نتایج جستجو برای عبارت :

من می‌تونم

شما بگید بهم. من نمی تونم عاشقش نشم وقتی با همدیگه سر تخت تیمارستانمون بحث می کنیم و هر کدوممون می گیم که تخت کنار پنجره رو می خواییم؟ من نمی تونم عاشقش نشم وقتی دقیقا نیم ساعت بخاطر همچین چیزی دعوا می کنیم و آخرش انقدر می خندیم که نفسمون بالا نمی آد؟ من نمی تونم عاشقش نشم. نمی تونم. نمی تونم.
سلام  رفقا
 
داشتم فکر می کردم روز آخر سال یه مطلبی بنویسم که هم به کار دنیاتون بیاد هم آخرتتون و هم به کار آقایون بیاد هم خانوما و چه چیزی بهتر از ریشه ها ...
همه چی از ریشه شروع میشه آخرشم  بخودش ختم میشه....
واسه مطلبم دسته بندی خاصی ندارم هم می تونم بگم دینی ، هم می تونم بگم پزشکی هم می تونم بگم اخلاقی هم می تونم بگم اجتماعی هم می تونم بگم فلسفی هم می تونم بگم علمی هم می تونم بگم فرهنگی...ریشه ها شامل همه چیز میشند...
ادامه مطلب
ادامه مطلب
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 
 
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
 
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 
نمی تونم بنویسم چون می ت
یکی بیاد به من راهکار نشون بده. یکی بیاد گوش کنه حرفامو ولی قول بده حتی اگرم با خودش گفت چقدر دیوونس به روم نیاره. یکی بیاد باهام حرف بزنه و بهم بگه که می تونم دووم بیارم. یکی بیاد بهم بگه اینارو. ما قرار بود تمرین کنیم مثلا. ما قرار بود کلی تمرین کنیم امسال و به خاطر تعطیلیای کوفتی من حالا دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم. من نمی تونم. من نمی تونم. من نمی تونم. و دارم به این فکر می کنم که پاپس بکشم تا راه برای بقیه باز شه. چون مطمئنم حتی اگرم بخوام این کا
چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمی‎دونم چرا نمی‌تونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
همینطور که با سرعت راه می رفتم، به خدا گفتم من نمی تونم!!! خدا لبخند مهربانی زد و گفت می تونی... گفتم نه خدا، الکی منو تحویل نگیر، من نتونستم، دیدی فلان جا هم خطا کردم؟ من نمی تونم.... (1)لبخند خدا عمیق تر شد و جدی تر گفت: من تو رو خلق کردم، من می دونم چی ساختم، تو می تونی... می تونی...من: ولی نمی تونم ها... بعدم به دلم اومد که خیلی وقته قرآن نخوندم...تو اوج ناراحتی، قرآن رو دست گرفتم با این نیت که انقدر بخونم تا وقتی که دلم آروم بشه، بازش کردم. و خدا گفت:بس
 من از الان: می خواهم کاری برای کسی انجام بدهم، نمی گم ان شاء الله و امثالش.
می تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش می دهم
نمی تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش نمی دهم
غیر از این دو برای من قابل قبول نیست.
+به بازی گرفتن مردم با حرف های خدابخواهد، ان شاء الله، در انجام کاری، چیز خوبی نیست.
گفتن ان شاءالله و خدا بخواهد، سرجایش، خیلی هم خوبه.
نکته ای که جا انداختم: کاری که می بینم می تونم انجامش بدهم را قبول می کنم
و می گویم ان شاءالله انجامش می دهم.
با مانتوی مدرسه،
می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.
می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.
می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.
می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.
می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.
می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.
می تونم
خب. حالا که نمی‌تونم دلیت اکانت کنم برم بچپم یه گوشه که کسیو نبینم و خبریو نشنوم، می‌تونم به خودم قول بدم که ههروقت این ماجرای تدریس آنلاین و قرتی‌بازیای مدرسه تموم شد، تلگرام و واتس‌اپ رو از لپ‌تاپ دل‌بندم پاک کنم و با مایکروسافت تو دو، بقیه زندگیمو بگذرونم.
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خواب‌های مولکولی دیدم. 
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم می‌کنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع می‌کنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من می‌تونم.
اونور گفتم بزا اینور هم بگم
البت ن با این شرح
 
در مورد موضوعی ک کنترلی بر اون ندارم 
و فی الواقع اختیاری ندارم
نمی تونم خوب کار کنم
ب عبارتی نمی تونم بدون تخلف کار کنم
الان هم ک دیگه نوبرش بود
تو کل عمرم تخلف داشتم
ولی امروز چیز دیگری بود
-______-
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
این چند وقت ک نت قطع بود و یا ب عبارتی ناقص وصل بود
تقریبا هممون غر زدیم ک
من کتاب واسه ترجمه داشتم حالا چیکار کنم؟
من دانشجوئم تحقیقم چیکار کنم؟
من مدیر کانالم چیکار کنم؟ 
و ...
اما هیچ کی نگفت 
حالا ک نت قطعه 
بیشتر می تونم در کنار خانوادم باشم
بیشتر می تونم با دوستام وقت بگذرونم 
ب عبارتی بیشتر می تونم واقعی باشم
و بعضی ها هم مثل من بیشتر می تونن بخوابن 
 
عادت کردیم فقط غر بزنیم
نیمه دیگه لیوان نمی بینیم
 
کمی پازیتیو بین باشیم 
از این فرصت ب
تنهام...ساعت هاست که تنهام...امشب بله برون عمه ست.ولی من نرفتم.بابا ازم دلخور شد وقتی گفتم اینجور مجالس جای بچه ها نیست...نمی دونم از چی دلخور شد وقتی حقیقتو گفتم؟ دلخور شد نرفتم...ولی به خاطر عمه نرفتم، به خاطر همشون ،چون اصلا آدم نقش بازی کردن و لبخندای الکی نیستم این روزا..واقعا نمی تونستم.
برای عمه خوشحالم.چون حالش خوبه.معلومه که خوشحاله و از انتخابش راضی و مطمئن.منم دعا می کنم همینطوری باشه ولی...فک نکنم خودم بتونم هیچوقت هیچکسی رو به این عنو
 
لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟
اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!
منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 
ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 
نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!
نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا
کاش باد بیاد طوفان شه همه چیز  زیر و رو شه و من تموم شم....
من که خودم قدرت تموم کردن رو ندارم... قدرت پایان دادان به اینهمه کثافتی که توش غرقم.... من بازم در یک پروسه‌ی تکراری عاشق شدم اما ایندفعه عاشق یکی که ۱۰ سال ازم کوچکتره، تخس و زبون نفهمه و و و 
حالا هم حالم بده افسرده افتادم یه گوشه و هیچ کاری نمی تونم بکنم
چمه آخه؟ چرا نمی تونم خودمو جمع کنم
انتظارمو باید از آدما کم کنم . بفهمم می تونم مهم نباشم برای آدمای مهم زندگیم .
می تونم رفیق کمرنگی باشم . می تونی فقط وسیله ارضا نیاز طرف مقابلم باشه می تونم خیلی پیش پا افتاده تر از اون چیزی که قکر می کنم باشم . آه.  قرار نیست لیت آدمای مهم زندگی آدمای مختلف با هم یکی باشه . باید بی حس تر باشم به آدما . خیلیاشون قراره بیان و برن . با خودخواهی تمام باید خودمو حفظ کنم و ور عین حال اوقات خوشی رو برای فرد مقابلم در زمان نزدیک یودنش به من رغم بزنم و اگه خ
داشتن یه خانواده خوب برای پیشرفت تو زندگی خیلی مهمه 
حتی خانواده متوسط هم خوبه 
نداشتن خانواده ای که تو رو ساپورت مالی و روحی بکنه برابر با نابودی و انتهای اون شخصه...اگه اون آدم ازدواج نکنه شرایط سخت تر میشه 
شرایط حادی رو دارم سپری می کنم. 
نه می تونم بی خیال بنیامین بشم و نه می تونم یه عمر رو برای رسیدن بهش تلف کنم ...
خدایا خودت کمکم کن
متاسفم که سرزمینم بیشتر از هنر و هنرمند به کارگر احتیاج داره! 
کارگر هایی که بتونن از ویرانه ها خونه بسازن 
دارم به این فکر می کنم که ما بیشتر از اون چه که فکرشو می کنیم به جامعه مون وابسته ایم. جامعه مون می تونه تعیین کنه ما کجا باشیم و کدوم بخش از وجودمون پررنگ بشه
البته که خودمون هم موثریم اما زمونه ای که توش زندگی می کنیم و جامعه مون خیلی تاثیرگذاره
من نمی تونم یه اتاق امن برای خودم بسازم و فراموش کنم بیرون از اتاقم آشوبه
نمی تونم آدم هایی ک
تجربه‌ی عجیبی رو دارم زندگی می‌کنم.  نه می‌تونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که می‌خوام قدم بردارم! نه می‌تونم غلت بزنم و نه می‌تونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چاله‌های توی خیابون رو می‌فهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
هر نشانه‌ای از انسان معاصر ایرانی آزارم میده. هشت ماهه که اوضاع همینه. داستان ایرانی نمی‌تونم بخونم، فیلم ایرانی نمی‌تونم ببینم و... 
نتیجه اینکه اکثر کتاب‌هایی که می‌خونم غیرداستانیه. و الان هم دارم داستان‌های ایرانی با فضای قبل از انقلاب می‌خونم یا گلستان و بوستان سعدی گوش میدم. اینا بهم اجازه زنده موندن میدن.
عجیبه!
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
 
 
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن می‌کنه. اما الان می‌گم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
 
 
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم  کهیر زدم. می‌دونید من نمی‌تونم اتفاقات خوب و خوشحال‌کننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس می‌کنم  نمی‌تونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
نامردی یعنی اینقدر قشنگ بازی بخورم و اینقدر قشنگ تر خانواده رو علیه من بسیج کنی:)من که شرایطم به اندازه کافی خوب نیست فقط اینکه بگه آخر راه من به تباهی میرسه و میزاره که برم و خومم بفهمم رو نمی تونم باور کنم ، من که میرسم به انتهای این مسیر اما اینکه منتظری با ندامت برگردم بگم من اشتباه کردم رو نمی تونم قبول کنم ، منتظری زمین بخورم که منتت گوش فلک رو پر کنه؟؟اگه آره که هنوزم منو نشناختی اما بدون کاری که با من کردی رو فراموش نمی کنم ،هیچوقت...
سلام.
تو این مدتی که اینترنت ها رو قطع کردن فکر کردم کلا نمی تونم بیام وبلاگم رو چک کنم پیام ها رو جواب بدم چون همیشه عادت کرده بودم اول تو گوگل " بیان ورود " رو تو گوگل سرچ کنم بعد بیام وبلاگم.
الان یادم اومد خب چه کاریه، می تونم www.bayan.ir  رو  بالای گوشی سرچ کنم.
این شد که در اولین فرصت گفتم یه پیام بزارم و بگم که من حالم خوبه
امیدوارم شماها هم حالتون خوب باشه.وبلاگمو که چک کردم دیدم به به تعداد دنبال کننده هامم زیادتر شده
آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:
امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 
عینا همین جمله رو گفت.
امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌ت
دوست دارم خودمو باز کنم 
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم 
گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم 
اما نمیشه 
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 
شاید یه روزی پروانه شم ...
سلام دوستان عزیز
من کلاً آدم استرسی هستم و به شدت خجالتی یعنی تو یه جمعی متشکل از چند نفر باشه حتی آشنا مثل عمو و خاله نمی تونم حرف بزنم، یعنی لالمونی می‌گیرم، انگار یه جسم متحرک می شم تو اون جمع که تو عالم خودشه.
۲۴ سالمه و می خواد برام خواستگار بیاد، خیلی به خودم انگیزه دادم. اما امشب افطار دعوت شدیم خونه خواهرم و اون جا پدر مادر شوهرش هم بودن و من باز لال شدم هر کار کردم بتونم یه جمله چیزی بگم که تمرین کرده باشم انگار یه چیز سفت و سختی نمی ذاش
خودمو جمع‌و جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهی‌ها و محو بشم تو روشنایی..
حالا می‌فهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دست‌وپاشو می‌بنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت می‌شیم.
گیر میکنیم تو تله و دست‌وپا می‌زنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیک‌تاک عقربه‌های ساعت.
به خودمون که میایم می‌بینیم ماه هاست اینجاییم! 
کی قراره
واقعا چی شد؟ چی شدیم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ چیزی مثل قبل نیست؟
بهت گفته بودم دوس دارم ordinary باشم؟ گفته بودم دلم می‌خواست خیلی معمولی و ساده بودیم؟ اصلا تا حالا‌‌ بهت گفتم که دیگه نمی‌تونم؟ بهت گفتم هر دفعه که گفتم نمی‌تونم دفعه بعدش فقط نمی‌تونم‌تر شده بودم؟
راستی، واقعا من تو را بر شانه‌هایم می‌کشم یا تو می‌خوانی به گیسویت مرا؟
زخم‌ها زد راه بر جانم ولی.
[ همایون شجریان - آلبوم ایران من - خوب شد ]









