نتایج جستجو برای عبارت :

پامپئو: مایلم به ایران بروم

«مایک پامپئو»، وزیر خارجه آمریکا در مصاحبه‌ای با شبکه خبری بلومبرگ گفته دوست دارد به ایران سفر کند. پامپئو که با تلویزیون بلومبرگ صحبت می‌کرد، گفت: «مطمئناً، اگر ضرورت داشته باشد، با کمال میل به آنجا می‌روم. دوست دارم فرصتی باشد و [به ایران] بروم. نه برای اینکه صحبت‌های تبلیغاتی بکنم، بلکه حقایق را به مردم ایران درباره اینکه رهبرانشان چه کار کرده‌اند و چطور این موضوع به ایران لطمه زده، بگویم.»پامپئو قبل از حضور در این سمت، زمانی که نمای
زراعة الاسنان فی ایران
تهدف زراعة الاسنان فی ایران الى غرس زرعات معدنیة جدیدة مكان الاسنان، عن طریق استبدال الاسنان التالفة او المعطوبة، او لتعویض الاسنان المفقودة، وذلك نتیجة لامراض تتسبب فی تلف متقدم بالاسنان.زراعة الأسنان فی ایران لهدف تجمیلی ووظیفی، وهی تحل مكان الأسنان الطبیعیة. ودائمیة مدى الحیاة، كما نقوم بعملیات زرع الاسنان فی كل الحالات سواء كان عندكم سن مفقود واحد او اثنان او مجموعة.
تستخدم فی مراكز طب الاسنان فی ایران أفضل ا
زراعة الاسنان فی ایران
تهدف زراعة الاسنان فی ایران الى غرس زرعات معدنیة جدیدة مكان الاسنان، عن
طریق استبدال الاسنان التالفة او المعطوبة، او لتعویض الاسنان المفقودة،
وذلك نتیجة لامراض تتسبب فی تلف متقدم بالاسنان.
زراعة الأسنان فی ایران لهدف تجمیلی ووظیفی، وهی تحل مكان الأسنان
الطبیعیة. ودائمیة مدى الحیاة، كما نقوم بعملیات زرع الاسنان فی كل الحالات
سواء كان عندكم سن مفقود واحد او اثنان او مجموعة.
تستخدم فی مراكز طب الاسنان فی ایران أ
هو
از نظر روحی نیاز دارم چند روزی موبایلم را خاموش کنم، و بی خبر بروم جایی که هیچکس فکرش را هم نکند. بروم با خودم سنگ وا کنم، بروم برای آدم های زندگی ام دلتنگ شوم، که قدرشان را بیشتر بدانم... بروم از هیاهوی درس و بحث و کار جدا شوم، بروم خلوت کنم، یک نفری با خودم، با کتاب هایم، با روز های دور مجردی ام. نیاز دارم از این چیزی که هستم فاصله بگیرم. می خواهم لپ تاپ را بزنم زیر بغلم، و هر روز بروم یک گوشه در کتابخانه ی خلوتی بنشینم و ساعت ها بنویسم. نیاز دا
«مایک پامپئو»، وزیر خارجه آمریکا با متهم کردن ایران به انجام «اقدامات مخرب» در آمریکای جنوبی، مدعی شد واشنگتن با این اقدامات مقابله خواهد کرد.
 
وزیر خارجه آمریکا در مصاحبه‌ با بخش انگلیسی VOA در پاسخ به این سوال که آیا ایران در آمریکای لاتین حضور دارد گفت: «بله. شکی وجود ندارد که پول ایران در آمریکای جنوبی برای اهداف مخرب، حمایت از حزب‌الله، حمایت از سازمان‌های تبهکار فراملی و حمایت از تروریسم در سراسر منطقه صرف می‌شود.»
 
پامپئو در ادام
سلام یوکا؛
 
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا می‌روم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسی‌هایم داشتند در مورد هدفشان حرف می‌زدند. من نمی‌دانم چه هدفی دارم. فقط دلم می‌خواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی می‌ترسم.
 
یابلو.
بی غبار آمده‌ام پیش تو آیینه شوم
تا خودت را به تماشا بگذارم بروم
تا رسیدن به قرار ازلی راهی نیست
پا اگر بر سر دنیا بگذارم، بروم
سهم من از همه عشق همین شد که گلی
گوشه‌ی خاطره‌هایت بگذارم، بروم
پ.ن؛
هر چه خواستم حرفم گفتنی نبود، انگار برای این بخش از احساسات کلامی نساخته‌اند یا به قول فرشتگان "قالوا ماذا قال ربکم، قالوا الحق"
مدح تو کی با سخن کامل شود
وحی باید بر قلم نازل شود
《همیشه حرف دلم با تو نیمه تمام گذشت...》
همه ارزویم، چه کنم که بسته پایم؟!
دچار استیصال می شوم ... کاش می توانستم پی دل تو بروم ... کاش می توانستم پی  دل خودم بروم ...
چند قدم مانده تا رهایی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!
تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا ... 
دل می کنم از هرچه هست... 
«مایک پامپئو» وزیر خارجه آمریکا در پایان سفر به چند کشور آمریکای جنوبی، بار دیگر از ادامه فشارهای واشنگتن به دولت قانونی ونزوئلا، حامیان این دولت و تداوم حمایت‌ها از رئیس‌جمهور خودخوانده ونزوئلا خبر داده است.
 
وزیر خارجه دولت «دونالد ترامپ» در آخرین مقصد از سفر به شیلی، پاراگوئه، پرو و کلمبیا، به شهر «کوکوتا» واقع در مرز کلمبیا با ونزوئلا رفت و در آنجا مواضع مداخله‌جویانه و غیرقانونی آمریکا علیه دولت قانونی «نیکلاس مادورو» را تکرار ک
وقتی پا به این خوابگاه گذاشتم همینقدر دلم گرفته بود که حالا گرفته...حالا که آخرین شب بودنم در اینجاست...من چهارسال در این شهر فقط زندگی نکردم...من بزرگ شدم،تجربه کردم...آدم دیگری شدم...این روزهای آخر هرکجای شهر که پاگذاشتم یاد خاطرات بیشمارم می افتادم و تازه میفهمیدم که چقدرها در این شهر ریشه دوانده م...که سخت است اینکه این آدمها و این فضاها را بگذارم و بروم...و تازه بروم در شهر خودم که حس میکنم غریبه تر از این حرفها شده م با کافه ها و کتابفروشی ها
دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
 
«ﺑﺎﺭﺑﺎﺭﺍ ﺩ ﺁﻧﺠﻠﺲ» ﺩﺭ ﺘﺎﺏ «ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﺯﻧﺪ» می گوید:
ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻣُﺮﺩﻡ ﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺑﻪﻫﺎﻢ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺎﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷ
هو المُفر ...
 
تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...
 
 
نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام..
سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار می‌شوم. همین طور که چشمانم را باز می‌کنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو می‌کشم و سرم را از روی بالشت برمی‌دارم و به جایش لپ تاپ را می‌گذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه می‌آورم و یکی یکی جلوی پروژه‌هایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط می‌زنم.
شب‌ها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم می‌کشم و می‌خوابم و حتی در خواب
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دا
 
می روم که بروم آموزش ببینم تکلیف این دو واحد عمومی این ترم چه می شود! حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام با یک استاد خوب که روز های سه شنبه اش لغو شده و باید بروم ببینم می شود روز های یکشنبه بروم سر کلاس یا نه! ... برچسب این نیم سال را هم هنوز نزدم روی کارتم. اگر این دو واحد حذف شود، دوازده واحدی میشوم و این ترم هم حذف می شود! مثل حرکت سقل جِیشی ای که ترم پیش زدم! امتحان درس های اختصاصی ام را شرکت نکردم و بخاطرش راهیان نور را از دست دادم و تنبیه شدم و سر ا
«مایک پامپئو» وزیر امور خارجه آمریکا شامگاه چهارشنبه طی جلسه پرسش و پاسخ در کنگره به موضوعات مختلف اشاره کرد.
 
وی در این جلسه به موضوع قتل «جمال خاشقچی» روزنامه نگار سعودی پرداخت و گفت: تمام بخش‌های دولت آمریکا به تلاش خود برای شناسایی عاملان قتل جمال خاشقچی و مجازات آنها در هر پستی که باشند ادامه خواهند داد.
 
پامپئو با اشاره به این موضوع که تا کنون به نوار قتل خاشقچی در کنسولگری عربستان در استانبول گوش نداده، ابراز اطمینان کرد که بعد از
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.


ادامه مطلب
بسم اللهمی‌خواهم به شمال مملکت بروم، سفیر #انگلیس اعتراض می‌کند؛ می‌خواهم به جنوب بروم، سفیر روس اعتراض می‌کند. ای مرده‌شور این سلطنت را ببرد که #شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت نماید!ناصرالدین شاه قاجار(تاریخ سیاسی معاصر ایران، سید جلال‌الدین مدنی، ص۷۱ - به نقل از حدیث پیمانه، حمید پارسانیا)
پ.ن. هیچ... دم بچه‌های  «عزیز» سپاه گرم... العزة لله و لرسوله و للمؤمنین.
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
 
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
 
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا ا
ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دا
امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن می‌آید، اما فردا مهمان دارم. نمی‌توانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباس‌شویی را رزرو کرده‌ام. 
مهمانم ماریاست! هفته‌ی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانه‌اش، پیتزا پختیم و ساعت‌ها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ می‌آید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.
امر
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ولی کسی را یارای ضمانت نبود .مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام  و آشنایی ندارم.یک نفر برای خشن
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلت بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلط بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
 
چشم های تو آبی نیستوگرنه حتمادر آنها غرق می شدمسیاه نیستوگرنه حتما درآنهابه خواب می رفتمسبز نیستوگرنه حتما در آنها گم می شدمامانه دوست دارم غرق شومنه به خواب برومنه گم شوممن دوست دارمهر صبحقله ای تازه از چشم هایت رافتح کنمو هر غروبجرعه ای از آنها بنوشمبانوی چشم قهوه ای من..!"محسن حسینخانی"
 
پ.ن:
‍ تصدقت بروماصلا حواست هست کهحواسم پرتقهوهچشمهایت شدهمدام باگوشواره هایفیروزه ات بازی می کنم تاغیرت شاعرانه امقلمبه شودنگذارم از حادثهبوسه قِ
دلم می‌خواهد، شالم را کلاه کنم، بروم تا هر جا که شد. دور، دور، دور. البته دور واقعا معنا ندارد، دور از چه؟ هر جا بروم، هستم. آدم‌ها هستند، اخلاق‌های خوب و بد هست، زمین و گیاه و کاغذ و بچه هست. هر جا بروم هم احساس دوری نخواهم کرد. درمانده‌ام و برجای‌نشسته.
کاش ما هم برده بودیم. با این امید بیشتر و بیشتر کار می‌کردیم که یک روز ارباب، یک برگ کاغذ بدهد دستمان و بگوید این سند آزادی توست، حالا می‌توانی بروی هر کجا که خواستی، بروی دوردورها.

+ دوست د
 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
زندگی مشتاق الیه؛ آلوده به «فوت موقت»...
 
و برای تو، عزیزدلم! آنچنان تو را در خودم ریخته ام که اگر مرا در آغوش بگیری تمام استخوان تنم خرد میشود. من این روزها جز نوشتن کاری ندارم. در اصفهان مانده ام و هوا اینجا گاهی ابری و گاهی آفتابی است. به جز نوشتن میتوانم راه بروم، آب بنوشم، حمام بروم و خلاصه زندگی کنم. شاید هم دلم بخواهد برایت نامه بنویسم و حال این روزهایم را شرح بدهم. برای تو که دلت هوایم را نکرده است، شرح این احوال در هر صورت بیهوده جلوه می
دارم به آدم بهتری در مسیر هدف تبدیل میشوم. امشب مادر گفت:« شقایق سعی کن امسال فرصت رو از دست ندی و برای اپلای تلاش کنی». حرفش یک حالت ملتمسانه ای داشت که از هر جمله ی انگیزاننده موثرتر بود. متوجه شدم حتی با پایه حقوق  ۴.۵  مادرم باز خوشحال تر است که من بروم. انگار راستی راستی باید بروم. دارم میروم.
شقایق(همکارم) استعفا داد ماه پیش. امروز بهم پیام داد و گفت عذاب وجدان داره که رفته و من رو دست تنها گذاشته. گفتم نداشته باشه و درکش میکنم. گفت رشته حقوق
۱:این روزا مدام از خودم میپرسم:تو باهام میمونی نه؟ خودم مدام میگه که اره عزیزم. تا تهش.
 
۲:از مسافرت خسته شدم. استرس گرفتم که مبادا از انتخاب رشته جا بمانم. مشاور لعنتی ام جواب نمیدهد. دیشب بد خوابیدم. به روانشناسم خبر ندادم که جلسه جمعه را نمیروم. من ترسیده ام. دیشب خواب دیدم موهایم را کوتاه کرده ام اما خودم نمیدانم کی! هی از این و ان سراغ میگیرم که من بااااز کی رفته ام مو کوتاه کرده ام؟ 
 
۳:تازه امروز که ما برمیگردیم تهران، شمال افتاب شده.
با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد،
ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترین حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی..‌ تا این روزهای جوانی .. که یکی یکی پشت هم هرز‌ می‌روند ... خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم .‌‌.. اما ... این غم ها از کودکی با من بزرگ شده ا
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
می‌رود، دنیایم می‌افتد روی سرازیری یک نواختی،فرو می‌روم توی کتاب هایم.احساس می‌کنم هیچ چیزیِ جدیدی برای اتفاق افتادن نیست، خیلی وقت است. دلم هیجان می‌خواهد، لذت کشفی تازه، آدم های جدید و کارهای نو.
رخوت وجودم را پر می‌کند. دلم میخواست می‌توانستم کوله پشتی ام را بردارم و بروم. بروم و جهان را به جای خواندن ببینم. آدم ها را دانه دانه سر بکشم. دلم میخواهد بروم و هر کجا دیدم روزمرگی دارد دنبالم میکند باز در بروم. بروم و قدم هایم را بگذارم روی خ
کمد و لباس های پراکنده در اتاق را مرتب و به هشت تا از گلدان ها رسیدگی کردم. باورم نمیشود که همین مختصر کار ، ۶ساعت طول کشیده! سرگیجه دارم و فقط خدا میداند با هر سر گیجه من چه قدر میترسم که مبادا از حال بروم! با سرگیجه ای شدید و تیغ کاکتوس ها توی دست رفتم روی میز و پرده ام را زدم. از نمیدانم کی که مامان شسته بودتش اتاقم پرده نداشت!
حالا علاوه بر مرتب کردن گل و خاک کف اتاق، باید قفسه های کتاب و جینگیل جات را مرتب کنم. دو قفسه زیر استند گلدان ها _ که عمل
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
 
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»
خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».
ابراهیم سرش را بلند
این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، ه
متأسفانه من سواد روایت ندارم که آن‌چه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز می‌شد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون این‌که عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. می‌رفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش
 بچه ها رفته اند بیرجند. تا شنبه توی اتاق تنها هستم. امروز بیدار که شدم شروع کردم به جمع و جور کردن. اتاق بی اندازه در هم و بر هم بود. دوست داشتم نامرتبی هایش را خودم به تنهایی مرتب کنم آن هم وقتی دیگران نیستند. بعد کمی درس خواندم. بیشتر وقتم را به روشی کاملا ناسالم هدر دادم. در خودم فرو رفتم و در افکار پرت و پلا غوطه ور شدم. تنم را منقبض کردم، پشتم را گرد کردم و همه ی تنش ها را ریختم توی دیافراگم و قفسه ی سینه ام. 
پیش پ نرفتم. اوایل دوست داشتم تنها
مثل روزهای کودکی که از خواب بعد از ظهر چشم هایم را باز می‌کردم و می‌دیدم همه قبل از من بیدار شده‌اند و دارند بساط چای بعد از ظهر را فراهم می‌کنند یا حتی چایشان را هم خورده‌اند.
و من یک جورهایی حس غافلگیر شدن نه چندان دوست‌داشتنی بهم دست می‌داد و نه دلم میخواست بلند بشم و با اون ماجرای نصفه نیمه مواجه بشم نه دوست داشتم بخوابم دوباره.یا مثل روزی که به کلاس دیر می‌رسیدم و تا آخر انگار حالم خوش نبود.
امروز همه‌اش همین حس و حال را دارم.نمیخواه
 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 
از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 
عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزه
 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 
از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 
عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزه
 
علاج العقم فی ایران
یشیر علاج الخصوبة إلى الدواء المتبع من أجل مساعدة أولئك الذین یعانون من مشاكل الحمل ً. لذلك، یتم أخذ المساعدة الطبیة الاصطناعیة لمساعدتهم فی هذه العملیة. منذ أن تم استخدام علاج الخصوبة لعلاج حالات العقم عند المرضى، یشار إلیه أیضًا باسم "علاج العقم" (علاج الخصوبة). هذا النوع من المساعدة الطبیة الاصطناعیة  تساعد علی الإنجاب. و هذه العملیه فی تزاید یوما"بعد یوم.
site : www.dryouna.com
 
علاج العقم
العقم هو مرض یصیب جهاز التكاثر لدى
غروب است. آفتابِ بی‌جان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران می‌زند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستاده‌ام. سرد است. سیگاری روشن کرده‌م.مادربزرگ می‌گفت مرد گریه نمی‌کند.زیر لب شعری از دووینی زمزمه می‌کنم. از دوره‌گردی چای گرفتم.صدای بوق کشتی ها را می‌شنوم. آخرین محموله های‌شان را بار می‌زنند. دلم می‌خواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبان‌شان را بلد نیستم. بروم جا
حالا که هستیمن میرومتا بروم و بیایم و یک چراغی روشن کنم و نورش به چشمت،به دِلت بتابدکُلّی باید بروماز یکجا بروم دنبال چراغتا وسایلِسفر،کُلّی راه استکُلّی جاده است که باید به تنهایی طِی کنمنور اُمید را هرجایی ندارندچراغش نزد خُداست....مبادا که خاموش کنیمبادا که دلت را تاریک تر کنی..آخر فیتیله ای که باید این نور از آن چراغبتابدقلبِ توستنور حقیقی از باطن آدمی سرچشمه میگیرداین راه زیادی که باید بروم دنبالش وسیله استوسیله ی صبروسیله ی یادگیری
علاج العقم فی ایران
یشیر علاج الخصوبة إلى الدواء
المتبع من أجل مساعدة أولئك الذین یعانون من مشاكل الحمل ً. لذلك، یتم أخذ
المساعدة الطبیة الاصطناعیة لمساعدتهم فی هذه العملیة. منذ أن تم استخدام
علاج الخصوبة لعلاج حالات العقم عند المرضى، یشار إلیه أیضًا باسم "علاج
العقم" (علاج الخصوبة). هذا النوع من المساعدة الطبیة الاصطناعیة  تساعد
علی الإنجاب. و هذه العملیه فی تزاید یوما"بعد یوم.
site : www.dryouna.com

علاج العقم
العقم هو مرض یصیب جهاز التكاثر ل
دلم بچگی ام؛
سادگی های کودکانه ام
مهربانی های از ته دلم را میخواهد،
میخواهم چشم هایم را روی تمام انهایی که دلم را رنجانده اند
ببندم و بروم گوشه ای دنج و پشت کنم به همه دنیا وادم هایش
به سختی ودردهایش به بی مهری وبی ملایماتش....
بعد از شهادت امام عسکری (ع) امام مهدی (عج) از طریق نشان دادن کرامت ها و شواهد
صدق (معجزه یا شبه معجزه) وجود و امامت خویش را برای شیعیان امام عسکری (ع)
نمایاندو حجت را بر آنان تمام کرد. سعد بن عبدالله اشعری قمی می گوید: «حسن بن نضر»
که در میان شعیان قم جایگاه ویژه ای داشت، بعد از رحلت امام عسکری (ع) در حیرت بود.
او و «ابو صدام» و عده ای دیگر تصمیم گرفتند که از امام بعدی جویا شوند. حسن بن نضر
نزد ابو صدام رفت وگفت: امسال می خواهم به حج بروم. ابو صدام از
اول دلم لک زده بود که بتوانم دبیرستان را تمام کنم و به دانشگاه بروم.
بعد داشتم می‌مردم که دانشگاه را تمام کنم و سر کار بروم.
بعد آرزویم این بود که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.
بعد همیشه منتظر بودم که بچه‌هایم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول کار شوم.
بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم .
و حالا دارم می‌میرم که یک دفعه متوجه شدم :
« اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! »
شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر"هایمان موکول نکنیم، زیرا "اگر"ها پا
مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد... جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما  آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمید
قسمت نشد از خانه بیرون بروم و در محل چرخی بزنم. 
از قضا دسته محل از جلوی خانه ما رد شد. من یک صندلی برداشتم و جلوی در خانه آقاجون نشستم و دسته عزاداری را نگاه کردم. 
خیلی از مردم را، تقریبا غالب مردم را تا به حال ندیده بودم. اما مدام به هم اشاره میکردند و مرا نشان میدادند. بعضی هم آمدند دست و روبوسی کردند. 
پیرمردی آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: بوی حاجی رو میدی جوون، یادگار حاجی...
بعد دارم به این فکر میکنم که چقدر در ویژگی های روانی و شخصیتی من موث
- در چه تاریخی به جبهه‌های مقاومت اعزام شدید و انگیزه‌تان جهت حضور چه بود؟ سال 93 که جنگ شروع شده بود خیلی از دوستانم را می‌دیدم که به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند، من هم خیلی دوست داشتم بروم. در ماه محرم می‌گفتم یا لیتنا کنا معک: ‌ای کاش ما هم روز عاشورا با حضرت بودیم. حالا روزش رسیده که ما لبیک بگوییم. دوستی داشتم خدا ایشان را خیر دهد مرتب می‌رفت و می‌آمد؛ من هم به ایشان اصرار زیادی می‌کردم که می‌خواهم بروم عراق. گفت: خوب باشد سعی خودم را م
مو اع هرجا بروم سر وا وگردونومتوو عو چیشای خووت سنبل می‌کاروممی‌خوام بروم سر ره بشینوموو رفتن تونه وا چش ببینوم‌‌‌‌گویا مُنگه یعنی غُر! هر غری از بی‌حوصلگی و آشفتگی میاد. حالا حیدو هرکاری که باید می‌کرده تا حق این واژه‌ی قشنگ و تلخ ادا شه رو کرده و نتیجه‌ش شده ۲ دقیقه و سی و سه ثانیه که داره از پوست تا استخوانم رو چنگ می‌زنه و هرچه از گذشته‌ی اخیر خاکستر شده بود رو گُر می‌ده...اجازه بدید لعنت کنم تمامِ نشدن‌ها و نشدنی‌ها رو. همه‌ی اتف
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....
گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش
دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:- علیرضا!برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل‌ با گستاخی به حرف آمد که: - بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان
دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا د
 
وقتی پای کاهش وزن به میان می آید، خیلی ها فکر می کنند ورزش سخت تنها راه خلاص شدن از وزن اضافی است، اما کاهش وزن در اثر ورزش شدیدی که فقط یکی دو بار انجام می شود اتفاق نمی افتد، بلکه فعالیت های بدنی روزمره مهم هستند. به همین علت ورزش هایی مانند پیاده روی روزانه، تاثیرات قابل توجهی بر کاهش وزن و سلامت جسمی دارند.
 
پیاده روی طوری است که نشان نمی دهد یک ورزش است. ممکن است ساعت ها در طی روز راه بروید، بدون اینکه متوجه شوید چقدر انرژی صرف این کار می
از دفعه قبلی که لپ تاپم رو دستم گرفتم 2 روز میگذره. صفحه هنوز روی فرم پایان طرح پژوهشی بود. میخواستم هر روز در اینجا چیزی ثبت کنم اما دیدم از این دیسیپلین اضافه پرهیز کنم که انبوه دیسیپلین ها روانم را اذیت نکند. شب روز 1 با بچه های شعر رفتیم بیرون، قهوه نوشیدیم و گپ زدیم و خیلی خوش گذشت. گویا قرار است امشب یا فردا شب هم برنامه ای داشته باشند اما من بیشتر از یک بار از این جلسه ها در هفته را اضافه میدانم. وقتش را ندارم؛ شاید داشته باشم! اما اولویتم ن
قصه از جایی شروع شد که برای اولین‌بار در زندگی‌م تنها سفر کردم. برای سال‌ها. امسال اما به هزاران دلیل متقن نباید بروم. 
خیابان‌گردی، آن سینما، آن کافه‌، آن پیکنیک‌ها و دروهمی‌ها؛ دلم برایتان تنگ‌شده‌است بچه‌ها و قرارمان باشد سالِ دیگر ...
می‌خواستم که بروم و بروم که بروم
اما امان از داغ تنهایی که آدم را به چه کار ها که وا نمی‌دارد
و اگر به داغ تنهایی تلاطم خیال را هم اضافه کنیم فقط می ماند یک خر که بیاوریم و باقالی بار کنیم
از اوایل خرداد یعنی درست در اوج زمانی که باید برای کنکور ارشد می‌خواندم شما را هم بیشتر می‌خواندم شاید وبلاگ نویسی از خواص گرمای هوا باشد
شاید هم بیان برای من تداعی شده با تابستان و ماه رمضان
و خیلی وقت ها هم حالم را عوض می‌کردید ممنان!
خواستم بیایم یکی دو
اواخر عمر امام بود.
یک نفر اهل تهران بود که به من گفت تو را به دیدن امام می برم.
لاف می زد.
اما من باور کردم.
خیلی هوس کردم امام را ببینم. 
شب خواب دیدم قرار بود امام را دفن کنند و من تلاش داشتم از بین جمعیت جلو بروم و او را ببینم. اما همان مرد (به دلیل آنکه در خواب من مسئولیت داشت مانع جمعیت باشد) مرا گرفت و اجازه نمی داد جلوتر بروم.
 
از دستش فرار کردم و سر قبری رفتم که امام را در آن گذاشته بودند. صورتش را دیدم که جوان بود و نورانی. آرام ترین خواب جه
سلام ماه قشنگم :)
از روز بیست و یکم برایت می نویسم...
ماه مهمانی جانانم... این روزها بیشتر از هر روز دیگری به مرگ فکر می کنم، به آغوش یار...اینطور فکر میکنم که مرگ زیباست، قدرت خاصی دارد، مشتاقش میشوم، دلم میخواهد خیلی خوب زندگی کنم و بعد با عشق به آغوش مرگ بروم، آری مرگ زیباست :) 
 
به سرم زد بروم تا که نماینده شوملااقل صاحب یک منفعتی بنده شوم
گاه چُرتی بزنم یا که بگویم چرتیفیلمم پخش شود سوژه‎ی هر خنده شوم
هر کسی ساز خودش را زند آنجا، من همساز خود را بزنم بلکه نوازنده شوم
دیده‎ام گاه در آنجا که غزل می‎خوانندمن چه کم دارم از آنها که سراینده شوم
می‎زنم نعره و فریاد نُت «دو- دو» راآخر دوره سزا است که خواننده شوم
هر کجا سود اگر بود به آن رای دهمنکند باز در این معرکه بازنده شوم
توی مجلس همه با آدم گُنده بپرمعاقبت مالک برجی
بسم الله الرحمن الرحیم
گویا باید خواه ناخواه، از بلاگفا دل بکنم و بیام اینجا.
نمیدونم مطالب اون ور رو میارم این ور یا نه؟
نمیدونم دوستان اون ور رو میارم این ور یا نه؟
به هر حال امیدوارم هر کاری می کنم تو راضی باشی! خدای دوست داشتنی گمگشته من!
امیدوارم دوستانی که رفتند به پارک ها با مشکل کرونا مواجه نشوند. راستش من هم خیلی دوست داشتم بروم بیون و یک هوایی بخورم ولی نرفتم. 
به نظر همه باید مواظب باشیم و در محیط های شلوغ حاضر نشویم.
 
به هر حال سال خوبی داشته باشید و همراه با سلامتی
در کشاکش امتحانات و درس های صعب الفهمِ روی هم تلنبار شده، مانوس شدن با کتاب‌های غیر درسی، بد مرضی است. 
آنقدر کیف می‌دهد که گاه به سرم می‌زند بروم یک گوشه پَرت خوابگاه که کسی دستش به من نمی‌رسد، خودم را با کتاب‌هایم مدفون کنم و ذهن درگیر و قلب رنجورم را در نورانیت و لذت فهم مستغرق سازم. 
پ. ن: احساس میکنم دارم شبیه تو میشوم. ولی چقدر دیر. 
یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 
 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم.
خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟!
دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم
جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودن
برابری عرق جهادگران با خون رزمندگان 
مصاحبهچند سال پیش بود که نزدیکی های سالگرد شهادت شهید محمد تقی رضوی توفیق پیدا کردم به ملاقات مادرش بروم زنی که از تبار سادات حسینی بود و نسب همسر و فرزندانش نیز به سلسله سادات رضوی می رسد.
چند سال پیش بود که نزدیکی های سالگرد شهادت شهید محمد تقی رضوی توفیق پیدا کردم به ملاقات مادرش بروم زنی که از تبار سادات حسینی بود و نسب همسر و فرزندانش نیز به سلسله سادات رضوی می رسد.
 
ادامه مطلب
یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 
 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم.
خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟!
دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم
جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودن
‏اعصابم از این خورده چرا بهت دادم وقتی لذتی نداشت برام مگر لذت سرکشی؟شاید برای همینش می‌ارزید!استاد گفت تو بازی دست نبر.
دیگر میلی به ح ندارم. دلش می.خواست به خانه‌اش بروم که رفتم و او رفت و گرم زندگی شد و من این روزها گوش شیطان کر ...
هیچ میلی و عشقی نیست، منم در جزیره‌ای ساکت و متروک فقط باید جدی‌تر بشوم.
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
قصد دارم قدم در راهی بگذارم که فقط خدا می تواند من را به پایانش برساند
راهی زیبا و شاید شیرین و سخت
30 سال زندگی و درجا زدن ؛ حالا من قدم در راهی جدید گذاشته ام.
میخوام شرح تلاش هام رو ثبت کنم و آهسته آهسته این مسیر زیبا را تا آخر بروم .
ان شاا...
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. 
در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! 
حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!
 
حالا دارم تمام چیزهایی که قبلا میگفتم را ، مثل تنهایی و دلتنگی و افسردگی را با پوست و گوشت و استخوان و هرچیزی که درم هست لمس میکنم با اینکه حرفی ازشان نمیزنم . دارم همه‌ی انها را زندگی میکنم.زندگی ! که حالا حالم ازش بیشتر از همیشه بهم میخورد . زمستان شده، اما هنوز پاییز است. بهار پاییز است ، تابستان پاییز است،زمستان، حتی زمستان که پیشتر دوستش میداشتم حالا پاییزی غم‌انگیز و افسرده کننده است . میخوام که با کسی حرف بزنم بدون انکه بخواهد به من ث
درد بفرست که ترجیح به درمان بدهم
تا که تسکین به دل زار و پریشان بدهم
دور ماندم ز امام و سر من رفت کلاه
حقم این است ازین فاصله تاوان بدهم
سال ها منتظرم ماند به سویش بروم
کِی شود خاتمه بر این همه هجران بدهم؟!
کاش اشک بصرم باز مرا یار شود
تا جلایی به دلِ خسته ز عصیان بدهم
نکند قسمت من نیست کنارش بودن
چقدر وعده بر این دیده‌ ی گریان بدهم؟!
چه کنم؟! آخر شعبان شد و من غرقِ گناه
ترسم این است که قبل از رمضان، جان بدهم
بی پناهم، نجفم را بده تا که بروم...
تکیه
وسط یکی از همان کلافگی‌ها و خستگی‌ها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمی‌دانم رها کردن چطوری است. نمی‌دانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمی‌دانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظه‌ای که داشتم توی آن هوای سرد قدم می‌گذاشتم روی برگ‌های خیس چسبیده به سنگ فرش پیاده‌روی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگار
چهار سال پیش که خوابگاه آمدم پر از احساس‌های متناقض بودم، احساس هیجان و ترس و گنگی هیجان‌زده از سبک جدید زندگی و استقلالترس از آدم‌های جدید و تعامل، ترس از مشکلات و ناسازگاری‌ها
 من آنقدر خوش‌شانس بودم که چهارسال خوبی با آدم‌های فوق‌العاده‌ای داشتم. پر از تجربه‌های خوب بود، آنقدر که ناراحتی‌ها و تنهایی‌ها کمرنگ شود
خوابگاه تنهایی داشت اما پر بود از کشف و تجربه‌های جدیدی که لازم بود بگذرانم، خوابگاه یادم داد صبور باشم و با آدم‌ها
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
درد بفرست که ترجیح به درمان بدهم
تا که تسکین به دل زار و پریشان بدهم
دور ماندم ز امام و سر من رفت کلاه
حقم این است ازین فاصله تاوان بدهم
سال ها منتظرم ماند به سویش بروم
کِی شود خاتمه بر این همه هجران بدهم؟!
کاش اشک بصرم باز مرا یار شود
تا جلایی به دلِ خسته ز عصیان بدهم
نکند قسمت من نیست کنارش بودن
چقدر وعده بر این دیده‌ ی گریان بدهم؟!
چه کنم؟! آخر شعبان شد و من غرقِ گناه
ترسم این است که قبل از رمضان، جان بد
استاد قائدی یک پستی گذاشته است با عنوان "شهروند عاقل". برایش نوشتم بعضی وقتها دلم میخواهد عاقل نباشم. نه شهروند عاقل، نه همسر عاقل، نه مادر عاقل. نه فرزند عاقل و نه هیچ چیز عاقل دیگری. دلم می خواهد بی خیالِ همه ی مسئولیتهایم بروم دیوانه وار دیوانگی کنم. زیر این نظر نوشته است: این خودش عین عقل است ...
   ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می ش
بسم او ...
امروز آخرین روز نمایشگاه کتاب بود و من بالاخره فرصت پیدا کردم، البته بهتر است بگویم این توفیق را پیدا کردم، که به نمایشگاه بروم، با همان یار همیشگی، فاطمه:)
تقریبا دوسالی می‌شود(دقیقا بعد از کنکور) که وقتی به نمایشگاه می‌روم، سمت کتاب های درسی نمی‌روم.
ادامه مطلب
آمده بودم چیزهایی بنویسم اما بر اثر تمرین دیشب، عضلات پشت ساقم گرفته و به خاطر دسته‌ی عزادارای که ترافیک ایجاد کرده بود مجبور شدم لنگان لنگان تا آرایشگاه پیاده بروم و از فرط متلک‌هایی که بابت کلاه جدیدم از آلت‌های سرگردان پیر و جوان شنیدم حسابی خسته‌ام. دلم می‌خواست خرخره‌ی کسی را بجوم. باید بخوابم و نفسی تازه کنم.
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟
 
سهراب شاید دلی زخم خورده داشت، جانی که هیچکس تکه هایش را نچسباند، بخیه نزد. خسته بود از مردمان خاکستری، آدم های فراموش شده در گذشتن و رفتن پیوسته، در تکرار روزها، در روزمرگی ها. از نارفیقان فراموش کننده در قهقه های خوشی. شاید درک نمی کرد چ
سلام هیک عزیزم
حالت چه‌طور است؟
اوضاع بر وفق مراد می‌گذرد؟
من خوبم، خدا را شکر. سفر هم خوب است، بد نمی‌گذرد. خلاصه ملالی نیست جز دوری شما. 
الان از چند خیابان آن‌طرف‌تر از حرم امام رضا برایت می‌نویسم. اولین سفری‌ست که با میل خودم پا شده‌ام و رفته‌ام حرم. دیشب می‌خواستیم بمانیم، اجازه ندادند. من که می‌دانم امشب هم نمی‌مانیم، همه‌ش وعده‌های الکی. مثل وعده‌های قبل از انتخابات ریاست جمهوری. 
خیلی دعا کردم هیک. راستش نمی‌دانم واقعا دعا ک
آنجا یک قهوه خانه بوداما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای،چرا؟ ، دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟!
عجله، همیشه عجلهکدام گوری میخواستم بروم؟من به بهانه ی  رسیدن به زندگی،همیشه زندگی را کشته ام...
(محمود دولت آبادی)
هرچه در دلتان دارید به خدا بگویید!
اگر میخواهید فوتبال بازی کنید، با خدا فوتبال بازی کنید که اگر توپ را به سمت او شوت کردید مادرش را برایتان نیاورد.
با خدا دعوا کنید که اگر خلقتان به هم ریخت و از کوره درفتید پدرش را برایتان نیاورد. 
ادامه مطلب
درست در اوجِ اوجِ شادمانی غمی بر دل می نشیند . غمی نه جانکاه بلکه غمی عمیق. اما این غم از کجاست؟ برای چیست؟ 
تو را گرامی میدارم ای غم جان افزا !
گرامی میدارمت ای غم مقدس
ای الهی تر از هر نوع شادی !
ای نور خداوند
ای پیامبر !
گرامی میدارمت که به یادم می آوری برای چه نفس می کشم و به کجا باید بروم.
ای گرامی چون عشق
ای خود عشق که هوشمندانه لباس غم به تن کردی!
غمگینم. مت پس‌ام زد و نپذیرفت. باید سرپا شوم، باید آدم بزرگی شوم. زندگی روزانه یک بزرگان را خریده ام و دارم فکر می‌کنم تنها راه نجات من در زندگی کار و کوشش و درس است. با اسما حرف زدم، قصد دارد از ایران برود و تافلش ۱۰۰ شده. خیلی خوشحال شدم براش و امیدوارم منم یا آی‌پی‌ام یا آمریکا خلاصه که بروم.
فعلا غمگینم و دادم درسم را می‌خوانم. مت آدم فهمیده ای بود اما از رابطه با من فقط س ک س می‌خواست و من از او فلسفه که من را در حد و اندازه‌ی خود نمی‌دانس
خب، قراربود امروز وقتی درماشین درحال برگشتن به خانه هستم، به اینجا بیایم و خلاصه کوتاهیی از انچه برایم افتاده بنویسم ولی خب طبق معمول یادم رفت.
صبح از خواب ماندم و گوشیم درکنارم نبود و صدای آلارم گوشیم رانشنیده بودم. پدرم به اتاقم آمد و فوری بیدار شدم چونکه من خواب سبکی دارم. اینکه به خرافات اعتقاد داشته باشم برای خودم هم عجیب است و غیرقابل باور
مثلا امروز دوبار عطسه کردم و از بچگی بهم میگفتن وقتی عطسه میکنی حتما اتفاقی میافتد. روبه روی من ف
روز موعود رسید بالاخره شنبه بیستم بهمن ماه سال ۹۷ خورشیدی رسید
روزی که قرار بود از خانواده جدا شوم و به شهر دیگر بروم
روز زیبایی بود،در آن عشق جریان داشت،دوستی جریان داشت،محبت جریان داشت،اشک شوق در اشک دلتنگی در آمیخت و در آن دیدم که خدا جریان داشت
ادامه مطلب
س از یکی از این کانال‌های خبری پیامی برایم فوروارد کرد و گفت شاید به‌دردت بخوره. امریه. باید تا پایان وقت اداری امروز به آن‌جا بروم. یحتمل این تنها جایی خواهد بود که شرایطش را داشته باشم. تنها لطف خدا می‌تواند منجر به این شود که درخواستم مورد پذیرش قرار بگیرد. این امیدوار و ناامیدشدن‌های پی‌در‌پی چند وقت اخیر، بسیار ملول و رنجورم کرده. کاش این آن امیدی باشد که حرمان نمی‌شود.
DR  POOL  GROUP
گروه دکتر استخر
مشاوره ، بازدید ، کارشناسی
بازسازی ، نوسازی ، زیباسازی
عیب یابی ، سرویس دوره ای  
کنترل ، تعمیر و نگهداری پروژه های : 
پارک آبی ، آبدرمانی ، استخر ، جکوزی آبنما 
تونل مه ، حمام سنتی ایرانی
سونا خشک ، سونا بخار ، سونا نمک ، سونا برف در ایـران
• ازن (O3) یک عامل ضد عفونی بسیار موثر است و می تواند در استخرهای شنا ، جایگزینی مناسب بجای مواد شیمیایی ضد عفونی کننده حاوی کلر و بروم باشد .یکی از مزیت های استفاده از ازن در مقایسه
اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.
رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.
برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:«راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان.
تنها ترین تنها هستم سکوت تاریک سرد در جاده ای بی انتها ....تاریک حتی جلوی پایم را نمی بینم از برداشتن قدم میترسم ....میترسم از قدم زدن. 
چندسال هست میدوم پاهایم خسته رمق ندارم. نرسیدم. 
به انچه که دنبالشان دویدم محو شد از نظرها  هرچه بود تموم شد.
 دنبالش بروم سکوت همه جا را گرفته سکوت سرد و تاریک شیوا رها تنها تنها ...
تنها ترین تنها هستم سکوت تاریک سرد در جاده ای بی انتها ....تاریک حتی جلوی پایم را نمی بینم از برداشتن قدم میترسم ....میترسم از قدم زدن چندسال هست میدوم پاهایم خسته رمق ندار م نرسیدم به انچه که دنبالشان دویدم محو شد از نظرها  هرچه بو د تموم شد دنبالش/بروم سکوت همه  جا را گرفته سکوت سرد و تاریک شیوا رها تنها تنها 
همیشه دلم می‌خواست مشتری ثابت یک چای‌خانه، قهوه‌خانه، دیزی‌سرا یا جگرکی باشم‌؛ نه از این امروزی‌ها که همه‌جایشان برق می‌زند و باید مراتب خانم‌بودن و آقابودن را درشان رعایت کنی، نه! از آن قدیمی‌های رنج‌دوران‌دیده که وان‌یکاد روی دیوارشان از پیری، رنگ و رویش رفته و هنوز آدم‌ها همدیگر را «اسمال‌قصاب» و «کریم‌فکل» و «درویش‌علی» و «ممّدچاخان» صدا می‌زنند؛ از آن قدیمی‌هایی که از در و دیوارشان قصه می‌چکد و آدم‌های بزرگ و کوچک، روی
فوق العاده زیباست این متن
می‌خواستم خدا را نوازش کنم !ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن..
خواستم چهره خداوند را ببینم !ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر..
خواستم به خانه خدا بروم !ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن..
خواستم نور الهی را مشاهده کنمندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصله‌بگیر.
خواستم صبر خدای را ببینم !ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن..
خواستم خدای را یاد کنم !ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن..
بسم الله الرحمن الرحیم
 چند روزی بود که از شدت کلافگی دنبال یک جفت گوش شنوا بودم...که فقطططط بشنود...یاد فرشته افتادم، بین همه ی دوستانم او به صمیمیت و اجتماعی بودن معروف بود.
یک روز عصر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنش بروم...مشغول کارهای خانه اش بود و هرازگاهے انگار یکهو متوجه من میشد که داشتم براش حرف میزدم، با دستپاچگی میگفت:
ادامه مطلب
   حالت آشفتہ زن همسایہ محمد را نگران ساخت و گفت: چہ شده است؟ خانم احمدے!
   اشڪ در چشمان زن همسایہ نمایان گشت؛ او اینبار با آشفتگے تمام گفت: پروانہ پروانہ ...
  -پروانہ چے؟!
   گریہ و شیون خانم همسایہ بالا گرفت او کہ دست و پاے خود را گم ساختہ بود سراسیمہ حال جواب داد: صبح کہ رفتہ بودم درمانگاه‌ براے رضا دکتر نسخہ ایے براے او پیچید و گفت کہ باید از این داروها بہ او بدهم. دم عصرے مےخواستم بہ داروخانہ بروم تا داروهاے او را بگیرم کہ یکدفعہ حالش خرابتر
بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم
انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال...
ادامه مطلب
گمانم بهتر بود از یک سال پیش این وبلاگ را می‌زدم. کارکردی که از این‌جا می‌خواهم کارکرد گودریدز نیست. می‌خواهم بخش‌هایی از آن‌چه از کتاب‌ها یاد می‌گیرم را بنویسم، و همچنین برنامه‌ام برای خواندن را. باشد که پنج شش سال بعد دید درستی داشته باشم که دقیقاً چه مسیری را طی کرده‌ام. 
دارم به این نتیجه می‌رسم که کم‌تر رمان و داستان کوتاه بخوانم. احتمالاً راه من نیستند. یک کتاب درباره‌ی پایتون را شروع کرده‌ام که لینک دانلودش این‌جا هست. هم‌زم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها