نتایج جستجو برای عبارت :

با اینا تابستونو سر کنین

صبحتون بخیر ی سوال درباره توییتای جانگ کوک..چرا جانگ کوک چند روزه (بهتر بگم کل تابستونو) هیچ عکس یا ویدیویی نزاشته.....همه اعضاء از کارایی که می کنن فیلم می گیرن و عکس و می زارن ولی جانگ کوک نه ...همه میگن شاید منتظر یه فرست مناسبه ....منکه نمی دونم ....اگه دلیلشو می دونید بهم بگید....ممنون....
باورم نمیشه از صبح که بیدار شدم این همه کار کردم کلی زبان خوندم. کتابم رسیدم فصل هشت بخش اول. باورت میشه بعد از مدتها تونسته باشم اینجوری کار کنم. اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت. خیلی خوشحالم. یعنی میشه حالم همینجوری بمونه؟ همین اومدم ابراز شادی کنم از این اتفاق فرخنده بعد از مدتها! :دی الانم میخوام به خودم جایزه بدم برم حموم :دی :/  تابستون لعنتی گرم. تا یکو دو به خودم استراحت میدم بعد میشینم شیفت بعدی :دی وااای یه لحظه سرم گیج رفت جدا شدم انگار ا
دارم این تابستونو واقعا زندگی میکنم 
نه اینکه مشکلات و فکر و غصه نباشنا ،نه ، فقط به قول و قرارام با خودم پایبندم 
یکشنبه میرم کلاس موسیقی ثبت نام میکنم و هنر مورد علاقمو شروع میکنم
هر روز کتاب میخونم ، زبان میخونم ،ورزش میکنم 
دنبال پیدا کردن کلاس هندبالم که برم، چون از وقتی توی دانشگاه دنبالش کردم بشدت بهش علاقمند شدم :)))))) 
مرداد باز باید برگردم تهران و برم پیش دکتر ببینم چی پیش میاد :))) و خب اگه این تابستون کارم راه بیوفته یه مدت باید از ور
امروز بحث این بود که شخصیت کیا ضعیف و وابسته و ایناست و فهمیدم من هر چیزی که هستم با همه‌ی ضعف‌ها و این‌ها شخصیت قوی‌ای دارم. نسبت به دختر بودنم. سینگل بودنم. ۲۲ ساله بودنم. حتی نسبت به اینا هم نه. کلا. همیشه خودمم. با اینکه حرف بقیه برام مهمه ولی بخاطر بقیه خودم رو عوض نمیکنم بلکه بقیه‌ای پیدا میکنم کنارشون آرامشم بیشتر باشه و این برام خیلی ارزش داره. کلی مچکرم خدا بابت این. و کلی مچکرم از مامان بابا و امیررضا بابت این که یه طوری باهام برخورد
هوتارو دختریه که هر سال تابستونو برای دیدن شخص خاصی تو جنگل میگذرونه،جنگلی پر از روح.وقتی اون بچه بوده گم میشه و توسط روحی به نام گین نجات پیدا میکنه و اونا با هم دوستای صمیمی میشن. هوتارو آرزو میکنه زود تر بزرگ شه تا بتونه عاشق گین باشه ولی این غیر ممکنه.چون گین نفرینی داره که اگه یه آدم بهش دست بزنه نابود میشه!بعد از چند سال هوتارو دختر زیبایی میشه و گین به خاطر رشد کمش-چون یه روحه-هم سن اون میشه و اونا عاشق میشن،ولی این عشق فرجامی نداره چون…
هوتارو دختریه که هر سال تابستونو برای دیدن شخص خاصی تو جنگل میگذرونه،جنگلی پر از روح.وقتی اون بچه بوده گم میشه و توسط روحی به نام گین نجات پیدا میکنه و اونا با هم دوستای صمیمی میشن. هوتارو آرزو میکنه زود تر بزرگ شه تا بتونه عاشق گین باشه ولی این غیر ممکنه.چون گین نفرینی داره که اگه یه آدم بهش دست بزنه نابود میشه!بعد از چند سال هوتارو دختر زیبایی میشه و گین به خاطر رشد کمش-چون یه روحه-هم سن اون میشه و اونا عاشق میشن،ولی این عشق فرجامی نداره چون…
تابستون واقعا شروع شد. گفتم اولین پست تیر ماهو بزارم 
با اینکه چندسالی هست تابستونو فصلی برای رسیدن به پاییز می بینم و به خاطر همین بهش احترام میزارم!
.
.
در حال حاضر تنها خواسته م از زندگی اینه که بهتر بشی و به زندگی عادیت برگردی آخه تو خودت زندگی
.
.
