نتایج جستجو برای عبارت :

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد19

امروز همایش دفاع از حجاب و این چیزا بوده و باز هم زمانش رسیده که تلویزیون زنهای بی حجاب رو به عنوان شهروند حساب کرده و بدون شطرنجی کردن موهاشون توی گزارش اخبار نشون بده و حتی اونها رو آدم حساب کرده و باهاشون مصاحبه کنه!
و در نهایت هم به این نتیجه برسه که حجاب در کشور ما یک قانونه و باید به قانون عمل کرد!
من?احساس میکنم دوتا گوش مخملی دراز و یک دستگاه دُم دارم و به یک چراگاه و باری برای حملش احتیاج دارم:)
زن شانزده ساله ی باردار تخت نوزده نمیدونست روش پیشگیری از بارداری یعنی چی و از بدو ازدواجش از هیچ روش پیشگیری استفاده نکرده بود!
یک دست و جیغ و هورای بلند به افتخار قانون گذاران عزیز و حامیان قانون کودک همسری...پدرسوخته های عزیزی که با تمام توان از افزایش نسل مسلمان ها مراقبت میکنن...خدا حفظشون کنه انشالله!
عارفی کو بُود ز آل عبا
خواه گو خرقه پوش و خواه قبا
جان معنی طلب نه صورت تن
تن بی جان چه می کند دانا
باده می نوش و جام را می بین
تا تن و جان تو بود زیبا
گرچه حق ظاهر است کی بیند
دیدهٔ دردمند نابینا
احمق است آنکه ما و حق گوید
مرد عاشق نگوید این حاشا
یک وجود است و صد هزار صفت
به وجود است این دوئی یکتا
می وحدت ز جام کثرت نوش
نیک دریاب این سخن جانا
ما و کعبه حکایتی است غریب
رند سرمست و جنت المأوا
بر در دیر تکیه گاه من است
گر مرا طالبی بیا آنجا
قطره و بحر و
احتمالا شاهکار پدر و مادری که به بچه ی پنج ساله شون الکل خوروندن رو شنیدین...یاد کشیک های اطفال می افتم و پدر و مادرهایی که برای درمان اسهال بچه شون بهش متادون میدادن و بچه رو تا لب تیغ مرگ میفرستادن ولی به کوچک مغزشون نمیرسید بچه رو ببرن درمانگاه...پدر و مادری که بچه ی مارگزیده شون رو به جای رسوندن به بیمارستان،میخوابوندن و با تیغ می افتادن به جون بچه که چی?که زهر مار رو در بیارن!
من هنوز هم معتقدم باید افراد متاهل رو از نظر شعور غربالگری کنن و
همسایمون از کربلا اومده و براش پرده زدن. امروز خیلی اتفاقی نوشته هاشون رو خوندم! دیدم زیر یکی شون نوشته از طرف: "داماد و دختر!"خیلی تعجب کردم!
هیچ توضیحی نمیدم چون درد آنجا که عمیق هست به حاشا برسد!
اما یه سوال دارم!
اگر پدر و مادر اون داماد گرامی مشرف میشدن کربلا آیا ایشون حاضر بودن زیر پرده بنویسن از طرف : "عروس و پسر!"؟!!!
و این قصه تا به ابد ادامه داره...
+ آقاشون بهشون ولایت داره خوب!!!! این حرفای زشت چیه میزنم؟!!!
نشستم گوشه ی استیشن پرستاری و به زحمت تمرکزم رو روی جزوه نگه میدارم...مرد مأمور بیمه برای پرستار صحبت میکنه از اینکه دخترش بیست و یک ساله شد و تصمیم گرفت عروسش کنه.به زنش گفته طی یکی دو ماه بهش آشپزی و شیرینی پزی یاد بده بقیه اش با من!!!!
مرد PHD رشته ای مرتبط به بیمه داره.خوشتیپه و هرروز با کت و شلوار جدید میاد بخش.ماشین خارجی شاسی بلند(!)سوار میشه و از سفر خارجی که تطعیلات عید با خانواده رفته حرف میزنه...
حالا من ماندم و کتاب و جزوه ای که روی میز رها
آدم است دیگر انقدر به دنبال خوشبختی از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میرود که هرکس در آن ساعت از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا برود اورا در حال رفت و آمد از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میبیند
+++++
یه زیر خاکیِ دیگه. یه زمانی هم مینی‌مال مینوشتیم. ای تُف به این گذرِ زمان link
بسم رب..
 
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کنبه جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردارهمین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهمنگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن..
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید..به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگبه اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن..
 
این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی کاشنا کردی به دل این مبتلا را
من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم
دین من دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته
شکیلا آشفته حالی میخونه و من به این فکر میکنم که آدم نباید همه ی تخم مرغ هاش رو تو یه سبد بگذاره. کاش فقط یک نفر بودی.
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشدرود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!
خودشناسی قدم اول عاشق شدن استوای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسمهم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد
زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ منمن خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری استوای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
ای مرغ بال وپر شکسته تقلا چه می کنیتیری به قلب تو نشسته ،حاشا چه می کنیطوفان حادثه تنیده به غمها وجود توای یار دل خجسته تماشا چه می کنیهر سو به سمت راه نگاه تو می دودبندی به پای تو بسته پر وا چه می کنیاحساس می کنی که رسیدی به حاجتتعشقت طلب زمرغک عنقا چه می کنیبا خستگی به راه طلب می روی چرا؟از آنکه زکوی تو رسته تمنا چه می کنیهر دم به انتظار که ،تو نشستی به انتظاراین کوچه  را به انتظار مهیاچه می کنیبا درد یارسوختی وبه دل پر ز آتشیبا این غم وفراق و
از مبارک بودن روزی ک گذشت
همینقدر بگم 
ک چشمام ب هم نمیاد ک بخوابه
از باور نکردنی بودن میزان برکتش
خدا حسابی پارتی بازی راه انداخته بود
صبحی که با جآنت بخیر میشهـ
بعد از ظهری که امام رضا و این اهل کرامت بخیر میکنن
وقتی ک صورت جآنآ بی هوا تو حرم بین گلای قشنگ روسریش پیدا بشه
و بغلی که سیر نشه از فشردن دلبر...
میگنجه شکرش؟
حاشا،
حاشا که بگنجه...
سرمه میکشیم که عیده:)
کِل میکشیم ک عروسیه...
و مینویسم تو دفترم به نام عشق:)
به مریم نگاه میکنم و زیر لب میگ
بخیز آنجا که آنجا را بسازیبخیز اینک زمان روح‌تازی 
سلوک عاشقان دانی چه باشد؟رهایی از جهانهای مجازی
بخیز از جامه‌های سست زیرینبخیزی تا بسوزی تا بسازی
به دنیا آمدی تا حق ببینیچو باطل دیده‌ای این چیست بازی
برو آنجا که غرب و شرق محوستنه کس داند ز رومی یا حجازی
برو آنجا که آب از عشق جوشدز خون روح بر خود تکیه سازی
رها از نسبت و خویشان خاکیرها از خیر و شرّان موازی
دویی اینجا، برو آنجا یکی شوبرو حلمی چه اینجا نرد بازی
این گل را به رسم هدیهتقدیم نگاهت کردیمحاشا اینکه از راه توحتى لحظه ای برگردیمیا زینباز شام بلا، شهید آوردندبا شور و نوا، شهید آوردندسوی شهر ما، شهیدی آوردندیا زینب مدددر خون خفته که نگذاردنخل زینبی خم گرددحاشا از حریم زینبیک آجر فقط کم گرددیا زینبتقدیم شماست، قبولش فرماقدر وُسع ماست، فدای زهرادر راه خداست، فدای مرتضىیا زینب مددچون امّ وهب، بسیارنددر هر سوی این مردستانمادرهای عاشق پروردر ایران و افغانستانیا زینبهم چون این شهید، فراوان
بوسه ها را خاویاری کن بکش آتش مرا
آتشینی،روی دست تو دگر مشروب نیست
در نبودت حال من بد هست بدتر میشود
تو که باشی در مدار زندگی آشوب نیست
دیده در راه تو دارم نیست از رویت خبر
صبر و طاقت نیست دیگر دوره ی ایّوب نیست
گوشه ی باغ است و یاران نیز دورم کرده اند
با نبودت حوصله تنگ و زمان مطلوب نیست
با دو گیلاس از تو حالم میشود افسانه ای
جای حاشا نیست وقتی حال انسان خوب نیست
دوستت دارم و تنها با تو راضی میشوم
عاشقان را ترس از شلّاق و از سرکوب نیست
جز خسوف روی ماهت اتفاقی شوم نیست
میپرستم ماه را ،از سجده ام معلوم نیست ؟
آنقَدَر با سرعت این "عاشق شدن" رخ داد که
صحنه ی آهسته اش هم آنچنان مفهوم نیست !
ترکمانچایی که من با چشمهایت بسته ام
بین کشورهای عاشق پیشه هم مرسوم نیست
این درشت افتادنِ چشمت درون عکسها
منکرش باشی ،نباشی،مطلقا از زوم نیست !
لا اقل تا زنده ام سیبی برایم قاچ کن!
در جهنم سهم من چیزی به جز زقّوم نیست
گرچه حاشا میکند اخمت،ولی مانند تو
هیچ کس در مهربانی راحت الحلقوم نیست
ایمان زعف
تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت /تو خیالت راحت می روم از قلبت ،میشوم دورترین خاطره در شبهایت /تو به من میخندی!!و به خود میگویی؛ باز می آید و میسوزد از این عشق ولی برنمیگردم نه !!میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد /عشق زیباست و حرمت دارد " سهراب سپهری "+ میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد فکر نکردن به این چیزیه که اشتباه خیلی از آدم هاست
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد و به انتهای افق اشاره کرد و گفت:
بسیجی، آنجا انتهای افق است...
من و تو باید پرچم خود را در آنجا، در انتهای افق برافرازیم.
هروقت پرچم را آنجا زدی زمین، آن‌وقت بگیر راحت بخواب... ولی تا آن زمان نه!
 شیرِ در زنجیر اسرائیل، جاویدالاثر
حاج_احمد_متوسلیان
 
دریافتحجم: 7.15 مگابایتتو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شبتبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاهچه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شبتماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر منکه پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شبمرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوستچگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شبچنان دستم تهی گردیده از گرمای دست توکه این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شبتمام سایه ها را می کشم بر روزن
بچه ی 9 ماهه بخاطر اسهال و استفراغ(گاستروانتریت) توی اورژانس تحت نظر سرویس اطفاله و در آزمایش های روتینی که براش خواستیم کراتینین 3 داره!!!(یعنی عملکرد کلیه اش کاهش شدید پیدا کرده و به سمت نارسایی کلیه میره)!
احتمال دادم که اسهالش طول کشیده باشه و جبران کافی مایعات نشده براش و نارسایی حاد کلیه پیدا کرده اما مادر میگفت تازه از دیروز اسهال شده و مرتب هم بهش پودر ORS داده و از طرفی شیرخوار اصلا علایم دهیدریشن(کم آبی)نداشت...بعد از کلی سوال و پرسش بال
سرزمینی وجود دارد که مردم آن را فقط از روی ترانه ها می شناسند.
مردان و زنانی در آنجا زندگی می کنند که راه آنجا را یافته اند و دیگر هیچگاه دوباره دیده نشده اند.
در آن سرزمین نیستی و زوال وجود ندارد. در آنجا درد و افسردگی شناخته شده نیست، نفرت و گرسنگی معنایی ندارد، همه با آرامش باهم زندگی می کنند و با فراغ بال و بدون زحمت خیلی چیزها به دست می آورند...
ولی در آنجا بخاطر نبودن غم، خوشی هم وجود ندارد! 
  #بر_باد_رفته
✍ #مارگارت_میچل
#نمایشگاه_کتاب 
 
اپیزود اول.
دوران دبیرستان بودیم.معلم دینی میگفت فلسفه ی هالیوود از ساختن فیلم هایی مثل اسپایدرمن،بت من،زورو و غیره اینه که به مردم دنیا القا کنه امام زمانی که مسلمان ها منتظرش هستن همچین فردی با توانایی های خارق العاده است.و با ساختن این شخصیت ها و پردازشش در ذهن مردم در واقع قصد دارند اینها رو جایگزین امام زمان کنن تا دیگه کسی انتظار امامی که یک روز ظهور کنه را نداشته باشن و بگن ببین?از اون چیزی که شما انتظارش رو میکشید ما چندتا نسخه ی فعلی
چند روز قبل یک رزیدنت ارتوپدی زیر فشار کشیک دچار ایست قلبی شده و فوت کرده...حالا همه دنبال مقصر میگردن و بعد هزارسال یادشون افتاده بیان ببینن دارن توی این سیستم با بچه های مردم چکار میکنن...من نمیدونم علت مرگ این آقا واقعا بخاطر فشار کشیک و شب بیداری های مفرط بوده یا چیز دیگه،اما میدونم باید یک نفر بیاد بررسی کنه ببینه چرا رزیدنت ها ی خصوصا بعضی رشته ها مثل جراحی عمومی،زنان و ارتوپدی تا الان زنده موندن و دچار ایست قلبی نمیشن?!
باور کنید حتی برا
با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
آنچه می‌ماند به یک جا خوشنیست، مرده‌ است به حاشا خوش
ذرّه‌ی حق همیشه در گردش گه به صحرا و گه به دریا خوش
تو ستاره‌ای، خیال شر سوزان وین ولایت به سودا خوش 
گر به ضرب چرخ همی رقصی زاده‌ی چرخی و به بلوا خوش
ورنه تو عمودِ بیداری بر فراز زیر و زیرا خوش 
شاهد دلم دوش می‌گفت حلمیا این دم دمیرا خوش
موسیقی: Tomaso Albinoni - Adagio in G Minor
نام نقی در این جهان همتا ندارد
پاکیزگی غیر از شما معنا ندارد
هادی اگر باشی برای بنده کافی است
راه سعادت غیر تو مولا ندارد
فهمیده ام از احترام پرده ی قصر
عالم به جز تو حضرت والا ندارد
بدخواه تو مبهوت مانده در جلالت
حرفی برای رد و یا حاشا ندارد
کردی مداوا زخم های دشمنت را
بی شک کسی چون تو دل دریا ندارد
این که دخیل نام تو شد مادر او
یعنی که دشمن غیر تو ماوا ندارد
کل کریمان از گدایان تو هستند
بسیار داری آن چه هر دارا ندارد
حاجت رواییِ گدای خانه ی تو
دیروز باری از یک تولیدی باز کردیم که مقداری کسری داشت. از مقداری هم بیشتر یعنی حدود 55 تا دونه کسریِ جنس! با تولیدی هماهنگ کردیم امّا زیر بار نمی رفت. قرار بر این شد که دوربین ها چک بشه و فایل مربوط به بازکردن گونی های اون تولیدی رو براش بفرستیم. چک کردن و برش فیلم دیروز، به من سپرده شد. همین طور که داشتم به مانیتور نگاه می کردم و کارهایی که دیروز انجام داده بودم رو می دیدم یک لحظه ذهنم رفت به روز حساب و کتاب نهایی.
روزی که بهم می گن توی فلان جا کم گ
امروز بعد از پیاده روی حموم هم رفتم. البته راستشو بخواید خیلی مردد بودم که برم یا نه ( در واقع اینو به روتینم اضافه کنم یا نه )، ولی وقتی داشتم برمیگشتم از پیاده روی دیدم صدای دوش آب میاد از زیرزمین ( حموم )، منم گفتم فلانی بدو که این یه نشونه ست، ولش نکن. 
حس خوبی داره قطعا، ولی حالا با موهای خیسم چیکار کنم D: سشوار دلم نمیخواد بزنم به موهام و البته این وقت صبحی که همه خوابن نمیشه روشنش کنم. فک کنم همینجوری با همین روسری زیر مقنعه برم دانشگاه. 
دیر
 
باید به دهان تو رجوع کردلبخندت را بوسیدپنجره ی روحت راآنجا که خواب از سر خیالم پراندآنجا که بوسه غرق بود در ابدیت
 
بگو چندبار می توان عاشق یک لبخند شد؟می توان غنچه ای را چیدباز در حسرت دیدنش جان داد؟
 
لبخندت را می بوسمآنجا که هنوز عشق در اتفاق می افتدحالا آغشته ام کن به روحتیا با من دهانم را شریک شو.
 
"مهسا رهنما"
 
پ.ن1:
اخم هایت را که باز کنی
تازه شاعرانگی ام گل می کند...
 
"امیر ارسلان کاویانی"
 
پ.ن2:
سال بد رفت و من زنده شدمتو لبخندی زدی و من
در خانه ی جان ما سراپا رقص استاینجا چو شدی بدان که اینجا رقص است
غم را سر هر صبح به قصّاب دهیمدر مسجد ما نباشد حاشا رقص است
صوفی نکند تحمّل این شادی هازاهد نکند فهم چه با ما رقص است
هر کس چو یکی دگر به این در آمدگفتیم برو که بزمِ تنها رقص است
صد حیرت از این جمعیت بی خویشانما یک نفریم و یک به غوغا رقص است
ای عقل چو یک پیاله با ما باشیبینی که تمام کار دنیا رقص است
گفتند چنین که کار تقوا زار استگفتیم چنان که کار تقوا رقص است
حلمی سر عاقلان به بالا می
شب‌های سرد و طولانی را محبوب من
بگو چگونه از سر بگذرانم
وقتی در آن دورتاریک، کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرم 
صدایم می‌کنی
مرا به خود می‌خوانی
در چشمانم خیره می‌شوی 
برای لحظه‌ای گذرا
می‌گذاری به تماشایت بنشینم
وقتی‌که باد می‌پیچد در گستره‌ی بازوانت و نوازش می‌کند نازکای بی‌رنگِ گردنت را.. و می‌پیچاندم در آنجا و می‌میراند مرا.. 
 آنجا که مهمان از نفس‌افتاده و از راه دورآمده‌اش منم و جز آنجا همه‌چیز ملال است و سکوت..
آنجا که چشم اگر بینداز
دوست دارم روزی خدا را دعوت کنم به کافی شاپ مورد علاقه ام به صرف چای و عصرانه! آنقدر با لیوان چای ام بازی بازی کنم که سرد شود و ضربان قلبم بیشتر و بیشتر. دستانش را بگیرم و بگشایم و "امانت اش" را بگذارم کف دستش و نفس راحتی بکشم.
بگویم خیلی خدای بی مسئولیتی بود که وقتی انسان از روی نفهمی و جهل این امانت را قبول کرد،دوتا نزد پس کله اش و نگفت برو غلطت را بکن بچه! تو رو چه به امانت داری!
میگویم چرا انسانش را خوب تربیت نکرده ؟! آخر خدای بزرگم! چطور به انسان
بیشترین چیزی که در این مدت کوتاه طرح آزارم داده مساله ی محروم کردن مردم از وسایل پیشگیری از بارداریست.روزهای اول که برای آموزش اولیه میرفتم شهرستان،خانم مسئول واحد بهداشت خانواده گفت خانم دکتر براساس س.ی.ا.س.ت های جدید(!) ما دیگه نباید به خانم بالای 45سال بگیم شما پرخطر هستی و نباید باردار بشی_شاشیدم وسط شما و س.ی.ا.س.ت هاتون_!
توی جلسات دهگردشی که هرهفته داریم مکررا میبینم خانم هایی که بچه به بغل میان خانه بهداشت و از بهورز تقاضای وسایل پیشگیر
داستان: آنا دختر تنهایی است که از خانواده خودش دور شده و به نورفولک فرستاده شده تا با خانواده پیر خانم و آقای پگ زندگی کند. او هیچ دوستی ندارد. یک روز بر روی تپه های شنی دختری بنام مارنی را ملاقات می کند، کسی که ظاهرش با باطنش تفاوت دارد و…
ادامه مطلب
زنگ زدم به مشاور میگه خب چه درسی میگیری؟ میگم دارم شبیه مامانم میشم. ولی با حرفاش به این نتیجه رسیدم که شبیه مامانم بودم. پذیرش آدم‌ها برای من سخت بوده. میگه درس بگیر. باشه.
حالا میخوام زنگ بزنم به‌ش بگم من حسودم چیکار باید بکنم؟ بگم رو آدم‌ها حساس‌م. بگم وقتی فکر می‌کنن یکی دیگه از من بهتره (که چه حاشا کنم که بهتره) حسودی می‌کنم. وقتی فکر میکنم باحال نیستم حسادت می‌کنم. (خود باحال‌پندار های عن) به عالم و آدم حسودی می‌کنم. به اون دختره و اون
آنجا یک قهوه خانه بوداما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای،چرا؟ ، دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟!
عجله، همیشه عجلهکدام گوری میخواستم بروم؟من به بهانه ی  رسیدن به زندگی،همیشه زندگی را کشته ام...
(محمود دولت آبادی)
کاش دنیایی بود که درش رنج و غم نبود و همراه تو میشد به آنجا رفت... درسته بهشت اتفاقات هیجان انگیز نداره و لذت کشف چیز تازه ای ما رو به شوق نمیاره... درسته به نظر میرسه در آنجا زندگی کسالت آوری جریان داره، اما همین که "رنج" نیست، کافیه برای اینکه بهشت باشه...
صد در صد آدمی که بهداشت و موارد توصیه شده را رعایت نمیکند احمق است، اما آدرس غلط ندهند. آن چیزی که آرامش را تزریق میکند، ماسک و مواد ضدعفونی کننده نیست. حالا تا صبح هم بنشینیم التماس ماسک را بکنیم، یک درصد به ما آرامش نمیدهد که هیچ، استرس پشت نگرانی است که به ما اضافه میکند. صد در صد که بیماری حاصل ندانم کاری های بشر است، اما زیرک اگر باشیم، از همین ندانم کاری برای خود فرصت درست میکنیم. درِ خانه ی خدا را میزنیم. بهانه داریم دیگر. میبینیم که عاجز
بسم ربّ شهدا...
سلام!
این اولین نوشته من در بلاگ بیان هست،و قبلا اینجا وبلاگی نداشتم...
آدرس این وبلاگsarbaz1300 هست،به یاد سپهبد متواضع و شجاعمان...
شهید سلیمانی...به یاد جاودانه مردِ ایل سلیمانی...
و اسم وبلاگ ،فانوسی روی تپه روشن است...
شاید بپرسید،ماجرای تپه و فانوس چیست؟!کدام تپه و کدام فانوس؟!
داستان از آنجا شروع می شود،یک روستا در جنوب استان کرمان،یک روستای کوچک، حوالی رود هلیل...
آنجا یک تپه هست،دورتر از خانه های خشت و گلی و سنگی،تپه ای که روی آ
می‌گفت: «فکر کن نه خانی آمده و نه خانی رفته. فراموشش کن و برگرد به جریان عادی زندگی.»
گفتم: «اتفاقاً هم خانی آمده و هم خانی رفته. راستش همینی که می‌بینی درست جریان عادی زندگی است.» و بعد فکر کردم اگر فقط مفهوم یک چیز را در زندگی خوب یاد گرفته باشم، آن مفهوم شکست است. بار اولی نبوده که طعم شکست را چشیده‌ام و بار آخر هم نیست. و اینکه من هم مثل هر انسانی از باختن و شکست خوردن ناراحت می‌شوم و اعصابم تیزتیزی می‌شود و چند روزی عقربه‌های رفتار و کردا
به دست خود درختی می نشانم به پایش جوی آبی می کشانم
کمی تخم چمن بر روی خاکش برای یادگاری می فشانم
 
 
درخت می کارم
 
درختم کم کم آرد بر گ و باری بسازد بر سر خود شاخساری
چمن روید در آنجا سبز و خرم شود زیر درختم سبزه زاری
 
 
به تابستان که گرما رو نماید درختم چتر خود را می گشاید
خنک می سازد آنجا را ز سایه دل هر رهگذر را می رباید
 
درخت می کارم
 
 
به پایش خسته ای بی حال و بی تاب میان روز گرمی می رود خواب
شود بیدار و گوید : ای که اینجا درختی کاشتی روح تو شا
 
وقتی مژی گم شد : داستان دخترهایی آرزو به دل مانده، آرزوی سرزمینی مطابق میل شان
 
وقتی مژی گم شدنویسنده: حمیدرضا شاه آبادیانتشارات: کانون پرورش فکری کودک و نوجوان
معرفی:
دخترها در همه جای دنیا مظلوم واقع شده اند. به همین خاطر همیشه دوست دارند کاری کنند متفاوت از شرایطی که در آن زندگی می کنند. هرکس از هرچه دارد راضی نیست.این رمان داستان دخترهایی است که آرزوی سرزمین دیگری دارند مطابق میلشان، چقدر خواندنی و جالب است… وقتی مژی گم شد را از دست ند
والمستقرین فی امر الله...
 
برگشته ام به بنده ی خود اعتنا کنی
با یک نگاه، جان مرا مبتلا کنی
 
من مرغ پر شکسته ام و آمدم که باز
از بال زخمی ام گره کور وا کنی
 
ای مُستَقر به امر خدا، آمدم مرا
ثابت قدم به میکده ی هل أتی کنی
 
صد بار یا رضا مددی یا رضا کنم
با آرزوی اینکه مرا هم صدا کنی
 
دل را به هر کسی که سپردم، رهام کرد
غیر از تویی که نیست گمانم رها کنی
 
عمری است ای رئوف، گدایان خسته را
با شاهراه قرب خدا آشنا کنی
 
حالا که قسمتم نشده کربلا روم
روضه بخو
هم‌ الان از تشییع برگشته‌ ام و نشسته‌ ام پای این یادداشت. سه روز است دارم این یادداشت را می‌ نویسم. درواقع سه روز است دارم این یادداشت را نمی‌ نویسم. سه روز است دستم به نوشتن نمی‌ رود. ذهنم خشک شده. دوستانم نوشته‌ های احساسی می‌ نویسند و عاطفه‌ شان را با شیوا ترین کلمات رنگ‌آمیزی می‌ کنند. منِ طنزنویس اما ناتوانم. از منِ شاعر هم کاری برنمی‌ آید. بهت و خشم و حسرت و اندوه در هم آمیخته‌ اند و توانم را بریده‌اند. در این شبکه و آن شبکه چرخ می‌
گوگل مپ را باز می‌کنم و  نگاه می‌کنم به خط‌هایِ سیاهی که مرزهایِ کشورها را مشخص کرده است. دقت می‌کنم که ببینم کدام کشور به کدام کشور نزدیک تر است و کدام
از کدام دور تر. مساحت کدام بیشتر به نظر می‌رسد و کدام کمتر. کدام سرسبز
تر است و کدام نه. کمی بیشتر زوم می‌کنم به درونِ کشوری در آسیایِ شرقی، و به دنبالِ شهری می‌گردم که حتی اسمش را
هم نمی‌دانم. مشخص نیست فاصله‌ام با آنجا چقدر است و
اگر پاسپورت و ویزا و ماشینِ نداشته‌ام ردیف بود، دقیقاً چ
محسن بن حسین علیهما السلام جنین بی‌گناهی که به مانند عمویش محسن بن علی علیهما السلام به دست طاغوت‌های زمانه سقط و شهید شد
شیخ عباس قمی در کتاب منتهی الآمال می‌نویسد:
دیگر واقعه سقط جنین است که در کنار حلب واقع شده.
حموی در معجم البلدان گفته است: جوشن کوهی است در طرف  غربی حلب که از آنجا برداشته می‌شود مس سرخ و آنجا معدن او است، لکن آن معدن از کار افتاده از زمانی که عبور دادند از آنجا اسرای اهل بیت حسین بن علی علیهما السلام را؛ زیرا که در میان
دردی که پینه بسته
ایوب گشته فرهاد
صبری که ماند و آه از
عمری که رفت بر باد
 
هر آدمی که آمد
لبخند روی لب داشت
حاشا بر این جماعت
ویرانه‌های آباد
 
مرغی که آسمانیست
در دام لانه کرده
صید از فرار خسته
دیوانه گشته صیاد
 
کس یاد کس نباشد
الا در این دو جنبه
یا چهره حور باشد
یا روح گردد آزاد
 
زین دردها که گفتیم
موجی ز غم برآمد
سهراب قایقت کو؟
در شهر مُرده فریاد
 
|فاضل نادرپیشه|
آینه چشمانت مرا مسخ خودش ساخت
 
من در آنها چیزی را دیدم که وصف ناشدنی بود
 
من خودی را دید چون تو و توی را دیدم چون من
 
من که بودم گه مسخ در آینه چشمانت به نظاره نشستم
 
و در آنها خدایی را دیدم که مرا مهربانانه دوست میداشت
 
من خدایی را دیدم که سرای زیبایهایی بی پایان بود
 
من در آنجا ندای را شنیدم که نا گفتنیست
 
من در آنجا بودم و خودی را دیدم
 
آری آن من بودم
 
منی که بی نهایتها را به نظاره نشسته بودم
 
بی نهایت عظمت
 
بی نهایت شکو
 
بی نهایت بزرگ
کرشمه ی خسروانی: عاشقانه ای پیچیده ولی جذاب
 
کرشمه ی خسروانی : سیدمهدی شجاعی
معرفی:
داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن به خیال اینکه آنجا کسی نیست شالش را برمیدارد. اتفاقا مردی که آنجا پنهان شده بود آن زن را می بیند و یک دل نه صد دل…این داستان پیچیده و زیبا را با خواندن کتاب پی بگیرید.
بریده کتاب:
رفته بودم که به آهو کمند بیندازم که به کمند آهو درآمد. آهوی زنده می خواستم که از قهاری احمقانه، صید آ
خواجه عبدالله انصاری :
بدان که خدای تعالی در ظاهر، کعبه ای بنا کرده که او از سنگ و گل است و
 در باطن کعبه ای ساخته که از جان و دل است. آن کعبه ساخته ابراهیم خلیل است و این کعبه بنا کرده ربّ جلیل است. آن کعبه منظور نظر مؤمنان است و این کعبه نظرگاه خداوند منان . آنجا چاه زمزم است و اینجا آه دمادم. آنجا مروه و عرفات است و اینجا محل نور ذات.
خیلی چیزها قرار بود ،بنویسم
ولی حالِ نوشتن ندارم. اوضاع روبراهه. این منم که روبراه نیستم! آن‌هم موقعی که باید روبراه باشم. ولی ظاهرم که روبراه است، همین کافی‌ست برای آنهایی که همین‌قدر از من می دانند.  این‌روزها ذهنم توی جاهای دور می گردد. جاهای خیلی خیلی دور! دور ولی نزدیک. خودم را به امان خدا سپرده‌ام، خدا را هم به خودش..منتظر اتفاقی هستم که خیلی زودتر از تصورم می‌افتد، اتفاقی که یک‌بار تمام و کمال متلاشی‌ام کند و خودم را  برای همیشه به
قاصدک! هان، چه خبر آوردی ؟از کجا وز که خبر آوردی ؟خوش خبر باشی، اما،‌ اماگرد بام و در منبی ثمر می گردیانتظار خبری نیستمرانه ز یاری نه ز دیار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدکدر دل من همه کورند و کرنددست بردار ازین در وطن خویش غریبقاصد تجربه های همه تلخبا دلم می گویدکه دروغی تو، دروغکهفریبی تو، فریبقاصدک هان، ولی … آخر … ای وایراستی آیا رفتی با باد ؟با توام، آی! کجا رفتی ؟ آیراستی آیا جایی خبری هست هن
خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقی‌ای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم... اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت می‌کنم... ! 
که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه می‌خوانند! و وقتی به آنجا می‌‌رسد متوجه می‌شود عن خاصی آنجا نی
 
شک نباید کرد که انقلاب به هنر نیازمند است وهنر انقلاب از آنجا که باید حامل مفاهیمی نو وقهراً نا آشنا باشد ، واز آنجا  که باید با همه معارضه ها وخصومتها یی که هیچ انقلابی  از آن مصون  نیست ، در گیر شود و ازآنجا که باید معارف نوین را در ذهن ها راسخ وماندگار سازد ، ناگزیر باید هنری ممتاز وفاخر وپیشرو باشد .
 
ادامه مطلب
عشق را بی معرفت معنا مکن
 زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ 
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب بودن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن ز شمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ
کس را هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ابلهی
ست اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آیینه باش
هرچه عریان دیده ای افشا مکن
 
تصویر :
 
 
 
با سلام...من علی رضا دهقان زاده هستم ما در یک روز به کتابخانه عمومی رفتیم با زعیمیان و بابایی و من و معلم رفتیم کارمان که آنجا تمام شد معلم گفت بیایید برویم مغازه آقای توکلی کتاب بخوانیم ما هم قبول کردیم و رفتیم آنجا که رسیدیم کتاب های رنگا رنگ آنجا بود من و بچه ها کتاب ورداشتیم وشروع  به خواندن کردیم فکر کنم بابایی هم کتاب خواندن را خیلی دوست داشت چون داشت زیاد کتاب میخواند همان موقع ابراهیمی به جمع ما اضافه شد و او هم کتاب خواند بعد از چند سا
زینب کبری  برای این جور وقتهای ملت ما این شعر را گفته است:
یا هلالا لما استتم کمالا
غاله خسفه فأبدا غروبا
ما توهمت یا شقیق فؤادی
 کان هذا مقدرا مکتوبا
 گمانم نمی رسید روزی تصویر گوشت شقه شده با دنده های روبه آسمان  او را ببینم  همراه با  قرمزی هایی که  روزی ریه و قلب و جگرش بود. تنها جای سالمش آن دست بود...آن انگشتر ...حتی جای سالمش هم با گل و سوختگی تزئین شده بود. این آخرین پیام مردی بود....مردی که همین طوری غیر رسمی از روی محبوبیت نفر دوم یک ملت
   حسین(ع) دیگر هیچ نداشت که فدا کند جز جان که میانِ او و ادایِ امانت          ازلی فاصله بود...
    و اینجا سدرةالمنتهی است.نه...که او سدرةالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده         بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدرةالمنتهی              همسفر معراج انسان است...
     سدرةالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است...عقلِ بی اختیار...
     اما آلِ کساء، ساحتِ امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند        که هیچ ، بال میسوزانن
شوپنهاور: هر نفسی که فرو می‌بریم، مرگی را که مدام به ما دست‌اندازی می‌کند، پس‌می‌زند… . در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه‌اش، با آن بازی می‌کند.بااین‌همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه‌ی فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می‌دهیم، همان جور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌تر در یک حباب می‌دمیم تا بزرگ‌تر شود، گرچه با قطعیتی تمام می‌دانیم که خواهد تر
اشک در چشمانم حلقه میزندمن این بی تحملی را هر لحظه دارم طاقت میاورمتوباز هم قرار نیست فراموش شویانگار تا ابد همه تا من را میبینند دربارهء تو کنجکاو میشونددوباره روز از نو روزی از نواشک قفل شده گوشه ی چشمانم میان ریختن و ماندنمیان گریختن و جاری شدنمیان ...و وقتی تو قرار نیست پاکشان کنی آبی به دست و رویم میزنم ..آب از آب هم تکان نمیخورد..اصلاً معلوم نیست دیگر!طاقت می آورم ولی این من نیستم که دارد انتقام میگیرد زمانه است که بو عشق در اوفتاده استدق
یه وقتایی که از همه چیز خسته میشیم . ارزو می کنیم که ای کاش  یه دنیای قشنگ تری می داشتیم
مثلا آدم های دو رو همیشه آزار دهنده هستند. همیشه فکر می کنم ادمی که با صراحت حرفش را می زند به مراتب ارزشمتد تر از ادمی ست که خود را پشت دیوار حاشا پنهان می کند . 
تجربه به من ثابت کرد که باید از ادم های دو رو فاصله بگیرم.  اینقدر فاصله بگیرم  که فقط یک تصویر از انها در ذهنم باقی بماند همراه با اندکی دلتنگی . دلتنگی را از این جهت می گویم که عامل حیات انسان هاست
شبی که حزب منفجر شد اصلا قرار نبود آن همه جمعیت آنجا باشد، به صورت معمول باید ده – پانزده نفر آنجا می بودند. بقیه را خود کلاهی دعوت کرده بود، هر کسی را که می دانست وزنه است حتی عضو حزب نبود [مثل شهید منتظری] به بهانه ای کشیده بود آنجا. گفته بود امشب آقای بهشتی می خواهد سخنرانی مهمی راجع به مسائل اقتصادی ایراد کند. لذا در آن شب خیلی ها به آنجا رفتند.
حتی آقای بهشتی هم نمی دانستند که چرا این همه جمعیت آنجا آمده است. بعد از اقامه نماز وقت برای سخنرا
و قال (علیه السلام): لَا خَیْرَ فِی الصَّمْتِ عَنِ الْحُکْمِ، کَمَا أَنَّهُ لَا خَیْرَ فِی الْقَوْلِ بِالْجَهْل.
شناخت جایگاه سخن و سکوت (علمى، اجتماعى):و درود خدا بر او، فرمود: در آنجا که باید سخن گفت، خاموشى سودى ندارد، و آنجا که باید خاموش ماند سخن گفتن خیرى نخواهد داشت.
پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد
 
چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد
 
ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد
 
عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!
 
گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر...
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد
 
احسان افشاری
یکی از بچه های کلاس که از گیلان به دانشگاه ما آمده است در مورد حال و هوای شهرش میگفت. آنطور که شنیدم آنقدر برگ زرد روی زمین میریزد که آدم برای عبور و مرور باید یک تونل بسازد. در یک چشم به هم زدن حجم عظیمی از برگ های پاییزی روی زمین میریزند. با اولین باران پاییزی، قورباغه ها طلبکارانه گوشه مرداب می نشینند و غبغبشان را باد میکنند. اردک ها هم با فیس و شماتت از آب بیرون می آیند و با تبختر راه میروند و خودنمایی میکنند. نمیدانم، اما شنیدم که آنجا گاوها
قداست شیطان رجیم نزد احمد غزالی صوفی!!!
احمد غزالی برادر محمد غزالی که هر دو از مشایخ صوفیه و عرفان‌های کاذب بودند، شیطان را اسوه و الگو شناخته و می‌گوید:
هر کس از ابلیس توحید نیاموزد، زندیقی باشد (یعنی کافر است)، موسی در عقبه طور با ابلیس برخورد [کرد] و از او پرسید: چرا به آدم سجده نکردی؟ گفت: حاشا که من به بشری سجده کنم و دعوی توحید کنم و آنگاه به دیگری جز وی التفات کنم!
جستجو در تصوف ایران، تالیف عبد الحسین زرین‌کوب، صفحه ۱۰۶، چاپ موسسه انتشا
آنجا که حقیقت چهره‌ی لطف و خنده‌های خود می‌نمایاند و آنجا که حقیقت چهره‌ی قهر و خموشی. در هنگامه‌های تبدیل، در کوره‌های گداز، در راهروهای تطهیر.. چه بسیاران که بروند، چه اندکان که بمانند.
ضربان آبی حقیقت،ضربان سرخ حقیقت.
حلمی | کتاب لامکان
من آن‌جا بودم. می‌توانستم از دیوارها رد شوم. میتوانستم از ساب آقای اوه هم تند تر حرکت کنم. می‌توانستم کله بکشم وسط داستان به گربه‌ی مظلوم کنار گاراژ خانه ی پیرمرد لبخند بزنم و به سگ بی ادب چکمه‌ی زمستانی، زبان درازی کنم. من آنجا بودم. درست میان صفحات کتابی که اسمش مردی به نام اوه بود و فردریک بکمن آن را نوشته بود. کتابی که در شناسنامه اش آمده از ادبیات سوئدی است و در مقدمه اش آورده شده که فردریک بکمن همسری ایرانی، به نام ندا ازدواج کرده است و
علّامه آیت الله حاج سیّدمحمّدحسین حسینی طهرانی قدّس الله نفسه الزکیّة
و مَنْ یُهاجِرْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ یَجِدْ فِی الْأَرْضِ مُراغَماً کَثِیراً وَ سَعَةً*
و کسى که در راه خدا هجرت کند، در روى این زمین مُراغَم کثیرى می یابد. چه تعبیر عالى فرموده است!
«مُراغَم» یعنى جاهاى بسیارى را که در آنجا مىتواند دماغ کفر را به خاک بمالد. نباید در مکّه ماند و گفت: ما نمىتوانیم از دین خود دفاع کنیم؛ آزادى نداریم، زیرا که در تحت ولایت رؤساى قریش هستیم و ا
چوبی که به ساخت یک گیتار می رود ، خواه آکوستیک باشد یا برقی ، نکته بسیار مهمی است که باید در نظر بگیرید. ویژگی های اصلی گیتارهایی که از چوب ساخته شده اند ، بدنه است که بزرگترین قسمت گیتار است ، از آنجا که صدا از آنجا سرچشمه می گیرد ، و گردن و انگشت ، جایی که پیماها در آن قرار دارد. انواع چوب هایی که در این قسمت از گیتار مورد استفاده قرار می گیرند ، بر صدا ، وزن ، تن و ظاهر کلی گیتار تأثیر می گذارند و آن را به بخش بسیار مهمی از فرآیند ساخت (و نوازندگ
Madredeus - O Pastor
https://www.aparat.com/v/FhUjP
ترانۀ چوپان از "مادرِدیوس"
آه هیچ کس بازنمی گردد
به آنچه که رها کرده است
هیچ کس چرخ بزرگ را متوقف نمی کند
هیچ کس نمی داند که کجا رفته است
آه هیچ کس به خاطر نمی آورد
درباره ی چه رویا دیده است
و آن پسربچّه به شیرینی می خواند
ترانه ی چوپان را
در آنجا هنوز می سوزد
قایق خیال
و رویای من دیر می پاید
روح را گوش به زنگ نگاه می دارد
در آنجا هنوز می سوزد
قایق خیال
و رویای من دیر به پایان می رسد
بیداری چیزیست که من نمی خواهم
در آنجا
و تو چه میدانی که در برابرت چه اتفاق هایی رخ خواهد داد!
دیشب خنده و کیک 'ز'... و امشب اشک و گریه هایش
روزی افسردگی مهاجرت... و سال ها بعد آرامش یافتنم در همانجا و خو گرفتنم با آنجا(مهاجرت با خانواده ام) 
روزی شهری که ورود به آنجا برایم طعمی تلخ دارد... و مدت ها بعد همان شهر که می شود سودای سرم(مهاجرت تحصیلیم) 
روزی زندگی بی غم و در آسایش در وطنم... و سال های عادت نکردنم به دوری از وطن و دوباره الان، من، که هنوز هم تشنه خاک وطنم (مهاجرتی در نوجوانیم) 
روز
_محل دفنم را انتخاب کردم.
_کجا؟
_از این جا خیلی دور نیست. روی یک تپه، زیر یک درخت و مشرف به دریاچه. مکانی آرام. جایی خوب برای فکر کردن.
_قصد دارید آنجا فکر کنید؟
_ قصد دارم آنجا مرده باشم.... به دیدارم میایی؟
_دیدار؟
_فقط بیا و با من حرف بزن. سه شنبه ها بیا. تو همیشه سه شنبه میایی.
_ما مردمان سه شنبه هستیم
_خیلی خب .مردمان سه شنبه. پس برای گفتگو میایی؟.....به من نکاه کن.....سر خاکم میایی؟ به من از مشکلاتت میگویی؟
_مشکلاتم؟
_بله
_و شما جوابم را میدهید؟
هر آنچه
آخرین منبر دهه رو اینجور شروع کردم:《شب آخری میخوام یادی کنم از یه بنده خدایی که چند وقتیه مرحوم شده.یه عمر پای روضه حسین(ع) گریه کرد و اشک ریخت و بر سر وسینه زد که بماند...خدا رحمتش کنه تو طول زندگی هفتاد هشتاد ساله ش کسی به یاد نمیاره آزارش به مورچه ای رسیده باشه!من آن مورم که در پایم بمالندنه زنبورم که از دستم بنالندبی اثر نیست... دوست دارم همه تون شهادت بدین به خوبیش》یه چندنفر با تردید، اما اکثر جمعیت از ته دل و با صدای بلند گفتند خدا رحمتش کن
آیت‌الله بهجت(ره):
در قیامت گردنه‌ای هست که کسی حقی از مردم بر گردنش باشد، نمی‌تواند ازآن بگذرد؛ یا باید از حسناتش به کسی که حق او را پایمال کرده بدهدیا... [بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند، نمی‌تواننداز آنجا بگذرند.
])#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
《هیچ وقت خودتون رو با بقیه مقایسه نکنید》 ؛ 《شما چکار به مردم و بقیه دارید؟ آدم نباید خودش رو با کسی مقایسه کنه》 و ...این جملات را در انواع و اقسام موقعیت‌ها ازش شنیده بودم ، در جاهای صحیح و ناصحیح، حتی وقتی طرف مقابلش از موضوعی خجالت می‌کشید و در مقام رفع بر می‌آمد.
حال اما همین او را دیده‌ام در جایگاه مشابه، فلان چیز را بخرم و فلان کار را انجام بدهم که مبادا پیش فلانی زشت بشود، کوچک بشوم و ... ؛ هر بار هم که دیده‌ام کسی در جایگاه قبلی خودش ظا
خواب دیدم توی یک خانه‌ی خیلی بهم ریخته هستم. آدم‌های توی خانه همکارانم توی شرکت قبلی بودند.دوست نداشتم آنجا باشم. به دلیل نامعلومی حتا نمی‌توانستم بنشینم. بعد یکی از دندان‌های خرد شد و من تکه‌هایش را از داخل دهانم جمع کردم. هیچ جای خانه حتا سطح اشغال نبود و من نمی‌تواستم تکه‌های دندان را از خودم دور کنم. کمی جلوتر یکی دیگر از دندان‌هایم کاملا خرد شد و من تکه‌هایش را تف کردم توی دستم. توی خانه می‌گشتم که خرده دندان‌ها را جایی دور بریزم ا
 
برای کربلایی شدن باید از همه چیزت بگذری حتی از خودت ...
وگرنه هیچوقت از قبرستان تعلقات بیرون نخواهی آمد و اگر هم بیایی یا به بیراهه خواهی رفت یا در میانه راه به یزید خواهی پیوست ...کم نبودند آنها که سینه چاک حسین (ع) می نمودند اما آنجا که باید فریاد بزنند،سکوت کردند و آنجا که باید پا در رکاب کنند،گوشه انزوا برگزیدند و سر در گریبان دنیا فرو بردند.
برای رسیدن به حسین (ع) هم شور می باید و هم شعور ...
 
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَل
این شهر های جهان را باید با احتیاط بـه آنجا سفر کنید.  زندگی کـه اصلا حرفشم نزنید !
دراین آمار 10 شهر خطرناک دنیا بـه ترتیب بالا بودن ریسک زندگی لیست شده اند.
 
بیش از نیمی از جمعیت دنیا در شهرها زندگی می‌کنند. طبق آمار مراکز رسمی حدود 50.5 درصد از جمعیت دنیا شهرنشین هستند و این آمار شهرنشینی در حال افزایش اسـت. شهر را محل تمرکز جمعیت، ابزار تولید، سرمایه، نیازها و احتیاجات و غیره میدانند کـه تقسیم کار اجتماعی، در آنجا صورت گرفته‌ اسـت.

ادامه م
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
خانومه تو پارک، در حالی که لیلی هاپو هاپو گویان خودش رو به سگش رسانده و نازش می‌کرد، با لبخند ازمن پرسید که کجایی هستیم.
گفتم: ایران
گفت: پناهنده‌اید؟
گفتم: نه، همراه همسرم آمدیم که اینجا کار می‌کند، برای یک شرکت آلمانی :)
از آنجا که من و لیلی همچنان سگ زیبایش را نوازش می‌کردیم، مکثی کرد و ادامه داد: جالبه شما یا دخترتان با سگ مشکلی ندارین، تا جایی که می‌دونم در کشورهای اسلامی سگ نجس محسوب می‌شود...
گفتم: در تهران، دخترم را می‌بردم مدرسه طبی
از بچگی به داستان‌های ماورایی علاقه داشتم و سرم برای این
چیزها درد می‌کرد... امکان نداشت که کتابی در این زمینه منتشر نشود و من آن
را نخرم و با ولع نخوانم و تا یک هفته هم از ترس نخوابم.

آری، من از همان ابتدا دنبال این چیزها بودم و ظاهرا بیراه
نگفته‌اند که اگر دنبال چیزی بروی، قدرت و نیروی کائنات هم آن چیز را به
سمت تو خواهد کشاند... برای همین، اتفاقات زندگی من در سنین بیست و یکی -
 دو سالگی شروع شد و مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.

خوب به خاطر دار
 
شیطان پرستان دارای یک سری اعتقادات هستند که در کتاب انجیل شیطانی آمده است و همچنین دارای کلیسای شیطان نیز میباشند که در 30 آوریل 1966 توسط آنتون لاوی تاسیس شد و در پس از مرگش اداره آن به همسرش بلانش بارتون رسید و در حال حاضر نیز توسط یکی از اعضای قدیمی آن یعنی پیتر گیلمور اداره میشود . این کلیسا تنها مکانی‌ است که بر اساس قوانینش با استفاده از کمکهای مالی دولتها برقرار نیست و اعضای آن برای ورود به آن باید پول بپردازند در ضمن کودکان نیز تا زمان
خوب ، همه ما آنجا بودیم. ما رایانه (بوت) خود را برای آماده سازی برای نوشتن گزارش مدرسه ، یا تجارت نشان می دهیم و حدس می زنیم ، کامپیوتر ما امروز نمی خواهد کار کند. این که آیا یک پردازنده کلمه ، صفحه گسترده یا بسته مالی کار نمی کند ، بیشتر مردم نمی …The post نحوه استفاده از ابزارهای سیستم Windows Restore System XP appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/2zlFllk
مشاهده مطلب در کانال
از آنجا که گوگل الگوریتم جستجوی خود را به روز کرده است ، برخی از موفق ترین شرکت ها وب سایت های خود را پیدا کرده اند که از صفحه اول گوگل به صفحه 7 یا 8 کج شده اند. این بر همه نوع مشاغل ، از خرده فروشان مد تا تولید کنندگان تأثیر گذاشته …The post 7 خطای اساسی SEO که باعث می شود شما روی Google کلیک کنید (و چگونه می توانید از آنها جلوگیری کنید) appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/2Srv5yx
مشاهده مطلب در کانال
من همچنانم در گودالم!آنجا که مرده‌ها میرقصندو زنده‌ها عزا به دوش دارند!همانان که عاشق شدند!و سخافت عشقشاندر عین سخاوت عشق!به همه میرسداما همه بهم؟! نه!آنجا که برای دیگریتهی از خود میشوند!و خار که به زیر منت آب نرفت!خار ماند اما خوار نه!و عشق را نجستم منجز وقتی که ماه در دریا غرق شد!ولی دریا چه کرد؟!آن که هردم یک رنگ میگیرد!شبها ستارگان و مهتاب را نقاشی میکندو روزها آفتاب را!وَ گریه آنها در هنگام جداشدنکه خون میگریند!و آسمان!این عاشق واقعیکه ه
مرد ؛ خسته و غمگین به مطب مشاوره روانشناس رفت .
روانشناس پرسید : مشکلت چیست ؟ مرد گفت : مدتی ست خیلی افسرده وغمگینم .
روانشناس گفت : به تازگی سیرکی به میدان شهرآمده ؛ دلقکی آنجا هست که تو را
آنقدر می خنداند که همه غم هایت را فراموش میکنی ؛ به آنجا برو .
مرد گفت : من همان دلقکم ...!!!
شور دیدارت اگر شعله به دل‌ها بکشدرود را از جگر کوه بـه دریا بکشد
 
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نهشب که اینقدر نباید بــه درازا بکشد
 
خود شناسی قدم اول عاشق شدن استوای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
 
عقل یک دل شده با عشق فقط می‌ترسمهم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
 
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری استوای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
 
زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی منمن خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد
 
حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
سلام دوستان
از آنجا که شاید این آخرین مطلب در این صفحه باشد دقیقا نمیدانم که چه بگویم
اما تا آنجا که میتوان گفت باید بگویم حکم فعلا این است
نمیدانم تا چه موقع اما بهترین فکری که تا به حال در مورد خود کردم این است
شاید در شرایط بهتر همه چیز متفاوت بود اما فعلا کاری نمیتوان کرد
(همونی که خودت میدونی عاشقتم:)
حلال کنید
یاعلی
خدانگهدار...
سلاموقتی آن شب درمانده بیرون آمدم به جزء ماه و ستارگان هیچ کس را در آنجا ندیدم، شاهد من تیر چراغ برق و سوسک سیاه شب گرد بود. از بچگی به من گفته بودند که این سوسک ها کور هستند. همیشه دلم به حالشان می سوخت همانگونه که دلم به حال خودم می سوزد. مثل هر زمانی که پر می شوم از اتفاق ها و از همه چراها، مثل هر وقتی که خالی نمی شوم از این گلایه ها. تو خوب می دانی مغرور نیستم ولی غرور دارم؛ هر بار که آمدم تو را ندیدم، اصلاً هیچ دخلی به چشم های ضعیف و آستیگمات ند
چه قدر این تصویر و مخصوصا آرامشش را دوست دارم ..
. هرچند امسال نتوانستم خیلی از تنهایی ام با دریا لذت ببرم اما خب باز هم همین که پا در آب دریا نهادم برایم کافی بود
چه قدر دوست دارم ساعت ها در این فضا بنشینم تا آنجا که خورشید از فضای بین آبی دریا و آبی آسمان غروب کند و من همچنان محو تماشای نقطه ای باشم که آبی آسمان با آبی دریا گره می خورد ...
خیلی لذت بخش است ساعت هانظاره گر تازش دریا بر بدن نحیف ساحل  باشی ، در حالی آسمان دایما مقابل چشمانت رنگ عوض
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
 
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید
 
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی* می‌آید
 
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید
 
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید
 
جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید
 
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هن
نوشتن,بهترین ابزار بشر است
مخصوصا برای ان دسته از ادم هایی که غرور دارند و روی شان نمیشود به دیگران بگویند دوستت دارم....بگویند معذرت میخواهم...بگویند خسته ایم...
من هیچ وقت به مادرم نگفتم دوستت دارم...
جایش برایش هر روز نامه مینویسم
.
اما بیا یک اسم رمزی باشد بین مان
برای روزهایی که درخت ها تمام میشوند و کاغذی نمیماند تا رویش برایت بنویسم :
فلانی جان!
دوستت دارم ....
برای ان روز یک جمله میگذاریم...
مثلا هر وقت گفتم هوا بارانیست,تو بدان کمی  دوستت دار
اگر سرزمینی را به شما می‌سپردند، که در آنجا همه‌چیز تحت فرمان و اراده شما بود...آیا آنچه را که مبتذل می‌دانستید ممنوع می‌کردید؟ آیا فیلم‌های دوهزاری را از پرده پایین می‌کشیدید؟ آیا مجلات زرد را می‌بستید و تمام کتاب‌های عامه‌پسند ِ ضعیف را از غرفه‌ها جمع می‌کردید؟
آیا تریبون‌ها را از تمام آدم‌هایی که سخیف و بی‌خرد می‌دانستید می‌گرفتید و حتی به جایی دور تبعیدشان می‌کردید؟
(و در نهایت...در صورت قابل قبول دانستن این سیاست‌ها، چه مق
سرایشی از مشیری
پرکن پیاله را کاین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد این جامها که در پی هم می شود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد

..... من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستارة اندیشه های ژرف تا مرز ناشناختة مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریز پا تا شهر یادها دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد پر کن پیاله راهان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلوده دور دست پرواز کن به
- ای انسان مرموز، آنکه بیش از همه دوست می‌داری کیست؟ 
پدرت؟ مادرت؟ خواهرت یا برادرت؟
- نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
- دوستانت؟
- سخنی بر زبان می‌آورید که معنایش هنوز برایم ناشناخته مانده.
- وطنت؟
- نمی‌دانم که در کدام نقطه از جهان است.
-زیبایی؟
- او را دوست می‌داشتم، اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
-زر؟
- از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
- آه، پس چه دوست‌داری، ای غریبه‌ی شگفت انگیز؟
- من ابرها را دوست دارم...ابرهایی که م
«شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که اگر شتر را پیدا کند آن را به یک درم بفروشد. چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد. برای آنکه سوگند خود را نشکند گربه ای را در گردن شتر آویخته و بانگ زد: که چه کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و گربه ای را به صد درم. اما هر دو را با هم می فروشم. شخصی آنجا بود؛ گفت: این شتر ارزان بود؛اگر این گربه را در گردن نداشت» شخصی شتر خود را گم کرده بود. قسم خورد که اگر شتر خود را پیدا کند آن را به یک درم بفروشد(به ازای مبلغی بسیار ناچیز
 
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می پختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردسته نظامی ها پرسید: «شماها اینجا چه کار می کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید کشته می شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می مانیم، شما چطور مانده اید؟»
 
باورشان نمی شد مردم روستا با این وضعیت، توی منطقه جنگی مانده باشند ... با خنده به آنها گفتم: «نکند می ترسید؟»
یکی شان
پسرک که دغدغه نان شب  داشت،با غصه به خواب رفت.صبح، نیم خیز روی تخت نشست و چندین دقیقه به خوابی که دم صبح دیده بود فکر می کرد.با خودش می گفت چه کرده است که اینچنین زکاتش دادند؟؟مستحق بود؟؟هرگز،گوهر ذاتی داشت؟هرگز.وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!


با خودش زمزمه می کرد دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند،واندر آن ظلمت شب آب حیانم دادند،بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند،باده از جام تجلی صفاتم دادند..
جام تجلی
بهترین هولدر موبایل اگر رانندگی می کنید ، نباید از تلفن خود استفاده کنید. در آنجا ، من آن را گفتم متأسفانه ، تقریباً هیچ کس این توصیه ها را رعایت نکرده است ، خود من نیز آن را شامل می شد. از آنجا که باید نقشه ها را مشاهده کرد ، پادکست ها باید پخش شوند ، پیام های متنی باید به آنها نگاه شود (اما هرگز به آنها پاسخ داده نمی شود ، مگر اینکه از طریق صدا) و غیره.
اما بیایید با آن روبرو شویم: این بسیار خطرناک است.
استفاده از تلفن خود هنگام رانندگی کار سختی ا
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
خیلی دل می خواهد دل کندن از دنیا
خیلی دل می خواهد 
که داشته هایت برابر با نداشتن شود
خیلی دل می خواهد
دل دل نکنی برای وقتِ رسیدن به خواسته هایت
خیلی دل می خواهد که
نرسیدن ها حالِ دلت را دگرگون نکند
خیلی دل می خواهد که
ماندن و رفتن ها در تو اثر نکند
خیلی دل می خواهد که
صورتِ عزیزت را به خاک بزنند
و توببینی و از اعماقِ دلت
رهایش کنی و بروی
خیلی دل می خواهد که
حرف ها بشنوی از همه کس و
انگار نه انگار که چیزی شنیدی
خیلی دل می خواهد که
دنیا بی رنگ شود بر
بسم الله الرحمن الرحیم
 از دست صیاد روزگار ، آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین ...
 امضا:کسی که با همه ی ریزنقشی اش
در بیکران چشم شما جا نمیشود  
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی اولین پنج‌شنبه‌ی پاییزِ امسال از راه رسیده و نسیم ملایم و سرد پاییزی از لابه‌لای برگ‌های زرد صنوبر وزیدن گرفته است، نسیم ساقه‌های ترد و عریان علف‌های وحشی حاشیه‌ی دریاچه را به لرز وا می‌دارد و پرستوهای مهاجر را وادار به سفری دور و دراز می‌کند!
من اما اینجا، دلتنگ و بی‌قرار به سبزی بی‌جان برگ‌ها چشم دوخته و منتظر گام‌های محکم پاییزم، منتظر خیابان سراسر زرد و موسیقی آرام و حزن‌انگیز

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها