نتایج جستجو برای عبارت :

قبلا شبا رو خیلی دوست داشتم

مقدمه :
سلام من محمد حسین آشنا هستم 
من قبلا به سنگ ها خیلی علاقه داشتم. به خاطر اینکه جرقه زدن سنگ ها را دوست داشتم. و به همین دلیل خیلی گشتم تا سنگی را پیدا کنم که جرقه بزند، و توانستم.
سنگ هایی که پیداکردم این مشخصات را داشتند:یا شفاف بودند. یا سیاه و غیر شفاف. وقتی درتاریکی سنگ ها را به هم می زدیم جرقه می زد و بوی عجیبی می داد.من توانستم اسم بعضی از این سنگ ها را پیدا کنم:مرمر۱کوارتز شیری۲
پرستو برای من مثل نان بود.مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی.من نه فقط پرستو،که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم.پرهام،برادرش،را هم بیشتر از همه پانزده  ساله های دنیا دوست داشتم.مادرش،ناهید خانم،را مثل مادر خودم دوست داشتم،پدرش،اقای خسروی،دبیر بازنشسته زیست شناسی را خیلی دوست داشتم،آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیست شناسی هم علاقه مند شده بودم.کارمند های بانک پاسارگاد شعبه امیرآباد را،خیلی ساده،چون پرستو را میشناختند،و به او
سلام
قبلا چند ماهی وبلاگ داشتم ولی بیشتر خواننده بودم تا نویسنده. اما حالا تصمیم گرفتم بنویسم. بلاگر شدن به نظرم مزه خوبی داره و جذابه. برای ادمایی شبیه من که همش چند ماه مونده به هزاره سوم دنیا اومدیم ، دنیا شاید فرق بکنه. ما از وقتی که قدرت نوشتن داشتیم کامپیوتر بوده داخل خونه هر چند مال خواهر بزرگتر بوده باشه یا از وقتی که بزرگتر شدیم موبایل داشتیم. یه وقتایی دوست داشتم با مداد بنویسم. دفتر خاطراتم رو میگم. می نوشتم و پاک می کردم البته اونجا
من وقتی در کلاس دوم بودم یک دوست دیوانه ای داشتم که توی مدرسه به آن پروفسور
می گفتند ولی آن در مدرسه همیشه جواب معلمان را میداد من یادم است که در کلاس دوم یکی از بچه ها خورشید ویکی از بچه ها مآه بود و آن دوستم ماه شد خلاصه این داستانی بود که من آن را خیلی دوست داشتم واز آن دوستم ممنونم که هالا بهترین دوست من صدراست و تا الآن که کلاس پنجم هستم دوست عزیز من است و آن الان بیمار است دعا کنید خوب بشود 
 
 
 
همینطور که لینکهای تصادفی پستهای وبلاگ را نگاه میکردم، خواستم ببینم یک پست خاص درباره‌ی چه بود. خواندم. باورش برایم مشکل بود که بعد از چند سال اینقدر حرفش شبیه به همین روزها باشد. دوباره آخرش از خدا خواسته بودم کمک کند از آدمهای این دنیا غافل نباشم. در خودم نمانم. این چه صدایی است؟ این چه خمیره‌ای است؟ این چه رازی است؟
دوست داشتم، چیز ثابتی میان این هم تنوع روز و شب را دوست داشتم. همچنان یکسان نبودنش هم دوست دارم. فراموش شدن و بخاطر آوردنش هم
دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا د
مقدمه :
سلام من محمد حسین آشنا هستم 
من قبلا به سنگ ها خیلی علاقه داشتم. به خاطر اینکه جرقه زدن سنگ ها را دوست داشتم. و به همین دلیل خیلی گشتم تا سنگی را پیدا کنم که جرقه بزند، و توانستم.
سنگ هایی که پیداکردم این مشخصات را داشتند:یا نور می توانست رد شود یا
یا اگر نمی توانست رد شود باید رنگش سیاه می بود مگرنه وقتی درتاریکی سنگ ها را به هم می زدیم، جرقه نمی زد.و اگر سیاه می بود جرقه می زد.
من توانستم اسم دوتا از این سنگ ها را پیدا کنم:۱مرمر۲کوارتز شیر
به نام "او"
 
من دوست داشتم که بخندد ... رفتم
 
من دوست داشتم که بخندد ... گریستم
 
من دوست داشتم که بخندد،
 
من دوست داشتم که بخندی...
 
من دوست داشتم که بخندید...
 
من دوست داشتم که بخندیم...
 
اما نشد...
 
من دوست داشتم که بخندد... رفتم...
 
"مسافر"
من یه دوست مجازی داشتم یه زمانی باهم خیلی حرف می‌زدیم و خیلی دوستش داشتم اما از یه جایی به بعد کمرنگ شد دوستیمون و هرازگاهی میاد تو گروه حرف میزنه و میره یهو. چند وقتیه از بلاکی درآورده مارو (چند نفرمونو بلاک کرده بود سر یه موضوعی) دلم میخواد بهش پیام بدم اما نمیشه حس میکنم شاید دلش نخواد حرف بزنه باهامون. (یه زمانی در حد کراش زدن دوسش داشتم اینقدررر زیاد بعد فهمیدم یکی دیگه رو دوست داره بیخیال شدم و دوباره کراشای تو سریالا و فیلمامو در آغوش گ
رویایی از که به موهایت بافته ام...به باد رفت...مثل مانتوی جلو باز اما باحیاء تو.
دوست داشتم اولین ها را با تو تجربه کنم.دوست داشتم ذوق اولین ها را در چشم های سیاه تو ببینم.تو قبول نداری چشم هایت سیاه است.اما برای من مثل شب مرموز و عمیق.دوست داشتم اولین جاها را با هم میرفتیم.دوست نداشتم تنهایی بروی.تنهایی یعنی بدون من.یعنی بی هم.دست در دست هم.یعنی پا به پا کنار هم.اینقدر راه را گز کنیم تا تو یک جا کم بیاوری و بگویی خسته شدم.بیا چند دقیقه استراحت کنیم
یه چیزی ذهنمو مشغول کرده
یه سری علایق مهدی چیزایی هست ک من قبلا بشدت دوستشون داشتم
مثل گوش دادن ب آهنگ بی کلام قبل از خواب
اما من خیلی وقته ک دیگه این کارهارو نمیکنم
خیلی وقته ک آرامشو تو چیزای دیگه پیدا کردم
دیگه ب آرامش سطحی این چیزا قانع نمیشم...
امیدوارم تو این مسائل مایوسش نکنم
+ یکی از آهنگای دیشب آهنگ جورج مایکل برای آنه شرلی بود و خب من رو برد به دوران دبیرستان که هی گوش میکردم... خیلی دوست داشتم...
و بعد بحث آنه شرلی شد و رویاهای دخترونه ش.
هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم
قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.
واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن
مداح با صدایی که نایی برایش نمانده و از عمق دلش می‌آید می‌خواند.‌..
تو این دنیا
من تو رو دارم...
بهت خیلی
خیلییی بدهکارم...
بذار عالم همه بدونن من... دوست دارم...
کمم اما
عاشقت هستم...بهت خیلیی خیلییی وابستم...
به غیر از تو، من کی رو دارم
دوست دارم...
.
قبلا هم پرسیده بودم آیا ما را هم با همه خطاهایمان به اندازه علی اکبرتان دوست دارید؟
میخوام بدونی عزیز دلم 
تو رو دوست دارم، بیشتر از هر کس و هر چیزی که دوست داشتم 
جوری که هیچ چیز و هیچ کس رو اینجوری دوست نداشتم تا الان 
عشق من
دوست دارم 
اونقدر که میتونم چیزی یا کسی رو دوست داشته باشم، شاید هم بیشتر
اونقدری که کسی مثل من میتونه عشق چیزی بشه، حتی بیشتر 
دوست دارم 
دوست داشتم الان که سی سالم شده قد بلند و لاغر بودم که تنها زندگی میکردم صبح ها زود می دویدم، انگلیسی و فرانسه بلد بودم، کتاب میخوندم، با شورت توی خونه لخت می‌گشتم سیگار گوشی لب م، برنامه نویسی مدرک مو گرفته بودم و از زندگی م لذت می‌بردم! اما الان هیچی به خواست دیگران و پای چلاق م تغییرش نه داد
خیلی چیزا از یادم رفته، مثلا این که چیا رو دوست داشتم و بچگی‌ام با چیا گذشت. یادم رفته چقدر طراحی کردن و نقاشی کشیدن رو دوست داشتم و معلم‌های نقاشی‌ام تشویق‌ام می‌کردن، انگار که همه‌اش یادم رفته..
راستی یه پیش‌رفت خوب: امروز دوره مقدماتی git جادی رو تموم کردم :)
چند وقت دیگخ سی سالم میشه
استرس گرفتم نمیخوام ترسهام به دهه چهارم ببرم. مثل ترس از زبان! چیزی که سالیان سال من رو متوقف کرده....از طرفی میخوام کارهایی بکنم که همیشه دوست داشتم و نشده
دیروز رفتم کلاس عکاسی و چقدر خوشحال شدم که کاری دارم انجام میدم که دوست داشتم و دارم.
احتمالا یه کلاس انلاین فرانسه هم بنویسم
امروز روز بزرگی بود روزی بود که یکی از بزرگترین ارزوهام محقق شد من همیشه دوست داشتم لباس فارق التحصیلی بپوشم اصلا از اول حس خوبی بهش داشتم مثل لباس عروسی که بچه بودم مامانم هیچ وقت برام نخرید و قبلا چقدر از این موضوع ناراحت بودم ولی الان خوش حالم مطمئنم اون لباس هم مثل این لباس همین اندازه خوشحالم خواهد کرد به بعد از فارق التحصیلی کاری ندارم ولی امروز روز ما بود عکس گرفتیم دست زدیم کیک بریدیم خانواده هامون حضور داشتن روز عالی بود اینقدر فعا
این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو می‌بینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟
حق دارن.
هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.
اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بو
خوب داستان زورو را همه شنیدیم نجیب زاده ای
به نام دن دیه گو دلاوگا که در زمان سلطه اسپانیایی ها در امریکا علیه اون
ها وارد مبارزه می شه . جوان خوش قیافه ای که در زندگی عادی گیج و مهربون
هست اما وقتی زورو می شه نقاب می ذاره و به قلب دشمنان می ره . از این
داستان فیلم ها و کارتون های زیادی ساخته شده و اولین نویسنده این کتاب هم
جانستون مک کالی هست . حالا خانم آلنده هم یک روایت دیگه از کتاب تعریف
کرده این که دیه گو کی بوده مادرش پدرش تحصیلاتش چطوری و
فکر میکنم
یکی از بهترین اخلاقهایی که یه آدم میتونه داشته باشه،
اینه که بقیه بهش بتونن اعتماد کنن و حرفاشونو بزنن و راهنمایی و مشورت بخوان.
و از ترس اینکه نکنه اونها رو مسخره کنه، یا توهین کنه بهشون، یا بخواد تحقیرشون کنه، یا غر بزنه، یا بگه حقته، اینجوری نشه که دردهاشون رو بهش نگن.
من همچین دوست بدی توی زندگیم داشتم. دوستی داشتم که اول زور میزد و تمام تلاشش رو میکرد که ریز اطلاعاتت رو بکشه بیرون،
و توی موقع مناسب یه جوری بهت سرکوفت میزد که از
دیشب برای اولین یار بعد از مدتها دوست داشتم زودتر برسم خونه ، با مامان حرف بزنم و برم‌تو تختم، بخوابم!
برای خودم خیلی خیلی عجیبه ،اصلا غریبه...
اصلا حالم داشت از جایی که همیشه دوست داشتم تا دیروقت اونجا باشم(بیرون) به هم میخورد ، خیلی خیلی حال غریبی بود...
من اگه کاره‌ای بودم و میتونستم ملت رو مجبور کنم به هیچ عنوان به برخی از بلاگرها اجازه نمیدادم برن اونم چی با ترکوندن وب! به قول یه زلزله‌ای اینا با پا چک نخوردن! د چه حرکت بی‌ادبانه‌ایه؟
من میم سین پناه رو به عنوان یه بلاگر خیلی دوست داشتم و دارم و وبش رو با ذوق میخوندم الان با اینکه اینستاشو دارم دوست دارم کله‌اش رو بکنم که دیگه توی وبلاگ نمی‌نویسه و اینستاگرام شده محل نوشته‌هاش
توی بیان هم نگم براتون که چقدر از دست بعضیا شاکیم ولی دوست د
موسیقی زنده ش در غیاب اسلام و مسلمین قر داشت. به دوست داشتم میگفتم دقت کن که اگر اسلام دست و پای ماها رو نبسته بود چقدر یکجور دیگری بودیم. خود خواننده هم شنید و خندید چه برسه به دوست که از هر شوخی بی مزه ی من نیم ساعت ضعف میکنه و ریسه میره.
عصر که میشود، خانواده ام میروند پیاده روی. قبلا من هم میرفتم، ولی حالا از رفتن احساس بدی پیدا میکنم. وقتی چیزهایی میبینم که قبلا از ذوق مرا می لرزاند، و الان برایم به سان دیوار سفید و ساده شده اند، اعصابم خورد می شود. ترجیح میدهم در خانه بمانم، و زمانیکه خانواده ام در خیابان قدم میزنند، در داستان ها قدم بزنم.
سوال:در کودکی دوست داشتی چه کاره شوی؟
جواب: من نمی دانم، اما شاید او بداند.
ادامه مطلب
درس اخلاقی ‌ای که در آخر کتاب اسدلله به پسر میده رو دوست داشتم. ولی خب کتاب فوق‌العاده مثبت هیجده (!) بود. طنز و اصطلاحات قشنگش برای بیان کلمات خجالت‌آور رو دوست داشتم، ولی اغراقش در روابط به نظر من خیلی زیاد بود D: یعنی همه انگار فقط اسمی زن و شوهر بودن. در پشت پرده همه با هم بودن. ولی خب کتاب طنز بود و عمداً خواسته بود اغراق کنه. 
با اینکه زیاد بود ولی خیلی سریع خونده میشه جاذبه‌ی بالایی داره. 
خوندینش؟ نظر شما چیه؟ 
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با
صبح پسرک بیدار شد و بعد از دیدن یک کارتون گفت میدونی مامان همیشه به این فکر میکنم که من کی هستم!
واو! واقعا فکر نمی‌کردم بچه‌م اینقدر فیلسوف باشه.
میگم یه کم برام توضیح بده بفهمم به چی فکر میکنی؟
میگه میخوام بدونم کی هستم.
میگم دوست داری کی باشی؟
میگه پاندا! :/
قشنگ نابود شدم رفت! :))
میگم دوست داری پاندا باشی؟ دوست نداری آدم باشی؟
میگه پاندا هم یه جور آدمه دیگه! :/
میگم پاندا حیوونه مادر. آدم کجا بود؟
قشنگ داشتم ناامید میشدم ازش که گفت:
حالا اینو ب
فکر کنم از آخرین باری که اینجا پست گذاشتم حدود پنج سال می‌گذره. تو این مدت جاهای مختلفی دوست داشتم بنویسم، ولی هیچ‌جا نتونستم مثل وقتی که این وبلاگ رو داشتم بنویسم.
هدفم این نیست که مطالبم به گوش مخاطب‌های زیادی برسه؛ کاملاً برعکس دوست دارم که حداقل افراد مطالب اینجا رو بخونن یا اصلا مطلع بشن که دوباره می‌خوام اینجا بنویسم. پس لطفاً اگر تو وبلاگ‌تون لینکی به این وبلاگ دارید بی سر و صدا اون لینک رو پاک کنید.
 
مطلب از خرداد 1395 :تابستون توی خونه با دیدن انیمه و گوش دادن آهنگای اهل دغیانوس خوش میگذره این روزا مشغول دیدن انیمه ای با ژانر کمدی اکشن هستم به اسم بلز باب که  منو یاد من و برادرم و من و خواهرم میندازه که قبلا شبکه دو میداد. بگذریم بزن بزنشم همونطور که دوست داشتم بود .

ادامه مطلب
این صوت رو قبلا توی وبلاگم گذاشته بودم. اما دیروز داشتم با گوشی آهنگ گوش میدادم، یکدفعه ای اومد روی این صوت و بعد از مدتها دوباره گوش دادم، توی مدتی که داشتم به این صدا گوش میدادم، به خودمم فکر میکردم، به خودی که سالهاست دیگه معلوم نیست در چه حالیه، چیکار میکنه، به خودی که یادش رفته دلتنگی هاش چقدر رنگ عوض کردن، به خودی که دیگه  اینقدر سرش شلوغ گرفتاری هاش شده و مثل قبل ها اسفند که میشه دلش نمیکشه سمت جنوووب....
به خودم فکر میکنم؛ به خودی که هی
فکر کنم قبلا دوست گرامی ام را معرفی کرده ام خدمتتون. نکردم؟ ایشون از اضطراب شدید امتحان رنج میبرد اصلا یی وضی از حالا به فکر امتحانه و موقع درس هایی که فکر میکنه امتخانش سخت تره اضطرابش بیشتر میشه موقع پایش آمادگی جسمانی که اصلا یه اضطراب زیادی پیدا کرد و موقع بحث هم که دیگه بذار و برو از چند سال قبل که دیدم ش فهمیدم آماده است برای اظهار فضل و نقد نه از روی خودشیفتگی بلکه از روی ترس نادانی البته از حق نگذریم خودم هم تا حدودی همین طورم اما نه به
سلام وقت تون بخیر
من چند وقت پیش طی حادثه ای پدرم رو از دست دادم. برام همیشه بهترین و بزرگترین مرد بود و بعد رفتنش ضربه سختی خوردم. توی مدت ناراحتی و مراسم ها با پسری وارد ارتباط شدم. چون توی یک شهر بودیم و از قبل شناخت داشتیم، فقط چت میکردیم.
تا حدود یک سال ادامه داشت و بعدش دیدم خودم نمیکشم. همه ش این احساس باهام بود که من پاک نیستم و وقار خانومانه ای که قبلا داشتم رو چه راااحت از دست دادم!، منی که همیشه سنگین رفتار میکردم و تا حالا با کسی دوست
مدتی قبل مینوشتم در اینجا
اما اکنون با تفکر دیگری نسبت به وبلاگ داشتن و نوشتن برگشته ام
قبلا توقع داشتم که بنویسم تا خوانده بشوم تا دیده بشوم تا بازخورد نوشتنم را دریافت کنم.توقعاتم برطرف نشد و وبمو پاک کردمو رفتم.اکنون فهمیده ام نوشتن تاثیرات بسیاری برای خودم دارد.در نوشتن همچنان که ذهنم به دنبال کلمات می گردد ناگهان جمله یی درباره نحوه فکرم یا موضوعی که مدتها در ذهن داشتم و ان گوشه کنارها مدتها خاک خورده بود را پیدا میکنم و به نوشته در میا
دانلود کتاب من او را دوست می داشتم
«من او را دوست داشتم» نوشته آنا گاوالدا(-۱۹۷۰)، نویسنده فرانسوی است. این رمان داستان خانواده‌ای است که پدر خانواده به‌طور ناگهانی همسر و دو دخترش را ترک می‌کند و ماجراهایی را رقم می‌زند که موجب واکاوی و شناسایی شخصیت واقعی پدر، مادر و روابط آن‌ها در طول زندگی مشترکشان می‌شود. گفت وگویی طولانی میان زنی جوان و پدرشوهرش است. پدرشوهر به او می‌گوید چگونه عشق بزرگش را به دلیل اشتباهاتش از دست داده است. نویسند
از دوستانی که رشته تجربی هستن و کسانی که قبلا رشته تجربی بودن و در حال حاضر دانشجوی رشته هایی مثل پزشکی و دندان پزشکی هستند یه سوالی داشتم. 
من قبلا رشته ام ریاضی بوده، الان میخوام کنکور تجربی شرکت کنم برای پزشکی، امشب اومدم برای امتحان چند صفحه اول فصل ۶ زیست ۱ که میگن جزو فصل های سخت زیست هست رو خوندم. بعد هشت تا تست زدم. دو تاش درست بود. چهار تا غلط، 2 تا هم جواب ندادم. به نظرتون اگه خوب بخونم، میتونم از پسش بربیام؟
من بواسطه رشته ای که تو دان
لم داده ام روی مبل و در سالن را باز گذاشتم و هوای خنک بهم میخوره و یکم حالت رخوتی ام را با خودش میبره. تقریبا شلختگی دور و برم را مرتب کرده ام و در تدارک پختن ناهارم ولی ذهنم پر از بحث و جدل با خدا و روزگارم هستدوست داشتم توی خونه ای باشم که تک تک وسایلش به سلیقه و انتخاب من و تو* باشه و آرامش سهم من از تک تک لحظات زندگیم باشه. دوست داشتم اونجا پیش تو* باشم و پر از حس زندگی و شادی و خوشبختی و امید به زندگی و پر از هدف و شوق زندگی باشم. مدتهاست خودم را
داشتم میخوابیدم ، کلی نوشتنی داشتم ، با خودم جمله هارو بالا پایین کردم ، نقطه ویرگولش ُ درست کردم . گفتم صبح که بیدار شم پستش میکنم . ولی الان هیچی یادم نمیاد :/ فقط یادمه مطلب مفیدی بود :)) و خیلی دوست داشتم بنویسمش ...شاید از این به بعد بهتر باشه همون موقع بنویسم .
 
قسمت اول
این اولین نامه ایه که دارم برات مینویسم. دلم میخواد بعدا که میخونی بفهمی که من همیشه به یادت بودم هرچند که الان ندارمت.
دلبر عزیزم نمیدونی که چقدر سخته روزهایی رو بدون تو سپری کردن دقیقه ها و ثانیه هایی که دوست داشتم تو کنارم بودی تا با تو سپری می کردم. لحظه های شادی و غمی که دوست داشتم وجود یه نفرو پیش خودم حس کنم ولی تو نبودی. 
امیدوارم هرچه زودتر از راه برسی و به این انتظار پایان بدی. :)
دوستدارت خانوم میم . ۲۷ تیرماه ۱۳۹۸ ساعت ۱:۳۷ با
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
دختر مجرد ِ موفقی ِ، قبلا مدرسه با هم،همکار بودیم بعدش رفت و چسبید به دفتر بیمه خودش، درآمدش فوق العادست و الان یه ماشین توپ زیر پاشه و بسیار قدرتمند در زمینه اقتصادی،ارشد حقوق و بسیار خوش فکر.با هم در تماس بودیم و رفته رفته صمیمی شدیم ،جوری که کارای تبلیغاتیشو انجام می دادم و میگفت میخوام باشی کنارم،خلاصه موج مثبتش برام زیاد بود که تونستم دوست بمونم باهاش...امروز که تماس گرفت اگه هستی بیام خونه برات سالنامه بیارم، گفتم بیا هستم....
اومد و من
گفته بودم بهتون؟ من پنجاه روز پیش بیست و پنج ساله شدم
و درسته که بیست و پنج سالگی تا حالا گند پیش رفته، ولی انصافا شروع فوق العاده ای داشت، آخه میدونین، من بیست و پنج سالگیمو از دست یار تحویل گرفتم
من یه روز فوق‌العاده داشتم، مردی داشتم که حواسش بود گل قرمز دوست دارم، حواسش بود کادوی کاغذ پیش شده دوست دارم و گذاشت نیم ساعتی هدیه باز کنم، حواسش به چیزهای ریزی که دوست داشتم بود و گذاشت من دونه دونه کادو باز کنم و بغض کنم از ذوق، بهم ناهار سوپر ل
داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
صبحی قلبم مچاله شد ، دلم میخواست همونجا تموم میکردم این زندگی رو . اینقدر شوکه شدم که تموم کانال ها رو گشتم ، به تموم پیچ ها سر زدم ؛ دوست داشتم یکی بگه اشتباهه ، یکی بگه و درد این قضیه کمتر بشه .. دوست داشتم بشینم زار بزنم .. درد داره ..درد 
خدا رحم کنه .. دیگه هیچ چیزی نباید بگم ، درمورد هیچ چیزی نباید حرف بزنم .. 
چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود
کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی
فضاشو دوست داشتم خیلی
اما به یک باره تمام شدند همه
قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو
یهو دل کندم از اونجا
و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود
 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 
اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده
شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...
چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
و قورت دادم حرفامو
با اینک
یکی از دوستای صمیمیم رو که به زور بهم چسبید و دوستیمون ادامه پیدا کرد رو امروز حس کردم چقد لازمش داشتم. چقد دوست خوب داشتن لازمه و چقد خوب و لذت بخشه.
همیشه با خودم میگفتم این بدیاش از خوبیاش بیشتره و چرا من با این همچنان دوست موندم.
اما هر بار که میگذره و میبینمش حس میکنم لازمه باید باشه.
و چرا من تعداد دوستام کمه!!!!
دوست تازه‌ای در گودریدز یافته‌ام که در بیان هم خانه دارد. او به هنگامه‌ی آغاز دوستی‌مان خواندن کتاب «جوانمرد نام دیگر تو» را به من پیشنهاد کرده بود. دیروز از فیدیبو خریدم و امروز خواندمش. نوشته‌ی عرفان نظر‌آهاری است که قبلا چند کتاب دیگر از او خوانده بودم و قلمش را دوست می‌داشتم.
این کتاب کوچک گنجینه‌ای است از چهل روایت از شیخ ابوالحسن خرقانی، عارف نامی که از نورالعلوم و تذکرالاولیا دست چین شده‌اند، به همراه مقدمه‌ای خوب از نویسنده.
ا
دوست داشتم اگر همه صبح به صبح یکبار زنگ میزدند و حالم را می‌پرسیدند، تو روزی سه بار زنگ میزدی تا جویای حالم بشوی!دوست
داشتم وقتی مریض میشوم اگر همه با یک پیام بهم توصیه میکردند که زودتر
دکتر بروم، تو سریع خودت را می‌رسوندی جلوی در خونه و زنگ میزدی میگفتی
"بیا پایین، با خودم میریم دکتر"
راستش دلم میخواست وقتی همه هفته‌ای یک بار از سر دلتنگی به من سر میزدند، تو هفته‌ای هفت بار دلتنگم میشدی و به دیدنم می‌آمدی!
دلم میخواست وقتی تولدم میشدبه ج
امروز اولین روز دانشجویی بود ... 
یک روزه واقعا خسته کننده و غم انگیز .... روزی که فهمیدم  چقدر این دنیا سخت  ..... چقدر بی رحم .... ...
انگار تازه دارم دارم  با دنیای اطرافم آشنا میشم .....
+ثبت نام حضوری  به مراتب سخت تر و خسته کننده تر بود و بازم خدارو شکر مامان و بابا و عمه حضور داشتند ولی خوب عمده کار بهرعهد خودن بود .
+ امشب برای اولین بار ( البته کمی اغراق چون قبلا  سابقه داشتم  ) خودم تنها در خوابگاه دانشحویی خواهم خوابید .
+ خدارو شکر همین روز اول دوس
۲۳ سال از عمرم گذشت و نمیدانم قرار است چند وقت دیگر زنده باشم. ۲۳ سال به من القا شد که الان باید هویتم تغییر کند. حالا به قول آنها یک هویت جدید دارم. هویت جدیدی که فقط و فقط به واسطه چندبرگ کاغذ ایجاد شده. این هویت جدید چه تغییری ایجاد خواهد کرد؟ باور کنید جز ساده کردن روندهای اداری هیچ تغییر دیگری ایجاد نخواهد کرد! حالا میتوانم یک حساب بانکی برای خودم داشته باشم. سیمکارت بخرم ‌و ماشین و خانه ام را به نام خودم بزنم. دیگر نیازی نیست هرسال پول زیا
باران دانه دانه می‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدایش می‌چکد درون گوش‌هایم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف می‌بود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را می‌گرفتم و می‌رفتم به سمت کوه‌هایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب می‌کردیم و قدم می‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهایم را ارضاء می‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که می‌رسیدیم آرام کنار هم می‌نشستیم. خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کردم بهش تا
دو سال است که پدر شده‌ام
پدر بودن را دوست دارم
یعنی دوست داشتم...
اما الان بیشتر
چون پدر بوردن یعنی آموزگار بودن
آموزگاری را دوست دارم
این روزها، پسرم به سنی رسیده است که می‌آموزد
آموختگار شده است
من از این آموختگاری اش، لذت می‌برم
شما نیز بهتر است هر چه زودتر، لذت ببرید...
شاید فردا دیر باشد
از آخرین باری که اینجا مینویسم خیلی میگذره.. واو.. عملا فراموش کرده بودم اینجا رو.. ترم پیش یک درس دیگه هم افتادم.. الان هم که تابستونه و من یکمی درس خوندم فقط یکم البته، تفریح خاصی هم نداشتم کلاس شنا رفتم که اون هم چالش بزرگی بود واسم دیگه اینکه خبری از اون شکی که قبلا به احساسم داشتم نیست الان میدونم که واقعا عاشق "ع" ام و "ا" حتی به زور جایگاه دوست رو داره تو زندگیم. الان فهمیدم که واقعا کی و چی برام مهمه. از "ع" دورم و دوری داره اذیتم میکنه.بشه که
سلام به خوانندگان محترم وبلاگم از اینکه وقت میگذارید و نوشته هامو میخونید و نظرتون بهم میگید سپاسگزارم ...قبلا اینجا وبلاگ داشتم اما به دلایلی مجبور شدم پاک کنم .اینجا از روزمرگی هام میگم از شادی و غم ها و خلاصه حرفایی ک تو دل و ذهنم میچرخن اینجا میگم چون دوستی ندارم و کمتر کسی  هم پیدا میشه حوصله خوندن یا شنیدن حرفای منو داشته باشه پس :(صرفا اگر دوست دارید ) وبلاگ منو دنبال کنید.
سلام 
دختری ۱۹ ساله هستم، حدودا ۱ سال میشه که با  پسری که حدودا هم سنم هست آشنا شدم‌. هر دو مون دانشجو هستیم ولی رشته مون فرق داره. اول از هر چیز بگم که من قبل از ایشون با هیچ پسری دوست نبودم ... و اینم بگم ایشون پسر خیلی خوب و محترمیه از هر نظر و تو این مدت هم دوست خوبی برام بوده، بیشتر مثل یه دوست صمیمی... 
منم دوسش دارم و اگه یه روز برادر داشتم دوست داشتم مثل اون باشه، منتهاش عاشقش نیستم ... یعنی اوایل دروغ چرا، چون دوست داشتم بیشتر با جنس مخالف آش
چقدر غمگین و افسرده میشدم اگر قرار بود برای اینجا نوشتن خودم را بتکانم و گردوخاک صفحه را بگیرم و انگشتهایم را ماساژ دهم. شبیه انسانی که چند سال با فوت یک جادوگر یخی منجمد شده بود. بله! اگر اینطور بود حتما با بغض مینوشتم اما اینطور نیست. حالا دردش فقط برای نداشتن چیزی است که قرار هم نیست داشته باشمش! گذشته لیزترین زمان دنیاست. هرگز نمیشود نگهش داشت و ازش لذت برد.
دیشب که برای اچ بی یکی از پستهای وبلاگ را خواندم ازم همین را پرسید. اینکه دوست داشتم
قبلا یه پست گذاشتم درمورد اپلیکیشنایی مث طاقچه که چقدر کامنتای مسخره ای زیر هر کتاب میذارن ملت... اونجا آقاگل منو با گودریدز آشنا کرد. جایی که مردم واقعا کتابخون هستن و معمولا با دلیل و مدرک کامنت میذارن. حالا امروز من با یه سری کامنتای عجیب زیر کتاب "استاد عشق / ایرج حسابی" رو به رو شدم! افرادی که ادعا دارن ایرج حسابی غلو کرده و دروغ گفته و... . که حتی نتیجه سرچ گوگل هم همینو میگه!!! من به شدت کتاب استاد عشقو دوست داشتم! حالا ولی..... نمیدونم!+
یه عباراتی از دعاها و مناجات ها رو که قبلا فقط روخوانی می‌کردم ، بعد از ازدواج بیشتر درک میکنم. مثلا اون قسمت مناجات شعبانیه که میگه " الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه. " یعنی خدایا به من دلی بده که برایت بال بال بزند. تشنه ی با تو بودن باشد، کنارت نبودن حالش را بد کند و دلش بخواهد نزدیکت شود، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر!
پ.ن: بعضی وقتا به این فکر میکنم که وقتی دوست داشتن بندگان خدا و دوست داشته شدن از سمت اونها انقدر شیرینه، دوست داشتنِ خدا و دوست داشت
کم کم دارم با اصفهان رابطه دوستانه برقرار میکنم. اولاش سخت بود که از تهران دل بکنم و بیام اصفهان زندگی کنم. تهران رو دوست داشتم چون تقریبا تمام کسایی که میشناختم تهران زندگی میکنن. قبلا زیاد اصفهان اومده بودم اما نه برای موندن و زندگی کردن. شب اولی که اومدیم اصفهان رو یادم نمیره؛ مثل شب اولی که رسیدم برلین. سرد بود. با وجود این که بهار بود، من حس میکردم برف اومده! خسته و عصبی بودم. هنوز جهیزیه م از تهران نیومده بود و ما بودیم و یه خونه ی خالی. س
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
+بعضی اوقات که آدم می شینه و با خودش فکر می کنه،می بینه که چه قدر با قبلا متفاوت شده،چه قدر فرق کرده،اون قدری که هرچی فکر می کنه یادش نمیاد که قبلا چه طوری بوده.قبلا چه طوری رفتار می کرده.قبلا چه طوری می پوشیده.قبلا چه خواب هایی می دیده.قبلا چه چیزهایی رو دوست داشته قبلا چه کتاب هایی می خونده.قبلا چه فیلم هایی نگاه می کرده و خلاصه قبلا چه تیپ شخصیتی داشته.نمی دونه که یک سال قبل چه طور بوده.یک سال بزرگ تر شدم و امیدوارم خانم تر هم شده باشم.​ :) خوش
یادمه بچه بودم یه نوع شکلات (تافی) بود که پوستش مثه تلق بود، دو رنگ داشت قرمز و زرد
همیشه ازینا دوست داشتم آخه بعد ازینکه میخوردیم پوستش و میگرفتیم جلو چشمون و دنیا قرمز یا زرد میشد (مردم واسه طعمش شکلات دوست دارن من واسه چی)
من همیشه زردشو دوست داشتم، انقدر ذوق میکردم وقتی دنیا رو زرد میدیدم، بچه بودیم با دنیای بچگونه
ادامه مطلب
سلام دوستای گلم
خوبین خوشین
منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه 
خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ
خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم
داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم
میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم
ولی خب لطف خدا شامل حالم شد 
آروم شدم و خوبم خداروشکر
دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم
تربیت بدون داد و فریاد
و چقدر بهم چسبید که همسر اول ا
قبلا هم تجربش کردم ولی مث اینکه هر دفه تجربش میکنی عین دفه اول دردناکه
«ترک شدن» چیزیه که جایی در موردش حرف نمیزنن ، جزو شکستگی ها محسوب نمیشه شاید
من زنی ام که مردی و دوست داره که ترکش میکنه.این یه واقعیته و با اینکه میدونم اینو هنوز نمیتونم ازش دست بکشم.
توی داستان ها غرق میشم، اما به محض اینکه سرمو میارم بالا واقعیت مثل یه طوفان هوای سرد میخوره تو صورتم.
و هیچ جایی قرار ندارم، همه جا تنهام، هیج جا خونه ی من نیست و آرامش مدام ازم فرار میکنه.
ک
هوگویک علاوه بر اینکه یه رفیق جذاب و دوست داشتنی یه هم صحبت عالی یه سنگ صبور فوق العاده است یکی از بهترین و جذاب‌ترین معلم‌ها هم هست این فقط نظر من نیست که بگید خب تو دوستش داری که چنین نظری داری.
دانش آموزانش هم عاشقش هستن و سرش دعواست! جدی جدی سرش دعواست‌هااا...
خیلی دوست داشتم روز معلم میتونستم حسابی غافلگیر و خوشحالت کنم آقا معلم مهربون و جذاب ولی خب خودت دوست نداری من چیکاره بیدم؟
روز معلم رو به اساتید و معلم‌های فعلی و استاد و معلم بعد
به حرف کسی گوش نمی دادم 
همیشه دوست داشتم تنها باشم 
در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 
روزگار به سختی می گذشت 
تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 
چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 
صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 
و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 
من بودم و او تنهای تنها 
موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 
ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 
واکمن خوبی بود 
۵/
خب بچه ها امروز روز خوب و باحال و یکم عجیبی بود. 
بذارید اول براتون کدوم رو بگم؟
این پسر های کسخل.اوه خدایا!
واقعا این پسرها عجب موجوداتی هستن. خیلی سخت میشه فهمیدشون . یعی حتی دخترای با روابط اجتماعی خیلی بالا و باحال هم کم میارن جلوی این موضوع.
ارتباط با دختر ها خیلی راحتتر و باحال تر هست راحت میتونی باهاشون دوست بشی. هر چی حس میکنی رو بگی و کلی بخندین.
پسره عین سگ پاچه میگرفت. واقعا معلوم نیست چشونه. از بچه های دانشگاهه. هووف. منم گند زدم به هیک
دوست بزرگوارمون خوابی دیده که تولد دوست دیگری بوده و من مدام در حال درس‌خوندن بودم توی خواب چون امتحان داشتم. خندیدم. گفت واقعا چرا باید همیشه امتحان داشته باشی؟ گفتم سوال منم هست. دوست دیگریمون که حال فقرا رو درک می‌کرد گفت که چون دانشجو مظلوم و استاد ظالمه. :)) البته جواب بهترش این بود که چون حسن ظالمه. :/واقعا برم یه فکری به حال خودم بکنم. :))
سلام
من 25 سالمه، جنسیتم خانوم هست.
یه سوال داشتم که امیدوارم از دوستان مشورت های خوبی کسب کنم، مشکل من استرس هست. اما تاریخچه استرس من از کجا اومده؟، من قبلا از دوم دبیرستانم اصلا استرس نداشتم به هیچ عنوان حتی نمیدونستم چیه و اعتماد به نفس کامل و ایمان به خدا و خودم داشتم.
اما متاسفانه دوم دبیرستان با یه دختری دوست شدم که بی نهایت استرسی بود در حد اینکه از استرس بدنش میلرزید، واقعا میرزید تن و بدن و دستش و دندون هاش به رعشه می افتاد. هر چه قدر
میریم که کم کم شروع کنیم! این یکی دیگه پاک نمیشه!
 
خواستم شروع کنم همراه با زندگی. چیزی که پاک نمیشه. چیزی که شکی تو وجودش نداریم ولی خبری از وجودیتش موجود نیست. خبری هم نیست. دارم زندگی میکنم!
 
سعی میکنم توی وبلاگ هر وقت فیلم قشنگی دیدم یا آهنگ قشنگی شنیدم کتابی قشنگی خوندم، جمله ی قشنگی شنیدم بزارم. (همه ی اینا صرفا از نظر خودمه! تضمینی روی این نیست شما ازشون خوشتون بیاد :) )
 
 در عین حال چیزی به ذهنم رسید جالب بود (از نظر خودم) یا جالب نبود (با
بهش گفتم : 
اتفاقا منم داشتم الان فکر می کردم هرچند سال هم بگذره و حرف نزنیم و دوباره بهت سلام کنم بازم انگار همین دیروز بهت سلام کردم .....
.
.
بهش گفتم : اره ما که از مریخ نیومدیم 
میگه : یادته قبلا فکر می کردیم اومدیم؟ 
و براش می نویسم : فرشته اومدی از دور ... چطوره حال و احوالت ... یه کم تن خسته ی راهی ... غباره رو پر و بالت ... 
و یاد همه آهنگ هایی میفتم که برام می خوند. یاد همه سیاوش ها ، بیژن ها ، داریوش هایی که برام بلوتوث می کرد یا ترانه شو روی کاغذ بر
راستش رو بخوای فکر میکردم هیچوقت به عکساش نگاه نمیکنم چون من آدم نگاه کردن به عکسا نیستم و هیچوقت هم جز نگاه گذرا به عکسایی که قبلا ازش داشتم بهشون نگاه نمیکردم...ولی حالا که خیلی شده روزی چند بار و هر بار چند دقیقه بهشون نگاه میکنم یه هععییی میگم؛)
بسم الله مهربون :)
دوست پسر "م" برای تولدش سه شنبه عصر کافه رزرو کرده، به منم زنگ و دعوتم کرد. ازش تشکر کردم و گفتم که سعی میکنم برم ولی در واقع یقینن قصد رفتن ندارم. "م" صمیمی ترین دوست منه، دوست داشتم برای تولدش باشم ولی خب وقتی دوست پسرش داره این جشن رو میگیره یعنی دوستای اونم هستن و مختلطه که من دلم نمیخواد تنها برم. هنوز بهش نگفتم که نمیرم چون این تولد سورپرایز طوره و خودش اصلا خبر نداره که همچین جشنی هست، امیدوارم بعدا ازم دلخور نشه که البته
 هر روز از نوشتن طفره میرم، به امید اینکه فردا حالم بهتر بشه و مجبور نباشم حال بدم رو هیچ کجا ثبت کنم. اما روز بعدش با آشفتگی بیشتری از خواب بیدار میشم. تصمیم گرفتم نوشتن رو هم امتحان کنم، خدارو چه دیدی، شاید جواب داد.
امروز روز سختی بود. تمام روز رو فقط بدون هیچ کنترلی اشک ریختم. انقدر سخت بود که اون وسطاش داشتم فکر میکردم ممکنه اصلا آخرش رو نبینم... 
و حالا اینجا نشستم و با چشمایی که میسوزن و ورم کردن، دارم حال این روز بد رو ثبت می‌کنم.
من دوستش
چند روز پیش مابین صحبت‌هام داشتم به آقای برادر می‌گفتم نمی‌دونی که چه‌قدر دوست دارم زودتر از این حالت خارج شم و برم سرکار،الان که داشتم به جمله‌م فکر می‌کردم دیدم واقعا دوست ندارم توی آینده‌ی نچندان دوری که با سرعت داره به سمتم حرکت می‌کنه،شاید هم دارم به سمتش حرکت می‌کنم آدمی باشم که با بطالت عمرش رو می‌گذرونه،البته که این به بطالت نگذروندن عمر راجع به الان هم می‌تونه صدق کنه،خلاصه این‌که واقعا دوست دارم سریع‌تر از این مرحله از ز
 بچه ها رفته اند بیرجند. تا شنبه توی اتاق تنها هستم. امروز بیدار که شدم شروع کردم به جمع و جور کردن. اتاق بی اندازه در هم و بر هم بود. دوست داشتم نامرتبی هایش را خودم به تنهایی مرتب کنم آن هم وقتی دیگران نیستند. بعد کمی درس خواندم. بیشتر وقتم را به روشی کاملا ناسالم هدر دادم. در خودم فرو رفتم و در افکار پرت و پلا غوطه ور شدم. تنم را منقبض کردم، پشتم را گرد کردم و همه ی تنش ها را ریختم توی دیافراگم و قفسه ی سینه ام. 
پیش پ نرفتم. اوایل دوست داشتم تنها
وقتی داشتم به این فکر میکردم که چی میتونه صفحه ی این پست رو پر کنه چشمم به یه نوشته ی جامونده از دوران درس خوندنم افتاد ....
اگه قبلا میخواستم  یه توضیح کامل درباره ی نوع تفکرم بدم باید بگم که من فکر میکردم  طرز تفکرم همگراست یعنی هیچوقت  در نقض نظر  یا عقیده ای تلاش نکردم.... به زبان ساده تر دنباله رو بودم، اینجا دنباله رو بودن رو با تقلید کوکورانه و هیجانی اشتباه نگیرید ، دنباله رو بودنی مدنظرمه که بیشتر سعی بشه چیزی که دیگران تجربه کردنو باور
امروز مربی جدیدم توی مسیجش بهم گفت یکی از شاگردای خیلی دوست داشتنی هستی شما.
هرچند ترجیح میدادم بگه شما یکی از بااستعدادترین شاگردایی هستی که تا به حال داشتم،اصن تا دیدمت شمایل بانو کوکو شنل مرحوم برایم تداعی شد.ولی خب فعلا فقط دوست داشتنی هستم متاسفانه!
امروز مربی جدیدم توی مسیجش بهم گفت یکی از شاگردای خیلی دوست داشتنی هستی شما.
هرچند ترجیح میدادم بگه شما یکی از بااستعدادترین شاگردایی هستی که تا به حال داشتم،اصن تا دیدمت شمایل بانو کوکو شنل مرحوم برایم تداعی شد.ولی خب فعلا فقط دوست داشتنی هستم متاسفانه!
این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.....سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم....
قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذارد....حتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهد....سه سال...سه سال جان کندم...سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم...مهره ها را می ریخ
بر اساس یک افسانه ی قدیمی ماه گرفتگی روی بدن ،محلی رو که در زندگی قبلی از اونجا کشته شدید رو  نشون میده.
توی حموم داشتم همه جای بدنم رو بررسی میکردم تا یه ماه گرفتگی یا نشانه ایی پیدا کنم تا بدونم توی زندگی قبلی از کجا کشته شدم، هیچ جایی رو پیدا نکردم . نکنه سکته کردم یا از کهولت سن مردم یا اینکه دچار خفگی توی آب شدم یا....
به زندگی قبلی اعتقادی دارین اصلا؟
بارها شده واسه اولین بار جایی رفتم ولی یه حسی بهم میگفت که من قبلا اینجارو دیدم یا همینطو
در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.مادرم مرا بوسید.و گفت : نمی توانی عزیزم !گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل
چون تنهایی و سکوت برام لذت بخش بود، حتی شب زنده داری برام لذت داشتولی
بعد از آشنایی با بهترین زندگیم، شبا بدترین وقت زندگیمه، چون تنهایی بعد
از آشنایی اون مثل مرگ تدریجی میمونه، حتی خوابیدن رو به شب زنده داری
ترجیح میدم تا شاید بتونم تو خواب احساس داشتنش رو درک کنمخلاصه عشق تونست تمام تعاریف رو از زندگیم تغییر بدهمثل
تنهایی که قبل از اون برام ارزش و لذت بود ولی بعد از آشنایی و شناخت دل
مهربونش و فرشته بودنش ، تنهایی (تنهایی یعنی بدون اون ب
ببینید، اگر شما راجب ارتباط بوزینه‌ی شاخ‌دار با جدِ جدِ پدر جدِ یکی از بومیان آفریقایی از من سوالی بپرسید، من دو ثانیه مکث می‌کنم، بعد میگم که نمیدونم!
یا اگر از من اطلاعات عمومی راجب کهکشان راه‌شیری بخواید، من میتونم یک چیزهایی رو به هم ربط بدم و بلاخره یک جمله تراوش کنم.
ولی اگر از من بپرسید عدد ۶۸ رو از ۷۲ کم کن، هیچ، مطلقا هیچ، واکنشی نشون نخواهم داد.
کلا ذهن من رو یه میدون خاکستری تصور کن که افکارم در قالب یک آدم کوچولو دارن توش رفت و آم
پنجره رو باز می‌کنم. صدای گنجشک میاد. زمین خیسه. یه کم بوی سیگار میاد. مردِ همسایه بغلی آخرین پک رو میزنه و سیگارو پرت می‌کنه بیرون. آخرین فوت. کله‌مو میارم تو تر که نبینه منو. هوا -به جز این بوی سیگار- خیلی خوبه. حسرت پیاده روی تو این هوا برای این بهار تو دلم می‌مونه. شاید سخت‌ترین بهارِ تا به امروزِ عمرم. همین چند تا درختِ کچلِ توی کوچه هم ازون سبز قشنگ های اول بهار دارن. سبزِ روشن. لابد اون خیابونه الان چقدر قشنگه. و اون پارکه. خوشحالم که چیزی
با سلام و درود به همه فرزندان ایران زمین.
از امروز و با آغاز پانزدهمین ماه زندگی پسر عزیزم طاها ، تصمیم براین گذاشته ام که آنچه می نویسم خطاب به فرزندم باشد.
فرزندی که 14 ماهه شده و چند سالی باید منتظر بمانیم تا خواندن را بیاموزد و آنچه را که می نویسم بخواند.
پس بریم که رفتیم...
طاها جونم 17 تیرماه 98 هم گذشت و وارد پانزدهمین ماه تولدت شدی. نمیدانم چه زمانی این مطالب را خواهی خواند. نمیدانم خوشحال خواهی شد یا غمگین. نمی دانم سر شوق خواهی آمد یا عبوس
احساس می‌کنم شبیه تکه سنگی شده‌ام از بس که در این چند سال اخیر هر مهری و هر رنج و غمی را تعبیر و تفسیر کرده و تقلیل داده‌ام. این سال‌ها احتمالا بدترین سال‌های زندگیم خواهند شد بس که هیچ نبودم و هیچ در من اثر نکرد. یکی را داشتم و تمام مهر و عشقم را که البته این هم تفسیر شده و تقلیل داده بودم نثارش کردم و از همه‌ی عالم بریدم. مهر و مهربانی حاصل خودخواهی بود و غم و رنج حاصل خودخواهی‌ای دگر.
امروز با فیلم و کنسرت نامجو دلم لرزید، نه اینکه همزاد پن
سلام دوستای خوبم، میگم که من خیلی تغییر کردم، یادتونه خانوم رشیدی رو که اول سال میگفتم که چقدر دوستش دارم؟؟؟ خوب الان می بینم اونقدرا هم دوستش ندارم، یعنی اون چهره ی قبلیش دیگه جلو روم خراب شده، به خاطر هزار و یک دلیل، بهش گفته بودم که از دستش ناراحتم، امروز منو صدا کرد که بهش بگم چرا ناراحتم، اما من هیچی نگفتم، چون امروز دیدم دیگه چزی ندارم که بهش بگم، یعنی اون چیزایی که قبلا مهم بود برامو آزارم میداد و ناراحتم میکرد، امروز اونقدر بی اهمیت
امروز صبح زبان داشتم ....چون درصد زبان تو کنکور زیر ۷۰ بود باید زبان پیش برمیداشتم و این واحد پاس بکنم ....
کلاس فوق العاده بود ...چقدر استادش هم  دوست داشتنی بود من که عاشقش شد...
ساعت ۴ تا ۶ کامپیوتر داشتیم ..... بسی خسته کننده بود .....
پ.ن :  دانشگاه چقدر عشق
دوست ندارم دوران دانشجویی تموم بشه ....
هنوز باورم نمی شه که اون همون "ن" قبلیه.خیلی فرق کرده.یعنی یک سال رفتن به دانشگاه این قدر روش تاثیر گذاشته؟وقتی یادم میاد که قبلا دوست صمیمی بودیم باورم نمی شه.باورم نمی شه همون "ن" دوست داشتنی باشه.چی شد که این طوری شد؟چی شد؟بر خلاف "ن" ، "س" هنوز همون "س" قبلیه.تازه "س" دوست داشتنی تر هم شده.
رفتار.....رفتار انسان ها خیلی مهمه.خیلی مهم.مراقب رفتارمون باشیم.
یک سال از اولین نفس‌های این وبلاگ می‌گذرد و من -به‌شیوهٔ خود- لال تر شده‌ام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم می‌توانم بنویسم. من هم می‌توانم مثل دیگر نویسنده‌ها باشم. و هزار «من هم» دیگر‌. اما دیگر نه. نه قلم کمک می‌کند، و نه کاغذ سفید شوری برمی‌انگیزد.
زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمی‌توا
چه زود گذشتند شبهایی که برای خوابوندنت باید گاهی حتی تا یک ساعت کنارت می موندم و دذ آغوشم نگهت می داشتم، برای خسته نشدنم و بهره بردن بیشتر هردومون نذر سوره قدر و صلوات حضرت زهرا و... میذاشتم، چقدر دوست داشتم کل قرآن رو در گوشت بخونم...
فرصت ها مثل ابرها در گذر هستند
برای منی که عجیب و غریب های دردناک زیادی رو تجربه کردم از مادری، تو یک آیه ی مصوری، که فرستاده ی بی واسطه ی خدا می دانمت...
این اهنگ کوروس و اهنگ ناز نکنش رو خیلی دوست داشتم.
 
کلا وقتی بچه بودم، قیافه دور و بر سی تا چهل و پنج سالگی کوروسو دوست داشتم.
سبزه بود
ناز بود.
بانمک بود
لبخند داشت
به نظر ساده و مهربون میرسید
(هیچوقت عاشق اندی نشدم نمیدونم چرا، شادی چون اسمش خارجی بود! میگفتم این از خود بی خود و جو زده هست، نگو بیچاره ارمنیه و اونها ازین اسما میذارن).
 
بهار میشه با تو شکوفه بارون
 
یکی از اقوام دورمون، از من کلی اولا بزرگتر بود، دور و بر سیزده سال، ثانیا قیافه
فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :
بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش...
 
 
 
حالا... بهار است. ولی ...از بهاران خبرم نیست ... 
 
 
 
 
پی‌نوشت : 
دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو
بسم الله...
واقعا معضل بزرگی شده این بچه...فکر و ذهنم خیلی درگیره
ان شاالله هیچ وقت تو این موقعیت قرار نگیرید خیلی سخته
روابطمون اصلا مثل یه زن و شوهر در آستانه فرزند دار شدن نیست...حس ها به صفر رسیده تقریبا
مثل دوتا غریبه :((
باورم نمیشه این من باشم اصلا این من برام خیلی غریبه...
منی که بود و نبود همسرش براش مهم نیست
قبلا که میرفتیم مهمونی یا بیرون همش به همسرم نگاه میکردم میرفتم پیشش دوست داشتم کنارش بشینم و غذا بخورم...دوست داشتم دوتایی لحظاتی رو
به حال الف و میم غبطه میخورم ...که هنوز فرصت دارن برای انتخاب و تجربه ی حس های خوب ... دوست داشتم جای اونا بودم ...به شدت دوست داشتم جای الف بودم ...
بهانه هامو به پای ناسپاسی نذار ، روزا و ماه ها و سالهایی که باید برام شیرین میگذشت تبدیل شدن به بدترین اوقات عمرم که همش رنج یه حسرت عمیق با من بود که بار سنگینی هم بود ... تنها موندم و غصه هامو تنها به دوش کشیدم و تنهایی گریه کردم ...به مرگ فکر کردم ...این حسرت عمیق با من موند ...شد جزئی از افکارم ...بیشتر از هم
برنامه عصر جدید رو دوست دارم هرچند که نقص زیاد داره.
خیلی دوست داشتم خودم رو در قصه گویی یا استندآپ کمدی می سنجیدم.

قبل از اینکه شروع بشه تیزرش رو دیدم. میگم تنها استعداد شکوفا شده ی من چاقیه. مثلا یه کلیپ ۵ دقیقه ای بفرستم که تو همون چند دقیقه سایزم بیشتر میشه D: 
دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.
حرف‌های جدیدی نبود، قبلا هم گفته‌بودم. فقط این‌بار جدی‌تر گفتم، و از همه مهم‌تر پاش وایسادم.
امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحث‌مون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پله‌ها که رفتم پایین یه مقدار چپ‌چپ نگاهم کرد. لای پول‌هام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه
من 4 سال هست که دارم کار میکنم
کارهای مرتبط با رشته م ولی مختلف ...
پارسال داشتم به این فک میکردم که حیف شده و چند تا شاخه رو عوض کردم و چیزایی یاد گرفتم که واقعا هیچوقت به کارم نمیان.
الان یه چیزایی رو متوجه شدم که هر چیزی که یاد بگیریم در نهایت یه روزی به ما کمک میکنه
الان هم دارم از اندوخته هایی استفاده می کنم که قبلا یاد گرفتم و یه زمانی حس میکردم به دردم نمیخورن
 
سلام 
من خانمی هستم که چند سال یه فردی رو یک طرفه دوست داشتم. بهش گفتم و حتی گفتم میتونم صبر کنم اگه مشکلی هست، ولی گفتن که به من احساسی ندارن.  اون فرد خیلی آدم خوبیه. از همه جهات فردیه که توی عمرم نظیرش رو ندیدم. 
با شناخت از این فرد بعید می دونم که نظرشون بعد چند سال تغییر نکرده، بعد از این هم تغییری بکنه. حتی دیدن که من خیلی دوست شون داشتم اون مدت.
حالا می خوام بدونم توی این مرحله اگه هم چنان دوباره ایشون رو دوست داشته باشم و شخص دیگه ای رو وا
سلام
دختری ۲۲ ساله هستم. همزمان ۳ تا خواستگار دارم که فقط یکی شون از نظر قیافه به دلم نشسته که ۲۴ سالشه، ولی دو نفر از آشنایان که همدیگه رو نمیشناسن بهم گفتن که این پسر با یه دختر قبلا دوست بود و رابطه جدی داشته، قبلش ازش پرسیده بودم که قبلا رابطه ای داشتین یا نه ؟ گفته بود نه.
وقتی من بهش گفتم که فامیل مون میگه با فلان دختر دوست بودید ، گفت چیز جدی ای نبود، خواستم واسه ازدواج آشنا بشیم دیدم به درد هم نمیخوریم و ... ، شرایطش تقریبا خوبه، خانواده
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
مدت زیادی یعنی خیلی زیادی بود که یکیو دوست داشتم 
به قصد خریداری یعنی
خبرشو داشتم که مجرده 
آره مجرد بود
مطمئن بودم 
از پیشمون رفت 
خیلی متین و باوقار بود کاری و دوست داشتنی 
رفت یه بخش دیگه 
و من داشتم فکر می کردم دکتر حبشی گفته بود این امکان وجود داره که یه دختر از یه پسر خوشش بیاد و راهکارشم اینه که یه آدم معتمد رو بفرسته یا خودش 
خودم؟ خودم که عمرا 
روم نمیشد 
از طرفی اون متنی که دکتر حبشی گفته بود عین همین رو بهش بگید یا بنویسید رو نداشتم
ساعت مچی دوست دارم...قطعا اگر تمکن مالی داشتم، یک کلکسیونر ساعت می شدم...از همون ابتدای کودکی اصرار داشتم که ساعت بیاندازم...امروز که خیلی ها بواسطه موبایل از ساعت مچی چشم پوشی کردن، آدم های ساعت دار، خاص به نظر میان...هنوز هم از ایستادن مقابل ساعت فروشی های حول و حوش پلاسکوی مرحوم و تماشای ساعت های اصیل و قیمتی سیکو و سیتیزن لذت می برم...ساعت علاوه بر اعلام زمان، با انداختن در دست راست، نشانه ای از چپ دست بودنم است...این موضوع احترام ساعت را برای

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها