نتایج جستجو برای عبارت :

هفت:و من به دنیا آمدم.

به نام "او"
آمدم بنویسم از شنیده هایم...و سکوت چشمانش را شنیدم... آمدم بنویسم از شکست...و شکستم را سال ها پیش باور کرده بودم...آمدم بنویسم از بودن در حیات وحش...و هجوم وحشیانه خاطرات را چشیدم...آمدم بنویسم از کافه مارکوف....و لطافت احساس مرا حیران کرد...آمدم بنویسم از "خودم"...و چقدر این واژه نا آشناست...
"مسافر"
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
 
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
 
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
 
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
 
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
 
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا س
بسم الله الرحمن الرحیم


بارالها! من ز افعالم پشیمان آمدم
سوی تو با حال زار و چشم گریان آمدم

ناامید از هر امیدم جز امید عفو تو
با صد امید ای امید ناامیدان آمدم

سر به زیر و شرمسار از کرده های زشت خویش
واقفی، خود با چه احوالی پریشان آمدم

نیست جز درگاه تو ما را پناه و ملجایی
ای پناه مستمندان عذرخواهان آمدم

سوخت جانم ز آتش عصیان و نادانی خود
ای کریم، العفو من با قلب سوزان آمدم

سوی تو روی نیاز آورده ام ای بی نیاز
با هزاران فقر بر درگاه سلطان آمدم

گ
راست است اگر می گویند: «جابر، میزبانی ست که مهمانانش را طبابت می کند، اما بی آنکه بدانند! و چنان شیرین میزبانی می کند که میهمان، وقتی که برخواست، عاشق شده است...»
این بار دوم است آمدمآمدم و باز مهمانت شدمبخاطر اخلاص عاشقانتمن نیز عاشقت شدم
ادامه مطلب
 
محسن چاوشی باز آمدم
دانلود آهنگ جدید محسن چاوشی به نام باز آمدم
Mohsen Chavoshi - Baz Amadam
ترانه سرا : مولانا ؛ تنظیم، میکس و مستر : محسن چاوشی
+ متن ترانه باز آمدم از محسن چاوشی
بازآمدم بازآمدم / از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر / بهر تو غمخوار آمدم
 

ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
.
بعد از چند سال نبودن در این مجاز آباد دوباره آمدم
برای خانه تکانی
آمدم تا گرد وخاک ها را از روی این صفحه بردارم
نمیدانم شاید برای شروعی دوباره
شایدم نه
دیگر مثل قدیم تر ها دست و دلم به نوشتن نمیرود
نه که حرف نباشد
چرا هست   خیلی هم هست   پر از درد 
اما...
از ساعت هفتو نیم یک ربع به هشت بیدارم. اما هنوز شروع نکردمو هنوز از خواب بیدار نشده دوباره خوابم گرفته :/ فقط دلم میخواد از این وضعیت مزخرف خلاص بشم حالا هرجوری که میشه. همه کارام مونده این همه کتابامو اوردم هنوز کتابمو تموم نکردم تا شروع کنم کتاب جدیدو. لعنت به من با این وضعیت. نمیتونم توضیح بدم که دقیقا چه مرگمه و چرا نمیتونم کار کنم چون در بیرون علتی نداره انگار. اما چیزی هست که نمیذاره نمیدونم چیه فقط میدونم هست و من با این که دلم میخواد نمی
کتاب عقاید یک دلقکهاینریش بُلمترجم: فاطمه عزتی سوران
زمانی که به شهر بُن رسیدم، هوا تاریک شده بود.
خودم را وادار کردم تا یک سری از اعمال مکانیکی را که
در طول پنج سال رفت و آمدم به این شهر انجام می دادم،
تکرار نکنم. پایین رفتن از پله های ایستگاه قطار،
بالا رفتن از پله ها، زمین گذاشتن ساک سفری،
بیرون آوردن بلیت از داخل جیب کت، برداشتن ساک،
تحویل بلیت، ورود به باجه روزنامه فروشی، خرید روزنامه های عصر،
خروج از باجه و اشاره به یک تاکسی. تقریبا در پ
آمدم غر بزنم به جانِ تابستان، اما دیدم چه فایده دارد؟ نالیدن من که این روزهای طولانی داغِ بی‌حوصله را خلاصه نمی‌کند. با ارادت به همهٔ میوه‌های رنگینش، چه می‌شد اگر ذره‌ای از دلبرانگی هوای پاییز را هم با خود داشت...؟ ابری، سایهٔ خنکی، نم بارانی؟ آخ پاییز، پاییز برگ‌ریز... کاش کسی مرا همین لحظه، به یک نقطهٔ خنک و خوش آب و هوای کشور می‌رساند؛ شرایط سفر اگر مهیا بود. نیست اما. باید گذاشت این تابستان هم، با همهٔ سنگینی‌ و پر زوری‌اش، از بی‌نفس
بار دیگر آمدم پشت درت راهم بده
در زدم گفتم رسیده نوکرت راهم بده
دست خالی آمدم رو برنگردان از گدا
آرزو دارم بمانم در برت راهم بده
من شکستم زیر بار معصیت شرمنده ام
سر به زیر آقا میایم محضرت راهم بده
خاطرت آزرده شد از دست اعمال بدم
گرچه بودم دائما درد سرت راهم بده
مانده ام بی سرپناه و التماست میکنم
امشب آقا جانِ زهرا مادرت راهم بده
دوست دارم من هم آخر در رکابت جان دهم
منجیِ عالم بیا در لشکرت راهم بده
همسفر کن با خودت یک شب مرا تا کربلا
گوشه ای در ص
از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را درست کنم، یک میلیون بار با خودم گفتم عجب غلطی کردم و یک میلیون بار تر! همه ی هم و غمم را گذاشتم که دست و دلم به نوشتن در اینجا رضا دهد. می خواستم بیایم و ماجرای ابن سبیل را شرح دهم.
آمدم که از جهادی بنویسم، از کاروانی که در گذر روز ها رفت و من، که جا ماندم...
کلمات به طرز عجیبی جان گرفت و شره می کرد در نوک انگشتانم و از نوک انگشتانم ریخته می شد روی صفحه کلیدی که تند تند بالا و پایین می رفت. سر انجامش شد یک کوله بار جمله
آمدم بنویسم «ماه‌های متمادی رغبتی و اشتقاقی به سرودن و نوشتن نداشتم ...» ترسیدم بشود آخرین پست وبلاگم! همانطور که یک سال و هفتاد و شش روز از آخرین پست اینستاگرامم می‌گذرد و هنوز پستی را در معرض قضاوت دیگران قرار ندادم!
آمدم بنویسم «چرا نوشتن تا این حد سخت است؟» دیدم باید ترس خوانده شدن و پاسخ نشنیدن اما قضاوت کردن را کنار بگذارم!
دیدم همیشه که نباید منتظر ماند ذهنمان یک متن تحلیلی و ادبی طویل با ردیف واژگان پرطمطراق تحویلمان دهد و گاهی هم با
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند زنان تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم ح
امروز ساعت هفتو نیم هشت بیدار شدم. دیگه نشستم پای کارم. تقریبا بیشتر کارامو انجام دادم یکی دوتا غیر از کتاب خوندن مونده. البته کتابم کلی جلو بردمشا. سعی کردم بفهمم بیشتر شاید تند پیش نرم اما میدونم تا شب کلی میشه. همین. فعلا کنج دنجم بالکن به خصوص که مرتبشم کردیم نمای زشتیم نداره. هرچند گرمه هوا اما چون سایه است اونجوری حس نمیشه یه گهگداریم یه نسیمی می وزه. همین براخودم خلاصه هم بر میدارم اما خلاصه ای که کلش هست :/ فکر کنم کتابو بخونم سنگین تره د
یادم نمی‌رود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار می‌آمدم. یادم نمی‌رود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس می‌کردم. یادم نمی‌رود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمی‌رود که فلوکسیتین اثر نمی‌کرد. پتوی گرم اثر نمی‌کرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمی‌رود که احساس رهاشدگی، بی‌پناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمی‌رود که اشکم نمی‌آمد‌. خالی نمی‌شدم. آغوشی نبود. صدایی که نمی‌گفت آرام باش. گوشی ک
 
(بغضِ چهل روزه)

برمزارت آمدم زار و پریشانم حسینمیکنم بر قبرِ شش گوشه فدا جانم حسین
.
آمدم از شام تا در بَر بگیرم قبرِ توهمچو شمعی درغَمت سوزان و گریانم حسین
.
آمدم با اَشک شویم قبرِ زیبایِ تو راخانه ام ، کاشانه ام شد بی تو زندانم حسین
.
مانده ام تنها در این دنیا ندارم یاوریکو؟ برادرها شود آرامشِ جانم حسین
.
یادگارِ مادرم پیراهنت آورده اماَرمغانی را جز اینم نیست، اِمکانم حسین
.
ِعطرِ زهرا را گرفته تار و پود پیرَهنبویَمش، دردِ دلم را  گشته در
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 
اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم.
محرم های پیش بیشتر حواسم بود، از روزها قبل از آمدنش، حواسم بود به دیدنی ها، شنیدنی ها، خواندنی ها، خوردنی ها. 
صبح که خبر رفتن مهدی شادمانی را شنیدم و رفتم متن هایش را خواندم نشستم و به حال خودم زار زدم، چقدر خدا دوستش داشت که انقدر طیب و طاهر شده بردش پیش خودش، چقدر نگاهش وسیع شده بود و چه خوب موقعی خودش را رساند به کاروان کسی که عاشقش بود.
به خودم آمدم و دیدم امسال یکدفعه چشم باز کرده ام و دیدم محرم شده، تا همین یک هفته قبلش اصلا از خودم راضی ن
هزاران بار آمدم که بنویسم اما دیدم کار کردن بهتر از نوشتن است
و یا نوشتن زمانی لذت بخش است که کاری کرده باشی و بیایی نتیجه اش را اینجا بنویسی
پی نوشت :
من معمولا لیستی از کارهایی که باید انجام بدم رو روی کاغذ نوشته و روی دیوار نصب میکنم تا بتونم انجامش بدم.
زمانی که این نوشته رو نوشتم ، کاغذ مربوط به وبلاگ نویسی رو جابجا کردم . در اولویت های پایین تر گذاشتم (مثلا زیر تمرین سنتور و زیر برگه مطالعه و ....) دلیلش هم این بود که دارم سعی میکنم اول اهل عم
حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر بود کنجکاو بودم ببینم چند ساعت تا لحظه تحویل سال باقی مانده. "ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه و ۳۰ ثانیه". لحظه‌ای به خودم آمدم و از ترس به خودم لرزیدم. فقط نیم ساعت به تحویل سال مانده و تو مانده‌ای و سیل این همه کار باقی مانده و ناتمام که روی هم انباشته می‌شوند. یک آن به خودم آمدم و تاریخ نوشته شده کنار ساعت را خواندم: روز یکم فروردین ۱۳۹۹. نفس راحتی کشیدم. ساعت هفت صبح فردا سال تحویل می‌شود نه هفت بعد از ظهر امروز. نمی‌دانم چرا دیگر آ
عنوان :  از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
خواننده : کربلایی حمید علیمی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 1.83mb
زمان : 5:18
 
دانلود فایل / download
 
 
متن نوحه :
از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
نروم گر چه بدین تکیه کلامم ببرند
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
برادرم ...
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
با چه اجلال تمام آمدم اینجا با تو
بی تو بنگر به چه اجبار تمامم ببرند
به خداحافظی ات آمدم
امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.
مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.
مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین ال
ساعات اول را در بهت و حیرت محض گذراندم. توییت‌ها، خبرها، تسلیت‌ها و نفرین‌ها را یک به یک خواندم و هزار خنجر غم در قلبم فرو نشست. خودم اما لال شده بودم. حالا اشک‌هایم را ریخته‌ام و سکوت مرگ‌بار حاکم بر خانه کلافه‌ام کرده. آمدم شعری از شاملو بنویسم، آمدم خطی از براهنی، از رولان بارت، از اوون ویلسون بنویسم اما ننوشتم. که این واقعیت عریان را کی توان به قلم شعر و نثر در آورد؟ صورت شادان پونه، صدای پدر راستین، چشمان کاربر توییتری که سه روز پیش ن
سلاموقتی آن شب درمانده بیرون آمدم به جزء ماه و ستارگان هیچ کس را در آنجا ندیدم، شاهد من تیر چراغ برق و سوسک سیاه شب گرد بود. از بچگی به من گفته بودند که این سوسک ها کور هستند. همیشه دلم به حالشان می سوخت همانگونه که دلم به حال خودم می سوزد. مثل هر زمانی که پر می شوم از اتفاق ها و از همه چراها، مثل هر وقتی که خالی نمی شوم از این گلایه ها. تو خوب می دانی مغرور نیستم ولی غرور دارم؛ هر بار که آمدم تو را ندیدم، اصلاً هیچ دخلی به چشم های ضعیف و آستیگمات ند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌‌سوختهیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوختدیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زدمحراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوختجانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بودجانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوختآتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شدباغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوختیاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواستناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوختآمد صدای سوت؛ آب از دستش افتادعباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوختسربند یا زهرای محسن غرق خو
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 

تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 

اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم
سلام
گاهی اوقات آدم باید به خودش انرژی بده.  انرژی مثبت.
منم اومدم اینجا تا به خودم انرژی بدم.  چونکه فردا تولدمه.  مثل همیشه یک دوست خیلی خوب دارم که یک روز زودتر ساعت 8 صبح تولدم را تبریک گفت. واقعاً شگفت زده شدم.  حتی خودم هم به یاد تولدم نبودم. 
اصلاً فکر نمی کردم، امروز کسی باشه و تولدم را تبریک بگه. 
می دونید من 27 اسفند به دنیا اومدم.  یعنی اصلا قرار نبود در این روز به دنیا بیام. نمی دونم چرا در دیدن این دنیا عجله کردم و 12 روز زودتر به دنیا
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
دراز کشیده بودم و ویسش را گوش می‌دادم. به خودم آمدم و چهره‌ام را در صفحه‌ی گوشی دیدم که لبخند می‌زند. حس کردم که دلم برای صدایش تنگ شده بود. بعضی‌ها می‌گویند که زمان همه چیز را حل می‌کند. ولی از نظر من، زمان که تنها کارش گذشتن است! این ما هستیم که عوض می‌شویم. محسن نامجو در سخنرانی «در رد و تمنای نوستالژی» می‌پرسد «چرا زمان خاصیت پاک‌کنندگی ندارد؟» به نظرم سوال به جایی‌ست. ترکش‌های بعضی اتفاقات تا ابد در روان ما باقی می‌ماند. هر از گاهی
مرگ من حادثه ای بود که از ساختمان
به زمین تو فرود آمدم و رنگ شدم
ایستادم وسط رابطه ای نامربوط
تو که آرام شدی من به درک جنگ شدم
ارتفاع و سرم و تیرچه تاثیر نداشت
کوچت از کوچه ی ما حس سفر داد به من
رفتی و ، آمدم و ، حادثه ای بود فقط
بر خلاف همه اینبار خبر داد به من
 
«ناصر تهمک»
یکی دو سال میشود که در فکر وب نویسی ام منتها دلایل زیادی سبب شد که داشتن وبلاگ و این صحبت ها موکول شود به امروز و اکنون.
به هر جهت خوشحال هستم از بودن در اینجا :)
فقط‌ آمدم که بگویم سلام :)
عجالتا این سلام و کوتاه نوشت را از من تقبل کنید تا متن ها و قصه های بیشتر و طولانی...
مدتی دلتنگی ما فراوان شد  برآن شدیم بازگریم پیج زیبایمان را از کنج عزلت دراوریمکه هرکجا گشتیم مطلوب تر از پیج همایونی مان نیافتیم.و من الله توفیق!__________گویا درنبودمان هم رعیت به پیج مان ورود و خروج داشته!:)________________نوشته ی قبلی مان شعریست بس دلکش ...
حال که تمام شده است
حال که بیرون آمدم از این تکرار تکراری
دلتنگ ابتدایش هستم
آن روزهای سخت
آمدن تو
شروع کار
نفرین هایی به زندگی
اما دلخوش به بودن تو
حتی روزهای رفتنت
حتی روزهای سخت تر
دلتنگم
کاش میشد همیشه در آن حلقه تکرار میماندم...
ای کاش ...
یاحق...
دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و ...
دو سال گذشت!
حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم...
آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد...
تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی ب
والمستقرین فی امر الله...
 
برگشته ام به بنده ی خود اعتنا کنی
با یک نگاه، جان مرا مبتلا کنی
 
من مرغ پر شکسته ام و آمدم که باز
از بال زخمی ام گره کور وا کنی
 
ای مُستَقر به امر خدا، آمدم مرا
ثابت قدم به میکده ی هل أتی کنی
 
صد بار یا رضا مددی یا رضا کنم
با آرزوی اینکه مرا هم صدا کنی
 
دل را به هر کسی که سپردم، رهام کرد
غیر از تویی که نیست گمانم رها کنی
 
عمری است ای رئوف، گدایان خسته را
با شاهراه قرب خدا آشنا کنی
 
حالا که قسمتم نشده کربلا روم
روضه بخو
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره می‌کشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق می‌گریست، در گریه رقصیدم. 
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرا
✍استادحاج داو  احمدپور
 بسم الله الرحمن الرحیم من سومین فرزند خانواده هستم. دست چپ من از آرنج به پائین، ناقص است. روزی که به دنیا آمدم، پزشک با ملایمت، این موضوع را به مادرم گفت و توصیه کرد: «با او رفتاری متفاوت با بقیه نداشته باش
ادامه مطلب
گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا منکاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا منگر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها منجز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا منگویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا منهرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.سعدی
این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.
به سرم ، هوای عشقتدرد من ، دوای عشقت آمدم به جان نثاری بشوم فدای عشقتتب کهنه ، بیقراریجان خسته ، بردباری چه شود ، که با من آیدنظری ، نگاه عشقت دگران خبر ندارند که تو را چگونه خواهمهمه جان و تن ببازمسر ماجرای عشقت به امید صبحگاهیکه در این بند نباشممطلعی که سر بریدهبرسم به پای عشقت
سلام
 ام روز ظحر بعد از ابنکه ناحار خوشمزه ی مامان صادات را با پدر ومادرم وبا دوتا از برادر هایم خوردم    من امروز یک غذای خوشمزه خوردم ما کارانی  بود امروز مادرم توی غذا شاهکار کرده بود  چون مادرم  امرو ز دو نوع غذا درست کرده بود  یک ماکارانی ساده ویکنوع کوکو ماکارانی درست کرده بود  ومن از هر دوی آن ها خوردم  وهر دوی
آن هارا دو ست داشتم بعد از غذا پدرم لباس های  کاری اش  راپوشید  وبا ما شین از خانه رفت بی رون  ومن با دو تا برادر هایم  نشستم و
خیلی وقت قبل‌ها، یک‌بار کسی گوشه‌ای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشده‌ای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیه‌ترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا می‌خواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچ‌وقت به‌مانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخ
گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی
تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی
آمدم دیگر بمانم پس مرا بیرون نکن
مشت خاک آورده‌ام تا کیسه‌ی زر وا کنى
اول مهمانی از تو خواهشی دارم فقط
می‌شود زنجیر را از پای نوکر وا کنی
من خودم رسوای این و آن شدم با معصیت
پیش چشم خلق لازم نیست دفتر وا کنی
افتضاحی که به بار آورده‌ام شد دردسر
اصلاً اینجا آمدم که از سرم شر وا کنی
واسطه چه بهتر از این نام زهرا هست که
آنقدر می‌کوبم این در را که آخر وا کنی
گریه از نان شبی که م
وارد خونه شدم...
من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود...
یک انباری پر از دست نوشته
پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند...
و اشک هایشان بغض...!
دست هایم را به سمتشان بردم
 یک آن دنیا چرخید...
و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم...
به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم...
با اینکه ساعت چهار باید می رفتم ساعت سه و ربع آماده بودم...صدای قلبم را می شنیدم استرس در چهره ام موج میزد تا آمدم برسم تنها ذکر صلوات جاری بود بر لبانم منتظر باز شدن در سالن بودم... گریه ام گرفته بود ردیف سوم نشستم...
ادامه مطلب
روز دانشجو را چطور گذراندید؟
ابتدا امتحان میانترم داشتیم که خواب ماندیم. طبیعی است دیگر! دانجشویی که خواب نماند، دانشجو نیست.
۹:۱۵ امتحان داشتیم، ۹ از خواب پریدم، ۹ و ۱۷ دقیقه سرکلاس بودم.
شکرخدا امتحان را کنسل کردیم رفت البته.
بعد بساط لپ‌تاپ را از خوابگاه کشاندیم دانشگاه که با مریم و امیر ایلاستریتور یاد بگیریم. با هزار و یک مدل بدبختی نصبش کردیم و کمی هم کار کردیم ببینیم اصلا چی هست!
این بین، غدا را روز خرید کردیم. یعنی به بهای هنگفت، غذای
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
یادت دلیل گریه‌ی پنهانی من است
نامت انیس این دل زندانی من است

نـیمه شب آمدم که نبینی رخ مرا
بـار‌  گناه  علت  پـنهانی  من است

از خود بریده‌ام به تو نزدیک تر شوم
این لحظه ها که خلوت روحانی من است

در خلوتم  همیـشه  کلنجار مـی‌روم
میگویم این چه وضع مسلمانی من است

کاری بکن که رو نزنم بر کسی بیا...
چیزی بده که رزق سلیمانی من است

از سفره‌ی تو می خورم و سیر میشوم
صد شکر نعمتت همه ارزانی من است

یک جلوه‌ات بر این دل تاریک و سنگی‌ام
پایان
سوار قطار بودم. ناگهان باد بسیار شدیدی از روبرو وزید. قطار، تعادل خودش را از دست داد و ریل خارج شد. شیشه ی پنجره ی قطار شکست و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم. از ترس بی هوش شده بودم. پس از مدتی، وقتی به هوش آمدم،.... 
برای خواندن ادامه ی داستان لینک زیر را باز کنید:
http://dastan86.blog.ir/post/2/%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D8%A8%D8%B9%D8%AA
به نام "او"
 
آمدم خودم را قربانی کنم که جبران کنم...
 
که نگذارم کسی کاری که من کرده ام را بکند...
 
خودم را تندیسی کرده ام از عبرت... که دیگران شبیه من نشوند...
 
به او گفتم نکن... چیزی هست در جهان که اگر خاموش شود دیگر هیچ شادی ای را احساس نخواهد کرد..
 
و کاش خاموش نمیشد...
 
تمام شد... باید تمام میشدم...
 
"مسافر"
 
 
یه مدت از بیماری بابا که گذشت (هنوز برای بیماری اش و چرا او مبتلا شده) گریه می کردم تا یک روز به خودم آمدم و مادر را تماشا کردم که شب ندارد روز ندارد گریه هایم بیشتر شد. انگار ناتوانی ام دو برابر شده بود و من شخصی بودم که اندیشه و دستهایش برای کمک ناتوان و ضعیف بود. آرام آرام به خودم آمدم و یاد گرفتم حالا که مادر مراقب پدر است من هم باید مراقب مادر باشم. خواسته هایش را عملی کنم. کمک دستش باشم. گاهی برنامه ناهار و شام بیرونی داشته باشیم . گاهی پاس
داشتم فکر میکردم که چه تعطیلات خوب و کم حاشیه ای بود و همزمان یک سایت خبری رو باز کردم. تیتر یکش این بود:  هشت عضو خانواده در یک تصادف کشته شدند.
ظاهرا من بی خبر بودم یا مسیری که آمدم، نرمال بود
ظاهرا زیاد سفر می رویم همه ما هموطنان، فرهنگ سفر و گردشگری هم امیدوارم بیاد
 
با عصای زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم آقا ابرام چی شده؟ اگه کاری داری بگو من انجام می دم. گفت : نه، کار خودمه.
بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. پرسیدم: این برا چی بود؟ چرا اینقدر خودت را اذیت کردی؟
گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده، اما هنوز مشکل استخدام داره، کار او را انجام دادم. پرسیدم از بچه های جبهه است؟ گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برا
به حقیقت برو وبگو آمدم...اگرگفتند اینجا چرا آمدی؟ بگو:به کجا روم وبه کدام در رو کنم ؟این رَه است ودگردُوم رَه نیستاگر گفتند به اذن کی آمدی؟ بگو شنیدم:بَرضیافتخانه فیض نوالت منع نیستدَرگشاده است وصَلا دَرداده خوان انداختهاگر گفتند: تا بحال کجابودی؟بگو: راه گم کرده بودم.اگر گفتند چی آوردی؟بگو اوّلا: دل شکسته٬ که از شمانقل است:در کوی ماشکسته دلی می خَرند و بس بازارخودفروشی ازآن سوی دیگراستوثانیا:جز نداری نبُوَد مایه دارایی منطَمع بخششم ازدرگ
درجه ابهام: 4 از 4
شب بود. تاریک در خیابانی بی انتها در روی خط ممتد ایستاده بودم، هیچ ماشینی در خیابان نه پارک شده بود و نه حرکت میکرد. خیابان پیاده رو نداشت. در دو طرف خیابان دیوار بتنی کشیده بودند...
در دو لاین خیابان حرکت بود اما ماشین نبود، فانوس هایی بودند که معلق روی هوا حرکت میکردند... بدون آن که کسی آن ها را در دست داشته باشد خودشان خود را در دست گرفته بودند و میرفتند...
روی خط ممتد شروع به پیاده روی کردم، رفتم و رفتم و رفتم، چراغ بود و دیوار ب
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
استادحاج داود احمدپور
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت . و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت
ادامه مطلب
شب های مهتابی رو خیلی دوست دارم،دیدن ماه کامل به من حال عجیبی میده اون هم وقتی دور و برم کاملا تاریک باشه،انگار روشنایی تمام عالم رو در اون ریخته اند.دیشب حال غریبی داشتم،از خانه بیرون آمدم و یک ساعتی قدم زنان خیابان ها را پیمودم،اندک آدمی را دیدم آن وقت شب و هیچ کدامشان آشنا نبودند...
ادامه مطلب
محال شوند... هانیه عابدینی،۱۶ ساله از شهرری قلب تنـگی درخت، تجهیزات هایش را همه جا ریخت تا به همه ثابت بطی ء بیرونی سبو باران است! نازنین حسن پور، ۱۷ ساله از تهران ملاقات به دیدنت با سایبان آمدم با کرجی برگشتم بهنام عبدالهی از تبریز افت تو سال هاست از چشمانم  محذوف ای؛ برقرار درون مرکز قلبم! نرگس دارینی ،۱۶ ساله از کرج تصویرگری: زینب علی سرلک،۱۶ساله از پاکدشت
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...
مگر می‌شود پاییز به هزار رنگ به جلوه درآید، آسمان بارانش را پرشکوه بباراند و دل از هرچه اندوه، شسته نشود؟ باران را بسیار دوست دارم، بارانش که پاییزی باشد بیشتر شیدایم می‌کند. گیرم که همین طور یک‌نفره بزنم بدل خیابان‌ها. حتی هوس نمی‌کنم چتر جدید برای خودم بخرم و می‌گذارم باران تنگ در آغوشم گیرد.
اما می‌دانی زیباترش چیست؟ اینکه باران یادم بیندازد شبهایی از بهمن‌ماه سال گذشته را، یادم بیندازد که شبها به شوق دیدنت بال می‌گشودم و باران، آ
من عشق را آموخته بودم،اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه ،به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال عشق ورزیدم به مدرسه عشق ورزیدم به دانشگاه عشق ورزیدم.
اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد؛یعنی عشق به تو.
فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها دروغین است...پس به عشق تو دل بستم.
بعد از چندی که به تو عشق ورزیدم به یکباره به خودم آمدم دیدم که من کوچک تر از آنم که عاشق تو بشوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری فهمیدم در این مدت
این اولین نوشته ی من نیست، من از همان سالهای دور که مردم فانوس به دست توی جنگلها میچرخیدند مینوشتم،
یک کلبه درختی داشتم در بلاگفا ، یک طوفانی گرفت و درخت و کلبه و جنگل را با خودش برد. من ماندم و بی کسی ها و حرفهایی که توی دلم مانده بود و باد میکرد ، ترسیدم غمباد بگیرم دنبال دوست گشتم، پیدا نکردم ، هر روز بالای سر تکه چوب های کلبه ام اشک میریختم تا اینکه به خودم آمدم ، یکهویی! فکر کردم من که بیست و دو سال بیشتر عمر نکرده ام و زود است برای غمباد گرف
امشب از محدثه چیزی پرسیدم و او جوابم را داد. اگر از خود جواب که خوشحالم کرد بگذریم، از نحوه جواب محدثه بیشتر به وجه آمدم. شبیه مادری بود که می دانست ناله های کودک اش چه علتی دارد.این روزها با خودم درگیرم. که به محدثه کی زنگ بزنم؟ بزرگترین تردید زنگ زدنم این هست که با زدنم ناراحت شود و دوم، جذاب نباشم. در واقع تماس یعنی صدا، و صدا تنها ضعف من در زندگیم هست که نمی توانم درستش کنم.
​​​​​​
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی ساله‌ی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد...
و خب  ^____^ 
راستی یادم رفت بگم خریدای اینترنتی ام رسید و تقریبا راضی بودم... لباسهای تو خونه ایم را واسه عید تنم کردم
چند روز قبل عید یکی از گلخانه داران، ۶۰ شاخه گل رز برامون اورد و سهم من ۱۲ شاخه گل بود و چقدر خوشحال بودم و به وجد آمدم از اینهمه گل رز و دلم میخواست همشو بزنم بغل و خودمو توی عطرشون و رنگشون خفه کنم
مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد... جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما  آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمید
از در که بیرون آمدم دیگه حتی توان ایستادن نداشتم، دستم را به
دیوار تکیه دادم و صورتم به روبه‌رو خیره مانده بود. سردم بود، احساس
می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم بعد بی‌‌اختیار پیشانیم رو روی دیوار گذاشتم و
شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم چه قدر گذشت؟ اما وقتی به خودم آمدم،
دیدم آن قدر با صدای بلند گریه می‌کنم که توجه تمام عابرهای پیاده به من
جلب شده، خانمی جلو آمد؛ دستم را گرفت و گفت: «دخترم می‌تونم کمکت کنم.»
بهش نگاه کردم و بدون این‌که پا
امشب آمدم نحسیِ ناپاکت را برای لحظه ای دردُ غصه ی شبانه متصور شوم کِ بِ یادم نیامدی!
همیشه فکر میکردم باید عذابت را تا ابد روی درُ دیوار زندگی ام نظاره گر باشم.
اما انگار ننگ هم روزی در آغوش زمان جا می ماند.
اکنون فقط دوده ی سیاهی از تو اندکی چشم هایم را تار کرده است، و من منتظر دستانِ آشنایی هستم کِ غبار از دیدگانم بزدایند!
خدا بخواهد می رسد لحظه ای کِ قیافه ی یک لا قبایت را هم بِ سختی بِ یاد خواهم آورد، چِ رسد بِ خاطرات جهنمی ات!
 
" گوش کن می شنو
بی حالی در نماز
علامه حسن زاده آملی نقل می کند: در تعطیلات تابستان به آمل رفتم، خوابیده بودم بچه ها سر و صدا کردند و از خواب بیدار شدم و غضبناک شدم و بعد از آن ناراحت شدم که چرا من غضبناک شدم، آن قدر گریه کردم تا این که نتوانستم غذا بخورم، به تهران آمدم و راهی تبریز شدم تا سراغ طبیبم بروم به محضر علامه طباطبایی رفتم و به ایشان گفتم من حال نماز ندارم، بدون این که به ایشان جریان را بگویم.
گفت: بی خود غضبناک می شوی و انتظار هم داری که در نماز حال داش
نفس هایت ناقوسی بود که
در کلیسای قلبم نواخته شد. من راهبه دیر تو هستم. بگو تا معبد چشمانت چقدر راهست؟صلیب عشق تو گردن آویز من هست.ای مسیح من،
بگوچگونه،
 بر روح مرده من  دمیدیکه زنده شدمو
متولد شدم با درد عشقت و
از پیله تنهایی ام بدر آمدم.بگو،
با من سخن بگوآنسان که ناقوس ها نواخته می شوند؛آنسان که آتشکده ها روشن می شوند؛آنسان که  حرم ها با گلاب شسته می شوند.آنسان سخن بگو ،آنسان،
من روشن می شوم،
نواخته می شوم، 
و شسته می شوم.
شاعر: اکرم احمدی(
مریم سقلاطونی
پر کن دوباره کیل مرا ، ایّها العزیز !دست من و نگاه شما ، ایّها العزیز !
 
رو از من شکسته مگردان که سال هاسترو کرده ام به سمت شما ، ایّها العزیز !
 
جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدماز کوره راه های بلا ، ایّها العزیز !
 
وادی به وادی آمده ام ، از درت مرانوا کن دری به روی گدا ، ایّها العزیز !
 
چیزی که از بزرگی تو کم نمی شوداین کاسه را … فَاَوفِ لنا ، ایّها العزیز !
 
ما ، جان و مال باختگان را رها مکنبگذار بگذرد شب ما ، ایّها العزیز !
 
خالی
کتاب زبانم را بستم، از در کتابخانه‌ بیرون آمدم، مقصدم خوابگاهی بود که حدود ۱۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد اما وقتی به خودم آمدم از درِ خوابگاه گذشته بودم، پاهایم انگار مرا به مسیر آشنایی می‌کشید، خوابم پریده بود و احساس دلتنگی می‌کردم!کوله‌ام را روی‌ دوشم انداختم و به مسیر دوست‌داشتنی روبرو دل سپردم!
قدم می‌زدم ، هوای خنک و دل‌پذیر مسیر را به ریه‌هایم کشیده و گوش‌هایم را به "دلم گرفته ای دوست" همایون سپردم!
۱۵_۲۰ دقیقه‌ی بعد نشسته بود
یادش بخیر آن زمانی که وقتی باران می گرفت از خانه بیرون می دویدم ، یا بی مهابا کنار می زدم و از ماشین بیرون می آمدم . چون دلم لک می زد برای قطرات بارانی که سرزندگی و دعای مستجاب را برایم به ارمغان می آوردند ... باید خدا را به خاطر این معجزه اش شاکر باشم . که با چند قطره آب ، می تواند زندگی را به این زمینِ مرده که هیچ به دل های ما هم بازگرداند ...
+ امروز صبح یک زیرِ باران قدم زدن اجباری داشتم . خیلی چسبید ...
این کتاب هم تموم شدو من کلی باهاش حال کردم . واقعا نمیدونستم چجوریه مترجمم چیزی ننوشته بود اولش. ولی به مرور که خوندم خب مسلما فهمیدم جریان از چه قراره. کتاب خوبی بود فقط درمورد نقاشی و یا خود پیکاسو نبود یعنی بود اما خب چجوری بگم نمیدونم :/ میشد ازش یادگرفت که چجوری به قضیه نگاه کرده . ویا چیزایی بود که در مورد شاید ادمای دیگه یا هنرای دیگه هم صدق میکرد. شایدم من اشتباه میکنم نمیدونم فقط احساس کردم اینجوری بود. همین امروز ساعت پنج بیدار شدم ظر
ترم آخر و آخرین درس معارف را با استادی گذراندم که از فرهنگ حافظ صحبت می‌کرد. خاطرات کسانی که به او ضربه زده بودند را تعریف می‌کرد و نام آن‌ها را ابلیس می‌گذاشت. آخر ترم فهمیدیم که خودش یک ابلیس حرام خور است. موقع سحر از اتاق بیرون آمدم و دیدم گنجشکی خودش را به مهتابی سالن می کوبد. از یک مهتابی به سمت مهتابی دیگر می رفت و خودش را به آن می کوبید. همه پنجره ها را باز کردم و چراغ ها را خاموش کردم. رفت بیرون. بعضی جاها ما انتظار خیر دارید اما شر می رس
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
پیش نوشت:
قال شکیبا: "روزنوشته" اسم بدی برای وبلاگیه که بیشتر از یک ماهه آپ نشده.
...
هر از گاهی آمدم این جا و نوشتم.هر چی شد نوشتم.جملاتی -به گمان خودم- با معنی که نصف بیش‌ترش بازتاب حس لحظه ای بود. انگار از وبلاگ -آن طور که حقش است- استفاده نکردم.بیش‌تر گونه ای شبیه یک صفحه ی اینستاگرام شد که جملات آبکی‌ش پشت عکسی پیدا شده از google images پنهان نشده اند.
چند هفته ست که همان آثار هم از بنده پدیدار نشد. این اتفاق هم‌زمان با کنار گذاشتن کتاب و روی آوردنم
تصویر بالا مربوط به خانمی ست که به قطعیت بالای 65 سال سن را داشت و به جد طی این سال های رفت و آمدم با مترو این یکی از جذاب ترین تیپ هایی بود که دیده بودم :) 
انقدری که به خودم قول دادم در روزگار پیری شلوار جین ِ آبی آسمانی و کفش های all star سبز ِ هم فرکانس با آبی ِ روشن بپوشم. همچنین با داشتن آپشنی اضافه نسبت به ایشون به جای هرگونه کیف دستی، کوله پشتی بندازم :)) 
حالا که بعد از سه ساعت بین رگ و پی و دل و روده ی مرغ ها، دست چرخاندم، و در این بین با پسرم حرف زدم و صدبار رفتم و آمدم پیشش و به همسر غر زدم که هنوز بلد نیست به اندازه ی دونفر و نصفی خرید کند، و بچه را خواباندم و ظرف ها را شستم و زمین را تی کشیدم، دوش گرفتم و برق ها را خاموش کردم و بالاخره بعد از یک صبح تا ظهرِ کاری شلوغ و یک ظهر تا شب، خانه داری شلوغ تر، دراز کشیدم به این فکر میکنم چقدر آن دختر تی تیش مامانی که تا لنگ ظهر خواب بود و بعد وبلاگ و یاهو م
همه شان یا به خاطر بوفون رفته اند به یوونتوس،
یا به خاطر عظمت تاریخچه به یونایتد،
یا به خاطر جذابیت پروژه جاه طلبانه، به پاریسن ژرمن.
اخبار فوتبال را که دنبال می کنی عجیب است.
هیچ کس به خاطر پول به هیچ تیمی نمی رود مگر در لیگ چین و قطر!!!

پ.ن: صداقت غربی ها دارد دیوانه ام می کند.
چقدر خوب اند این غربی های قانون مدارِ اخلاق گرا.
اشک واپسین
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
ادامه مطلب
دل از هوا و هوس ها بریده اند اینانشراب لم یزلی را چشیده اند اینان
تمام هستی شان را به کف گرفتند ومتاع جنتشان را خریده اند اینان
 
شهید بزرگوار در بخشی از وصیت نامه اش می نویسد:
از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست الان دو جهاد در پیش داریم اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته
نسخه ی پی دی اف این شماره را می توانید از این جاببینید و بخوانید. ورق ی اول: اگر این مکان بوسیله  گیتی می آمدم فیلسوف خواه آشپز می شدم! بازگشایی مدرسه ها همراه با شهرداران مکتب گوین، جایزه ای برای نوجوانان نوظهور ترین مکتب های گیتی! صفحه ی دوم: تولد امشب نخواب برگ ریزان ۵۹ به روایت ایلا ورق ی سومین: مونولوگ های شهریوری شناخت دیگر بگذاریم خیابان ها نفس بکشند صفحه ی چهارم (آثار نوجوانان): خاطره سازی تابستان خود را چگونه گذراندید؟ پنجره
سلام مامان!
امروز سر کلاس داشتم چند تا از نامه هایی که برای خواهرت هدی نوشته بودم را میخواندم، بچه ها صدایشان در آمده بود و مدافعان حقوق تو شده بودند که چرا برای تو نامه ننوشته ام و چرا بین بچه هایم تبعیض قائل میشوم!
گفتم برای زینب هم نوشته ام. گفتند حتما نوشته اید: مراقب خواهرت هدا باش! نکند صدایش را در بیاوری مگر نه میکشمت  :)))
جانِ مادر! راستش عذاب وجدان گرفتم‌. آمدم بنویسم هیچ هم اینطور نیست. خیلی هم دوستت دارم. فقط نمیدانم چرا نوشتن برای هدی
با سلام به خدمت همه دوستداران انیمه امروز آمدم اسم چند انیمه باحال رو بدمانیمه هفت گناه کبیره که فصل سوم در راه است.
انیمه بوروتو که هر یکشنبه قسمت جدیدش منتشر میشود‌.
انیمه صدای سکوت.
انیمه پیانوی جنگل.
انیمه آکادمی قهرمانی من.
انیمه مرد تک مشتی☆
انیمه مرداب سیاه(راه سنی بزرگسال)
انیمه کلاس ترور
انیمه جنگ غذا ها
این انیمه ها توصیه میشه تماشا کنید انیمه مرد تک مشتی بنظر بین انیمه ها هیجانی ترین انیمه هست شخصیت اصلیش(سایتاما)قدرت نظیری داره.
گفتم: ای محدثه، آمدم اما سزاوارت نیستم. گفتی؛ خاموش باش ای محمد، بیا و کنارم باش. حالا که عاشق شدم، چه کنم؟! چه کنم که دلیل بیدار شدنم هستی، چه کنم که دلیل آرزوهایم هستی. به کدام سر منزل سر کشم تا تو را در ایوان ببینم. به کدام آسمان بال زنم تا تو را در آبی آن ببینم.ای دوست، از دور ات دارم هم سان شمعی آب می شوم و هر چه کوچکتر، عشقم بزرگتر. هر چه به مرگ نزدیکتر می شوم، اشتیاق بوسیدنت افزونتر. دیگر چاره ای جز آمدن و دست بر روی گیسونات بردن، ندارم. دیگر
سائلم، مستجیرِ نیمه شبمدلهره دارم و به تاب و تبمتوبه ام بارها عقب افتادبس که سرگرمِ شهوت و غضبمبی ادب بودنِ مرا تو ببخشآمدم تا خودت کنی ادبمخیرِ خود را خودم نمی فهممهر چه خیر است از تو می طلبمپیر راه من است ابوطالبتا ابد دشمن ابولهبمجز برای علی نمی میرممست از جام چشمه ی رجبمخواستم چون سگِ نجف بشومدیدم از هر جهت از او عقبمفاطمه می شود دعاگویمتا حسین است ذکر روی لبمسیّدی تشنه ی یک آغوشمفرض کن من بُریر یا وهبمسال ها بی قرار و گریه کنِ...روضه های
خب بزار بگم بهت امروز چجوری شد. رفتم صبح حموم مگه باندا کنده میشد هی خیس کن هی خیس کن تا بالاخره جدا شد. حالا نمیخوام جزئیاتو بگما. خلاصه بعدش بزور فرنی چپوندن بهم که سرما خوردم گلوم نرم شه :/ حالا منم حالم بد. بالاخره هفتو نیم راه افتادیم. چون زود رفته بودیم خلوت بود. دکتر دوباره دیدو. یه دکتر دیگه البته. گفت هرچی صالحی گفته همون کارو کنین. دکتره بداخلاق هست ولی کارشو همه میگن خوبه. امیدوارم منم عمل کنه :/ نمیدونم چجوری بگم نمیخوام بی انصافی کنم د
صبح زنگ زدم کتابخانه. خانم مسئول، پشت تلفن گفت تا ساعت ۷:۳۰ هستیم. اگر اشتباه نکنم، ۱۶ جلد کتاب را چپاندم توی کوله‌پشتی و بعد رفتم کیف دستی‌ام را از احسان گرفتم. نیمی از کتاب‌ها را گذاشتم توی آن و راهی کتابخانه شدم. رفتم طبقۀ دوم. همه‌چیز عوض شده بود. در را که باز کردم، هرچه خاطره بود به یادم آمد. از خرداد ٩١ تا آخرین باری که به آن‌جا رفته بودم. انگار هنوز میثم و امیرمحمد آن‌طرف نشسته بودند. آقای مسئول گفت کتاب‌هایی که به‌درد کتابخانه بخور
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از همرزمان و سربازان شهید باکری می گفت:
دستور بود هیچکس بالای ٨۰ کیلومتر سرعت، حق رانندگی ندارد.
یک شب داشتم می آمدم کنار جاده یک نفر دست بلند کرد. نگه داشتم
و سوارش کردم. همین که سوار شد گاز دادم و رفتم. من با سرعت بالا
حرکت می کردم و با او گرم صحبت  شده بودم.
ادامه مطلب
از کوچه پس کوچه ها به خیابان معدنی رسیدم. پیاده رو شلوغ بود و من از کنار ماشین های پارک شده کنار خیابان رد می شدم که متوجه ندای "آقا آقا" شدم. برگشتم. پسرکی در راننده را باز کرده بود و به شدت گریه می کرد. میان گریه گفت بابام رفته و نیومده. پیش خودم گفتم شاید اتفاقی برای پدرش فتاده. آمدم سمتش که ناگهان ماشین راه افتاد. سریع پدال ترمز را فشار دادم و نشستم پشت فرمان. دستی بالا نبود. 
ادامه مطلب
همه با دوستانشان آمده بودند. فقط من بودم که تنها بود. دور هم می‌گفتند و می‌خندیدند. قطار ایستاد. رفتیم سرویس بهداشتی. خواستم بروم تا چیزی بخرم و بخورم. قطار رفت. چهره‌های غریبه و آشنا می‌دیدم. مردی از روبه‌رو، رنگ موهایش تیره بود و از پشت، روشن. با هر زحمتی که بود خودم را به قطار رساندم. آمدم سوار شوم که قطار رفت. باز هم جا ماندم. توی خواب هم از زندگی جا می‌مانم.
 
 
پ.ن: داشتم ظرف می‌شستم و به شرایط فعلی فکر می‌کردم. دیدم که ضربان قلبم رفته با
طنز روزگار را ببین
باید ویروس کرونا بیاید که حال من خوب شود
این ویروس بزرگوار حوزه را تعطیل کرد
و تعطیلی حوزه به زندگی‌ام آرامش می‌دهد
این ویروس یا شاید یکی دیگر باعث بیماری شده
و این بیماری مانع رفتنم به سرکار شده
آرامش دوم را این جا دارم
و بعد با این همه وقت
می‌توانم
کتاب بخوانم و فیلم ببینم و مستند تماشا کنم
از دی ماه که سرکار رفتم دیگر هیچ کتابی نتوانستم بخوانم
کتاب جزء از کل ماند روی همان صفحات سیصد
صبح باید به زور یا بیدار می‌شدم و 7 سر
مشکلات اول برایم یک :دی گذاشتند
تا آمدم بخندم
بهمن شدند روی سرم...
تا سرم را از لایشان در آوردم
دیدم نزدیک تولدم است
تا خواستم بنویسم اسفندی‌ام
همان جا بهمن دوم از راه رسید و دودم کرد
چیه؟ مسخره است؟
ساده‌اش میشه:
از بس لای مشکلات لولیدم که زندگیم تموم شد.
میخوری زمین هوا میره تموم شُد.
حالا طبقه‌ها رو دونه دونه پایین میام.
کار از هبوط هم گذشته.
راه سمت جهنم است.
درویشی به دهی رسید. عدّه ای از بزرگان ده را دید که نشسته اند. پیش رفت و گفت: چیزی به من بدهید، 
وگرنه با این ده همان کاری را می کنم که با ده قبلی کردم.
آنها ترسیدند و هر چه خواسته بود به او دادند. 
بعد از او پرسیدند: با ده قبلی چه کردی؟
گفت: از آنها چیزی خواستم، ندادند، آمدم اینجا، شما هم اگر چیزی نمی دادید به ده دیگری می رفتم.
عاشقی بلدی می خواهد؟
می گویند: عاشقی بلد بودن می خواهد؛
وقتی به خود آمدم که دیدم دیگر کسی را اندازه اش دوست ندارم
جاهای زیبا فقط همانها بود که با او طی کرده بودم.
بهترین غذاها ، همانها بود که با او خورده بودم.
بهترین آهنگها همان بود که با او شنیده بودمشان.
بهترین اشعار همانها بود که او برایم سروده بود.
زیباترین و آهنگین ترین ترانه ها، همانها بود که او با صدای دلنشینش در گوشم زمزمه کرده بود.
نمیدانم
تا به خودم آمدم دیدم هر آنچه دارم، همان
چندی
است برای یک پروژه شخصی و البته وقت پرت زیادی که در مسیر رفت و آمدم تلف می‌شود -
و فکر می‌کنم باید به نحو مفیدی پر شود - بیش از پیش پیگری پادکست‌های فارسی و
غیرفارسی هستم. به همین خاطر کانال و وبسایت شنوتو را هم زیر نظر گرفتم. این نوشته
بر اساس کانال تلگرام شنوتو نوشته شده است.
ادامه مطلب
کمتر دو ماه مونده تا کنکورم
خب کنکور هم جز یکی از مراحل مهم زندگیه منه
و مسیریه که باید بگذرونمش [به بهترین نحو]
زندگیه ماها از مسیر های مختلفی تشکیل میشه
و من هیچ وقت یک «نقطه» خاص رو به عنوان هدف قرار نمیدم
و اهداف من شامل یک سری «مسیر» هستن که باید بهشون برسم و به قشنگ ترین شکل ممکن بگذرونمشون
و ازشون لذت ببرم و تلاش کنم برای شروع کردن یک مسیر و جاده قشنگ تر
یه جورایی زندگی مثله بازیه کلش آو کلنزه، 
هی آپدیت میشه و هی جذاب تر و معتاد کننده تر
«سوفی و دیوانه» به سلیقه من، فیلم خیلی خوبی بود. دوست دارم احساس فوق‌العاده تماشایش را، زمانی بیشتر از آنچه همیشه فیلم‌ها نصیبم می‌کنند، همراه داشته باشم. شاید برای همین است که دارم اینجا می‌نویسم. لحظه همراه شدن امیر با گروه موسیقی در پارک، انگار که همه گره‌های داستان گشوده شد. غم‌های تلخ رفت و غمی شیرین به جایش نشست. سر حال آمدم. فیلم را نگه داشتم، پا شدم و بی‌اراده از توی قفسه کتابهای خانه پدری، چند تا از کتاب‌های کودکی‌ام را پیدا کر
ماشین با سرعت بالایی در جاده حرکت می کرد، در این کشور انگار قوانین راهنمایی رانندگی، چیزی بیشتر از خطوطی که کاغذ را سیاه کرده اند، نیستند و باید آیین نامه را دور انداخت. اصلا علائم راهنمایی و رانندگی کو که من صحبت از آیین نامه می کنم؟ در طول این پانصد و چهل و نُه کیلومتری که آمدم یک علامت راهنمایی و رانندگی ندیدم. تابلوی فاصله ی بین شهرها بود اما آن هم دقیق نبود.
ادامه مطلب
سفرنامه‌ی «تا خلیج پارس» را توی این چند روز نوشتم... توی وبلاگ حاج سیاح هم آمدم بگذارم. فقط متن گذاشتم. آپلود کردن عکس و گذاشتن آدرس عکس‌ها در وبلاگ خیلی وقت‌گیر بود. بی‌خیال شدم. به تلگرام بسنده کردم. سفرنامه را تکه‌تکه و تبدیل به 109 تا پست تلگرامی کردم و توی کانال سپهرداد منتشر کردم. اولین پست این سفر توی این آدرس است:
https://t.me/sepehrdad_channel/1176
و آخرین پست هم توی این آدرس:
https://t.me/sepehrdad_channel/1293

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها