نتایج جستجو برای عبارت :

به درونِ تنهایی

چیزی درونِ افکارش گره می‌خورد و دردی شقیقه‌هایش را تا سَر حد، می‌سوزاند؛ باید چیزی را درونِ مخیله‌اش باور کند اما نمی‌خواهد دریابد دنیایی که به نیکی درونِ ذهنش ساخته است، چگونه واژگون او را میانِ زمین و آسمان، آویزان رها کرده است. باید می‌دانست انسانی که نامِ دوست را از صمیمِ قلب روی آن گذاشته است، همان دشمنی است که گلوله‌های تشنه به خونش را درونِ اسلحه‌ی فلزی یک به یک اضافه کرده است، که چگونه قدم کوتاه‌تر از قدم‌های بُلندش می‌گذارد
خون از گوشه‌ی لبش آرام به پایین چکه می‌کند؛ کسی‌دگر با احساسش، قلبش را نشانه رفته است؛ دیگری با احساسش، گوشه‌ی تاریکی از اُتاق، دست و پا می‌زند، همانند مرغی که جلادوارانه، سرش را از تنش جدا کرده باشند! تاریکی سرد است؛ دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند درونِ این تاریکی قلبش را به بازی بگیرد؛ حتی همین تاریکی، حتی همین سرمای اَبدی؛ باید چیزی درونِ مَغزش شکل بگیرد، چیزی شبیه به ترس، چیزی شبیه به هیولایی ترسناک درونِ ذهنش، اما عکس‌العملی در کار نیس
خون از گوشه‌ی لبش آرام به پایین چکه می‌کند؛ کسی‌دگر با احساسش قلبش را نشانه رفته است؛ دیگری با احساسش گوشه‌ی تاریکی از اُتاق، دست و پا می‌زند، همانند مرغی که جلادوارانه، سرش را از تنش جدا کرده باشند! تاریکی سرد است؛ دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند درونِ این تاریکی قلبش را به بازی بگیرد؛ حتی همین تاریکی، حتی همین سرمای اَبدی؛ باید چیزی درونِ مَغزش شکل بگیرد، چیزی شبیه به ترس، چیزی شبیه به هیولایی ترسناک درونِ ذهنش، اما عکس‌العملی در کار نیست،
کسی با زبانش، شلاق بر افکارِ دیگری می‌زند؛ دیگری می‌شنود و هیچ نمی‌گوید، تنها درونِ سطوحِ جیوه‌ای، افکارهِ آغشته به خونش را نظاره می‌کند؛ نفرت درون خسته‌اش را می‌لرزاند، گویی که زلزله‌ای هزاران ریشتری درونِ شهرِ افکارش به تکاپو افتاده است، گویی که حمام خونی سرتاسر وجودش را فرا گرفته است، گویی که خواهانِ خون‌خواهی از تمام زبان‌هایی است که چنین قیامتی را به هیچ چشم‌داشتی به پا داشته‌ است. چرخ دنده‌های جوژه در حال حرکتند و عقربه‌ها
زَجرآورتر بنواز ویولنِ کوفتی‌ات را، دیگری بالا می‌آورد مردارِ بلعیده‌اش را، همراه با خون و چرکِ بسیار؛ میخ‌هایی درونِ گوش‌های داغ‌دیده‌اش فرو رفته‌ است، و زبانش توسطِ حملاتِ عصبیِ پی‌درپی به یک‌دیگر گره خورده‌ است و نیروی عظیمی، دست و پاهای ناتوانش را به چوبی تنومند به صَلیب کشیده است. و تنها هجومِ بی‌حَدوحَصر درد است که تمام وجودش را فراگرفته است. دستی دورِ گردنِ دیگری چنبره زده است، فشار می‌آورد، صورتی رو به کبودی مایل می‌شود،
از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر ش
از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر ش
چیزهایی هست که درونِ من دارند بیدار میشوند، که هیچ وقت پیش از این احساسشان نکرده بودم. مثلا آن لحظه ای که رفته بود از عابر بانک پول بگیرد و پیرزن فقیر آمده بود کنارش و مدام با دست میزد به بازویش و پول میخواست. 
نمی‌دانم چه نیرویی بود که مرا از پله ها کشاند و کشاند تا بالا، شاید کمتر از یک ثانیه، که خودم را حائل کردم بین او و پیرزن و تمام سعی ام را کردم که حس بدم را قورت بدهم و خوشرو باشم و با مهربانی بپرسم: چه کار دارید؟ به من بگویید! در دلم از پیر
.
روزگاری که برای خوشبین بودن باید یه پوستِ کلفت داشت و اعصابِ فولادین ،که نیست در وجودم ،پس با این بدبینی که دست دورِ گلوم انداخته تو شهر راه میرم .
از اینکه آدمایی رو "بزرگتر" باید ببینیم که هیچ بزرگی ِ انسانی ای یا سلامت عقلانیت درونشون نمیشه پیدا کرد ،
از اینکه یه هدف دارم درونِ قلبم  که مجبورم برای ِ رسیدن به خودِ  لعنتی اش ،همه ی اینا رو تحمل کنم .
.
.
.
یه ورِ خیلی خوشبین ولی در حالِ خوابِ وجودمم میگه :
تو شانس اینو داری که درس بخونی و صبح بید
لحظاتی مثل لحظه ای درست بعد از گرفتن یک تصمیمِ اشتباه، از شکلِ بی بازگشت یا ک مثلا غلتاندن تکه سنگ بزرگیِ ک در سر راهِ خود آسیب زیادی به همراه دارد، یا آن تلنگر کوچکی ک معلق می کند بدنت را توی سیاهی های بی اصطکاکِ فضا و بعد غلت می خوری تا ابد و دیگر راهی برای متوقف کردنت نباشد یا ک لحظاتی مثلِ اینها، ک توی صندلیِ کنار راننده فرو رفته ای و کمربند ایمنی ـت را بعد از فهمیدنِ ترمز بریدنِ ماشین طوری چسبیده ای ک آویزان است بدنت از صخره ای انگار. نفس ب
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظه‌های عبادتش رو خون می‌کردم توی رگ هام و  نور می‌کردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند می‌تابید. گرم شدم. 
صدای گوش‌خراشِ ناقوسِ کلیسا را با گوش‌های کورت بشنو! صدای شیهه‌ی کلاغ‌های پیر را با چشمانِ پلیدت ببین! دستانی که به سمتِ پروردگارت برای نابودیِ دیگران دَرهَم گِره کرده‌ای، سَرانجام خرخره‌ی بی‌جانِ دیگری را نشانه خواهد رفت. چه چیزی درونِ تاریکی خرخره‌ی نازکِ تو را نوازش خواهد داد؟ من همان سایه‌ی مرگم که همانندِ بختکی ثقیل، درونِ سیاهی، لاشه‌ی بی‌جانِ تو را با چشمانی باز، نشانه خواهد رفت. چشمان پلیدت را بیشتر باز کن تا دریابی چگونه ب
دیروز نامه نوشتم .یعنی تایپ کردم .نامه برای اون کسی که اون لحظه فکر میکردم مسئول حالِ بدمه .چیزایی رو نوشتم ،جزئیاتی از گذشته و کودکیم یادم اومد و گفتم درونِ اون نامه ام که خودم هم تعجب کردم که چطور اینهمه چیزی یادم بود .انگار یه زخم چرکی بود که سرشو باز کرده بود به بیرون و داشت تخلیه میشد .نمی تونم بگم نوشتن تک تک اون کلمات ،چه حسی درونم زنده میکرد .حسِ برق گرفتگی ِ عجیبی باهام بود .با هر کلامش درونِ وجودم .پُر از خشم‌بودم .باورم نمیشد میتونم ا
بسم الله
 
امروز بزرگداشتیست برای پیوندم با دنیایی که آدم هایش را خوب نفهمیدم.دنیایی که باعث شد رفیق های جدید پیدا کنم و حس کنم ممکن است یک روزی به درد بخورم.روزهایی که نا امیدم کرد و بعد احساس رهایی پیدا کرد.
 
پ.ن:همیشه به همه میگم و بازم میگم.برام خیلی مهم نیست کجا باشم و تو چه فضایی.بیشتر به نظرم باید خودم را مثل یه لوحِ سفید نگه دارم تا بتونم چیزهای بیشتری درونِ خودم بنویسم.این تنها قدرتیِ که مونده برام.
خنده زد و گفت : ای دریغ!
دیگر بهارِ رفته نمی آید
گفتم : پرنده...
گفت: اینجا پرنده نیست
اینجا گُلی که باز کُنَد لب به خنده, نیست
گفتم: درونِ چشمِ تو دیگر...
گفت: دیگر نشان زِ باده ی مستی دهنده نیست
اینجا بجز سکوت,
سکوتی گَزَنده نیست...!
#حمید_مصدق
Add a commentمشاهده مطلب در کانال
▫️
سینه من می سوخت ،
می خواستم که باتو سُخن گوید ،
اما صدایم از گره کوته بود ،
در سایه بوته ،
هیچ نمی روید ...
#فروغ_فرخزاد
─═┅✰❣✰┅═─
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
آهنگ منم سرگشته حیرانت ای دوست
برای دانلود آهنگ منم سرگشته حیرانت ای دوست از حسین کشتکار به ادامه مطلب گلسار موزیک مراجعه کنید
منم سرگشته حیرانت؛ ای دوستکنم یک باره جان؛ قربانت، ای دوستخلیل آسا؛ زِ شوقِ وصلِ کویتدهم سر؛ بر سرِ پیمانت، ای دوستدلی دارم؛ در آتش، خانه کردهمیانِ شعله‌ ها؛ کاشانه کردهدلی دارم؛ که از شوقِ وصالتوجودم را زِ غم؛ ویرانه کردهوجودم را زِ غم؛ ویرانه کردهمن؛ آن آواره ی بشکسته بالمزِ هجرانت بُتا؛ رو بر زوالممنم آن؛ مرغ
اغلب درمی‌یابیم که اعضای جدیدِ یک گروه ممتاز در برخورد با مسائل آداب و حیثیت طبقاتی ، از نمایندگان پدر مادر دارِ گروه سخت‌گیرترند . آنان از پندارهایی که دسته‌ی خاصی را به هم می‌پیوندد و آن‌را از دیگران متمایز می‌سازد آگاهی روشن‌تری دارند تا کسانی که در درونِ [یا با] این پندارها بزرگ شده‌اند . این نکته جنبه‌ی آشنا و تکراریِ تاریخ اجتماعی است ؛ تازه‌به‌دوران رسیده ، همواره گرایش بر این دارد که احساس حقارت خویش را پُرتلافی کند و بر شرایط
متن آهنگ جانی تس
یه شب بالاخره شروع میشه که صبحش
انتظارو از نگاهِ آدما گرفتن
سرمایمون آرایشِ درونِ توو دستات
من نه این تیکه گوشت من همین ایمانِ توو دل تنگ
تو باقی اندازه ی رسالتی که داری
دنبالِ من نگرد اگه هنوز توو دلت جا نی
ادامه مطلب
 
در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم.اول: حسین (ع)حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.تا آخر می‌‌ایستد.خودش و فرزندانش کشته می‌شوند.هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد.از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌
دوم: یزید همه را تسلیم می‌خواهد.مخالف را تحمل نمی‌‌کند.سرِ حرفش می‌‌ایستد.نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد.بی‌ آبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که می‌‌خواهد برسد
سوم: عمرِ سعد به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم د
بچه که بودم خانوادم بهم میگفتن شلمان
مامان و آبجی هنوزم میگن
خیلی بهم برمیخورد وقتی اینو میگفتن ولی هرچی بیشتر خودمو میشناسم بیشتر به شلمان وجودم پی میبرم
این لاکپشت درونم که خیلی خوب و فعال و موفق کار میکنه ولی یهو می ایسته و خوابش میبره انگار! یهو انگار عقل و مغز و تصمیماتم خاموش میشن
دوباره با کلی زحمت چراغ عقلمو روشن میکنم ولی تو اوجش یهو شلمان بازی درمیارم...
+ من خودمم کارتونشو ندیدم ولی از بس تعریف کردن برام یه داستان و تصویر خیالی داشت
بچه که بودم خانوادم بهم میگفتن شلمان
مامان و آبجی هنوزم میگن
خیلی بهم برمیخورد وقتی اینو میگفتن ولی هرچی بیشتر خودمو میشناسم بیشتر به شلمان وجودم پی میبرم
این لاکپشت درونم که خیلی خوب و فعال و موفق کار میکنه ولی یهو می ایسته و خوابش میبره انگار! یهو انگار عقل و مغز و تصمیماتم خاموش میشن
دوباره با کلی زحمت چراغ عقلمو روشن میکنم ولی تو اوجش یهو شلمان بازی درمیارم...
+ من خودمم کارتونشو ندیدم ولی از بس تعریف کردن برام یه داستان و تصویر خیالی داشت
.مدتیه کلماتی در ذهنم جاری نمیشود ،مانندِ بیابانی خشک و برهوت شده ام این روز ها ،حوصله ی خیلی از کارهایی که قبلا برایش ذوق داشتم را ندارم ،افکارم پریشان است و از آن دخترکِ آرام تنها پوسته ی بیرونی اش مانده .
دلیلش را دقیق که نمی دانم ولی آنچه خودم احتمال میدهم همان بحثِ همیشگی ِ "تفکر"است .آن تفکر و اندیشیدنی که اطرافمان را معنا میدهد .همان چیزی که باعث میشود من و دیگری از یک اتفاق مشابه تجربه و درک ِمتفاوتی داشته باشیم و به تبع آن آدم های متفا
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانمزنده شدماما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشوددر درونِ رگهایمدر سینه ام که از هوا خالی میشوددر نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است..دلگیر تر از من مگر میشود؟چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟که پس از بازکردن چشمهایمپس از دیدنت..چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریس
در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم.اول: حسین (ع)حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.تا آخر می‌‌ایستد.خودش و فرزندانش شهید می‌شوند.هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد.از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌
دوم: یزید همه را تسلیم می‌خواهد.مخالف را تحمل نمی‌‌کند.سرِ حرفش می‌‌ایستد.نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد.بی‌ آبرویی را به جان میخرد تا به چیزی که می‌‌خواهد برسدسوم: عمرِ سعد به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در
گاهی باید بگی ،گاهی هم نباید بگی .
باید بگی چون گفته های قبلیت فقط سوتفاهم بوده .باید بگی تا بشویی از زندگی خودت و دیگری گرد و غبارِ بدبختی را .باید بگویی تا زیبا تر شود دنیا .تا خطر کنی .باید حرف هایی را زد .
 
گاهی نباید بگویی .گاهی همان موقعی است که حرف هایت هیچ نتیجه ای در شنونده اش ندارد یا از آن بدتر وقتی دیگر نمی خواهد حرف هایت را بشنود .حتی اگر جملاتت با زیباترین مفاهیم ِ انسانی آغشته شده باشد .
 
 
برزخ زندگی آن جاست که نمی دانی که حرفی که د
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند. این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است. می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند، وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند. می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای. در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، وسط پیاده روی های کنار سنگفرش های پارک، زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلا
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.
این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.
می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،
وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.
می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.
در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،
زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغ
جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بی‌جان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائل‌گشته‌ی من فشار وارد می‌آورد. همه‌چیز ناجوانمردانه تیره‌و‌تار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهره‌ی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد می‌آورد. خوابِ‌شَب این‌گونه سخت به یغما می‌رود و چشمانِ سردم بی‌اراده به خماریِ ابدی فرو می‌رود. مرگ دندانِ تیزش را بی‌اختیار نشانم می‌دهد و جسم بی‌مهابا پوزخند عریان‌شده‌اش را به باد م
جاذبه عمودِمُنصف بر پیکرِ بی‌جان من است و بالغ بر حجمی فرای پانصد پوند بر افکار چروکیده و زائل‌گشته‌ی من فشار وارد می‌آورد. همه‌چیز ناجوانمردانه تیره‌و‌تار است و نیروی عظیمی گریز از مرکزِ انفاس و ادراکِ من، مهره‌ی چهارم ستونِ فقراتِ مرا به درد می‌آورد. خوابِ‌شَب این‌گونه سخت به یغما می‌رود و چشمانِ سردم بی‌اراده به خماریِ ابدی فرو می‌رود. مرگ دندانِ تیزش را بی‌اختیار نشانت می‌دهد و جسم بی‌مهابا پوزخند عریان‌شده‌اش را به باد م
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
هزاران گنجشکِ کوچک با شروع صبح، آواز می خوانند و آسمان این تولد را با نسیمی سرد تبریک می گوید اما .. غافل از آنکه تولدِ روز جدید توهمی بیش نیست و خورشید هیچگاه، هیچ هنگام از افق بالا نمی آید و حتا، شکلِ دایره وار و لرزان و در حالِ سوختنش آنسوی دریاها ک از میان دو انطباق آبی، آسمان و دریا بالا می آید واقعی نیست. یک تصویر است. تصویری ک با مولکول های چشم می بینیم و با خودآگاهی مادی درکش می کنیم. و فیزیک می گوید این تنها، شکستِ نور است. به هنگامِ عبور
خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها .. من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ د
خالی از زیبایی، خالی از هیچ حماسه ای. روی لبه ی تیغِ فراموشیِ این دنیا، صاحبِ معمولی ترینِ قصه ها، رایج ترینِ صورت ها .. من را نمی بینی، من نه نامرئی ـم و نه دست نیافتنی، نه روی بلند ترینِ قله ها خانه دارم و نه ساکنِ خالی ترینِ صحراها. من تنها، در کنار میلیون ها دانه شنِ دیگر، در یک شباهتِ بی اهمیت به وفور یافت می شوم و تو مرا نخواهی دید چراکه از من به تکرار زیاد است. توی تمامِ تاریخ من های بی شماری زیسته اند و تنها حال، غبار ـند. و تو همچون زمردِ د
11/11 هزار و سیصد و نود و هشت.
20 روز دیگر اعزام به خدمتم و درونِ پادگان افتادم.
30 روزِ دیگه 24 سالگیم رو تموم میکنم: به این معنی که میشه 24 سال و یک روزم. همیشه گیج میشم سرِ سن. پس توضیحاتِ تکمیلی نیاز بود.
دیشب یکی از وبلاگای قدیمیمو خوندم. یه مطلبیش نظرمو جلب کرد. یادم نبود نظرم راجع به مرگ چیه داخل 16-17 سالگی. و دیدم که اونموقع هم نظری مشابهِ الان داشتم: نابودیِ ابدی، پیوستن به عدم برای همیشه.
این کرونا جدیداً ترسناک شده. امیدوارم به خیر بگذره و نمیری
شرح داستان نا امید کننده ی از سر گذرانده شده و فراموش شده ای ک گاها، تنها در ساعت های خلوتی به ذهن مریض و ناکارامدان طلوع می کند و شعاع تاریکش بر روشنایی ادراک می تابد. لحظه های کوتاهی بیش طول نمی کشد ک خود را، درونِ تاریک ترین اتاق، در تنها ترین لحظه ی ممکن پیدا کنی بعد آن. یک اتفاق ناگریز تکراری ـست ک بسیار بدان آشناییم. و هیچ تلاشی برای دوری ز آن نیست، یک جور هایی رفیقیم. می دانی. یک طوری توی آن لحظه ها انگار، بیش از همیشه خود می شویم و شخصا بر
الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
بغض های بی هوا
گریه های بی امان
قبضِ روح های بی دلیل
این همه را نمی فهمم...
کاش معنای تک تکِ
این گرفتگی ها را می دانستم!!!
دلم این روز و شب ها
بی هیچ بهانه ای زار می زند
و نمی فهمد چرا؟!
نفهمیدنِ حالِ دل
عینِ گم کردن چیزی درونِ آدمی ست!...
آشفته ای
بی هیچ دردی شاید!!!
دردهای خاموش ;آدم را خاموش می کند....
جایی خاموش از دلمردگی
دل را بس است شاید....
معراج می خواهد دلم
اما دلیلش را نمیدانم....
اسفند ;
یادآور روزهای خوب وشیرین 
باشهداست....
یادآور انبوهی از عهده
بیاد زادگاهم شیفه
خوبی و صدق و صفا در روستایم جمع بود
          این یکی پروانه و آن دیگری چون شمع بود
حرمتِ مویِ سپیدِ پیر،واجب تر ز نان
          بود حرف و قول مردم ، محکم و تا پای جان
مردها در مزرعه بودند سرگرم درو
          زن درون خانه اش درحال پخت نان جو
قلعه ی قاجاری زیبا درونِ روستا
          رودِ گوپال ِ خروشان ، صیدِ ماهی و شنا
عطرِ خاکِ روزِ باران ، عطرِ خوب و بویِ خوب
          صوتِ زنگِ گاوها در بازگشتانِ غروب
----------------
تا مصیبت آمد و یکروز آ
هیچگاه به این مقدار بدین احساس، به تنفر از انسان ها و صورت هاشان دچار نبوده ام و خود نیز درون این قاعده ام. همانقدر انسان و نفرت انگیز و از آن راه نجاتی نیست. توی کوچه ها گشتن، زیر قطع و وصل شدن نور زرد رنگ چراغ سایه ام لحظه ای بسط پیدا می کند به تمام کثافت ها و تاریکی های محیط دورم و لحظه ای دیگر تنها اندازه من می شود. یا ک ضریبی قابل محاسبه صرفا به سبب فاصله و زاویه ای ک چراغ با من دارد. متاسفانه، اقبال بدی دارم. از آنکه می شد این خودآگاهی و من بود
به پروسه ی گواهینامه گرفتنم نگاه میکنم .پُر بود از پشت گوش انداختن ها .بعد از کنکور در کلاس ِ اموزشی شرکت کردم .۷ جلسه اش را رفتم و دیگر دلم نخواست و نرفتم .تا شد تابستانِ سالِ بعد و کلِ پروسه آئین نامه و اموزشی باز ادامه پیدا کرد .آن موقع هم که یادم می آید اولش پر بودم از انگیزه و بعد در طول مسیر خالی بودم .ولی به خاطرِ حرف بابام و اینکه تمام دوستام گواهینامه داشتن ادامه دادن و بالاخره گواهیناممو گرفتم ....
به پروسه ی این فکر میکنم که تو پنج سال او
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
هر که آمد نشانِ ایمان داد ، کرده قصدِ فریبِ ما مردم 
یا کسی که به زهد فرمان داد ، کرده دستش به جیب ما مردم 
گاه گاهی زِ دفتر و دیوان ، گاه گاهی زِ سفره ی بی نان 
گاه گاهی زِ طفلِ بی بابا ، گاه خورده زِ سیبِ ما مردم 
تا شکمها ، پر شد از نعمت ، میزند لافِ طاعت و خدمت 
خادمِ آستانِ خود شده اند ، والیانِ نجیبِ ما مردم 
خوردنِ چشمه هایِ این سامان ، بردنِ  دشتهایِ این دامان 
شد نسیبِ امیر و یارانش ، غصه اش شد نسیب ما مردم 
تا که با یکدگر غریبه شدیم ، از ه
شرح_دروس_معرفت_نفس 
استاد_صمدی_آملی
************************
 حالا از اینجا تفسیرِ انفسی را شروع می فرمایند که مبادا دنبال این باشی که واقعا چهارتا مرغ را بگیری و بکشی ؛ خیر؛ آن چهارتا مرغ در درون حضرتعالی هستند.
ترا هر چهارمرغ اندر نهاد است                   
 که روحت از عروجش اوفتادست
 این چهار صفتِ حیوانی در درونِ خودت هست، این کشتن هنر است نه اینکه تفنگ بدست بگیری و یک کرکس را بیندازی؛ خیر.
به شکارِ حیوانِ بیشه رفتن هنر نیست. یک سنگ برداری و در روز عرفا
از عنوان شروع می‌کنم. دقیقا از خودِ عنوان، که می‌توانست هرچیز دیگر باشد،  هر ترکیب دیگری از کنار هم چیده شدن هر چیز!
شاید هم دارم مهمل می‌بافم. شاید فقط می‌توانست شامل ساختار جملات التماسی باشد. یا هر جمله‌ی هرچیز، مثلِ... اصلا بیخیال عنوان.
بیا به موضوع بپردازیم. یا فعلا نپردازیم‌.
به درونِ مایه برویم؛ مایه‌ای از پوچی، خلأ، درنگ، حسرت، وهم، تصور،... هرچیز به جز فکر!
مایه: واژه‌یاب به نقل از دهخدا می‌گوید:
”اصل و ریشه و بنیاد و مصدر و اساس
 
بعضی آدم هاسعی می کنند حقارتشان را با تحقیرِ دیگران بپوشانند .
توهین می کنند ، افترا می زنند ، و برچسب های زننده می چسبانند .با این آدم هایِ "بی فکر" کاری نداشته باشید .
"" این ها اگر قدرتِ تفکر داشتند که بی شعوریشان را جار نمی زدند !! ""
هر آدمِ عاقلی می داند که :""هیچ کس روی صفت و رفتاری متمرکز نمی شود مگر این که آن را به میزانِ زیاد در درونِ خودش داشته باشد . ""آدم هایِ سالم ، برای خودشان و دیگران ، ارزش قائلند .آدم هایِ سالم ، توهین نمی کنند .
در اندرون من خسته دل ندانم که کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغا
 
درونِ ما، ما را بس.به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافی‌ست و همین درون میداند حقیقت چیست.برای من همیشه، همین کافی بوده‌ است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافی‌ست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم. اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح د
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
 
درونِ ما، ما را بس.به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافی‌ست و همین درون میداند حقیقت چیست.برای من همیشه، همین کافی بوده‌ است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافی‌ست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم. اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح دا
گوگل مپ را باز می‌کنم و  نگاه می‌کنم به خط‌هایِ سیاهی که مرزهایِ کشورها را مشخص کرده است. دقت می‌کنم که ببینم کدام کشور به کدام کشور نزدیک تر است و کدام
از کدام دور تر. مساحت کدام بیشتر به نظر می‌رسد و کدام کمتر. کدام سرسبز
تر است و کدام نه. کمی بیشتر زوم می‌کنم به درونِ کشوری در آسیایِ شرقی، و به دنبالِ شهری می‌گردم که حتی اسمش را
هم نمی‌دانم. مشخص نیست فاصله‌ام با آنجا چقدر است و
اگر پاسپورت و ویزا و ماشینِ نداشته‌ام ردیف بود، دقیقاً چ
زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین
کتاب «حلزون‌های خانه به دوش» مجموعه مقالاتی است که شهید آوینی در مجلۀ سوره منتشر کرده که پس از شهادتش توسط نشر ساقی جمع آوری و تألیف شده‌ است. موضوع اصلی این مقالات، مبارزه با جریان روشنفکری و لیبرالیسم است که مثل خوره به جان انقلاب افتاده و جواب‌هایی که سید مرتضی به غرض‌ورزی‌های مزدورهای قلم به دستِ داخلی می‌دهد.
آخرین مقالۀ این کتاب به نام «تحلیلِ آسان» است که جوابی است به مقالۀ یکی از غرب زدگان به نام «حکومت آسان». عکس‌هایی که در ادا
نظرِ حقیر راجع به "مسخِ" کافکا که داخل سایت گودریدز نوشته بودم و حال نداشتم اینجا باز تکرار کنم. گودریدز برای امتیازدادن نمراتِ 1 تا 5 در نظر گرفته.
 
چون حجمش کم بود 3 ستاره دارم، اگه با این ریتم حجمش بیشتر بود بهش 2 ستاره میدادم. و بنظرم با این مضمون و این مفاهیم بهتر بود کلا 20-30 صفحه باشه؛ درخورِ یک داستان کوتاه. تو این کتاب به مفاهیمی که از نقد و بررسی هاش خوندم، پیشِ پا افتاده پرداخته شده بود. یه کتاب با این همه شهرت فقط و ققط یک ایده و خلاقیت د
به نام خدا
 
رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با
روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم 
بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم
ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید 
به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم
چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی
به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم
روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم
ز جعدِ زلف مُشکینش،  کمندی بر سر اندازم
کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم
چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم
زدی مطرب چنان سازی، که در خون میکشد دل را
کنون دل
سریال The Boys «پسران» گرچه پُر از ابرقهرمانانِ دروغین است، اما خودِ سریال همچون ابرقهرمانِ راستینی است که با روایتِ ضدجریانِ اصلی‌اش، ما را از چنگالِ مارول و دی‌سی نجات می‌دهد. در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که ابرقهرمانان قله‌های شهرت و محبوبیت را درنوردیده‌اند و به عضو جدایی‌ناپذیر هنر هشتم تبدیل شده‌اند. فیلم‌ها و سریال‌هایی ابرقهرمان‌محور که بر اساس کمیک بوک‌ها یا بدون الهام‌گیری از آن‌ها تولید می‌شوند، عضو جدایی‌ناپذیر صنعت تصا
برای سرنوشت‌ها[1]

آه ای ایزدانِ نیرومند،
تنها یک تابستان و تنها یک پاییز را
از برای ترانه‌هایی رسیده بر من ببخشایید؛
باشد که قلبم درونِ سینه، سرشار از آن موسیقیِ دل‌انگیز،
با اشتیاقی هر چه تمام‌تر سر به نیستی بگذارد.
 
و روح، چشم‌پوشیده از میراثِ آسمانیِ خویش در حیات،
بر پهنه‌های هادس[2] نیز آرام و قرارِ خویش را باز نخواهد یافت.
لیک اگر آنچه که برای من مقدّس است،
شعرهایی که در قلبِ من آرمیده‌اند، افاقه کند –
 
پس خوشا دیگر جهانِ خاموشِ
امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .
درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی سکون شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت  میاد ؟
جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دا
سفری سه روزه به روستاهای اطراف را گذراندم.سفری چهارنفره به همراه تولا
مفصل است
فردا سر فرصت مینویسمش
امشب به برکت افیون این شعر حسین صفا را بخوانید و من را به حال خودم بگذارید.
از رنج های دود شونده
تا خرتناق کام گرفتند
 
با دود از کتانی چینی
یک عمر انتقام گرفتند
 
تا حدِّ مرگ، نشئه ی نشئه
ماندند تا خمار بمیرند
 
یک مشت خطبه خوانده شوند و  
یک مشت نطفه بسته شوند و
هی ماشه ها چکانده شوند و
سربازها به شکل جنین ها
در خاکریزهای درونِ
زن های باردار بم
شنیدن
شبیه این است که فقط یک بدن باشی. جشنِ من روزی‌ست که بتوانم به چندنفری بفهمانم اینکه درونِ خودم نیستم معناش چیست. بیشتر اوقات شبیه جزئی از اجتماعم، در زندگی فردی‌ام کمتر تاریخی دارم، تقریبا قریب‌به‌اتفاق بسترهایی که ممکن است پتانسیلِ منطقی برگرداندنِ فردیت‌ام را داشته باشند، با قیدی که به من و زیست‌ام چندان ارتباطی ندارد، به من متصل‌اند. درواقع، این بسترها در حالتِ ایده‌آل می‌توانند من را متوجه خودم کنند، اما درحالِ حاضر من اص
[ توی تنور، منتظرِ دست‌هایت‌ام
توی صفی و نان همه سنگ می‌شود
این صلحِ پایدار ، بینِ جمعِ بیخیال
با خنده‌ی معمولیِ تو جنگ می‌شود]
خوشبختی و رسیدن و بدبختی و فراق
اینها فقط بهانه‌ی بُغضی ست ناتمام
دردی که گاهی قالبش عشق است، گاه عقل
با زخم‌های بودن و سر وازیِ مدام
سگ‌جانِ باتفاوت از این تکه‌ها بِکن
این خرده‌شیشه‌ها که به ته می‌کشانَدَت
سردردهای ناشی از بادی که در سرت
کابوس‌های زنده که هِی می‌پرانَدَت
«دیگر صدا نزن» ، هرچند این تو نیس
.حداقل کسی به خودم یاد نداد این اصل مهمو .شاید اگر روزی تصمیم ام عوض شد و بچه داشتم اولین نکته ای که از دوره بزرگسالی بخوام به بچه ام‌یاد بدم همین باشه که :
"هر انتخابی که میکنی ،خیلی از‌ موقعیت ها و رشد های دیگر رو از دست میدی ،فقط حواست باشه "
مثلا شنیدن این جمله دردناکه و حتی میشه ازش استفاده کرد برای تنبل شدن و انتخاب نکردن ،از ترس اینکه نمی خوایم چیزی رو از دست بدیم و طردش کنیم .ولی خوب این درست نیست .مثالشو براتون میزنم 
 همکلاسی ام ،اون ان
عین خل و چل ها از وقتی که بیدار شدم یه لبخند گشاد رو لبمه! اما حالا بی دلیل بی دلیلم نیستا! هم اینکه هوا خیلی خوبه. از اون جایی که من هم در کتگوری سرمایی قرار میگیرم هم گرمایی خوش خوشانم روزای آخر تابستون و قبل از سرما و بهاره کلا. در بقیه فصول من بای دیفالت با نق نق وای این چه هواییه از خواب بیدار میشم.
دلیل دیگه ش اینه که اِبی داره میره! این دوست علی یه هفته س اومده و نمیره و من دلم تنگ شده خب. نه بیرون درست حسابیی رفتیم نه درونِ درست حسابی :))
دلیل
دندان انسان
دندان
دندان‌های یک فرد بالغ.

عکس سی.جی.آی از نمای عقب دندان‌ها از داخل دهان
 
 
 
 
دندان (به اوستایی:dentan و به سانسکریت ساختارهایی سفیدرنگ در درونِ فک یا دهان بسیاری از مهره‌داران هستند که برای خوردن، جویدن و تکه تکه کردن خوراک به کار می‌رود. دندان‌ها از بخش‌های مختلفی تشکیل شده‌اند که از خارج به داخل عبارتند از : ۱. مینا ۲. عاج ۳. اتاقک پالپ و پالپ ۴. ریشهٔ دندان که هرکدام دارای تقسیم‌بندی تخصصی‌تری است. انسان دارای ۲۰ 
پسرک وارد فروشگاه شد. در به در در قفسه‌ها به دنبال شامپویی می‌گشت که انقلابی باشد، حتما نه شامپویی که چپیه دورِ درش انداخته باشند یا که زیرِ قوطی‌اش که دست بکشی ته ریش‌های نرم کرکی‌ای وجود داشته باشد، او می‌خواست یک شامپوی ایرانی بخرد. 
آن قدر این حرکتش به زعم خودش حماسی بود که یک گروه موسیقی نظامی درونِ مغزش با طبل و شیپور مشغول اجرای موسیقیِ سر زد از افق بودند. به شامپویی رسید که اسمش پرژگ بود و کنیه‌اش سیر!
او قبلا در آینه جادو دیده بود
وبلاگ را که باز می‌کنم با نظرات بعضی آدم‌ها آسیب می‌بینم. دیرکت اینستا را که نگاه می‌کنم، با پیام‌های غریبه و آشنا آسیب می‌بینم. این روزها خیلی از سمت شبکه‌های اجتماعی آسیب می‌بینم. از طرفی احتیاج به آرامش دارم و از طرفی دیگر نیاز به صحبت کردن با آدم‌ها. دلتنگ طبیعت هستم و سرماخوردگی این هفته باعث شد تا در خانه بمانم. دیروز به زحمت خودم را جمع و جور کردم و رفتم میوه و نان خریدم. خودم را بسته‌ام به مایعات گرم. مادرم و همسرش دیشب رسیدند و من
«قَالَ الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ ع مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَاعِظٌ مِنْ قَلْبِهِ وَ زَاجِرٌ مِنْ نَفْسِهِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ قَرِینٌ مُرْشِدٌ اسْتَمْکَنَ عَدُوَّهُ مِنْ عُنُقِه»شافی، صفحه‌ی ۶۵۲ فی الفقیه، عن الصّادق (علیه‌السّلام) [حضرت امام جعفر صادق علیه‌السّلام فرمودند]: «من لم یکن له واعظ من قلبه و زاجر من نفسه و لم یکن له قرین مرشد استمکن عدوّه من عنقه». اولین چیزی که موجب میشود که انسان بتواند در مقابل دشمنش - که مراد، شی
پونه مقیمی
شاید زندگی پیدا کردن بخش‌هایی از خودمان در تکه‌تکه‌هایی از یک کُلِ منسجم است. پیدا کردنی که به‌ اندازه‌ی یک عمر طول می‌کشد. و تکه‌هایی که همه‌ جا حضور دارند و فقط کافی است ما در مسیرشان قرار بگیریم. آن وقت اگر هشیار باشیم، شاید بخش‌هایی از خودمان را ببینیم. بخش‌هایی از خودمان را در رابطه‌ها و در آدم‌هایی که تجربه می‌کنیم، در موقعیت‌هایی که قرار می‌گیریم، در فیلم‌هایی که می‌بینیم، در تاریخی که مرور می‌کنیم و حتی در کوچه
چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هق‌هق زدنِ بی‌امان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچ‌چیزی برای ازدست‌دادن ندارد، باید ازش ترسید. و آن‌موقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس می‌کرد حتّی قادر است به‌آسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس می‌کرد می‌تواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه به‌درستی این وضعیت را «پوچی» می‌نامد، و کسانی را که
چندین سال گذشت و من کاملا تغییر کرده بودم. تمامِ چیزی که میخواستم اعتبارِ بیشتر، توسعه ی کاریِ قوی تر و آینده ای در بهترین شرایطِ ممکن. واسه همین تا به امروز متوقف نشدم، اتفاقاتِ زیادی افتاد ناراحتی های زیادی کشیدم اما کنار نرفتم، چون من باید تحتِ هر شرایطی توی این مسیر بمونم.
آدمِ درون گرایی هستم، اگر من رو به حال خودم بذارید میتونم ساعت ها یه جا بشینم و در درونِ خودم غرق در تفکرات شم. بخشی از این اقیانوسِ فکریِ من، که همیشه در حالِ غرق شدن د
امروز داخل بوفه مدرسه ، بعد از زیاده روی یه -سال دوازدهمی- در دخالت ، جر و بحثی رخ دادکه نتیجه ش یه سیلی توی گوش راست من بوده دنیای لحظه سیلی درونِ من :(
 1- من همین الان میتونم ازش شکایت کنم و پولی که برای ثبت نام کلاس آلمانی نیاز داشتم دست پیدا کنم
 2- با توجه به نفرتی که ازش دارم میتونم ازش شکایت کنم پیش مدیر تا اخراج شه
 3- میتونم همین الان روش دست بلند کنم و تا جایی که میتونم کتکش بزنم تا دیگه جرأت دعوا کردن با کسی رو نداشته باشه
 )پیش ناظم رفتم
در درونِ من که می‌کشد زبانه شعله‌هایِ داغِ آه                 
فوت می‌کنم به روشنیِ زردِ شمعِ نیمه‌سوزِ راه
می‌زنم به قلبِ خاطراتِ خوبِ دور و می‌روم عمیق              
توی‌کوچه‌باغ‌هایِ ظهرِگرمِ بی‌صدایِ ‌دل‌بخواه: 
دست‌های گرم توست توی دست‌های سردِ من‏، چه زود       
بوسه‌گاه نرمِ تو که می‌کشاندَم به درّه‌ی گناه...
نیمه‌ی شب است و مرغِ حق به‌خواب رفته است و من هنوز          
خیره‌ام به سقف آسمانِ پرستاره در نبودِ ماه
ل
گیلاس یکی از محبوب‌ترین میوه هاست. پرورشِ درختِ گیلاس نیز بسیار آسان است. شاید بزرگ‌ترین مشکل در پرورشِ این گیاه دور نگه داشتنِ پرندگان از نوک زدن به محصول‌تان باشد. همچنین آوردنِ یک کاسه گیلاس از درخت‌تان به خانه نیز مشکل است، زیرا آن‌ها احتمالاً از مدتی طولانی قبل از آورده شدن به خانه خورده شده‌اند!
درختانِ گیلاس می‌توانند به ارتفاعِ 6 تا 9 متر رشد کنند. آن‌ها شکوفه هایِ زیبا و معطری را در اوایلِ بهار تولید می‌کنند. در بسیاری کشور‌ها
گاهی از خودم تعجب می‌کنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که این‌قدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی می‌رفت را دارم قدم قدم برمی‌گردم عقب. می‌دانم که دانسته پیش می‌رفتم. می‌دانم که می‌دانستم دارم چه می‌کنم. می‌دانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتن‌ام در فراموشی ادامه می‌دادم.
«خاکستر» را با شوق می‌گیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزه‌ای‌ش را از نظر می‌گذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز می‌کنم و به گوش
شنیدن
بزرگ‌ترشدن همان ازدست‌رفتنِ خُرده آرزوهای باقی‌مانده‌ست. قانع شدن است. قبل‌تر می‌گفتی مهم نیست که باهوش نیستم، در عوض صبر می‌کنم. با حوصله دوساعتِ تمام روی یک مسئله نه‌چندان سخت وقت می‌گذارم. این پس‌زدن هرباره‌ام از سمتِ مسئله را نادیده می‌گیرم، اینکه هربار نمی‌توانم وارد فضای مسئله شوم، اینکه هربار چیزی را حل می‌کنم حسی از اینکه چیزی در ذهنم تغییر کرده، پیدا نمی‌کنم. حسی از این ندارم که الگویی را پیگیری کرده‌ام و ردش را ز
.
مرگ فقط یکبار نیست .اینو اون موقعی فهمیدم که دیدم وقتِ  زندگی کردنم سوگواری میکنیم. برای مرگ هایی که ناگهان برامون پیش اومده .مرگِ یک رابطه .مرگِ سلامتی .مرگِ یک شرایطِ آروم و پرت شدن وسطِ چالش .مرگِ آرزو ایی .مرگِ خودِ قبلیمون.همشون درد دارند .سخت اند .و خوب میتونم بگم حداقل دو هفته یکبار یک مرگ رو تجربه میکنم .مرگ هایی که هر دفعه تجربه شون برام سخته .
بازم فکر میکنم شاید اونچیزی که لازمه همین تجربه هاست .وگرنه آدمی که تو تحمل کردنِ مرگ ها و درد
پنجره باز بود و هوایِ خُنکی به داخلِ اُتاق می‌اومد؛ نشسته بودم لبه‌ی پنجره، و با تبسمی به لب، بیرون رو تماشا می‌کردم؛ کمی سَردم بود اما، قصد نداشتم پنجره‌ی اُتاق رو ببندم؛ از اون بالا آدمایی رو می‌دیدم، که توی شهرک، در حالِ رفت‌وآمد هستند؛ پیاده و سواره، یک‌نفره و چندنفره... هر کدومشون یک پوششِ متفاوت داشتن و، مقصدی متفاوت‌تر. با خودم فکر کردم لابد هر کدوم قصه‌ی مخصوص به خودشونو دارن؛ یکی شاده، یکی غمگین، یکی عجوله، یکی کاملا خونسرد،
  شهید حاج قاسم سلیمانی
از اصحاب خاصۀ مبارزه با شیاطین زمانه بود. گویا این رسم روزگار است که نیکان و جوانمردان بدست بَدان و اهریمنان به طرزی بس ناجوانمردانه به شهادت رسند.
در وی که می‌نگریم، ویژگی‌های متفاوت و بارزی از وی بر ما آشکار می‌گردد. در یک عمر زندگانیِ منجر به شهادتش امیدواری، دلگرمی و پرتلاشی، درایت و ژرف اندیشی، نگاهی وحدت‌جویانه و وحدت‌طلبانه، مهربانی و شجاعتی کم‌نظیر، موج می‌زند.
گذشته از ‌همۀ اینها شاید مهمترین و مطلوبت
پیش نوشت:
از خوندن خلاصه بلغوریاتِ ذهنِ خسته و لایک خواهِ "بعضی "!! (علامت تاکید)توییتری ها بیزار شدم ولی وبلاگها انگار جزء دنیایِ مجازی محسوب نمیشن انگار پلی هستن به دنیایِ درونِ انسانها
من فکر میکنم خیلی از آدما، به خصوص کسانی که دستی به کتاب برده باشن، گاهی فیلم خوبی دیده باشن، یا در هفته سرجمع بین ده تا بیست دقیقه تفکر کنن ، مثل خود من عمیقا اعتقاد دارن که آدمای متفاوتی هستن و این متفاوت بودن یه جور حس برتری در خودش داره.
وقتی بحث سر تفاوت م
.
از من روی مگردان؛
بگذار زلف‌های حریری‌ات،
که در پسِ پنجره‌ها،
کودکِ درونِ باد را به چالش می‌کشند،
تماشا کنم!
.
•••••••
.
از من روی مگردان؛
بگذار تا با سختی موهومِ الماسی،
که بر چشمانت نقش می‌بندد،
هزار شب،
هزار و یک شب دیگری را،
بر دیواره‌ی قلبم، حکّاکی کنم!
.
•••••••
.
از من روی مگردان؛
بگذار آوازی سَر دهم،
که به هنگامِ سقوط،
زمزمه‌ی عاشقانه‌ی برگ‌های چناری باشد،
که آمدن تو را، نوید می‌دهند!
.
•••••••
.
از من روی مگردان؛
بگذا
مایلم
اخلاق را مطلق حفظ کنم
 
باید بپذیریم که نسبیتِ فلسفی محلِ اِشکالش آن جایی
ست که حقیقت، از امرِ بیرونی تبدیل به امرِ درونی شد؛ یعنی ما مراجعه ای داشتیم به
انسان به عنوانِ موجودی که شناسایی می کند.
علم، فلسفه و تاریخِ بشریت تصمیم گرفتند که به تمامِ
دریافت های انسان، نسبیتی حاکم شود.
با مراجعه به خودِ نسبیتِ اَنشتین و عدم قطعیت و طبعاتِ
فلسفی شان که موقعیت سنجیِ اِبژه های خارجی را متغیر اعلام می کنند و اعلان می دارند
که هیچ چیز آن جائی که
صبح بیدار شدم،پرده رو که کشیدم،پنجره رو که باز کردم،اندکْ نور که خودشو پهن کرد رو رنگای فرش،فنچا که به صدای بلند خوندن..نورُ رنگُ آوا که در هم آمیخت،روزِ من بین یک عالمه زندگی شروع شد..
لبام آروم میخندیدن،قلبم گشاده بود،هوا خوشرنگ..و من از دل انگیزی لحظه کیفور،رفتم سراغ کابینت لیوانها و دلم ماگ تو زردمو خواست..صبحانه خوردم و روبه روی طلاییِ پرده،سحرِ هوا و سفیدیِ آسمان نشستم و انگار جادو شدم...رفتم به رویا..دلم به تاپ تاپ افتاده بود و به خودم
گاهی وقت‌ها غم مثل بختک می‌افتد به جان زندگی‌ام. گاهی وقت‌ها نا امیدی چاقو می‌گذارد بیخ گلویِ روحم. گاهی وقت‌ها کسالت چنگ می‌زند به تار و پودم.
من یک گاوم! وقتی مدام و مدام و همچنان مدام خاطرات تلخ گذشته را بالا می‌آورم و نشخوار می‌کنم و می‌جوم و می‌جوم و همچنان می‌جوم و بعد با چشمانی که در اثرِ فکر کردن ، خیره به گوشۀای مانده‌اند ؛ تکانی به گلویم می‌دهم و دوباره آن سیاهی‌ها را قورتشان می‌دهم تا بروند پایین.
هاروکی موراکامی چه قشنگ ت
شنیدن
کم‌کم درحالِ دیوانه‌شدنم. هرکسی از دنیا چیزی به‌یاد می‌آورد. هرکسی دنیا را به چیزی می‌شناسد و راهی دارد برای اینکه بداند کجاست. هرکسی خودش را می‌شناسد چراکه در قیود زمان گرفتار آمده و گذشته‌ای دارد، و خودش همان گذشته است. اما من؟ بیشتر حتی موسیقی‌ای برای به‌یادسپردنِ خودم ندارم. زندگی‌ام تکرارِ لحظاتی معدود شده، تکرارِ تاریخ‌هایی که با مختصات به ذهنم سپرده‌ام. با خودم فکر می‌کردم دانشگاه برای من چه جای بی‌معنایی‌ست، انگار
این روزها که کمتر می‌نویسم و می‌خوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمره‌ام حس می‌کنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم می‌دهد. سرم شلوغ‌تر از همیشه است و می‌دانم قرار است شلوغ‌تر هم شود. امروز بعد از یک‌دهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشم‌پزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار می‌ترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست می‌کرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. به‌نظرم به‌خاطرِ این دستوردا
نیروی میدان مغناطیسی
 یک مدل جدید نشان می دهد که منبع نیروی میدان مغناطیسی زمین ممکن است فلز منیزیمی باشد که از زمان تولدِ زمین، درون هسته اش زندانی شده است! منیزیم چهارمین ماده معمول (از نظر فراوانی) در لایه های بیرونی زمین است. می دانیم که بیشتر هسته زمین از آهن تشکیل شده است و همچنین آهن و منیزیم براحتی ترکیب نمی شوند. بنابراین تا پیش از این در تصور دانشمندان جایی برای وجود منیزیم در هسته زمین وجود نداشت، اما اکنون این تصور تغییر کرده است.
 چند وقت پیش بود که دوباره من و سارا مغزمان کلید کرد روی تست شخصیت MBTI، من دوباره تست را دادم و این بار جواب شد INTP ، یعنی درونگرای شهودی فکری* اکتشافی، قبلا هم داده بودم ولی آن موقع ISTP شدم و چون خیلی شبیه خودم احساس نکردم خیلی هم ذوق زده نشدم ولی INTP به شدت شبیه من بود و ذوق زده شدم و مغزم کلید کرد (این کلید کردنِ مغز هم یکی از همان ویژگی‌های INTP من است). این چند مدت داشتم روی این فکر می‌کردم که ترکیب‌های مختلف I/E و N/S و T/F و P/J کاملا شخصیت‌های متفاوت
او مدتی است که در داخل یک دوربین عکاسی زندگی می‌کند؛ در یک تاریکی مطلق. در فرصت‌های مختلف با همهٔ دم و دستگاه‌های آنجا کلنجار رفته است. یک‌بار در حال ور رفتن با دیافراگم بود که ناگهان پس از یک لرزه، دهانه لنز باز شد و تصویری شگفت‌انگیز شروع به شکل‌گیری روی نگاتیو نمود. او محو تماشای نقش روی نگاتیو بود. بعدها چندبار دیگر هم دیافراگرام را باز کرد اما خبری از تکرار آن اتفاق نبود. مدت‌ها بر همین منوال گذشت تا اینکه یک روز ناگهان زمین زیر پایش
این روزها به دلیلِ مشغله‌ی بلاحَدّم اصلا
فرصت تمرکز روی موضوع منطق ریاضی ندارم اما الان دوباره فرصتی دست داد تا یک ساعتی
موضوع را ادامه بدهم (صد البته کنار مترو-اتوبوس خوانی این کتاب).

 
راستش کلا موضوع منطق ریاضی برایم سوال
بود، غیر از دانستن قواعد ترکیب صدق و کذب جمله با فصل و عطف و شرط و شرط دو طرفه
و نقض، چه چیز بیشتری باید بدانیم؟ نکته دقیقا همین است: هیچی! موضوع منطق ریاضی چیزی
کاملا درونِ ریاضی است، راجع به منطق نیست، می‌گوید اگر بشود
دامنۀ کتاب 
7189
به قلم دامنه. به نام خدا. گزارشی از کتاب «ریشه‌های رومانتیسم»، نوشته‌ی آیزایا برلین، ترجمه‌ی عبدالله کوثری. نشر ماهی. هیچ نوشته و گزارش‌نویسی یی، نمی‌تواند شیرینیِ لحظاتِ با کتاب بودن را پُر کند. با این‌همه، چون این فرصت و رخصت ممکن است بر همه یکسان دست ندهد، این‌گونه نوشته‌‌هایم را با شوقی بی‌حد می‌نویسم، شاید بیش‌وکم، کسانی آن را بخواند. و همین مقدار هم خود خیلی‌ست.
 
عکس از دامنه
 
۱. از نظر نویسنده _آیزایا برلین_ که
از وقتی پیش روانشناس می‌رم با جنبه‌هایی از شخصیتم رو به رو شدم که یا از وجودشون خبر نداشتم و یا همیشه انکارشون می‌کردم. خلاصه روشی که تراپیست من به کار می‌بره اینه که ما همگی از بچگی زخم‌هایی تو وجودمون داریم که اگه روزی درمانشون نکنیم، افسار زندگی‌مون رو به دست می‌گیرن و ممکنه فاجعه‌های بزرگی به بار بیارن.من تو روزهای پایانی نوزده‌سالگی وقتی از "خودم" خسته بودم، از روانشناس کمک گرفتم. از همه چیز خسته بودم. از بی‌اعتماد به نفسیِ همیشگی
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگی‌تونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگین‌هاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمه‌هاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بو
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگی‌تونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگین‌هاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمه‌هاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بو
غرب زده، بالاخره یا میخوری یا میزنی. غرب هم همین است به بعضی‌ها که می‌رسد یک مشت توی سرشان می‌زند، طبیعتش وحشی است. از زمان بربرها، ساکسون‌ها و گال‌ها همین طور بود. اما یک کم که بزرگ‌تر شد دیگه فقط مشت نزد، لگدی هم می‌پراند. این طور شد آن‌هایی که هم لگد خورده بودند هم مشت، شدند غرب‌زده.
غرب‌زده‌ها دو نوع هستند، همین طور که آدم‌های توی دعوا دو نوع هستند. بعضی‌ها فقط می‌ایستند و کتک می‌خورند، بعضی دیگر هم می‌خورند هم می‌زنند، شاید هم ب
غرورِ شدیدا بالایی دارم، همیشه همینطوری بودم یه آدمِ مغرور که نمیتونه خودش رو در جایگاهِ ضعف ببینه، یعنی کلا من هیچ وقت نباید توی جایگاهی باشم که نسبت به دیگران ضعفم مشخص باشه. از سنِ کم بسکتبال بازی میکردم و زمانی که دبیرستان بودم، توی تیمی بودم که داخل لیگ بود مقام قهرمانی هم دارم اما خیلی ساده یه روز که مربی یه برخوردِ تند کرد چیزامو برداشتم و رفتم که واسه همیشه حتی دست به توپ هم تا به امروز نزدم. چرا راه دور برم در کنارِ تمام علاقه ام به
Fast VP چیست؟
نرم افزار EMC FAST به محصولات EMC Unity اجازه می دهد تا از درایوهای Flash با کارایی بالا استفاده کنند. نرم افزار FAST شامل Fully Automated Storage Tiering  برای (Virtual Pools (FAST VP و FAST Cache است. این دو ویژگی در کنار هم کار می کنند تا از فضای ذخیره سازی درون سیستم به صورت مؤثر استفاده شود. هر یک از این ویژگی های نرم افزاری تضمین می کند که فعال ترین داده ها از طریق Flash پشتیبانی می شوند.
 
هنگامی که ویژگیِ FAST VP فعال شود، این ویژگی آمارهایِ Performance روی هر [1] slice در یک Pool را ا
Fast Vp چیست ؟
نرم افزار EMC FAST به محصولات EMC Unity اجازه می دهد تا از درایوهای Flash با کارایی بالا استفاده کنند. نرم افزار FAST شامل Fully Automated Storage Tiering  برای (Virtual Pools (FAST VP و FAST Cache است. این دو ویژگی در کنار هم کار می کنند تا از فضای ذخیره سازی درون سیستم به صورت مؤثر استفاده شود. هر یک از این ویژگی های نرم افزاری تضمین می کند که فعال ترین داده ها از طریق Flash پشتیبانی می شوند.
 
هنگامی که ویژگیِ FAST VP فعال شود، این ویژگی آمارهایِ Performance روی هر [1] slice در یک Pool را
گفت و گو داشتن با افراد مختلف، بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با افراد است و به همین دلیل باید بتوانیم بر گفت و گو مسلط باشیم.سکوت کردن بسیار خوب است ولی گاهی اوقات سَم گفت و گو حساب می شود.حرف زدن به موقع می تواند در یک گپ و گفت بسیار مهم باشد و راهی برای پیشبرد و سوخت رساندنِ به گفت و گو.اما از طرفی بسیاری از مواقع ما درست نمی دانیم که چه باید بگوییم و چه کارهایی را انجام بدهیم تا ضمن رعایت ادب و نزاکت در گفت و گو، بتوانیم آنرا جلو ببریم.
در
پیکسار با «داستان اسباب‌بازی 4» (Toy Story 4)، فیلمی ساخته است که یک اسباب‌بازی بعد از اینکه خودش را آشغال می‌نامد، ده‌ها بار به‌طرز ناموفقی برای خودکشی تلاش می‌کند! آن‌ها با این انیمیشن، اسباب‌بازی‌های عزیزمان را مجبور می‌کنند این‌بار در چشمانِ بزرگ‌ترین وحشتشان، مرگ و بی‌معنایی خیره شوند. «داستان اسباب‌بازی ۴» انگار از روی این جمله از اپیکتتوس، فیلسوف یونانی درباره‌ی افسردگی ساخته شده: «چیزی که به آن عشق می‌ورزی، فانی است؛ آن یکی
Fast VP چیست؟
نرم افزار EMC FAST به محصولات EMC Unity اجازه می دهد تا از درایوهای Flash با کارایی بالا استفاده کنند. نرم افزار FAST شامل Fully Automated Storage Tiering  برای (Virtual Pools (FAST VP و FAST Cache است. این دو ویژگی در کنار هم کار می کنند تا از فضای ذخیره سازی درون سیستم به صورت مؤثر استفاده شود. هر یک از این ویژگی های نرم افزاری تضمین می کند که فعال ترین داده ها از طریق Flash پشتیبانی می شوند.
هنگامی که ویژگیِ FAST VP فعال شود، این ویژگی آمارهایِ Performance روی هر [1] slice در یک Pool را ان
می خوام از تجربه ام که یکساله شده  براتون بگم در این پست.
یه سال پیش بود .دخترک فقط دو هفته تعطیلات تابستون داشت.بعد از دو هفته اول شهریور بود که رفت سر وقت بیمارستان و بخش. اون وقت هنوز دانشجو بود .دانشجوی بخش سبز رنگ عفونی .نزدیک پاییز بود و براش هنوز پاییز نماد دراماتیک-رمانتیک داشت.الان هم پاییز رو دوست داره ولی خوب نه به اون دلایل .نکیه گاه دوست داشتنش طبیعته .عشق به نارنجی نارنجی ها .تجربه ی عمیق بودن .
دور نشیم از داستان .اون عاشق شد .نزدیک
ننگ است سایه را ز من و همرهی من

 

گه زان به پیش می‌رود و گاه از قفا


در لرزه هم‌چو بحرم و در ناله هم‌چو رود

 

درعجز چون نسیمم و در ضعف چون صبا


بی‌خواب چون ستاره و بیمار چون هلال

 

دمسرد چون صباح و سیه بخت چون مسا


سرگشته هم‌چو آبم و آواره همچو باد

 

لت‌خواره هم‌چوخاکم و گردنده چون هوا


انجم ز آتش دل من می‌برد فروغ

 

گردون ز آب دیده به رویم کند شنا


اکنون به دردمندی من نیست هیچ کس

 

اکنون به نامرادی من نیست هیچ جا


می‌سازدم زمانه ناساز
غم و اندوه از عمیق‌ترین احساسات بشری است. هر انسانی این حس گذرا را بارها و به درجات مختلف در طول زندگی تجربه می‌کند. در طول قرن‌ها، فلاسفه و شاعران دربارۀ ماهیت غم و شادی چیزهای زیادی نوشته‌اند. در دوران مدرن، روانشناسی با کمک روش‌های علمی، به‌دنبال شناخت کمی و کیفی غم است تا بتواند راهکار‌های مفیدی برای کنار‌ آمدن با آن ارائه کند. در این مطلب ۵ راهکار به شما یاد می‌دهیم که به‌کمک آنها می‌توانید راحت با غم و اندوه کنار بیایید.[yektanet.com]
ح
اشعار زیر از قصاید سید قطب الدین حسین میرحاج گنابادی متخلص به آنسی می باشد. وی از شاعران و مشاهیر شهرستان گناباد است. آنسی این بیت ها  را در مدح رسول اکرم (ص) سروده است که در مجموعه جنگ اشعار آمده است.


تا کی ز دورِ چرخ در این دیر دیرپا

     

باشد به سانِ دایره نی سر مرا نه پا


سوراخ گشته است ز گرداب سینه‌ام

 

در موج بحرِ حادثه بیگانه ز آشنا


کس را هوای صحبت من نیست در جهان

 

چون رعد در فغانم و چون ابر در بکا


ننگ است سایه را ز من و همرهی من

 

گ
اگر قرار  بود یک کتاب اخلاقی بنویسم آن کتاب 100 صفحه ای می بود و 99 صفحه ی آن سفید و فقط در صفحه ی آخر می نوشتم تنها یک باید را می شناسم و آن هم دوست داشتن است.
 آلبر کامو
--------------------------------------
این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است که چرخش آنرا ارزشمند می کند.  
فرانکلین پی جونز
--------------------------------------
سرانجام کشف شد که صاحب بیمارترین افکار و خشن ترین قلبها مردانی هستند که زود به زود عاشق می شوند.   
  روسکین
--------------------------------------
شازده کوچول

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها