#نشریه | نسخهٔ الکترونیکی گاهنامه مکتوب "کلاسِ درس" - شماره نخست (اسفندماه 98)
در این شماره #بخوانید :
مهارت های مطالعه و برنامهریزی بهترکار با تحصیل!؟ ؛ ترم۲ راچگونه شروع کنیم ( #ویژه ورودی ها)چگونه از درس خواندن لذت ببریم !اگروقت درسخواندن ندارید، بخوانید!
دانلود مستقیم نسخه الکترونیک نشریه
اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر
1. اصرار کردم. اما پدر پشیزی منو حساب نکرد و بدونِ من به استقبالِ شهیدای شهرمون رفت. مادر هر چند وقت یه بار اتوماتیکوار بیصدا اشک میریزه. حالا که فکر میکنم اون وجههی غُرغُرو بودنشو میخوام. توی فکر غرقم این دو روز.
2. پریروز فیلمِ Jurassic World . Fallen Kingdom رو دانلود کردم، به عنوانِ آخرین فیلمِ تابستونی. با جمعِ برادرها فیلم رو دیدیم. فیلم تمام شد که یکیشون بیمقدمه گفت: اولِ مهر بهت خوش بگذره خلاصه. پشت بندش، شیطانی لبخند زد. اون یکی گفت: مهند
صالح از اون آتیش پارههایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگهایِ تفریح ، ششمیهارو به جون چهارمیها بندازه و چهارمیهارو به جون ششمیها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولیها و آتیش سوزندنها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.
یه بار زنگ تفریح یکی از بچهها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟ با انگشت صالح رو نشون داد. صداش ز
صالح از اون آتیش پارههایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگهایِ تفریح ، ششمیهارو به جون چهارمیها بندازه و چهارمیهارو به جون ششمیها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولیها و آتیش سوزندنها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.
یه بار زنگ تفریح یکی از بچهها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟ با انگشت صالح رو نشون داد. صداش ز
اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همینها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوانتر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت میکشیدم؛ از خودم، از مربیام، از زندگی و از تمریناتی که انجام ندادهام. شور همهچیز را درآوردهام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش ق
اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.
یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :
مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!
حرف ها دارم،ایا بزن
پسرم،گر گذاشتند اوباشتو مدیر امور مالی باش هر که یک سال بوده در این کارشده نامش بلند و بارش بار کام ِ آدم چو قند خواهد شدبخت آدم،بلند خواهد شد به حقوق تو می رسد برکتبرکت می دهند،بی حرکت طرف التفات و مرحمتیچون مدیرِ عزیز بی جَهَتی می شوی مثل شهر رُم که به حتمهمه ی راه ها ،شود به تو ختم همه از خشمت اجتناب کنندداخل آدمت حساب کنند به حضور تو اَند نامه نویسهمه،حتّی خود جنابِ رئیس چون تویی صاحب حساب و کتابهمگی می برند از تو حساب همگان را به لطف
آقای ایکس، وقتی کلاس مارو با دخترا ادغام میکنه، چقدر شیرین میشه!
اینو داداش کوچیکه گفت. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم آره! سره کلاسِ ما هم خیلی چس نمک بازی درمیاورد. یه شوخیایی میکرد که همه با دهنِ کج نگاش میکردن. شوخیای لوس و بی مزه ای که داد میزد طرف داره زور میزنه جلب توجه کنه! حالا بماند تهِ جلب توجهاش سره کلاس ما چی شد! فقط این برام عجیبه که چرا یه آدم به ظاهر همه چیز تمام! باید سعی کنه توجه دختر دبیرستانیا رو به خودش جلب کنه؟! یه مردِ ۴۰ ساله، از
معروف است سُفَرای روس و انگلیس و عثمانی، قوسِ صعودِ امیر را که دیدند وقتی برای او
پیغام دادند که ایران به خودی خود نمی تواند حدود خویش را نگاه دارد و باید به دستور دُوَل
همجوار رفتار کند. امیر مجلسی فراهم آورد و پنج صندلی گذارد و آن ها را وعده خواسته یک
صندلی را بالای مجلس خالی گذارد و چهار صندلی را خود و سه سفیر نشست.
آن گاه فرمود: درست سخنی گفته اید. ما هم محتاج معلمی هستیم، اما چون قوانین شما
مختلف است، ما از یک دولت بیش نمی توانیم بپذیریم. حا
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچهها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچههایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچهها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچهها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچهها بازی میخواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچهها ماژیکش رو از جامدادیش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچهها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچهها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچههایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچهها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچهها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچهها بازی میخواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچهها ماژیکش رو از جامدادیش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچهها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
امروز تولده جنابِ پدر بود
و تدارکات یه هفته ای مادرجان.
از تهیه ی غذای مورد علاقه ی پدر
تا درست کردن دسر و تمیز کاری خونه و دوختن بلوز برای پدرجان
صب تا حالا ذهنم درگیره
تولد منو کی یادش هست؟کی قراره این برنامه ها رو برای من دونه به دونه برنامه ریزی کنه
اینکه بشینه واسه تک تک لحظات روزه تولدم برنامه بچینه؟
اصن چیزی هم هست که هنوز از تهِ تهِ دلم دوسش داشته باشم
که وقتی میبینمش چشمام قلبی قلبی بشه؟
اصن عاشق چی هستم؟
چی دوس دارم؟
خدایا امسال یه
بسم رب الرفیق
" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.
روزایِ اول که چکها رو مینوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدمهایِ خوش خط
+ ممنون میشم یه خیری پیدا بشه معلم دینی ما رو متوجه این مسئله کنه که کسی که سر کلاسِ واقعیِ دینی با ری ری میز اول از ماجراهای پسر مش رجب با زنش شمسی خانوم حرف میزده قطعا علاقه ای به شنیدن ویس درسای دینی در فضای مجازی نداره :) نداااااااااااااااره :)))) وقتی نوتیف «گروه درس دینی» میاد میخوام گوشیمو خووووورد کنم :))))
+ ضمن اینکه دلم برا هودی بنفش مخملی ری ری، دست خط افتضاحش، لپای سرخ و سردش، ارتودنسیای آبیش و بغل سفتش که در کسری از ثانیه آدمو تبدیل ب
همکله کارشناسی و ارشدش رو اقتصاد خونده. خودشم مطالعات اقتصادی و سیاسی زیادی داشته و به شدت رو تحلیل و توضیح اوضاع و شرایط مختلف مسلطه. زندگی کردن باهاش، مثل یه کلاسِ درسِ کامل و جامع و خوندن خلاصهی یه سری کتاب خوبه. از طرفی، منم موجودِ آموزشپذیرِ خوبی هستم. حرفایی که میزنه تو ذهنم تهنشین میشه و به صورت غیر ارادی یه سری تجزیه و تحلیل روش میره.
درست حس اون آدمی رو دارم که نه با وقت گذاشتنِ زیاد، که به واسطهی قرار گرفتن تو محیط، دار
شاید برای خیلی ها
رویاهای ما
خنده دار باشد...
اما همین که بافکرش هم عشق می کنم
برایم کافی ست....
همین که به یقین برسم" الاعمالُ بالنیّات"
خودش یک دنیا رسیدنه....
مثل همان که; سالهادرخیالِ خود
باکوله باری از عشق
پیاده عازمت می شدم
و آخر هم شدم!!!!.
وحالا دوباره همان خیالات با
بارهای دوچندان به سرم می زند...
چقدر سنگین تر قدم برمی دارم این بار
چقدر سخت تر و شیرین تر است سفرِعشق!!!!.
نمی دانم به یادِ محمدابراهیم
یا حتی همان حبیب که بارها برایت جان داد
اما
ایرانیا! در این شبِ بیدَر چگونهای؟از ظالمی به ظالمِ دیگر چگونهای؟!ای خسته از تعفّنِ شاهانِ سلطهور!حالی در این فضای معطر چگونهای!ای شانهات سبک شده از رنجِ تاج و تخت!امروز زیرِ پایهی منبر چگونهای؟!از کشتیِ شکسته رها کرده خویش را،بر تختهپاره مانده شناور چگونهای؟!ای گاوِ چاقِ خویش به دَر بُرده از مسیل!با هفت گاوِ گُشنهی لاغر چگونهای؟!ای از قفس پریده به شوقِ رهاشدن!در باغ با شکستگیِ پر چگونهای؟!هان ای زنِ گُری
طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست! ☺
یه کلاسِ انگلیسی هفتهای دو روز تو مدت کوتاه چند ماههای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی دو چیزِ اون کلاس برام خیلی جالب بود ...دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ماها از کشورهایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِ همی رویِ اون صندلیها مینشستیم و سعی میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ د
امروز در کلاسِ مشاوره ی خانواده استاد درباره ی مفهوم "caring" صحبت کرد. معنی لفظی اش میشود "مراقبت"!
میگفت زن و شوهر باید بلد باشند از هم مراقبت کنند، حالا نه اینکه مراقب خورد و خوراک و سرما خوردن هم باشند یا نه، که آن هم باید باشند البته!
اما "caring" خیلی فراتر از یک مراقبتِ صرفا جسمانی است، شاملِ مراقبت از احساس هم میشود.
مثلا زن اگر ترسید، اگر اتفاقی افتاد یا چیزی دید که ترسید، حتی اگر چیز مسخره ای بود، مرد نباید مسخره اش کند، مثلا نگوید : ترسو خ
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز.
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد.
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بم
- خب چیکار میکنی؟اینترنت هم که قطع شده نمیشه هیییچ کاری کرد !!
+آره ولی سایت هایی کهir. دارن باز میشن.
-عههه ..واقعا..آخ جووون
پس از چندی من با حس خوشحالی که بالاخره یه جایی باز شد به عرش رفتم:)
از صبح دپرس هستم چون امتحان شهر رو رد شدم و توفکرش که میرمبیشتر حالم گرفته میشه !!
نمیدونم چرا چند وقتی هست حواس ندارم..روح وروانم قاطی کردن و رو مغزمم اثر گذاشتن ..حوصله هیچ کاری هم ندارم و بدتر ازهمه اینکه حس تنفر نسبت به خودم داریم :/ بگذریم
از گرانی بنزین و
- خب چیکار میکنی؟اینترنت هم که قطع شده نمیشه هیییچ کاری کرد !!
+آره ولی سایت هایی کهir. دارن باز میشن.
-عههه ..واقعا..آخ جووون
پس از چندی من با حس خوشحالی که بالاخره یه جایی باز شد به عرش رفتم:)
از صبح دپرس هستم چون امتحان شهر رو رد شدم و توفکرش که میرم بیشتر حالم گرفته میشه !!
نمیدونم چرا چند وقتی هست حواس ندارم..روح وروانم قاطی کردن و رو مغزمم اثر گذاشتن ..حوصله هیچ کاری هم ندارم و بدتر ازهمه اینکه حس تنفر نسبت به خودم دارم :/ بگذریم
از گرانی بنزین و
سلام رفقا
من خیلی وقته که به چالشِ [ ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم! ] دعوت شدم منتهی یا هی فرصت نمیشد، یا درگیر بودم و نتونستم که انجامش بدم! دیگه دیدم خیلی دیر و زشت شده، گفتم محضِ رضای خدا هم که شده بیام انجامش بدم :))
•
1) دیپلمِ زبانم رو بگیرم و توی همون آموزشگاه استخدام بشم.
2) رشته و دانشگاهِ موردِ نظرم رو قبول بشم.
3) در راستای مستقل شدنم و رو پای خودم وایسادن قدمهای محکمی بردارم.
4) پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیت
تصمیم گرفتهم براتون از زندگیم بگم. مدتهاست که ازش حرف نزدم، پس به مرور زمان و طی چندپست مینویسمش.
توی دورهی المپیاد، اوضاع بد نبود. اوایلش آدما باهام مهربون بودن. احساسِ مووان داشتم و خوشحال بودم و حس میکردم که دیگه میتونم بگم دلم برای خودمه؛
تا وقتی که فشارایِ جنسیتی شروع شد. یادم میاد که ساعتِ نهار بود، همه سلف بودن، من بدوبدو از سلف اومده بودم بیرون به سمتِ جایی که درختا هستن و حس میکردم کسی با لگد زده به پشتِ زانوم. دیگه نمی
به کدام نگاهت دل بسپارم، صواب است؟ آن را که زود میدزدی، آن را که هرگز قصد انفصالش نمیکنی یا آن یکی را که از گوشهی چشم به عذاب میگماری؟
به کدام خندهات ایمان بیاورم، رستگار میشوم؟ آن خندهای که از خستهگی پا فرا تر از طرح لبخند نمیگذارد، یا آن یکی که روی کلاسور و با گردن کج مهار و نهانش میکنی، یا آن که پشت سرم با صدای بلند سر میدهیش؟
کدام یکی از علامات تعجبت را در گوشهی زهد خود عبادت کنم، ثواب میشود برام پیش تو؟ آن دستهای ر
آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کنندهست. بهتره بگم دیوونه کننده بود.
امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایهی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.
چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.
باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم.
ا
یکسالی میشه که من و محیا، در مورد یک سایت جدید سینمایی صحبت میکنیم که خیلی سبک و ساده، نقد فیلم و سریال و تئاتر و مستند و موسیقی و برنامههای تلویزیونی رو منتشر کنه و یه راهنمای ساده فیلم دیدن/ندیدن بشه.
بعد از خرید دامین و ثبت اون توی ساماندهی و طراحی فضاهای مختلف و یه سری آزمون و خطا؛ بالاخره دیشب اولین مطلب رسمیِ ما توی سایت جدیدمون به نام «سینمای ما» منتشر شد.
به بهانه تئاتر «قصر موروثی خاندان فرانکشتاین» که دیشب دیدیمش، من نقدی بر ای
بالاخره پروژه رو تموم کردم و واسه استاد فرستادم. البته نمرشو داده بود، و تأیید نهایی هم کرده بود، و مدرکمم گرفته بودم، ولی به استاد قول داده بودم. باید چند صفحه ی نهاییش رو هم مینوشتم و میفرستادم براش که انجام شد.
صفحه ی 123 کتابِ سگ سفید اَم. ترجمه ی سیلویا بجانیان خوب و اوکیه. تحریک شدم "ریشه های آسمان" رو با ترجمه ی بجانیان هم بگیرم. ترجمه ی منوچهرِ عدنانیِ احمق که افتضاح بود. انگار دستِ گوگل سپرده باشی یه سری جاهاشو. یه شخصیت رو تو نیمه ی دوم ک
غرورِ کاذب، مگر غرور صادق و کاذب دارد؟ غرور یک خصلتِ اخلاقیِ بد است که هر چه هم رنگِ زرد رویش بپاشی قناری نمیشود. یک آقایی که با ما سرِ دعوا دارد دائما حرف از غرور کاذب و صادق میزد و حتی ابایی هم نداشت که بگوید: «آره من مغرورم، چون این قدر کتاب خوندم»
آقای محترم که نمیخواهم اسمت را ببرم چون سعی میکنم اسمت را حافظهام پاک کنم لازم است به شما عرض کنم که امام علی(ع) در نهج البلاغه میفرماید: اگر غرور خوب بود خداوند به پیامبرانش میگفت مغرو
مثل همهی سهشنبههای شلوغ، امروز صب هم بعد از سه چهار ساعت خوابیدن، هم کله رو که طبق معمول آماده کردن ارائهش تا صبح طول کشیده بود و دیرش شده بود رو راهی کردم و بعد از کمی خستگی در کردن دوباره روزم رو از نو شروع کردم. ناصر پیشم بود و بعد از رفتن همکله میخندید میگفت عین بچه مدرسهایا :) انگار نه انگار داره میره دانشگاه، سر کلاس دکترا. از صب که پاشد غر زد و نق و نوق که چرا باید برم سر کلاس، تا اون دم در که همه چیش رو باید پیدا میکردی میدا
درود بر 365
شما:
سلام ودرود تا حالا اینطور معنی نشده بود این آیات برای من چقدر تفاوت پس این ماییم که سختی را برمیداریم در صورتی که آسانی هم همانجاست به این راحتی بسیار سپاسگزارم
آگاهیگاه (بنده30):
تأکید خداوند بر تفکّر و ارزش تفکّر در قاموس حضرت الهی، جنابِ الله تعالی بر همین مبناست که آدمیان مدّعی سمتِ «ایشان» بر اساس اندیشه «ایشان» را احترام و اکرام کنند نه بر اساس جهالت و دنباله رَوی از مدّعیانی که دیانت حضرتشان را به بازی گرفتند و نفرت انسا
این فشار ترک اینستاگرام اذیت که میکنه
دوباره نصب میکنم ازش خسته میشم باز حدفش میکنم
منی که عاشقه مَمَد بودم اما وقتی بود، حوصلشو نداشتم میپروندمش بره
منی که عاشق زبان یاد گرفتنم اما چن روزه حالم بهم میخوره دلم میخواد بذارم کنار کلاً
حتی گاهی از آهنگ هایی که عااااششقشونم هم خسته میشم و عق میزنم
دو هفتس هیییچی زبان نخوندم
کلاس هامم یه خط درمیون میرم
دیگه لپ تاپ و اینترنت و چت و فوتوشاپ و با کدها ور رفتن و اینا بم حال نمیده
کاش حداقل هوا ان
در خانواده ی ما درس خواندن جزء لاینفکِ زندگی بود. تا زمانی که در دروس نمره ی خوب را به دست می آوردی، مشکلی نبود.
هر چقدر به دبیرستان نزدیک تر میشدم، و چشم هایم بیشتر باز میشد و دنیایم را با دیدِ جدید میدیدم، بیشتر عوض میشدم. دیگر نه درس، بلکه حواشیِ مدرسه و دوستان و آن جوّ برایم در اولویت بود. برای کسی که پایین ترین نمره اش 18 بوده، معلوم است که گرفتن 12، خیلی کم است. (به لطفِ مامان و حضورِ همیشه اش در مدرسه، کادرِ دفتر از نمره ام خبردار شدند. و معا
هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.
دواز
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ، تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
پنجرهی اتاق من تهِ این کوچهی زشته. همونی که چند تا درخت کچل داره. یه صداهایی از تو کوچه میاد. صدای جذاب یه مرد. شایدم صدای یه مرد جذاب. صداهایی شبیه دعوا. این وقت شب. شایدم سحر. پنجره رو باز میکنم. بوی بادمجون سرخ شده میزنه تو دماغم. من همیشه از این پنجره بوی زندگیِ همسایهی طبقهی پایینِ ساختمونِ بغل رو میشنوم. گاهی بوی غذا، گاهی سیگار. چون ما تهِ یه کوچهی بنبستیم و خونهی همسایه تو موقعیت قائم به خونهی ما قرار داره. مرد جذاب روی مو
خانمِ تفکر و ٰ جنابِ مَن، زیر پردههای رقصان دراز کشیدند و باهم حرف میزنند. خانم تفکر به جناب من مینگرد، کمی عصبی شده و شروع میکند به پرسیدن. به یادآوری و به خیالش، روشن کردن موتور، یا زدن آمپول محرک و بیدار کردن آقای وجدان.
میگوید: که ای منی که در اکنون، زیر پنجره، رو به انبوه درختهای مو لمیدهای و به زوج کبوتری نگاه میکنی که هر صبح، چوب به دهان و امیدوار و بغ بغو کنان میآیند و رو میلهی کوچک زیر درختان انگور، مشغول ساخت و ساز م
یه اتفاقات جدیدی تو زندگیم داره میافته از طریق تحلیلِ اتفاقاتِ گذشته مخصوصا یک سال اخیر دارم به اهمیتشون پی میبرم.
تحلیل وقایع اخیر زندگیم رو هم نوشتم اما الان میخوام فقط نتیجهاش رو اینجا بنویسم.
نتیجه اینکه برای خودم خیلی برنامهریزی کردم و خدا یه جور دیگهای برام برنامهریزی کرده بود.
آدمی در شرایط من ممکنه با هر کدوم از به هم ریختنِ برنامههاش به هم بریزه و قاطی کنه. اما من از کلاسِ NLP استاد حورایی یاد گرفتم که بگم: بَهبَه! لالا
«هنوز بیستوچاهار ساعت از رسیدنم به خونه نگذشته که حس میکنم هزار سال پیش اینجا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که بهش فکر میکنم، میبینم که چهقدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمیتونم با استایلِ خونوادهام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چارهای جز موندن ندارم.
راستش رو بخوای، از بچگی همینطور بودم. یک مدلِ غیرقابلتطابق در جمعیتی که اطرافم بودن. شاید بگی خب جمعیتت رو عوض کن! اما حس میکنم(یا توهم زده
ما طلبهها وقتی یکدیگر را میبینیم که از زیارت آمدهایم، یکدیگر را تکریم میکنیم و زیارت قبولی میگوییم و با تبسم یکدیگر را نگاه میکنیم.
اما زیارت رفتهای که در موتور سازی دیدم، کمی فرق داشت؛ آمد دمِ موتور سازی و جنابِ تعمیرکار با لهجۀ قُمی گفت: سلام اسماعیله، رفتی زیارت تحویل نمیگیری، دعوا کردی بالاخره باهاش؟
- آره، خیلی تهرونیه رو مخم رفته بود، با ساتور خوابوندم رو صورتش. تازه حسن هم اومد دستم رو بگیره خورد رو دستش، 7 تا بخیه خورد.
ه
سوم راهنمایی که بودم، کلاس علوم یکی از بهترین کلاسهای مدرسه بود. در مدرسهی دولتی درس میخواندم و معلمی داشتیم که با وجود این که سنش نزدیک بازنشستگی بود، اطلاعات به روزی داشت و اولین معلمی بود که میدیدم به صورت جدی نظر ما را میپرسد و با ما بحث میکند. (انشاالله که هر جا هست، سلامت باشد). این ها برای من جدید و جذاب بود.
از نیمهی سال به بعد، درسهای کتاب را بین ما پخش کرد تا هر درس را یک گروه ارائه دهد (آن موقعها میگفتیم کنفرانس) و بعد ط
دو دلیل برای پایان دادن حسنِ ظنّ:
1
نفر اول لولههای گازِ خانۀ مار را کشیده و از محرّم پارسال پولی بهش دادیم که به مهندس گاز بدهد و بیایند کنتوری برای ما وصل کنند. اول میگفت که مهندس نمیآید تأیید کند، بعد هر بار میگفت شنبه و یکشنبه، بعد به حضرت معصومه قسم میخورد و میگفت پی گیر کار هستم. بعد داستانی داشت که مهندس به عراق رفته و خودش از جیبش پول مهندسِ دیگری داده و بعد از کلی زنگ زدن با این حساب که هر روز میگفت پیگیر کارت هستم یک شب خودش با
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهمترینشان میگفت احساسات بیانکردنیاند و هر چیزِ بیانکردنیای، کنترلشدنی است. نمیدانم چقدر به این جمله اعتماد میکنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم میخواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم
امسال از کسانِ متفاوتی آموختم که خودم را بیان کنم. مهمترینشان میگفت احساسات بیانکردنیاند و هر چیزِ بیانکردنیای، کنترلشدنی است. نمیدانم چقدر به این جمله اعتماد میکنم ولی دوست دارم که اعتماد کنم. چون کسی که این حرف را زده خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد درمورد این کسانی که گفتم زیاد صحبت کنم. دلم میخواهد بیشتر خودم را بشناسم. هفتۀ پیش یک عروسک درست کردم. با یک نمد زرد رنگ. قرار بود بدنش را زرد کنم تا بدنِ یک گربه شود. دوست داشتم
صبحهای زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه میرفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتابهای قدیمی و خاک گرفتهی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.
چند روز را صبحها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.
با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ ش
امروز صبح یه عزیزی از بینمون پر کشید و رفت. روحت شاد مَرد…٤٠ سالی میشد که به آمریکا مهاجرت کرده بود و همراه همسرش و پسرش توی لس آنجلس زندگی میکرد. همسرش از اقوامش بود و حاصل ازدواجش یه پسر معلول شده بود. همین یگانه پسرش رو هم ٥سال پیش از دست داد. ٦ماه از سال رو همیشه میومد اینجا. توی مدتی که بود کلاسِ مکالمه ی زبان برگزار میکرد مجانی! امسال هم اومدنش مصادف شد با سیل اول و سیل زده هم شد. از اقوام دورمون بود ولی از اون نزدیکتر همسایه ی رو به روی خون
واژه رفتن برای هر کس شکل خاصی دارد. یکی به چمدان فکر میکند یکی به فرودگاه و یکی به لیوان خالی قهوه. رفتن اما برای من راهروی خالی دانشکده است. این را زمانی فهمیدم که آخرین روز ترم پنجم بود و بعد از یک علافی طولانی در دانشگاه، خبر به گوشمان رسید که استاد نمیآید. هلیا غر غر کنان کیفش را برداشته و رفته بود. ندا هم میان ماندن و رفتن وقتی دید میخواهم در کلاسِ آمار فاطمه مهمان شوم، تصمیم گرفت با ما بماند. استاد آمار همان پسر جوانِ سی و یکی دو ساله
جنابِ آقای سنت اگزوپری
نمی دانم الآن در کدام سیاره، مواظب کدام گل سرخ هستید! اما هرجا هستید، امیدوارم یاد کتابتان باشید! یادگاری که برای اهالیِ اهلی شدۀ اثرتان بجا گذاشتهاید و امیدوارم یادتان باشد که مطالعۀ طولانی نگری در زمین وجود دارد که پیامدهای طولانی مسایل و آزمایشها را در طی سالیان و گاهی نسلها دنبال می کند. خواستم بگویم یکی از سوژههای مطالعۀ طولانی نگرتان، تصمیم گرفته خودش به زبان بیاید و کارتان راسبک کند و گزارشش را بدهد! ت
بنظر میاد تا ۳۹ سالگی راهِ زیادی باشه ، اما وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم ، به فکرم میرسه که این بیست سال میتونه اندازهی یک چشم بههم زدن بگذره :) با اینکه همیشه بالایِ کوهِ آینده رو پر از ابر میدیدم ، سعی کردم کمی خودم رو راحت بذارم ، از تخیلام استفاده کنم و ببینم ابرها چه شکلی به خودشون می گیرن :)
بیست سالِ دیگه ، اگر خدا بخواد ، پرنده یکجاهائی همین اطرافه :) اگر دوست داشتین ملاقاتش کنید ، اگر هنوز منرو یادتون بود :) ، میتونید به ی
تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام. از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده .. دلتنگی هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی .. یه موقع هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای ل
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای ل
پیدیاف
در هوای درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی
نزدیک بهساعت پنج بعدازظهر است. ساقههای خوشهبستهی شالی در بادِ
برخاسته، رقص میزنند و تشت لبپَر باراندر ارتفاع ابرهای سیاه آسمان، خمیازه بر
زمین میکشد.
لباسم را که پوشیدم و از پلههای ساختمان پایین آمدم، رگبار باران داشت ساقههای شالیزار را درهم میشوراند...
درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی، ششونیم عصر روز چهارشنبه،
نوزدهم تیرماه، با نیمساعت د
پیدیاف
در هوای درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی
نزدیک بهساعت پنج بعدازظهر است. ساقههای خوشهبستهی شالی در بادِ
برخاسته، رقص میزنند و تشت لبپَر باراندر ارتفاع ابرهای سیاه آسمان، خمیازه بر
زمین میکشد.
لباسم را که پوشیدم و از پلههای ساختمان پایین آمدم، رگبار باران داشت ساقههای شالیزار را درهم میشوراند...
درنگی بر اشعار احمد خویشتندار لنگرودی، ششونیم عصر روز چهارشنبه،
نوزدهم تیرماه، با نیمساعت د
من: خب اینم از این... بچهها فهمیدید؟ کسی سوالی نداره؟ همه: بع... لللللللله... نـَ.... خییییییییییییر... من: چرا هیچ وقت شما سؤالی ندارید؟ واقعا برام سؤاله :| اولی: خانوم گفتید سوال من از اول سال میخوام یه سوال ازتون بپرسم؟ من: ( در حالی که با ذوق و شعف نیشم باز میشود) چه عجب! بپرس. اولی: خانوم شما دوست پسر دارید؟ دومی: خاک بر سرت با این ذهن منحرفت. سومی: این چه سوالیه مگه کسی هم پیدا میشه که دوست پسر نداشته باشه. من: :| دومی: دهن هر دوتاتون سرویس. چهارم
من: خب اینم از این... بچهها فهمیدید؟ کسی سوالی نداره؟ همه: بع... لللللللله... نـَ.... خییییییییییییر... من: چرا هیچ وقت شما سؤالی ندارید؟ واقعا برام سؤاله :| اولی: خانوم گفتید سوال من از اول سال میخوام یه سوال ازتون بپرسم؟ من: ( در حالی که با ذوق و شعف نیشم باز میشود) چه عجب! بپرس. اولی: خانوم شما دوست پسر دارید؟
دومی: خاک بر سرت با این ذهن منحرفت. سومی: این چه سوالیه مگه کسی هم پیدا میشه که دوست پسر نداشته باشه. من: :| دومی: دهن هر دوتاتون سرویس. چهارم
«بسم الله الرحمن الرحیم»
این پست هیچ ارتباطی به جنابِ سعدی، حافظ، مولانا، فردوسی، نیما، سهراب و ... نداره!
بلکه در موردِ تدبر سورهی شُعرا هستش...
سورهی شعرا در موردِ پیامبران و قومِ هر پیامبری ایراد شده و توضیح میده که هر قوم چه خصلت و خویی داشتن و چه بلایی سرشون اومده!
سورهی شعرا رو به علت طولانی بودنش نمیشه اینجا نوشت...
و فقط به موضوعِ هر سیاق اشاره میکنم:
سیاق اول: ( آیه ۱ تا ۹ )
سیاق اول به پیامبر اشاره میکند که میخواهد جانش را از شدت
اس ام اس روز دانشجو؛
روز قلم های تیز
روز فکر های خلاق
روز اندیشه های نو، روز تو، روز دانشجو مبارک
•
در کوچه درس رهگذاریم هنوز
وین راه دراز می سپاریم هنوز
از اول ثبت نام سال ها می گذرد
ما واحد پاس نکرده داریم هنوز
روز دانشجو مبارک
•
•
امام صادق(علیه السلام):
دوست ندارم جوانی از شما را جز بر دو گونه ببینم:
دانشمند یا دانشجو
•
•
دانشجو اگر عاشق شود بی پرده مشروط می شود
چیزی شبیه فاجعه با عشق ممکن می شود
•
•
شمع شدی شعله شدی سوختی
خاک تو سرت هیچی
غرورِ شدیدا بالایی دارم، همیشه همینطوری بودم یه آدمِ مغرور که نمیتونه خودش رو در جایگاهِ ضعف ببینه، یعنی کلا من هیچ وقت نباید توی جایگاهی باشم که نسبت به دیگران ضعفم مشخص باشه. از سنِ کم بسکتبال بازی میکردم و زمانی که دبیرستان بودم، توی تیمی بودم که داخل لیگ بود مقام قهرمانی هم دارم اما خیلی ساده یه روز که مربی یه برخوردِ تند کرد چیزامو برداشتم و رفتم که واسه همیشه حتی دست به توپ هم تا به امروز نزدم. چرا راه دور برم در کنارِ تمام علاقه ام به
محبوبترین درس طول دورهی دبیرستان برای من، درس ادبیات و محبوبترین معلم من، معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر
محبوبترین درس طول دورهی دبیرستان برای من، درس ادبیات و محبوبترین معلم من، معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود ... که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را ... خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم
خوابهای من همه عجیبند، گاهی عرفانیاند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر میدانند که جنونم در چه درجهای به سر میبرد.
خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامهای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.
من برای خودم نوشتم:
سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات
باز هم در سایت ناهیدعبدی دات کام مطلبی دیگر خواندم و این نظر را نوشتم و حیف ام باز آمد که برای شما «اینجا» نیاورَمَش زیرا مشحون از لطف و مرحمت الهی و راه کار است
هرآغاز در داغ تهیتهنیاز شاید و بایدچه خوب می شد اگر اوج رهایی و شادمانی و لذّتِ جمله یِ زیبای نیچه ی گرامی: «صاف ترین یخ برای کسی که رقصیدن و سُرخوردن می داند بهشت است» را با واژه ی زخم و درد ذوب نمی کردید و رودِ گذشته و حال خراب یک ملّتِ سُرخورده را زیور آن نمی نمودیددردها روح آدمی را ر
۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی میکنم! بنده یک عدد رفوزهی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیهالسلام فهمیدم. رفتیم امامزاده ابوالحسن شهرری. حاجآقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بیراه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجتروا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده بودم گفت میخواد پولم رو پس بده و پول برا
یک بسم الله الرّحمن الرّحیم می تواند چه بکند؟ یک بسم الله الرّحمن الرّحیم می تواند جهانی را چنانچه تو فهم توانِ آن بکنی «راه» بنماید و به یاریِ این آشفتگیِ آدم های گُمگشته یِ آن در آید اما، کو ذِهن رها و گوش شنوا و دو چشمان بینا و یک تنِ بِخرَد که حرف خدا درک بکند و با عمل، «آن» بِخَرَد؟
قرآن، کتاب ساختِ انسان برای هر دو جهان، بر مبنای: * یکی آسان، همراه با درس های ساده شده و روان و فراوان است و * دیگری فشُرده، با درس های اندک ولی پُر از مفاهیم
عرق
سرد، فیلمی محترم و قابل تأمل که از پسِ طرحِ مسئله خود برنیامد؛ عرق سرد داستان
یک بازیکنِ زنِ فوتسالیستی را مطرح میکند که از همراهیِ تیمِ ملی کشورش به مسابقه
فینالِ منطقهای بهدلیل ممانعت همسر، منع شده است.
فیلم در
لحنی که به دست آورده و شخصیِ سازنده است یکپارچگی خود را حفظ میکند، اما این بدان
معنا نیست که خالی از اشکال باشد، بخش عمدهای از فیلم در ماشین و مدیومشاتهایی
است که از داخل ماشین شاهد آن هستیم، فاجعهای که در چند سال
دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.
دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.
درهای چوبیاش ریش ریش خواهند شد و پنجرههای شیشه شکستهاش، اسباب بازی کودک باد.
دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمهای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیواره
گفت و گو داشتن با افراد مختلف، بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با افراد است و به همین دلیل باید بتوانیم بر گفت و گو مسلط باشیم.سکوت کردن بسیار خوب است ولی گاهی اوقات سَم گفت و گو حساب می شود.حرف زدن به موقع می تواند در یک گپ و گفت بسیار مهم باشد و راهی برای پیشبرد و سوخت رساندنِ به گفت و گو.اما از طرفی بسیاری از مواقع ما درست نمی دانیم که چه باید بگوییم و چه کارهایی را انجام بدهیم تا ضمن رعایت ادب و نزاکت در گفت و گو، بتوانیم آنرا جلو ببریم.
در
معرفی کتاب صید ماهی بزرگ
کتاب صید ماهی بزرگ با کلماتِ مراقبه، هوشیاری و خلاقیت که بر جلدش نوشته شده،
نظر هرکسی را جلب میکند. کتاب صید ماهی بزرگ به خصوص برای کسانی که در شروع کاری به
دنبال ایدههای ناب هستند، مفید است؛ ذهنشان را آرام، فعال، زنده و قوی مینماید و
برای به قلاب انداختن ایدههای بزرگ و خاص، آنها را به اعماقِ وجودشان میبرد، این کتاب هوشیاری و قدرتِ
ذهنتان را رشد میدهد تا بهترین ایدهها را شکار کنید. کتاب صید ماهی بزرگ
در آستانه ی چهلمین سال انقلاب 57 رضا پهلوی در اندیشکده انستیتو واشنگتن به گفتگو با مهدی خلجی نشست. مخاطبان حرف های آقای پهلوی چنان که گفته شد، تصمیم گیرندگانِ سیاسی در دولت و خارج از دولتِ آمریکا بودند. او خود را نماینده ی آن بخشی از جامعه ی ایران در نظر می گیرد که خواهانِ تغییرِ بنیادیِ نظامِ جمهوری اسلامی اند.
در چند و چون از سخنانِ ایشان و حامیانشان پرسش ها و تردیدهایی مطرح است که به چندی از آن ها قصد دارم اشاره هایی بکنم. با تاکید بر عب
درباره این سایت