نتایج جستجو برای عبارت :

زخم دشنه

کتاب از لاله زار تا جمهوریسید مهدی موسوی

من واسه کشتن سایه هانه یه دشنه، یه فندک می خوامخنجر و دشنه مال خودتمن با قلبم به جنگت میام
خودنویسم که جوهر ندهتو از اینم بزرگ تر میشیمن اگه حرفِ تو قلبموتوی گوشت بگم کر میشی
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
خون قبیله ی پدرم عبری است ، خط زبان مادری ام تازی
از بس که دشنه در جگرم دارم ، افتاده ام به قافیه پردازی
جسمم به کفر نیچه می اندیشد ، روحم به سهرودی و مولانا
یک قسمتم یهودی اتریشی است ، یک قسمتم مسیحی قفقازی
اندیشه های من هگلی امّا ، واگویه های من فوکویامایی است
انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی
تلفیق عقل و عرف و ولنگاری ، آمیزش شریعت و خوش باشی
درک نبوغ فلسفی خیّام ، با فال خواجه حافظ شیرازی
ما سوژه های خنده ی دنیاییم ، وقتی ک
سراپا اگر زرد و پزمرده ایم
                        ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
                       پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
                      اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
                     اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
                     اگرخنجر دوستان گرده ایم
  گواهی بخواهید اینک گواه
                  همین زخم هایی که نشم
سراپا اگر زرد و پزمرده ایم
                        ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
                       پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
                      اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
                     اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
                     اگرخنجر دوستان گرده ایم
  گواهی بخواهید اینک گواه
                  همین زخم هایی که نش
عین این صداهایی که مسلسل وار توی گوشمان می پیچند، نشخوارهای فکری توی مغزم پیوسته در زایشند، آخر به کدام سنگر از باور ایمان بیاورم. من آنم که در سکوت هجاهای ریشه دار و گلدوزی شده پناه گرفته ام. کاش دشنه هایی مغزم را هدف بگیرند، کمی هوای تازه می خواهم، کمی حضور...
فریاد را شکایته 
نهایت بی عاطفه 
    زقلب شعله می زند 
          زخنجری ز سینه ام
                      مرا که مرد زخمی ام 
                      مرا که خود مرده ام 
                                        تبر بزن به ریشه ام  
                                        خراب کن تو خانه ام
سکوت می کنم به تو        عذاب من جواب کن 
بسوز تو چراغ من              بگیر این تو جان من
مرا که مرد زخمی ام 
مرا که خود مرده ام 
                           تبر بزن به ریشه ام 
                     
فریاد را شکایته 
نهایت بی عاطفه 
    زقلب شعله می زند 
          زخنجری ز سینه ام
                      مرا که مرد زخمی ام 
                      مرا که خود مرده ام 
                                        تبر بزن به ریشه ام  
                                        خراب کن تو خانه ام
سکوت می کنم به تو        عذاب من جواب کن 
بسوز تو چراغ من              بگیر این تو جان من
مرا که مرد زخمی ام 
مرا که خود مرده ام 
                           تبر بزن به ریشه ام 
                     
بعضی وقتا یه اتفاقایی می‌افته که بعدش دیگه هیچی مثل قبل نمیشه...
مثل یه گسل بزرگ بعد از زلزله. مثل سوختن یه جنگل، مثل شکستن یه سد و سیلی که هست و نیست آدمی را با خودش ببره. این وقتا به خودت میای و میبینی هیچی برات نمونده الا یه احساس سوزش شدید توی قفسه سینه‌ت، احساسی مثل جای دشنه در قلب، اون هم از عزیزترین کس.
اینجور وقتا کمر آدم می‌شکنه دیگه نمیتونه رو پاش وایسه. 
قصد شروع فتنه دارد نقش لبخندت
_از جنگ های پیش این بوده ست ترفندت_
با روی خندان آمدی اما نمایان بود
برق نگاه خنجر از زیر کمربندت
با بند های این امان نامه گمان کردی
آزادگان را میکشانم باز در بندت؟!
ای منجی هر داستان! با خویش خلوت کن
بنگر چه کردی با جوانان برومندت!
بنگر چه کردی با کسانی که به جبر نان
بودند عمری از سر اخلاص! پابندت
دیری نمیپاید به زیر دشنه میبینی
میخواند اشعار مرا با خشم، فرزندت!
محمد صادق امیری فر
سوز سرد دست می اندازد به استخوان هایم و خود را بالا می کشد، پیش می رود از بازوها به سمت گردنم. سلولهایم به نوبت جان می دهند، دست می گذارند بر شاهرگ زندگی، فشارش می دهند، خفه می شوند.
پلک ها کمی از هم فاصله می گیرند، از پشت یک لایه غبار، بین شاخ و برگهای سبز، به دنبال دارکوبها می گردم. از دوردست زوزه ی سگی بر دیواره های جمجمه پنجه می کشند و مگسی جان می دهد؛ آرام پشت سراب پنجره. عنکبوت در کمین است، انگشتانم به تارهای چسبناکش آغشته اند. چیزی سوت می
پای خود را از گلیم دیگران بیرون بکشدست خود از آستین این و آن بیرون بکشخود قلم در کف بگیر و نقش تازه خلق کنسر نوشتت را ز دست آسمان بیرون بکشبرتری از هرکه هست و بهتری از هر چه بودروح را از بردگی ناکسان بیرون بکشمن نمی گویم ننوش از آب انگور حیاتجام خود از محفل نعره کشان بیرون بکشغم نباش و مردمان را پای بند خود نکنمثل شادی رقص از پیر و جوان بیرون بکشدشنه داری دشمنان دوست را گردن بزنتیغ نامردی ز کتف دوستان بیرون بکشسخت می گیرد جهان بر مردمان اهل حق
سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم
اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود ما خورده‌ایم
اگر دل دلیل است آورده‌ایم
اگر داغ شرط است ما برده‌ایم
اگر دشنه‌ی دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم...

+قیصر عزیز..
+تمام مدتی که در انتظار پیکرهای مطهر بودیم زمزمه می‌کردم : لقد رضی الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت ال
پای خود را از گلیم دیگران بیرون بکشدست خود از آستین این و آن بیرون بکشخود قلم در کف بگیر و نقش تازه خلق کنسر نوشتت را ز دست آسمان بیرون بکشبرتری از هرکه هست و بهتری از هر چه بودروح را از بردگی ناکسان بیرون بکشمن نمی گویم ننوش از آب انگور حیاتجام خود از محفل نعره کشان بیرون بکشغم نباش و مردمان را پای بند خود نکنمثل شادی رقص از پیر و جوان بیرون بکشدشنه داری دشمنان دوست را گردن بزنتیغ نامردی ز کتف دوستان بیرون بکشسخت می گیرد جهان بر مردمان اهل حق
امشب تقریبا نیمی از خانواده با رعایت فاصله بهداشتی و رعایت نکات ایمنی و دور نگه داشتن ننه از کل فضای اشغال شده، زدند و رقصیدند. به شادی تازه عروس و داماد! 
به من میگفتند بیا برقص، بیا برقص، دست بزن، پایکوبی کن و قص علی هذا...
من واقعا این کارها را نیاموخته ام، نه اینکه نخواهم شادی کنم. دست میزدم و میخندیدم...
میگفتند:ایشالا برای خودت، برقص بابا برقص تا برای خودت برقصیم...(این شاید در فرهنگ ایرانی نمود شگفتی، خیرخواهی، خوشحالی، نیکویی، آرزو و قص
امید، بزرگترین اشتباه این بشر
و مرگ، راه و چاره، سیم و رز
زمان، نمک به زخم و دشنه در پشت من
دشمنان، دست در دست هم 
کنار هم، پا به پا، چکمه روی پشت ما
خدا نگاه میکند
صدای ما به او نمیرسد
صدای پشت صحنه ایم
نویز بی خطر
صدای پس زمنیه ایم
صدای باران، بوق ماشین
صدای پای رهگذر 
صدای آب چشمه ایم
خدا نگاه میکند
دشمنان به صف 
تشنه بر خون ما 
قطره قطره میچشند
و ما برای زندگی، 
تلاش میکنیم، دست و پنجه نرم میکنیم و مرگ خود، مرگ رویای خود، مرگ یک عشق یکتا، مر
در سکوت شب نگاهی خسته روئیده
ساز آرامش دل اندوه مردی را نوازش می کند 
چون قطره ی آبی که بر گلبرگ زرد ی ارمیده 
شاپرک ها یاسمن ها را ببین غمگین و دلتنگ اند چرا 
دور از نسیم  عطر  مهر دلگیر و پابندند چرا 
ای آسمان 
باران نمی بارد چرا 
رنگ ظلمت در سیاهی خون می بارد 
پرده ای تاریک و ظغیان در نگه ویرانه رندخارد 
دشنه در قلبم شده اه ای خدای من
لیک من با خشم می گویم 
چشم بر هم می نهم تا بگذرد این روزگار من 
حجت ا باز آی  ببینم  رستگاری  من
شعر خالقی (
بسم الله الرحمن الرحیم
 
با که باید گفت‌
درد خویش را
تا کجا باید برم
این ناله و تشویش را
_________________
چگونه با تو بگویم که 
دلم خون شده است
درین هجوم سیاهی 
سپر ،ستم شده است؟!
چگونه با تو بگویم 
قلم به خون زده ام
درین سیاهی ظلمت
به سر جنون زده ام
________________
متن:
اگر که نشنوی از من 
یکی کلام متین
کجا روی از دشنه ام
پناه به کرکس پیر
نه آنکه دلم را ربود و با خود برد
نه آنکه سر بنهاد و سالک شد
فقط یکی به توان نظم دری
به خط و خون و جنون برد سرفه از روبه پیر... 
انفجار زخم مرا می‌بینی؟‌ چه اندازه به فواره‌های سبز نگاه تو شباهت دارد. ببین چقدر آستانه‌‌ی من به گل‌دسته‌‌های تو نزدیک است و مذهب ابتداییم از پیامبران دوره گرد خیال تو الهام می‌گیرد.اگر از فلات‌های خون‌فشان سپیده گذشتی به خواهران شوی‌مرده‌ام بسپار تا عطش واحه‌ناپذیر مرا با یک لیوان سرب داغ فروبنشانند.آیا آن شامگاه روشن را به خاطر می‌آوری که نگاه ما بر آن قافله بی‌بازگشت بود و در چشم‌‌انداز ما جز برق دشنه‌ها  قهقهه شیاطین چیز
زمان زیادی بود که فقط یک مانیکور فرتچ وجود داشت. روز به روز تغیرات گوناگونی در مانیکورها پدیدار شد تا به حال که آراستن ناخن ها نوعی هنر محسوب می شود. دیگر هیچکس تمایلی ندارند که با ناخن های از روش های به خصوصی استفاده کند. و به عبارتی می توان گفت که هر ناخن نشان دهنده شخصیت فرد را نشان می دهد. در اینجا به آخرین متد آرایش ناخن ها و معنای شخصیت شناسی آن ها می پردازیم. در ادامه همراه ما باشید.
برگشت مجدد ناخن های بلند
می توان گفت که ناخن ها همیشه در
چه کسی اموال امام را میگیرد؟
ناظم العقیلی ضمن روایاتی که تاکید بر احمد اسماعیل دارند، این روایت را آورده است :
((در روایت است که او اموال قائم را می‌گیرد و اصحاب کهف پشت سرش راه می‌روند و او وزیر راست قائم و حاجب و نماینده اوست و...)) (١)
پاسخ:
با مراجعه به اصل روایت، دروغ این شخص آشکار می‌شود، زیرا روایت درباره حضرت عیسی علیه السلام. 
عمر بن ابراهیم اوس در کتابش از رسول خدا روایت کرده که فرمودند عیسی بن مریم علیه السلام هنگام صبح درمیان دو لباس
... داستان‌هایی از شهر سبزه‌وار برای نادعلی روایت می‌کرد . از اوباش‌های دروازه‌ عراق . وابستگی اوباش را به آلاجاقی ، به‌نشانی ، برای نادعلی برمی‌شمرد . می‌گفت که قمارخانه‌دارها ، هرزگان بی‌کار ، کاردکش‌های دله ، چه نشست و برخاست‌هایی با آلاجاقی دارند :
- این قماش آدم‌ها ، دست‌های آلاجاقی هستند . گاه‌به‌گاهی برایشان سفره پهن می‌کند . برای آلاجاقی آن‌ها حکم سپاه را دارند . منتها بی‌توپ و تفنگ . زره و شمشیر هم به دست و بال‌ِشان نیست . مو
تو کیستی که حرمت اسلام بند توستمعصوم، مستِ وصف مقام بلند توستبدو تولدت چه شد ای ماه هل اتیبوسه به دست های تو زد شاه لافتیتو کیستی که معرفتت عین واجب استدستت به دست فاطمه روز محاسبه استای عبد صالحی که شدی منتهای عرشرفعت گرفت ذکر تو در ماورای عرشدر دل به جز "علی" به کسی جا نداده اینزد "احد" به گفتن "دو" پا نداده ایممسوس ذات بی بدل پنج تن شدیهر لحظه جان فدای حسین و حسن شدیروز جمل کنار حسن تا قدم زدیآرایش سپاه جمل را بهم زدییک عمر می شود‌ شهدا در تحی
یک کلیپ را رفیق‌تان بهتان نشان می‌دهد. یک طلبه‌ سیدی با خانواده‌اش دارد در خیابان می‌رود. یک بچه نوزاد هم در بغل گرفته. چند تا دختر دارد و یک خانم چادری هم همراهش است. 
یک دفعه در این کلیپ که از دوربین مدار بسته گرفته شده یک عده ازارل و اوباش با چاقو و قمه و دشنه حمله می‌کنند. یک چاقو در گلوی بچه می‌زنند. خانمی که همراهش است تو سر و صورتش می‌زند. می‌ریزند روی سید بیچاره. می‌خواهند سرش را ببرند. با چاقو هفت هشت بار به گردنش می‌زنند تا این که
یادته از اُحد اومده بودم
پُر بود از زخم، تموم وجودم
سر و روم رو دیدی غرقِ خون بودش
تازه اول عروسیمون بودش
میدیدی روی تنم سرتا پا زخم
دیدی روی بدنم نودتا زخم
دونه دونه زخمامو دوا زدی
باز منو پسر عمو صدا زدی
با دعات کار علی نخورد گره
خندیدی دردِ تنم یادم بره
قول دادم بهت تلافی بکنم
دور بسترت توافی بکنم
تو که گفتی بی علی نمی تونی
چرا روتو از علی می پوشونی
این همه حرف نزدن برا چیه؟!
بغضای زهرای من برا چیه؟!
پهلوتو تکون میدی تیر میکشه!
زخم سینه ات آهِ
من به تماشای طلوع آفتاب نشسته ام...
میدانید، در زندگی لحظاتی پیش می آید که شاید قدرش را ندانیم. اتفاقاتی بیفتد که شاید برایمان بی اهمیت باشد. اما کسی چه میداند که همین پیشامدهای کم اهمیت روزی دشنه ای زهرآلود بر قلبمان میشود؟ شاید زیاد غلوآمیز باشد اما گفتنش برایم لازم است و خواندنش برای شما خالی از لطف نیست.
من چند روز است که به خانه پدرم برگشتم. در خانه پدر پرنده هایی داشتم که با عشق به آنها آب و دانه میدادم، از زاینده رود تا حمام فین را با آنه
برای تو می نویسم
ای فرشته رویاهای زندگیم
برای تو ای آرزو
برای تو ای حسرت سالهای عمر
برای تو می نویسم
توکیستی که چنین رشته افکارم را به خود مشغول کرده ای
تو کیستی که از میان زنان عالم تنها به تو می اندیشم
شبانگاهان را به صبح و صبح را به شب می رسانم
در خلوت خود با تو ساعتها گفتگو می کنم
به امید پیامی از تو ثانیه ها را می شمارم
تو کیستی که آرزوی دیدار چشمانت
شنیدن صدایت
و بوییدن عطر لطیف زنانه ات
مرا از همه زیبارویان عالم بی نیاز کرده
تو کیستی که در
بر سینه ی تو ضربه ی مسمار
مانده است
یک عمر داغ آن در و دیوار مانده است
 شب ها همیشه چشم تو بیدار
مانده است
در دام درد و غصه
گرفتار مانده است

برخیز و باز بار امامت به دوش گیر
برخیز و باز بار هدایت به دوش گیر 
«برخیز و کوله بار محبت به دوش گیر
سرهای بی نوازش
بسیار مانده است»

از میخ در شکسته سرت یا که از
جدار
یا خورده ای تو سیلی از آن پست نابکار
«با تو چه کرده ضربه آن تیغ زهردار؟
مانند فاطمه(س) تنت از کار مانده است»

آن ضربه ای که خورده ای از آن
لئیم پ
در سینه شراره های غم میریزیم
خون، پای ورودی حرم میریزیم
گر پا بگذارید به صحن زینب
والله زمانه را بهم میریزیم
ما جلوه ای از یک غضب عباسیم
بر حرمت ناموس خدا حساسیم
زینب این بار خودش کرب وبلایی دارد
دشنه و راس نی و تشت طلایی دارد
سوریه گر که شده کرب وبلا باکی نیست
جنگ در زینبیه حال و هوایی دارد
شاه بیت غزل زینبیه عباس است
نام او بر همه آلام دوایی دارد

اینبار اگر رقیه گریان گردد
زینب ز جسارتی پریشان گردد
بر خیل یزیدیان زجان می تازیم
تا عبرت جن و ان
تشنه بود و به خاکها خونش
از رخ و گونه و جبین میریخت
یکنفر خنده کرد به تشنگی اش
پیش او آب بر زمین میریخت
**
نیمه جان بود و پشتِ مرکبِ خود 
بوسه ای سنگ، بر جبینش زد
 نوبت تیر ِحرمله شده بود
 آه، از پشت زین زمینش زد
**
فاصله کم شده کمانداری
تیرها را دقیق تر میزد
یک نفر بر آن تن زخمی
نیزه اش را عمیق تر میزد
**
ناله ای میرسد به هرکس که 
به تنش تیغ میکشد... نزنید 
مادرش چنگ میزند به رخش
دخترش جیغ میکشد... نزنید
**
نوبت یک حرامزاده شد و
نوک سر نیزه اش به سینه نش
آموزگار ضد ستم
 
۷۲۶۲
به قلم دامنه. به نام خدا. عطشی دارند که فقط با نوشیدن جرعه‌جرعه‌های عشق حسینی سیراب می‌شوند. داغی از کُشته‌شدن حسین به دست دشنه‌ی دسیسه‌چینان، در دل مالامالِ اندوه‌ها و اندوخته‌ها دارند که هرگز سرد و بَرد نمی‌شود. تشنه‌اند؛ تشنه‌ی حسین. اینان، آموزگارشان حسین است که با عرفان و نیایش و نماز و ایستادن، با سرانی به نبرد برآمد که از سر بیم و آز مسلمان شده بودند. هنوز نیز درد اینان، دیدنِ استیلای مداوم اهلِ بیم و آز بر
من و شما فقط یک چیزهایی از سختی شنیده ایم...
رفتم پیش ننه، عرض سلام کردم. با صدای لرزان گفتم: ننه روح مبارک آقا محمد را آورده ام. شما را به روح آقامحمد قسم میدم از سر ما بگذرید، بی مهری های ما را ببخشید، شما را به نان و نمکی که آقاجون سر سفره ما گذاشت ما را ببخشید.
ننه دستش را به نشان محبت دراز کرد و اشک هایش ذره ذره جاری شد. مثل آنکه دشنه ای قلبم را تکه تکه کند. زیر لب زمزمه کرد:
الا دختر که موهای تو بوره یار
به حمام میروی راه تو دوره
...
مجنون نبودم، م
شاید به خاطر عیاشی هایتان بود که آغاز سال جدید میلادی را به کام اهل مقاوت تلخ کردید و شاید به خاطر لبریز کردن عیش حرامتان بود که داغ سنگین تیکه تیکه شدن علمداران مقاومت را بر دل ما گذاشتید... دست هایتان بریده باد و شام عیش تان سیاه و تلخ باد.
امیدوارم امسال برای کاخ سفیدتان و دار و دستۀ نحس تان مبارک نباشد. امیدوارم کسانی که دستشان را به خون ابومهدی المهندس و حاج قاسم عزیز آلودند، هرگز طعم شادی را نچشند و رنگ سلامتی را نبینند...
***
خون مردان الهی
در شریعت مهرورزان چیزی به نام
جنگ با مفهوم مخاصمه وجود ندارد. دانایان به تفاوت اصطلاح «جهد» با
«حرب» به خوبی آگاهند؛ آنچه در مشرب دادخواهان آمده است جهاد و کوشش برای گسترش مکارم
و برپایی درستی‌هاست.


رسول رحمت درراه رسالت خداوندیش
مأموریت داشت پیام همبستگی و یکتاپرستی را به جهانیان برساند از این‌رو ناگزیر از
رویارویی با دشنه‌ی دیوسیرتانی بود که بازدارنده‌ی رسیدن پیام خداوند یکتا به
بندگانش می‌شدند. او امتیازی برای خود نخواست و از روی
شاید به خاطر عیاشی هایتان بود که آغاز سال جدید میلادی را به کام اهل مقاوت تلخ کردید و شاید به خاطر لبریز کردن عیش حرامتان بود که داغ سنگین تیکه تیکه شدن علمداران مقاومت را بر دل ما گذاشتید... دست هایتان بریده باد و شام عیش تان سیاه و تلخ باد.
امیدوارم امسال برای کاخ سفیدتان و دار و دستۀ نحس تان مبارک نباشد. امیدوارم کسانی که دستشان را به خون ابومهدی المهندس و حاج قاسم عزیز آلودند، هرگز طعم شادی را نچشند و رنگ سلامتی را نبینند...
***
خون مردان الهی
این سوگ سروده ی آزادی است به خامه ی زائری آواره
و پرسه زن  اهل چینِ همین روزگار، که
کولباری پر از کتاب بر پشت داشت، و روزها در راه، 
هزار و صدها فرسنگ شاید بیشتر طی طریق می‌کرد، با دشنه ی تلخی بر گُرده اش
و در چمدان کلمات بریده بریده اش، دفتری از  شعر...[1]






[1] . روایتی از زندگی قهرمانان این جنبش عظیم
دانشجویی، نخستین بار در روزنامه "سینگ تائو" SING
TAO چین منعکس شد و بعد
دیگر جلوی نشر اخبار را گرفتند. جنبش مذکور در روزهای آوریل تا ژوئن 1989 در میدان
ص
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از
پیشرفت و ترقی امری اکتسابی است و به شانس و اقبال هیچ ربطی ندارد. فقط وفقط بسته به خودتان است که چطور خودتان را نمایش دهید. به این ترتیب در سریعترین زمان ممکن به آنچه که به آن علاقه دارید خواهید رسید.
در این گزارش کاملا علمی , فرهنگی و پژوهشی که حاصل سالها مطالعه و پژو هش است شما را با چند راهکار برای پیشرفت آشنا می کنیم:

1. ابراز وجود
مهم نیست چطور و به چه قیمتی، فقط به رئیستان بگویید هستید. نصف شب برایش پیغام بفرستید. از مقام شامخ و تلاشهاشان به
سلام سندباد جون !
 
  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : « سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .
  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماج
زن
نشست
با چشمانی نگران
به فنجان واژگونه‌ام نگریست.
گفت:
پسرم!
غمگین مباش
که عشق سرنوشت توست
و هر کس که در این راه بمیرد
در شمار شهیدان است.
فنجان تو
دنیایی هراس‌انگیز است
زندگی‌ات
سرشار از کوچ و جنگ.
پسرم!
بسیار دل می‌بازی
بسیار می‌میری
بر تمام زنان زمین عاشق می‌شوی.
اما
چون پادشاهی شکست خورده،
                                        بازمی‌گردی.
پسرم!
در زندگی‌ات
زنی است
با چشمانی شکوهمند.
لبانش
خوشه‌ی انگور.
خنده‌اش
موسیقی و گل
اما
آسمان تو ب
68 شعار و پیام ویژه مراسم میلیونی 22بهمن ماه گردآوردی نموده است که در زیر می آید:
 
به آمریکای شیاد / نمی کنیم اعتماد
از تو به یک اشارت از ما به سر دویدن
در غیرت ما ذلت نمی گنجد
خیبر خیبر یا صهیون، جیش محمد(ص) قادمون
ما از عربده های مستانه شیطان بزرگ آمریکای جنایتکار و رجزهای توخالی محاصره اقتصادی نمی ترسیم.
ما آمریکا را زیر پا می گذاریم
ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم
نه سازش نه تسلیم پیام ملت ماست/ اطاعت از رهبری ضامن عزت ماست
ما عاشق مبارزه با صه
به گزارش همشهری، «درون قهوه خانه بودم که شنیدم جوانی معروف به رضا موش با ۲ نفر دیگر خلال دستبرد به خانه ای، رجولیت را به قتل رسانده و فرار کرده اند». مرد جوان وقتی این سرگذشت را در یک جمع خانوادگی درود می کرد، خبر نداشت یکی از زوجه هایی که در جمع حضور دارد از بستگان مقتول است و همین گفته هایش باعث دستگیری مظنون فراری خواهد شد. به گزارش همشهری، ۲۸آبان ماه سال گذشته وجود که گزارش قتل جوانی ۲۸ساله به پلیس و متهم جنایی تهران اعلام شد. مقتول درون خ
دانلود آهنگ های سعید شهروز
جدیدترین آهنگ های سعید شهروز با لینک مستقیم و کیفیت بالا
 
دانلود تمام آهنگ های سعید شهروز
 
 
سعید شهروز (زادهٔ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۰ در تهران)، خواننده و آهنگساز پاپ ایرانی است.
 
زندگی‌نامهسعید شهروز، خوانندهٔ صاحب‌سبک پاپ ایرانی، متولّد ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۰ در خیابان دامپزشکی شهر تهران است. اصلیت او به شهر نهاوند برمی‌گردد و علّت اصلی وجود آهنگ‌های لری در آلبوم‌های او همین امر است. از همان دوران نوجوانی علاقهٔ او ب
http://shruzbrary.blogfa.com
داستان اوّل★             
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         
 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شه
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند. 
  _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
  دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .....
  ....   
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقوی
  دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ،  پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه   .....
  ....   
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقوی
ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم سکونت گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .
مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب س
یازده مرداد هزار و سی‌صد و هفتاد و نه شمسی بود که ناصر عباسی فهمید که رتبه‌ی کنکورش ۵۳ شده است: ۵۳ کشوری در رشته‌ی ریاضی. هنوز آفتاب در آسمان بود. ناصر عباسی خودش را به پشت پنجره‌ی اتاقش رساند، یک دست خود را ستون کرد و با دست دیگر چانه‌اش را گرفت و آفتاب را که رو به سوی غروب داشت نگاه کرد.
فکر کرد که خب مطابق برنامه در شریف ریاضی محض خواهد خواند. نکته این‌ است که معمول نیست که کسی با رتبه‌ی ۵۳ کشوری، ریاضی محض بخواند: چنین کسی برق می‌خواند.
داستان اوّل★             
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         
 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد
              صفحه 172 _  داستان بلند  _  در پستوی  شهر خیس.   شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسه‌ی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و  گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبه‌ی پرتگاه انزجار با مُشت هایی ب‍ـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یاف
ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم سکونت گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .
مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب س
 رمان رکسانا   ۹ 
یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت ب
عقاب دوسر، به‌عنوان نماد توسط بیشتر حاکمان سلجوقی شامل کی‌قباد یکم استفاده می‌شد
دودمان سلجوق (سلاجقه، آل‌سلجوق)، دودمانی بودند که در سده‌های پنجم تا ششم هجریقمری، بر بخش‌های پهناوری از آسیای غربی و آسیای صغیر نظیر ایران، روم، افغان، شام، ارمن، گستره‌های عرب و ترک و دیگر نقاط وسیع فرمان می‌راندند. مؤسس این سلسله طغرل بیک نام داشت که خود از نوادگان سلجوق بود و با شکست سلطان مسعود غزنوی، در نیشابور بر تخت نشست.
سلطنت دودمان سلجوق دو د
 
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
 
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه 

                 

 
نذر اشتباه  )        
        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌
             
          قسمتی از اثر دلنویس خیس    ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها