نتایج جستجو برای عبارت :

آقاجون

 
زندگی رو ببخش آقاجون!وقتی که توی عیدمون اینیمیا باید خاک بر سرِ ما شهیا به خاکِ سیاه میشینیم!یکی مارو باید خلاص کنهتا که چشمام بیشتر وا شهتلخه، اصلا نمی‌شه باورمونکه یه روز «آب» قاتلِ ما شه!چشمِ ما رو نبند آقاجونتلخه دنیا، نخند آقاجون!زندگی رو بمیر آقاجونیکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!دیگه اشکی نمونده گریه کنیمچشم‌ها خشک، خونه تَر میشهچند ساله که زخمِ رو تنمونهی عفونی و بیشتر میشهجون‌مون توی دست‌هامونهخوابِ نحسی برام دیدی عزیز!توی شهری که تا
مشکات 
ورس ۱
 
میون غم هام من تکو تنهام 
تنها شما هستین امید فردام
طلوع صبح هام...
تموم روزهام...
حروم دنیام ☆آقاجون☆ اگه ب غیر شما ب کس دیگه فک کنم 
آقاجون من خیلی شرمندم /  آخه من خیلی بدی کردم 
آقاجون باید ببخشی اگه پروندم سیاهه شب ها / ب یادتم اما
الان/ میخونم هر بار...واسه ظهورته ک الان سرپام 
این بود حرفام
 ب یادت شبها / نشستم تنها
دس ب دعا 
هر بار میخواستم از خدا ظهورتو آقا 
آره
ظهورتو آقا
آقا جون سلام ....
پارسال همین موقع ها بود یادتونه ... به انسیه گفتم تو اون شرایط سخت که دنبال راه نجات بود از شما کمک بخواد... بهش اطمینان دادم که کمکش میکنید 
اما امسال خودم تهِ چاهم ... آقا جون با بغض و اشک دارم مینوسیم ... وسط دعاهاتون منو یادتون نره ... میدونم آدمِ بدیم ... ولی اینجا یکی هست که تحمل این روزا رو نداره 
آقاجون من هر جا گرفتار شدم شما بهترین رفیقم بودین ...اینجا تنهام نذارین ... قلبم داره منفجر میشه 
آقاجون ...
سلام.
سلام!
سلام؟
جوابمو نمیدی؟
سلام...
راستش بعد از پانزده سال،فیلم جشن تولدم به دستم رسید. تنها کسی که از فیلم فوت کرده بود،آقاجون بود.
بله؟
خدا اموات شما را هم رحمت کنه...
آغوششو باز کرد،با مهربانی گفت:《بیا بغل آقاجون،که فیلم دوتاییمون بیفته.》
اما من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم برم نزدیکش، برم بین بازوهاش، آغوششو حس کنم.
حالا بعد پانزده سال، چقدر بزرگ شدم،چقدر کور شدم،چقدر کر شدم. چقدر قوی شدم...
وضو که میگرفت،سردی آب حوض که به چشمهای داغ
تو ذهن من و شاید تو ذهن خیلیای دیگه، اسم آقاجون با چایی روضه گره خورده. انگار این دو تا اسم یه معیت و همراهی خاصی با هم دارن. 
از وقتی یادم میاد - فرقی نمی‌کرد کجای تهران و چه ساعتی از روز و شب - بساط چایی روضه با آقاجون بود. از روضه عارف‌نظر و علامه‌ی مداح تو خیابون ایران و خونه‌ی غنی‌پور تو بهارستان، تا قلهک و نیاوران و کلی جای دیگه، همیشه بساط چای روضه رو آقاجون اداره می‌کرد. 
صبح زود از خونه می‌زد بیرون تا وقتی گریه کنای حضرت میان برای جلس
آقاجون عادت داشت غذایش را در ظرف مشترک با من بخورد. دفعه اول غذا تخم مرغ بود. خیلی بچه تر از آنی بودم که بتوانم تحلیل اجتماعی کنم. یک تکه از تخم مرغ مانده بود که من نصف کردم و خوردم. آن نصف باقیمانده را آقاجون نصف کرد و خورد. این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه اندازه بند انگشت تخم مرغ ته ظرف مانده بود. هیچکدام از ما یکباره آن تکه را نمیخورد و برای نفر بعدی نصفش را میگذاشت.ناگهان چنان کشیده محکمی زیر گوشم نواخت و گفت: توله سگ! همیشه پدر به فرزند میبخش
و بالاخره ح رو آنبلاک کردم. پی‌ام‌اس تموم شد و من پریود شدم اما حال روحیم خوب نشد. نمی‌دونم دوای من س ک س هست یا محبت؟ یا هر دو؟ و جهان بخیل تر از این حرفهاست مری گوری جان.
دلم؟ کمی غم داره که نشونه‌ی خوبیه. نوشته‌ی امید، خواستن، زنده بودن. و دلم به حال میم می‌سوزه.
بگذریم، دیشب خواب آقاجون رو دیدم. از جای از حافظه و خیال ترکیبی درست شده بود، حالا دلتنگ آقاجونم. و این عجیبه، دلتنگ آقاجون؟ خیالات وزن داشته مری؟ اون که هیچ محبتی نداشت! اه همش تقص
ولادت اربابه - این دل من بی‌تابه / ذکر لبم شد حالا - ثارالله
ثارالله (2)

مست و غزل‌خونم من - شبیه مجنونم من / که اومده به دنیا - ثارالله
ثارالله (2)

ولادت اربابه / دل من بی‌تابه / وقت شوره حالا / عاشقا بسم الله /

چاره‌ی درد من / این دل سرد من / خوندن از آقامه 2

به نام نامی عشق / تویی حامی عشق / هرکی این رو گفته / به خدا دُر
سفته /

هرکسی هرهفته / کربلا نرفته / به خدا ناکامه 2

منو ببر به حرمت آقاجون - فدای لطف و کرمت آقاجون

تموم ماه‌ها یه طرف اربابم - عشق منه
نمی‌دونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته  دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز می‌خوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد
آقاجون که مرد، عزیز سینی شوید رو میذاشت رو ایوون جلوش و پاشو دراز میکرد و سرگرم تمیز کردنش میشد...
اخماش میرفت تو هم...چندبار صداش میزدی حواسش بهت نبود!با خودش حرف میزد، متوجه نمیشد اومدی! متوجه نمیشد رفتی...
وقتی میپرسیدی عزیز چی شده؟میگفت: هیچی ...عزیز تو باغ هم که بود تو فکر بود،دست و دلش به کار نبود...دیگه ایوون رو جارو نمیکشید...دیگه موهاش رو رنگ نمیذاشت...دست و پاهاش حنایی نبود...تو غذا هاش مو پیدا میشد.امروز که عزیز مرده بود و کنار آقاجون خاکش
خواب دیدم رفته ام در جنگل های شمال. درخت های پرتقال رنگ انداخته بودند و بر و رو پیدا کرده بودند. نشستم روی زمین، کمی آنطرف تر از چشمه ای که آبش روی هم می خروشید و پیش میرفت. دلم غش رفت، خواستم پرتقال بچینم اما دستم نمی رسید. ناگهان آقاجون را دیدم که مشغول میوه چیدن است. خوشحال شدم، قند در دلم آب شد...
پرتقال را میچید و به دستم میداد. هرچه میخواستم خودم بچینم مانع میشد. آخر سر هم با اوقات تلخی گفت: دِ بگیر بشین پرتقالتو بخور توله سگ!
 
 
از خواب پرید
شعری بسیار زیبا از مرحوم حسان :
 
 
چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی
چه شد که هر چه خوانمت دگر نظر نمی کنی
 
مرا مگر ز درگهت -خدا نکرده- رانده ای
دگر برای خدمتت مرا خبر نمی کنی
 
خدا گواه من بود که قهر تو کشد مرا
ز قهر با غلام خود چرا حذر نمی کنی
 
نشسته ام به راه تو به عشق یک نگاه تو
ز پیش چشم خسته ام چرا گذر نمی کنی
 
تو ای همای رحمت ای جهان به زیر سایه ات
چرا نظر به مرغکی شکسته پر نمی کنی
 
نگر به خیل سائلان به سامرا و جمکران
ز باب خانه ات چرا سری به در
قسمت نشد از خانه بیرون بروم و در محل چرخی بزنم. 
از قضا دسته محل از جلوی خانه ما رد شد. من یک صندلی برداشتم و جلوی در خانه آقاجون نشستم و دسته عزاداری را نگاه کردم. 
خیلی از مردم را، تقریبا غالب مردم را تا به حال ندیده بودم. اما مدام به هم اشاره میکردند و مرا نشان میدادند. بعضی هم آمدند دست و روبوسی کردند. 
پیرمردی آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: بوی حاجی رو میدی جوون، یادگار حاجی...
بعد دارم به این فکر میکنم که چقدر در ویژگی های روانی و شخصیتی من موث
تمام مادی های اصفهان پر از آب شده. این بارندگی ها علی رغم تمام خرابی هایی که برای دیگران داشت برای ما برکت و پرآبی داشت. چندسال پیش که مادی ها پرآب بود تمام بچه ها شنا میکردند. اما امروز، بعد از سالها که آب اومده انگار بچه ها عوض شدند، یا اون قدیمی ها بزرگ شدند و دیگه خجالت میکشن لخت بشن و بپرن تو آب شنا کنن!
این آب مادی خیلی خوبه!
زمین آقاجون که تو پست های قبل توضیح داده بودم توسط دو نفر غصب شده. زمین ها قباله ای هست و هرکس رسیده متر گذاشته پای زم
- چند وقته که ننوشتم ؟ خودم حسابش از دستم در رفته ! این روزا درگیر یه چیزی ام که به من مربوط هم نیست ولی خب از فکرم بیرون نمیره و همه دارم پیش خودم حساب و کتاب میکنم که این دفعه اگه دیدمش اینو بهش میگم ، فلان حرف رو میزنم فلان مساله رو میگم و هربار که میبینمش به خودم میگم " سرت به کار خودت باشه و توی حریم شخصی دیگران فضولی نکن " . درسته که این دیگران موجود خیلی مهمیه برای من ولی اگه پیش ما هم معذب باشه دیگه کسی براش نمی مونه که بخواد پیششون راحت باشه
 
هیچ داری از دل مهدی خبر؟گریه‌های هر شبش را تا سحر؟او که ارباب تمام عالم استمن بمیرمسر به زانوی غم است“شیعیان”مهدی غریب و بی کس استجان مولا معصیت دیگر بس است“شیعیان”بس نیست غفلت‌هایمان؟غربت و تنهایی مولایمان؟ما عبید و عبد دنیا گشته‌ایمغافل از مهدی زهرا گشته‌ایممن که دارم ادعای شیعه گی چه بگویم من به جز شرمندگی …
با اشتیاق یک لیست بلند بالا نوشته‌‌ام برای نمایشگاه کتاب. اما کدام کتاب‌ها از این لیست بلند، کتاب مرا پربارتر می‌کند و کتابم را خواندنی‌تر می‌کند فردای قیامت؟
+اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا/ اسرا 14
+ العلم مقرون بالعمل فمن علم عمل/ نهج البلاغه، حکمت 363
+می‌شود برای شفای آقاجون ما با آن چشم‌های روشن و شفاف دعا کنید؟
+المستغاث بک یا صاحب الزمان 
- امیر... امیر کبیر... بله، فامیلم کبیره. واسه شما جالبه، واسه من خیلی هم مسخره‌ست.
- حتماً یکی از اجدادم خیلی آدم گنده‌ای بوده واسه همین به ما می‌گن کبیر... مسخره چیه مومن، راست میگم. پدر و پدربزرگم همیشه چشماشونو درشت می‌کردن و یه طوری حرف می‌زدن انگار من رعیت بودم و اونا شاه، حالا بماند که از مال دنیا آه در بساط نداشتن. بعد یه بار از پدربزرگم پرسیدم که چرا به ما می‌گن کبیر؟
- ببخشید من یکم گلوم خشک شده بود. شما آب نمی‌خورید براتون بیارم؟... خب
کتاب_راه_نجات
 
فایل پی دی اف " کتاب راه نجات"
 
یکی از دانشمندای کله‌گنده‌یِ ما بچه‌شیعه‌ها از زمان نوجوونیش این طور خاطره میگه:
 
تو نوجوونی همش بی‌قرار بودم، دلم می‌خواست همون طوری که خدا واقعاً واقعاً دوس داره باشم. همیشه دلم شور می‌زد که نکنه کار خطایی ازم سر بزنه. دلم می‌خواست یه دستورالعملی، یه کتابی، چیزی داشته باشم که بهش عمل کنم تا یه بچه شیعه خالص بشم.
 
یه روزی بین خواب و بیداری بودم، امام زمان (عج) رو دیدم که تو مسجد جامع اصفهان
یاهو
یکی از دردناکترین حس هایی که دارم بخاطر اینه که روزهای آخر که آقاجون توانش رو از دست داده بود و حتی با عصا تعادل نداشت و زمین می خورد همه ما خشکمون زده بود و فقط چشم هامون پر از اشک میشد. می ترسیدیم بهش نزدیک بشیم. میترسیدیم دستش رو بگیریم جز فاطمه که دل قوی تری داشت. داشتیم می دیدیم که داریم از دستش میدیم. از طرفی هیچ کس دوست نداشت ببینه پیر فرزانه مون چقدر تحلیل رفته.هیچکس طاقت دیدن زوالش رو نداشت از بس که با شکوه ایستاده بود همیشه. از بس ک
یاهو
پیدا کردن ریشه های روانی چیزی که وجودم رو درگیر کرده دستاورد بزرگی به حساب میاد. تازه دارم پی به علت بعضی حالاتم مثل بغض موقع دیدن بعضی آدمها یا از دست رفتن بعضی آدمها می برم. شنیدن واژه "بابا" لحن بابا خطا کردن آقاجون و برام تداعی میکنه. حتی الان که می نویسمش با اشک و درد همراهه.
باید درباره "زمان" بیشتر بفهمم. زمان. سرمدیت.
پدر شوهرم خدا بیامرز  سرحال  و جوان ناگهانی فوت کردن(۶۰سالگی در سال ۹۳) خدا بیامرز خیلی کمک مادرشوهرم بود از دوختن ملافه بگیر تا اتو کاری و ظرف شستن و..........
از شما چه پنهون  دو هفته اس میخوام ملافه های شسته شده رو اتو کنم و بدوزم وقت نمیشه و یک کوچولو هم تنبلی!
تمام احساسمو در صدام ریختم و‌گفتم :
اینقدر کار دارم که وقت نمیشه ملافه ها رو بدوزم...خدا آقاجون رحمت کنه چقدر کمک مامانت بود‌.یادت میاد چقدر قشنگ ملافه می‌دوخت؟!
عیال:همین کارا رو کرد ک
آقاجون قبل از مرگ تعریف میکرد وقتی زمستون میشد این طرف زاینده رود کار نبود. باید میرفتن اون طرف رود. میگفتن توی سگ سرما، میزدیم به آب. تا سینه هاش آب یخ میرسیده. میخندیدن و با رفیق هاش میگفتن: گرمم شد و گرمم شد...
میگفت: هوی توله سگ، نون حلال اینجوری گذاشتم جلوت، خون من توی رگهاته، توی توله سگ سر هر سفره ای ننشسته ای که بخواهی هر کاری کنی و بخوای پا پس بکشی...
میگفت: پدرم کوه کن بود. کوهو میکند. توریست های فرانسوی رو بردم توی اصفهان و بناهای تاریخی ر
ای خدای خوبی ها...
بیا نزدیکتر، آنچنان که از رگ گردنم هم به من نزدیک تر باشی... بیا که غم دلم را به تو بگویم. بیا که بگویم چقدر از دوری ات ناله میکنم؟
خدایا، خوش داری ضجه زدن مرا نگاه کنی؟
خدایا، خوش داری در نیمه های شب، با پای برهنه و چشم های خواب آلود به دیدارت بیایم و جسم نیمه جانم همچنان بعد از این توهم در خودش بتپد؟
خدایا، خوش داری؟
مثل آقاجون که یک کشیده محکم میزد به آدم، بعد هم چنان محکم بغل میکرد آدمو که انگار صدای هق هق عمیقش از تو سینه من د
آقابزرگ میگه غم موندنی نیست. بهش فکر نکنید. بگذرید. ما می‌خندیم و می‌گیم آقاجون عمرش رو کرده. فهمش قد نمیده که این روزگار چطوریاس. چطوری با دایرکت جواب ندادناش یا سین کردن و بی‌اعتناییاش یا عکس پروفایل عوض کردناش روح و روان آدم رو غم برمیداره. آقاجون می‌شینه کنار بخاری و می‌گه کتاب بخونید. بعد اشاره می‌کنه به کتابای کتابخونه و بلند میگه از اون کوچیکه شروع کنید. همه ما نوه‌ها می‌دونیم آقاجون آلزایمر داره. برای احترام باهاش می‌خندیم و هر
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چه‌جوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو می‌خوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق می‌خواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن می‌خواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمی‌بینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم می‌خواد کسی به عشق و دوست داشتن من احت
اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.
آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چند
379نمیدانم چه جوری ست که هر چه قدر می شوری و می سابی و میپزی، باز هم روز بعدش باید دوباره بشوری و بسابی و بپزی. انگار نه انگار که دیروز تو تکانی به هیکل نهیفت داده ای و تا شب مس می سابیده ای. جدا چه می شد اگر هفته ای یک بار غذا خوردن نیاز داشتیم و آن کوه بزرگ ظرفهای چرک، هر شب روی سینک بهمان زبان درازی نمی کردند که بیا ما را بشور. بعد هم تو بهشان بگویی زکی، مگر جان مفت دارم ساعت یک شب بایستم روی پاهای ورم کرده ام و شما را بسابم? آن وقت قبول می کنند که ب
بسم الله الرحمن الرحیم
سه دانش آموزم نشسته اند توی اتاقشان و با خنده و شادی، لوازم التحریرشان را اسم دار می کنند. 
من؟ نشسته ام پشت میز آشپزخانه و چای و خرمایم را میخورم و سعی می کنم به ولوله ای که توی دلم برپاست اهمیت ندهم.
سعی میکنم برایم مهم نباشد که زهرا با خط کلاس اولی طور خودش برچسب های روی دفترش را می نویسد و دور اسمهای پرینت گرفته شده شان را کج و معوج بریده اند و صاف و مرتب دور مدادهایشان نمی چسبانند.
یادم نیست وقتی بچه بودم دلم میخواست
گفتم «آقا دیگه با من کاری نداشته باشین، می‌خوام بخوابم.» و بعد دراز کشیدم. پای راست را روی پای چپ گذاشتم و دستانم را زیر سر و چشمانم را بستم. نسیم بهار به آرامی صورتم را نوازش می‌کرد و میان مژه‌هایم می‌پیچید. عطر چوب و درخت می‌آمد و صدای زنگولهٔ گاوها و رودخانه از دوردست. توکا می‌خواند و گاهی هم بلبل هنرنمایی می‌کرد. آقاجون گفت «جاااان! بهار که بیاید، بلبل‌ها هم می‌زنند زیر آواز و جنگل را زیباتر می‌کنند.» لبخند نامحسوسی زدم و از آن به بع
آقای یه گوشی نوکیای ساده داشتن که سال‌ها پیش خریده بودن. مدتی بود که صداش خیلی کم شده بود. گوش آقای هم که سنگینه و درصدد بودن یه گوشی جدید بخرن. دایی که اومده بودن بجز گوشی اصلیشون یه نوکیای ساده هم داشتن. چون اون صداش خیلی بلند بود، گوشیشونو با آقای عوض کردن. ما هم اصلا حواسمون به این طرح رجیستری نبود. حالا از دیروز از کار افتاده. امشب برادران رفتن یه گوشی لمسی واسه‌شون خریدن. اولین چیزی که آقای گفتن اینه که می‌خوان پیامک نوشتن رو یاد بگیرن :)
من و شما فقط یک چیزهایی از سختی شنیده ایم...
رفتم پیش ننه، عرض سلام کردم. با صدای لرزان گفتم: ننه روح مبارک آقا محمد را آورده ام. شما را به روح آقامحمد قسم میدم از سر ما بگذرید، بی مهری های ما را ببخشید، شما را به نان و نمکی که آقاجون سر سفره ما گذاشت ما را ببخشید.
ننه دستش را به نشان محبت دراز کرد و اشک هایش ذره ذره جاری شد. مثل آنکه دشنه ای قلبم را تکه تکه کند. زیر لب زمزمه کرد:
الا دختر که موهای تو بوره یار
به حمام میروی راه تو دوره
...
مجنون نبودم، م
بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.
استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.
یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره
به به ! تبریکات فراوان به دوستداران امام زمان (عج) چه عیدی داریم ... میلاد منجی عالم بشریت رو بهتون تبریک میگم . این روزها که بیشتر از هرچیزی همه مون یادمون افتاده که امام زمانی داریم و باید دست به دامن خودش بشیم ؛ خوبه هرکس به مقدار بضاعت خودش کاری کنه. یکی دعا ، یکی نماز یا هرچیز دیگه که بگیم آقاجون به حق یارانت خوبت که در این سرزمین هستن بلایا رو از ما دور کن ... خدا ان شاء الله به حرمت تمام دست هایی که دیشب و امروز به سمتش رفت بالا ، خودش بهمون رح
به نام اوی من و تو ...
یادش بخیر!روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها...
با مادر کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گر
دیشب دایی روی استاتوسش دو تا تکه از آهنگ بهنام صفوی رو گذاشته بود....آخر شب بود که گوشش دادم.... آهنگ میخوند: بخوام از تو بگذرم، من با یادت چه کنم؟ / تو رو از یاد ببرم، با خاطراتت چه کنم؟!
یهو همه ی غم عالم ریخت توی جونم....چشمام اشکی شد و دلم خواست توی وبلاگم بنویسم...ولی خب لپ تاپ توی کیفم بود و منم توی موبایلم یادداشت کردم :
من دلم گرفته.... کودک درونم درست مثل دختردایی کوچیکم که عکسشو گذاشتم پروفایلم بهونه گیر شده....دلتنگه.... لبام از نبودن آقاجونم آو
دیشب دایی روی استاتوسش دو تا تکه از آهنگ بهنام صفوی رو گذاشته بود....آخر شب بود که گوشش دادم.... آهنگ میخوند: بخوام از تو بگذرم، من با یادت چه کنم؟ / تو رو از یاد ببرم، با خاطراتت چه کنم؟!
یهو همه ی غم عالم ریخت توی جونم....چشمام اشکی شد و دلم خواست توی وبلاگم بنویسم...ولی خب لپ تاپ توی کیفم بود و منم توی موبایلم یادداشت کردم :
من دلم گرفته.... کودک درونم درست مثل دختردایی کوچیکم که عکسشو گذاشتم پروفایلم بهونه گیر شده....دلتنگه.... لبام از نبودن آقاجونم آو
اندازه یک دنیا از زندگیم....هستم.شما چطوری هستید؟؟برای من درباره خودتون،خانوادتون،و...بزارین برای این که خودم اول گفتم خودم م هم شروع به نوشتن در این باره می کنم: 1)نام:مادر2=1111                                                 6)
پسر خاله:666                          2)نام:پدر=222                                                  7) خاله:777                3)نام:دایی مهدی=333                                      8) آقاجون:8884)نام:زندایی=444   
کلاس چهارم ابتدایی که بودم به مدیر آموزش و پرورش منطقه بااحترام یک نامه در مورد مدرسه مان نوشتم. یعنی مسئول شورای مدرسه بودم. ولی حیف که نسخه ای از آن برای خودم برنداشتم. 
قضیه از این قرار بود که از ما پول میگرفتند در حالیکه نباید میگرفتند. قرار بود کلاس ها مجهز به کامپیوتر بشود ولی نشد. قرار شد کتابخانه به روز شود ولی نشد. 
خلاصه که مسئول محترم آمدند و مرا خواستند. اول گفتند: خودت نوشتی؟
گفتم: من همیشه در نوشته هایم ادب را رعایت میکنم و از لفظ م
(البته به شرط خوندن قسمت اول، اگه نخوندی بهتره برگردی و بخونیش)
 
جالب بود وقتی حسین نشسته میگوید:" واقعا نمیشد که بشینیم ..."
ریزنگاه های زیرپوستی جواد به حسین، سوال خاک خورده ای را از ذهنش بیرون کشید:
+ میگم حاجی، کدوم عملیات جانباز شدین؟
- بیت المقدس! واقعا میدون هولناکی بود، دنیا از اون جنگ سخت تر به خودش ندیده
حالا جواد مثل نوه هایی که میخواهند تاریخ را از زیر خاطرات آقاجون نقاشی کنند، گفت: یه چیزایی خوندیم ولی خب ... بیشتر دوست دارم از شما
بعضی وقت‌ها هم این‌شکلی‌ست. اتفاق‌هایی که باور نمی‌کنی می‌افتند.

مراسم تدفین پدربزرگت را روی واتس‌آپ و تلگرام می‌بینی ساعت ۲ نیمه‌شب. بابا
را می‌بینی که مثل همیشه محکم و استوار وارد آن فضای تنگ و خاکی می‌شود و آقاجون را راهی
می‌کند. عمو را می‌بینی که اصلا جلو نمی‌آید. دست به سینه با پشت خمیده ایستاده و
حسین را که شانه‌هاش تکان می‌خورد و اشک‌هاش را نمی‌بینی چون دست‌هاش را گذاشته روی صورتش
و کسی می‌آید شانه‌اش را بغل می‌گیرد. دس
هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک
گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به
 بسم الله الرحمن الرحیم
وارد مطب که شدم منشی رفته بود آبدار خانه برای همین هم راحت توی دفتر نوبت دهی اش ریز شدم. آن خانم منشی دیگری که یک پسر بچه دارد، آن روز قرار شد نوبتی برای دوازده شهریور برایم بزند، گویا یادش رفته بود. اسمی توی دفتر از من نبود. البته یک اسمی بود که فامیلش شبیه من بود، خب لابد حدسی نوشته، برای همین اشتباه کرده است. نیست من مشتری ثابت خانم دکتر هستم! ریز و درشت مطب من را میشناسند. از اهالی سالن ماساژ گرفته تا این طرف توی مطب،
هوالمحبوب
3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از در
دارم موهاشو میبندم میگه شبیه پسرا شدم میگم نه بعدم تو خب موهات کوتاهخودشو لووس میکنه میگه ماماااان اگر میخای من خوشحال بشم برو موهای بچه ی مائده رو بکن بیا بده به منمیپرسم بچش کیهمیخام ببینم درست میگه یا نهمیگه حلما دیگه همون ک موهاش اونجوریه (مدتهاست حرفی از ایشون زده نشده)
 
حرف داشتیم میزدیم ک مامانم گفت من دو تا بچه دارمدخترک با بغض رومیکنه ب من میگه : مامااان مامان جون میگه دوتا بچه دارهمن: خب چیشدهدخترک : مامان جون؛ تورو حساب نکردههههه
دانلود آهنگ جواد بدیع زاده یکی یه پول خروس
Download Music Javad Badizadeh Yeki Ye Poole Khoroos
دانلود اهنگ جواد بدیع زاده یکی یه پول خروس – آقاجون یکی یه دونه خروس
دانلود آهنگ قدیمی جواد بدیع زاده بنام یکی یه پول خروس
دانلود موزیک و ترانه یکی یه پول خروس بدیع زاده
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید …
تکست و متن آهنگ یکی یه پول خروس جوادبدیع زاده
 آقایان یکی یه پول خروس
به به به به به به
به به چه خروسی
چه قشنگ است و ملوس
بابا جان یکی یه پول خروس
آقایان یک
هرکه او بیدارتر، پردردتر
هرکه او آگاه تر، رخ زردتر
 
«مثنوی معنوی_دفتر اول»
 
سلام، سروران عزیز، خواهران، برادران، سلام...
میخواهم حکایت این روزهایم را در دو سه خط برایتان بگویم. هم راستا شدن جوانی آدم با پیری والدینش بدترین پیشامد میتواند باشد. اما من خواستم از آن فرار کنم، خواستم تقدیری که برایم رقم خورده است را تعویض کنم. من میخواستم ننه را تنها بگذارم و حالا میفهمم بدون او هرگز نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم. پدر و مادر وقتی دردمند میشوند،
دیشب خواب دیدم که رفتیم خونه آقاجونمبابام از کربلا برگشته بود. ما هم داشتیم راه میوفتادیم برگردیم مشهد عموم برای بابام بنر زده بود توی کوچه و میپرسید حالا میخواین برین اینارو بکنم؟آقاجونمو واضح و خوب دیدم ولی بابامو ندیدم درست.آقاجونم سالم و سرحال بود ولی انگار میدونستم دفعه دیگه نمیبینمش برای همین موقع رفتن داشتم با اشک نگاهش میکردم یهو اونم اشکاش ریخت و گفت منم اینجایم، منم گفتم منم اینجایم.اونم گریه کرد و برگشت توی خونه.
پ.ن: من بچه که
اندازه یک دنیا از زندگیم....هستم.شما چطوری هستید؟؟برای من درباره خودتون،خانوادتون،و...بزارین برای این که خودم اول گفتم خودم م هم شروع به نوشتن در این باره می کنم:
 1)نام:مادر2=1111                                                 6)
پسر خاله:666                          
2)نام:پدر=222                                                  7) خاله:777               
3)نام:دایی مهدی=333                                      8) آقاجون:888
4)نام:زندایی=444 
تو روزای گرم تابستون اون موقع که آفتاب خودش رو کشون کشون از پای دیوار میکشید بالا اونقدری که از اون ور دیوار می افتاد رو زمین و من تو صحن خونه خانوم جون با یه جاروی چوبی دسته بلند مشغول اسب سواری بودم . صدای آقاجون تو خونه ، اتاق به اتاق می چرخید تا به گوشم برسه که می گفت علی آقا وقت نمازه میای بریم مسجد باباجون؟ 
ومن بی حرکت می ایستادم به محض شنیدن صدای مهربون آقا جون داد میزدم اومدم ...
دستم رو می‌گرفت و با یه عرق چین سیاه و یه جلیغه فاستونی رو
 
میدونی ستوده ته تهش همه میرن یا خودشون با جفت پاهای خودشون میرن یا دست تقدیر اونارو ازت جدا میکنه یا همین فردا صبح چمدوناشونو ور میدارن و با یه بلیط به مقصد ناکجا اباد برای همیشه از زندگیت محو میشن یا نه ده ها سال دیگه میبینی هنوز وقت رفتنشون نرسیده بعضیا میرن دوراشونو میزنن دوباره برمیگردن بعضیا میگن بریم یه دور بزنیم باز میایم و دیگه هیچ وقت برنمیگردن ؛ ادما همینن
گاهی وقتها میگن برای همیشه کنارتیم و یه هفته بعدش ( نه یه روز کمتر نه یه رو
یعنی ی کاری کرد کارستون
من خواب بودم دخترک ساعت ده و نیم بیدارشد. منم بیدار کرد پاشدم براش پویا زدم و بهش گفتم خوابم میاد توی همون سالن خوابیدم. خوابم برد و دیگه نفهمیدم چی شد
فقط ساعت 12 با صداش از خواب بیدارشدم. با آرامش ایستاده بود کنارم و گفت مامان ی مارمولک داره روت راه میره. و با انگشتش نشون روی کتفم رو نشون داد  نگاه کردم دیدم راست میگه فقط اینکه مارمولکه مرده بود خشک شده بود، ی تکون دادم مارمولکه از تنم افتاد پایین. با سعی در حفظ آرامش بد
رسیده فصل عزا / دلم دریای غمه
برا اربابم حسین / بمیرم بازم کمه
میخونم با ناله - اشکای محجوبم - میریزه از چشمام
بین هرچی عشقه - آقاجون تو عالم - فقط تو رو میخوام
ای عشق بی بدل // احلی من العسل
تو قصه‌ی جنون // تنها ضرب المثل
ثارالله یا حسین
ادامه مطلب
تو این مدت برای بار هزارم هم که شده، کاسه‌ی حقیر و کوچیک بغضم رو با چشم میبینم که داره ذره ذره پر می‌شه و جوری بی همتا و سوای از بار های قبل می‌خواد طور بدتری بشکنه.
من تو زندگی چیزی بودم که نباید، کسایی رو روندم که نباید، به طور خلاصه الان ها دارم میفهمم ادبیات زندگی رو پاک بیسوادم. خب تلخه دیگه. این که آدم به عمق رزالت‌‌ها و بدی‌ها و فقدان‌‌هاش پی ببره. میگن پنهون کارم، شاید هستم، میگن میپرم ، کتمانش سخته، تلخم،‌ میپرم، میگن آبروریزی می
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرجاین داستان عجز بشر و شکستش در برابر قدرت خالق متعال برای چندمین مرتبه در طول تاریخ میباشد،باهمه ادعاهای فرعونی ونمرودی که داشت وفریاد انا ربکم العلی چگونه توسط یک ویروس ناچیز وندیدنی در هم شکستاین معنای جمله قطئت دابرالمتکبرین  واجتثثت اصول الظالمین که انشاءالله با ظهور منجی بشریت وقتی اعتراف به عجز خود کرد ودست التجا ویاری به طرف خدای تعالی بلند کرد محقق خواهد شد و نحن نقول الحمدلله رب العال
چقدر قسمت آخر GOT مسخره بود و مسخره تموم شد.....یعنی دقیقا حس خوندن این رمان هایی رو داشتم که اولش نویسنده سر حوصله میشینه مینویستش و به آخراش که میرسه حوصله ش سر میره و میگه سر هم بندی کنم تموم شه خب!!!!!! فک کنم اونام به گرونی خوردن دیدن سریال رو بیشتر کش ندن  مثه اینروزا که همه سرهم بندی میکنن کاراشونو بخاطر گرونی....
........................................................................................................
دیروز کار مشتری رو که تحویل دادم اومد و واستاد به صحبت و خلاصه حدود یه ساع
حدود پانزده سال پیش بود. در جلسه یکی از آقاجون ها بودیم و ایشان داشت در مقام قمربنی هاشم علیه السلام سخنرانی میکرد. ایشان خواست کمی از تاریخ قمربنی هاشم علیه السلام گفتند. ایشان در سخنان خود گفتند: " روزی قمربنی هاشم علیه السلام با امام حسن علیه السلام در کوچه های مدینه راه می رفتند. سر یه کوچه رسیدن و امام مجتبی زد زیر گریه ! عباس تعجب کرد! وقتی اومدن خونه رفت پیش حضرت زینب! جریان رو تعریف کرد! گفت: چرا هر وقت سر این کوچه میرسیم گریه میکنه؟ زینب
*این پست نوشته ای غمبار است، اگر حال خوبی ندارید لطفا نخوانید.
امروز مهمان عزیزی داشتم. حاج محمد حاج قاسم. در حال آماده کردن چایی بودم که گفت: آره دیگه، دنیا همینه. من که قبلا داداشم به رحمت خدا رفت، حالا هم که پسرم. کاش هیچ مردی داغ فرزند نبینه.
آبجوش را ریختم روی دستم. داد زدم: خدا پسرتون رو رحمت کنه پدر جان. مرحمت فرمودید واقعا، من باید خدمتتون میرسیدم، بزرگی کردید تشریف آوردید...
چشمهایش پر اشک شد و گفت: آخه ما همه از یک رگ و ریشه ایم. ما و شما ن
ستون قصه های انقلاب
 
پنجاه سالش هست و یک مهندس برق با باورهایو عقاید خودش.باورها و عقایدی که می گفت بهشون ایمان دارم.این روزها مثل همه مردم  از حال و احوال سیاست و اقتصاد سرزمینش گله دارد.وقت هایی که از این نا به سامانی ها کلافه می شود،فحش می دهد.فحش ها ساده و در حد اداب و اخلاقش.نه دیگه منشوری و غیرقابل پخش.اون روز سر یکی از کارهای شرکت که گیر امضای یک آدم بی جنبه بود،کلافه شده بود و با کنترل تلویزیون بازی می کرد و غرغر که حواسش پرت مستندی شد
دیشب دفترچه ام رو باز کردم چون دلم برای حس دست گرفتن قلم تنگ شده بود. آخرین تاریخی که توش نوشته بودم برای اول مهر بود.
چقدر از اون موقع دنیای من و حتی همه تغییر کرده، آخرین باری که نوشته بودم پر از شوق بودم و ذوق داشتم برای شروع یک کاری که دوستش داشتم و فکر می کردم مسیر بهتری باهاش برای خودم می سازم. البته اشتباه هم نمی کردم.
اما حالا چطور در عرض یک ماه انقدر زندگیم مزخرف شده که حتی دوست ندارم بیدار بشم.
وقتی که می رفتیم دامغان دیدن آقاجون راستش
... درد معدم که خفم کرده بماند،
درد دلتنگی هم داره خلاصم میکنه... اتفاقا ایندفعه ها دلتنگی واسه محمد
نیست، دروغ چرا؟... دلتنگی محمد دیگه برام عادی شده... ببینمش یا نبینمش
برام فرقی نمیکنه...
دلتنگ مامانم شدم... خیلی دلم براش تنگ شده...
اونقدر که وقتی یکیو میبینم از مامانش میگه ناخواسته حسودیم میشه... وقتی
یکیو میبینم با مامانش میره بیرون منم ناخواسته دلم میخواد یدفعه...
این
هفته رفتم بهشت صادق، ولی فقط سرخاک آقاجون؛ سرخاک مامان هیچوقت دلم قبول
ن
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
مقدمه:
من از آن روز که در بند توام، آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم.
همه غم های جهان هیچ اثر نمی‌کند،
از بس که به دیدار عزیزت شادم!
خرّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت،
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
 
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس،
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم؛
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خیش ببُرد از یادم…*سعدی*
خلاصه: داستان، از کودکی تا جوانی
من هیچ کدوم از پدربزرگ هام رو ندیدم. پدرِ پدرم که 9 سالگی بابام از دنیا رفته بود و بابام خیلی سختی و دردسر کشیده بود تا بزرگ بشه. البته مادربزرگم خیلی شیرزن بوده و این رو از حرف های مردمی که اون رو دیده بودند، می گم. مثل یک مرد از دو دختر و یک پسرش حمایت کرده بود و اون ها رو بزرگ کرده بود. مادرِ پدرم هم یک سال پیش از تولد من از دنیا رفته بود. خدا رحمتشون کنه!
پدرِ مادرم یک حکیم بوده که ظاهرا کارش خیلی درست بوده و از شهرستان می اومدند دنبالش و برای در
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
************************
اومده بودم بگم غصه دارم
غم نگاه هاى خصمانه و پوزخند و کج رفتارى هاى عامدانه
غم سکوت تلخ از سر نابلدى
غم سر فروافتاده و چشم خیره به سنگ فرش ها و دانه هاى آسفالت و شبیه به این ها
اما مثل تغییر نگاه هام پشیمون شدم...
حالا که تاریخ اسلام رو یه جور دیگه و تو یه سن بیشتر میخونم...
حالاس که همه ش میگم بمیرم برا دل پیامبر خاتم _صلى الله علیه و آله و سلم_ که چه کشید از امت...
اصلا هر چه بزرگتر دردشان بیشتر...
هر چه مهربا
یاهو
توی کتابخونه دنبال روان درمانی اگزیستانسیال میگشتم اما هرسه جلدش امانت بود. کتاب دیگه یالوم، مخلوقات فانی رو با بی میلی برداشتم. شگفت زدم کرد! در خلال کیس هایی که معرفی کرده بود مسائل خودم و دیدم. هر جمله ای که به خودم مربوط بود رو نوشتم تا بتونم تصویر منسجمی در نهایت، یک روز پیدا کنم.
 " اکثرا با مرگ کسانی که رابطمون رو باهاشون به نهایت رسوندیم، راحت کنار می آییم."
بخشیش مربوط به همین به نهایت نرسیدنه. چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم صمیمیت
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل
.
نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 
نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت
من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی
همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم
- لا اله الا الله 
شما بشینید من میام
چند قدم که دور شد نشستم
فاطمه زد زیر خنده
لب ورچیدم
- چرا می خندی
- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 
تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 
یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم
سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا
وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند
- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش
بابا با تاسف سری تکون داد
-
در را آرام باز می‌کنم. روی صندلی کنار دکتر می‌نشینم.
دکتر می‌گوید: بفرمایید، چه مشکلی دارید.
هنوز دهان باز نکرده، شروع به نوشتن می‌کند. کمی متعجبانه می‌پرسم: آقای دکتر من که هنوز چیزی نگفتم.
- نه چیزی نیست، بسم الله بود، شما ادامه بده.
- بله آقای دکتر، من یک مشکل خیلی اساسی دارم و هر روز باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم.
باز دارد می‌نویسد، جوش می‌آورم، می‌پرسم: عه آقای دکتر شما هنوز داری می‌نویسی.
- نه شما بفرمایید، من دارم خط موازی می‌کشم تا مر
 

پیامک‌های تسلیت ویژه شهادت امام حسن عسکری(ع)
امشب که زمین و آسمان می‌گرید / از ماتم عسکری جهان می‌گریدجا دارد اگر شیعه خون گریه کند /، چون مهدی صاحب الزمان می‌گریدسالروز پرپر شدن یازدهمین گل بوستان امامت و ولایت، تسلیت باد...
مگر حرمت را بر آسمان هفتم بنا کرده‌‏اند که این همه ابر بارانی، بر شانه ما می‏‌گریند؟
بلبل از دوری گل تا سحر امشب به نواستیا پسر بر سر بالین پـدر نوحـه گـر استشهادت غریب سامره بر رهپویان حضرتش تسلیت باد
غربت شهر سا
سال ۹۸ هم تموم شد.چه سال بدی بود. تا همین الانشم که زنده م به نظرم باید خداروشکر کنم
سیل- زلزله- کشته شده های اعتراضات آبان- تشییع جنازه سلیمانی- هواپیما- کرونا 
واقعا ایرانی ها از گربه ها هم بیشتر جون دارن. سگ جون تر از ایرانی جماعت تو تحمل سختی زندگی و بازم لبخند زدن هیچ بنی بشری نیست..
ولی خب خوب یا بد ۹۸ تموم شد. یک سال از عمر من هم رفت باهاش. خاطرات موندن و گفتن این جمله که چه زود گذشت انگار همین دیروز بود ، روز قبل از عید ۹۸
یا اصلا انگار همین د
سلاااااام به همگی :)) حالتون خوبه؟ 
منم خوبم. یکم ذهنم خسته شده دیگه از هر روز پاشدن و درس خوندن و شب شدن و خوابیدن و باز فردا همون. ولی سعیم رو میکنم بهش توجه نکنم و بخونم! واقعا امیدوارم این سه ماه آخر رو هم دووم بیارم و با انرژی بخونم.
.
داداشم سرباز شده D= 
این بنده‌خدا قصد داشت کنکور ارشد رو ۲۸ فروردین بده بعد بره سربازی تا جواب‌ها بیاد و عمرش تلف نشه و اینها.. ولی خا کنکورش رفت هوا ولی سربازیش نرفت و بعد کلی خبر ضد و نقیض مبنی بر اینکه میرن یا
دوچرخه‌ی عزیز سلام؛ تو هنوز هم همان‌طور به پهلو توی اتاقک توی زیرزمین دراز کشیده‌ای و من چند ساعتی می‌شود که تو راه تنها گذاشته‌ام. شاید از من انتظار داشتی نزدیک‌ات بیایم و روی تنت دست بکشم،‌ از تو غبار بروبم، بغلت کنم و این حرف‌ها را همان‌جا برای‌ت بگویم نه که اینجا. اما بیا رو راست‌تر باشیم،‌ من فقط چند ساعت است که یادم آمده تو اصلن وجود داری. مامانجون سبد‌ها را داد گفت دارم می‌آیم توی زیرزمین این‌ها را هم بگذارم دم اتاقک. آمدم سب
قسمت اول را بخوان قسمت 128
و از پشت محمد که جلویم ایستاده بود بیرونم امدم طلعت چشمانش را ریز کرد و گفت:
- چی به خورد این مفلق من دادی؟ مگه من چه هیزم تری به تو فروخته بودم که دخترم رو خل و چل کردی؟
با نگرانی پرسیدم :
- اخه چه می گی زن حسابی من چیکارم به کار دختر توست؟
طلعت گفت:
- کبری میگه تو چیز خورش کردی واگرنه تا پیش از ظهر که دخترم با من بود که قبراق بود. در آن یک ساعتی که پیش تو ماند، نمی دانم چه به خوردش دادی که خل و چل شده طلعت گوشه ی حیاط نشست و گ
قسمت اول را بخوان قسمت 55
بعضی وقت ها که مرغ خیالم به سوی بصیر پر می کشید فقط اجازه ی چند قطره ی اشک به چشمانم می دادم تا قلبم ارام آرام التیام پیداکند و زخم چرکی درست نشود تا یک روز ناخوداگاه سرباز کند. ولی خیلی هم نمی گذاشتم در خیال غرق شوم تا از زندگی ام جا بمانم.
نصیر خیلی دوستم داشت و برخلاف سایر مردان ده مدام دورم می چرخید و نگرانم بود همین هم باعث شده بود بیشتر به زندگی با او دل گرم شوم.
فرزند اولم که به دنیا آمد پدرم به یاد پدرش نام او را عب
سلام
شیء نخراشیده ای که در تصویر میبینید کلاهک هسته ای یه موشک بالستیک نیست. 
یه "کله قند"ه که خب عزیزان سن پایین شاید فقط عکسشو دیده باشن ولی هم سن و سالای ما باهاش زندگی کردن. چه اون زمان که تو صف وایمیسادیم واسه گرفتن کپنش . چه بعدش که میرفت تو گنجه و پستو انبار میشد و بعد به مرور میومد کنار سماور. چه اون روزایی که آقاجون خدابیامرز با اون مهارت بی مثل و مثالش با قند شکن و اون سنگ سفید تراش خورده این کله قند رو به قندهای ریز و یه شکل تبدیل میکرد
از در که وارد شدم بوی گند جوراب به مشامم خورد . با اعتراض گفتم : بابا ؛ بازم که جورابتو بیرون ننداختی ؟
بابای منم در حالی که میخندید گفت : دختر ؛ یه روزی حسرت همین بوی جورابمو داری .
خنده ای کردم و گفتم : اگه تا اون روز از دست بوی جورابتون زنده بمونم خودم پیش مرگت میشم .
سیگارشو تو جاسیگاریش خاموش کرد و گفت : من تعجب میکنم ؛ معمولا بوی سیگارو راحت تر تشخیص میدن تا بوی جورابو .
در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم : بله ؛ اما اون بوی جورابای معمولیه
می‌توانید تصور کنید که مأمور دفتر پست، پاکت‌های نامه را روی پیش‌خوان گذاشت و یکی‌یکی مشغول بررسی مشخصات و آدرس‌ها شد. یکی از پاکت‌ها تمبر چسبی قدیمی داشت که البته قیمت آن هم خیلی کم‌تر از هزینۀ پست بود. دندانه‌های تیزْ و درشتیِ خطی که مشخص بود کار یک کودک دبستانی است، در قسمت نشانی فرستنده و گیرنده توجهش را جلب کرد. نشانی گیرنده را خواند و لبخندی روی لبش نشست: روستای شلمرود - خانۀ حسنی. با خنده سری تکان داد و به‌خودش اجازه داد که قبل از ب
خدای صبح آفرین، مهربانِ نازنین، الهی به امید خودت!
**
لغت نامه ها رو گشتیم و گشتیم،  واژه ای بهتر و قشنگ تر از سلام نداشت. سعادت آبادی ها، سلام!
**
درود بر اونایی که در اوج پاییز، طراوت مهربانی شون اردیبهشتی و بهشتیه.
**
هر هفته، سعادت آباد سه شنبه ها رو با این نیت شروع می کنیم که زیر سقف خونه زندگی مون، گلدونای همدلی، گل های تازه بدن.
**
همین الآن، به اونکه به خاطر تو، از خونه زده بیرون، یا به اونکه مونده
تا مراقبت خونه زندگیت باشه، به اونکه فقط ه
1-    
اهل برنامه ریزی نبودن پدرخانم محترم: آقاجون کلا اهل با برنامه عمل کردن نیستند نه در کلان و نه در خرد
نه در تعداد روزهای سفر و تعداد روزهای ماندن در هر محل و زمان حرکت و نه در
قرارهای کوچک بعد از زیارت. این خیلی من را که اهل برنامه ریزی و متعهد به برنامه
و قول و قرار هستم اذیت می کند لذا فقط سفرهایی را با ایشان می شود رفت که محل‌های
اقامت مان از قبل مشخص و برای آن پول پرداخت شده باشد تا امکان تخطی از برنامه
وجود نداشته باشد.
2-    
عدم از خود
معمولا در مکالمات و ارتباط هایی که بین دو نفر ایجاد می شود نسبت های فامیلی بین افراد فامیل و خانواده هر دو طرف یکی از صحبت های مهم و کاربردی است.
در فرهنگ انگلستان، ساختارهای خانوادگی اهمیت کمتری داشتند به همین دلیل جزئیاتی که ما در زمینه پیوندهای خانوادگی داریم در زبان انگلیسی دیده نمی شود. برای بسیاری از نسبت های خانوادگی از کلمات مشابهی استفاده می شود. شاید برای شما این سوال پیش آید که پس چطور متوجه می شوند که چه کسی عمو و چه کسی دایی است؟
حدودا سه روز بود استرس فوق العاده شدیدی داشتم....اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید....یعنی کافی بود یکی بهم بگه پخ تا من پقی بزنم زیر گریه.... اصلا حس خوبی نیست....قشنگ دو روزه که دفتر نرفتم و حوصله شو نداشتم.... البته امروز به اجبار میخواستم برم که خب کنسل شد... مهندس الف قرار نذاشت بیاد و خب شوهر دوسی رفت دفتر قرار داشت....
مستر اچ زنگ زد و قوت قلبی که راجع به مساله پایان نامه میخواستم رو بهم داد .... من فک میکنم سر این استرس پایان نامه آخرش سکته قلبی کنم!
میلاد حجت خدا، دوازدهمین ساغر الهی بر منتظران جمالش و بر تمامی مسلمانان جهان مبارک باد. در مجموعه حاضر سعی شده گلچین بهترین مولودی های ولات امام زمان (عج) گردآوری شود.
سلام ای انتظــار انتظـــارم  - سلام ای رهبر و ای یادگارم
سلامم بر تو ای فرزند زهرا -  سلامم بر تو ای نـــاجی دنیا . . .
لیست گلچین بهترین مولودی های ولات امام زمان (عج):- مولودی جدید جواد مقدم ولادت امام زمان (عج)- الهی چشات پر از غم نشه آقا  (شور)(در وصف مقام معظم رهبری)- صدای پای کسی
نازَک ده‌ساله‌ام، سلام!
نامه‌ای که می‌خوانی از آینده برایت رسیده. آینده! عجیب است، نه؟ می‌توانم ابروهای بالاپریده و چشم‌های گرد و حیرانت را تصور کنم. متعجب نشو دختر کوچولو! در این دنیای بزرگ و عجیب، هیچ‌چیز غیر ممکن نیست و تو وقتی بزرگ‌تر شوی این را بهتر می‌فهمی. اکنون تنها کاری که باید بکنی این است که باورم کنی؛ باور کنی کسی که این نامه را برایت نوشته از آینده‌ای نه‌چندان دور با تو سخن می‌گوید، و خود تو است؛ تو در ده سال دیگر! 
شاید تر
نازَک ده‌ساله‌ام، سلام!
نامه‌ای که می‌خوانی از آینده برایت رسیده. آینده! عجیب است، نه؟ می‌توانم ابروهای بالاپریده و چشم‌های گرد و حیرانت را تصور کنم. متعجب نشو دختر کوچولو! در این دنیای بزرگ و عجیب، هیچ‌چیز غیر ممکن نیست و تو وقتی بزرگ‌تر شوی این را بهتر می‌فهمی. اکنون تنها کاری که باید بکنی این است که باورم کنی؛ باور کنی کسی که این نامه را برایت نوشته از آینده‌ای نه‌چندان دور با تو سخن می‌گوید، و خود تو است؛ تو در ده سال دیگر! 
شاید تر
از اینور نت وصل شد از اونور مامان اینا گفتن پاشین بریم یه سر به اقوام بزنیم شهرستان.....من گفتم نت گوشی وصل نیست...گفت اینهمه تحمل کردی الانم روش!
زنگ زدم مستر اچ و اونم گفت برو....خیلی وقت بود نرفته بودم...البته نشستم فک کردم پاشم برم دیدن دخترعموم بالاخره!!!! از وقتی عروس شده بود نرفته بودم که برسم و خونه ش برم....
اولین واکنش بعد از رسیدنم رو بی بی نشون داد که یه عالمه خوشحال شد و گفت به به گل دخترمم آوردین که...
از اونور دایی دومی فندقکشم همراهش آورد
 
همیشه از جعبه ابزار خوشم می‌آمد. به نظرم هر مردی شبیه جعبه ابزارش بود. جعبه ابزار بابا یک‌ جعبه آهنی بسیار سنگین بود. جعبه ابزار عموی بزرگم یک کمد بود! جعبه پدربزگم یک‌جور. و جعبه ابزار خانه ما که همسر جمعش کرده یک‌جور.
همیشه دوست داشتم کنار بابا بایستم تا وقتی چیزی را تعمیر می‌کند وسایل داخل جعبه ابزار را بررسی کنم و بپرسم این چیه؟ به چه دردی می‌خورد؟ اولین‌بار کی آن‌را خریدید؟
و همیشه چیزهای جالبی در آن پیدا می‌کردم. کریستال‌های لوس
http://shruzbrary.blogfa.com
داستان اوّل★             
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         
 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شه
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند. 
  _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
  دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .....
  ....   
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقوی
  دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .....
  ....   
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقوی
شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر: مریم سادات 
ادامه ی اپیزود نیلیا 

مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.....
تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که ب
مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.....
 
تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت سی تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 
 مریم السادات در آستانه ی
   
داستان بلند پستوی شهر خیس اثر شهروز براری صیقلانی 
        صفحه 367 
 
غروب ، آمنه هنوز در مرز باریک خیال و واقعیت سرگردان  است. برایش سخت است که حقیقت تلخ سرنوشتش را بپذیرد. او همچنان اصرار بر زنده بودن دارد. و خود را بیوه ای جوان میداند که شوهرش بی دلیل فوت گشته. او دنبال آدرس بدی‌بی ، است. و با خودش چون دیوانه ها ، اختلاط میکند.  حس غربت ، رسیده به احساسات متشنج ، و روان ِ پریشانه‌ی  شهریار.  . . . 
   _آهنگ سوزناکی در محیط افکار مخشوش شهریار ج
داستان اوّل★             
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         
 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

داستان من و خانواده ام