نتایج جستجو برای عبارت :

روزای قشنگی در انتظارمه :)

میدونی چیه خدا؟ من مطمعنم روزای قشنگی در انتظارمه،مطمعنم یه کاری برام میکنی، من به بزرگی و مهربونیت ایمان دارم و با تموم وجودم بهت اعتماد دارم :)الان آرومم، دلم قرصه، میخوام دوباره یه سری تغییرات کوچیک داشته باشم، میخوام شروع کنم و قدم اول رو بردارم، دیگه نگران نیستم، دیگه نمیترسم :) و به اندازه ی همون روزی که قراره آرزوهام اتفاق بیوفتند، خوشحالم و آروم!
تو بارها بهم ثابت کردی چه تکیه گاه خوب و امنی هستی، بارها نشون دادی چقدر هوامو داری، نمی
این سفر هم یکی از همون اتفاقای عجیبی بود که حتما باید به گنج تجربه هام اضافه می شد.
نمی دونم الان توی ایران چی در انتظارمه.نمی دونم خدا چه برنامه ای برام در نظر داره.اما چیزی که خوب می دونم اینه که این سفر و این دیدار عجیب با اباعبدالله یکی از دلچسب ترین های زندگیم بود و قراره هیچوقت فراموشش نکنم.
خیلی همه چیز داره عجیب تر از اونی میشه که برنامه اش رو داشتم یا انتظارشو می کشیدم.فقط ممنونم از خدا که گذاشت من ببینم حرم آقا امام حسین رو و توفیق زیار
بذارین براتون بگم که عاشق شدم :) 
و این تمام اتفاقیه که هر چهارشنبه تجربه‌ش میکنم. خب یه بخشیش رو میشه جوگیری قلمداد کرد؛ چون حس خوبش فقط همون روز همراهم میمونه. اما نگم از اون بخشش که کاملا همراهم میمونه و حس خوبش تو روحم رسوخ میکنه.
در وصفش هم مثلا باید گفت: «آنچه خوبان همه دارند، تو یک‌جا داری». قشنگه که پاییز این شکلی باشه مگه نه؟ دلم میخواست که یه روزی، بدون اجبار و ترس یه کارایی رو انجام بدم. الان همون موقعیه که اون کارا رو از سر عشق و علاق
 
 
مثل همیشه دقیقه نود! 
الان که اینو مینویسم اطرافم پر از لباسه و تازه کتابامو جمع کردم و عازم سفرم!!
یه لیست از لوازم آشپزخونه و موادغذایی و... هم کنارمه که باید تا فردا جمع و‌جورش کنم  
..............................
 
بالاخره موفق شدن !!!
بالاخره به نقطه ای رسیدم که نمیتونم فرار کنم 
هیچ بهونه ای برای نرفتن ندارم 
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من برخلاف شعارهام از استقلال میترسم 
الان با این اوضاع مجبورم همه مسئولیت خودم رو به عهده بگیرم و مستقل ز
خیلی کامل و واضح تیپ شخصیتیش رو برام توضیح داد
ده ها مثال زد
و بهم فهموند اگر قراره با این آدم باشم باید چه محدودیت هایی رو تحمل کنم
بشدت ترسیدم از اونچه که پیش بینی کرد و نگران شدم
اما چرا قدرت نه گفتن ندارم؟
چرا حتا پیش خودم دارم توجیهش میکنم؟
من که میدونم این حرفا درسته و به اندازه کافی نشونه هاش رو دیدم!
دارم روی زندگیم ریسک میکنم؟
یعنی علاقه ای که پیدا کردم باعث شده کور و کر بشم؟
من ک همه این چیزا رو دارم میبینم و میفهمم!
من که دقیقا میدونم
اینکه هیچ کسی نیست براش حرف بزنم و همه چیز برای خودمه داره خفم میکنه ، دلم میخواد ساعت ها زار بزنم و داد بزنم
هیشکی نمیدونه من چقدر خستم و داغون
هیشکی درکم نمیکنه
انگار میگم و میخندم همچی خوبه ، به نصفّ آدمای اطرافم ازین بیخیال بودنشون حسودیم میشه ، قبلا از مرگ میترسیدم و ازش فرار میکردم
ولی میخوام بگم، تنبیه خدا بدتر از این دنیاست؟
چقدر مگه قراره تو جهنم عذاب بده... ها؟!
من میترسم ازروزایی که در انتظارمه...
کاش بی درد بمیرم... بی درد... 
غصه هارو
اینکه هیچ کسی نیست براش حرف بزنم و همه چیز برای خودمه داره خفم میکنه ، دلم میخواد ساعت ها زار بزنم و داد بزنم
هیشکی نمیدونه من چقدر خستم و داغون
هیشکی درکم نمیکنه
انگار میگم و میخندم همچی خوبه ، به نصفّ آدمای اطرافم ازین بیخیال بودنشون حسودیم میشه ، قبلا از مرگ میترسیدم و ازش فرار میکردم
ولی میخوام بگم، تنبیه خدا بدتر از این دنیاست؟
چقدر مگه قراره تو جهنم عذاب بده... ها؟!
من میترسم ازروزایی که در انتظارمه...
کاش بی درد بمیرم... بی درد... 
غصه هارو
امروز کارم دو برابر و زمانم کم هست. یسری چیزا از دیروز مونده که انجام ندادم چون خواب موندم امروز هم پس وقت هیچیزی جز این رو ندارم. شروعش کردم امیدوارم از پسش بر بیام. حالا که کنکور افتاده عقب شاید یه امیدی باشه و من بتونم کارکنم و شاید رتبه ی خوبی بدست بیارم. هرچند که نمیدونم تا کی عقب می افته. دلم میخواد که بتونم اما میدونم سخته. باید واقعا یه راه حلی واسه ی خوابو بیداریم پیدا کنم. گرفتار ملال شدم. این که مثل روزای خوبم نمیتونم کار کنم.
امروزم که
امروز ... 
۸ رجب ۱۳۹۸
روزای اخر سال داره کم کم می گذره ... داره سال نو میشه ..‌
یه غم عجیبی تو دلمه ... نمیدونم چطورمه ... گیج و سر درگم ...دلهره دارم ترس دارم ...
دوست دارم میرفتم روضه ...کاش محرم بود ... کاش تنها بودم کاش ادم ها و نگاه هاشون نبود ... کاش یه کوشه برای خودم داشتم که هیشکی منو نمیشناخت ... 
نمیدونم حرفام رو بنویسم یا ننویسم ... ولی نمیدونم چرا امروز باهات حرف زدم اینقدر حالم بد شد ... نمیدونم چرا ینی واقعا نمیدونم .... حس بدی دارم ... 
حس بد شاید به خ
خب میدونی امروز درگیر بودم. تمام روز رو با خودم. این که خب وقتشه ترسهام رو بپذیرمو شاید مثل یه انسان بالغ قبول کنم که اتفاقی برام افتاده. اگه بقیه از جو دادن بهم دست بکشن علل خصوص دکترا. من فکر میکنم وظیفه ی یه دکتر اول از همه دادن ارامش به مریضش هست نه این که بدتر حالشو بد کنه. که البته این چیزی ه من میگم مخالف گفتن واقعیت به مریض نیست. فکر میکنم این مهارتی هست که هر دکتری بهتره بلد باشه و اگه هرچقدرم خوب بلد نباشی برات یه ضعف عمیق هست. نمیدونم با
یکسال پر از دغدغه پر از اتفاق و پر از کارهایی که باید انجام میدادم یک لحظه استراحت برایم آرزو شده بود مخصوصا بعد از عید ولی الان انقدر بیکارم انقدر وقت اضافی دارم که نمی دونم باهاش باید چکار کنم دوتا کلاس اسم نوستم یکی هر روز صبح سه ساعت و یکی هم رانندگی .
کلاس کامپیوتر چهارتا میدون با خونمون فاصله داره برای جبران این بی تحرکی تصمیم گرفتم دوتا میدون رو پیاده برم و بقیش رو با تاکسی . کلاس رانندگی هم هر چند سال های پیش هیچ علاقه ای برای گرفتن گوا
"بسم خالق النور"
خیلی فکرکردم اما راستش نمیدونم ۲۰ ساله دیگه ، زندم یا نه،کجا هستم،شرایطم چه شکلیه،مسیر زندگیم به کدوم سمته،این دنیای مدام درحال تغییر و پراز اتفاق چه شکلی شده و...
نمیدونم روزایی که کمتر از ۴۲ سال دارم زندگیم چه رنگ و بویی داره... 
چیزی که الان و باتوجه به شرایط واسم مهمه ، اینه که الانم رو خوب زندگی کنم..وظایفمو خوب انجام بدم..برای هدف هام تلاش کنم...اینجوری یخورده خیالم میتونه راحت باشه که بیست سال دیگه شاید هیچ شباهتی به فکر و
دچار تناقضات شدید شدم
از خودم میترسم
این همه سال خودمو حفظ کردم و هیچ کاری نکردم. نه اهل رفیق بازی و پارتی بودم نه دوس پسر و این مزخرفات
ولی حالا یه جوری سر شدم که نمیدونم دیگه چه کاری ازم بر میاد
یه مهمونی شرکت کردم که همه دختر بودن ولی یه سری کارایی کردم که اگه حالم خوب بود عمرا نمیکردم. یه چیزایی دیگه برام مهم نبود که قبلا بود و همین منو میترسونه. از تغییر نمیترسم. از عاقبتم میترسم. به خیلیا هم گفتم اینو. گفتم که میترسم از خودم ولی کسی جدی نمیگ
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
مولوی
 
خیلی وقته از خودم ننوشتم. دست و دلم به نوشتم نمیره. حس می کنم خواننده های این وبلاگ هم خوندن درمورد زندگی کسالت بار کوالاوار من لذتی نداشته باشه. به هر حال زندگی در جریانه و این وبلاگ هم برای خاطراته و منم که الان دارم سرریز می شم از حرف، هر چند انگشتام می سوزه و حال تایپ کردن ندارم.
پا گذاشتن مرگ تو ز
رمان خانزاده دلربا یک رمان عاشقانه بسیار زیبا میباشد که هرشب در کانال تلگرام منتشر میشود. اسم نویسنده رمان خانزاده دلربا مشخص نیست. شما میتوانید جهت دانلود رمان خانزاده دلربا با لینک مستقیم و فرمت pdf رایگان بدون سانسور از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان خانزاده دلربا
خلاصه ای از رمان خانزاده دلربا منتشر نشده است.
 
بخش هایی از متن رمان خانزاده دلربا
دستامو از سقف بسته و مثل یک شیء بی ارزش ارزیابیم میکنه یه شلاق تو دستش
رمان خانزاده دلربا یک رمان عاشقانه بسیار زیبا میباشد که هرشب در کانال تلگرام منتشر میشود. اسم نویسنده رمان خانزاده دلربا مشخص نیست. شما میتوانید جهت دانلود رمان خانزاده دلربا با لینک مستقیم و فرمت pdf رایگان بدون سانسور از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان خانزاده دلربا
خلاصه ای از رمان خانزاده دلربا منتشر نشده است.
 
بخش هایی از متن رمان خانزاده دلربا
دستامو از سقف بسته و مثل یک شیء بی ارزش ارزیابیم میکنه یه شلاق تو دستش
طبق معمول صفحه ی من دنبال کننده ی کنکوری ، خصوصا کنکور تجربی زیاد داره ...
چند نفری خصوصی بعد از اومدن رتبه ها بهم پیام دادن ، مشورت خواستن ...
هر سال برای کنکوری ها پست میذاشتم ؛ هر سال هم فحش میخوردم :)) 
خب طبیعیه ...
شاید منم تو اون موقعیت یه سری واقعیات رو بهم میگفتن دردم میومد و صدام در میومد ...
اما از اونجایی که انسان مدام در حال رشد و تغییر هست ، من تو این مدت به نتیجه رسیدم که یه چیزهایی هست که آدمی باید خودش تجربه کنه ...
خودش بهش برسه... 
۶ ماه
 
امید چونان پرنده ایست که در روح آشیان دارد و آواز سر می دهد با نغمه ای بی کلام و هرگز خاموشی نمی گزیند و شیرین ترین آوایی ست که در تندباد حوادث به گوش می رسد و توفان باید بسی سهمناک باشد تا بتواند این مرغک را که بسیار قلب ها را گرمی بخشیده از نفس بیندازد من آنرا در سردترین سرزمین شنیده ام و بر روی غریب ترین دریاها با این حال؛ هرگز؛ در اوج تنگدستی خرده نانی از من نخواسته است!"امیلی دیکینسون"
 
این روزا ، این روزای بدی که میگذرونیم هممون،
                             توفیق اجباری سفر یک روزه به یزد!
 
اینکه چی شد که من و پدر مادرم( بدای اولین بار ۳ نفری) از یزد سردراوردیم بماند. اینکه ۲۰ سالگیم تا اینجا به عجیب‌ترین حالت ممکن می‌گذره و دروغ چرا منم خوشم میاد از هیجان و اتفاقای برنامه‌ریزی نشده‌ش هم بماند. اینکه دلم میخواست ۹۸ام سال پرسفری باشه و تا اینجا اون سفر عجیب غریب جنوب و این یزد قشنگ تو کارنامه‌شه هم بماند.برای نوشتن سفرنامه دلم میخواست قبلش کتابای منصور ضابطیان رو خونده
سه شنبه :
به خاطر نمی آورم روزگارم در گذشته ی نه چندان دور را.
حس میکنم دستام بسته است. چجور بود پس قدیما بدون نت بدون گوشی. بدون هیچ کنشی در امثال تلگرام و غیره
دلم می گیرد.
دل آدم که میگیرد : "چیزی باید باشد دل آدم را گرم کند، آدم را خوشحال کند از بودن خودِآدم. آدم را امیدوار کند به دلخوشی داشتن."
آدم دلش دست گرم می خواهد. فرقی هم نمیکند وسط گرمای ظهر یک روز تابستانی باشد.یا گرگ و میش یک روز زمستانی.
اینجاست که دیگر معضل نبودن هیچ امکاناتی برای ارت
نوشتن
همیشه به من کمک کرده که بهتر خودم رو بشناسم. بهتر با احساسات درونی خودم در
ارتباط باشم. حال زمانی در زندگی ما پیش میاد که دچار سردگمی عمیق میشیم . با آزمون
و خطا دریافتم که با نوشتن میتونم سردگمی رو بهتر درک کنم. الان که این متن رو
دارم مینویسم دچار یکی از عمیق ترین سردگمی های بشر یعنی عشق هستم.
این
ویژه نامه برای الف هست. دختری که احساسات شدیدی برای اون دارم. سال ها گذشته از
عمر من و در اوج جوانی هستم؛ و ادم های مختلف آمدند و رفتند حس هایی ا
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
 
بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز
 
بیش از ده سال دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها