تا حرف میزنی، میگن ناشکری نکن خدا قهرش میگیره
تا حرف نمیزنی، میگن چه مرگته چرا هیچی نمیگی
خسته شدم دیگه
ازین وضعیت نکبتی خسته شدم
از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم
از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه
از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه
از زندگی کردن اینجوری خسته شدم
از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم
از تنهایی و بی کسی خسته شدم
از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم
از فهمیده نشدن و درک نشدن خسته شدم
از گوشیم، از لپ تاپم، از
از خودم ،خسته ام ...
از تپش های قلبم، خسته ام...
از اشک های داغی که روی گونه هایم سرازیر می شوند خسته ام...
از زندگی کردن ، خسته ام ...
از سعی در اشک نریختن، خسته ام ...
از نفس کشیدن ...
از بعضی از آدمای زندگیم...
از خدا ...
از احساسات متفاوتم، خسته ام ...
از دیدن بعضی از آدما، خسته ام...
از نگاه سنگین بعضی ها ،خسته ام...
ازلحن های نیش دار ...
از خندیدن ...
از اینکه عاشق چیزی باشم ...
از فکر کردن ...
از دیدن ...
از دلم ...
از ، از ، از
همه چی، خسته ام .
قرار نبود اینجوری
بسکه رازِ فاش را در پرده خواندم خستهام
از نگفتنها و گفتنهای توآم خستهام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بینیاز
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خستهام
نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند
از نوازشهای این باران نمنم خستهام
ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند
از تو و خیّام و ابراهیمِ اَدهم خستهام
بین آدمها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خستهام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند
بازجو پرسید:
چطور جذاب صحبت کنیم ؟ اول خسته کننده صحبت نکنیم!
چطور جذاب صحبت کنیم ؟ در مقاله پیشنین یعنی چرا خسته کننده صحبت میکنیم؟ به این موضوع پرداختیم که دلیل این موضوع چیست و البته ممکن است که خود ما نیز جزو این دسته از افراد باشیم که خسته کننده صحبت میکنیم و برای این که فن بیان خوبی داشته باشیم و جذاب صحبت کنیم باید نکاتی را رعایت کنیم که در این مقاله به آن اشاره خواهیم کرد.
ادامه مطلب
دیگه از این طرز زندگی کردن خسته شدم
از زندگی پر از گناه خسته شدم
از نماز نخواندن ، از بیهوده بودن خسته شدم
از تنبلی ،بی حوصلگی
خواب ، گناه ، گناه خسته شدم
از موبایل ،تی وی ، تلگرام ،واتساپ ، بازی خسته شدم
چکار کنم که بتونم درست زندگی کنم؟
برادرم چهارشاخه گل رُز را از حیاط اداره اش چیده و دم ظهر کسل کننده ی پاییزی برایم آورده...بی رمقم،بی انگیزه،خسته و عصبی از این درس خواندن های بی تمرکز اما هر از چند دقیقه یکبار چشمم به این حجم صورتی روی میزم می اُفته و به خودم نهیب میزنم بخاطر دست های خسته ای که ساعت دوی بعدازظهر سرد و کسل کننده ی این روز پاییزی بی برف بارون این ها را برات چیده زنده باش...و با قدرت بیشتری نفس میفرستم تو ریه هام...
به یادم هست، روزی مصرانه، به تو گفتم:" ما هرگز خسته نخواهیم شد... هرگز!"
اما مدتیست پی فرصتی میگردم شیرینم، تا به تو بگویم: ما نیز، خسته میشویم...
و خسته شدن، حق ماست؛ اینکه خسته میشویم و از نفس میافتیم و در زانوهایمان دردی حس میکنیم؛ مسئلهای نیست!
مسئله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از روح و تن بتکانیم...
خسته نشدن، خلاف طبیعت است! همچنان که خسته ماندن...
دیگر نمیگویم ما تا زندهایم خست
خب مثل اینکه اینجام کسی نیست که متنام و بخونه و منم نمیدونم حقیقتش فرایند وبلاگ ها چجوریه و چجوری میتونم خواننده جذب کنم
خلاصه که همه چی خیلی خیلی خسته کننده است این روزا و هیچ راه چاره ای هم نیست انگار...
ای کاش یه نفر منو میخوند...
و اینم پست شماره 200
و من هستم همونی که بودم
هیچ تغییری در خودم ندیدم
حالم از خودم بهم میخوره
ریدم تو دهن خودم
شاشیدم به افکار خودم
و هیچ تر از هیچ
هیچی ندارم
هیچی نیستم
هیچ دستاوردی ندارم
هیچ چیز جالبی
هر روز مثل همون روز تو سال قبل
خسته از پست های پارسال امسال
خسته از اهنگ
خسته از چایی
خسته از تصمیم های به نتیجه نرسیده
تصمیم هایی که هنوز شروع نکردمشون وهنوز یا تو کاغذن یا تو مغزم یا اینجا یا note گوشی
و خسته از تاریخ های رندی که برایشا
غمگینم... شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان...
قصد رفتن دارم اما...خستگی امانم را بریده...
خسته ام... شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده...
اما نه... روحم خسته است...
خسته از نامردی ها... از دوست داشته نشدن ها...
خسته از حامی بودن های بی حامی...
خسته از این روزگار...
برخلاف طبیعت، سردم از این روزها...
دلسردم از همه...
ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها...
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدونهات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفسنفس زدنهای بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیستکارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظهی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
خسته از حالِ این روزهای شهر
خسته از مقاومت
خسته از صبوری
خسته از بغض های بی امان
خسته از دوری و فراق
کاش همین نزدیکی ها سراغی بگیری از ما
هوایِ ماندن درمیانِ یک مشت جامانده
خیلی خراب است
خراب تر از آنکه بشود شرحش داد...
کاش روزی در آغوشت جان دهم
ماندن بدونِ تو عینِ مردن است...
دلم یک دنیا خرابه ی شام است آقا...
با سربیا که ببینمت به چشم...
هوایِ جنون دارم
جنون.
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.
محمد علی بهمنی
سلام
خیلی خسته ام. خیلی زیاد. خیلی روز پرکاری داشتم.
و خیلی خوشحالم. ترجیح میدم یه روز کاری خیلی شلوغ داشته باشم و کارهام به خوبی پیش بره و حسابی خسته بشم تا اینکه حوصلم سر بره و حالم خوب نباشه و هزارتا فرکر منفی و ناراحت کننده بیاد توی سرم.
دنبال کننده خسته است، چون مخاطب خسته است و چون انسان ذاتا خسته است این اتفاق میافتد. هیچ چیزی مثل یک مخاطبِ خسته نمیتواند عضلاتِ ذهن من را منقبض کند و چوبی لای چرخِ نویسندگیام بکند.
برای این که نکند متنِ بلند نخواند و نکند خسته شود و نکند قطع دنبال کردن بزند و نکند خستهتر شود، مجبورم زودتر سر و ته قضیه را هم بیاورم.
حالا اگر یک وبلاگِ ضدّ نظام بودم و یک جایی مثلِ آمد نیوز، روزی 100 تا پست هم میگذاشتم همه پایه بودند و میخواندند.
اگر داست
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین؛ پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری
ادامه مطلب
گاهی انقدر خسته میشی ...که حتی انرژی ای واسه خستگی در کردنم نداری ...
مث وقتایی که تا ساعت ۲ خونه رو بعد از یه مهمونی ۵۰ نفره جمع و جور کردی ...تموم مفصل هات داره از هم باز میشه ...سرت یه بالش میطلبه ...اما تا بالش به سرت نزدیک میشه هرچی پتو و متکا جر و واجر کنی هم ...تا خود اذون صبح بیداری...!
....
چه سرم به رگ هام ...
چه هندزفیری تو گوشم ...
....
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن...
خسته تر از آنم که بگویم به چه علت...
از آدرس های ناشناس و چرخیدن دور خودم
از شرایط یه لنگه پا
از موندن بین دو مرحله برا رسیدن به هدف
از بی خوابی
از محدودیت
از آدمی که معنی عقبه رو نمی فهمه
از آدمی که معذرت خواهی بلد نیس
از آدم تکراری
از آدم دگم
از ارتباط زیادی
خسته خسته خسته میشم.
انگار باید بد شد
تنها بذاری ادمارو.رها به حال خودشون.
دورشی از همه.خستم از خوبی کردن و بد دیدن
خسته از رفتارای تکراری
خسته از بدی دیدنو خوبی کردن
خسته از بودن اجباری
خسته از ادمای اجباری
خسته از ترس بد شدن خوبا
خسته از همه چی
دلم تنهایی میخواد
یه جای دور از ادما
دور از دردای بچگانه
دور از خواسته های کوچیک
جاییکه که کسی کوچیک فک نکنه
جاییکه هیچکی سرش تو کار بقیه نباشه
دور از ادمای بیکار و بی یار
اوناییکه که تموم دغدشون پیدا کردن یاره تا بعدش هم
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.
امروز اولین روز دانشجویی بود ...
یک روزه واقعا خسته کننده و غم انگیز .... روزی که فهمیدم چقدر این دنیا سخت ..... چقدر بی رحم .... ...
انگار تازه دارم دارم با دنیای اطرافم آشنا میشم .....
+ثبت نام حضوری به مراتب سخت تر و خسته کننده تر بود و بازم خدارو شکر مامان و بابا و عمه حضور داشتند ولی خوب عمده کار بهرعهد خودن بود .
+ امشب برای اولین بار ( البته کمی اغراق چون قبلا سابقه داشتم ) خودم تنها در خوابگاه دانشحویی خواهم خوابید .
+ خدارو شکر همین روز اول دوس
خستم....خسته از حرف زدن....خسته از غصه خوردن....خسته از بغض کردن وگریه کردن...
خسته از بحث کردن و تلاش کردن...خسته از اعتماد کردن و دل بستن...خسته از زندگی کردن و نفس کشیدن
و خسته از هر چیزی که به این دنیا ربط داره , به دنیایی که دیگه دنیا نیست جهنمه
خیلی وقته بریدم ولی هنوز قوی ام , اونقد قوی که دیگه گریه نمیکنم و هیچی نگاه سردمو گرم نمیکنه
میگن آدم مرده حس نداره , میگن یه رباط بی رحمه و احساس حالیش نیست ,
من یه روح یخی و مردم تو یه جسم متحرک که داره نفس م
ببار بارونروطن خسته منببار اروم ببار ارومرودل شکسته منمنم مثل تو گرفتممنم مثل تو باریدمببار بارونکه منم یه جوری خستمخسته از خودم از دلمخسته از این دنیامخسته م خسته گیام من می مونم زیر بارونببار بارون ببار اروم
✒میلادشکیبا
توئیتر رو هم پاک کردم.. و برگشتم به خونهی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصلهی اون رو هم نداشتم.. خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود..
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا..
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم.. ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد..
ول
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف ر ت م
چشامو
کانال ما در سروش دنبال کنید
❄❄❄❄
خسته اماز نگفته هادلشوره دارماز خط بی پایان توبعضی وقتا دلم کمی سکوت میخوادوقتی همجا سکوت است دلم یکم پرتوقع میشوداون وقت اغوش گرم تورا میخوادبرای همین از این روزها سرگردان خسته امارسالی #شیما_عبادی
دیگر خسته هستم از پرسیدن های تکرار بار، خسته از نصیحت های نااتمام. مدت ها بود که از خودم هم خسته شدم، خسته، نه ناامید. خسته از لبخند های که پشت خود احساسی نهفته ای ندارند. خسته از بودن های که معانی نبودن می دادند. در خودم حس می کردم که به دنیایی دیگری تعلق دارم، حس می کردم باید دنیایم را تغییر دهم. در پیش کسایی بنشینم که با نگاه مرا درک می کنند. روزهای ملال آورم را با چنین فکرهای به اغتشاش می بردم. تا در صبحی خسته کننده به تنگ ماهی روی اُپن خب نگری
من واقعا خسته ام.
قبل از عید واقعا فعال بودم، کتاب میخوندم و خیلی کارها را با قدرت و سرعت پیش میبردم. اما هرچه میگذره، هرچه به کنکور نزدیکتر میشه، من خسته تر میشم...
خب خستگی هم دو نوعه... روحی و جسمی. من واقعا قوی هستم، یعنی دلیلی برای عقب کشیدن نمیبینم. ولی در بدترین روزهای زندگیم که تا به حال تجربه کردم به سر میبرم.
یعنی از لحاظ هوشی کم نمیارم، روحی کم نمیارم، خیلی قوی هستم ولی خسته ام...
وقتی میبنم از غم و غصه های جوونایی مثل من پول درمیارن
وق
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
یاد میگیریم که هیچ کس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند
هیچ کس نمیتواند برای رفیق از دست رفته ما شناسنامه المثنی گم شده توی سفر استاد بد اخلاق که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد دندان های خراب از عصب کشی شده و ... است
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز گل های شمعدونی گل داده ان
انقدر دیگه خسته و بی اعصابم که کیبرد رو گرفتم تو بغلم و تایپ میکنم
از بس رفتم تو سایت دانشگاه و این دو تا نمره نکبتی رو نذاشته بودن...بس کنین دیگه استادای دیوووونه !!!!
زیر لفظی میخوان واسه دوتا نمره ...
امشب آخرین فرصت نهایی کردنه و اینا حوصله اعتراض دانشجو جماعت رو ندارن !!!!
من که میدونم راس ساعت 11و 55 دقیقه همه نمره هارو میذارن و بعدش نهایی میکنن...همه نمره های بی منطق و عدلشونووووو!!!!
خیلی نامردیه ...خب اعتراض حق ماست ...چرا اینطوری برخورد میکننن؟؟
-خسته کننده نیست؟
جان سرش را از روی لپ تاپ بلند می کند:
جان:هان؟
-خسته کننده نیست؟
جان:چی؟
-سکوت.سکوت اتاق خسته کننده است.
جان:آ آ آ آ.....خب.
-حتی مایکرافت هم ساکت شده.مایکی قبلا شر و شورتر و پر حرف تر بود.الان داره توی پذیرایی خونه تلویزیون می بینه. :| قبلا بیشتر میومد این جا ، توی اتاق.
جان:ببین شرلوک.....خب.....خب.
-باشه جان.می فهمم.به کارت ادامه بده.
جان:آه!باشه.
زیر لب زمزمه می کنم:
-خسته کننده است!
خسته ام. دستم به هیچ کاری نمیرود. توی خودم فرو رفتهاند. دلم میخواهد یکی عاشقم شود و دوستم بدارد. خسته ام از این دنیای تنهایی. و آخر چه کسی کسی را چنان که ارسطو میگوید دوست خواهد داشت؟ نه این جهان، جهان من نیست. این جهان پر از نقص است و من حقیقتا از اینهمه نقص در جهان دلزدهام. امروز شنبه هست. کاش امروز که کتابخانه میروم کمی بیشتر تلاش کنم. دلم میخواد دکتری بخونم آیپیام کاش...
با خودتان نمی گویید میچکا کجا است؟! چرا این روزها این همه کم حرف شده است؟! آن هم میچکایی که گذشته ی گل و بلبل را مدام نقد می کرد حالا این حالِ افتضاح را چرا تاب آورده؟! نکند فکر کنید که طرفدار پرزیدنت است. که از اولش هم نبود و تنها افتخار این روزهایش هم همین است. یا شاید فکر می کنید ذوق آمدن عضو جدید زندگی میچکا و تاج سر است که این همه بی اختیارش کرده است و کم حرف! ولی نه جانم. میچکا این روزها خسته است. خسته. خسته و خسته. خسته نه از کارهای بی شمار خان
ما خسته ایم ! خسته به معنای واقعی
دلهای ما شکسته به معنای واقعی
ما لشکریم ! لشکر پخش و پلا که دید ؟
خیلی ز هم گسسته به معنای واقعی
این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دریست بسته به معنای واقعی
از بادبان نخیزد و از ناخدا ، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی
تنگ است جای ما و چنین است حال ما
باغی درون هسته ! به معنای واقعی
در کوچه پس کوچههای ذهن ول میگردم و دنبال یک نشانهام که شوق و میلی برای زندگی در دستانم بگذارد. خستهام، خیلی خسته، دلم هیجان و آدرنالین و جوانی میخواد. هنوز با خودم و سنم و محدودیتم کنار نیامدهام. خستهام از این اوضاع و سردرگمم و افسردگیم بیش از آنکه هورمونی باشد ناشی از بیهدفی و بیانگیزگیست.
راستی من از زندگی چه میخواهم؟ شاید هنوز امیدوارم که شق القمری کنم و این عذابم میدهد. راضی نمیشوم و این پرفکشنالیسم خود اشتباه زندگ
...good friends are like stars, you dont always see them but you know they are there
...typing
چه راه بلندی آمدیم ... و خسته نشدیم ... ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها قدم زدیم و بازهم خسته نشدیم ... سلام هایمان تکراری شده بود و خداحافظی هایمان بی معنی ... فعلا گفتن هایمان، الکی ... خسته نشدیم ... حتی خواب هم حریفان نشد و نتوانست پلک هایمان را گرم کند و قلب هایمان را سرد ... هیچ چیز ما را خسته نکرد ... هر روز یک ساعت، یک زمان ... خسته نشدیم ... زمان هم حریفمان نشد، تنوانست صحبت هایمان را کوتاه کند و دل ه
خسته ام
دلم عجیب گرفته
یه عالمه درس مونده که باید بخونم و من دلم میخواد بشینم یه گوشه زار بزنم
ادما وقتی خستن ، وقتی دلشون گرفته چی کار میکنن حالشون خوب بشه ؟! من باید چی کار کنم حالم خوب بشه
دلم میخواد از خودم فرار کنم
میترسم نمیدونم از چی اما میترسم
لعنت به تکرار
دلم بارون میخواد
خسته ام
یا رحمان
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ...
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ...
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ...
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم
اما انگار باز هم باید صبور باشم
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا
و تا
میگوید:-بزرگترین رؤیات چیه؟ نگاهم را از پروانهای که بال میزند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر میکنم و پاسخ میدهم:-اینکه یه پروانه باشم.بلافاصله میپرسد:-چرا؟ پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.اینبار نگاهم را به او میدوزم.-چون شنیدم پروانهها عمرشون یه روزه.صورتش به نشانهی نفهمیدن در هم میشود. و من ادامه میدهم: -تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملالآور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل ز
شونههای کوچیکم خستهس.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن میخواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونههای کوچیکم خستهس.
دلم میخواد زار بزنم...
دلم یک گریهی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها میخواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونههای کوچیکم خستهس...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
نمیدانم چرا اینطوری شده ام!کلا باران که میبارد، حال دلمان به هم میخورد...نمیفهمم چرا اینطوری میشوم... اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده میشوند...یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده میشوند...کاش دیگر باران نبارد!...یا لااقل اگر میبارد،...آرام ببارد!... مراعات دل خسته مان را بکند... اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!کودکی که خیلی خسته است...خسته از زندگی..از دنیا با
نمیدانم چرا اینطوری شده ام!کلا باران که میبارد، حال دلمان به هم میخورد...نمیفهمم چرا اینطوری میشوم... اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده میشوند...یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده میشوند...کاش دیگر باران نبارد!...یا لااقل اگر میبارد،...آرام ببارد!... مراعات دل خسته مان را بکند... اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!کودکی که خیلی خسته است...خسته از زندگی..از دنیا با
یه چی اینکه عزیزانم ما وقتی با کسی هستیم طبیعتا خیلی باهم حرف میزنیم! حالا دیدین گاهی پیش میاد با شوق باهاش حرف میزنین احساس میکنین هیچی توجه نمیکند، نمی فهمد، خمیازه میکشد و خسته شده است!
قربونتون باید براتون بگم که مشکل از شما نیست، حرفاتون هم اصلا خسته کننده نیست، چون از دلتون برمیآید! مشکل اینجاست که آدم اشتباهی رو برای شنیدن انتخاب کردین. این رو از من قبول کنین دوستای خوبم.
وقتی آدمی که دوستتون داره، اون وقتی از شما می شنود، وقتی تو ح
خستهام از این شلوغی و روز به روز نو شدن معشوقها دوربرم.
یه آدم تنها که از تنهاییش به سمت معشوقهایی فرار میکنه و هیچ کجا بقدری که نخستین معشوق دربرش به او ارزانی میکنه نمییابه اما همچنان دست نمیکشه.
خستهتم از این تنهایی و هرزگی... از این بی تفریحی... از این سکوت مطلق جهان... باید درس بخونم ... باید تلاش کنم اما حسش نمیاد، صبح تا شب موبایل دستمه و هیچ .
خستهام و افسرده و هیچ چیز جهان برام اندکی دلخوشی نداره...
این روزا ..
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسیم ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه. همین که الان کارنامه ها رو نگاهمیکنم و لبخند میزنم و میگم این مدت دیگه رو هم بخونم همه چی تمومه ، یعنی راهمو درست اومدم .
این روزا خستهم .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنیخوری که مجبو
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»از «چه گونه!»خسته ام از سؤال های سختپاسخ های پیچیدهاز کلمات سنگینفکرهای عمیقپیچ های تندنشانه های با معنا، بی معنا...دلم تنگ می شود گاهی،برای یک «دوستت دارم» سادهدو «فنجان قهوه ی داغ»سه «روز» تعطیلی در زمستانچهار «خنده ی» بلندو پنج «انگشت» دوست داشتنی...
+مصطفی مستور
لامپ اتاق خاموش است. چراغ مطالعه روشن است. نشسته ام پشت لپ تاپ. به نیتِ درس خواندن نشسته ام. سالهاست که نشسته ام. سالهاست لامپ خاموش است. سالهاست بغض دارم. سالهاست که دلم برای خودم میسوزد. سالهاست آفتاب ندیده ام. سالهاست شبها رقصِ سایه آن درخت بید را روی دیوار اتاق تماشا میکنم. برایش موسیقی والس پخش میکنم. او میرقصد و من لحظات را زندگی میکنم. اما امشب پرده هارا کشیده ام.از هرچیزی که ان بیرون است متنفرم. سایه ای نیست. فقط منم. من و صفحه ارسال مطلب ج
بر خلاف سال های قبل امسال اصلا شور و ذوق نمایشگاه کتاب رو نداشتم. خیلی زود خسته شدم. قیمت ها وحشتناک نجومی شده بود. تازه انتشاراتی ها می گفتن کاغذ باز هم گرون تر میشه! کلا هر سال نمایشگاه خسته کننده و مسخره تر از سال پیش میشه! فکر کنم به خاطر بزرگ شدن منه! 6 تا کتاب خریدم:
1- رمان شیاطین از داستایوفسکی (نیلوفر)
2- خوشی ها و مصایب کار از آلن دوباتن (چشمه)
3- کتاب حمام خرسک (ببین چقدر اهل مطالعه ام! برای حمام هم کتاب گرفتم زیر دوش از وقتم استفاده کنم!)
4- ک
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی میخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم میپرسم گریه امون نمیده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نمیخوام. هیچی دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نمیخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر میکردم که دیگه نمیخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم ک
تاثیر کرونا بر روابط زناشویی در قرنطینه قرنطینه در هنگام شیوع کرونا ممکن است رابطه شما را خراب کند. قرنطینه در داخل خانه ، راهی برای متوقف کردن انتشار ویروس کرونا است. اما این بدان معنا نیست که همیشه سرگرم کننده باشد. این میتواند خسته کننده نیز باشد، میتواند تنهایی داشته باشد، میتواند تحریک کننده ادامه مطلب
از زندگی از این همه تکرار خسته اماز های و هوی کوچه و بازار خسته امدلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمینامشب برای هرچه و هر کار خسته امدل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشموایا... از این حصارِ دل آزار خسته امبیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میزاز دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته اماز او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبوداز خود که زخم خورده ام از یار خسته امبا خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
پ.ن: از جنگ دائمی درونم خسته ام...
مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می تواند آن ها را به هر کاری ترغیب کند.
حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می شود وبا آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود . این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.
خلق خوش ؛ ظاهر آراسته ؛ مهربانی در کلام ؛ درک خستگی ها ؛ سوال پیچ نکردن و.... از راس اموری ست که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.
امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده...و آلزایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش...زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد...جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم...روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی... از جنگیدن ..از...
برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منه
جنگ اعصاب
صبح به صبح بیدار
تمام شب بی خواب
مغز بیمار
خسته از جنگ، خسته از کار
راه مرگ هر روز
مسیر زندگیمان بود
کارمان این است، مرگ تدریجی
دود ماشین و، پیچ های پی در پی
خسته از تکرار، خسته از مردم
حس تو این است، از همه عقب ماندی
راه برگشتی نیست، پیر و بی هدف ماندی
مرگ تلخ است اما
راه دیگر چیست؟
جز به بیهودگی رفتن
جز به روح خود را کشتن
نه دگر قلب و، نه دگر احساس
نه کمی عشق و، ذره ای اخلاص
همه شان را کشتند، همه شان را بردند
آنچه باق
دانلود اهنگ من دیگه خسته شدم نمیکشم از فرهام و مونا
دانلود اهنگ من دیگه خسته شدم نمیکشم هی داری میوفتی بیشتر از چشم
من دیگه خسته شدم نمیکشم فرهام و مونا
اهنگ فرهام و مونا من دیگه خسته شدم نمیکشم
من دیگه خسته شدم نمیکشم هی داری میفتی بیشتر از چشم
دانلود اهنگ فرهام من دیگه خسته شدم نمیکشم
دانلود آهنگ جدید فرهام و مونا به نام من دیگه خسته شدم نمیکشم
دانلود اهنگ جدید فرهام من دیگه خسته شدم نمیکشم
آسمان وعده رنگین کمان داد اما امروز بعدازظهر که زمان وفا به وعده رسیده، نباریدن ابرهای سیاه را بهانه می کند! پنجره چند روز پیش زمزمه کرد برایم اگر مقابلش به ایستم خواهم یافت دوست های زیادی اما چند روز از وعده اش می گذرد، با لبخند نگاه نمی کنم بهانه می کند! مدام وعده و سپس بهانه، خسته کننده است...
خسته ام از انتظار های که در پایان نرسیدن است. خسته ام از امیدهای که در آخر سقوط است. پس تصمیم را گرفتم. یک شب که خورشید در حال بلعیدن تاریکی بود. کیفی که
این عکس اولین عکسی بود که هزارو هشتادو شیش روز پیش گذاشتم پروفایل وبلاگم
داره سه سالش میشه
این سه سال چقدر اتفاقا افتاد
چقدر زمان چیز عجیبیه
نمیدونم
قبلنا حس جا موندن داشتم
الان ناامیدی
کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم
و میدونم باید اسوده خاطر تر پیش برم
اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه
انگار منو به سمت انزوا و سکوت سوق میده
انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه
کاش میتونستم یه قسمتایی از حافظمو شبا خالی کنم
اصلا دیگه حال هیچ کاری ندارم :(
خسته خسته !
#خسته تر از دیروز !
+خیلی دلم گرفته همه من به بهونه درس و کنکورمن تو خونه ول کردن منم فقط دارم برای بابا جی (بابا بزرگ )گریه میکنم قثط !
+ خدایا چرا گریه هام تمومی نداره
+3 روز هر کی زنگ میزنه تسلیت میگه میزنم زیر گریه تلفن قطع میکنم :(
+انقدر گریه کردم نمی دونم الان دارم چی مینویسم اصلا بابت غلط املایی شرمنده
بررسی مطالب می تواند بسیار کسل کننده باشد. نه تنها تدریس برای شما خسته کننده است ، بلکه به این فکر کنید که دانش آموزان چه احساسی دارند! هنگام بررسی برای یک واحد یا کنکور سراسری ، سعی کنید فعالیت ها و بازی های کلاسی را که دانش آموزان را درگیر می کند ، در اختیارتان قرار دهید ، آنها را خسته نکنید. ترفند این است که آن را بسیار سرگرم کننده کنیم که دانش آموزان حتی متوجه نمی شوند که مطالب را مرور می کنند. چند مورد از ایده های معلم تست شده را در زیر امتح
ما غرق شدیم درون سرابی که هرگز کسی به آن نرسیده بود....
ما در دنیایی که یک روز کامل نمیتواند تو را شاد نگه دارد . نمیتواند یک روز کامل تو را نگران نکند زندگی میکنیم!
نمدانم اسمش را میتوان زندگی گذاشت ؟! ایا درون این زندگی اینده ای وجود خواهد داشت که بتوانیم گذشته مان را گویای حقیقت کنیم؟!
و میدانم همه مان خسته اسم ، خسته از تلاش های بدون ثمر ، خسته از خودمان از این همه بی توجهی به خالق از این همه ناسپاسی ما... از این همه دروغ و کثافت و نمی دانم سرانج
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب «سفر شهادت» مجموعه سخنرانی هایی از «امام موسی صدر»
به دلیل قطع بودن اینترنت امشب نتونستم عکس کتاب رو بفرستم. به زودی اصلاح می کنمش ان شاءلله.
کتاب مجموعه سخنرانی های امام موسی صدر هست که در رابطه باعاشورا و در سال های آغاز تجاوز اسرائیل به لبنان ایراد شده اند. چون کتاب از جنس سخنرانی بوده، خوندنش کمی خسته کننده است اما از جهت دیگه، چون امام موسی رویکردشون به قضیه عاشورا یک روضه خوانی صرف و بی حرکت نیست، مصدا
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
داشتم میمودم کار دوم یه خانومی رو دیدم توی پیاده رو اون ور قشنگ opacity صفر صفر بودسفید سفید ... لعنتی !!! ؟؟؟ چرا آخه ؟؟؟ دست ش یکی از این یونولیت ها بود و با یه دست ش موبایل حرف میزد میخواستم بهش بگم بده من برات بیارم خسته نشی من گوشیو بگیرم خسته نشی ؟؟؟؟ یه جوری نباشید ما زشت ها احساس زشت تر بودن کنیم ....
دانلود آهنگ خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
[ دانلود آهنگ با دو کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ + متن آهنگ و پخش آنلاین موزیک ]
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازیبشنود یک نفر از نامزدش دل برده
قسمتی از متن این ترانه زیبا
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازیبشنود یک نفر از نامزدش دل بردهمثل یک افسر تحقیق شرافتمندیکه به پرونده ی جرم پسرش بر خوردهخسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغبین دعوای پدر مادر خود گم شده استخسته مثل زن راضی شده به مهر طلاقکه پس از بخت بدش سوژه
فک کن که research که همیشه جای امن و خوشحالت بوده هم خراب شه ):
به خاطر آدما... خسته ست مهسا، خسته ):
دست از سرم چرا بر نمی دارن؟ چرا؟ جای خوشحالم کجاست دیگه؟ :)
من چرا از حقم دفاع نمی کنم؟ چرا به بقیه آدما اینقدر وزن می دم؟ اینقدر اثرگذاری در نظر می گیرم؟ :)
و انسان هایی که حاضرند زجر بکشی ولی ظاهرت مطابق میلآن ها باشد....
+ کاش میتونستم بهت بگم که یکم خودمو ببین.
بگم که چقدر دوست داشتم پیشت خودم می بودم....
بگم چقدر روحم خسته و آزرده ست از تنهایی... از پذیرفته نشدن.... از تحقیر شدن های مدام....
دین و ظاهر یک جور
سیاست یک جور
تنها ماندن از جانب دوستان جور دیگر!
و مشکلات بحث ازدای که شده.... و عدم صحبت باهات توی این زمینه توسط فرد مورد نظر...
بگذریم
فقط
دلم
شکسته
و
خسته است.
روحی رنجور
خیره به دور دست ها
سا
اولین چیزی که وقتی فیلم را دیدم از همان دقیقه اول تا ثانیه ی آحرش(حتی تیتراژ پایانی آن) این بود که فیلم حتی یک لحظه ی خسته کننده و حوصله سر بر نداشت این یعنی اینکه فیلم رسالت اول خودش یعنی سرگرن کردن بیننده را به بهترین شکل ممکن تارانتینویی خودش انجام داده است.اما چرا فیلم سرگرم کننده است؟
ادامه مطلب
من اینکه داشت بهم کمک میکرد و دوست داشتم یجور حس امنیت و اطمینان خاطر بهم میداد با اینکه بهش گفته بودم هر جا خسته شدی بهم بگو و اگر هر جا خسته میشد بهم میگفت بازم حسم تغییر نمیکرد...
ولی حالا چی حتی اگر همشم انجام بده حتی اگر تا تهش بره دیگه حسم بهش برنمیگرده
"قهر دنباله دار"
زمانی که خسته بودم از این همه بی عدالتی موجود در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه محدودیت های دینی که خود قانونگذار دینی به آن عمل نمی کند
زمانی که خسته بودم از این همه لابی بازی و پارتی بازی در مصاحبه های آزمون دکتری نیمه متمرکز و آزمونهای استخدامی
زمانی که خسته بودم از این همه به کسی و تنهایی خودم در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه بدبیاری های خودم
زمانی که خسته بودم از این همه بی توجهی پدرهای جامعه به منِ موگلی
زمانی
خسته ام ... خیلی خسته ... از زندگی و همه ی آدمها خسته ام ... دیگه نمی خوام برای زندگی تلاشی بکنم ... حتی آینده ی بچه هام هم دیگه برام مهم نیست ... دیگه اینهمه زحمت و تلاش و بدو بدو بسه ... وقتی آدم اینهمه زحمت می کشه و همش بی نتیجه می مونه ... وقتی حتی نزدیک ترین آدمهای اطرافمون هم قدر نمی دونند و نمی فهمند ... یعنی فاتحه همه چی خونده شده ...
از قدیم و ندیم گفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه ... و من توی این دنیا هیچ کسی رو ندارم که برام تب کنه ! هیشکی رو ندارم ...
بعد عمری پا شدم رفتم کلاس زبان آخرش این شد !
معلمه یه طوری رفتار می کنه که انگار من اصلا وجود ندارم
من واقعا می خواستم تو کلاس شرکت کنم , به سوال ها جواب می دادم,سعی می کردم حرف بزنم
اما انگار من اضافی ام
امروز از بس دستم رو بالا بردم برای جواب دادن که خسته شدم
نمی خواد من حرف بزنم
با اینکه ردیف اول می شینم وانمود می کنه منو نمی بینه
جلسات قبل هم که هنوز ممنوع الصحبت نشده بودم یه اشتباه جزیی هم داشتم میزد تو حرفم
در حالی که برای بقیه ی کلا
خسته ام...
خیلی وقته خستهام...
فقط دارم وقت رو یجوری میگذرونم.
هربار با یه جرقه ای، یه بهونه ای، یه برنامه ای...
ولی پشت همه ی تلاشها و دست و پا زدنام،
مثل آدم خوابی که بختک افتاده روش و صداش در نمیاد،
خیلی وقته مرده ام...
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم..
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بود..و مرا میلی نبود به ادامه راه ..من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم..
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد .. ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟!
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند .. حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نب
چگونه از درس خواندن خسته نشویم
برای پاسخ به این سوال که چگونه از درس خواندن خسته نشویم باید از دو
جنبه به مسئله نگاه کنیم. اولی شیوه صحیح درس خواندن و دومی مسئله تغذیه در
زمان مطالعه.
چگونه درس بخوانیم که خسته نشویم ؟
مطالعه و درس خواندن کار انرژی بری است و نباید انتظار داشته باشیم که
پس از چند ساعت مطالعه مانند قبل سر حال باشیم. اما میتوان با رعایت نکاتی
کوچک انرژی بیشتری ذخیره کرد:
ادامه مطلب
امسال سال قشنگی بود هرماهش مخصوصا این سه ماه پشت سرهم اتفاقایی افتاد که نهایت ناامیدی رو باهاشون تجربه کردم من آخر تمام از دست دادن ها هستم هیچ وقت به این نقطه نرسیده بودم ولی حالا دقیقا همان نقطه هستم همانجا ایستادم و به دنیایی نگاه میکنم که زنده بودن هر روز درد تازه ای دارد و مرگ هر روز پذیرشش راحت تر میشود حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه ثبت کنم به تاریخ امروز ۲۸ دی ماه ۹۷ نهایت درد رو تجربه کردم وسط قله ارزوهام سقوط کردم ناامید نیستم خسته
خسته شدم خسته شدی خسته شدنیست کسی طالب من بیشتر
با سخنم موجب شرمم کمیهست دلم ریشتر از ریشتر
نیست کسی شاد ز دیدار منوهم خودم بود کمی پیشتر:
موجب خیرم، هنرم راه منبا هنرم نیست کسی خویشتر!
حال که من علم به خود یافتمهی! تو نزن بیشترم نیشتر
شعر: فاطمه افشاری
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
روزها میگذرند و ما همینطور غرق میشویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرقتر میشویم. انگار هرچه دست و پا میزنیم در جهت عکس حرکت میکنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راهگشا یک دست گرهگشا یک دست نورانی.
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا میز
تو اتاق خوابیده. سرماخوردگی رو بهونه کرده و تخت گرفنه خوابیده. صدای خرو پفش تا اینجا میاد.
من کجام؟ تو هال، رو مبل نشستم. جلوی تلویزیون خاموش، صدای موتور یخچال رو اعصابمه. یه کوه کار دارم برای انچام دادن. جنع کردن اسباب بازی ها از وسط هال، اتو، شستن ظرف ها، بستن ساک *ه*، تمیز کردن اشپزحونه، مرتب کردن حموم و.. .
خسته ام. کسی باور نمیکنه که من هم ممکنه خسته بشم، من هم کم بیارم. *م* به خاطر سرماخوردگی چند روزه که در حال استراحته اما من... .
نمیدونم با چه
دلم دریا می خواهد دریای آبی / دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله / دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر / شب بارش ستاره بر زمین
طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم / خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم / در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم / آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها / غروب دل انگیز
اینقدر هر وقت حالم بد بوده اومدم اینجا نوشتم، که این مدت که حالم خوب بود حاضر نبودم بیام اینجا که اون حال بد برام یادآور نشه..
ولی دلم برای نوشتن تنگ شده و دوست دارم از حال و روزم بنویسم که بعدها یادم نره خاطراتم رو!
خوشی های دوران قرنطینه، هر وقت دلت میخواد بخوابی هر وقت دلت میخواد کار میکنی.. بعد یه مدت خسته میشی.. دلت نظم و صبح زود بیدار شدن رو میخواد.. بعد که این اتفاق میفته، دوباره خسته می شی!
شاید زندگی همینه! یه مدت با یه چیزی حال میکنی و بعد
خدایا به خیر بگذرون این درد های لحظه به لحظه ی تن رو ... خدایا چند ماه فرسودگی، برای درد های نامعلوم، کافیه ... خدایا ... لطفا زندگی رو برگردون رو اون دوری که انقدر استرس بیماری نبود ... خدایا من همینجوریشم از زندگی خسته ام، خسته ترم نکن.
کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ دلم میخواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم...
آدم از دست بعضیها نمیداند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماسها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خستهام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمهاش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده میآمد و من هم خستهتر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش میشد این دسته از آدمها را... بماند. نمیخواهم وبلاگم به خون آغشته شود.
شادی چیست؟ غم چیست؟
یادته همش بهم می گفتی شاد باش؟ یادته همش می گفتی بخند؟ کاش الان بودی تا بهت بگم چقدر غم و درد و رنج و ناراحتی روی سینه ام هست... کاش بودی تا برات بگم چقدر خسته ام ... نمی دونم چرا هرچی سالها می گذره همه چی سخت تر میشه... هی فکر می کنم چقدر چند سال پیش شادتر بودم... چقدر انگار همه چی بهتر بود ... غم و غصه ی اطرافیان داغونم کرده... از دست مامان و بابام حرص بخورم و غصه بخورم یا از دست خواهر و برادر؟ مگه میشه غم و غصه و مشکلشون رو دید و نارا
امروز روز اول دانشگاهم بود،در کل خوب بود ولی خیلیی خسته کننده بوود و میدونید که ترمکها چقدر گیج میزنن روزای اول
از صبح که با دوساعت لکچر اناتومی شروع بشه اونم از ۸ صبح و کلاس پشت کلاس تا ۶ و نیم غروب،دیگه الان کاملا واضحه که خیلی خسته ام نه؟؟
بعداز کلاس تند و تند دویدم و با دوستم که قبلا باهم هماهنگ کرده بودیم،رفتیم که به مراسم محرم سفارت برسیم.
بعداز ۴ سال،اینبار تونستم بدون هیچ دغدغه ای،تو مراسم محرم شرکت کنم و نمیتونم حالِ خوبم رو توصیفش ک
خستهام، خسته خسته خسته خسته.... امروز یک کاری کردم که علیالظاهر مثل قدیم میشد حالم را خوب کند، اما نکرد. کار خوب هم بکنم پشیمانی در پیاش میآید. سر ذوق بیاورد، دید بدهد، نه... در محفلی شعر خواندم و تشویق شدم ولی انگار دیگر منتظر تشویق هم نیستم، یعنی نه اینکه به خودم تلقین کنم که مصطفی خودت را نگیر و نباز و ذوق نکن نه، انگار مهم نبود اصلا، چیزی به من افزوده نشد، انگار هیچ چشمی را طلب نمیکردم، انگار هیچ چشمی برای من نبود، مرا نمیشناخت، دیگ
فردا امتحان آسیب شناسی داریم خیلی مبحث داره امشب به امید خدا تا پاسی از شب باید درس بخونم یا شاید هم تا خود صبح تا شاید بالاخره این کتاب مبارک تمام بشه و اینو پاس کنیم که
بره رد کارش؛ بره رد کارررررررررررش
الان خسته ام میفهمی خسته....
منتظرم ساعت 7 بشه برم سلف میگه با شکم گرسنه میشه درس خوند؟؟؟!!
خدایا کمک...
چشمهایم را باز میکنم. احساس خفگی دارم. خبرها را چک میکنم. مطالبی که از قبل ذخیره کرده بودم را برای برادر و پدرم میفرستم. شاید کمی نظرشان دربارهی این حکومت عوض شود. احمقانه است! هنوز امید دارم به تغییر آدمها! آهنگ «آهای خبردار» همایون شجریان را پخش میکنم. حتی دلم اجرای جدید هری استایلز را نمیخواهد. با این حال برای بار نمیدانم چندم تماشا میکنم. دم پنجره میایستم. هوا سرد است. بعد از دو هفته بالاخره خورشید در آسمان میدرخشد. میخ
1هیچوقت به اندازه ی الان امنیت خاطر از زندگی مشترک مون نداشتم. این آرامش و اطمینان وصف نشدنی ناشی از گذراندن اون دوران مزخرف و بد و پراسترس بود که خیلی ضربه بهم وارد کرد اما صبرم نتیجه داد و این روزها رو هم دیدم الحمدلله
2برای خاله جونم دعا کنید که بیمارستانه و برای دخترخاله عزیزم که همه ی کارها رو دوششه و دست تنهاست و خسته ی خسته..
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش
او میگفت : دختر که نباید بلند بلند بخندد اونوقت میگویند سبک است
یا مثلاً نباید زل بزند در چشم کسی
او میگفت : دختر یعنی آبرو پس فقط مال خودش نیست آبروی کل خانواده است ...
این حرف ها حرف های دایی علی بود و من چقدر از هم صحبتی با او لذت می بردم...
مادربزرگ اما حرف دیگری میزد
میگفت : خدا برای به دنیا آوردن و بزرگ کردنش اجری بزرگ می دهد..
ولی میدانی این حرف ها مرا شاد نمیکرد
مثل یک توفیق اجباری برای پدر و مادر ها بود .
درست مثل اینکه به کودک
از خودم خسته م.
دلم گرفته.
فکر میکنم به م.ح.ز علاقه مند شدم ولی نمیدونم.
دو روزه خودش پیام نداده و وقتی میگه بعدا میبینمت نمیاد. فکر کنم باید دل بکشم.
مثل ح.ح...
چقدر بدم میاد از خودم، چقدر بدم میاد...
این روزها بیشتر میخوابم. که قبلش تو خیالم باشم...
ته همه شون، از خودم بدم میاد.
همین...
من خوبم. من خوبم. من خوبم. میتوانم همینجا هزار بار بنویسم که من خوبم اما آدمها خستهکنندهاند. زندگی سخت است و روزمرگی کسالتبار کلمنتاین. خیابانی که هر روز بر رویش قدم میگذارم و شهری که در آن ننفس میکشم بویِ لجن میدهد. فقط ادامه میدهی و میشوی امتدادِ بیهودگی؛ در روزگارِ افتخار به این بیهودگیها و بطالتها اما من شرمسارم. اما من هنوز احساس میکنم جایی کم گذاشتهام. ادامه. امتداد. بیهودگی. نه برای این که دلیلی داشته باشم. نه. اتف
نمیدونم امروز ساعت چند بود که بیدار شدم. یعنی مامان بیدارم کرد دیدم اتاق خودشو خالی کرده بود کلی تازه ما بیدار شدیم. وایسادیم به کار از اینور به اونور خلاصه شیر تو شیری بود که نگو. به خصوص جابجا کردن تخت سخت بود باید بازش میکردیم اما بالاخره تموم شد حالا فکر کن خسته کوفته باید بری حموم بعدشم دکتر. دیگه این که حمومم رفتم بعد اون همه کار خستگیم در رفت. الانم با جنازه فرقی ندارم اما از آ به خ رو میخونم تا شب شه بعد بیهوش بشم. امروز همش جا به جا کردن
سلام
نمیدونم چرا اینجوریه....اما حتی الانم که بیشتر تلاش میکنم هنوزم دوستای خوبی ندارم. این حالتو دوست ندارم. این که تا بهم نیاز نداشته باشن میرن. این که فقط من به این که میتونیم دوست های خوبی باشیم فکر میکنم. حال همدیگرو فقط وقتی موضوعی برای حرف زدن باشه میپرسیم. حس میکنم روابطمون پسته .یا حداقل ادمایی که من باهاشون دوستمو ارتباط دارم. شایدم دارم یکه به قاضی میرم. شاید منم بدم و دارم این مسئله رو درباره خودم نادید میگیرم.
نمیدونم....فقط خسته کن
تا عصر که رو هوا بودم
کمی دیراک خوندم و کیف کردم. ولی کم بود... و استرس این هست که تموم نشه.
رفتم ورزش کردم.
اومدم یکم ازمایشگاه خوندم. نمیدونم
دو سه رویم عملا برای آز میره و خیلی عقیم
خیلی زیاد
وای بر من که بازم شب امتحانی شدم.
تا پنج شنبه باید این دو تا امتحان رو بدم، گزارش هاشون رو بنویسم
کوانتوم و گروه و هستهای بخونم... و خسته م، خسته.
دورم. خسته از نوشتن. خسته از بودن ، خسته از نمیدانم ها و خسته از میدانم هایی که بعیدند... دورند... که باید فراموش شوند و نمیشوند! از این زیادی بودن ها...
گم کردن لبخند چه آسان بود در هجوم بی امان ِ مسیر بزرگ شدن... گم کردیم و گم شدیم در خود... در هیاهوی زمانه ی طبل های تو خالی... گشتیم و تهی شدیم از عشق در قوانینِ بی رحمِ تصاحب ها که "داشتن" درد مشترک ما بود، تهی از دوست داشته شدن! همانگونه که روزی سهراب نوشته بود: "حیات نشئه ی تنهایی است!"
گفتنی ها زمانی گف
روباهِ خسته کنار دریا ایستاد.و به ماهی کوچکی زل زد که می خواست ببلعدش...ماهی کوچک متولد ماهِ دلتنگی بود. سیصد و شصت و پنج بغض در سینه داشت.می خواست از دریا بپرد بیرون...می خواست برود توی چنگال روباهِ خسته اش!باله هایش زخمی بود،چشم هایش کم سو بود،زورش به امواج دریا نمی رسید.روباهِ خسته زل زد به ماهی کوچک تا شاید برگردد...ماهی توی عمق دریا بلعیده شد...روباه، ماهی را نه بخشید.نه توانست فراموشش کند.روباهِ خسته آب دهانش را قورت داد. مثل قلوه سنگی گل
بر خلاف سال های قبل امسال اصلا شور و ذوق نمایشگاه کتاب رو نداشتم. خیلی زود خسته شدم. قیمت ها وحشتناک نجومی شده بود. تازه انتشاراتی ها می گفتن کاغذ باز هم گرون تر میشه! کلا هر سال نمایشگاه خسته کننده و مسخره تر از سال پیش میشه! فکر کنم به خاطر بزرگ شدن منه! 6 تا کتاب خریدم:
1- رمان شیاطین از داستایوفسکی (نیلوفر)
2- خوشی ها و مصایب کار از آلن دوباتن (چشمه)
3- کتاب حمام خرسک (ببین چقدر کتاب خونم! برای حمام کتاب گرفتم زیر دوش از وقتم استفاده کنم!)
4- کتاب شعر
گاهی تمام جمعیت شهر همان یک نفریست ، که نیست ...
خسته ام...
چونان کبوترى سرگردان...
که نه دیگر تاب پرواز دارد...
نه توانى براى نشستن...
" ایلمان اکبرى "
آه خدای من!
از اینهمه نخبه بودن خسته شدم!
تا کی من بفهمم و اطرافیانم نفهمند؟
شاید شما هم جزو آدمهایی باشید که چنین نگرشی به دنیای اطراف خود دارند! تبریک میگویم! شما یک خود نخبه پندار هستید که برای احراز نخبگی خود باید به نزدیک ترین مرکز احراز نخبگی در محدوده محل سکونتتان مراجعه بفرمایید.
راست یا دروغش را نمی دانم ولی می گویند که روز اول ماه رمضان همانی بوده که تقویم همه ما آن را نشان می دهد. اما چرا اولین روز ماه خدا را آخرین روز شعبان نامیده اند؟! ای وای از حرف هایی که می شنویم. که فلان روز سالگرد مرگ خمینی است و نباید شادی کرد، پس ماه خدا را جا به جا کنیم تا عیدی به این شیرینی و شادی بیفتد در روز دیگری! به کجا می رویم؟!! دقیقا به کجا می رویم؟! آخر مگر می شود ماه خدا را عقب بیندازیم که چی؟! خمینی ناراحت نشود!! پس روزه این همه انسان چه
عصرهایی را که صبحاش امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم . از دانشگاه که میرسم خانه، مثل پسربچههای دبستانیِ از فوتبال برگشته ، کیف و وسایلام را پرت میکنم یک طرف اتاق ، گوشیام را میگذارم حالت هواپیما ، پردهها را میکشم ، روی تخت دراز میکشم و فقط چند دقیقهای به سقف خیره میشوم . همین .چشمهایم را میبندم و به سکوت اطرافم گوش میدهم . عصرهایی که صبحش را امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم ؛ برای چندمین بار بهم ثابت میکنند که سر
مامان بزرگ میگه ...
خسته که باشی ...بالشت سنگ و لحافت آسمون و جُل زیرت آسفالت ...راحت ترین خواب دنیا رو داری...
خسته که نباشی ...عرق که نریخته باشی ..تو رخت خواب پر قوت هم انگار پر شده سنگ سُخال ...
....
*سنگِ سُخال:تیکه کلام مامان بزرگه ...سخال به معنی پست و فرومایه و به درد نخور...
درونم شلوغه و نمی دونم چی بگم.
یک وقت هایی نمی دونم کی ام؟ چکاره ام؟ هدفم چرا گم شد؟ چرا ول دادم؟ چرا شل شدم؟ (علاوه بر کار حرفه ای توی فضای مجازی) دلم یه هدف محکم میخواد تا توی فضای حقیقی براش بدوام...
بدبختی اینه خودم میدونم چمه ولی راه حلش رو نمیدونم.
از قضاوت شدن و راه حل های بقیه خسته و زده شدم.
حوصله ی حرف زدن با بقیه رو ندارم...
یه رفیق دارم که هیچ وقت بهش نمیگم چمه، فقط بهش میگم "من نیت میکنم تو برام حرف بزن" چون خودش میدونه و بهش گفتم که خدا خ
درباره این سایت