متاسفانه
+ دیشب بعد از مدت‌ها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس می‌کردم صورتم داره می‌درخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو می‌فهمه. می‌فهمه که خوشحالم و سبکم و نمی‌تونم جلوی اون لبخند احمقانه‌م رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.
+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پس‌فردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!
+ این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم می‌ده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه
بعد از تلاش چندباره برای چیزی نوشتن و هربار یک خط رو ننوشته تمام چیزی که تایپ شده رو پاک کردن،موفق شدم این‌بار رو مقاومت کنم و برخلاف میلم حرف بزنم،دارم از نگه داشتن خودم توی حرف زدن به خودم سخت می‌گیرم،حرف نمی‌زنم،می‌گم حرفی ندارم ولی بیشتر وقت‌ها حرف دارم و جرئت حرف زدن رو نه شاید.نمی‌دونم چه‌قدر کاری که دارم انجام می‌دم درسته یا چه‌قدر نادرسته ولی نمی‌تونم ریسک کنم،چون بعدش شاهد خراب شدن یه ریتم ثابت پنج‌ساله بین‌مون خواهم بود.ب
چطور از یکی که 6 سال یه رویه رو دنبال کرده انتظار دارن یه ماهه یا سر یه هفته تغییر کنه؟
انگیزه هایی که دوام ندارن
هدف های دوردستی که هر ساعت ازت دورتر میشن
فشارهایی که داره نابودت می کنه
چطور میشه تغییر کرد؟
باور درونیم هم داره تحلیل میره...
و اینو می دونم...
 اگه الان نتونم تغییر کنم دیگه هییچ وقت نمی تونم تغییر کنم
آیندم نابود میشه
به علایقم نمی تونم برسم
و هر اتفاقی که برای یه دختر بدبخت ایرانی ممکن بیوفته 
باید چیکار کنم؟ خدایا، تو کجایی؟ این چه مهلکه‌ای بود که ما رو توش انداختی؟ بیا دست منو بگیر. تو کجایی؟ 
بنی عزیز، تو فکر میکنی من عرضه‌ی هیچ‌کاری رو ندارم؟ فکر می‌کنی اونقدری کند ذهنم که نمی‌تونم ارشد بخونم؟ چطور خب؟ شاید این فکرارو نکنی اما با حمایت نکردنت همیشه منو ناامید کردی. خسته شدم از دیدن زنای ضعیف اطرافم. زنایی که کل عمرشون فقط آسیب دیدن و هیچی رو عوض نکردن. من حتی نمی‌تونم تو اون تصور زندگی کنم چه برسه به واقعیت. 
منو باور کن. من
می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خ
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره  ببره
 
"خواب"
 
 
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
 
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
 
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
تا این‌جا روزم چندتا دعوا و دلخوری با دو نفر دیگه در پی داشته. البته الف توی آخرین دعوا ازم معذرت خواهی کرد ولی من هنوزم با بغض نشستم و نمی‌تونم حواسم رو جمع کنم. از سین به‌خاطر حواس پرتی اش عصبانی شدم و اونم ناراحت شد از رفتارم. وضعیت امتحانام هم خوب نیست. امتحان عملی رو نسبتا خوندم و بلدم اما تئوری هیچ در هیچ. به‌خاطر اینکه دانش قبلی اش رو ندارم. فردا هم نمی‌تونم قسمت آخر گیم او ترونز رو ببینم. شایدم تایم ناهار به‌جای درس خوندن اون رو ببینم
دیگه نمی‌تونم تحملشون کنم، واقعا نمی‌تونم. دارم عقل نداشته‌م رو از دست می‌دم. 
+دیشب بعد از مدت‌ها یه کابوس دیدم. از خواب پریدم. نه با جیغ و داد، این اتفاق هیچ‌وقت نیفتاده. اما از خواب پریدم. 
کابوس می‌دیدم، اما ترسناک نبودن، غم‌انگیز بودن. باعث می‌شدن بعدش گریه‌م بگیره، یا تا چند روز ذهنم درگیرشون باشه. اما این دیشبیه ترسناک بود، خیلی ترسناک.
فقط می‌دونم که دیگه حاضر نیستم تنها سوار آسانسور بشم.
رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که
گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم
رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست
گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم ...اشتباه شده دیگه
رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!
و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی ا
 واویلا... خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد،
یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر
موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.وارد
اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه است، استاد
راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم
لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!هروه،
پاتریک، هانری و خانوم منشی
سلام
مدتی بود دور خودم می گشتم و دنبال کشف دردهام بودم. درد‌هایی که گاهی عوارضش رو اینجا گفته بودم و گاهی اصلش رو...
حالا لازمه که شروع کنم به درمان! درمانی برای گذشتن از امتحانای سخت زندگیم... و یکی از مهمترین درمان‌ها برای من کم کردن اینترنته! 
و یه محل رجوع بسیار مهم برای من در اینترنت، که خیلی فکرم رو درگیر خودش می کنه همین خونه‌ی دنجه! 
بنابه تجربه می دونم که نمی تونم در خونه رو ببندم و برم و پشت سرم رو‌ نگاه‌ نکنم! فقط می‌تونم کمتر بهش سر
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
برای نوشتن و توضیح دادن خیلی از چیزها، اون توانایی خاص رو ندارم. اگر دنیای واقعی بود مسئله فرق می کرد و خب می تونم بگم آدم بشدت پر حرف و توانایی هستم که سعی می کنم خودم رو با حرف زدن (شما بخونید فَک زدن) آروم کنم. همون تنش و هیجان درونی رو یجورایی بروز می دم و خیلی مواقع پیش اومده که با چشم باز و عقل کامل هر حرف نابجایی رو داد زدم. این بر می گرده به اینکه نمی تونم خودم رو در رابطه با حرف زدن کنترل کنم. اصلاً چرا دارم شروع وبلاگم رو با این چرندیات می
سلام 
من پسری 18 ساله هستم، امسال کنکور تجربی میدم، خیلی هم درس خونم، ولی چند وقته دیگه نمیتونم درس بخونم، اصلا نمی تونم زندگی کنم، من تک فرزندم، خیلی خیلی تنهام، پدر و مادرم هر دو کارمند هستن، زیاد نمی بینم شون، خیلی هم با هم خوب نیستن، اصلا خونه ی ما شور و نشاط نداره یه مدت هم میخواستن از هم جدا بشن.
من از بچگی تنها بودم یه مدت رفتم دنبال رفبق بازی، ولی سر مسائلی با همه رفقام کات کردم الان به اندازه انگشت های یه دست هم رفیق ندارم.
از طرفی خیلی
نمی‌تونم نفس بکشم.نمی‌تونم حرکت کنم.نمی‌تونم به عقب برگردم.فلجم می‌کنه.آگاهانه.منو تو بدترین حالت ممکن رها می‌کنه و می‌ره.انگار از اولشم نبودم.چشمام بسته می‌شن و توی چهار راه های ذهنم غرق می‌شم.دست و پا می‌زنم.برنمی‌گرده.دست و پا می‌زنم.برنمی‌گرده.دستام به‌سختی حرکت می‌کنن و پرتشون می‌کنم بالا تا ببینه.تا برگرده.ولی برنمی‌گرده.برنمی‌گرده تا مطمئن شم از اولشم نبودم. دستام می‌افتن پایین.توی باتلاق ذهنم.بعد سرم.دست و پا می‌زنم.انگ
نمی‌تونم نفس بکشم.نمی‌تونم حرکت کنم.نمی‌تونم به عقب برگردم.فلجم می‌کنه.آگاهانه.منو تو بدترین حالت ممکن رها می‌کنه و می‌ره.انگار از اولشم نبودم.چشمام بسته می‌شن و توی چهار راه های ذهنم غرق می‌شم.دست و پا می‌زنم.برنمی‌گرده.دست و پا می‌زنم.برنمی‌گرده.دستام به‌سختی حرکت می‌کنن و پرتشون می‌کنم بالا تا ببینه.تا برگرده.ولی برنمی‌گرده.برنمی‌گرده تا مطمئن شم از اولشم نبودم. دستام می‌افتن پایین.توی باتلاق ذهنم.بعد سرم.دست و پا می‌زنم.انگ
خب این جمله‌ی بالا تیتر چندان خوبی نیست اما تیتره دیگه!
نود و هفت که شروع شد با خودم گفتم امسال کلی کتاب‌های نخونده‌مو می‌خونم و تا نخوندم دیگه کتاب نمی‌خرم اما سرانه‌ی مطالعه‌م توی سالی که میشه «گذشته» خطابش کنیم ناامید کننده است و احتمالن به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسه! باز خوبه یکی دو ساله نمایشگاه کتاب تهران نمی‌تونم برم و گرنه معلوم نیست چه خبر میشد آمار کتابای نخونده‌ام؛ چون در مقابل خرید کتاب بی اراده‌ام! همین جا توی پرانتز ب
هر روز بلند می‌شم می‌رم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش می‌کنم مهارت‌ها و دانسته‌هام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیش‌تر کنم.
نمی‌تونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو‌ زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم می‌تونم نه بقیه می‌ذارن.
شیش ماهه می‌رم سر کار و‌ هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت «عوضش پول درمیاری و‌ دستت می‌ره تو جیب خودت» کجا
هر روز بلند می‌شم می‌رم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش می‌کنم مهارت‌ها و دانسته‌هام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیش‌تر کنم.
نمی‌تونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو‌ زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم می‌تونم نه بقیه می‌ذارن.
شیش ماهه می‌رم سر کار و‌ هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت «عوضش پول درمیاری و‌ دستت می‌ره تو جیب خودت» کجا
بسم الله الرحمن الرحیم
(1)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید علائم کرونا چیاس؟
+ بیشتر تنگی نفس، تب و سرفه
- ممنون خدافظ ( دور و برش هم یه صدای هر هر خنده ای بلند شد و قطع کرد)
+ من: |: همین؟ تموم شد؟ :)))

(2)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید من هر موقع وایتکس استفاده می کنم دچار تنگی نفس میشم
+ خب کمتر استفاده کنید
- باشه ممنونم. خدافظ
+ :|

(3)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ما یه مری
حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 
 
یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در
این مسئله جدیدی نیست. اولین باری نیست ک تجربه ش می کنم. ما این داستان رو زیاد با هم داشتیم و هیچوقت برام عادی نشده. نمی دونم تو چطور تجربه ش کردی، چطور باهاش کنار اومدی. مسئله ای ک هست اینه ک، بیشتر از خودش از تاثیری ک داره روم میذاره وحشت کردم. همه چیز رو بهم ریخته، خوابیدنم، خواب هایی ک میبینم. منظورم از خواب، کابوس نیست. یه چیز جدیده، تاحالا این سبکش رو ندیده بودم و خیلی عذاب دهنده س. برام ساعت ها طول می کشه و همه مغزمو له و لورده می کنه، مث یه ف
چه ویروس خطرناکیسرایت کرده در دل‎هاچه دنیای کثیفیهبدون عشق این دنیاهمه پشت نقاب و ماسکهمه از هم گریزاننکسی عشقو نمی‎فهمه دلا بدجور زندانننگاه سرد آدم‎هانداره حسّ سابق رونمی‎لرزه دلی از عشقببینی قلب عاشق رونمی‎تونم، مگه میشهنبوسم چشم مستش رو؟نمی‎تونم، مگه میشهنگیرم من دو دستش رو؟من آرامش نمی‎خواهممنو غرق بلایم کنبگیر ای دوست دستاموبه عشقت مبتلایم کنمنو سرشار عشقم کندر این دنیای پر افسوسبه دست عشق پاکم کناز این حجم پر از ویروس 
حس
"Cheers to the fall"
"به سلامتی سقوط"
Sometimes I go right
گاهی به سمت راست می رم 
When the right way was left
وقتایی که راه درست سمت چپ بوده 
Don't draw inside the lines
داخل خطوط خطی نمی کشم 
Because the scribbles look so sick
چرا که خط خطی ها خیلی بیمارگونه بنظر میان
And who says you can't win them all
و چه کسی گفته تو نمی تونی بر همه ی اونا غلبه کنی 
If you try
اگه تلاشتو بکنی
They say the higher that you climb
اونا بیشتر مگین بیشتر از اونچه که تو بهش رسیدی 
The further when you take the dive
جلو تر وقتی که تو خودتو رها کردی(عمدا می بازی،تلاشی نمی کن
"Cheers to the fall"
"به سلامتی سقوط"
Sometimes I go right
گاهی به سمت راست می رم 
When the right way was left
وقتایی که راه درست سمت چپ بوده 
Don't draw inside the lines
داخل خطوط خطی نمی کشم 
Because the scribbles look so sick
چرا که خط خطی ها خیلی بیمارگونه بنظر میان
And who says you can't win them all
و چه کسی گفته تو نمی تونی بر همه ی اونا غلبه کنی 
If you try
اگه تلاشتو بکنی
They say the higher that you climb
اونا بیشتر مگین بیشتر از اونچه که تو بهش رسیدی 
The further when you take the dive
جلو تر وقتی که تو خودتو رها کردی(عمدا می بازی،تلاشی نمی کن
اگر زمان برمی گشت عقب ، دیگه هیچ حرفی رو نمی پیچوندم. دیگه به عاقبتش فکر نمی کردم. چون الان که به ته همه چی رسیدم و زنده م _ فکر نمی کردم اینقدر قوی باشم_ دیگه نمی ترسم اگر برگردم عقب 
معمولا آدم بی درک و شعوری نبودم توی زندگیم. حتی درک کردم بیش از حد. اما منم آدمم. بهش گفته بودم. خیلی گفته بودم که آدمم ...
اما با همه اینا اگر زمان برمی گشت عقب، خودخواه تر می شدم، حرفی رو نمی پیچوندم ، فکر نمی کردم تهش قراره چی بشه. فکر نمی کردم الان همه چی تموم میشه و
دردناک‌ترین دردِ دنیا بعد از گذشتن از درد گرسنگی و بی‌خانمانی و جنگ، میانمایگی در چیزیه که عاشقشی. درحالِ تجربه چنان دردی هستم که حتی از بیانش عاجزم. حس می‌کنم عدم، و ازبین‌رفتن، از این خواستن و نتونستن بارها بهتر باشه.
می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. عمیقا می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. عاشق رشته‌مم، دیوانه رشته‌مم، دیوانه‌وار ازش لذت می‌برم؛ اما توش میانمایه‌م. توش میانمایه‌م. میانمایه‌م. ترکیبی از پرفکشنیسم و میانمایگی و رفتارِ غیرحرفه
با ح به تفاهم رسیدیم که من خودم رو کنترل کنم، کمتر باهاش ارتباط داشته باشم و فقط یه رفیق معمولی برای هم باشیم. حالا رفتم تو توییترش و دیدم دوباره اون دختره هی لایکش کرده و اون هم .. حالم خراب شده خیلی... چرا انقدر حسودم؟ چرا نمی‌تونم ببینم کسی رو دوست داره یا کسی اونو دوست داره؟ چرا با من اینجور نیست که با اون هست؟ چون من .... می‌خوام گریه کنم ... لعنت به من... لعنت به این زندگی... هی دارم می‌گم گند نزن.. خودتو نگهدار .. هی می‌گم آدم باش نمی‌تونم .. الان
1. جدی ترین فوبیای من فوبیای دندون پزشک و دندون پزشکیه :| و الان که دندونم عفونت کرده و می ترسم برم دندونپزشکی و روز به روز عفونت شدید تر میشه قیافه ی پشم ریخته م دیدنیه :))
دندونم اینجوریه نمی تونم پفیلا بخورم :(
2. آقا مشاور مدرسه برنامه داده روزی 8 ساعت درس بخونیم خب؟ بعد من سه روز درس خوندم، جمع سه روزم شد 8 ساعت :| زیبا نیست؟ :))
آقا ولی سعی می کنم فردا رو به 6 ساعت برسونم. به جون خودم نمی تونم 8 ساعت! نهایت کششم 6 ساعته جون آندرومدا..
3. رفتارام داره به
1. جدی ترین فوبیای من فوبیای دندون پزشک و دندون پزشکیه :| و الان که دندونم عفونت کرده و می ترسم برم دندونپزشکی و روز به روز عفونت شدید تر میشه قیافه ی پشم ریخته م دیدنیه :))
دندونم اینجوریه نمی تونم پفیلا بخورم :(
2. آقا مشاور مدرسه برنامه داده روزی 8 ساعت درس بخونیم خب؟ بعد من سه روز درس خوندم، جمع سه روزم شد 10 ساعت :| زیبا نیست؟ :))
آقا ولی سعی می کنم فردا رو به 6 ساعت برسونم. به جون خودم نمی تونم 8 ساعت! نهایت کششم 6 ساعته جون آندرومدا..
3. رفتارام داره به
داشتم می‌گفتم که فقط دو جا از ایران بودنم افسوس خوردم. 
یه جا اون وقتایی که نمی‌تونم برم کنسرت خواننده‌های موردعلاقه‌م، یا نمی‌تونم بعضی کتابامو بدم که نویسنده برام امضا کنه، یا اون جاهایی که نتونستم فیلمای موردعلاقه‌م رو توی سینما ببینم.
دومین جا هم وقتی که هیچ وقت نتونستم و احتمالا نمی‌تونم با دوستای پسرم مثل دوستای دخترم باشم. 
دخترعمه می‌گه: دلت خوشه سولویگ. دوستی دختر و پسر یه ماه، دو ماه، سه ماه. همه می‌دونن که ته‌ش دوستی نیست.
ن
می‌دونی یکی از خوشبختی‌هایی که ادامه تحصیل بهم داده و کاملا تو زندگی شخصی و مخصوصا کاریم احساسش می‌کنم این حرفی برای گفتن داشتنه. و نه هر حرفی. حرفی که پشتش کلی سند و مدرک مستدل هست و می‌تونی با اعتماد به نفس بزنیش و باهاش آدمایی رو که باید، قانع کنی. البته سعی کنی قانعشون کنی، چون خب طرف مقابل همیشه حق انتخاب داره حتی مستدل‌ترین چیزها رو بپذیره یا نه. ولی همین که امکانش برام هست، خیلی حس خوبی بهم میده. الان که درمورد موضوعی با رئیس مخالفم،
روزهام به مبهم‌ترین شکل ممکن دارن می‌گذرن. اوضاع عجیبیه که حتی نمی‌تونم وصفش کنم. همه چی قروقاطیه و به دلایل نامعلومی دارم انتظار یه اتفاق نامعلوم رو می‌کشم. برعکس همیشه، زمان داره به شدت کند می‌گذره.
غم عمیقی رو احساس می‌کنم که نمی‌تونم تشخیص بدم عمقش چقدره و این باعث میشه اتفاقات روزمره و معمولی مثل دیدن یه قیافه‌ی آشنا تو دانشکده هم شادی‌های خیلی بزرگ به نظرم بیان. اینه که درگیرم با غم‌ها و شادی‌های شدید. یه جور پارادوکس. نمودار سی
صبح زنگ زده میگه من نمیتونم بعد از ظهر بیام سر کار... این چه وضعیه ؟؟؟؟شما رفتید سر کار از اینکار و نکنین ... زشتهبنابراین رفتم تو لیستا ببینم کی دیگه به درد میخوره 
یه مورد دیدم  اوکازیون همون زمینه ای که میخوام... قیمتم توافقی :)
+سلام 
-سلام 
+ واس کار زنگ زدم (توضیحات لازمه رو دادم)
- اکی هس 
+ فقط من n تومن می تونم بدم 
- اما من n+1 تومن کار میکنم با این قیمت نمی تونم بیام 
+ اکی مشکلی نیست ... پس چرا رو فرم زدین توافقی!؟! الان مینویسم  n+1 
شما ها فرمم پر
چطور بدون خفظ کردن لغات، زبان انگلیسی رو یاد بگیریم؟
سلام
شاید شما هم آرزوی یادگرفتن زبان انگلیسی رو حداقل در برهه ای از
زندگیتون داشتید. من به شخصه در این زمینه خیلی زمین خوردم تا بتونم به
هدفی که در این رابطه داشتم برسم. من ادعا نمی کنم که می تونم به شما روش
مسلط شدن کامل به زبان انگلیسی رو یاد بدم اما ادعا می کنم می تونم راه و
روشی رو به شما یاد بدم که بدون نیاز به هزینه کلاس و استاد و به صورت
خودآموز و بدون این که لازم باشه کلمه ای حفظ کنید
چطور بدون خفظ کردن لغات، زبان انگلیسی رو یاد بگیریم؟
سلام
شاید شما هم آرزوی یادگرفتن زبان انگلیسی رو حداقل در برهه ای از
زندگیتون داشتید. من به شخصه در این زمینه خیلی زمین خوردم تا بتونم به
هدفی که در این رابطه داشتم برسم. من ادعا نمی کنم که می تونم به شما روش
مسلط شدن کامل به زبان انگلیسی رو یاد بدم اما ادعا می کنم می تونم راه و
روشی رو به شما یاد بدم که بدون نیاز به هزینه کلاس و استاد و به صورت
خودآموز و بدون این که لازم باشه کلمه ای حفظ کنید
حسین حائریان :
دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود « خدا رو چه دیدی شاید شد ».یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی تایتانیک رو اون
به نام خدا
 
دور و برم داره پر میشه از آدمایی که از من بزرگترن و سال هاست دارن با پول پدرشون زندگی می کنن.
اشتباه نکنید...منم دارم با پول پدرم زندگی می کنم اما تنها تفاوت ما اینجاست که اونا با این وضعیت مشکلی ندارن و بهش خو گرفتن و من...نه! 
صادقانه ترین جمله ای که می تونم به زبون بیارم اینه که حالم به هم می‌خوره از آدمایی که با پول پدرشون ازدواج می‌کنن.
بازم اشتباه نکنید.
ممکنه منم مجبور بشم از پدرم کمک بگیرم...اما
برای من...برعکس خیلی ها، با هر با
برای دانلود فیلم خارج از دستور شما
ابتدا به سایت های معتبر سری بزنید
اگر شما میخواهید از دستورات کسی سرپیچی کنید حتما خارج از دستور رفتار کرده اید
فیلم سینمایی ایرانی خارج از دستور می تواند یک فیلم ایده آل برای تمامی شمایی باشد که دوست دارید مستقل رفتار کنید
کامیار تهیه کننده فیلم است گویا 
ولی نتوانسته است احساسات کسی را به اوج برساند و به قله ی خود نزدیک شود. چی میگم من دیوونه شدم 
همه ش شنیدن چرت و پرت هم خوب نیست خب 
والا چی بگم هر چی میخو
از این که میبینم پدر و مادرم چندین ساله که نقش جدید پدربزرگ و مادربزرگ بودن رو دارن؛ در عین خوشحالی و حس خوبش، خیلی هم ناراحتم. از اینکه بالا رفتن سنشون رو میبینم، استرس تمام وجودم رو میگیره. انگار همین دیروز بود؛ من یه بچه ی کوچیک بودم و هم سن وسال تو فامیل نداشتم. مامانم میشد هم بازیم، موکت پهن میکردیم حیاط، با هم بازی می کردیم:). یا وقتایی که جارو دستی میکشید؛ وحشیانه می پریدم، رو شونه هاش. یا بابام دستامو می گرفت و ستون وسط خونه رو مثل یه قله
I'm lying on the moon
My dear, I'll be there soon
It's a quiet and starry place
Time's we're swallowed up
In space we're here a million miles away

اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحت‌تره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحت‌تری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود می‌گذره. این که در عین ساده بودن پیچیده‌ست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوش‌حالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزارده
سلام....
دوستان گل گلاب !
خب...
گرچه هنوز سه تا امتحان ترم دیگه هم داریم ولی سختاش تموم شد...
 
کلا خیلی اتفاقا افتاد که مهم ترینش همون شهادت سردار بود...
 
تسلیت...
 
از اون که بگذریم این چند وقته عجیب به شهیدا علاقمند شدم...  نمی دونم چرا... شاید اینم مثل بقیه حس هام زود گذر باشه ولی تا هست فقط می تونم بگم حس عجیب و قشنگیه...
 
گاهی اوقات از خدا می خوام بمیرم ولی وقتی به اعمالم نگاه می کنم با خودم می گم " تو خجالت نمی کشی با این وضع افتضاحت؟ "
 
این چند وقته
گندترین روز زندگیم با حال به هم زن ترین آدم هایی بود که تا به حال دیدم.حتی آدم هایی هم از پشت تلفن  سعی کردن زخمشون رو به آدم بزنن.چرا واقعا؟چرا؟ :'(
واقعا چرا؟ :(
دیگه چطور می تونم به همچین آدم هایی لبخند بزنم؟حتی دیگه نمی تونم بهشون لبخند تصنعی بزنم. :'(
تحملشون خیلی سخته.دیگه نمی تونم تحملشون کنم. :'(
می‌دونی، من خودم می‌تونم یه‌جوری حال خودمو خوب کنم، یا حتی به خودم تلقین کنم که خوبم؛ این‌طوری واقعا خوب می‌شم اما وقتی شماها هر روز میاید میگید چرا رنگت پریده‌ست، چرا اضطراب داری، چرا چند وقته سرحال نیستی، چه‌قدر لاغر شدی، وای استخون فلان‌جات میاد زیر دست! چرا زیر چشمات گود افتاده؟ مریضی؟ چرا چرا چرا... چرا از من نمی‌کشید بیرون؟ چرا راحتم نمی‌ذارید؟ هیچ می‌فهمید این‌طوری داغون تر می‌شم؟ می‌فهمید وقتی مدام تو فکر حرفاتونم نمی‌تون
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
گاهی‌اوقاتم به این فکر می‌کنم که من هرگز بچه‌ای نخواهم داشت. جدا از این‌که بچه‌داری بلد نیستم و وقتی بچه‌ی خواهرم پیش منه و زیاد گریه می‌کنه، مستاصل می‌شم و کلا خیلی با بچه‌ها حال نمی‌کنم، به نظرم این یه جور خودخواهیه که ما برای بقای اسم خودمون داریم و نمی‌تونم برای سوال فرضیِ "چرا منو به دنیا آوردی؟" که ممکنه روزی اون بچه‌ی فرضی ازم بپرسه، جوابی پیدا کنم. اگه اون نمی‌خواست هیچ‌وقت به دنیا بیاد چی؟
این داستان مهر مادری و پدری به نظر م
================
مرکز مشاوره : چه نوع کامپیوتری دارید ؟
مشتری : یک کامپیوتر سفید…
  ================
مشتری : سلام، من «سلین» هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین ؟
مشتری : آره، ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می کنم…
مشتری : نه … صبر کن … من هنوز نذاشتمش تو درایو … هنوز روی میزمه .. ببخشید …
================
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
================
مرکز : روز خوش
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
زمان از در خارج می شود.دنبالش می دوم و صدایش می زنم:
-زمان.لطفا وایسا.
نمی ایستد.همان طور که می رود از پشت سرش نگاهم می کنم و می گوید:
-نمی تونم.باید برم.لحظه هایم تند و تند می گذرند.
-لطفا نرو.وایسا.حالا چرا این قدر تند می ری.یواش تر برو.
در این لحظه بهش رسیده بودم و با هم راه می رفتیم.
-گفتم که نمی تونم.این طوری هم بهم نگاه نکن.
-آخه زمان جان.خواهش می کنم.خیلی تند می ری.لطفا وایسا.
نگاهم می کند و می گوید:
-چرا وایسم؟
سرم را خم کرده ام و با انگشتانم بازی م
ساعت رو نگاه می کنم، عقربه داره هشت رو نشون میده، من نیم ساعت دیگه جلسه ی مشاوره دارم، نگاهم رو زیر پتو می برم و پتو رو میارم بالاتر، به خودم میگم که تو می خوای بری بشینی یه ساعت حرف بزنی که حالت خوب شه؟ من یه پیشنهاد دیگه دارم، از خوابت نزن و دوساعت بخواب ... 
حس آدمایی که شکست عشقی خوردن رو ندارم خدایی، حس افسردگی ناشی از ظلم و تحقیر شدن رو دارم. خیلی مهمه که انسانیت کسی رو زیر سوال نبری، خیلی مهمه که در پرسش محترمانه پاسخی مبهم و غیر اخلاقی ندی
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
وقتی میترسم قدرت اراده ام رو از دست میدم نمی تونم انتخاب کنم و نمی دونم چه کاری درسته مثل این میمونه وسطه یک گله گرگ باشی و هر لحظه منتظر حمله و این تجربه زخمی شدن رو یکبار دیگه هم دیده باشی  میدونم تصمیم امروزم روی سرنوشتم خیلی تاثیرگذاره برای همین نمی تونم تصمیم درست رو بگیرم گیج شدم و بشدت تنهام و احساس ناامنی میکنم توی ذهنم میاد که برم بپرسم باید چکار کنم و یکی توی مغزم بهم میگه میدونی باید چکار کنی انگار گذاشتنم لای منگنه انگار باید این
که بگم حواسم هست. 
یه حال عجیبیه دنیا. هیچوقت فکرشم نمیکردیم اینطوری باشه این روزامون. هیچوقت فکر نمیکردیم این چیزا رو ببینیم. با این حال یه خوشحالی عمیق هست تو روزام که از شدتش نمیتونم بروزش بدم. فقط می تونم بی صدا راه برم راه برم راه برم و پادکست گوش کنم...
صدایی   سرشار از نا امیدی و اندوه از پشت شیشه ی دفتر منشی می امد . او اقرار می داشت ... تو که از زندگی من خبر نداری  , بابا مشکل دارم   می خوام برم مرخصی  
نمی تونم واستم . 
یکی از دوستانم به نام اکبر فلاح منشی گروهان بود 
گفتم چه شده است اکبر ؟ گفت ,  امروز پسته میگه نمی تونم واستم و منم نیرو ندارم
حالا نمیشه یکاریش کنی ؟حتما مشکل داره , گفت نه نمی تونم تو خودت میدونی که نیرو نداریم . چیکار کنم چاره ای نیست . 
چند روز قبل برای هوا خوری از برجک ها سر م
نمایشگاه برام یکی از لذت بخش‌ترینهای زندگیم بود تا جایی که می‌تونم براش زار زار گریه کنم.
دلم تنگ شده برای دوستام، برای بچه‌ها، برای کتابها، تبلیغ کردن، حرف زدن، حتی آدرس دقیق دادن
سال دیگه اگه ازم خواستن بازم میرم؟
قطعا
متن آهنگ بهنام صفوی بنام بازی
 
کسی جز خود تو شبیه تو نیستنمی تونم اصلا شبیه تو شمرسیدن به تو غیر ممکن شدهنمی دونم اصلا به چی دلخوشمتو انقدر خوبی که دریا شدینمی گم خودت رو تو من غرق کننه می شه که با تو مساوی بشمنه می شه بگم با خودت فرق کنمن این بازی رو می بازمتو از قلبم خبر داریتو چشمات آس گم می شهیه عالم برگ سر داریمن این بازی رو می بازمتو از قلبم خبر داریتو چشمات آس گم می شهیه عالم برگ سر داری
دیگه بسه حرفامو یادم نیارکه هرچی بهت گفتمو از برمهن
با حال خیلی بدی که اثرات مصرف داروهام بود یکماه رو سر کردم بدون انگیزه بدون تلاش بدون برنامه ولی بعد از مصرف نکردن حس خوبی دارم و دوباره برگشتم به زندگی خداروشکر این آخرین دوره بود حالا می تونم راحت زندگی کنم.
حال و حوصله ها همه گرفته و ناامید و نگران خداروشکر که کنکور دارم و حداقل اونقدر حال و هوام درگیر این مسائل نیست.
این هفته قشنگ ترین هوا رو داشتم همش برف و بارون ولی نزدیک یک ماهی میشه که از خونه بیرون نرفتم برای گردش فقط آزمون میرم دوهفت
شب‌هایی مثل امشب که خسته‌م و به طرز عجیبی سردمه و پاهام درد می‌کنن. سعی می‌کنم مقاله بخونم ولی خسته‌م. روز هم کاری نکردم و الان نمی‌دونم صلاحم در اینه که برم بخوابم یا بیدار بمونم و بیش‌تر تلاش کنم... شب‌هایی مثل امشب می‌رم مقاله‌های مردم رو توو گوگل اسکالرز نگاه می‌کنم؛ آدم‌هایی که در سطح جهانی شاید هیچ چی نباشند، ولی بازم همینی که اونا هستن برای من خیلی دور و سخت و غیرممکن به نظر می‌رسه. از خودم می‌پرسم یعنی من این حداقل رو می‌تونم ب
بعد از این همه وقت بی خبری
بعد از این همه وقت بی اعتنایی
بعد از این همه وقت حواس پرتی
بعد از این همه اظهار علاقه‌های یک طرفه
امروز صبح گفت: نمی‌خوام باهات حرف بزنم، حداقل برای یک هفته!
اونوقت یهو دیدم که نمی‌تونم، بهش پیام دادم: می‌شه امروز ببینمت؟ بهت احتیاج دارم.
+ همچنان در دو راهی ِ عروسی رو برم؟ نرم؟
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونه‌ی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونه‌ی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغه‌هام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشته‌ی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی درباره‌ی دلتنگی‌های اون، نگرانی بابت آینده‌ای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغه‌ی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام د
بخشی از داستان کلیک کلک - کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا
 
- همه چیز خوب پیش می رفت اما باید اعتراف کنم اولش خیلی باورم نمی شد اما اشتباه می کردم. می دانید اگر دخترها بخواهند چیزی خوب پیش برود خوب پیش می رود. به همین سادگی.
حالا که فکر می کنم می بینم آمدن میریام برای فانی خوب بود. چون فانی برخلاف میریام، رمانتیک و باوفاست و البته حساس. همیشه ی خدا عاشق مردهای دست نیافتنی ای می شود که فرسنگ ها دورتر از اینجا زندگی می کنند. از پانزده سال
سلام
میدونید خیلی خستم خیلیییی
از همه چی از دزس و این شرایط زندگی
از بچه های مدرسه و دوستام از فامیلام و خلاصه همه چی
1-درسام خیلی زیاد شده به شدت با زیستم مشکل دارم و مثل خر تو گل گیر کردم  اقای ن خیلی ازم توقع داره و گفته باید فیزیکم رو بالای 70 بزنم:(
 
2- راستش م خیلی بچه خوبیه ها به نظرم یکم به کمک نیاز داره من دوسش دارم و خب با همه شرایطش هم کناز اومدم و خب جمعه با ف دعوتش کردم خونه
مامانم یکم با م مشکل داره ولی خب مجبوره کنار بیاد
ه رو دعوت نکرد
کوچ؟ملک شاهی؟
داداش مهدی هم هست؟
به سمانه متوسل شم؟
به مهدی؟
به مامانت؟
به علی و دل آرا؟
جار بزنم که من تو زندگیش یه غریبه شدم و بس؟
دلت اومد اینطوری تا کنی با من آخه؟
بگردم ببینم کجا می تونم پیدات کنم واسه یه فیکس کردن قرار مشاوره ی آخر هفته که به خاطرش میخوام بیام تهران؟
 
یادمه یه بار با هم بحث کردیم که اینکه یه نفر با ادعای عشق و عاشقی می گه:
 
من عاشقتم، اون قدر که نمی تونم یه لحظه هم دوری تو رو تحمل کنم
یه روز هم بدون تو نمی تونم سر کنم
تو نباشی من می میرم
 
این عشق نیست، نیازه
گرسنگی با عاشقی فرق داره
طرف محتاجه نا عاشق
البته ممکنه عاشق هم باشه ولی این حرف ها از سرِ نیازه نه عشق
 
عاشق بی نیاز از معشوقشه
مثلِ خدا که عاشقِ بنده هاشه ولی محتاجِ شون نیست
 
خوب حالا:
 
رابطه ی عشق و نیاز چیه؟
 
هیچی
 
هیچ ارتباطی ندا
من اگه رو مود خوبم باشم؛
 صبح ها 8.5 صبحانه می خورم، ناهار 1.5 الی 2، و شام ساعت 6 الی 7 شب.
این ساعت از غذا خوردن رو دوست دارم
منتها مشکلی که وجود داره اینه که، نمی دونم به خاطر آب و هوامونه، یا به خاطر تنبلی من، بعد از ناهار واقعا دیگه مغزم برای هیچ فعالیتی کار نمیکنه!
حتی موقعی که سر کار می رفتیم و من 12 ناهار میخوردم!! بعدش تا نیم ساعت واقعا هنگ بودم.
حالا الان هم تو خونه، تایم بعد از ناهارم، به طر قابل توجهی آدم کم بازده و خوابالویی هستم. و چون ناهار
سه سال سردرد کشیدم و بعد یه روز فهمیدم بستن سر واقعا موثره:)) و الان، هر روز که میگذره شالی که می بندم به سرم سفت تر از قبل میشه چون درد بیشتر میشه. وقتی سرم درد میکنه، ذهنم بهم می ریزه، مثل خون آشامایی میشم که بوی خون می شنون و قاتی میکنن! یا گرگینه ها توی ماه کامل. یعنی نمی تونم تمرکز کنم، فقط درده انقدر که حتی فکمم درد میکنه و دلم میخواد یه چیزی رو محکم فشار بدم با دندونام، قبلا سرمو می کوبیدم به دیوار ولی فایده نداره، الان فقط می تونم به این فک
معمولا
با تعمق و دقت مختصری می‌تونم دلیل دل‌شوره‌ رو پیدا کنم. معمولا نگرانی بابت
مسایل شخصی، نگرانی برای اطرافیان، نگرانی‌های اجتماعی و... دلیل دل‌شوره هستند
اما گاهی هر چی فکر می‌کنم و تجزیه و تحلیل می‌کنم نمی‌فهمم مشکل کجاست. تمام
مشکلات احتمالی رو بررسی می‌کنم و دونه دونه بهشون می‌پردازم اما دلیلی برای
نگرانی و دل‌شوره پیدا نمی‌کنم.. این بدترین نوع دل‌شوره‌ست. دل‌شوره رو می‌تونم
رفع کنم و اگر رفع شدنی نیست تحمل کنم به شرطی که ب
لعنت به دلتنگی ... دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم ... فقط می تونم بیام ایجا بنویسم ... بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت ... و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی ... خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره ...
دارم اثاث جمع می کنم ... خونه زندگی ریخته به هم ... وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره ...
ماشینم رو هم فروختم رفت ... حالا باید پیاده برم کلاس ورزش ..
واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.
دوست ندارم اینو. 
با ح حرف زدم و الان به شدت آرومم. قرار شد این بچه من رو از بلاک در بیاره و من فقط سکوت کنم. قرار شد اومد تهران هم رو ببینیم. و دیدمش و چهره‌ی از اشک پف کرده‌ی من رو دید و باز به من مایل شد .. خوشحالم بالاخره یکبار پافشاری‌ام جواب داد و او هنوز دوستم داره و می‌تونم دلم رو بهش خوش کنم. خوشحالم و آروم. 
صبح به این امید چشمم را باز کردم که صبح جمعه اس و حالا حالا می تونم بخوابمحس بد و وحشتناکی بود که متوجه شدم امروز روز غیر تعطیلیه و باید به چشمای خسته و پر از خواب اهمیت ندمبلههههه باید از رختخوابم دل بکنم و پیش به سوی کار
خدایا روزی سرشار از خبرای خوب برامون رقم بزن
موضوع این نیست که اگه تو دیگه نباشی، من نمی‌تونم زندگی کنم. موضوع اینه که ... دقیقا برعکس... تو هم با رفتنت ثابت می‌کنی «میشه بری و من هنوز زنده بمونم» و من خسته‌ام از این رفتن‌ها... رفتن‌هایی که هر کدوم‌شون یک بار این واقعیت تلخ رو محکم می‌کوبن تو صورتم.
دانشکده‌ هر سال، اردیبهشت ماه، به مناسبت روز معلم، یه مراسم داره به اسم «یاد استاد». معمولا هم روالش اینه که استادها یکی‌یکی میرن رو سن و چند دقیقه‌ای حرف می‌زنن و چند تا سوال جواب میدن و یه خاطره تعریف می‌کنن و آخرش هم یه شاخه گل یا یه هدیه‌ی کوچیک می‌گیرن و برمی‌گردن سر جاشون.
چند سال پیش، مدتی قبل از این مراسم، دکتر میرعمادی که از استادهای دانشکده بود، فوت کرد. نمی‌دونم وقتی مراسم داشت برگزار می‌شد چهلم ایشون گذشته‌بود یا نه. ولی ما
چند روزه دلشکسته هستم 
دلم میخواد برم پیش یک مشاور ولی از هزینه هاش میترسم کاش یه آدم منصف پیدا بشه بتونه راهنماییم کنه. 
من و همسرم با عشق ازدواج کردیم ولی الان نسبت به هم سرد شدیم .دیشب حتی دوست نداشتم بغلم کنه . چقدر بده چرا من نمی تونم دوسش داشته باشم . کاش بتونم دوباره پر از عشق باشم بتونم با عشق برای همسرم و بچه هام غذا درست کنم برنامه تفریح بذارم برنامه سفر و گردش بذارم . فکر میکنم اینکه مربی پسرم گفت فعلا برای آزمون سنجش آماده نیست در روح

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها