با او‌ دوست شوم!
امروز سخت‌ترین امتحان ترممو دادم و حالا نشسته‌م رو تخت، دارم نفس میکشم. یه جایی می‌خوندم که بعضی از کسایی که سیگار میکشن، اونچیزی که در واقع آرومشون میکنه نیکوتین سیگار نیست، بلکه نفس عمیقیه که موقع دم گرفتن می‌گیرن. حالا هم من نشسته‌م و دارم نفس می‌کشم. تا حالا شده بری یه گوشه بشینی و نفس بکشی؟ 
دانلود آهنگ محبوب نبودم از مجتبی ملک زاده
Download New Music Mojtaba Malekzadeh Mahbob Nabodam
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
 
 
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
سر تو نیست رو شونه هام
غم اومد آسمونمو ابری ترش کرد
زیر بارون نشستم قلبی چه تیکه پاره
دل تو خودش میباره
وای خدا خدا نخواست فقط یکی بگه کجاست
چرا دلی رو که نخواست تنهاترش کرد
هستیمو نیستیمو پای تو دادم گفتی حتی نیستی
دانلود آهنگ محبوب نبودم از مجتبی ملک زاده
Download New Music Mojtaba Malekzadeh Mahbob Nabodam
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
 
 
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
سر تو نیست رو شونه هام
غم اومد آسمونمو ابری ترش کرد
زیر بارون نشستم قلبی چه تیکه پاره
دل تو خودش میباره
وای خدا خدا نخواست فقط یکی بگه کجاست
چرا دلی رو که نخواست تنهاترش کرد
هستیمو نیستیمو پای تو دادم گفتی حتی نیستی
دانلود آهنگ محبوب نبودم از مجتبی ملک زاده
Download New Music Mojtaba Malekzadeh Mahbob Nabodam
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
 
 
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
سر تو نیست رو شونه هام
غم اومد آسمونمو ابری ترش کرد
زیر بارون نشستم قلبی چه تیکه پاره
دل تو خودش میباره
وای خدا خدا نخواست فقط یکی بگه کجاست
چرا دلی رو که نخواست تنهاترش کرد
هستیمو نیستیمو پای تو دادم گفتی حتی نیستی
دانلود آهنگ محبوب نبودم از مجتبی ملک زاده
Download New Music Mojtaba Malekzadeh Mahbob Nabodam
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
 
 
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
سر تو نیست رو شونه هام
غم اومد آسمونمو ابری ترش کرد
زیر بارون نشستم قلبی چه تیکه پاره
دل تو خودش میباره
وای خدا خدا نخواست فقط یکی بگه کجاست
چرا دلی رو که نخواست تنهاترش کرد
هستیمو نیستیمو پای تو دادم گفتی حتی نیستی
به نام "او"
 
به من بگو که صدای سکوتم را می‌شنوی... شاید این احتمال باشد که تو بدانی یا من...
 
می‌دانی دلم تنگ شده بود آمدم گشتم و یافتمت... دوباره آن زنگ صدای خاطره ات را که به یکباره دلم را بیقرار کرده بود شنیدم...
 
روی موکت می‌نشستم تا صبح ... و صبح نورانی می‌شدم از تو...
 
گویی که تا صبح بر عرش نشسته بودم...
 
تو کجایی؟
 
شنیده‌ام که اخیرا نوشته‌ای... جایی شبیه به همین بلاگ سوت و کور...
 
عباس ۵ سال پیش... نوشته بود که چیزی جامانده است...
 
دلم برای نوشت
دانلود آهنگ محبوب نبودم از مجتبی ملک زاده
Download New Music Mojtaba Malekzadeh Mahbob Nabodam
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
 
 
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
سر تو نیست رو شونه هام
غم اومد آسمونمو ابری ترش کرد
زیر بارون نشستم قلبی چه تیکه پاره
دل تو خودش میباره
وای خدا خدا نخواست فقط یکی بگه کجاست
چرا دلی رو که نخواست تنهاترش کرد
هستیمو نیستیمو پای تو دادم گفتی حتی نیستی
دانلود آهنگ محبوب نبودم از مجتبی ملک زاده
Download New Music Mojtaba Malekzadeh Mahbob Nabodam
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
 
 
زیر بارون نشستم این آسمون یه چتره
اشکام قطره به قطره ای وای میاد رو گونه هام
سر تو نیست رو شونه هام
غم اومد آسمونمو ابری ترش کرد
زیر بارون نشستم قلبی چه تیکه پاره
دل تو خودش میباره
وای خدا خدا نخواست فقط یکی بگه کجاست
چرا دلی رو که نخواست تنهاترش کرد
هستیمو نیستیمو پای تو دادم گفتی حتی نیستی
دانلود اهنگ جدید و شاد علیرضا روزگار – لیلا بانو
Download New Song Alireza Roozegar – Leila Banoo
همراه با متن موزیک لیلا بانو
 
متن آهنگ لیلا بانو علیرضا روزگار
دلم تنگ شده برات لیلا بانونشستم سر رات لیلا بانویه وقت دیر نکنی من بمیرمسر راهتو اون دنیا بگیرمای دلم تنگ شده برات لیلا بانو نشستم سر راهت لیلا بانویه وقت دیر نکنی من بمیرم سر راهتو اون دنیا بگیرمدو چشمام درد به چشمونت نشیند نیاد روزی که چشمام توی نبیندیه وقتی نشنوم یاری گرفتی اگر گوشم شنید چشمم نب
اللهم عجل لولیک الفرج 
میبینی که دستهایمان خالیست؟ 
چیزی برای رو کردن نیست ، 
منتظران کسانیند که به انتظار ایستاده اند و ما فقط به انتظار نشسته ایم!
فقط نشسته و گفتیم خداکند که بیایی...
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند...
حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست...
یا دائمُ یا قائم...
انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)
سی و دوتا پسر ده یازده ساله در یک کلاس جمع شدند. اوایل جمع و جور کردنشان را بلد نبودم. حالا قلقشان دستم آمده. حالا یاد گرفتم چطور موقع درس توجهشان را جلب کنم. چطور آرامشان کنم. چطور سرگرمشان کنم. چطور خوشحالشان کنم. ولی خب... گاهی هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. امروز از آن روزها بود. انگار انرژی مضاعفی از ناکجا به جانشان تزریق شده بود. حرف می‌زدند، دعوا می‌کردند و با مشت و لگد به جان هم می‌افتادند و شکایت‌ها و زخم‌ها و کبودی‌هایش را پیش من می‌
فیلم «له‌له اجباری» رو میبینه و هی جیغ می‌کشه:))میگم جیغ نکش آجی..
میگه الان بچهه از رو چرخ‌وفلک میفتهه!میگم نه نجاتش میدنمیگه نه ببین افتاادمیگم ببین گرفتش:))جلوی کتابُ‌دفترم دوزانو نشستم تا پاسخنامه هام رو نگاه کنم. اومده رو پشتم نشسته؛ (به عبارتی دراز کشیده) و به دیدن ادامه فیلمش می‌پردازع..مامان میگه بزن یه کارتونی چیزی این فیلما برا سنش خوب نیس!از رو پشتم میاد پایین کنترلو برمیداره فرار میکنه:))
پ.ن: باورم نمیشه تغییر روحیمو:))
اینکه تقر
فیلم «له‌له اجباری» رو میبینه و هی جیغ می‌کشه:))
میگم جیغ نکش آجی ..
میگه الان بچهه از رو چرخ‌وفلک میفتهه!میگم نه نجاتش میدنمیگه نه ببین افتاادمیگم ببین گرفتش:))جلوی کتابُ‌دفترم دوزانو نشستم تا پاسخنامه هام رو نگاه کنم. اومده رو پشتم نشسته؛ (به عبارتی دراز کشیده) و به دیدن ادامه فیلمش می‌پردازع..مامان میگه بزن یه کارتونی چیزی این فیلما برا سنش خوب نیس!از رو پشتم میاد پایین کنترلو برمیداره فرار میکنه:))
پ.ن: باورم نمیشه تغییر روحیمو:))
اینکه تق
دو تا شلوار توی خشکشوییشبی کردند باهم گفت وگویی
یکی از آن دو خیلی شیکتر بودکمی از آن یکی باریکتر بود
دوتا جیب بزرگ از پشت و رو داشتهمیشه لنگه اش خط اتو داشت
شکیل و خوشگل و ابریشمی بوداز آن اجناس شیک دیلمی بود
خلاصه جنس مرغوبی خفن داشتکمربندی ز چرم کرگدن داشت
یکی دیگر چروک و ساده تر بود‌کمی از آن یکی افتاده تر بود
تمیز و شسته اما بی اتو بودهم از بالا هم از پایین رفو بود
به قدری کهنه بود و خسته از کاربه زحمت میشد او را گفت شلوار
گذشت روزها بی ارز
بعد از مدتها نشستم و گذاشتم که ذهنم هر چه می خواهد دلِ تنگش بباره روی کاغذ (بارش های ذهنی ) ، دغدغه ی اولین پست رمضانی ، اولین سحر و این که چه برنامه ای خواهم داشت ، حسرت دوچرخه ی پدر ، دغدغه ی فراغتی که پُر شده از کار ، نگرانی این که غم دنیا بیشتر از غم آخرت بشه ، که پول و تلاش برای رسیدن بهش جهت زندگیمو تعیین کنه ... 
باید توی ماه رمضون یه آشتی کنون اساسی با دفترچم داشته باشم !
+ اولین حضور با "رفیق" در حرم تا سحر با کلی درد دل های گفته و ناگفته ...
+ نش
آخ آخ آخ!
حالا چطوری برگردم سر کارم؟
فک کن بیای ناهار بخوری با این وضعیت مواجه بشی!

+همینطوری به امید فرج صبر کردم تا اینکه مادرشوهر خواهرم اومد گفت می‌برمت:دی
از مصادیق واقعی نزول فرشته از آسمان :)
تو ماشینش نشستم تا غذاشو بگیره و بیاد که بریم که تااااا اومد بارونم بند اومد!
اینم ویوی اتاق، بعد از بازگشت... صبح که اومدم خشک بود! الان یه جوری صدای رودخونه میاد انگار که کنار آبشار نشستم! 
+کاملاً قابل شناسایی شدم :/
+از شروع نگارش پست تا انتشارش ح
✨﷽✨
شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
✅در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناک
در این لحظه، در حالی‌که چشم‌های خودم پر از خوابه، وروجک رو روی پام خوابوندم. شکمم از بس قار و قور می‌کنه می‌ترسم بیدار بشه! گشنمه در حد سومالی! مامان و بابا و داداش وروجک رفتن جشن قرآن بره‌ی ناقلا. مدیر مهدشون گفته بچه نیارین که مثل پارسال جشن خراب میشه. ظاهرا کلی هم براش هزینه و برنامه‌ریزی کردن.
از دیشب نگم براتون که چه خنده‌بازاری بود :) من اگه مامان بشم و دخترم کاملا تابلو، دو شب جلوی چشم من بشینه کیک بپزه و تزئین کنه، میرم کمکش، میگم اگ
معلق بین زمین و هوا مانده بود.نمی دانست الان کجا نشسته؛حتی نشسته یا نه.
دست و پا زدن هیچ‌فایده ای نداشت.مدت ها پیش این را فهمیده بود که راحت ترین راه برای تحمل تیغ های این سیم‌ این است که ساکت و بدون هیچ حرکتی سرجای خود بنشیند.ولی خب ساکت نشستن برایش کار راحتی نبود.همینطور که شما می توانید جای زخم ها را ببینید.
ولی او یک رویا دید. رویا به او گفت یک نفر باید بمیرد تا دیگری زندگی کند و حالا او بیشتر از همیشه رویا را به خود نزدیک نگاه می دارد.
 
پ.ن :
محمد بود که گفتم باهم دعوا کرده بودیم و قهر بودیم 
که قرار بود من امروزشو برم اون جمعه صبحمو بیاد 
هیچی صبح رفتم می بینم اومده! میگه یادم رفت بهتون بگم ببخشید! 
چقدر حرص خورده باشم خوبه؟ 
جمعه صبح و شبم! 
خدایا شکرت 
رئیس جدید بابت شیفتها هیچ نگاهی نمی کنه 
خوب داره میخشو برای برنامه ی من محکم می کوبه 
دلم میخواد گریه کنم 
نشستم تو بخش 
پای اومدن به خونه رو نداشتم 
گفتم برم اون روانپزشکِ خانم که برا وسواسیم قرص داده بود 
نسشستم و نشستم و نشست
نشستم تو تاکسی، بیرون داره برف می‌باره البته برف چه عرض کنم چیزی شبیه بوران. یه پیرمرد که چشم‌هاشو عمل کرده و از این در چشمی‌ها که اسمش یادم نیست ولی شبیه دزدان دریاییه گذاشته. کت شلوار طوسی راه راه پوشیده. یه پلاستیک نارنجی رنگ گرفته دستش. رنگ و رو پلاستیک بخت برگشته رفته. به نظرم کاغذ و قبض مبض بیمارستان داخلش باشه که اینقدر محکم گرفتتش.  یه کلاه قهوه‌ای بافت هم سرشه. عه می‌خواد پیاده شه. ترمینال. پیرمرد روستایی. نزدیک بود در ماشین رو به
 
تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده‌اش توی اتوبوس نشسته بودم. یه دختر کوچولوی ۸-۹ ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس.  دختر کوچولو روسری‌اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد می‌زد با افسوس گفت: «توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس… تو گرمت نمی شه بچه؟».
همون موقع اتوبوس به ایستگاه رسید و ایستاد.
د
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
 
 
باید از حال الانم بنویسم. اینکه تنها اومدم خانه هنرمندان و با ح تموم کردم و دیگه همین تنهایی برام مونده   راضیم و ... و خسته‌ام و ناراحتم. میم عاشق من قصد دارم عاشق بشم و تنهام. این از زندگیمون و حالا ... تنها نشستم لبه‌ی حوض خانه هنرمندان و ملت دارن فوتبال می‌بینند و من تنهام. دو تا کتاب خریدم و گالری دیدم، تنها. اونچه از همه بیشتر به چشم میاد تنهاییه. 
بغض دارم؟ ناراحتم؟ نه بیشتر احساس رهایی و خوبی دارم اما همچنان چشمام بدنبال یه گریزگاهه اینک
آینه چشمانت مرا مسخ خودش ساخت
 
من در آنها چیزی را دیدم که وصف ناشدنی بود
 
من خودی را دید چون تو و توی را دیدم چون من
 
من که بودم گه مسخ در آینه چشمانت به نظاره نشستم
 
و در آنها خدایی را دیدم که مرا مهربانانه دوست میداشت
 
من خدایی را دیدم که سرای زیبایهایی بی پایان بود
 
من در آنجا ندای را شنیدم که نا گفتنیست
 
من در آنجا بودم و خودی را دیدم
 
آری آن من بودم
 
منی که بی نهایتها را به نظاره نشسته بودم
 
بی نهایت عظمت
 
بی نهایت شکو
 
بی نهایت بزرگ
تعمید دهنده ، با بازوان استخوانیش که در تاریکیِ سنگین بسوی اورشلیم اشاره می‌کرد ، کنارش ایستاده بود .
- نگاه کن ، چه می‌بینی ؟
- هیچ چیز .
- هیچ چیز ؟ فراروی تو اورشلیم مقدس ، آن روسپی است . او را نمی‌بینی ؟ بر روی زانوانِ چاق رُم نشسته است و می‌خندد . [...] قلعه‌ی او چهار دروازه دارد . کنار دروازه‌ی اولی گرسنگی نشسته است ، کنار دومی ترس ، کنار سومی ستم ، و کنار چهارمی ، دروازه‌ی شمالی ، ننگ . وارد می‌شوم . از خیابان‌هایش بالا و پائین می‌روم . به س
دیروز 8:30 صبح شیفتم تموم شد و به سمت خونه پرواز کردم.
اندک مسیری با متروی جان رفتم و دیدم که نه نمیتونم!
کلی وسیله همراهم بود و من نیز خسته واندک خوابالود.
اصلا یکی از دلایلی که به ازدواج و تشکیل خانواده راغبم همینه!!  
یکی باشه بیاد دنبالم وظیفه خطیر حمل وسایلم بندازم گردنش!
چی میگفتم؟؟؟......آهان بله خلاصه سوار تاکسی شدم و خانوم و اقایی نیز صندلی عقب نشسته بودن
جلو نشستم ومنتظر...
راننده هم کماکان داد میزد که ....... یه نفر!
یکم اینور نگاه کردم اونور
شبیه کشتی در گل نشسته آرامم به دست موج بلایت به میل خود رامم من آن کسم که خودم را نمی شناسم هم و بی تو پاک شد از ذهن عالمی نامم برایم ارزشی افزون تر از خودم داری به جان خریدمت ای تلخی سرانجامم اگر که رفته ای از یاد دوست یعنی مرگ به خاک سرد غریبی فرو شد اندامم ز رنگ موی سیاه تو شب پدید آمد که مثل هم شده اوقات صبح و هر شامم دریغ هر چه سرم رفته از دل خود رفت زمانه خون دل تنگ ریخت در جامم تنم سلامت و روحم هزار تکه شده ز , زهر تلخ است
دیروز یه گربه اومد کبوتری که رو زمین نشسته بود رو بخوره من نجاتش دادم ولی کبوتر زخمی شده بود. شب آوردمش خونه گذاشتمش توی حموم زخمشو با بتادین تمیز کردم و پاهاش و سینش که پر ازخون شده بود شستم، براش گندم ریختم و آب گذاشتم ولی گردنش کج شده بود نتونست چیزی بخوره منم اذیتش نکردم و رفتم خوابیدم  صبح که اومدم بهش سر زدم دیدم با همون گردن کج داره منو نگاه میکنه حس کردم بهتر شده راه میرفت ولی آب و دونش دست نخورده مونده بود مجبور شدن نوکشو به زور باز کن
به به عجب هوایی 
چه باغ با صفایی
میوه های خوشمزه
گلستان خوراکی
خوراکی خوشمزه
روی درخت نشسته
گل های رنگ وا رنگ
روی چمن نشسته
یه دارکوب مهربون
 روی درخت نشسته
 
نوک میزنه یه عالم
کِرم درخت رو خورده
خورشید خانم اون بالا
گرم می کنه هوا را
به به عجب هوایی
چه باغ باصفایی
شاعر:
سید میثم یزدانی
شعر های بیشتر در کانال شعر و قصه ی کودک
برای عضویت در کانال شعر و قصه ی کودک کلیک کنید
امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سخت‌ترین لحظه‌های زندگی یک زن رو مسخره می‌کنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری این‌کار رو می‌کنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخره‌ش می‌کنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی هم‌جنس خودت، چطور به خودت اجازه می‌دی این‌طور باشکوه‌ترین لحظات و در عین حال سخت‌ترین لحظه‌هاش رو مسخره کنی.
حرف نزدم سکوت کردم.نمی‌گم رفتم نشس
 
 
 
 
 ! نمیدونم درسته یا نه ولی بچه های یونی فکر میکنن تنفر من و [ ر] از هم دیگه تهش به عشق منتهی میشه .یبار [الف] بهم گفت : عشق از همین تنفرا به وجود میاد ! منظورش این بود که درسته تو و [ ر] با هم کارد و پنیر هستین ولی تهش به عشق تبدیل میشه.من روزای اول واقعا جلوش گارد گرفته بودم چون به [ح] جانم شباهت داشت و فکر میکردم میخواد جاشو تو قلبم بگیره ! حالا کاریم نمیکرد بیچاره ولی من از قلب خودم میترسیدم از اینکه نکنه دلبسته ی [ ر] بشه . نگاشو همیشه رو خودم حس
۵ روز  دیگه بیست و یک سالگیم تموم میشه و من وارد ۲۲ سالگی میشم
مهم نیست مبدا این زمان کی بوده
مهم نیست که گردش زمین به دور خورشید هیچ ربطی به عقل و پختگی نداره
مهم گذشت زمانه
مهم کم شدن ۳۶۵ روز دیگه از عمرمه.. 
امسال هیچ دستاوردی نداشت
درست مثل ۲۰ سالگی 
و مثل ۱۹ سالگی
حس میکنم سه تا ۳۶۵ روزه که فقط دارم گند میزنم
میفهمم دارم خودم رو حروم میکنم 
ولی نشستم به تماشای نابودی خودم
به فنا رفتن.. تباه شدن...
این زندگی به شکل مزخرفی، مزخرفه ولی من دارم اد
زمانی که دانشجو بودم زود میرفتم برای اینکه نزدیک تخته ومیز استاد باشم تا هم خوب متوجه درس بشم و هم بتونم خوب تخته رو ببینم صندلی بگیرم تا مجبور به رفتن ته کلاس نباشم .
با یه مشقت وسختی میرفتم ته کلاس ویه صندلی صاف وصوف بدون خرابی و تمیز بلند میکردم وازبین صندلی ها عبور میدادم میاوردم و میذاشتم و
کیفمو میذاشتم روش وبه محض اینکه ده دقیقه میرفتم بیرون کنار بچه ها تا استاد بیاد وقتی میومدم تو تا دخترا کیفمو شوت کردن این سمت کلاس اونم رو یه صندلی ق
کاش می توانستم همین امشب بیایم مشهد. بمانم و فردا بعد از ظهر بروم. یک مهر تایید می خواهم که فقط دست خودتان است و حرف هایی که رو به روی دیوار باب الحجه جا مانده اند. خوشا به حال تمام فرشته هایی که بر آن قطعه از خاک خراسان کشورم فرود آمده اند و خوشا به حال زائرینتان که امشب کنارتان هستند و خوشا به حال تکه ای از آسمان که سقف حرم شماست و خوشا به حال خادمینتان و خوشا به حال هر که در باب الحجه رو به روی آن لوستر با نور سبز نشسته است و در آن هوا نفس می کشد.
به نام او...
 غروب یک‌ روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:
چون رملهای خسته ی صحرا نشسته امبی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام
گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!
لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!
اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!
و ثابت ک
و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر می کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر میکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمی شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر میکردم که شبیه ...، اصلا به شما ربط
ارغوان با صدای هزار هزارتا گنجشگ که داشتن جان عشاق شجریان رو زمزمه میکردن بیدار شد، رفت کنار پنجره و صورتش رو چسبوند به شیشه و گرمای صورتش  شوق زندگی رو انژکسیون کرد تو رگ سرد پنجره، پنجره جونگ رفت و کم کم رنگهای مداد رنگی برگ درختا رو نقاشی کردن، رنگ کردن.
برگشت نشست روبروی آینه و زل زد تو قاب عکس، زل زد تو چشمای ارسلان که تو عکس نشسته بود روی کنگره دیوار و دست دراز کرده بود سمت ارغوان.
گره موهاش رو باز کرد و ریخت روی شونه هاش، تمام برفی که آسم
این ماه رمضونی میرفتم یه دانشگاهی برای نماز جماعت.
اکثر روزها خوب بود.
یه روز رفتم خیلی خلوت بود. فقط دونفر نشسته بودند.
اذان و اقامه گفتم و نماز رو شروع کردم.
کلّی صدای الله اکبر اومد!
بعد از نماز عصر که صلوات و دعا رو خوندم، میخواستم تکبیر رو بگم.  دیدم از عقب هیچ صدایی نمیاد.
برگشتم دیدم فقط یه نفر نشسته داره جورابش رو میپوشه!!
با خودم گفتم خوب شد تکبیر رو نگفتم. (کمر نفاق میشکست!)
فقط موندم اون بقیه، کی اومدن و کی رفتن!
این یک سال را دویده ام. یادم نمی آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن ها، دوست نداشتن ها، با پایان ها و آغاز ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می شدم یک گوشه می نشستم، گریه می کردم، صدایت می کردم و باز بلند می شدم و می دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی دیدمت بغضم می گرفت اما نمی توانستم درست نگاه
_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم می‌بینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. می‌روم ببینم چیست، می‌بینم این سبک‌مغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای برهنه نشسته وسط حیاط؛ می‌گویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب می‌کنی می‌میری بدبخت! لبخند می‌زند. بله، همین ایشان. سینه‌پهلو کرده بود، هذیان می‌گفت. لبخند می‌زند و می‌گوید می‌خواستم پابرهنه بروم روی برف ببینم چه‌طور است. بعدش هم
مجنون تر از مجنونیم کسی نیست ما را بنویسد،شیمیایی تر از حلبچه ایم
مرثیه سرایی نیست؛محروم تر از بشاگردیم حاج عبداللهی نیست آبادمان
کند،ویران تر از دشت ذهابیم قرارگاهی،جهادی ما را نساخت!به گِل نشسته تر از
پل دختریم احدی حالمان را مخابره نکرد،مغروق تر از رفیع و خفاجیه‌ایم
قایقی برای نجاتمان نیامد...پ.ن: این زمین شاهد اشک‌های ماست.
تصویر متن +
از نوشته‌های بدون فکر:
نشستم روی میز محل کارم. لیتر لیتر آب دهانی که جمع کرده بودم را محکم قورت دادم تا بغضم خفه شود و برای مادرم نوشتم: «آدم حداقل از مادرش انتظار نداره که بهش حس تنهایی بده.» بعد برایش به‌صورت پیامک فرستادم و زل زدم به صفحه گوشی‌ام تا مطمئن شوم که پیامم رفته. پیام رفت و مهم نیست مادرم چه جوابی داد. چون هرجوابی داد غمم کم نشد. زیاد هم نشد. واقعیت این است که ما تنهاییم. این را یادمان می‌رود و برای نجات از سیاه‌چاله‌ای که گرفتا
 
خنده زد برق بر اساس جهان؟
ابر بهر چه می‌گریست؟ بگو...
#رفیع مشهدی
 
داره بارون میاد(:
من نشستم لب پنجره ذوق میکنم...
مامانم از اون طرف اتاق داره داد میزنه میگه از لب پنجره بیا کنارررررر!
واقعا نمیدونم چرا اینهمه از رعد و برق میترسه به نظرم امشب من باید حواسم بهش باشه
دقایقی بعد:
از گوشه اتاق باهاتون حرف میزنم... مامانم مثل عقاب نشسته کنارم که باز نرم کنار پنجره
دقایقی بعد تر:
آسمون دیگه کم کم داره آروم میشه... فقط بارون میاد پس اجازه مامان برای تر
از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی  «۵گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار می‌ره تو فرودگاه و روی صندلی‌ها می‌شینه و دنیا براش توی سبزی‌ها و دلتنگی‌های خانم‌هایی که اونجا نشستن جریان پیدا می‌کنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چه‌طور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟
یاد یکی از پست‌های سارا می‌افتم که نوشته بود ترجیح می‌
از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی  «سه گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار می‌ره تو فرودگاه و روی صندلی‌ها می‌شینه و دنیا براش توی سبزی‌ها و دلتنگی‌های خانم‌هایی که اونجا نشستن جریان پیدا می‌کنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چه‌طور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟
یاد یکی از پست‌های سارا می‌افتم که نوشته بود ترجیح می
دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم و برخوردها دیدم ،و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهم
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و
از پله ها بالا رفتیم ، رسیدیم به در ِ مطب دنتیـس ..
وارد مطب شدیم، دوتا مرد نشسته بودن و منشی خوش برخورد,یه دخترخانوم جوون بود^.^
ازم عکس رو گرفت و برد پیش ِ دنتیس جان:) تا نوبت من بشه نشستیم.. روی یکی از میز ها فلاسک دوقلوی چایی بود ولیوان ُ ...
یکی دیگه از میز ها هم کلی کتاب:) خیلی دلم میخواست برم اون سمت وکتاباروببینم ولیکن اون دوتا مرد همونجا نشسته بودن ُ روم نمیشد.
خلاصه نوبت من شد و رفتیم کلی عکس رادیولوژی رو بر رسی کردیم دراز کشیدم معاینه کرد
دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم و برخوردها دیدم ،و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهم
هزار سال پیش 
شبی که ابر اختران دوردست 
می گذشت از فراز بام من 
صدام کرد
چه آشناست این صدا 
همان که از زمان گاهواره می شنیدمش
همان که از درون من صدام می کند 
هزار سال میان جنگل ستاره ها 
پی تو گشته ام ...
ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 
کسی صدات می کند!
هنوز دیر نیست 
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 
عزیز هم زبان 
تو در کدام کهکشان نشسته ای ... 
 
× هوشنگ ابتهاج - همزاد 
× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد
× شبی دیگر
قراره ان‌شاءالله تا چند ساعت دیگه حرکت کنیم به سمت تهران. آقای و مامان و اینا مدارکشونو تحویل دادن و نامه‌ی تردد گرفتن. واسه همین صبح که آقای کار بانکی داشتن منو با خودشون بردن که انجامش بدم. من نشسته‌بودم پشت فرمون، به شدت دست‌فرمونم افت کرده و افتضاح شده، به شدت ها! ولی خب همچنان حال میده :) رفتیم بانک و کارمون انجام نشد و مجبور شدیم برگردیم. ساعت ده دوباره رفتیم، ولی این بار با موتور. آقای با لباس‌های کار که خاکی بودن و منم با چادر عاریه ا
1- شکستن نمازهای مستحبی حتی از روی اختیار جایز است.
2- زیاد کردن رکن (مانند رکوع) از روی سهو نمازهای مستحبی را باطل نمی کند.
3- در نماز مستحب شک میان رکعت اول و دوم، نماز را باطل نمی کند و نمازگزار می توان بنا بر هر کدام بگذارد.
4- نمازهای نافله را می شود نشسته خواند، ولی بهتر است که دو رکعت نماز نافله نشسته را یک رکعت حساب کند.
5- اگر نماز مستحب را کسی در وقتش نتوانست بخواند قضای آن را می تواند انجام دهد. طبق حدیث، خداوند به فرشتگان مباهات کرده و م
روی مبل در اتاق به هم ریخته ام نشسته ام و در حالیکه به صدای آیدا شاه قاسمی که می خواند: یارب امان ده تا باز بیند چشم محبان روی حبیبان گوش می دهم به این فکر می کنم چه چیزی در پایان هاست که این همه غمگین کننده است؟ چرا این اندازه هر پایان غمگینم می کند؟
یک عالمه اشتیاق برای بهار و یک عالمه غم از تمام شدن سال یکجا باهم در دلم نشسته است و هم خرابم می کند و هم آبادم می سازد.
قبل تر ها نسبت به همه چی واکنش نشون میدادم.عید یلدا تولدم فوتبال و..
و سریع پست میگذاشتم تو اینستا..بعدتر تو توییتر
یک سالی هست که همه چی بی اهمیت شده.برای سال تحویل و تولدم به استوری بسنده کردم..دربی را بردیم و واکنش نشون ندادم نه با کسی کل انداختم و نه هیچی که یکی از همان استقلالی ها تعجب کرده بود ازین قضیه |:
این چند روز که تایم لاین توییترم تو دو موضوع دو طرفه شده 
یکی طرفداران انصاری فرد و کالدرون که به شدت هم دعوا راه افتاده و دیگری مخالفان و
هوکشف قلبی میرزا فتحعلی (شمس الدین) بن میرزا بابا ذهبی (راز) شیرازیشبی از شب ها در کشف قلبی خود می دیدم که قلب مشغول به ذکر  الهی است و پیکر معنوی فقیر در طیران است تا آنکه رسیدم در عمارتی ؛ دیدم یکی از افراد نشسته در کمال توجه و ابدا شاعر در آن عالم نیست. پیشتر رفته دیدم حضرت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را که نشسته و جمعی از اصحاب آن بزرگوار در عقب ایشان صف کشیده و نشسته اند و مشغول به توجه می باشند و حقیقت انسانی متجلی است. در آن مکان به
 
یک روز در ساحل دجله قدم می زدم. به یک قهوه خانه رسیدم و داخل شدم و نشستم ...دیدم کارگر قهوه خانه در حالی که چای می ریزد با تعجب به من نگاه می کند و با رفیقش حرف می زند. بعد چای دیگری سفارش دادم.
 
وقتی خواستم بیرون بروم و پول پرداخت کنم، تصویری که در قهوه خانه آویخته بود و نشان می داد صاحب قهوه خانه مسیحی است، نظرم را جلب کرد. آنگاه علت تعجب کاگر قهوه خانه را - که دیده بود یک مرد معمم در قهوه خانه اش نشسته- دریافتم.
 
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات
متن ترانه فراد به نام شب خیال

چه کنم شب خیالت نزند به سردوبارهتوبگوازاین هیاهو به کجاسفرکنم منتوکه رفته ای ازاینجاشده ام دوباره تنهابه کدام امیدبایدشب خودسحرکنم منبه تنم هزار زخموبه دلم نشسته داغیپرم از هوای گریه توبگوکه شانه ات کوهمه شب در انتظار توودیدنت نشستمتوبگوکه وعده های شب عاشقانه ات کوتو که بی وفا نبودی چه شد آن همه وفایتشده ام غریب و بی کس نه پناه و تکیه گاهیبه گمان پس از تو باید که بسوزم و بسازمچه کنم دگربرایم بجز این نمانده را
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم... بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، ه
زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد. همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند. 
در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد. خروشچف رو به جمعیت گفت: چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچکس جواب نداد. دوباره گفت: کسی که این سوال را کرد بایستد، اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که
از اونجایی که مغزم از خوندن هم زمان جنین و سر و گردن ریده
اومدم تو راهرو حموم
نشستم رو چهار پایه
پشت پنجره اینو گوش میدم
http://next1.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%A8%DB%8C-%D9%86/
این یک سال را دویده ام. یادم نمی آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن ها، دوست نداشتن ها، با پایان ها و آغاز ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می شدم یک گوشه می نشستم، گریه می کردم، صدایت می کردم و باز بلند می شدم و می دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی دیدمت بغضم می گرفت اما نمی توانستم درست نگاه
 
همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.
و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.
اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.
برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و س
 
همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.
و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.
اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.
برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و س
 
همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.
و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.
اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.
برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و س
من هم مثل هر آدم دیگه ای به زندگی ادامه میدم ...
آنا گاوالدا یه جمله ای داشت تو کتابش "هیچ چیز از زندگی قوی تر نیست"...
دیشب کشیک بودم و سه تا مرگ داشتیم...
یه نوزاد...
یه پسر ۱۴ ساله فلج مغزی...
یه پیرمرد ۷۰ ساله... 
سر احیای آخر، همون پیرمرد، از بوی وحشتناکی که از مرحوم متساعد میشد عق میزدم ولی هم چنان ماساژ میدادم که یکی از خدمه رفت برام ماسک آورد و برام خودش بست... 
با یکی از پسرها کشیک بودم ، من اورژانس رو میچرخوندم و اون بخش ها رو ...
حالا اون وسط مریض
۱۰ سالی میشه
که همچین شبی رو عادت کردم حرم باشم . . .
 
امسال داشتم به کم‌توفیقیِ خودم فکر میکردم
که باز هم دستِ نوازشِ کریمانه‌ی امامِ‌رضا جانم
به سرم کشیده شد.
 
ترسی که از کرونای مزخرف تو جامعه افتاده،
باعث شد، اولین بار امام‌رضا رو با "غریب‌الغربا" درک کنم.
 
و خب چقدر خوبه
و الان که روبروی گنبد نشستم، مییینم که چقد میچسیه.
اصلا بیشتر از قبل میچسبه :)
انگار مجلسِ خصوصیه :)
مهمونا خصوصی‌ان :)
منِ خار هم جا شدم تو این جماعتِ گُل...
 
لله الحمد
ل
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. ا
رجبعلی خیاط می گفت :در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانی دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی ! برف، برف ! روی سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خدای ناکرده می میری!!!
من از تاریکی می‌ترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاریکی خیلی بیشتر می‌ترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر می‌کند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاریکی نشسته‌ام و فکر می‌کنم تاریکی و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تله‌های شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمی‌خواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشسته‌ام و سرما را عمیق‌تر حس می‌کنم و دلم می‌خواهد حرف بزنم ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها