نتایج جستجو برای عبارت :

حرکتی که از روی بازی با روانم بود:((

من سال ها افسرده بودم و افسردگی فصلی هم آن را تشدید می کرد، بی آنکه خودم زیاد به آن واقف باشم.
بعدها متوجه شدم کوتاه تر شدن روزها در پاییز و زمستان و تاریکی چه اثر بدی روی روانم داشته. طوری که بعد از وقوف به این مسئله از پاییز و زمستان متنفر شدم.
تا قبل از آنکه بدانم و خوداگاهی داشته باشم، همان حس رمانتیک را نسبت به پاییز داشتم که دیگران دارند. از رفتن زیر باران و قدم زدن خوشم می آمد، یا شاید فکر می کردم باعث التیام زخم های درونم هست، که نبود.
ام
کل برنامه های زندگیم ریخته بهم ...
کل برنامه های درسیم ریخته بهم ...
ازدست خودم کلافه ام 
از دست خودم عصبیم
و الان سعی میکنم بخوابم و فردا یه روز جدید رو شروع کنم ... یه کاغذ بزارم جلوم و همه چی رو سروسامون بدم ... دیگه اعصاب و روانم داره بهم میریزه از این وضعیت!!!!
بغض...
ترس ...
استرس ...
ای خدا
چند روز قبل رئیس یه سری دی وی دی آموزشی برای عهد ناصر الدین شاه! آورد و منم یه نگاهی بهشون انداختم و دیدم به دردم نمیخوره و گذاشتمشون همونجایی که بودن تا ببردشون. موقع بردن کلی فحش نثار روح و روانم کرد! بغض کردم و وقتی همه رفتن یه دل سیر گریه کردم و چند صفحه قرآن خوندم تا آروم بگیرم.
یعنی میشه این روزا ختم به خیر بشه؟
شماهارو نمیدونم اما من واقعا اعصاب و روانم بهم ریخت!
عصرم که رفتم سرکار بچه ها همه دپرس بودن
یعنی از عید هیچی نفهمیدم
الان تو فکر خرید دوچرخه ام!
هم ورزشه هم پاکه هم جای پارکش همه جا هست هم هزینه بنزینم میاد پایین چون واقعا صرف نداره!
اونایی ک شعار با روحانی تا ۱۴۰۰ میدادن الان بشینن تا منقرض بشه نسل ایرانیا تا ۱۴۰۰
 
آشفته امذهنم...تنم...روانمگفته بودم نمیتونم برو تا وقتی که با خودم کنار بیامگفتم نباید..نمیشه..من اینجا نیستمحالا در هم شکسته و مضطرب، چشم به کتاب دوختم اما پیچش ماری رو درونم حس میکنم...میپیچه و نیش میزنههیچکس از خودش نمیتونه فرار کنههیچ پناهگاهی نیست که به من از هجوم خودم پناه بدهدوباره سر دوراهیمو کاسه ای مستعمل دست گرفتم پر از "چه کنم"
تنها چیزی که درباره دختر های دیگر برایم واضح و آشکار است این است که باید ازشان فاصله بگیرم وگرنه روح و روانم را برای همیشه نابود میکنند. دلیلش را نمیدانم. نمیدانم حاصل عملکرد پاتولوژیک ایشان است یا پاسخ اشتباهی در ناخودآگاه خود به وجود و رفتار هایشان میدهم. نمیدانم، اما به هر حال، باید فاصله بگیرم. از هر نظر.
چو گل در بوستان میمیرم آخر،
به دل صد داستان میمیرم آخر.
لایق
من از درد جهان میمیرم آخر،
من از مکر زمان میمیرم آخر.
ز دست مرگ اگر یابم رهایی،
ز دست دلبران می میرم آخر.
از این بیدادهای روی عالم
به صد داد و فغان میمیرم آخر.
ز رنج دوستان هرگز نرنجم،
ز لطف دشمنان می میرم آخر.
ز شرم هر سبک فکر سبک دوش
به سر بار گران میمیرم آخر.
نمیرد شور و عصیان روانم،
به لب شعر روان می میرم آخر.
طوری ذهنم و روانم در جهت استقلال عمل میکنه که از بچگیام از اینکه با کسی دوست بشم و اون وقتمو بگیره و استقلال عملم کم بشه سیاست مهمی بوده در دوستی نکردنها و دوست پیدا نکردنها! الان هم همینم و از اینکه کسی بهم مسلط بشه یا بخواد اختیار عمل من رو به دست بگیره قطعاً منزجر میشم. من آدم تنهایی ام و تنهایی و استقلال رو دوست دارم. 
طوری ذهنم و روانم در جهت استقلال عمل میکنه که از بچگیام از اینکه با کسی دوست بشم و اون وقتمو بگیره و استقلال عملم کم بشه سیاست مهمی بوده در دوستی نکردنها و دوست پیدا نکردنها! الان هم همینم و از اینکه کسی بهم مسلط بشه یا بخواد اختیار عمل من رو به دست بگیره قطعاً منزجر میشم. من آدم تنهایی ام و تنهایی و استقلال رو دوست دارم. 
به هر کجا که روانم، ز دیده خون بِفِشانم 
غم دلم به که گویم، که با سخن نتوانم
به چشم من تو نظر کن،در آن ببین که چه گوید
هر آنچه را که بدیدی، همان بُوَد غم جانم
ز حرف دل به که گویم، که آتشی به درونست 
چو این سخن نَتَوانم، ز دیده خون بِفِشانم
غم از دلم تو بدر کن، به آب دیده نظر کن
که اشک من چو بلغزد، ز خون دل بچکانم
دمی که در تب و تابم، سحر شود و نخوابم
چو مرغ بی پر و بالی، به سوی کعبه دوانم 
به کعبه چون نشنیدی، صدای حسرت این دل
کجا روم به که گویم، چه در
آرزوی مرگ میکنم ... 
 
 
 
چه روزهای تلخی میگذرونم.... از سیاهی دور چشمانم...و زرد بودن رنگم... جسمی که تحلیل میره ,نگران نیستم...  قلبم ,روحم و روانم و احساس بی کسی و تنهایی شدید که وجودم رو در هم کوبیده و لحظه ای راحتم نمیگذاره... 
 
دلم میخواد دنیا تموم بشه و هیچ وقت وجود نداشته باشم... 
دیگه حتی نگران نتیجه ی کنکور هم نیستم ,چه اهمیتی داره وقتی که حتی ذره ای امید به ادامه ی زندگی ندارم.... .
 
آرزوی مرگ میکنم ... 

چه روزهای تلخی میگذرونم.... از سیاهی دور چشمانم...و زرد بودن رنگم... جسمی که تحلیل میره ,نگران نیستم...  قلبم ,روحم و روانم و احساس بی کسی و تنهایی شدید که وجودم رو در هم کوبیده و لحظه ای راحتم نمیگذاره... 
دلم میخواد دنیا تموم بشه و هیچ وقت وجود نداشته باشم... 
دیگه حتی نگران نتیجه ی کنکور هم نیستم ,چه اهمیتی داره وقتی که حتی ذره ای امید به ادامه ی زندگی ندارم.... .
یک جای کار می‌لنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمی‌دانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه می‌کند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیش‌تر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجه‌ی زودهنگام، پنجره‌های خیالم را گشودم. وقتی باز آن‌چه هست کافی نبود و حسرت آن‌چه باید باشد به جانم افتاد. نمی‌دانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابون‌کاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکیدن است، رخ بنماید. 
ای یاد تو مونس روانم                جز نام تو نیست برزبانم
ای کار گشای هرچه هستند      نام تو کلید هر چه بستند
ای هست کن اساس هستی    کوته ز درت دراز دستی
از آتش ظلم و دود مظلوم          احوال همه تو راست معلوم
هم قصه ی نانموده دانی           هم نامه نا نوشته خوانی
ای عقل مرا کفایت از تو             جستن زمن و هدایت از تو
هم تو به عنایت الهی                آن جا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهایی ام ده         بانور خود آشنایی ام ده
« نظامی گنجوی »
ببنید امام معصوم درباره امام زمان عج چه میگوید :
امام صادق ع :  این گونه خطاب می کند:«ای آقای من، 
غیبت تو خواب از من ربوده، بسترم را برایم تنگ ساخته،روح و روانم را بی‌تاب کرده است.
منبع :کمال الدین / ج2 / باب 33
چند شب برا ظهورش نخوابیدیم؟!
چقدر گریه و ناله کردیم؟!
چقدر ندبه و عهد خوانده‌ایم؟!
چقدر انفاق و نذر کرده ایم؟!
⛔️در کل برا ظهورش چه کرده ایم
 
.#نشر_صدقه_جاریستhttp://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686•┈••✾✾••┈•
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر
انقدر مخالفت شنیدم و رفتار های سرکوب کننده دیدم موقع ابراز خواسته ها و گفتن تصمیم هام و انقدر بهم القا شده که سرتا پا اشتباهم که حالا هم میترسیدم به مشاورم پیام بدم باهاش حرف بزنم تا منو به چالش بکشه و ازش راهنمایی بگیرم! چرا؟ چون میترسیدم از اینکه نکنه اضطرابم سر باز کنه و من  نتونم از حرفم دفاع کنم و اونم مثل بقیه جای اینکه دردمو بفهمه قضاوتم کنه.
عذابی که میکشم از بلایی که رفتار ها سر روح و روانم آورده باعث میشه هرروز آدم مسببش رو مورد عنای
هی وبلاگ، معتاد شدم بنویسمت.
کم‌کم دارم فکر می‌کنم که همه چی سیاه نیست، قشنگیا تو راهن و دوباره ایمان می‌آرم که اشتباه فکر نمی‌کردم، اون افکار حقیقت دارن. منتظر همه‌تون می‌مونم، قول می‌دم. به‌موقع برسید. :>
پرانتز: بیایید همه چیز بهشت می‌شه؟ نه احتمالا. ولی قشنگ می‌شه. شاید یه بخشی از من بشید که بزرگتر می‌شه.
به‌نظر می‌رسه، سلامت روانم داره برمی‌گرده و روندش رو به بهبوده. خدایا شکرت. :)
پی‌نوشت: آهنگای گوشیمم قشنگنا. :)) انقدری که ساعت
حال دلم همونجوره که می‌خواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمی‌تونه چیزی که می‌خوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی می‌خوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح می‌دهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
باید شروع کنم به غر زدن از غذای سلف دانشگاه! البته چون همه این حرف رو میزنن دلیلی نداره من بازم تکرار کنم. دارم یه پادکست گوش میدم و سعی می‌کنم با خواب مقابله کنم، چون 5 دقیقه دیگه باید برم سر کلاس. تمرکز زیادی در حین گوش دادن به پادکست ندارم اما برای تمرین تمرکز گوش دادنش خوبه. کلاس ساعت 10 رو نرفتم چون اعصاب و روانم رو دوست داشتم. به جاش کمی درس خوندم و برنامه ریزی کردم. از نظر روحی خسته ام و نیاز به حرف زدن دارم؛ اما حتی نمی‌تونم با بهترین دوست
راستش اگرچه پریود آمد و حالم به وضع معمولش بازگشت اما دلم گرفته و شاید دلتنگی و دلگرفتگی از ویژگی‌های معمول روانم باشد. باز دلم یکی را می‌خواهد، یکی دوستم بدارد و دوستش بدارم. و لعنت به این خواسته‌ی محقق نشدنی. باید تلاش کنم خواستنی‌هایم را انتخاب کنم نه بدست تقدیری‌ِ این دل بی‌صاحاب معلق باشم. 
ولی خب فی‌الحال کاش یکی بود. یکی که هیچ وقت نبود و نخواهد بود. من از زندگیم راضیم اما خیالم افسار گسیخته‌ است و این باگ زندگی‌ست به قول آن رفیق و
سینا می‌گفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطه‌های از دست رفته، بازی‌هایی هستند که تو در آن‌ها باخته‌ای و این الزاما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکرده‌ای و یک بازی را باخته‌ای.
امروز حرف‌های سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرف‌هایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چ
تمام شده ام،بدون هیچ شوق آغازی. دورانی بود که به بریده ها و دوخته های دیگران تن می دادم چون مخالفت با آن را مصداق آزرده شدنشان میدانستم و پشیمانی در مقابل عذاب وجدان برایم ارجحیت داشت،غافل از اینکه تمامی این قضایا رسیدن تاریخ انقضای روحم را تسریع می بخشید،اکنون کوچک ترین نسیم مخالفی مرا از لبه ی تیغ تحمل به اعماق سیاهچاله ی غم و خشمی که از فرط ناتوانی در بروز دادن یا تخلیه ی آن به غمی مضاعف تغیر شکل میدهد و روانم را فرسوده تر میکند فرو می برد.
از صبح نزدیک چهل پنجاه بار بماند امیرعباس گلاب رو پلی کردم و مشغول کارام شدم
همین چند لحظه پیش ز. م زنگ زد و بهش گفتم نه و بهونه آوردم
تلفونو با یه خداحافظی محترمانه و سلام برسونید قطع کردمو زار زدم
زااااررر زدم
من جدا روانم بهم ریخته 
یه سیکل معیوبه 
هم دلم تنگه هم مثل سگ پاچه میگیرم هم مثل گراز تنهام و تنها داراییمه و میدونم تنهاتر میکنم خودمو منه روانی و هم مثل خرچنگ میدونم تنها کسمه
چه مرگته خودمه احمق
کاش خبر مرگمو واسم بیارن با این اخلاق
من احمقم که بی دلیل انقدررر برات میمیرم !
من احمقم که با اینکه امتحانام رو سرم خراب شده .... هر لحظه برای خوندن قانونا و کتابای کلفت غنیمت نیست برام!
من احمقم که فکر تو شده استراحت روح و روانم ...
من احمقم ...
احمقم که این گوشه رو پیدا کردم واسه از تو نوشتن ..‌.دور از همه آدمایی که منو میشناسن ...برای اینکه فقط تو باشی و تو !
من احمقم که با اینکه میدونم محالی ...بازم نمیخوام از تصورات آینده ام خطت بزنم!
من احمقم...دیوونه ترین کسی که ممکنه توی این دنیا دیده
نمیدونم میدونین یا نه ولی پدر مادر برگشتن و خب از اون ماجراهای اینکه: خونه شده آشغال دونی و اینا بگذریم میرسیم به دیروز ظهر
داشتم ps4 میزدم که مامانم جارو برقی رو روشن کرد، اول اینکه صدای رفیقم رو توی هدفون نمیشنیدم و دوم هم همه جای خونه تمیز بود الا زیر پای من، پاهامو جمع کردم و چهار زانو روی مبل نشستم، بدیش این بود که مامانم جلوم بود و صفحه تلوزیون رو خوب نمیدیدم
جارو رو خاموش کرد، یه نفس راحت کشیدم ولی انگار این پایانش نبود
مامان: بلند شو
ادا
گریه نکن عشق اگر در ره تو وصل نباشد
یک بوسه شود حسرت و جز آه در این راه نباشد
من در طلب عشق تو به هر سوی چو مجنون روانم
آه نکش دلبر من درد تو را تاب ندارم
ای عشق که من در پی تو یک راه نه صد راه به کج راه برفتم
ای یار که من در طلبت یک سال نه یک عمر به بیراهه برفتم
افسوس که چون یافتمت بخت و اقبال مرا یار نبود
دل تو از آن دگر بود و قسمت من از این عشق جز آه نبود
اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد
با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟
#حسین_منزوی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
۱۸ سال را تازه تمام کرده بود، درخواست تجدید نظر از دادگاه کیفری داشت، سن و سالش را که دیدم کنجکاو شدم موضوع پرونده را ببینم، ضرب و جرح، چاقو کشی، تجاوز به عنف، لواط و... کارگر بود، ترک تحصیل کرده بود، بچه ی روستا، دوستش را به قصد دیدن گوسفندانشان به باغ کشانده بود، قصد تجاوز به دوست هم سن و سالش را داشت، بنده خدا به زور فرار کرده بود، اما به ضربه چاقو دوچار صدمه شده بود. نمی دانم چطور و چرا بچه ای با این سن و سال باید به اینجا و به این نقطه برسد. ه
این روز گذشته را در کنار خانواده و با یاد ماندنی ترین اسطوره عشق در روحو روانم گذراندم و بسیار از سلامتی خود شادمانه جشن گرفتم و خدا را شکر کردم که باز هم توانستم یک روز زیبا برای عزیزانم خلق کنم، میدانی از تو یاد گرفته ام که منتظر آمدن روزهای خوب نباشم بلکه آن را در کنار خانواده بیافرینم، درس بزرگیست همیشه یادم می ماند اصولا شاگر زیاد خنگی نیستم
امروز اما خودمان را شهید کردیم اما نتوانستیم دل از گیسوی بافته مان بکنیم و آن را مدل دار کوتاه کن
ما را توان خریدن حتی به تار موئی 
در خاک و خون کشیدن با غلغل سبوئی 
ساقی بهانه کم کن، پیمانه لب به لب شد*
دیگر فتادم از پا، در حسرت نکوئی 
ای دل مکن تو شکوه از چرخ روزگاران
دریاب تا نسوزی در آتش دوروئی 
با من بکن مدار، تا عمر من سر آید 
زیرا که من اسیرم، اندر کمند موئی
آتش بزن به جانم، خاکسترم بر افشان
تا تربتم رسانی، بر سبزه زار و جوئی
در حال عیش و مستی، گر ساغری شکستی
زنهار در خیالت راهِ جفا نپوئی 
پیمانه چون شود پُر ای دل سفر کنم من
ساقی چمانه*
بسم الله الرحمن الرحیم
+هیچکدوم از همکارام رو دوست ندارم و به راننده حس خیلی بدی دارم حسم داره به تنفر نزدیک میشه و حس تنفر یکی از سخت ترین حس های دنیاست:(
گل بوده به سبزه نیز آراسته شده به زور جانشین مرکزم گذاشتن و هی با بارننده باید برم این ور اون ور...
من ازین مرکز میییییییییرم
+مدتی هست که از تصمیم تسلیم بودنم میگذره و برکاتی داشته بر روح و روانم و حتی جسمم کاش به مرحله ای برسم که دیگه هیچ شکی برای انتخاب و تصمیمم نمونه و دلم راضی باشه و هی شور
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت و تنش کمتر! ولی یه جاهایی واقعا دیگه از وجود خودم حالم بد میشه و میخوام جوری محو شم که انگار هیچوقت نبودم.
دلیل اینکه هیچوقت نمیخوام بچه دار بشم از خودم اینه که میدونم چقدر داغونه روح و روانم و میت
دل من
مدام می رود و می آید
با جزر و مد نگاهت
غرق در امواج پر جوش و خروش بیشه گیسویت
قامتت خلیفه قیامت
و من
دیوانه ای در دارالمجانین چشمانت
هرچه قافیه به هم می بافم با قافیه ات جور نمی شود
تنها جاذبه تو حل می کند اشعار بی وزنم را
هرم نفس هایت
حجامت روح و روانم
کاهش حس مقابل با دلت
 
میلاد خسروی نژاد
اعتیاد به مواد مخدر رو در نطفه خفه کردم.اعتیاد به الکل رو کنار گذاشتم.روزهایی بود که روزی یک وعده غذا میخوردم.کجاها که نخوابیدم و نرفتم و هرقدر پاره و پوره ، اما ایستاده بیرون اومدم.اما این بیماری زیادی دارد طول میکشد.جدا از تاثیرات جسمی و کاهش وزنم و ریزش مو هام ؛  روانم رو زخمی کرده.تقریبا اوجش دو سال شده. دو سال است که نه توان ورزشی دارم و نه زورِ کار.مثلا دو سال هست که جمعا ده کتاب خوانده ام و ده فیلم دیده ام ؛ آن هم به زور.دیگه این چند ماهِ ا
شیرین من بمان مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به نگاهی امان دهددر زلف شب گره بزن آن زلف مست را
شاید شبم به سوی تو راهی نشان دهدحرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند
ما را نصیب دیگری از این زمانه نیستبا من از عاشقانه ترین لحظه ها بخوان
حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست
....
خیلییییییییی وقت بود یه آهنگ نتونسته بود رو روانم تاثیر بذاره...
آهنگ های علیرضا قربانی اغلب اوووقااات این قابلیتو داره واسه من ‌..اونم به خاطر شعر هاییه که مکمل یه صدای منحصر به فرده
می‌ترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه می‌کند. ولی ناچارم. حالت دوگانه‌ای نفرت‌انگیزی است که نمی‌دانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمی‌کند آخر. هزینه‌ای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش می‌آید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم می‌دهد. وقتی از تو چیزهای ساده‌ای می‌خواهند که تو از پسشان به‌راحتی برمی‌آیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق می‌افتد. برای چه دریغ کنم؟ نمی‌دانم. 
عموم
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت و تنش کمتر! ولی یه جاهایی واقعا دیگه از وجود خودم حالم بد میشه و میخوام جوری محو شم که انگار هیچوقت نبودم.
دلیل اینکه هیچوقت نمیخوام بچه دار بشم از خودم اینه که میدونم چقدر داغونه روح و روانم و میت
به خودم قول داده بودم که هیچ وقت از افکار بدم ننویسم.....
اما اونقدر ناراحتم که شاید تنها چیزی که بتونه ذهن ناارومم رو اروم کنه همین نوشتن باشه..
نمیدونم که چی بنویسم....و یا حتی چی بگم....
نمیدونم حتی از کجا شروع بکنم...ای کاش میشد خیلی چیز ها رو گفت ....حداقل به اندازه ای که روح و روانم سبک تر بشه..اما همیشه هر ادمی یه سری حرفا داره که نمی تونه بگه...و باید توی قلبش نگه داره حرفا و اتفاقایی که هر لحظه بیشتر سوهان روحم میشن بیشتر ازارم میدن....گا هی  وقتا
دیشب خواب دیدم رفتم شامپو پرژک بخرم.
یعنی تو خوابم پرژک همه جور شامپویی زده بود! شامپو قهوه، لیموترش، لیموشیرین، زغال اخته!
یه شامپو لیمو شیرین برداشتم روشو خوندم دیدم نوشته 12هزار و 800
بردم صندوق حساب کنم، خانمه زد تو کامپیوترش، گفت 128هزار تومن!
گفتم یه شامپو 128 هزار تومن؟؟؟ گفت این شامپو حاوی نرم کننده اس، اگه ارزونتر میخای برو شامپو گردو یا انار بردار!( مگه حاوی اورانیومه؟؟!)
منم دیدم اگه شامپو لیمو رو بخرم شوهرم طلاقم میده با این قیمتش، گفت
هیبت ایستادنِ بلندش، از ثمر سالهای تلخِ درازش تبدیل به یک علامت سئوال شده است و در انتهای این منحنی نگاهش گرایش به زمین دارد. و صورتش در قهرِ با آفتاب و ستاره ها، و خیال پردازی هایش مرده اند. جنس آن افکاری ک از او به زمین می ریزد را، افراد کمی می دانند و زمین مثل همیشه اش مردار خوار است، و خواهان پیکرش. او در یک آمد و شد دائمی، در کشاکش افکار و خاطراتش از قله خوشبختیِ دور به قعرِ جهنم تنهایی خویش در تصادم است و خود حتا این را نمی داند. مثلِ او. اوی
هیبت ایستادنِ بلندش، از ثمر سالهای تلخِ درازش تبدیل به یک علامت سئوال شده است و در انتهای این منحنی نگاهش گرایش به زمین دارد. و صورتش در قهرِ با آفتاب و ستاره ها، و خیال پردازی هایش مرده اند. جنس آن افکاری ک از او به زمین می ریزد را، افراد کمی می دانند و زمین مثل همیشه اش مردار خوار است، و خواهان پیکرش. او در یک آمد و شد دائمی، در کشاکش افکار و خاطراتش از قله خوشبختیِ دور به قعرِ جهنم تنهایی خویش در تصادم است و خود حتا این را نمی داند. مثلِ او. اوی
 
سلام یوکا؛
یافتم!
بلاخره یافتم کجا می‌خواهم گم بشوم. تپه‌های کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سال‌ها بود آنجا زندگی می‌کردم. 
تابحال چابهار نرفته‌ام ولی مطمئنم نسبت به آنجا‌هم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچ‌وقت ندیدمش تنگ شده. 
امشب توی ماشین با مادر دعوایم شد.داشتم از سرما یخ می‌زدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافه‌ام را اینجوری می‌گ
من ادم حاضر غایبی هستم
اگر کسی کلفتی ،کنایه ای ،طعنه ای... به من بگه جوابشو رو نمیدم و می گذرم.
البته گاهی با خودم میگم" کاش جوابشو اینطوری و اون طوری می دادم ولی بعد منصرف می شم چون اصلا دلم نمی خواد آرامش روح و روانم با این خاله زنک بازیا که دستاورد مثبتی هم نداره، دچار تشویش بشه!
بسیاری از احادیث و سخنان ادبا و شعرای فررانه و باهوش درباره همین سکوت و پرهیز از مجادله و وراجی هست ...
مجادله باعث تزلزل شخصیت آدم و پریشانی روح و روان طرفین‌ میشه
+دیشب نتایج انتخاب رشته دانشگاه‌ها اومد و فقط میتونم بگم خدا بهم رحم کرده.
هرچند که نمیدونم این رحم مهربانانه، تا کجا ادامه خواهد داشت ولی به طرز عجیبی ترازهای اعلام شده از طرف دانشگاه‌ها سطح بالایی دارن و من جزو آخرین نفراتی‌ام که تو مصاحبه دانشگاهمون شرکت میکنه! :/
شانس قبولیم داره پایین و پایین‌تر میاد و خب از الآن باید تمرین کنم که برام مهم نباشه... :/
+مصممانه میخوام یک برنامه نظم در سال ۹۸ تنظیم کنم. مُ، صَم، مَ، ما، نههههه!
+ماجرای مدرس
امروز برای اولین بار با یه بیمار اعصاب و روان ارتباط گرفتم و در واقع اولین مصاحبه روانم رو انجام دادم. تجربه خیلی متفاوتی بود. تا روز قبلش به هیچ وجه دوست نداشتم بهشون نزدیک شم و واقعا ازشون میترسیدم، رد مشت روی در یکی از اتاقهای بیمارا هم قطعا یکی از دلایل ترسم بود، و داستانهایی که همیشه از بیماران روان شنیدیم.
ولی به حرف استاد اعتماد کردم و با وجود لرزش دست و ترس رفتم جلو و با آقای میانسالی به اسم حبیب ارتباط گرفتم. آقا حبیب افسردگی داشت و خو
خب باید به عرض برسانم که من عمه شدم:)
عمه ی یک نی نی زشتو:)
که قرار است من را عمه آیه صدا کند:)
البته نی نی یک ماه توی این مستطیل های شیشه ای بود 
و من هم یک هفته ای ۸ ساعت از شهرمون دور شدم که نیروی کمکی برادرم باشم
وقتی ساعت ۱۲ شب میشد با خستگی تمام میرفتم توی اتاق و توی رختخواب زیر پنجره دراز می کشیدم
ساعت ۱۲:۱۵ صدای خش خش، خش خش از توی کوچه می اومد
صدای خش خش جاروی مرد نارنجی پوش
صاحب صدا رو ندیدم
ولی شب های اول ک حال دلم خوب بود
این صدای خش خش حال د
به پشت سرم نگاه می‌کنم. صورتم در هم مچاله می‌شود. آفتابی را می‌بینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیه‌ام می‌نگارد. آفتابی که وقتی به رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.
زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته می‌شوم که یادم می‌رود امروز همان گذشته‌ای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر رو
سلام به روی ماهتون 
راستش اعصابم شخمیه اصلا میخوام درباره ی بازی حرف نزنم برای روح و روانم بده 
اصلا به من چه که چند چند شد .. 
والا !!
خب درباره ی تاخیر یک روزه ام فقط میتونم معذرت خواهی کنم فقط و فقط و فقط میتونم معذرت خواهی کنم 
اوضاع کمی بهم پیچیده شده بود نتونستم اپ کنم 
قول هم سر جاشه پنج شنبه منتظر قسمت بعدی باشه 
خلاصه اینکه بخاطر انتظاری که کشیدید متاسفم و سعی میکنم جبران کنم 
خب بریم ادامه ی مطلب برای گپ زدن و قسمت جدید 

ادامه مطلب
مطمئنم یه جایی از وجودم ، یه گوشه ای از ذهنم کز کرده 
زانوهاش رو بغل کرده و اشک میریزه 
منتظره دستش رو بگیرم و بکشمش بیرون 
همون دختری که شکست و نا امیدی تو کلش نمی رفت 
همون دختری که تا نفس اخر میجنگید...
خسته شدم 
انگیزه ندارم 
 هدفم مثل یه پارچه ی قرمز واسه یه گاو دست و پا شکسته ست....
یا حداقل گاوی که فکر میکنه دست پاش شکسته ...
باید دست خودم رو بگیرم .به خودم آرامش بدم ، بگم هیوا اگه نشد نشد ، من پیشتم ،دستت رو میگیرم دوباره با هم بلند شیم ...
خیلی
درد دارم همیشه .
نمیدونم کجام درد میکنه و چرا !
ذهنم
روحم
روانم
دلم
نمیدونم واقعا .
وراجی میکنم .
الکی میخندم .
فعالیت میکنم .
همه اش واسه اینکه کسی نفهمه که درد دارم . دردم شده حریم خصوصی .
حریمی که شده گوشه ی این وبلاگم .
خوبی مخاطب خاموش همینه دیگه .
فکر میکنی داری توی دفترچه ی یادداشت رمز دار مینویسی . یادداشت های کاملا یواشکی !
بی خیال ربات ها که پست هام را کپی میکنن .
بی خیال اونایی که میخونن و سکوت میکنن .نه من میشناسم شون نه اونا منو.
بی خیال او
کم کم می رسی به نقطه ای که هیچ حضوری دیگه حال تو را خوب نمی کنه .
میفهمی ؟ هیچ حضوری !
می دونی الان کجام ؟
تا گردن توی باتلاق زندگی .
یعنی دستام هم توی باتلاقه ... هیچ بودنی نمیتونه نجاتم بده .
حال و روز من نقل امروز و دیروز نیست . این زخم قدیمی دیگه قانقاریا شده .
نه اینکه فکر کنی دست یا پام درگیره .
تمام وجودم ...بودنم ... روح و روانم ... مغزم ...
قانقاریا رسیده به مرز بودن و نبودنم .
من اون وری ام نه این وری ...
روح وحشی
+دچار افسردگی و غم نیستم .
من خود خود رن
ولی جوری نباشین که اعضای خانوادتون از کنارتون بودن حس ناراحتی داشته باشن!اینجوری نباشه که من بعد این همه وقت اومدم خونه از همون روز اول بگم کاش زودتر بگذره این چند روز که اینجام!که از همون روز اول باز بخوام هزار جور تیکه و طعنه تحمل کنم و همش به جر و بحث و دعوا ختم بشه.کاش یکم خانوادم درک میکردن فقط!و خب خدارو عمیقا شکر میکنم که اینجا یا شهرای نزدیک قبول نشدم که بیشتر از این بخوام مجبور به تحمل کردنشون باشم!
چقدرم برام مهم نیست عیده!عین بقیه رو
زهرای من ..محبوب شیرین تر از جان، آنقدر شیرین و دلربا و دلچسبی، که این طعم از روح و روانم محو نمیشه ...سلام نور دیدهمن نمیدانم در تو چه هست که در دیگران نیست؟؟؟؟؟؟؟من نمیدانم که تو چه داری که دیگران ندارند؟؟؟؟؟؟من نمیدانم تو چی حسی به من داری که احساس‌های من دگرگون شده...حالم حال دگرگونی است ........
چیزی گم کرده‌ام، کجاست، نمیدانم، نمیبینم ..... و پیدایش نمیکنم...
این چه حالیه که درمانی ندارم؟؟؟زهرای من،  دیوانه وار به من آرامش میدی؟؟؟ آیا فقط تصو
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
اعتراف میکنم که تو این دو سال زندگی مشترکم بارها آرامش زندگیمو به خاطر حرف های مفت دیگران بهم زدم.با گیر دادن های الکی،با حساسیت های بی جا،با حرص خوردن های احمقانه سر چیزای بی ارزش آرامش زندگیمو به خطر انداختم.
اعتراف میکنم که خانواده ام و علی الخصوص مادرم تو این دو سال خیلی تو زندگیم دخالت کردن و همین باعث ناآرامی و تنش تو زندگیم شده،بارها و بارها...
اعتراف میکنم سر چیزای الکی جنجال و دعواهای زیادی به پا کردم.
اعتراف میکنم گاهی همسر وحشتناکی
من مدت هاست اخبار گوش نمیدم. مدت هاست پیگیر سیاست نیستم و ذره ای برایم اهمیت نداشت که این جاهطلبان نادان چطور مردم رو به بازی میگیرند. در طول هفته گذشته فقط اخبار گوش دادیم و سردرد گرفتیم. اخبار گوش دادیم و حالت تهوع گرفتیم. اخبار گوش دادیم و پژمردیم. و در کل این یک هفته شونصدهزار بار استراتژیهای مختلف ادامه زندگیمان رو بررسی کردیم و خسته شدیم از این همه آه حالا چه میشود حالا چیکارمان میکنند 
روز چهارشنبه صبح خبر نهایی را شنیدم وقتی اخبار موش
یادتونه توی پست قبل چی گفتم ؟
حمایت خانواده و ازین حرفا؟
پسشون میگیرم:/
تو چند ساعت گذشته آنچنان با اعصاب و روانم بازی کردن که...!
ای کاش میشد همه چیز رو بذارم و فرار کنم...
گاهی احساس میکنم این همه جنگ اعصاب ارزششو نداره...
باید یه جور تنظیم کنم که ساعاتی که مامان و بابام خونه ن خونه نباشم...
کلا بعد از ظهر تا اخر شب رو بذارم برای درس و برم کتابخونه (یه کتابخونه هست تا 11شب بازه ) البته یه عادتی دارن میگن ما از کجا بدونیم تو کتابخونه درس خوندی:/ یا شاید
دیشب یک تولد سورپرایز از طرف بچه های دبیرخانه داشتم
ادم هایی که فکرش را هم نمیکردم به خاطر من دور هم جمع بشوند_میتوانی حس کنی چقدر ممنونشان بودم؟_ همکار محترم_رفیق جان_ نبود و من این را پس ذهنم فرستادم 
ناراحت کننده بود اما خب این اتفاق افتاده و من کاری از دستم بر نمی اید
مسعود گفت:کسی که هر جا میرسد چهار زانو میزند، همین جور بمان، لطفا، همین جور خیلی خوبی 
امیر گفت: به شدت اسیب پذیر 
و مهدی گفت مرسی که اینقدر با شعوری 
به هرحال من برگشتم خانه و
اگر عقاید خود را با تفکر و مطالعه به دست بیاورید ؛ کسی نمیتواند به آنها توهین کند.اگر کسی چیزی بر خلافشان بگوید عصبانی نمیشوید؛یا میخندید یا به فکر فرو میروید ...
برتراند_راسل
توی زندگی یه طوطی نباش،یه عقاب باش.طوطی خیلی حرف میزنه ولی نمیتونه زیاد پرواز کنه،اما عقاب ساکته و قدرت لمس کردن آسمون رو داره!
همیشه یادمون باشهکه نگفته ها رو میتونیم بگیم
اماگفته ها رو نمیتونیم پس بگیریمخودبینی، دیدن خود نیستخودبینی، ندیدن دیگران است
الهی_قمشه_ای
ا
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
                     ای نام تو بهترین سرآغاز                                          بی نام تو نامه کی کنم باز؟
                      ای یاد تو مونس روانم                                              جز نام تو نیست بر زبانم
 
سلام، سلام، سلام
دوستان گل کلاس اولی سلام....
با یه وبلاگ جدید و در یک فضای جدید در خدمتتون خواهیم بود و دوباره با هم کلاس اول رو تجربه می کنیم...
لازم به ذکر هست که بگم، مطالب این وبلاگ منحصرا توسط خودم و فقط و ف
چرا تا وقتی وبلاگ هست موضوع نیست بعد همین که وبلاگ رو میبندی درست همون روز بهروز یاسمی مشتریت میشه ولی از طرفی خجالت میکشی بگی عاشق سروده هاشی و از طرفی یاد اوووووووووووووووون همه خاطره ای میفتی که با شعرااش داری. چرا زندگی انقدر بی مبالاته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
 
آری آن سایه که شب، آفت جانم شده استآن الفبا که همه ورد زبانم شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه، تویی
عشق من آن شبح تار شبانگاه، تویی
 
 
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
قسم به آتش جانم، که بی تو زنده نمانم
قسم به روح و روانم، که هست مهر تو جانم
 
قسم به دار و ندارم، که بی تو جلوه ندارم
قسم به نور امیدم که از تو شعله‌زنانم
 
به جان آتش جانم نشان آتش‌تان را
ز شور شعله ندانم ز بوی جبهه نخوانم
 
قسم به بوی جنان و به بال شاپرکانت
نشان کوی شما را ز داغ سینه نشانم
 
قسم به زمزم چشمت، قسمت به آیه ی روحت
قسم به فتح و فتوحت، که غم شکسته روانم
 
بیا بکش دل ما را به جلوه های محمد
که بعد جلوه‌ی جانت دگر به دهر نمانم
 
ز معتقی که
در کنارِ همهء دغدغه هایِ زندگی
من دغدغهء دیگری دارم
بنام عِشق
حروفِ مقدسی که مجنونم میخوانند
و من به این جُنونِ پُرافتخار! دُچارم
در هر شبی که اشک همخوابه ام میشود
و هرروزی که با یادت راه می روم
می نشینم
بلند میشوم
صبحانه میخورم
لقمه دستت میدهم!
با من از دیوانگی حرف به میان نیار
که مجنون هم ،بیچاره مجنون!دوباره جُنون می یابَد
در هر سویی که من میتوانم وجود داشته باشم
شعری
برای توست
و سایه ای در روانم
و قدومی در این پُرسرو صداییِ اصوات که گُم ان
در خانه‌ی من ظاهرا همه چیز زیبا و مرتب و تمیز است. همه چیز سر جای خودش است. چیزی گم نمی‌شود و جای هر چیزی دقیقا مشخص است، اما در باطن... هرچه بنویسم تف سربالاست. در واقع خانه و زندگی من مثل گهِ کادوپیچ شده است. دوست تقریبا شاعری دارم که اسمش مصطفی است، موصو صدایش می‌زنیم. این اصطلاح گهِ کادوپیچ شده را از او یاد گرفته‌ام. هرچه هست وضعیت من و خانه و زندگی‌ام را به درستی شرح می‌دهد. در خانه‌ی من ظاهرا همه چیز تمیز و مرتب است اما اگر کتاب‌های کتاب
زهرای من ..محبوب شیرین تر از جان، آنقدر شیرین و دلربا و دلچسبی، که این طعم از روح و روانم محو نمیشه ...سلام نور دیدهمن نمیدانم در تو چه هست که در دیگران نیست؟؟؟؟؟؟؟من نمیدانم که تو چه داری که دیگران ندارند؟؟؟؟؟؟من نمیدانم تو چی حسی به من داری که احساس‌های من دگرگون شده...حالم حال دگرگونی است ........
چیزی گم کرده‌ام، کجاست، نمیدانم، نمیبینم ..... و پیدایش نمیکنم...
این چه حالیه که درمانی ندارم؟؟؟زهرای من،  دیوانه وار به من آرامش میدی؟؟؟ آیا فقط تصو
حالم گرفته س..نمیدونم به خاطر ازدواج هم اتاقی و دوستمه! آخه میدونین که،دخترا وقتی ازدواج میکنن دوستای نزدیکشون ضربه میخورن اینقد که فراموش میشن از جانب فردِ ازدواج کرده.نمیدونم به خاطر پروپوزالِ بخش بهداشتمه که از طرف استاد رد شده موضوعش و فردا باید از بخش روانم بزنم برم ببینمش و التماس که تولوخودا همینو قبول کن یه نمره رد کن برامون خلاص شیم.این وضعیت هم تقصیر هم گروهیمه که به خاطر اینکه به جای نود تومن هفتاد تومن هزینه کنیم ،کسی که من پیدا
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود


من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود


گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود


محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود


او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود


برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چو
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
                     ای نام تو بهترین سرآغاز                                          بی نام تو نامه کی کنم باز؟
                      ای یاد تو مونس روانم                                              جز نام تو نیست بر زبانم
 
سلام، سلام، سلام
دوستان گل کلاس اولی سلام....
با یه وبلاگ جدید و در یک فضای جدید در خدمتتون خواهیم بود و دوباره با هم کلاس اول رو تجربه می کنیم...
لازم به ذکر هست که بگم، مطالب این وبلاگ منحصرا توسط خودم و فقط و
سلام مشکل من با برادرمه
۲۵ سالمه و پسرم، از بچگی همیشه دوست داشت آقا بالاسر من باشه، دوست داشت هر چی میگه من بگم چشم، منم هیچ وقت زیر بار نمی رفتم. گذشت تا ما بزرگ شدیم.
الان ایشون ازدواج کرده، ولی بازم هی دوست داره به من بگه چکار کن، میدونم از روی دلسوزیه، برادرم آدم خوبیه ولی من اصلا دوست ندارم کسی به غیر پدر و مادر تو تصمیم های زندگیم دخالت کنه و نظر بده، چند بار بهش گفتم سرت به زندگی خودت باشه برای زندگی خودت تصمیم بگیر ولی انگار متوجه حرف
سلام 
روش برخورد شما با یک آدم خودرای چیست؟
اگر همسر یا پدر خودرای دارید که مدام افکار و عقاید شما رو به تمسخر می گیره، انرژی منفی میده، مرتب ایراد می گیره، حرف خودش رو قبول داره، در مقابلش چه واکنشی نشون می دین؟، من که دیگه روانم به هم ریخته، خسته شدم.
تو فامیل هم کسی نیست که ازش کمک بگیرم، تو رو خدا راهکار بدین.
ممنون
مرتبط:
میزان روابط و ارتباطات شما با فامیل و اقوام چقدره؟
چطور محترمانه به مادرم بگم، در زندگیم دخالت نکنید
مادری داریم که ن
گاهی چنان دلتنگ می شوی
ک حتی اشکها هم راهی ب جایی نمی برند.
گاهی چنان می سوزد این دل
ک حتی بیقراری
بی تابی
ب دیوار کوبیدن سر هم
تو را تسکین نمی بخشد ...
صدایت می کنم ای عشق.
و تنها قرارم تویی تو
چه با رأفت
چه با الفت
فدای تو شود روح و روانم
تو جان منی، جان من

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان تو
ما فدائیانِ ه کسره!
اصلا نفهمیدیم از کجا شروع شد. آن‌قدر تدریجی بود که یکهو به خودمان آمدیم و دیدیم که داریم «پیام‌هایه تبریکه ساله نو» را جواب می‌دهیم. این لعنتی‌ها کارشان را خوب بلد بودند؛ قبل از اینکه ما بتوانیم حرکتی بکنیم، شبیخون می‌زدند و همه جا را تسخیر می‌کردند.
آنها جنگ روانی را هم بلد بودند. آدم‌هایی که دوستشان داشتیم را می‌بردند سمت خودشان تا از آنها برای ضربه زدن به ما استفاده کنند؛ و اینگونه ما ارتباطمان با صمیمی‌ترین دوست
قولی که به خودم در شروع 99 دادم شکست :)
قولی که هر سال نو کردن و هر سال شکوندنش برام مثل یه رسم شده. اصلا نمیدونم از کی شروع شد. چرا شروع شد. اما از یه جا به بعد هر سال از خودم قول گرفتم گریه نکنم.
یکی نیست بگه د آخه ... عججججب!
و اما علت شکسته شدن قولم. بالاخره وقت گذاشتم و انیمه سینمایی که مدت ها میخواستم ببینم اما نمیشد رو دیدم.
میخوام پانکراستو بخورم! مثل Koe no katachi با روح روانم بازی کرد. مثل Kimi no nawa سرگیجه آور نبود. یه حس سادگی مثل The Anthem of the Heart داشت.
امروز، یک ماه است که در قرنطینه‌ام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشده‌ام.
اما چرا این نوشته را با گفتن این‌که یک ماه است در قرنطینه‌ام شروع کرده‌ام؟  چون نمی‌دانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،
اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهایی‌ام را پذیرفتم.
تنهایی، همواره بزرگ‌ترین ترس من در زندگی بوده است. مدت‌هاست که از این حقیقت آگاهم و مدت‌هاست که چشمم را به روی این ترس بسته‌ام. اما امروز
وای اصلا باورم نمیشه که سر تا پا انرژی منفی شده‌م 
و تو این کارِ بی‌نهایت ساده درمونده‌م!
حالم خوش نیست. 
مغزم دیگه نمیکشه و درد میکنه،
امروز ده ساعت تمام مشغول بودم..
دلم برای بچه‌هام تنگ شده!
کار ساده‌ایه اما فراتر از حد تصورم حجیییییمه!
چطور حجمش رو نفهمیدم؟
چطور بهش گفتم دو روزه تمومش میکنم؟
والا هفت روزه هم تموم نمیشه!
الآن هیچی ندارم که بتونم ارائه بدم..
هرچی بیشتر میرم کمتر نتیجه میگیرم..
اصلا انگار هیچی پیش نرفته.
بدتر از ویرایش‌های
 سخت‌ترین تصمیمی بود که باید می‌گرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چاره‌ای جز ماندن نبود. اگر می‌رفتم حالم بهتر می‌شد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت می‌افتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر می‌رفتم دیگری باید هزینه‌ی گزافی می‌داد و حالا که ماندم بار این هزینه‌ی گزاف تنها بر دوش من است. من نمی‌خواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. می‌دانم بهای این ماندن ر
نامهٔ این دختر خوبمان را، بدون کاستن و افزودن، منتشر می‌کنیم. ببینید چه خوب است:«سلام به تمام اعضای کانال از زبان مشاور. همین الان که داخل این کانال هستید واقعا سعادت بزرگیه. خدا رو شاکر باشید.من یه دختر 28 ساله هستم و متاسفانه 12 سال مبتلا به خودارضایی بودم. قصد ادامه زندگی را نداشتم. از همه چیز ناامید بودم و به خودکشی فکر می‌کردم، که وارد کانال از زبان مشاور شدم و موضوع رو با آقای مظاهری در میون گذاشتم. واقعا خدا این کانال رو سرراهم قرار داد.
گاهی با خودم نامهربان می‌شوم و مدام از خودم می‌پرسم «آخه امروز دیگه چیکار کردی که خسته‌ای؟!» گاهی یادم می‌رود که توی ذهنم آشوب است! از مادر و شوهرخاله‌ام گرفته تا به حنانه و آدم‌های ناشناس(!) توی ذهنم جواب پس می‌دهم! آن هم مکالمه‌هایی که هرگز وجود نداشته‌اند! توی ذهنم مدام تحقیر می‌شوم و مدام باید درباره‌ی خودم توضیح بدهم. «عالیس چند کیلویی؟ نمی‌خوای چاق بشی؟ چرا گوشت نمی‌خوری؟ سر کار نمیری الان؟ مدرکت رو گرفتی؟ گوشت نمی‌خوری لاغری
مشغول خوندن دوتا کتاب روانشناسی‌ام که اطرافیان با دیدن عنوانش کلی ذوق میکنن و فکر میکنن قراره چیزی عوض بشه. دلم براشن میسوزه بدبخت‌ها :))
اسم یکیشون موهبت شگفت انگیز خشم و بعدی ارتباط بدون خشونته. کتاب رو که اروم اروم پیش میبرم تقرییا چیز جدیدی نمیبینم. همش چیزهاییه که میدونم. چیز جدیدی که بهش دقت کردم اینه که تو لحظه‌ای که از خشم منفجر میشی و اتیش انتقام زبونه میکشه عمل کردن به این چرندیات مثل صبح زود ورزش کردن سخته. پس احتمال این که اخلاقم
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم

ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری

ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست
وقتی که آلبوم اصلی، نه نسخه لیک‌شده اومد بیرون، خونه نبودم. وقتی برگشتم دیدمش و گفتم ایول! بریم تو کارش.
هعی، بگذریم از این‌که کلا به نظرم خیلی آلبوم قشنگیه. 
از اونجایی که ترک سه و پنج قبلا به عنوان سینگل منتشر شده بودن و شنیده بودمشون، یک و دو و چهار و شش و هفت رو دانلود کردم که گوش بدم.
بد نبودن، قشنگ بودن. 
رسید به ترک هفت. 
همین که شروع شد فهمیدم که باید بره توی پلی‌لیست ...feel موزیک‌پلیرم. همون پلی‌لیستی که همه‌ش رو باهم گوش نمی‌دم، چون ا
می، دگر کی چاره سازد، تا چنین شکسته سازم 
کی غزل گفتن توانم، یا سرودی دلنوازم 
 
رفته آنچه کِشته بودم، از ستم با دست توفان 
جز تنم در کف ندارم، تا به راهت من ببازم 
 
هر شب از سوز دل من، پر شرر گردد شباهنگ 
من در این ظلمت سرایم، تا به کی با دل بسازم 
 
مانده ام دور از عزیزان، دل بریدم از حبیبان 
همدمی دیگر ندارم، جز دل و بانگ نمازم 
 
ای صبا یارم خبر کن، از غم و سوز درونم 
در دلم من پر نیازم، گرچه گویم بی نیازم 
 
بی نیاز از من توئی، ای مالک روح و ر
  فروشگاه دیدم که اون قایق فقط یه ماکت بوده و سرجمع نیم کیلوگرمم وزن نداره و پوسته ی کاغذیش پاره شده و توی هوا تاب میخوره ، سریع چهره ی شهروز توی ذهنم تداعی شد ، نگاه کردم دیدم ته فروشگاه هنوز یه موتور سیکلت هارلی دیویدسون پارکه ، که روش نوشه ، شهروز
رفتم و شلنگ بنزینش را پاره کردم ، یه فندک زدم و در رفتم 
کل وجودم خشم بود ، برگشتم خونه ، دیدم جلوی خونه مون شلوغه ، با تعجب دیدم که قایق رو شهروز آورده و با پدرش دارند تحویل میدند ، 
رفتم جلو ، شهرو
امشب دو تا آرزو کردم.
اولی اینکه اون دوتا داروی تقویتی رو برای خودم بخرم و اون شربت تقویتی رو برای فاطمه‌زهرا.
دومی هم یه چراغ مطالعه‌ی ال‌ای‌دی شارژی.
دور نیستند ولی من بهشون نیاز فوری دارم. جسمم برای تقویت به اولی. روانم برای روحیه به دومی.
امیدوارم خدا ظرفِ صبرم رو پر کنه. یه ذره دپرسم...
آخرای این ماه هم تولد مامانه. می‌خواستم براش یه قاب گلدوزی شده درست کنم. ناراحتیم بیشتر میشه وقتی هنوز هیچ کاری برای این مهم نکردم... مشکل اصلی هم همون چیز
از دفعه قبلی که لپ تاپم رو دستم گرفتم 2 روز میگذره. صفحه هنوز روی فرم پایان طرح پژوهشی بود. میخواستم هر روز در اینجا چیزی ثبت کنم اما دیدم از این دیسیپلین اضافه پرهیز کنم که انبوه دیسیپلین ها روانم را اذیت نکند. شب روز 1 با بچه های شعر رفتیم بیرون، قهوه نوشیدیم و گپ زدیم و خیلی خوش گذشت. گویا قرار است امشب یا فردا شب هم برنامه ای داشته باشند اما من بیشتر از یک بار از این جلسه ها در هفته را اضافه میدانم. وقتش را ندارم؛ شاید داشته باشم! اما اولویتم ن
ای نام تو بهترین سرآغاز                             بی‌نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم                                  جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند                                 نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول                                    بی‌حجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی                                  کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله                    
این مدت که در مورد ذهن و رابطه ی اتفاقات با افکار و اینطور مسائل میخونم و فایل گوش میکنم سعی میکنم در حد توان خودم کنکاش کنم و علت ها رو کشف کنم ،هرچند خیلی سخته و بعضاً عقلم به جایی قد نمی‌ده ولی دکتر فرهنگ میگفتن از هر اتفاق و هرچیزی که می بینید سعی کنید درس بگیرید و بفهمید چی قراره به شما گفته بشه
از طرفی هم توی مبحث استغفار استاد شجاعی خوندم که حتی کند شدن حافظه  و عدم تمرکز و نمی‌دونم  خشکی چشم و قساوت  قلب وکلا همه چی علتش گناهانمونه و مر
نمیدونم از شدت فشار کاری یا استرس های دو سه هفته ی اخیره یا این پی ام اس کوفتی اینطور روانم رو به هم ریخته که انقدر احساس کوفتگی و خستگی و دلمردگی دارم. 
حتی اونقدری آستانه تحملم پایین اومده که با چندین نفر توی روزهای اخیر بحثم شده. قشنگ خودم متوجهم که حالم خوب نیست و تنها اوقاتی که حواسم پرته وقتیه که دستم توی دهان مردمه. شاید باید بالاخره خودم رو قانع کنم که دارو بخورم.
از طرفی فرصت و حوصله دیدن چهره ام رو توی آینه ندارم؛ ولی این چند روز هر با
در پرمشغله‌ترین روزهایم، اینترنت را قطع کرده‌اند. سه روز است. چشمانم به اجاق گاز خیره، کارهای ناتمام را می‌شمارم. می‌خواهم بی‌خیالش شوم؛ کتاب جبر خطی را بر می‌دارم تا چند مسئله حل کنم؛ یک هو باز یادم می‌افتد که اینترنت قطع شده‌است. اینترنت را هم ممنوع کرده‌اند. تا صدایی در آمد دهانش را دوختند و سه روز کار نکرده را روی شانه‌هایم انداختند.
برایم چیز جدیدی نیست. تا خاطرم هست پر از ممنوعیات بوده‌ام. از همان بچگی. کودکی بیش نبودم که روسری خا
یاهو
توی کتابخونه دنبال روان درمانی اگزیستانسیال میگشتم اما هرسه جلدش امانت بود. کتاب دیگه یالوم، مخلوقات فانی رو با بی میلی برداشتم. شگفت زدم کرد! در خلال کیس هایی که معرفی کرده بود مسائل خودم و دیدم. هر جمله ای که به خودم مربوط بود رو نوشتم تا بتونم تصویر منسجمی در نهایت، یک روز پیدا کنم.
 " اکثرا با مرگ کسانی که رابطمون رو باهاشون به نهایت رسوندیم، راحت کنار می آییم."
بخشیش مربوط به همین به نهایت نرسیدنه. چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم صمیمیت
 
سلام یوکا؛
اینجا حبس شده‌ایم. من ترسیده‌ام. خبر خوب این‌که دانشگاه تعطیل شده. البته نمی‌دانم می‌تواند خبر خوبی باشد یا نه...
ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید.. باید... ولی نمی‌شود.
تمایلم به تنها ماندن ستودنی‌ست. ترسیده‌ام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست. 
باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.
از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حر
در این قسمت مجموعه شعر و اشعار دلتنگی عاشقانه و احساسی را گردآوری کرده ایم. این اشعار کوتاه و بلند دلتنگ شدن برای عشق بیانگر حس دوری شما از یار است.
مجموعه اشعار دلتنگی عاشقی زیبا
دلتنگی حالتی از فرد عاشق است که با حس غمگینی و ملامت ممکن ایجاد شود. این دلتنگی برخاسته از دلایل مختلفی مانند عاشقی و دوری از معشوق است. در ادامه اشعار زیبا با مضمون دلتنگی را می خوانید.
شعر دلتنگی عاشقانه یار
در دل دردیست از تو پنهان که مپرستنگ آمده چندان دلم از جا
چهارشنبه‌شب: خستۀ کارهای روزانه‌ام. می‌دانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار می‌شوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خواب‌آلودگی می‌گذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعه‌ای ندارم. می‌نشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک می‌کنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، می‌پرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم می‌گیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هق‌هق می‌زنم.
می دانید... سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!
به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم... بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت د
چند روزی است که دلم هوای نوشتن کرده بود. نوشتن در وبلاگ آرامم می‌کند؛ چیزی شبیه به آنهایی که شبانه در دفتر خاطرات‌شان چیزکی می‌نویسند. از اینستاگرام و تلگرام و توییتر و آن دنیای شلوغ بیرون که خسته می‌شوم به‌سراغ وبلاگم می‌آیم. اینجا هیچ چیزی ندارد و همین هیچ‌چیز نداشتنش قشنگش کرده!
اما چه می‌خواستم بنویسم؟! هیچ! راستش را که بخواهید حرف برای گفتن زیاد دارم؛ اما فراموش کرده‌ام. در آن گوشه ذهنم کلمات فریاد می‌کشند؛ ولی آن‌قدر صدای‌شان
آیا پاییز عاشق است؟؟
فکر کنم باشه که با روح و روانم بازی
میکنه :/
امروز یه هم قدم می خواستم که باهاش فقط
راه برم توی خیابون فقط راه بره مقصد نداشته باشه این راه رفتن میخواستم افکارمو
کنترل کنم از دست این افکار لعنتی راحت شم می ترسم از این افکاری که اینقد منو بهم
ریخته ..
نشد که برم توی دلم یه چیزی خیلی سنگینی میکنه نمی دونم چیه انگاری این حس
داره به مغز و دلم فشار میاره یه حسی نمیشه توصیفش کرد انگار بین حس غم و بی حسی
هستش نمی دونم چه جوری بگم ولی
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوونه بزنه ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
می دانید... سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!
به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم... بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت د
امشب خواستم کلی بنویسم از اینکه عکسای عیدا و مسافرتای سالای قبلو دیدم و چقدر باحال بودن؛ از سال ۸۸... عکسای بدرقه ی مکه رفتن مامان و بابا؛ دورهمیا؛ عکسا خونه مامانبزرگ مامانو.... شاید بعدا نوشتم دوباره
ولی الان چیزی که به ذهنم اومد برای نوشتن؛ خیلی متفاوته با چیزایی که میخواستم بنویسم؛ چند روز پیش با فاطمه حرف میزدم، گفت الهام رو یادته؟ گفتم الهام؟ آهان آره یادم اومد همون دختره که پیج داشت؛ دوست صمیمی شادی بود، گفتم چطور مگه؟ گفت خیلی به فکرش
 
دارم به این فکر می‌کنم که اگر اول نامه را با سلام شروع نکنم چه می‌شود؟ یا مثلا فردا با لباس دلقک‌ها بروم بیرون؟ یا دوستی با حیوانات را به دوستی با آدم‌ها ترجیح بدهم؟ یا گوشت نخورم دیگر، واقعا از گوشتخوار بودن خسته‌ام ولی بدنم ضعف اساسی دارد و نمی‌شود. بیخیال
سلام یوکا؛
یکی از اندک مزیت‌های انقلاب اسلامی این است که امروز که با استاد فرفروک کلاس داشتیم، تعطیل شد. و دیدارمان شد هفته‌ی دیگر. به شخصه بخاطر این خوشحالم ولی پریروز بعد از کلاس
دارم از اندوه و درد و آه
می‌میرم امیرم
دارم از اشک و غمت آرام می‌گیرم
امیرم
 
در دلم جز عشق تو ای مهر
زیبارو ندارم
در سرم جز هوی تو آیینه‌ی یا هو ندارم
 
در سرم اندر تنم در سینه‌ام عشق تو دارم
در سرایم ای صنم جز چشمت و
ابرو ندارم
 
مهر تو در آسمان سینه‌ی من تاب دارد
ای عزیزم چشمم اندر هجر تو
سرداب دارد
 
در صفا و مروه و در عشق و
در آتش روانم
سوی سوگ یار، خود را سوی
آتش می‌کشانم
 
معتقا در دل چه گویی؟ وهم
داری از خصالش...
محو شو اندر حسین آن‌گه بگر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازرگانی چوب زرین فکور