یه چیزایی تو فکرمه که توی هیچ کدوم اون قدری متبحر نیستم 
دوست دارم توی این چند ماه تابستون بهشون مسلط تر بشم 
تابستون برای من واسه شروع هیچ کاری مناسب نیست 
.
.
البته خواهر گلم با شما نبودم ... شما شر
به نظر این روزا روزای سرخوشیمه. انگار برام مهم نباشه وقت داره هدر میره. اما اینجوری نیست فقط هفته ی شلوغیو دارم آخر بهاری. امروز بعد ازمون خوبیدم بعد بیدار شدم کتابخونه اینورو بردم اونور. اونورو اوردم اینور. چقدر ذوق دارم که اتاقارو عوض میکنم نور میاد فکر کن رو تختم چه دلبر میشه. همش تصورش میاد تو ذهنمو دلم ضعف میکنه براش. بعد از اونم یه خورده گذشت رفتیم دنبال مامان بعدش رفتیم بستنی خوردیم همین الانم که اینجا دلم میخواد کتاب بخونم از آ به خ یه
با یه آرامش واقعی دارم کار میکنمو از صبح کلی از کتابمو خوندم و جلو بردمش و بعد از مدتها با لذت کتابو دست گرفتم. یعنی انگار تنش داشتم سر کتاب بیچاره خالی میکردم. امروزم شاید یه مقاله بخونم در مورد عکاسی نمیدونم چرا اینقدر لذت میبرم از انجامش تو این روزا. حالو هوای تابستونو دارم. چقدر خوشحالم داره میاد. امروز فقط کتاب نمیخونم میخوام عکس ببینم زبان بخونم فیلم ببینم مقاله بخونم و کتابم جلو ببرم. دلم میخواد حال کنم با زندگیم. که خب حال کردن منم این
داریم به روز هایی نزدیک میشیم که باید دوباره ندای "مکن ای صبح طلوع" رو سر بدیم. با شنیدن آهنگ "باز آمد بوی ماه مدرسه" از ترس تشنج کنیم و تمام کرک و پرمون بریزه! شاید مدرسه انقدر ها هم بد نباشه. شاید بعد از امسال که سال آخرمه دلم براش تنگ بشه. شاید که نه مطمئنم دلم برای همکلاسیای درس نخون تر از خودم و خنگ بازیامون تنگ میشه. پیچوندن کلاس و سرکار گذاشتن معلم. لغو امتحان و گوشی بردن مدرسه و هزار تا خلاف دیگه! به نظر من کسایی که توی مدرسه صرفا درس میخونن
همیشه، دقیقا توی اوج امتحانا که الان باشه؛ با خودم میگم بذار امتحانا تموم شه تا این تابستونو بترکونم. کلی با خودم قرار میذارم که کارای خفن کنم و آخرش هم دقیقا هیچ کاری جز یه کم خوابیدن بیشتر و کتاب خوندن انجام نمیدم :| امسال یه لیست از کارایی (یا بهتره بگم فانتزیایی) که میخوام انجام بدم درست کردم. ببینیم خدا کمک میکنه این دفعه انجامشون بدم یا نه :))
۱- عصر روز تعطیلی مدرسه، دست خودمو بگیرمو ببرم شهر کتاب و همه ی پولمو کتاب بخرم D: این کارو روز تعطی
سلام به همه کنکوریای عزیز 
میدونم روزای سختیو دارین میگذرونین و کاملا درکتون میکنم چون خودم تو این روزا بودم اما باید اینو یادمون باشه که شرایط برای همه یکسانه و بعد از هرسختی اسونی هستش.
 
یادمه از تابستون سال کنکورم  سفت وسخت شروع کردم به درس خوندن و ازمون دادن .اوایل خیلی سخت بود چون اصلا عادت به ساعت مطالعه بالا نداشتم و خیلی بهم فشار میومد رفته رفته شرایط بهتر شد و تقریبا سازگار شده بودم با شرایط ولی مشکلی که داشتم این بود که تو ازمونا پ
تو اوج درموندگی و روزایی که بخاطر خستگی و فشار زیاد کنکور به خودم و زمین و زمان فحش می‌دادم ، بنی خیلی جدی تر ازم خواست برم باشگاه اسم بنویسم و با مادرم هم صحبت کرد . نتیجه این شد که از فردا میرم و خیلی هم خوشحالم بابتش . تابستون که میرفتم ، با چشم خودم تاثیر فوق العاده شو تو زندگیم دیدم و میدونم با ورزش خوشحال ترم . یه خوشحالیِ درونی که از بین رفتنی نیست .
از خوشگلی های دیگه ی این روزا به سفارش دادن یه عالمه لوازم تحریر از کیوسک‌نت میتونم اشاره
هی بهش نگاه میکردم و ذوق مرگ میشدم!بالاخره خریدمت!
یه بطری قرمز ورزشی برای باشگاه گرفتم،خداییش بطری قبلیم خیلی ضایه بود!مخصوصا اون عکس
میکی موز(موس،ماوز؟؟) که روش بود...
با کلی روق گذاشتمش توی کیفم و پیـــــش به سوی تمرین...
بدو بدو رفتم سمت پله های مترو و از شانسه خشگلم همون لحظه مترو رفت،و باز هم من موندم و
صندلیای خالی ایستگاه مترو
بعد از کلی دویدن رسیدم باشگاه و دیدم یـــــاعلی چقدر آدم م م م م م! قبل از تابستون فقط 15 تا
شایدم کمتر بودیم حالا
خب؛ بالاخره رسیدیم به آخرای تابستون ۹۸. توی یه نگاه کلی این تابستون چه کردم؟
۱- کتاب خوندم: این تابستون نقش کتاب واسم خیلی پر رنگ تر از همیشه بود. حدود بیست تایی کتاب خوندم و از آخرین تابستون بی دغدغه ی قبل کنکورم حسابی استفاده کردم. میگن توی سال کنکور نباید کتاب خوند چون مغز اون موقع خیلی با کتاب خوندن حال میکنه و دیگه درس خوندن برای آدم سخت تر میشه. پس من سعی کردم جای حسرتی نذارم دیگه :)))
از بین کتابایی که خوندم اینا رو واقع خیلی دوست داشتم: در
+تو سطحی‌یی.تو سطحی‌یی. نمی تونی. نمی تونی.الان نشستی و به خیال خودت داری فکر میکنی، اما نمی تونی... 
÷چرا میتونم. اونقدر بهش فکر می کنم تا بتونم.
+کِی اون وقت؟ تا شنبه میخوای دست دست کنی؟ نمیشه که. معلوم نیست...
÷میشینم کتابای مورد علاقه‌مو دور می کنم؛ میشینم رو کاغذ ویژگی هاشو مینویسم.از دل شخصیت هام شخصیت خودمو در میارم...
+هی کتاب. کتاب. اره خب. کتاب نسبتا زیاد خوندی. ولی چه فایده وقتی نشستی قلم بزنی. عرق بریزی. اون همه ایده ی در نطفه مرده... اون ه
بعد از دیدن پست هری تصمیم گرفتم من هم به تقلید از هری یک پست از دستاورد های تابستونم بنویسم ؛این تابستون بعد از مدت ها اولین تابستونیه که احساس مفید بودن میکنم 
و جالب اینجاست که بیشتر دستاورد هایی که داشتم مربوط به دنیای دورنیم و روح و روانمه ( فکر کنم خودتون هم از سیر پست ها متوجه شده باشین D: درواقع خفتون کردم با این قضیه )
۱_ از اضطراب رها شدم و دیگه از استرس منفجر نمیشم و افسرده نیستم
۲_از ارامش بیشتری برخوردارم و ارامش درونیم رو بدست اوردم
سلام سلامممم.
 
آخرین روز تابستونو تا عصر خونه ی مامان سر کردم.بابام قاطی کرده بود.نه حوصله ی جوجه رو داشت نه حال مامانمو.هی با هم کل کل میکردن.منم نوبت مشاوره داشتم و دیدم اوضاع جوری نیست که جوجه رو بذارم اونجا.خلاصه گذاشتمش خونه خواهرم و رفتم انزلی... وای نوبتم پنج و نیم بود اما بالاخره ساعت هشت از مطب درومدم.قشنگ ترین چیزی که میشد رو از دکتر شنیدم.گفت خوب خیلی خوشحالم و الان میتونم بگم تو الان دقیقا تو مسیر اصلی زندگی هستی :)خوب بعدش دیگه هیچ
 
تا همین چند سال پیش تابستون برای من یه بازه ی زمانی عذاب آوری بوده به خاطر گرمای اذیت کنندش و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم چجوری پرش کنم . قبل دبیرستان که هنوز وارد جریان کنکور نشده بودم تابستون با یه عالمه حوصله ی سر رفته و وقتی که پای تلوزیون حروم میشد، میگذشت؛ بعد از اینکه وارد دبیرستان شدم این همه وقت تلف شده و حس بی مصرف بودن باعث شد از جلوی تلویزیون تکون بخورم و به این فکر کنم که چیکار کنم که کمی از این حس بی مصرف بودن کمتر شه پس رفتم ک
 
تا همین چند سال پیش تابستون برای من یه بازه ی زمانی عذاب آوری بوده به خاطر گرمای اذیت کنندش و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم چجوری پرش کنم . قبل دبیرستان که هنوز وارد جریان کنکور نشده بودم تابستون با یه عالمه حوصله ی سر رفته و وقتی که پای تلوزیون حروم میشد، میگذشت؛ بعد از اینکه وارد دبیرستان شدم این همه وقت تلف شده و حس بی مصرف بودن باعث شد از جلوی تلویزیون تکون بخورم و به این فکر کنم که چیکار کنم که کمی از این حس بی مصرف بودن کمتر شه پس رفتم ک
تا همین چند
سال پیش تابستون برای من یه بازه ی زمانی عذاب آوری بوده به خاطر گرمای اذیت کنندش
و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم چجوری پرش کنم . قبل دبیرستان که هنوز وارد
جریان کنکور نشده بودم تابستون با یه عالمه حوصله ی سر رفته و وقتی که پای تلوزیون
حروم میشد، میگذشت؛ بعد از اینکه وارد دبیرستان شدم این همه وقت تلف شده و حس بی
مصرف بودن باعث شد از جلوی تلویزیون تکون بخورم و به این فکر کنم که چیکار کنم که
کمی از این حس بی مصرف بودن کمتر شه پس رفتم که
بعضی اوقات فکر میکنم بعد از یک زندگی طولانی فقط چند ماه دیگر از عمرم باقی مانده است و بعضی وقت های دیگر احساس میکنم دختر بچه ای یازده ساله ام که میخواهد راجع به همه چیز بداند. 
کتاب از آ به خ ، نوشتهٔ جان برجر ، ترجمهٔ ندا احمدی ، نشر حرفه نویسنده. 
خب امروز ساعت چهار بیدار شدم. اما بعد نمیدونسم چیکار کنمو گرفتم خوابیدم. تا ساعت نه اینطورا بعدشم ته اتاق هنوز مونده بود مرتب بشه با مها وایسادیم به جمع کردن دیگه الان شد ما بینشم یه ذره کتاب خوندم. ا
تا همین چند
سال پیش تابستون برای من یه بازه ی زمانی عذاب آوری بوده به خاطر گرمای اذیت کنندش
و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم چجوری پرش کنم . قبل دبیرستان که هنوز وارد
جریان کنکور نشده بودم تابستون با یه عالمه حوصله ی سر رفته و وقتی که پای تلوزیون
حروم میشد، میگذشت؛ بعد از اینکه وارد دبیرستان شدم این همه وقت تلف شده و حس بی
مصرف بودن باعث شد از جلوی تلویزیون تکون بخورم و به این فکر کنم که چیکار کنم که
کمی از این حس بی مصرف بودن کمتر شه پس رفتم که
یک:
ابروی سوخته ام را پوشانده ام با موی ...
باور نمی کند کسی با فندک ... عشق بازی ها کنند!
دو:
شنیده ام که همسایه ها بلند بلند ...می خندند ...
دریغ که واقعیت تلخ !.
مرغ همسایه غاز است!
سه:
روی دیوار صورت من ... ماه جای خودش بود ...
گفتی که بکنم!
تا ماه خودم هستم!
چهار:
مردی!
وهنوز داشتیم می خندیدیم!
کلاس روبرو مثل همیشه ...ساکت بود!
زنگ خورد و از روی جسدت پریدیم ...
هنوز فکر می کردیم ...
فردا باز کلاسی هست!
...
پنج:
رونق بازار برده فروشان ...فروش یوسف هاست!
ای کاش برادر
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
چشمام رو بستم و به جایی که میخواستم باشم فکر کردم آخه میگن اگه جایی هستی که دوسش نداری،چشماتو ببند و به چیزایی که دوست داری فکر کن.من هم چشمام رو بستم و فکر(خیال)کردم:
تهران.دهه سی و یا چهل یا پنجاه.پسری از طبقه متوسط جامعه که دانشگاه تهران درس میخونه،عاشق دختری که او هم از جامعه متوسط است.جمعه شب خیابون پهلوی یا لاله‌زار یا هر جای دیگه.نرسیده به سینما آتلانتیک.کنار جیگرکی ساعت هفت همدیگه رو میبینن.پسر با کت شلوار مشکی رنگ که با خط اتوش میشه خ
سامی درونمان را وحشی نکنید چون هیچ چیز جلودارش نیست (اسم اون سامان رو مختص تو بود گذاشتم مال خودمو سامی مخفف سامیار دی: )
وقتی وحشی میشه و حتی یک عکس هم نمیزاره ازشون تو گوشی بمونه حتی یکی 
وقتی وحشی میشه و هر ردی ازشون می مونه رو از گوشی پاک پاک میکنه 
حالا وقتی نت رو روشن میکنم هیچ پیامی نیست دیگه به جز پیاما ی پری و زنگای لطیف که هر روز یا یه روز در میون رو صفحه ی گوشیم جا خوش میکنن
به نقل از سامان دی: ( آدما گاهی وقتا اولویتاشو اشتباه انتخاب می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها