نتایج جستجو برای عبارت :

دلخور از بیهودگی

تنهام...ساعت هاست که تنهام...امشب بله برون عمه ست.ولی من نرفتم.بابا ازم دلخور شد وقتی گفتم اینجور مجالس جای بچه ها نیست...نمی دونم از چی دلخور شد وقتی حقیقتو گفتم؟ دلخور شد نرفتم...ولی به خاطر عمه نرفتم، به خاطر همشون ،چون اصلا آدم نقش بازی کردن و لبخندای الکی نیستم این روزا..واقعا نمی تونستم.
برای عمه خوشحالم.چون حالش خوبه.معلومه که خوشحاله و از انتخابش راضی و مطمئن.منم دعا می کنم همینطوری باشه ولی...فک نکنم خودم بتونم هیچوقت هیچکسی رو به این عنو
.روزمادر.
سال پیش من یه مامانِ تازه نفس بودم که اولین روزهای مادریم طی میشد.. دلخور از این که چرا همسر بعد زایمانم هدیه نداد بهم و دسته گل نیورد موقع دیدن من و دخترک.. یهویی شدن زایمان و فرصت نداشتن برای تهیه هدیه و توصیه دکتر به نیوردن گل (به خاطر عطرش برای نوزاد) رو بهونه میدونستم و نشونه ی توجه نکردن به من.
مقداریش بخاطر تغییرات روحی و روحیه حساس بعد زایمان بود و من واقعا دلخور بودم و گریه میکردم!
تا این که همسر یه انگشتر بسیار زیبا برام خرید و
الان که یاد بچگیم می افتم نمی دونم چرا دوست داشتم بزرگ شم بچگی خیلی خوب بود حتی از کسی که دلخور بودی هم هیچی یادت نمیاد...بزرگ شدن بسی سخته یا شاید زندگی بسی ناجوانمردانه با ادم برخورد می کنه ..آهای زندگی کمتر به من سخت بگیر لطفا...
دلم می‌خواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی می‌کنه!دلم می‌خواد باهات حرف بزنماما نمی‌‌دونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش می‌شد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه
دلم می‌خواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی می‌کنه!دلم می‌خواد باهات حرف بزنماما نمی‌‌دونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش می‌شد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه...
یا حییب من لا حبیب له
_ خاله! من امروز ازتون دلخور شدم، می خواستم باهاتون قهر کنم!!!
_ با من؟ چراااااا؟ مگه چی کار کردم؟
_ آره. امروز ازتون خیلی ناراحت شدم، چون نیومدین پیش من!
_ خاله من که خودم تصمیم نمی گیرم‌ کجا برم! خاله میم باید بگه این زنگ برو پیش فلانی، فلان درس رو باهاش کار کن!
_اما من دوست داشتم شما بیاید پیش من...
 
وی، در خیال خام بود که امروز محدثه رو‌ ندیدم و اونم هیچی نگفت، خدا رو شکر کرده بود که حواسش بهم نبود :||||
نگذاشت یک روز حداقل با ا
امروز یکشنبه ۱۳ بهمن رفتن کمک مامان آشپزخونه اش رو تمیز کنم...
تا ساعت ۳ بعدازظهر اونجا بودم و حسابی خسته شدم. بعدش اومدم خونه و از خستگی خوابم برد.
خواب عجیبی دیدم..‌ شفاف و واضح...باهاش حرف میزدم و سراغ فصل اخر رو گرفتم... چغلی کردم....دلخور بودم و بغض کرده... گفت برات می فرستم تا چند روز دیگه ...
ببینم چی میشه... کلاس امروز هم کنسل شده بود... 
دنیای خواب دنیای عجیبی است...
 
یه شب مریم ازم دلخور بود.
به مامان گفتم چای بریزم باهم بخوریم؟ 
گفت چای از دست کسی بگیرم که مریم ناراحت کرده؟
بعد از مامان بابا و حتی وقتی بودن ضربان قلبم مریم بود و هست.
هانیه امروز پرسید فاطمه کی رو تو دنیا اندازه مریمتون دوست داری؟
خیلی فکر کردم...خیلی ها. کسی یادم نیومد. 
شما رشته های اتصال من و شیرینی های جهان هستید. ممنون که با وجودتون 
جهان رو به محل قابل اسکانی تبدیل میکنید.
بی دلیل خوشحالم 
حالم خوبه 
مینویسم تا حاله خوبم رو به شما هم انتقال بدم 
الان فکرم آزاده و فکر کنم همین باعث شده 
احساس خوشحالی کنم 
البته این به این معنی نیست که اصلا ناراحت نباشم 
چرا امروز یه لحظه ناراحت و دلخور شدم(مرور خاطرات و اینا دیگه**)
ولی خب دوباره به روال سابق برگشتم ^^
خب همین دیگه امیدوارم مثل من ناراحتیاتون رو از فکر و ذهن و قلبتون بیرون بریزین و خوشحال باشین هر چند کوتاه 
با بهترین آرزوها برای همه "دنیز"
 
 
امروز همه‌ش گریه کردم و تهدید کردم که اگر حالم رو خوب نکنی باهات قهر میشم ، موقع سجده اشک هام ریخت و گفتم میدونم که میبینی اگر کاری نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم.چشمام درد داره ، میخوام بگم من همون دختر بچه ی سه ساله میشم باز، گریه میکنم، پا میکوبم رو زمین، خودم رو میکشم تا تو خوبم کنی.
امشب ازت دلخور میشم تا بیای و از دلم دربیاری...!منتظرم بیایی زود... 
سلام
شاید خنده دار باشه تو قم باشی و این رو بگی, 
اما دلم یه روضه ی خونگی می خواد!
یه چای روضه...
یه غذای نذری...
دلم برای خونمون و محلمون و مجلس های کوچیک خونگی اش تنگ شده! اون موقع که داشتمشون قدر نمی دونستم!
+ چند شب پیش خواهرم از مسجدشون غذا آورده بود، یه بشقاب برامون داد، اما شب بعد  که غذا آورد، من  نادون، دیدم بچه ها عدس پلو نمی خورن پسش دادم، که حروم نشه... با اینکه خودم دلم می خواست! :((((
+ یه مدت کامنت ها رو بستم، دلخور نشین لطفا! شاید خلوت حالم
بدون مقدمه بدون شرح مطلب سراغ مطلب اصلی میرم بعد از پست کردن مطلب قبلی دوستم یا شاید .....همکارم از چیزی که فقط درد دل بود ناراحت شد کلا رابطه اش رو با من قطع کرد و گفت دیگه این رابطه ادامه نداشته باشه بهتره و ما فقط همکار باشیم یادمه یکی از دوستان از اینکه رئیسش ادرس وبلاگشو پیدا کرده بود و نمی تونست راحت پست بزاره می افتم فکرشو نمی کردم منم به اینجا برسم که روزی وبلاگم که جای بود برای خالی شدن برام غریبه بشه جای بشه که یه دوستی چند ساله رو بهم ب
حقیقتا من یک نفر نیستم 
چهار نفرم در یک جسم نیمه ضعیف که تمام تلاششو میکنه با تمام ضعفاش قوی به نظر بیاد
سعی می کنهکار و علاقه و دوستان و خانواده رو همزمان پیش ببره،کسی ازش دلخور نشه.
 برای علاقه هایی که تاالان ازشون گذشتم تلاش میکنم و نه تنها خسته نمیشم حالمن از قبل بهتره.
دبیرستان میگفتن علاقه رو بیخیال طبق جامعه ات پیش برو.بعد درکتارش علاقه ام برس.
اما حالا میگم وقتی علاقه نباشه تو ی ماشینی بی هیچ حس زندگی
حس زندگی اینروزا برام قابل لمس تر
دیروز که برادرم اومد خیلی از من  دلخور بود که چرا بهش روز معلم رو تبریک نگفتم و دلش خیلی از من پر بود و من سکوت کردم و هیچی در برابر شکایتهاش نگفتم اما بعد که نشستم راجب این قضیه نوشتم دیدم که در چه لحظه هایی که هیچ رد پایی ازش نبود تو اون لحظه های تنهایی  و با خودم گفتم هر چند من این کارو ناخواسته انجام دادم اما کار خیلی خوبی کردم گاهی باید دل آدمها بشکنه تا بتونن دل شکستن رو خوب درک کنن وصدای شکستن قلبشون به گوش خودشون برسه. گاهی این تنها ترین
هر موقع میام خونه ی خواهرم؛ حس انگل اجتماع بهم دست میده‌. بس که هیچ کاری نمیکنم.
+ازین ادمایی که هیچی تو پیج و وبلاگشون بروز نمیدن بعد یهو یه حرکت خفن میزنن خوشم میاد. من قابلیت این همه مخفی کاری و لفافه بازی رو ندارم!!! متاسفانه من همیشه ی خدا همه چیم معلومه و زندگیم رو دایره هست! گاهی بابت همین از خودم دلخور میشم. اما اگه غیر از این رفتار کنم دیگه خودم نیستم! دیگه آی دا نیستم!
+چطوری سکرت تر باشم؟ :|
+آریا یکشنبه دنیا میاد‌.
این همه بهت می گن قدرت نه گفتنت رو ببر بالا ، اما شاید حواست نباشه که به دیگران هم همین حرف رو می زنن و ممکنه هر لحظه تو شرایطی قرار بگیری که طرف مقابل به تو نه بگه !
آیا واقعا انقدری رشد کردی که ناراحت نشی ، دلخور نشی یا حتی پشت سرش حرف نزنی که فلانی بی معرفته چون من یه چیزی ازش خواستم بهم نه گفت ؟
حالا این " نه " فقط خود کلمه نه نیستا ؛ وقتی یه رفتار اشتباهی رو مرتکب بشی و دیگری بهت تذکر بده هم یه جور نه گفتن به حساب میاد ، یا وقتی دوستت میاد و تو رو
بسم الله مهربون :)
دوست پسر "م" برای تولدش سه شنبه عصر کافه رزرو کرده، به منم زنگ و دعوتم کرد. ازش تشکر کردم و گفتم که سعی میکنم برم ولی در واقع یقینن قصد رفتن ندارم. "م" صمیمی ترین دوست منه، دوست داشتم برای تولدش باشم ولی خب وقتی دوست پسرش داره این جشن رو میگیره یعنی دوستای اونم هستن و مختلطه که من دلم نمیخواد تنها برم. هنوز بهش نگفتم که نمیرم چون این تولد سورپرایز طوره و خودش اصلا خبر نداره که همچین جشنی هست، امیدوارم بعدا ازم دلخور نشه که البته
دست به قلم می شوم و خودکار مشکی می داند برای هزارمین بار دلتنگی بر من چیره شده است. می داند و به من دلداری می دهد که خواهی آمد و قسم به جوهرش می خورد که به یاد تو ریخته می شود. عشق من، محدثه، از من دلخور هستی؟! بیا و مرا هم سان فرزندت تنبیه کن. عشق من، محدثه، از من ناراحت هستی؟! بیا و با من هم سان شوهرت درد و دل کن. نگذار در این تنهایی زیاد بمانم، از روزی بترس که بازخواهی گشت و با یه مشت خاکستر رو به روی خواهی شد. بیا و با آغوشت این آتش دلتنگی را خاموش
مگه میشه آدم , خدا رو دوست داشته باشه 
ولی کارایی کنه که خدا دوست نداره؟!

آره میشه 
چرا نشه؟!
من یکیو میشناسم که خیلی رفیقشو دوست داره 
اما همش کارایی میکنه که رفیقش دلخور میشه 
بعدش ازش معذرت خواهی میکنه 
و به شدت هم همدیگه رو دوست دارن!
قبول دارم که 
اگه عالم و عاقل برخورد کنه 
عزیزتره 
اما مییییشه 
باور کنید.

اونم خدایی که ستارالعیوبه 
خدایی که از مادر مهربون تره
خدایی که درِ توبه رو برا همین باز گذاشته
خدایی که سرزنش خطاهارو به سر بنده اش
خیلی وقت ها بخاطر رفتار دیگران گلایه می کنیم و دلخور می شیم و همیشه هم برای خودمون خط و نشون هایی می کشیم و کل کائنات رو جوری می چینیم که اثبات کنیم ما بی گناهیم و طرف مقابل مقصر هست !
چیزی که نصیبمون نمی شه جز یه خیال راحتِ ساختگی ، اما چقدر دردها و عذاب ها پشت همین خیال راحت قایم می شن !! عذاب هایی که هر بار طرف رو می بینیم و همون رفتارها ازشون سر می زنه باز بیشتر و بیشتر می شن تا این که ممکنه منجر به ترکیدنمون هم بشه ..
تک تک واژه ها و مطالب نقل بلا
بنده ات هستم خدای بی مثال
بنده ای دلبسته هستم ، کوتِوال
رهروی از رهروان راه تو
دلخور از بیهودگی ها ، ابتذال
قادر و کامل تو هستی مهربان
در نبودت میشوم آشفته حال ،
روبرویم یک فراز تازه است
یاد تو جان مرا سازد زلال
منتظر هستم خدا ، دستم بگیر
لطف خود را کن نثارم ذوالجلال
میدرخشد چشم ها در چهره ات
شبچراغ است و چو یاقوت کمال
عاشق زیبائی و روح توام
خلوتی فارغ ز هر نوع قیل و قال
از لطافت مثل و مانندت کجاست؟
در بزرگی بینظیر و بی زوال
گل خجالت میکشد از حُ
آدم بعضی وقتا یه چیزایی رو می بینه که تو حکمت خدا می مونه، آدمایی رو می بینی که بعد از رسیدن به ثروت و مقام بالا از خود بی خود می شن یا دیگه خدا رو بنده نیستن. گذشته ی اونها رو که مرور می کنی می بینی ای داد اینا یه زمانی هیچی نداشتن امّا جزو آدم های مذهبی بودن، خدا و پیغمبر سرشون می شده!!
ته دلت خالی می شه و از خودت می پرسی شرایط قبلیِ اونها با شرایط فعلیِ من چه تفاوتی می کنه؟ می رسی به این که حتّی آرزوها و اهداف تو از اونها هم بالاتر هست امّا دست تق
همه‌ی روزا میتونن تکراری باشند ، چیزی که اونا رو خاص میکنه طرز فکر ماست.
برای مثال صبح طبق معمول چهارشنبه‌ست و من از خواب بیدار میشم و اماده میشم تا مثل تمام روزها برم مدرسه ، حالا چی این وسط تغییر کرده و یا خاص شده برام؟!
 
صبح یه چهارشنبه معمولی نیست.
اولین کوییز ریاضی رو دارم که میتونه منو به چالش بکشه. راستش هیچوقت به اندازه الان به ریاضی اهمیت ندادم ، همیشه برام یه درس مسخره و حوصله‌سر بر بوده 
اما صبح فرق میکنه! 
علاوه بر اون بعد از مدرس
یه بحث شدید کردیم؛ هنوز از پیچ پاگرد آخر رد نشده بود که تماس گرفتم گفتم شرمنده ام صدام بلند بود. عذرمیخوام از حرفهای گزنده م.
گفت یعنی پشیمونی؟گفتم دروغ نگفتم ولی "هر راست نشاید گفت" . کاش نمیگفتم که دلخور نشی. خندید. برگشت بالا. زود از تو اتاقم یه عطر مردونه کادو کردم آوردم دودستی تقدیم کردم. یک سرباز پیروز بودم که سلاحش آشتی بود. 
من دختر مادر پدری هستم که بحثشون رو به کرات دیدم اما قهرشون رو هرگز ! میپرسیدم مامان چرا با بابا قهر نمیکنی؟ میگفت
یه قانونی تو کار برای خودم گذاشتم که هیچ وقت با کسی که اشناست کار نکنم. 
کاری که توش هستم پدرم توش خبرس اما من حتی یک روز هم پیشش کار نکردم و معتقد بودم ادم باید گلیمشو خودش از اب بکشه بیرون و ترچیح دادم متکی به کسی نباشم... 
یه دلیل دیگه ای هم که هست که پیش دوست و اشنا کار نمیکنم اینه که همین دوستان هستن که دهن ادمو سرویس میکنن و از رو دربایستی به نفع خودشون سوء استفاده میکنن. 
البته من هر جا حس کنم داره در حقم اجحاف میشه حال طرفو اساسی میگیرم... 
 
اگر بتوانیم کج خلقی های معشوقِ دلخور خود را همچون یک نوزاد درنظر بگیریم،
بهترین لطف را در حق او کرده ایم. در این صورت نسبت به او بخشنده تر، مهربان تر و عاشق تر خواهیم بود. پشت نقاب بزرگسالی همه ی ما،کودکی است،کودکی است نیازمند عاطفه، گذشت، عشق و ترسیده از تنهایی!
 
+نظرتون راجع به تغییرات وبلاگ؟:)
 
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی وقتها آدمها به شوخی یا جدی از دعواهاشون میگن؛ 
من با خودم فکر میکنم ما تو این ١٥ سال یکبار هم دعوامون نشده؛ دعوا به این معنا که یکی اون بگه، یکی من. به این معنا که صدامون بالا بره، که درگیری لفظی پیش بیاد. شده که من دلخور شدم، ناراحت شدم، با سردی برخورد کردم ولی دعوا نشده.
می دونی چرا؟ 
چون او انقدر منیت نداره، انقدر سِلمه، انقدر بی توقعه که هرچقدر هم در مقابلش قرار بگیری، دعوایی رخ نمیده!
انقدر خوبه، که بعضی وقتها
خوشم نمیاد شکوه و گلایه کنم یا غرغر
ولی حالم خوب نیس
نگرانم و دلخور
دوس ندارم الان برم خونه. انگاری دارن از خونم بیرونم میکنن
حس میکنم ۲ماه کامل باید برم مهمونی!
منی ک مهمونی بیشتر از ۲ ساعت آزارم میده
قراره برم مهمونی اونم جایی ک معذب تر از هرجای دیگه س برام
همیشه فکر میکردم اوج بدبختی ی خوابگاهی اونجاس ک خوابگا رو ب همه جا ترجیح بده
دوس دارم تنها زندگی کنم...
دوس ندارم تمام روز و شبم با خانوادم باشه
خیلی نگرانم.
+ از ۴ تا جزوه بلیچینگ سه تاش مون
واق واق سگ های ولگرد توی محوطه واضح شنیده میشه..این سگ ها روزها کجا میرن که هیچ وقت نمی بینیمشون؟ روز خوبی رو گذروندم؟ کاملا به جز بعد از شام، وقتی چهارتا جمله وسط شوخی و خنده شد مایه ی اعصاب خوردیم..خورد یا خرد؟..فردا روز خوبیه.می دونم.باید بخوابم که امشب تموم بشه.دو تا کلاس، ناهار، چند ساعتی وقت آزاد که با خوندن هرس میگذرونمش، شاید سینما شاید فیلم تختی، احتمالا بازم بعدش بشه هرس خوند، بعد ساعت دوازده شب میشه و سوار اتوبوس میشیم.صبح بعدی که بر
مادربزرگم تعریف میکرد از یه خانواده ای که شب بود دخترشون خواب بود با جیغ بیدار شد گفت دارم میسوزم ی دختر ۶ ساله یا شاید ۷مادربزرگ بیدار میشه چراغ ها رو روشن میکنه میبینه رو پتوی نوه اش ی عقربه ک نیشش زده. همه رو بیدار میکنه . پدرمادرش بدو بدو دختر رو میزارن رو دستاشون و بدو بدو بیمارستانبیمارستان ک میرسن تن کوچیکش طاقت نمیاره همون جا دنیا به آخر میرسه برای یه پدر مادرسانسور چرا ؟؟‌!!‌ یه خرده میترسم.دلخور... آره سانسور چرا... دلخورم از علی وقتی
سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوا
اینکه یکی رو منتظر بزاری و بعد ده روز بیای و بگی فکر نمیکردم منتظرم باشی افتضاحه ینی هر کی اینکارو کنه یه عوضی تمام عیاره
حالا هر دلیلی میخواد داشته باشه... ولی خب صادقانه میگم اگه واقعا خودشو به آب و آتیش زده باشه تا بتونه بیاد ولی بازم نتونسته حق میدم بهش و خب راهی هم نبوده که بتونه بهش بگه نمیتونه بیاد و منتظرش نمونه و کلی عذر خواهی کنه هم حق میدم بهش
اینجا اگه اون طرف مقابل کلی ناراحت بشه و دلخور بشه و حتی بعد ده روز هنوز منتظر اون فردا بعد ا
پیرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پیرمرد گفت:
جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.
نگاه پیرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.
دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال
بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پیرمرد رفتند.پیرمرد انگار جان تازه ای
خیلی حرف ها رو از ترس این که مبادا قضاوت بشی یا صرفا برای خودت ارزش داره نمی تونی توی وبلاگت بنویسی ، کلی موضوع داری امّا دستت به نوشتن روی صفحه کلید نمی ره ؛ تو این شرایط هم بنویس اما توی دفتر کاغذی !!
گاهی دلخور می شم که چرا خیلی از آدما با قلم و کاغذ غریبه شدن و ازش در حد تکمیل فرم بانکی یا اداری استفاده می کنن امّا شروع نمی کنن به نوشتن از چیزهایی که حال خودشون رو خوب می کنه !!
خیلی از موضوعات ممکنه هر از چند سال یهویی به سرت بزنه ، با خودت حساب
هزاران نفرین بر اون تصمیمی که باعث شد از همون اول اینقد از همدیگه دور شیم که من انقد دلم تنگ شه..
من بهتون گفتم که نرین عکساشو نگا کنین؟! حالا من رفتم نگا کردم. چه غلطی کنم حالاهزاران لعنت بر من اصلا
+میدونین که آدم حرص داشتن و انجام کاری رو داره؟! وقتی انجامش میده و هرلحظه نزدیک تر میشه میترسه و به غلط کردن میوفته؟! الان مث چی میترسم و دلم میخواد زار بزنم
+من فقط میخوام صادق و ساده باشم.. 


آره جون قناریِ واحدِ روبرویی
+دلم براش تنگ شده.. اونم خ
آدمیزاد چه حرف‌های مفتی که نمی‌زند‌. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کوله‌ام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود‌. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمال‌کاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر می‌کردم اشک‌هایم می‌ریخت. دست من نبود. این بار من
آواره ای فراری ام و بی نشانی امیاذالکرم، کنار خودت می نشانی ام؟سرمایه ام همین به کنارت نشستن استبیچاره می شوم اگر از خود برانی امسوز و نوا و لحن مناجاتی مراانداخت آخر از نظرت، بد دهانی امحرفی نمی زنی؟ چقدر دلخور از منیچیزی بگو که تشنه ی یک لَن تَرانی امباور نمی کنم که قیامت به موی سرمسجود من، به سوی جهنم کشانی امروحم اگر چه غرق غبار معاصی استبا یاحسین می خری و می تکانی امبا یک سلام و عرض ادب محضر حسینامشب به صحن کرب و بلا می رسانی امیاد غریب م
چیزهایی هست که درونِ من دارند بیدار میشوند، که هیچ وقت پیش از این احساسشان نکرده بودم. مثلا آن لحظه ای که رفته بود از عابر بانک پول بگیرد و پیرزن فقیر آمده بود کنارش و مدام با دست میزد به بازویش و پول میخواست. 
نمی‌دانم چه نیرویی بود که مرا از پله ها کشاند و کشاند تا بالا، شاید کمتر از یک ثانیه، که خودم را حائل کردم بین او و پیرزن و تمام سعی ام را کردم که حس بدم را قورت بدهم و خوشرو باشم و با مهربانی بپرسم: چه کار دارید؟ به من بگویید! در دلم از پیر
همچنان مینویسم و پاک میکنم
انگاری قلم از قلمدانش دل کنده و میل به هیچ فعلی ندارد...
خب حالا بگذریم دستم به هیچ کاری که نمی رود هیچ؛بدنم هم درد میکند(که البته این یکی از آثار رقص بیش از حد در عروسی بود)
خواب بیش از حد...
زمانی که دیگر نیست...
حتی دیگر حوصله شبکه های اجتماعی را هم ندارم...
حتی فضای صمیمی بیان...
زمان زیادی است که وبلاگ های دوستانم را نمی خوانم...شاید برخی را گه گدار سر زده میبینم و گاها نظری میفرستم...
 
+اگر نیستم و نمی خوانم،دلخور نباشی
از چهارشنبه دارم مقدمات مهمونی امروز رو آماده میکنم!
یعنی هلاکِ هلاکم.
تازه خوبه هرکس قراره با ناهار خودش بیاد :|
وجدانا مهمونی دادن با بچه کوچیک چقدر سخته و نیاز به کمک داره!
بیست و پنج نفر بودیم که چندنفر امروز انصراف دادن :|
الانم همسر و دخترک با کالسکه رفتن همین اطراف پوشک و دوغ بخرن :))
تمام وسایلو چیدم روی میز آماده.
خیلیم گرسنه هستم :))
هفته ی پیش با خانواده همسر پارک بودیم، امروزم که اینجان.
خانواده خودم شاکی شدن که چرا کم میایید :|
حالا ما د
هر وقت از یکی دلخور میشم به خودم میگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی میکنم تنشی ایجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که همیشه سکوت میکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ میشه و پیش خودم احساس گناه میکنم. چون همیشه چند کیلوبایت از قضاوت کردن هام میره واسه درک کردن طرف مقابل. و همیشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.
من همیشه میتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا همیشه کفه به سمت شماست.  اما وقتی تو
مادر کمپلکس یعنی امنیت خواهی از نوع منفی ، بقا و رضایت من بواسطه ی حضور دیگران ،
حس_توقعی که دیگران باید حواسشون به من باشه ،
دیگران باید بهم کمک کنن و برای منافع من با من همراه باشن
یعنی :
دوست نداری توی زحمت بیوفتی
دوست نداری یه روز بهت سخت بگذره
بیشتر از اینکه از سختی ها دلخور باشی از آدمها دلخوری و چه بسا کینه بدل میگیری
میگی :
هر روز باید جوری باشه که من میخوام و میپسندم
چرا امروز کمتر بخوابم؟
چرا امروز بیشتر و بهتر کار کنم؟
بجای عمل_تلاش ،
جناب مهندس جعفر واثقی!
شما مختارید که اعتبار مذهبی و سوابق ارزشی و نیز اعتمادی که از نیروهای ارزشی شهر کسب نموده اید را از سر خوش قلبی یا ساده لوحی و یا تعاملات خاص در راه حمایت از یک عنصر فاسد و خودباخته که کوس رسوایی اش گوش فلک را کر نموده قربانی کنید؛
نیروهای انقلابی نیز این حق را دارند که رفتار منفعلانه و سکوت مستمر شما در قبال هجو ارزشها را به ذهن سپرده و در وقت مناسب پاسخی در خور را نثارتان نمایند.
امیدوارم آن روز از ضرب شست نیروهای انقلا
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شد....مامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا با خواهراش تلفنی حرف
میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن
دا
هر وقت از یکی دلخور میشم به خودم میگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی میکنم تنشی ایجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که همیشه سکوت میکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ میشه و پیش خودم احساس گناه میکنم. چون همیشه چند کیلوبایت از قضاوت کردن هام میره واسه درک کردن طرف مقابل. و همیشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.
من همیشه میتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا همیشه کفه به سمت شماست. تا زمانی که 
زندگی این طور است که خوش و خرم می‌روی باشگاه و اواخر تمرین وقتی که صفحه‌ی 10 کیلویی در دست داری و تمرین فیله‌ی کمر انجام می‌دهی، ذهنت برای رهایی از فشار جسمی ناگهان تصمیم می‌گیرد که به یادت بیاورد آن روزی که رفته بودی برای اولین بار پیمان را ملاقات کنی و گوشی‌ات مثل همیشه به احترام کسی که به دیدارش رفته‌ای روی سایلنت بود، دوست‌پسر سابقت ناگهان حس می‌کند که تو هم مثل خودش دغلباز هستی و قرار است که خیانت کنی؛ پس تصمیم می‌گیرد که زنگ بزند
به نام اوی من و تو...
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.شده ام شبیه بنده خداهایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان
چند وقت قبل مامان یکی از بچه‌ها تو گروه مامانا بچه‌ها رو برای تولد پسرش دعوت کرد و منم اصلا فکر نمی کردم که به خاطر اصول و قواعدم بتونم بذارم پسرک تو جشنشون شرکت کنه!
ولی خب وقتی فکرهامو کردم به این نتیجه رسیدم که خوبه بذارم این تجربه رو تو زندگی کودکیش داشته باشه. :)
و طبیعتا نمیشد اجازه بدم بدون بررسی‌های لازم و شناخت من بره خونه کسی.
لذا سوالات اولیه رو پیامکی از مامان بچه پرسیدم و وقتی جوابهای مناسبی گرفتم گفتم منم چند دقیقه‌ای میام تو مج
چیزی طول نمی کشد تا متوجه شوی همه چیز درباره ی قرارداد هاست،آن هم از نوع خیالی و انتزاعی اش.از تو دعوت میکنند به حرف زدن و خود را در قبال حرف های هیچگاه ناگفته ی تو مشتاق و صبور نشان میدهند و خود را در قالب شنونده ای که با بقیه ی شنوندگانی که تا بحال دیده ای فرق دارد جا میزنند و بسته به حوصله یا هدف مورد نظرشان پیوسته این نقش را بازی میکنند تا به چیزی که خواهان آن هستند برسند یا دست کم با ناامید شدن از تو قید همه چیز را بزنند. درواقع شنیده میشوی ت
به نام اوی من و تو...
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.
شده ام شبیه بنده های خدایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلش
چندروزی بود که متوجّه شدم شیرِ آبِ توالت انبار چکه می کنه اون هم نه چکه ی کم بلکه یکم از کم بیشتر! دلم می سوخت ولی لوازم ساختمانی نزدیکمون نبود که پیاده برم بگیرم. ماشین هم بود البته، امّا درگیریِ کار اصلا بهم فرصت نمی داد برم مغزیِ شیر آب بگیرم (شما بگو تنبلی و دیگر هیچ). دوستم رفت بیرون و بهش چندبار تاکید کردم که وقتی خواستی برگردی حتما یه مغزی هم بگیر. رفت و برگشت منم درگیر کار بودم فقط ازش پرسیدم خریدی؟ گفت نه توی مسیر نبود که بخرم. یکم دلخور
(اشک)
دراز کشیده بودم. وارد اتاق شد. بلند شدم. گفت راحت باش. گفتم راحتم.
با بغض گفت: این همه درس بخون لیسانس بگیر فوق لیسانس بگیر حالا باید تو خونه بخوابی
دیدم که اشکاش چکیدن...

(لبخند)
کنارش نشسته بودم و قرآن تلاوت میشد. رسیدیم به آیه 15 سوره نباء: لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً
دست گذاشت رو زانوم و با لبخند گفت: یادت باشه قرآن که تموم شد یه چیزی برات تعریف کنم!
بعد از پایان تلاوت قرآن گفت: زمانی که بچه بودی با مادرت میرفتیم کلاس. یه روز سر کلاس،
این روزها حسابی درگیر پیدا کردن انبار هستیم ، البته این وظیفه بیشتر بر دوش بالاتری هاست ولی ما هم کل اجناس رو فاکتور کردیم و داخل پلاستیک گذاشتیم تا به محض پیدا شدن انبار بریم تو کار جابجایی !!
امروز از مظلومیتی شنیدم که انقدر اذیت شدم که حیفم اومد ثبتش نکنم ، مکالمه ای بین بنگاه دار و صاب کارم وقتی که توی ماشین بودن برای دیدنِ یک مورد شکل می گیره که صاب کارم تعریف کرد برامون . خلاصه این بنگاه دارِ عزیز گلایه داشته از این که چرا قیمت مسکن تو همه
هم‌دمِ عزیزم ؛ سلام.
نمی‌دانم چه حسی‌ست که گاهی دوست دارم برایم به وسعتی نامحدود حرف بزنی و از ریز و درشتِ اتفاقات برایم تعریف کنی. دوست دارم آینده و گذشته را بریزی در قالب کلمات و بدهی تا سر بکشم. دوست دارم سکوت نکنی و حرفی برای گفتن داشته باشی. چندین بار این موضوع را بهت گفته‌ام و حتی آخرین بار که همین امشب باشد، قلبِ حساست ازم دلخور شد. می‌دانی که، من یک لحظه‌هم تابِ دلخوریت را ندارم. اما مگر من جزء تو در این دنیا هم صحبتی دارم؟ کمی که در ر
قسمت، مزخرف ترین واژه ایست که تاکنون شنیده ام، خیلی این واژه اذیتم میکند. انکاری آدم ها خیلی از حرف هایشان را پشت این کلمه پنهان میکنند
مثلا میگن من به قسمت در ازدواج خیلی اعتقاد دارم.. یعنی تو انتخاب من نبودی سرنوشت ما رو به هم رسونده
پس باید به هر قیمتی هست زندگی کنیم
ما عاشق نشدیم
لذت از روزهای آشنایی نبردیم
منتظر پیامک صبحگاهی هم نبودیم
ما قرار های یواشکی نداشتیم
ما یک هو دستان هم را لمس نکردیم و حالی به حالی نشدیم
ما هیچ وقت بی هوا نگاهما
همه چی از همون روز که ساعت رسید دستم شروع شد یعنی همون شب، یه ربع قبل از رسیدن بابا ساعت رسید دستم و من چقد خداروشکر کردم که بلاخره موفق شدم ولی بعدش...بعد اون همه  استرسی که کشیدم و تازه تونسته بودم یه نفس راحت بکشم،بابا پیشنهاد داد شام بریم بیرون:/ وسط هفته ،بدون هیچ مناسبت و اتفاقی ، همون موقع می دونستم آرامشم فقط برای چند ساعته ولی خودمو زدم به اون راه و الکی به خودم  امیدواری میدادم که:نه ،قرار نیست چیزی بگه که دلخور شم و خوشم نیاد.
ولی گفت،
چندین روز بود که منتظر بودم تا همدیگر را ببینیم. دیر رسید. سابقه‌ی دیر رسیدن داشت. من از دستش دلخور بودم. دلیلش هم این بود که علیرغم هماهنگی و نزدیک بودن محل قرار به خانه‌اش، 40 دقیقه منتظرش ماندم. توافق کردیم که برویم پارک. نشستیم و حرف زدیم. به غیر از باسن بازیگر زن در سریال دارک، همه چیز را برایش تعریف کردم. در انتها حق را به من داد و پذیرفت. راه حلی نبود به جز پایان. سکوت مرگباری بین ما در جریان بود. نفس می‌کشیدیم و به دوردست خیره بودیم. پرسی
‏« از چشم افتادن » بنظرم آخرین مرحله‌است. ‏این آخرین مرحله با دلخور بودن یا ناراحتی فرق داره، این مرحله‌ ناامید شدن از طرف مقابله، مرحله‌ی رها کردن. ‏رها کردن آدم روبرو بدون لحظه‌ای ناراحتی و پشیمانی.
‏ویژگی خوب یا بدم اینه ‏رفتارم با آدم‌هایی که از چشمم میوفتن هرگز تغییر نمیکنه. فقط دیگه نمی‌بینمشون، زنگ می‌زنن، پیغام میدن، حتی جلوم می‌شینن و باهم چای می‌خوریم اما من نمی‌بینمشون. ‏اونا هرگز متوجه چیزی نمی‌شن ‏و دقیقا خوبیش برای
 تصمیم گرفتم از امروز هر شب چیزی در مورد روزهای در خانه ماندن بنویسم.
 
با این که از اذعان میکنم از این بیماری وحشتناک و از تو خونه موندن آنچنان دلخور نشدم، اما به طور غیرمستقیم دست افسردگی و اضطراب رو گرفتم و تو اتاق تاریکشون نشستم. می خواهم برای خانواده ام هم که شده شادتر باشم. امروز کمی تمرین نوشتن زیبا کردم و  با این که ساعت از نیمه شب گذشته میخواهم داستان کوتاه بخوانم. ساعت خوابم که تحت تاثیر کار و بار و دانشگاه نباشد فورا باز می‌جوید روز
گوشی ام چند باری زنگ می خورد جواب که می دهم صدای هیجان زده دریا توی گوشم می پیچد:«یلدااااا غلط اضافه کردم!!»
به غلط های اضافه اش عادت کرده ام هر چه نباشد کمال منِ همنشین در او اثر کرده است.هر دوی ما کله ی مان بوی قرمه سبزی می دهد.جوابی که نمیگیرد ادامه می دهد:«دوباره هم قراره تکرارش بکنم»
گوشی را با کتف چپم میگیرم.چای را توی فنجان بلوری میریزم و با بیخیالی میپرسم:«دوباره چیکار کردی؟»
انتظار دارم که بگوید که یا دوباره با مادرش دعوا کرده یا با فلا
خلاصه روز پانزدهم اگر روابطی دشوار و از هم پاشیده داری، از دلشکستگی رنج میبری یا به هر دلیلی از کسی دلخور و آزرده خاطری، با شکرگزاری میتوانی اینها را تغییر بدهی.وقتی ما با رابطه ای بغرنج در روابطمان مواجه هستیم، تقریبا در تمام موارد حتی یک ذره هم در برابر طرف مقابل قدردان نیستیم. در عوض درگیر نکوهش آن فرد بابت مشکلاتی هستیم که با او داشته ایم، و این یعنی ما نقشی در شکرگزاری نداریم. سرزنش هرگز رابطه ای را بهبود نمی بخشد و هرگز زندگی ات را بهتر
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
اتفاقات با سرعت زیاد رخ میدن و هیچ کاری از دستم بر نمیاد....
از دیشب ناراحتم که یک نفر که خیلی دوستش دارم از من دلخوره، اگر چه خیلی ناراحت بودم که قرار نازی بره و هیچ زمان
آم. خب امروز خیلی روز خوبی بود، یعنی حالم توش خوب بود بالاخره و همه چیز آروم و نرمال سپری می‌شد. رلستش خیلی دلم میخواد روزها آروم و نرمال بگذرن و یه هیجان ریزی هم داشته باشه، که مثلا میتونه دیدن یه مانگا باشه و یا خوندن یک شعر از حافظ و یا دیدن یه ویدئو از آرورا. یا مثلا دعوت به خوردن کیک و چای از طرف خواهرم.
امروز یکی بهم گفت تو چقدر خوب گوش میدی. یعنی یه نیم‌ساعت پای دردودلش نشستم و بعدش رفتم تست قرابت زدم و خیلی فضا دراماتیک بود. ولی هرگز فکر ن
شنیدم که میگفت دیگه مثل تکه سنگی شدم.سالها دوری و ندیدن ها ، سنگینی روزگار و زخم زبان کسانی که دوستشون داریم خرابم کرده ،  احساسی ندارم حتی حرف هم نمیزنم ولی من میگم
سنگدل ترین آدم روی زمین هم که باشی یک لحظه یک آنناگهان یاد کسی روی قفسه ی سینه ات سنگینی میکنه اونوقت بی اختیار نفس عمیق میکشی و رو به سمتی که دلت میگه بغض میترکونی و ...بهش نگاه میکنی و دلخوریهاتو میاری بالااونوقت هرچی دلت میخواد میگی دل پر از غصه ات روخالی میکنی حتی بهش ناسزا
ماه های بهمن و اسفند جزو ماه های شلوغِ کاریِ ما هست، بهرحال بازار پوشاک توی این دو ماه رونق بیشتری می گیره و از اون طرف کار ما هم بیشتر می شه. طی خریدی که صاب کارم از تهران داشت توی این چند روز اخیر کلی بار اومده و حسابی گرفتار هستیم (خدا رو شکر)، امّا بهرترتیب آدمی هرچقدر هم که در خلوت و آرامش به خودش قول بده که توی شرایط سخت، روی رفتار و کردارش کنترل داشته باشه وقتی شرایطش برسه به ضعف خودش پی می بره.
دیروز با وجود این که چند کیسه داخل بود صدای زن
دیشب توی خواب دعوایمان شده بود، حرف هایش
را قبول نداشتم و او روی درستیشان سماجت می کرد، آخرهای بحث صدایش را نمی
شنیدم، و مکث های طولانی افتاده بود لای حرف ها، حال خوبی نداشتم و تمام
مدت در حال رد ستیزه جویانه یکدیگر بودیم، بعد که بیدار شدم هنوز دلخور
بودم، حتی از اینکه نیست و ناچار نیستم نبرد بکوبم نفس عمیق کشیدم، از چیزی
خسته بودم، از چیزی در ارتباط با او عمیقا خسته ام...
چند
روز قبل ترش وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم بلوز کوتاهم را پای
پیش‌نوشت: این پست در مورد یکی از ماجراهای توییتره! ماجرای اعتراض چندی از بچّه‌های دانشکده‌ی صنایع به انجمن علمی دانشکده کامپیوتر و کمکش به یکی از رویدادهای دانشکده‌ی صنایع!
 
برداشت من از ماجرا(شرح ما وقع از دید من):
دانشکده‌ی صنایع مدّتی پیش رویدادی به نام گیم‌این برگزار کرد. (که الحق و الانصاف رویداد بزرگ و قوی‌ای بود!)
این رویداد نیاز به یک پلتفرم داشت که پیاده‌سازی و ساخت اون نیاز به دانش کامپیوتری داشت و به نوعی بچّه‌های صنایع از ب
وریا غفوری  مدافع ملی‌پوش و متعصب استقلال از برخی اتفاقات که در فصل گذشته در این باشگاه رخ داد دلخور است و از تراکتورسازی و سپاهان به عنوان مقاصد بعدی او یاد می شود.

نیوزمای :وریا غفوری مطالبات زیادی هم دارد که هنوز دریافت نکرده و به همین دلیل به پیشنهاد تمدید قرارداد با استقلال که برابر با پیشنهاد فصل قبل است پاسخی نداده و این در حالی است که مهلت باشگاه برای دریافت پاسخ از سوی او به پایان رسیده است.
وریا غفوری البته اگر مطالبات فصل قبلش را
خوب من هرچی فکر کردم و سوال کردم و گشتم و نظر دخترم رو جویا شدم دیدم به مهد فعلی اش علاقه منده ... 
منم تلاش کردم این مشکلات درونی رو با خودم و حس بدی که به مربی های مهد دخترم داشتم رو کنار بذارم و بهش فرصت بدم توی جایی که دوست داره باشه ...
روز چهارشنبه که رفتم سراغ دخترم به اون یکی مربی اش گفتم من تذکری که به مدیر مهد دادم مربوط به مربی خودش و خانم مسئول آشپزخونه بود ... اگر به شما تذکر بی موردی داده شده عذرخواهی میکنم ...
که ایشون گفت: نه .. من هر چی مد
 
 به نام خدای بزرگوار مهربان به روشنایی روز قسم! و به تاریکی شب قسم! که خدا تو را به حال خودت رها نکرده و از تو دلخور نیست! * تازه ، وضع تو در آخرت بهتر از دنیاست! خدا آن قدر به تو خواهید بخشید که راضی شوی! مگر نه اینکه خدا دید یتیمی و تو را زیر پر و بال گرفت؟! و دید نا آگاهی و راهنمایی ات کرد؟! و دید نیازمندی و بی نیازت کرد؟! حالا ، نکند یتیمان را تحقیر کنی! یا نکند گدایان را با تندی از خودت دور کنی! بله ، محبت های خدا را دائم به یاد بیاور ... * فرشته ی
این روزها مثل همیشه ارزومه برام دعا کنی تا خوب بشم هنوز یادم هست هر وقت دعا میکردی چقد زود جواب میداد و زود براورده میشد
لطفا هرجا رفتی دعا و یا هر وقت دلت شکست برام دعا کن
اما در باره روز تولدت من خیلییییی میخوابم بعضی وقت ها دو روز پشت سر هم برای همین کلا تاریخ رو گم کردم از اونجایی که همش خونه هستم و جایی تمیرم روز های هفته رو هم گم کردم خدایش نیازی هم ندارم بدونم چندم هست یا چند شنبه، حتی رفتم شهر شکلات از این ویپ ها بخرم اومدم تاریخ بزنم پرس
با این که اذعان میکنم از این بیماری وحشتناک و از تو خونه موندن آنچنان دلخور نشدم، اما به طور غیرمستقیم دست افسردگی و اضطراب رو گرفتم و تو اتاق تاریکشون نشستم. می خواهم برای خانواده ام هم که شده شادتر باشم اخر آنها فکر میکنند تحت تاثیر اخبار اینترنت هستم. اما بیشتر اینه که موقعیت بستر مناسبی برای نشستن در اتاق تاریک است. امروز کمی تمرین نوشتن زبان کردم و  با این که ساعت از نیمه شب گذشته میخواهم داستان کوتاه بخوانم. ساعت خوابم که تحت تاثیر کار
سلام فاطمه عزیزم
خوبی؟ 
این روزها که میبینمت حس خوبی بهم دست میده 
احساس میکنم داری بزرگتر میشی ؛ اتفاقات این مدت همشون نتیجه مثبت داشتن و چقدر خوبه که داری برای ارزوهات تلاش می کنی
ولی اینو یادت نره؛باید مراقب باشی که خدا ازت دلخور نشه
اخه اون تنها کسیه که واقعا عاشقته:)
وچی ارزشمند تر از عشق اون؟ 
چی بهتر ؛ مقدس تر و در شان تر از این عشق برای قلب پاک توئه؟:)
هووووووم ؛خدا دروغ گفتن رو دوست نداره؛ تو قطعا دیگه دروغ نمیگی:)
فاطمه عزیزم یادت بمو
پرده ها رو میکشم تا اتاق یکم خنک بشه تا بتونم بنویسم, قطعا گلدونام این چند دقیقه بی نوری رو میبخشن به من, روز سوم از دستم رفت و زندگی هیچ معطل من نموند, دیروز روز غمگینی بود, غمگین و دلشکسته پر از حس تنهایی پر از کدورت, اینجا نمیخوام بگم کدوم مقصریم, قطعا هر دو, همسرم از حواسپرتی من اذیت میشه از اینکه من دائم میخورم تو در و دیوار, میرم تو رویا, حواسم نیست, هی تصادف رد میکنمو با چای و قهوه خودم رو میسوزونم, من از درک نشدن میرنجم از اینکه کسی تعمدی نب
دخترم:
یکی از کارهایی که در طول زندگی مشترکم انجام میدادم این بود که وقتی از سرکار به خانه می آمدم با کلید درب منزل را باز نمیکردم... اغلب زنگ میزدم تا مادرت درب را برایم باز کند... تا الان که برایت مینویسم به ایشان نگفتم علت این کارم را... و ایشان هم نپرسیدند... اما بسیار ماهرانه وقتی درب را باز میکند و من وارد خانه میشوم با لبخند از من استقبال میکند... گاهی دم در هال می ایستد و از آمدنم استقبال میکند... نمیدانم چه نورانیتی در این کار است اما هر چه هس
هم من تنها بودم، هم اون...
هر کدوم یه طوری ب هم نشون دادیم اینو ک چقد از دیدن هم خوشحالیم...بااینکه قاعدتا ن من و ن اون نمیفهمیم زبون همو!!
سعی میکردم با رعایت فاصله نوازشش کنم :)
یه طوری ک بدونه دووسش دارم...
با اینکه میدونم قبل از من خیلیا بودن و بعد از منم با خیلیاس، ولی دلخور نمیشم و حتی پشیمون! چون میدونم و اینو مطئنم همون چند ساعتشو واقعا با تمام وجود متعلق به من بود
وقتی دنبالم میدوید یا وقتی جلوی در نشسته بود و نمیذاش برم توو...واقعا میخواست
چاپ اول کتابم وارد بازار شد. قیمتش با توجه به گران شدن کاغذ گران است.
این ناشر را یکی از همکارانم که پسر عمویش بود، معرفی کرد. قرار شد همکار اصلاحات کتاب را انجام دهد و هزینه چاپ را پرداخت کند. اما بدون اصلاحات برای ناشر فرستاد و من فهمیدم و مانع از انتشار کتاب به نامش شدم. الان به شدت دلخور است چون به ناشر گفته بود که چاپش نکند. ناشر به من گفت که فعالیت حرفه ایش را فدای روابط نمی‌کند. تو یک گروه شغلی همه تبریک گفتند ولی همکار سکوت کرد.
هنوز نتون
واقعا با این سریال ساختنشون دارن به شعور مخاطبا توهین میکنن. ستایش تو فصل دو شبیه مادر جد مهدی سلوکی بود. بعد تو فصل سه شبیه آبجی کوچیکشه:/ آخه این چه وضعیه
بعد کارگردان فیلم در جواب منتقدان برای گریم ستایش گفتهه: آخه تو فصل قبل فشار ها و نگرانی هایی روی ستایش بود که توی این فصل نیست:/
آهان. پس چون فشار ها از روی ستایش برداشته شده یه پیرزن هفتاد ساله شده دختر 20 ساله:| 
واقعا ممنون از فیلم های فوق العاده ی امسال:/ اصلا ما رو با این فیلم هاتون شگفت زد
سلام
میخواستم بدونم پسرها وقتی با دختری شوخی میکنن عموما این شوخی کردن شون برای چیه؟، معمولا هدف خاصی از شوخی کردن شون دارن؟، اصلا چه جور پسرهایی شوخی میکنن با دختر و حرف مثلا خنده دار میزنن؟
راستش یکی دو بار کنار پسر مورد علاقه م که نشسته بودم شوخی میکرد و شوخیش به نظرم اصلا خوب نبود و حتی خوشم نیومد و دلخور هم شدم. ولی چیزی نگفتم دیگه. به نظرتون عمدی شوخی کرده که منو برنجونه یا نه منظوری نداشته؟، البته شوخی بد نه ها. منظورم این نیستش. مثلا یه
یارحمان 
داستان از اونجایی شروع شد که سکوت کردیم ، گفتیم عیبی نداره بذار اینجوری حرف بزنه 
ناراحت شدیم گفتیم حالا بذار اون از ما دلخور نباشه ، بذار دلِ اون نشکنه 
غافل از اینکه نفهمیدیم کوتاهی کردن در مقابل بعضی آدم ها زیادی پُرو شون میکنه 
زیادی فکرمیکنن که جایگاه شون نسبت به بقیه بالاتره ! 
مامان همیشه با بقیه نسبتا فروتن و افتاده حال تره ، انگار بلد نیست بد باشه 
اما میدونی با بعضیا باید سنگین باشی ، سنگین نگاه کنی تا بفهمه ما هم بلدیم 
ا
عید نوروز در راهه و فقط دور روز دیگه با ما فاصله داره اما قبل از این که سال نو رو جشن بگیریم، خودمون رو برای عید آماده می‌کنیم. کارایی مثل خرید لباس و وسایل جدید که بعضی‌ها انجام میدن و بعضی‌ها هم نه، اما کاری هست که همه‌ی ما تقریبا انجام میدیم و اون خونه تکونی هست. کاری که قبل هر عید یه جورایی باید انجام بشه ... مخصوصا توی خونه‌ی مامانا :) ... اما این قضیه‌ی خونه تکونی از کجا آب می‌خوره که هر سال ما انجامش میدیم،‌ خب معلومه مثل خود نوروز از دور
مادر کمپلکس یعنی امنیت خواهی از نوع منفی ، بقا و رضایت من بواسطه ی حضور دیگران ،حس_توقعی که دیگران باید حواسشون به من باشه ،دیگران باید بهم کمک کنن و برای منافع من با من همراه باشنیعنی :دوست نداری توی زحمت بیوفتیدوست نداری یه روز بهت سخت بگذرهبیشتر از اینکه از سختی ها دلخور باشی از آدمها دلخوری و چه بسا کینه بدل میگیریمیگی :هر روز باید جوری باشه که من میخوام و میپسندمچرا امروز کمتر بخوابم؟چرا امروز بیشتر و بهتر کار کنم؟بجای فعل_تلاش ، مدام و
امشب با دوستام رفتیم بیرون بماند که چقدر سر این که کافه بریم یا نه بحث کردیم ولی آخرش رفتیم کافه ... از سال قبل که مسابقه ذهن زیبای من ، برنده شدم قرار بود دوستامو دعوت کنم که بعد یک سال که مرتبا کنسل شد قرعه به نام امروز افتاد که بریم بیرون ... محیط کافه کلا مناسب ما نبود و تفاوت ما با افرادی که اونجا رفت و آمد میکردن به وضوح مشخص بود و کلی دود سیگار و قلیون رفت توی حلقمون D: ... قرار شد هممون یک خصوصیت اخلاقی خیلی خوب و خیلی بدمون رو بگیم خیلی جالب ب
صبح با ورودم به کلاس فهمیدم همون کاری که من کردم رو حتی بقیه همکلاسیام انجام ندادن و خوب، متهم شدم به خودشیرین کلاس :/ تا حالا تو زندگیم این لقبو نداشتم. کم کم داشتم حس می کردم تو مدرسه ایم که مربیم با گفتن من یه کلاس دیگه دارم به شدت فعال تر و خلاق ترند، تیر خلاص رو به من زد. نزدیک ظهر یکی از بچه ها یه عالمه لواشک از کیفش درآورد و گفت خودش درست کرده، به همه یه تیکه داد و روزمونو قشنگ کرد، من آلبالو برداشتم و به شدت خوشمزه بود...
تا رسیدم خونه لباسا
معمولا اینجوریه که وقتی با مشکلی روبرو میشم خودم به تنهایی دنبال راه حل میگردم و اغلب تنهایی راه حل رو عملی میکنم. تا حالا که به این روش عمر گذروندم. فکر کنم این جور بار اومدم که کمتر سراغ راه حل های گروهی میرم یا شایدم به این دلیل که هیچ وقت نمی تونم به کسی اعتماد کامل داشته باشم. 
دوستی داشتم که هر وقت به یه مشکل بر میخورد، هر چند کوچک و دم دستی زود میرفت سراغ دیگران ازشون کمک می خواست. مثلا توی کار آزمایشگاهی سریع می رفت سراغ دانشجوهای دکتری
از اونجایی که من بچۀ آخر خانواده ام، باید بگم تا قبل از اینکه برادرزاده ام
به دنیا بیاد- یعنی حدود یک ماه و نیم قبل- پیش نیومده بود از نزدیک و با این جزئیات،
شاهد سختی ها و حال و هوای نگهداری از نوزادی که تازه به دنیا اومده باشم.

امروز هر کسی رو که تو خیابون می دیدم، از اون آقایی که با بوق وحشتناک ماشینش
باعث شد بترسم، تا اونایی که تو صف نونوایی ایستاده بودن، یا پسرک دستفروشی که
همیشه از کنارش رد میشم و امروز داشت جوراب ها و روسری های بساطش رو م
امروز گوشیم و که نگاه کردم دیدم دوتا پیام تبریک اومده واسم و بعدش هم بقیه گروه فامیلی تبریک فرستادن... روز روانشناس و بهم تبریک گفته بودن با جملات قشنگ.
یه خنده بزرگ روی لبم نشست و یک حسرت توی دلم..چند ساله که خودم و زیاد روانشناس نمیدونم. دقیقا از وقتی کارمند شدم و مجبور به انجام کارهایی که زیاد مرتبط به رشته ام نیست... صبح با خودم فکر کردم رشته ای رو خوندم که عاشقش بودم باعلاقه درس خوندم و همیشه فکر میکردم در آینده یک روانشناس متبحر میشم که میت
1. تو دلخور شدی دختر گمشده درونم ! به خاطر اینکه گفتند : بهت نمیاد این مدل باشی. و تو دلخور شدی، چون میخواستی بقیه فکر کنند تو اون چیزی هستی که نیستی، تا باور کنند تو اون چیزی هستی که در واقع سرش سردرگمی و واقعا نمیدونی. دختر گمشده درونم.. مسخره تر از این دلخوری، اینه که تو از صورتک ها و تظاهرهای آدم ها گاهی مینالی و نقد میکنی ولی واقعیت تلخ خنده دار اینه: تو هم توی دنیای تظاهر و نمیدونم های فراوان گم شدی، تو هم صورتک هایی به چهره میندازی.
دختر گم
چقد عالیه... این روزا هر روزش یه جوری خوبه! 
+ از اونجایی که سلولام رفتن بالا و قابل قبول هستن برا جناب دکتر و از اونجا که اسکن ها و سونو نشون دهنده بهترین حالت ممکن و بهترین جواب ممکن به شیمی و پرتو بودن، بودن،.... بگم؟؟ دکتر جان فکر کنم مرخصم کنن. اول جواب بیوپسی ها رو بهونه کرد. گفتم "برو بابا" :))دیگه قول داد (ایشالا عمل کنه به قولش) که فردا پرتو رو انجام بدم. و پسفردا اگه باز همه چی اکی بود برم به خاااااااانههههه
+ ایمونو میخونم امروز. کلی انرژی و
سارا خادم‌الشریعه چندی پیش خداحافظی‌اش از تیم ملی شطرنج را اعلام کرد و پس از آن روزه سکوت گرفت. او حالا پس از مدت‌ها سکوت معتقد است اتفاقات خوبی فدراسیون شطرنج درحال رخ دادن است.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین؛ سارا خادم الشریعه که روزه سکوت گرفته بود سرانجام سکوتش را شکست.او ماه ها حرف به زبان نیاورد تا حاشیه جدیدی برایش ایجاد نشود.وقتی از او درباره بازگشت دوباره به تیم ملی سوال کردیم این واکنش را نشان داد:«آن زمان که آن پست را منتشر کردم خی
ما عصبانی می‌شویم و ما دلخور می‌شویم و طبیعتاً در ادامه هم شروع می‌کنیم به جواب پس دادن و پرخواشگری کردن و در ادامه هم تغییر تحول چندانی رخ نمی‌دهد و هر چند هفته یکبار همین وضعیت تکرار می‌شود.ما عصبانی نمی‌شویم و خودمان را کنترل و مدارا می‌کنیم و در ادامه و مرور زمان هم شاهد اتفاقات و تغییر تحوّلات خوبی در زندگی می‌شویم.دوراندیشی و آینده‌نگری مخصوصاً در زندگی مشترک نه تنها باعث می‌شود که ما بتوانیم از باتلاق بگومگو و جواب پس دادن‌های
--------------------------------
مساله اول این بود که کسی که جلو و کنار راننده نشست، آقای مسنی بود که همراه ما شده بود. از همون ابتدای سفر، نگرانی خودش از اشتباه رفتن مسیر رو به من منتقل کرد. چشمتون روز بد نبینه، به هر دوراهی و تقاطعی می رسیدیم، باید توضیح می‌دادم که چرا به این جا پیچیدم و از راه یا راه‌های دیگه نرفتم؟ من چند بار سعی کردم که توضیح بدم ولی هم اعصابم خرد می شد و کم کم بیشتر حواسم پرت می شد و یکی دو تا خیابون رو اشتباه پیچیدم و همین باعث شد کمی دی
کله گردای هستم
دیشب ماه پیشونی جونم یه پست گذاشت که گفته بود از یه مسئه ناراحت میشه و من تکرارش کردم و ناراحت شده از دستم،وقتی که متنو خوندم مثل همیشه با گردن کج رفتم معذرت خواهی ، اصولا دلم نمیخواد از دستم دلخور باشه و همیشه سعی میکنم قشنگیا رو بهش یاداوری کنم تا بدیا از یادش بره که خداروشکر دورش بگردم خیلی هم زود فراموش میکنهداشتم ازش معذرت خواهی میکردم که گفتم : معذرت میخوام بابت نقصایی که دارم و کامل نیستماخه میدونید واقعا ادم دلش میخواد
نمی دونم چه حکمتی هست که اعتقادِ شدیدی به از هر دست بدی از همون دست می گیری دارم. شاید دلیلش این باشه که بعد از هر اتفاقی، خیلی زود اتفاقات مشابهی میفته که اعتقادمو به این ضرب المثل قوی تر می کنه. مثلا کافیه که یه ماشین یهو از تو پارک بزنه بیرون و من براش بوق بزنم، قشنگ تو خیابونِ بعدی که ماشین رو پارک می کنم و بعد از انجام دادن کارم قصدِ بیرون اومدن از پارک رو دارم یه ماشین دیگه بوق زنان از کنارم رد می شه.
مثال زیاد هست و آخریش همین چندروز اخیر ر
نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم سعی کنید کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 

۱: از دوره دبیرستانش میشناختمش. از اولین بار که عاشق شد و امد گفت دلبر میخواد موهاش رو کوتاه کنه، تا زمانی که گمانم با هم دنبال کادو برای تولد دوستدخترش میگشتیم و بعد روزی که دوستدخترش به دوستدختر سابق تبدیل شد من بودم. ( این را هم بگویم که من با دوسدخترش هم دو
امروز صبح تصمیم گرفتم نخوابم و ساعت هفت و نیم برم لاگ بوکمو تحویل منشی بخش قلب بدم و بعدش بیام خونه و بگیرم یک دل سیر بخوابم.کلاس رادیو هم ساعت ۱۰ داشتم که اون رو هم نمیرم چون عموما تا به الان ندیدم حضورغیابی در کار باشه. ناهار هم که رزرو نکردم پس ههمه چی طبق روال بود تا اینکه سر صبحی منشی گروه قلب رو دیدم گفت نصف بیشترتون افتادین.منم دهنم باز موند تا اومدم خونه. اما نگفت من افتادم یا نه.همینجور با بدجنسی یک استرسی بهم داد و رفت . یک غیبت هم جلسه
طی مسیر بیشترین حسی که به من لذت میداد دیدن مناظر طبیعی بود که برایم تازگی داشت و تنها فکری هم ذهنم را مشغول کرده بود این بود که در کربلا و نجف چکار باید بکنم.
نیمه های شب به مرز مهران رسیدیم.وقتی اتوبوس در محله ی مسکونی و خلوتی ایستاد تعجب کردم . این حیرت زمانی بیشتر شد که دیدم مسافران دارند با مقداری وسیله پیاده و وارد یکی از خانه ها می شوند. آخرین نفر من و دخترم بودیم که پیاده شدیم و از مسئول کاروان که گوشه ای ایستاده بود پرسیدیم چرا پیاده شوی
 
25 ماه قبل وقتی یادداشت «اقوم و اقعد» را می نوشتم، هدفم نقد امام جماعت مساجد نبود و قصد گله مندی هم از آن ها نداشتم. فقط قصدم این بود که تلفظ اشتباه یک ذکر مستحب در نماز را به شکل عمومی تذکر دهم. اما چون از بی دقتی بعضی از عزیزان روحانی دلخور بودم، یادداشتم کمی عجولانه شد و ناخواسته رنگ و بوی انتقادی گرفت که این انتقاد در پاسخ به یکی دو تا از کامنت های اون پست محسوس تر هم شد...
واقعیت این است که خودم شخصاً بابت چالشی که در آن پست به وجود آمد تا مدت
دل بیتاب من به سیاهی بیرق مشکی تو گره خورد
از همون روزی که پدرم با گریه منو مجلس روضه اورد
به این امید زنده ام که بگن ای نوکر وسط روضه دق کرد و مرد
توکه با قلبی پر دستگیری کردی از حر
پس بگو از من هم اقا نیستی هیچ دلخور(2)
ارباب داروندارم & ارباب ای کسوکارم
ارباب نوکرت هستن & کل ایل و تبارم
ارباب دل بیقرارت & عالم روی مدارت
تاج روسرم هستن & کل ایل و تبارت
مددی یا ثارالله-سیدی یا اباعبدالله(4)
به تموم دنیا و به کل عقبا - نمیدم خاک زیر پاتو
نمیرم
گاهی دلم میخواد برم یجای دور, دلم میخواد همینجوری خیلی ریلکس ادامه بدم ,هیراد ناراحته و من هیچ کاری نمیکنم ,عصبیه و منتظره ازش دلجویی کنم باز هم کاری نمیکنم,حالم خوبه احساس میکنم میتونم به اندازع تمام این سال ها که دختر احساساتی بودم ,بی رحم و قوی باشم,پس به هیراد زنگ نمیزنم ,اسمس نمیدم,جواب اسمس های طلبکارانه اش رو با تاخیر و در حد دو کلمه میدم,خییلی خوب نیست اوضاع ,اما اون شوهرمه ولی من دیگه توانشو ندارم که ضربه بخورم یا گریه کنم پس سوار اتوب
از ناز چشمهای تو ماهور 
پا گرفت
آوای دلنواز ترانه بها گرفت

امشب ترانه‌ها همگی 
عاشقت شدند 
«باران عشق» نُت به نُت از 
تو صفا گرفت

سمفونی دو چشم تو را 
مینوازد آن
تاری که از وجود تو سازش
صدا گرفت

امشب که بغضِ غم غریبانه‌ام
شکست 
از های‌های من دلِ باران
عزا گرفت

با من بیا عبور کن از هفت 
شهر عشق
وقتی که شعر رنگ و نشان 
خدا گرفت

پروین_رضایی

ماهور نام و آدرس جدیدم هست.  نمیدانم چندمین بار است که آدرس وبم را به خاطرش تغییر داده ام ولی هر بار پش
خب... همونی شد که منتظرش بودیم!
چند روز پیشا بود که با شایان حرف زدم...وقتی دیدم داره کارای رفتنشو میکنه یه لبخند غمی زدم به صفحه ی گوشیم و دانسته هامو به همین محدود کردم که تا مهر ایرانه و بعدم به مقصد امریکا اینجا رو ترک میکنه!کدوم شهر؟ کدوم دانشگا؟نمیدونم!فقط میدونم امید دارم به دیدن دوبارش :)
همون چند روزه بعدش بود که با ارمین حرف زدم...خیلی کلافه و عصبی بود از جوابی که نیومده!دوست داشتم بهش بگم که بازم به نیمه پر لیوان فک کن و درست میشه!ولی نتو
بسم الله
تولد پوریا بود.سامان من پوریا مهرداد پرن فاطمه مهدیس پگاه.شیرینی و چایی و حرف و عجله.بد نبود و بیرون رفتن و فضای سنگین و رسیدن به خانه و بی حوصلگی آخر سالی.آخر سال شده و اوضاع مردم به هم ریخته است.باید باهوش عمل کنم و یک فکر درست درمان بکنم.برای اینکه بشود یک کاری کرد.باید رشد کنم و بیشتر بنویسم و تاثیر گذار تر شوم.تاثیر از خود من باید شروع شود و بعد پخشش کنم.با بودن با آدم ها نمیشود کاری کرد.پیشرفت نمیکند آدم.وقت و انرژی آدم را میگیرند.ب
اولین خاطره‌ای که از فیلم بازی کردنم تو ذهنمه مال پنج‌سالگی‌مه. از طرح یه لیوان که خاله‌ام اون زمان تازه خریده بود و خونه‌شون که تازه اثاث‌کشی کرده بودن سنم رو می‌گم.
اصلا قضیه اینه که هر وقت اون طرح لیوان رو می‌بینم یاد این فیلم بازی کردنم می‌افتم.
اون روز رفته بودیم خونه‌شون، خب اون موقع (حدوداً 22 سال پیش) موز هنوز یه میوۀ لوکس بود. معمولا یه بخشی‌اش برای عصرونه و دسر و... راهی فریزر می‌شد. نمی‌دونم چی شد که خاله گفت قراره اون روز شیرم
چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.
پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، با او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، حرف می زنم. می‌گویم که من حتی اگر کنار دخترخاله‌

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها