نتایج جستجو برای عبارت :

حتی دیپلم نداشت

زندگی بی تو چه بی معنی بودمثل شاهی که به سر تاج نداشتروبه رویت من و من کرد و نگفتدر دلش گفت و زبان واج نداشتچشمت آن گوهر بی همتا بودکس ولی جرات تاراج نداشتخنده بعد از تو نیامد به لبمبرگ سبزی تن خود کاج نداشتخواست تا جنگ کند با تقدیرفیل درمانده ولی عاج نداشتغم هجران سحری کشت مراصبح دولت شب محتاج نداشت ...#الهام_ملک_محمدی
زندگی بی تو چه بی معنی بود مثل شاهی که به سر تاج نداشت روبه رویت من و من کرد و نگفت در دلش گفت و زبان واج نداشت چشمت آن گوهر بی همتا بود کس ولی جرات تاراج نداشت خنده بعد از تو نیامد به لبم برگ سبزی تن خود کاج نداشت خواست تا جنگ کند با تقدیر فیل درمانده ولی عاج نداشت غم هجران سحری کشت مرا صبح دولت شب محتاج نداشت ... #الهام_ملک_محمدی
بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟ 
آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت؟
آن اشک‌های شوق در آغازِ هر سلام 
آن خنده‌ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت
آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار! 
آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت
کار رقیب بود که نامهربان من 
از روز دیدنش به نظر دوستم نداشت
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب 
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت... .
‌سجاد_سامانی
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشتما را شکار کرد و بیفکند و برنداشتما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن اواو خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشتما را به چشم کرد که تا صید او شدیمزان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشتگفتا جفا نجویم زین خود گذر نکردگفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشتوصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکردزخمش به دل رسید که سینه سپر نداشتگفتند خرم است شبستان وصل اورفتم که بار خواهم دیدم که در نداشتگفتم که بر پرم سوی بام سرای اوچه سود مرغ همت من بال و پر نداشتخا
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!چگونه خورد بر زمین که وقت پا شدن فقطبه خاک پنجه می کشید و در بدن توان نداشتمگر چگونه ضربه خورده بود؟! بعدِ چند ماهشبی خلاصی از هجوم درد استخوان نداشتکسی که نان سفره ها نتیجه ی دعاش بوددگر به بازویش توان پختِ قرص نان نداشتچرا به جست و جوی گوشواره اش نشسته بود؟!عزیز مصطفی دو چشم تار، بی گمان ندا
دنیا اگر تو را نداشتچگونه می شد خندید؟آفتاب کسل طلوع می‌کرد!پرنده در قفس می‌مردو جنگل همیشه در مه جا می‌ماند
 دنیا اگر تو را نداشتگلی نبودچشمه ای نمی‌جوشیدو آواز قناری‌ها راهیچکس جدی نمی‌گرفت.
 دنیا اگر تو را نداشتعطر‌ها بو نداشتند!گلفروش‌ها پژمرده می‌شدندو خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!
 دنیا اگر تو را نداشت"فاصله" غمگین نبودهیچ‌کس دلتنگ نمی‌شدو سخت می‌شد، دلِ منسرد می‌شد، دست‌هایمو بوسه و آغوشفراموشم!
 دنیا اگر تو را نداشت...دنیا ج
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ فاطمیه دوم ۹۸
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!چگونه خورد بر زمین که وقت پا شدن فقطبه خاک پنجه می کشید و در بدن توان نداشتمگر چگونه ضربه خورده بود؟! بعدِ چند ماهشبی خلاصی از هجوم درد استخوان نداشتکسی که نان سفره ها نتیجه ی دعاش بوددگر به بازویش توان پختِ قرص نان نداشتچرا به جست و جوی
یاهو
یکی از دردناکترین حس هایی که دارم بخاطر اینه که روزهای آخر که آقاجون توانش رو از دست داده بود و حتی با عصا تعادل نداشت و زمین می خورد همه ما خشکمون زده بود و فقط چشم هامون پر از اشک میشد. می ترسیدیم بهش نزدیک بشیم. میترسیدیم دستش رو بگیریم جز فاطمه که دل قوی تری داشت. داشتیم می دیدیم که داریم از دستش میدیم. از طرفی هیچ کس دوست نداشت ببینه پیر فرزانه مون چقدر تحلیل رفته.هیچکس طاقت دیدن زوالش رو نداشت از بس که با شکوه ایستاده بود همیشه. از بس ک
بچه فقیر پول آنچنانی نداشت شغل درست و حسابی ای نداشت
آینده ی معلوم و صاف و زلالی نداشت
خانه و ماشین و دیگر اسباب زندگانی نداشت
حتی بیچاره قیافه ی آنچنان جذابی نداشت
پولی برای خرید کادوی تولد و ولنتاینی نداشت
گاهی کارگری میکرد از بدن درد آسایش جانی نداشت
سختی فراوان کشیده بود امتحان آسانی نداشت
پشتش بابای پولداری نبود جز خدا پشتیبانی نداشت
بچه فقیر چیزی نداشت اما دختری را از ته قلبش دوست میداشت
در باغچه ی قلبش هر روز برایش گل محبت میکاشت
از
 
میدانی دردناک ترین لحظه کجاست؟
آنجا که دست کشیده ای از دنیا..نشسته ای بی نبض هیچ احساسی..
و دلمرده تر از آنی که بخواهی.
آندم که میدانی دیگر ازین خانه، آمینی برای دل مرده ات نجوا نخواهد شد..
من کفر نمیگویم خدا ولی ای کاش سهم من ازین دل آه نداشت، بغض نداشت،نیش و کنایه نداشت،نفرین نداشت..آه نفرین نداشت.
دلت اگر برای دل بی پناهمان سوخت...هیچ!بگذریم!
 
+توی یکی از گروه همکاران عکس زوج میانسالی رو دیدم که انگار پنجاه و اندی سال داشتند..مرد همسرشو توی ب
یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.
می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمی
.....
+فاطی !ینی از اولشم دوسم نداشت؟
_نمیدونم!چی بگم؟
+آخه اینطوری خیلی نامردیه ...نیس؟
_چرا هست!
+چرا هیچی نمیگی؟
_چی بگم؟
+بگو غلط کردی دل بستی!بگو از اول اول اولش غلط کردی!که دلت سر خورد!مث قدیما تو مدرسه ...هلم بده سمت دیوار و بگو دست برداااار!
_نمیگم!
+چرا؟
_چون خودت روزی هزار بار به خودت میگی!
+ینی از اولشم دوسم نداشت؟
....
کاش بقیه میفهمیدن...
پ.ن این یک مکالمه واقعی ست ...براش دعا کنین!
 
خانه های قدیمی را دوست دارم چونکه... 
چایی همیشه دم بود
روی سماور
توی قوری. 
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست. 
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود. 
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بو ها و خاک نم خورده حیاط غوغا میکرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب
همه جا را سکوت فرا گرفته بود، گویی که زنده جانی زیر این سقف وجود نداشت.
واقعیت اما چیز دیگری بود. آدم های زیر سقف عشق را فراموش کرده بودند و هرکدام غرق در دنیای خودشان بود‌ند.
دیگر روحی وجود نداشت. سردی همه جا را در بغل گرفته بود، قلب هارا، روح زنگی، چشمان را
 
 
با سلام خدمت دوستان بدلیل تغییر تنظیمات متاسفانه برای مدتی امکان پاسخ گویی  به ارسال نظر و سئوالات دوستان وجود نداشت بنابراین از  عدم پاسخ به دوستان پوزش می طلبم.
 لطفا مطالب خود را در
تلگرام   arsenjani@
 با بنده در میان بگذارید.
2486 - «امیرعباس فخرآور» ضدانقلاب فراری با
افشاگری درباره «احمد باطبی»، او را یک «فاحشه سیاسی» نامید و گفت: “باطبی
که به‌عنوان نماد جنبش دانشجویی ایران معروف شد، در زمان حوادث 18تیر 78
حتی دیپلم هم نداشت و بعدا یک نفر به جای او امتحان داد و دیپلم گرفت. به
دروغ می‌گفت ماموران او را شکنجه کرده‌اند و سرش را درون توالت فرنگی
می‌کردند، در حالی که زندان اوین اصلا توالت فرنگی نداشت ... حتی وقتی به
آمریکا رفت خودش را فرزند موسوی معرفی می‌کرد!”لین
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
من جنگنده‌ی جنگی بودم که وجود نداشت. میخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ امید اشتباه تر؟ چرا فکر کردم میتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش می‌کردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
در دیدار طلاب حوزه های علمیه: بعضی میگویند مردم از دین فاصله گرفته اند. ما که طلبه بودیم، هیچوقت در هیچ شهری در هیچ جلسه ای، این اجتماعاتی که امروز پای منبرها مشاهده میکنید وجود نداشت؛ یک دهم این هم وجود نداشت. وجوهاتی که امروز مردم میدهند نشان میدهد که مردم متدین هستند/ حرفهای بدون معیار علمی گفته میشود، لکن روحانیت محترم است و علیرغم سیاه نمایی هایی که انجام میشود، واقعیت چیز دیگری است؛ این وظیفه را سنگین میکند.
 
خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی:
وقتی کوثر بدنیا اومده بود، محمودرضا با خانواده به تبریز اومده بودن. محمودرضا دوتا قاب عکس کوچولو خرید، تو یکیشون عکس کوثر رو قاب گرفت گذاشت بالای ستون آشپزخونه خانه پدری. به محمودرضا گفتم محمود؛ میشه اینو من بردارم؟ یکیش خالی بود هنوز عکسی نداشت با لبخند و یه حالتی که انگار علاقه ای به مال دنیا نداشت گفت مال شما بَرِش دار... حالا هر لحظه که چشمم به قاب عکس ها میوفته یاد همون لحظه میوفتم. بعد شهادتش عکسشو
امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداش
از اخرین داستانم خوشش نیومد. یکم چیز میز به عنوان دلیل مِن مِن کرد ولی مسئله این نبود. فقط دیگه چیزایی که توی من دوست داشت رو نمیدید. دیگه از داستانام خوشش نمیومد، دیگه از بحثام راجع به کلمات خسته شده بود. از باورم به چیزای غیرواقعی متنفر شده بود. دیگه هیچ کدوم از چیزایی که بخاطرشون بهم گفت بیا دوست شیم رو دوست نداشت. حرفاش بوی نفرت میدادن و نمیخواست قبولش کنه. کاراش تایید کردن نفرتشو و اون بازم قبول نکرد. رفت و قبول نکرد.اخرین داستانمم دوست ند
رضا عنایتی از اهالی خراسان که در حال حاضر بهترین گلزن تاریخ لیگ برتر هم به حساب میاد زیاد سابقه ملی خوبی نداره.اون سال های اوجش تو استقلال که طی سه فصل تونسته بود دو بار آقای گل لیگ برتر بشه هم باز به تیم ملی دعوت نمیشد.
سرمربی اون زمان تیم ملی برانکو بود و با وجود مهاجمانی مثل علی دایی و هاشمیان که تو بوندسلیگا بازی میکردن زیاد میلی به دعوت از عنایتی نداشت.
اما یه رضای دیگه هم داریم به اسم قوچان نژاد که اون هم از اهالی خراسانه
زمانی که قوچان نژ
محمدِ همیشه ساکت و بی‌آزار، عضو کمرنگ کلاس ما بود. درمیان دوستی‌های چند نفره‌ی هرکدام از ما، جایگاهی نداشت. کسی نمی‌دانست پشت‌ چهره‌ی سردش، چه‌ها نهفته و البته برای کسی اهمیتی‌ هم نداشت که‌ بداند. برای کسی مهم‌ نبود از رازهای نهفته چهره‌ی سرد و نه‌چندان جذابش چیزی بفهمد. از نظر ما، دوستِ به‌درد بخوری نبود. مایی که باید با کسی دوست شویم که به‌دردمان‌ بخورد.یکی از روزهای زمستان سال آخر پزشکی، هوای یخ‌زده‌ی شهرکرد و غم روزهای پایانی
بسم رب الحسین
 
دوای درد دل تب دار مایی حسین (علیه السلام) جان 
ماقفس کشیده ایم دورمان و اغیار گردمان را گرفته اند اما دلمان گرم همان روضه ی شب های محرمی توست 
ای آنکه تیغ ظلم بر گردنت نشست ولی طاقت بریدن ایمانت را نداشت ، مودّتت را نصیب ما کن و نگذار آماج تیرهای ظلم شویم و سر خم کنیم پیش هر ظالمی ... 
به راستی اگر دلمان شما را نداشت ، می مُرد!
بسم رب الحسین
 
دوای درد دل تب دار مایی حسین (علیه السلام) جان 
ماقفس کشیده ایم دورمان و اغیار گردمان را گرفته اند اما دلمان گرم همان روضه ی شب های محرمی توست 
ای آنکه تیغ ظلم بر گردنت نشست ولی طاقت بریدن ایمانت را نداشت ، مودّتت را نصیب ما کن و نگذار آماج تیرهای ظلم شویم و سر خم کنیم پیش هر ظالمی ... 
به راستی اگر دلمان شما را نداشت ، می مُرد!
گاهی به این فکر میکنم کاش میشد دوستت نداشت ‌...
کاش میشد از تمام اونایی که دوستشون دارم فرار کنم و برم یه جای دور ...
یه جایی که فراموش کنم از نبودنت چه قدررر حالم بده ....
میدونم دارم چرت می بافم ...
میدونم ...ولی
کاشکی میشد دوستت نداشت ...
حیف ...
حیف که این دل لامصب همه ادمای دنیا رو گذاشته یه طرف ...تو رو یه طرف!
دلم گرفته امروز ...دلم بدجور گرفته ...مثل روزای دیگه ...از وقتی اومدی تو این دلم یه لحظه رنگ اروم قرار به خودش نگرفته...
دلم پر میشه غم ...
دلم پر میک
یکی از باهوش ترین دخترهایی بود که میشناختم.مطالبی که ما یک روز تمام سر حفظ کردنش پدر خودمون رو در میاوردیم،طی نیم ساعت قبل از شروع کلاس میخوند و همون نمره ای رو میگرفت که ما میگرفتیم...پدر و مادرش جدا شده بودن.در ظاهر با مادرش زندگی میکرد اما مادرش شاغل و دانشجو بود و عملا وقت رسیدگی به دخترش رو نداشت...یادمه هیچوقت کتابهای برنامه ی روزانه رو همراهش نداشت...
سوم راهنمایی جزو تاپ های شهر بود و رقیب درسی کسی بود که الان داره دانشگاه تهران پزشکی می
در دهکده ای
در سرزمین کوهستانی بالکان
در طی یک روز
گروهی کودک
شهید شدند
همه در یک سال زاده شدند
همه به یک مدرسه رفته بودند
همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند
همه یک جور واکسن زده بودند
و همه در یک روز مردند
و پنجاه و پنج دقیقه
پیش از آن لحظه شوم
آن کودکان
پشت میزشان نشسته بودند
سرگرم حل کردن مسئله ای سخت
یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 
تا برسد به آن شهر
مشتی رویای یکسان
وراز های یکسان
راز عشق و عشق به میهن
در ته جیب هایشان پنهان بود
و همگ
های گایز ( یکی پیدا شه کلیشو بفروشه منو ببره وطنم آمریکا)
داشتم به این فکر می کردم اگه تو کشوری غیر از ایران بدنیا می اومدم بازم میومدم تجربی؟
انتخاب من چی بود؟پزشکی؟دندون؟دارو؟ شایدم حالم از این رشته ها بهم می خورد!
من پتانسیل پزشک شدن رو ندارم.چون روحیه اش رو ندارم.نمی تونم مرگ یک گربه رو
تحمل کنم من زیادی احساساتی ام! نمی تونم دیدن مرگ آدما رو به چشم ببینم و ببینم کاری
از دستم برنمیاد که براشون انجام بدم.اگه پزشکی و مشتقاتی که عرض کردم پول ن
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی ناراحتم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * ناراحتم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سینا شعبانخانی باشید.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Sina Shabankhani called Narahatam With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه سینا شعبانخانی به نام ناراحتم
چند روزه بیخودی سرده باهام خیلی بی انصافی کرده باهاممیدونه عاشقشمچند روزه که به روش نمیاره میخوا
امام حسین جامع بین اضداد بود. در روز عاشورا امام به خاطر اموری مضطرب شدند، اما هرچه به اضطراب حضرت افزوده میشد، قلبش آرام تر میشد. بنابراین امام حسین همان مضطرب وقور است... 
خصائص الحسینیه از شیخ جعفر شوشتری
اما در این واقعه مهم است که توجه کنیم که او به قول عرفان نظر آهاری فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر پولادین نداشت. مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای. 
او انسان بود. انسان. و همینجا زندگی میکرد. روی همین زمی
چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولی هنوز پا برهنه بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولی دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف
سَرَم خیلی درد می کند...دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.امروز یک دل سیر دیدمش...گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی م
سَرَم خیلی درد می کند...دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.امروز یک دل سیر دیدمش...گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی م
هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم 
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
بعضی آدم ها به قدری عزیز هستن که مرگشان دردش کمتر است..
شاید عجیب باشد .. اما منظور در زمان و نوع مرگ است.. که می بینی باز خدا بهترین را برایش رقم زده و این بسیار جای شکر دارد..
زنی که هرگز از او شکایت ندیده باشی... هرگز کنایه نشنیده باشی...
هرگز درخواستی نداشت... گوشش برای غیبت شنیدن نبود.. و زبانش برای به زبان آوردن نبود..
زحمت بسیار کشید و از دنیا کمترین را داشت...
سال های آخر عمرش صاحبخانه شد.. اما انگار در دنیا نبود.. فرقی برایش نداشت..
جایی نرفته بود
ذهنم اصرار دارد به نتایجی تکراری برسد و آن نتایج را پرت کند توی صورتم؛ «بیا! دیدی دوستت نداشت؟!» و حتی از خودم نمی‌پرسم که مگر من چه کم دارم؟ و مگر من دوست داشتنی نیستم؟ نه! این‌ها را نمی‌پرسم چون می‌دانم که دوست‌داشتنی هستم و می‌دانم که لیاقتش، احمق‌هایی شبیه خودش هستند. مازوخیزم است دیگر! همه‌ی این‌ها را می‌دانم و وادارم می‌کند که تکرار کنم «دوستت نداشت. دوستت نداشت. فقط تو رو دوست نداشت.»
 
 
پ.ن: هرگز کامنت‌ها، چه خصوصی و چه عمومی،
 
و اما جواب من به این بنده خدا:
 
استغفرالله این چرت و پرتها چیه میگین شما اصلا شما میدونید اگه بدی ها وجود نداشت و همیشه خوبی بود و مرگ نبود جمعیت دنیا باید ب ی مقدار ثابت میموند و دیگه تلاش و رقابت برای زندگی معنی نداشت و زندگی بسیار خسته کننده تکراری و ملال آور بود! بلایای طبیعی و مریضی ها و بدی ها و.... بوجود اومدند تا ی عده ای از انسانها حالا یا ب علت سهل انگاری مثل مردم ما در جریان کرونا یا بی گناه بمیرند و انسانهای جدیدی جاشون بیان و فکرها و
آدمی می‌شکند، قبل از هر چیزی، خرد می‌شود، قبل از فکر کردنتان و بعد از نفهمیدن‌هاتان، از حرف نزدنتان می‌شکند، از بعضی حرف‌هاتان می‌شکند، با دادها و بی‌دادهاتان، با بو و رنگ‌هاتان با آواهاتان می‌شکند... او همیشه شکسته، از خنده‌هاتان، از اشک‌های دورغینتان...خداهای صداهای طبقه پایین، ماه بودنتان و به خنده انداختنتان، و گاهی با ایما و اشاره هشدار دادنتان آدمی را ذوب کرده بود و حالا شکانده، بی‌شکل و نور...
خدایانِ سایه‌ی قضاوت، ساکنانِ ب
من آدمِ مناسبتی نیستم!هیچ وقت از رسیدن شب یلدا و عید نوروز خوشحال نشدم!و حتی از رسیدن عید ناراحت شدم.شاید وقتی دیگر که مستقل باشم و تعطیلات به دلخواه خودم سپری کنم،شیرینی عید را حس کنم.
دیشب که ماه بانو وضعیت واتس آپ دوستان و فامیل را نگاه میکرد،ناراحت شدم!ناراحت شدم که کز کرده بود و ما یلدایی نداشتیم.خانواده پرجمعیت ما پراکندست و اخرین دورهمی که همه جمع بودیم برمیگردد به عید سال نود و دو! از ان به بعد همیشه یک نفر غایب داشتیم و من اینجور مواق
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
دو روز پیش سه کلاس سنگین در دانشگاه داشتم که وسطی حضور غیاب نداشت. اولی را نرفتم چون استاد سخت گیر نبود و تاثیری روی پایان ترمش نداشت هرچندغیبتم را خوردم. سومی را زنگ زدم از دوستم بپرسم تشکیل می شود دانشگاه بیایم یا نه که گفت استاد همان استاد اولیست احتمال حضور غیاب مجدد با توجه به یک بار حضور غیاب کردنش اگر صفر نباشد نزدیک به آن است همین شد که آن را هم نرفتم. در بیرون دانشگاه جای دیگری کلاس می رفتم که انجا یک هفته ای بود تمام شده بود و کلاس هنر
سلام 
از وقتی یادمه شوهرم همه ش سرش تو گوشی بود، دائم بازی بازی بازی ... روانیم کرده، چند ماه بیشتر نیست که از ازدواج مون گذشته، صبح تا شب تو بازیه، فقط تو رختخواب یادش به من میافته ، بدبختی سه هفته پیش من نیست وقتی میاد ده روز پیشمه که اونم نبودنش بهتره، من از نظر خودش و بقیه ظاهرم خوبه، رفتارم هم باهاش خوبه تا جایی که نره رو اعصابم، همه ش رو اعصابمه.
من نمی‌گم بازی نکن، میگم حدی داره، میریم یه جا هم سرش تو گوشیه، من چند بار مقابل به مثل کردم

⚡️کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره :
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار می‌شد، همان جلوی در می‌نشست.
هرکس وارد می‌شد، جلوی پای او می‌ایستاد و با خوشرویی از او  استقبال می‌کرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد.
اگر کودک بود، برایش دعایی می‌خواند و نوازشش می‌کرد.
گاه می‌گفت روضۀ علی‌اصغر علیه‌السلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد،
آقا برخاست و دست بر سینه، احترام گذاشت.
نگاه که کردم کسی را ندیدم!
ت
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

دانلودحجم: 4.51 مگابایتتوضیحات: موزیک دوستم نداشت
از حق نگذریم محل کارم نقاط مثبتی هم داره، مثلا مدیر دفترمان... امروز یه آقای مسن که حالت جسمانی مساعدی هم نداشت از رشت برای جلسه دادگاهش آمده بود، بعد از جلسه هم تقاضای تجدید نظرش را برای ثبت پیش من آورد، هزینه دادرسی را بخاطر تحت پوشش بهزیستی بودن معاف بود، هزینه دفتر را وقتی گفتم، گفت من توی راه همه پولهایم را خرج کردم، چیزی ندارم، ثبت کنید برم رشت از آنجا بفرستم، وقتی به مدیر گفتم بلافاصله موافقت کرد هزینه دفتر را صفر کنم، فقط هزینه پیامک
بسم الله 
عزیز پیرزنی بود باقد نهایت ۱۵۰ و با وزنی بین۴۰ تا ۴۵ کیلو با روسری سوزن زده زیر گلو بدون بیرون بودن یه خال از موهاش که با توجه به سن بالاش اتفاقا بیشترش سیاه بود . 
یه پیرزن با چروکای دل فریب که دوست داشتی مدام دستاش و بگیری و فرق بین چروک و رگ رو روی دستش کشف کنی .
تمام سالای عمرش رو بعد از بابا بزرگ به سفر بود البته جز ۵ ، ۶ سال پایانی که تنفسش سخت شده بود و دیگه نمیتونست تنها سفر کنه .
هر دفعه که پیشم می نشست و میدید کتابام جلوم ولو شده
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
از شما چه پنهون
من احساس میکنم به عوض همه این سالهایی که دکتر نرفتم
نیاز دارم برم تراپی
و توش از زندگیم
مخصوصا از بخش ویژه ده سال گذشته و درباره محمد حرف بزنم.
چون این ادم با تمام کمکها و کارهایی که برام کرد
با وجود خوب و مهربان بودنش
با وجود بااستعداد و باعرضه بودنش
خراش های بسیاری زیادی رو در کنارش به روحم کشیدم یا کشیده شد به روحم یا هرچی.
و نیاز دارم درباره ش حرف بزنم. 
و به تدریج از خودم پاکش کنم. چون روانیم خواهد کرد.
باورتون نمیشه ولی ماهه
من که به جز فکر تو اندیشه ی دیگر به سرم جای نداشت ... موی سپید است چرا ? عمر هدر رفت چرا ? گفته ام و بار دگر نیز بگویم که من از روزن چشمان ترم می روم از خود , گذری چون به من آری قد دیداری از این دور و دمی ... جان دلم ... #الهام_ملک_محمدی
* بابا کوررنگی داشت. شب‌ها بعضی رنگ‌ها را رنگ دیگری می‌دید. هروقت که شب بود و با هم به خرید می‌رفتیم، لباس صورتی را از فاصله نشانش می‌دادم و می‌گفت اون قهوه‌ایه؟ اوایل ک بچه بودم حواسم نبود و چندبار تلاش می‌کردم که نه! اون صورتیه و آخرش خودش همینجوری می‌گفت آهان. اون صورتیه. بعدها، هربار که چیزی را با رنگش نشان می‌دادم و اشتباه می‌گفت، می‌گفتم آره؛ همون قهوه‌ایه. طوسیه. کرمه و می‌خریدیم و برمی‌گشتیم خانه.
* خیلی وقته که به عکس‌های باب
 
 اوایل چادر و مقنعه اش  فرقی با بلوز برایش نداشت* ...
گرما و سرمانداشت...پشت فرمان ماشین و موقع رفتن کنار دریا نداشت ...راحت می پوشیدشان
بعد از مدتی حس کرد رانندگی با چادر سخت شده نمی دانست چرا چادر یهو آمده توی دست و پایش... برای همین موقع رانندگی چادر را گذاشت صندلی عقب تا آزاد شود از آن همه دست و پاگیری ...اشکالی هم نداشت! موقع پیاده شدن می پوشیدش!
مدتی بعدتر حس کرد چادرش چقدر سنگین شده! و کنترلش سخت مخصوصا موقعی که کتاب به بغل است (یا بچه به بغل ی
به جهت استفاده در اینستاگرام و استوری ها این طرح در سه بخش آماده شد. هرنوع استفاده در راستای احیای شعائر حسینی، آزاد و موجب خوشحالی من است.یاحق
شعر کامل:
بدون عشق...
هرچند وصف عشق تو اندازه‌ای نداشتجز عاشقی، غزل سخن تازه‌ای نداشتما هم تراز عشق ندیدیم واژه‌ایاز بس بلند بود و هم اندازه‌ای نداشتمن حاضرم قسم بخورم عشق اگر نبودعمان نبود، محتشم آوازه‌ای نداشتدیوان شعر هیچ، که حتی بدون عشققرآن کتاب معجزه، شیرازه‌ای نداشتاز راه آسمان به تو دست
مشکل عمده ی من در رانندگی، عوض کردن دنده است! 
یعنی در واقع عوض نکردن دنده است. اینه که حوصله ندارم وقتی سرعتم میاد پایین، دنده رو بیارم پایین. با خودم میگم چه کاریه؟ الان دوباره باید دنده رو ببرم بالا! و اینجاست که حضرت آقا جوش میاره که "پکوندی ماشین رو برهم!!!" (فک کنم اصطلاحش یه کم کاشونیه!! یعنی ماشین رو از بین بردی!!)
 
در همین راستا به این نتیجه رسیدم که اصلا دنده چیز خیلی بیخودیه! مگه ماشین قفسه ی سینه اس که براش دنده گذاشتن؟؟ 
حیف که پولم به
هیچوقت کدبانو نبودم. نه که نخواما... مامان دوست نداشت کار کنم چون من یکی یه دونه اش بودم و دوست نداشت اذیت بشم. بهم میگفت یاد بگیر اما نمیذاشت انجام بدم. اما منم از اونام که کار رو توی کار یاد میگیرم. 
هر بار که تو دور همی ها پیشنهاد دادی برامون جوجه درست کنی با اون رسپی مخصوص خودت... از اون لحظه ی مسخره که باید منقل داغو جا به جا میکردید بدم می اومد. 
امروز که تیکه پارچه های مامان رو دیدم بهش گفتم یادم بده... برات دو تا دستگیره درست کردم!
به خودم که ن
دیروز روز اول پانسیون بود و میتونم بگم محشر بود برای اولین بار ساعت های پشت هم درس خوندم و تست زدم هم زمان کتاب ناطور دشت رو هم بینش خوندم هیچ استرسی درکار نبود همه میخندیدن و تلاش میکردن 
ازمون جمعه رو گند زدم بعد از ظهرش مامان خیلی جدی گوشی رو ازم گرفت و من مخالفتی نکردم مسئله اینجاست که تصمیم درستیه و انکار من هم بی فایدس امروز دوباره بهم داد چون قراره بیست دقیقه دیگه برم بیرون 
دیروز ولی یکی از علت های دیگش که حالم خیلی خوب بود عدم استفاد
کودک معصوم دررحم مادر چنان در آرامش وامنیتی بودکه بعد از به دنیا آمدن به همه اجازه میداد از اون نگهداری کنن گویی دنیای خوشبینی وامید او تمامی نداشت دنیایی سرشار از اعتماد چونکه ازجایی که آمده بود همه چیز امن وراحت بود نمیدانست به کجا آمده انگارهنوز درهمون عالم پاکی بود خودش ودنیا برایش پاک بود خدایی بود که فقط خوبیها رابرای اون به ارمغان آورده بود برای اوخطری وجود نداشت شایدم اون رو انکار میکرد چنان مشکلات راراهی اعماق وجودش کرده بود که و
به راستی که ضعیفه بودن زن را نخواهم پذیرفت.
زمانی که مردی به نام مجنون قدرت به دست آوردن لیلی را نداشت...
زمانی که مردی به اسم فرهاد با حماقت تمام فریب رقیبش خسرو را خورد و شیرین را به دست نیاورد..
و زمانی که فرهاد دیگری حتی بعد از مرگ قباد توانایی به دست آوردن شهرزاد را نداشت..
و چه بگویم از قدرت زلیخا که کور شد و دست از یوسف نکشید تا به دستش آورد..
و چه بگویم از منیژه که بالای چاه بیژن شبانه روز گرسنه و تشنه برای او آواز خواند و رقصید تا زمانی که ب
تو نو بهار منی
همیشه کنار منی
در اوج بی قراری من
تویی که قرار منی
 
صدای پای نسیم
مرا به خاطره برد
میان خاطره ها 
تو در خیال منی
 
در این مسیر خطیر
پر از شرارت و گیر
تو آمدی چون شمس
و دستگیر من
 
خبر نداشت به عشق
زلال می شود آب
در آن میس و جامی
که می دهد صنمی
 
امروز برای بار سوم توی زندگی‌م دل‌م می‌خواست تا روز آخر دنیا توی یه لحظه‌ی خاص بمونم. ولی نیمکتی که روش نشسته‌بودم، پشتی نداشت و کمرم درد گرفت و پشیمون شدم.
با این حال خواستم از این تریبون تا روز آخر دنیا به خاطر امروز ازت ممنون باشم.
 
یه روزى من دوستان زیادى داشتم و اون هیچ دوستى نداشت. دیگه ندیدمش اما امروز فهمیدم امروزه وضعیتمون برعکسه، یه مطلب خوندم درباره یه چیز دیگه که وسطش نوشته بود "بسیارى از دوستانم..."
 
دیگه بالاخره گهى پشت بر زین ، گهى زین به پشت...
و من افتادم زخمی بر خاک
دخترک رفت و پسر نیز مرا تنها بر خاک گذاشت
خنده و گریه یشان رفت به باد
سیب دندانزده ی خاک آلود
اینچنین می گوید :
ساعتی رفت و من آزرده شدم
همه در فکر شدم چه کسی من را  از زمین بر خواهد داشت
چه کسی باز مرا خواهد خواست
که صدایی آمد کولی غمزده ای دید مرا ا
اشک شادی در چشم
از زمینم بر داشت
و مرا با خود برد
او که در گوشه ی مخروبه اطراف دهات
پدر پیری داشت
شاد و خندان به پدر کرد سلام
پدر امروز خدا سیبم داد
تا که باهم بخوریم
جای دندا
کاغذ های سفید را از کیفش بیرون کشید و کیفش را روی زمین انداخت. به سرعت به سمت میزش که گوشه اتاق بود رفت و صندلی را عقب کشید. پشتی صندلی به دیوار گچی برخورد کرد و کمی گچ رو زمین ریخت.
روی صندلی نشست. قلمش را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.
موضوعی نداشت، فقط نوشت.
هرچیزی را که می‌توانست نوشت، هرچیزی که توی مغزش بود را روی کاغذ ریخت. انگار هرلحظه گلوله‌ایی به مغزش برخورد می‌کرد و محتویات مغزش روی کاغذ می‌پاشید.
درد دستش را نادید گرفت، خط به خط و ک
یه‌روز میاد بهارو پس می‌گیریمگلدون زخمیو رو دس می‌گیریمیه‌روز میاد شکوفه‌ها وا میشنحیاطامون پاک و مصفا میشنهی نگو پس بهار ما کی میشه؟زمستونم دوره داره، طی میشهبهار میاد که گل‌فشونی کنهکه باغچه رو‌ ضدعفونی کنهزنبورا از گلا عسل می‌گیرنپروانه‌ها همو بغل می‌گیرنکلیدِ خنده می‌ره تو گوشمونوامیشه این قفلای آغوشمونبدون ترس و بی‌اجازه فورنبوسه‌ها روی گونه‌ها می‌شینن..بد شده بودیم همه‌مون قبول کنبه خاطر یه لقمه نون قبول کنهرکسی فکر ب
فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه، اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید. حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند. وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار... ده بار گرفت. تلفن زنگ
برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به آن‌ها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسن‌هایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترم‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراندم. علی‌رغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپ‌های مسخره‌ی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالی
ببینید کی ریاضی مهندسیشو خوب داده و از جلسه اومده بیرون. نات مهدی! با اینکه دیروز از دوازده و نیم تا شیش و نیم درس خوندیم و یادش دادم چون روی مباحث تسلط کافی نداشت نتونسته بود بنویسه. خیلی غصه خوردم. من خوب دادم تقریبا. زندگی شیرینه و به دل میشینه. به و به.
یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 
چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!
اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!
یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!
یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو ا
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
مامانم هر وقت میخواد اتاقمو تمیز کنم میاد میشینه تواتاقم و میگه شروع کن!هرکسی هم بهش زنگ بزنه میگه"فعلا نمیتونم.اگه بیام این‌دختره دست میکشه"آبروی منو برده! :))اون هفته که پیشم بودو مثل خر بگم؟گاری بگم؟چی بگم؟ازم کار کشید!میگفت این خونه چون قبلا دست یه پسردانشجو بوده باید ۳ برابر تمیز شه.پسرای دانشجو بیایین به مادر پیرتون بگین چه میکنید که اینقد آوازتون بد در رفته!دسشویی اجازه نمیداد برم،چون فکرمیکرد میخوام به بهانه ی دسشویی از زیر کار در
اول اون منو فالو کرد. توی بیوش فقط زده بود  kaums و ب خاطر همین ریکوعستشو قبول کردم و فالو بک دادم... هیچ چیز خاصی نداشت تو پیجش و فالور زیادی هم نداشت! گذشت ی مدتی و یه استوری خفن دیدم و وقتی چک کردم ک کی گذاشته دیدم همین برادر عزیزمون بوده:)) با خودم فتم اوه! کول! همچین عادمایی هم داریم! گذشت و تعداد ین استوری های خفنی ک میزاشت بیشتر شد و منم بیشتر ازش خوشم اومد:))
میدونی... دقیثا مثل خودمه! یکمی مذهبیه و از اون طرف هم ی فاز غربی خوبی داره... دقیقا مثل من
از دست کسی که هیچ صنمی باهاش نداشتم...فقط زیادی دوسش داشتم..میدونی چیه رفیق؟تموم شدی..دیگه واقعا تموم شدی! هر چند که برای تو هیچ فرقی نداشت..اصلا معنی رفاقتو میدونستی؟ای بمیره این ماجده که انقدر بهت محل داد..که تهش فقط خودش شکست... 
 
 
خوش باشی رفیق..خوش...
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه الله علیهم. و این افسانه ای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند…
می‌خواهم زندگی کنم، این خواسته زیادی است. این حرف‌ها بخشی از
جملات زن جوانی بود که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه شکایتش را امضا
می‌زد تا مثل هزاران زنی که روی نیمکت‌های فلزی راهروهای دادگاه خانواده
نشسته بودند تا از روزهای سخت زندگی شان خلاص شوند... اما چهره جوان این زن
که 18 سال بیشتر نداشت، توجه همگان را به خود جلب کرده بود.
غم سنگینی در چهره‌اش موج می‌زد... انگار همه چیز برای این زن
به آخر خط رسیده و جز سیاهی رنگی نداشت. حتی اولین روزه
♪♬♬♪اومده اون روز که حتی فکشرم حالمو بد می کرد♪♬♬♪
♪♬♬♪حواست نبود به من، لعتی دیدم♪♬♬♪
♪♬♬♪دلت داشت به چشماش التماس می کرد دیگه دستت رو شد♪♬♬♪
♪♬♬♪از تمام خاطراتی که با من داری دور شو♪♬♬♪
♪♬♬♪خوبی مثل اینکه زدبه چشمات کورشد♪♬♬♪
♪♬♬♪دیگه نبینمت فقط دور شو♪♬♬♪
♪♬♬♪حال منو نمی دونی تمی تونی که بفهمی♪♬♬♪
♪♬♬♪میگیره آهمو زندگیت ببین الان داری می خندی♪♬♬♪
♪♬♬♪واسه من کاری نداشت بخوام مثل تو امشب بایکی♪♬
 
 


 
-:خانه های قدیمی را دوست دارم
چایی همیشه دم بود
توی قوری
روی کتری های سیاه شده
روی اجاق های هیزمی
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست ...
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود.
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بوها و خاک نم خورده ی حیاط غوغا می کرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود
نور خورشید سهمی از خانه های قدیمی داشت.
دلخوری ها مشاوره
واقعا مهم نبود که ما چه انتظاری از زندگی داشتیم بلکه مهم این بود که زندگی چه انتظاری از ما داشت .او اختیاری بر میزان رنجی که می کشید نداشت و نمی دانست چه زمانی از اتاق های گاز اعدام اسرا سر در بیاورد یا جسدش کنار جاده رها شود اما واکنش درونی ای که به این رنج ها نشان می داد در اختیار خودش بود 
فردا می آید- این بازی هم تمام می شود مثل همه بازی های دنیا - همه چیز آرام می شود گویی هرگز اتفاق نیافتاده بود -  این بازی برنده ای نداشت منتها یک بازنده داشت - تاریخ را که می نویسند بازنده ها را به سکوی افتخار هدایت نمی کنند، الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم
‏اعصابم از این خورده چرا بهت دادم وقتی لذتی نداشت برام مگر لذت سرکشی؟شاید برای همینش می‌ارزید!استاد گفت تو بازی دست نبر.
دیگر میلی به ح ندارم. دلش می.خواست به خانه‌اش بروم که رفتم و او رفت و گرم زندگی شد و من این روزها گوش شیطان کر ...
هیچ میلی و عشقی نیست، منم در جزیره‌ای ساکت و متروک فقط باید جدی‌تر بشوم.
شبی که سوگندنامه‌ی بقراط را خواند، تا صبح به بتهوون گوش داد و گریست. دنیا به نظرش تخس می‌امد. روز بعد در قهوه‌خانه‌ی سبز کنار مسجد با خودش شطرنج بازی می‌کرد. همه‌‌جا آرام بود و از لحن موزون مؤذن خنده‌اش گرفته بود. سیاه از سفید برد. ساحل اگر می‌بود این انتخابش را به حساسیت‌های نژادی‌اش ربط می‌داد. روانشناسی علم بی‌پایه‌ای است. در صف آخر نماز نشست و به نمازگزاران نگاه کرد. سر به مهر گذاشت و تا آخر نماز سر برنداشت. می‌شمرد. دوست نداشت آس
وقتی یکی حساسه با کوچکترین شوخی و مطلک ناراحت می شه چه خاکی تو سرمون بکنیم. ^o^ 
من خودم دنبال خاک های زیادی گشتم که بریزم بسرم. (^o^) 
اما فایده نداشت حتی چندبار هم خاک و آب قاطی کردم و گل درست کردم و زدم به سرم اما باز هم فایده نداشت. چون جهان بینی طرف رو بخوایم درست کنیم مقداری کمی جون انسان بالا می آد. تقریبا تا لب. ^_^. 
بهترین راه حل که بهش دست یافتم حدیث زیره. هرچند طرف حساسه بازهم یه سری توجیه می کنه اما این حدیث رو بگید. 
گوش کن یادداشت کن به درد
دیشب
اتفاق خیلی خوبی افتاد
چون ینفر که دوستم نداشت خودش منو ترک کرد . همیشه من بودم که گله و شکایت میکردم که چرا نیست  و ترکش میکردم کمی بعد قلبم میگفت چرا ترکش کردی. ولی ایندفعه خودش رفت قلبم به شدت شکست ولی الان خوابی دیدم که ماجرایی رو برام یادآوری کرد. 
خواب اون پسری رو دیدم که تو ۱۸ سالگی عاشقش بودم . اون موقع  از تبریز اومده بود تهران دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. خونه ما روبروی خوابگاه دانشجویان بود . باهم دوست شدیم . مدت طولانی ا
قصد داشتم بار آخری که آمد رشت دعوتش کنم تا یک بار دیگر همدیگر را مزه کنیم. اما همزمان با او، کرونا هم به شهرمان رسید. حتی ملاقات عادی هم معقول نبود. من حرفی نزدم. او هم ظاهرا تمایلی نداشت. دو ماه از روزهایی که این افکار توی سرم بودند می‌گذرند. حالا خودم مطمئنم نیستم که دلم بخواد یک بار دیگر کنار هم بیدار شویم.
خب وقتی ی درس انقدر بیخود هس چرا باید امتحان بدیم؟؟؟
خدایش ی امتحان راحت بود که اصلا ارزش خوندن نداشت حیف وقتی که گذاشتم واسه خوندن اون امتحان لعنتی اگه نمیخوندم هم از پس امتحان بر میومدم ولی خب دیگه نباید غصه گذشته رو خورد مگه نه؟؟؟ 
گیج و خسته ترم
درظاهرو حرف زدن گویا که خوبم
اما یچیزی از درون داره منو میخوره ، هی همه چیز رو هم میزنه و اذیتم میکنه ... ...
در واقع تا یه دلخوشی کوچیک بدست نیارم روز به روز بدترم میشم
چقدر کرونای لعنتی از لحاظ اعصابی داره بهمون ضربه میزنه
چشم نداشت دو ترم دانشگاه رفتن مارو ببینه...
من هم زمانی کپی کار بودم
منطورم از کپی، مطالب دیگران نیست
منظورم از کپی دزدی ادبی نیست
 
منظورم از کپی، کپی اندیشه ها، افکار، نگرش ها و حتی عقاید دیگران است
و چه اشتباه بزرگی بود
آنکه غیرت نداشت، از خودش فکری یا ایده ای هر چند کوچک داشته باشد
 
 در فیلم لیلا ، وقتی هووی لیلا با لباس عروس، وارد خونه میشه ، لیلا چادر سیاه سر می کنه و می دود تو خیابان ...
تو تاریکی ...و برنمی گردد تا اخر فیلم که عروس رفته و کودکی مانده ....
حالا من لیلام ...که دلم می خواهد چادر سیاهم سر کنم و تو سیاهی گم بشم ...
 تصور اینکه روزها و شبهایی که دارم اشک می ریزم ،میم و  خانوده اش تو مهمونی های بعد عقد خواهرش شادند.دلم را اشوب می کنه.شاید دارم حسود می شم ولی من صدای داد زدن های خواهرش را فراموش نمی کنم.عکس هایی که از میم
که گمانش را نداشتن بر کافران عذابی ریزان و رباینده و برای مومنان پشتیبان  سنگر بودیبخدا همراه نعمتهای خلاف مصیبتهایش پرواز کردی افریده شدی و بهطایش  یعنی عطای الهی کامیاد   گشتی. سوابقش را احرازکردیو فضایلش را بدست اوردی شمسیرحجت و دلیلت کند. نبو د و دلت منحرف  نگشت وبصبرتت  ضعیف نشدهراسا،ن. نگشتی و سقوط نکردی تو مانند کوه بودی  ه طوفان نجنباندو همچنان بودی که پیغمبز ص فرمود رفاقت  و دارایی خویش امانت تگهدار ترین مردمست و باز چنان بودی 
حس معتادی را دارم که تابستان بهش اجازه دادند راحت باشد، ولی حال بر بدن زدن نداشت و پاک شد. حالا که قرار است درس بخواند، توی دست یکی از همکلاسی هایش مواد میبیند و وسوسه میشود، فقط یه نمه.....
حالا دوباره گرفتار شده، سردرد و تپش قلب گرفته و سرجایش بند نیست و به دوست و آشنا و کلاس بغلی و معلم ادبیات رو انداخته که شده حتی یک ورق کتاب به دستش برسانند!!!!
چقدر رو مخ یکی و یک چیزیو که میخوای پیدا کنی بعد الکی الکی بگی نه و یا خیلی الکی تر از دستش بدی:/ مث همبر امشب الکی گفتم نه خب تنها نمیخواستم
بدم میاد یه چی بخورم بقبه نگام کنن :/ وای اصن حرفم ربطی به همبر نداشت یه چی دیگه میخواستم بگم که گفتم ولی هیچکی نمیفهمه من چی میگم:/
سلام 
به خدا این دفعه لجبازی نمیکنم !!!
نمیدونم چی بنویسم اخه ... روزها تکراری شدن صب میرم مدرسه ... بعدم میخوابم بعدم درس میخونم دوباره صب روز بعد ...همین تکرار میشه!!
دیشب اینجا بارون امد ... خیلی قشنگ خیلی تند خیلی با دونه های بزرگ ... صبح زود ایقد هوا خوب بود که حد نداشت ... همین جور بارون امد که رفتیم مدرسه ... 
دیگه بارون قطع شد ... وسط کلاس دیدیم داره برف میاد...‌ ایقد خوشکل بود که حد نداشت ... دونه های برف خیلی خیلی بزرگ و ایقد باحال بود راستش تا حالا ه
از اونجایی که غمی هیچ راه ارتباطی نداشت،نتونستم بابت لینک کردن مطلبش اجازه بگیرم اما چون پستش دقیقا حرف های من بود،تمام این روزها نوشته پیش نویس میکنم فقط،نتونستم لینکش نکنم،حالا که یکی دیگه هم دقیقا داره حرف های فرو خورده من رو میگه.
کلیک کنید
با سلام
روزی دو سه بار به مرگ فکر میکنم و حالم بد میشه و یاد خالم اینا افتادم که رحمت خدا رفتند و الان یه نفر داره زمینشون رو میسازه. انگار اصلا تو این دنیا نبودن. این شده یه عامل بازدارنده برای من. تو نت خوندم که اگه به فبرستان سر بزنید و راه برید بهتر میشید. دیشب رفتم سر زدم ولی زیاد اثر نداشت و دوباره اون حالت برگشته.
یاعلی
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.شایدبرایش دنیاجوردیگری معنی پیدامینمو
قاضی حکم رو اعلام کرد: اعدام !!!!حضار اعتراض میکردن! اما دخترک که سرتا پا پر از ترس و لرز شده بود نمیتونست حرفی بزنه و حتی صدای دیگرانم نمیشنید!دخترک رو دستبند به دست بردن! داشت گریه میکرد! نمیخواست که شوهرشو بکشه اما ...هر شب کابوس میدید تا اینکه ...مسئول بند: بیا بیرون کتی! وقتشه!ترسی که وجود دخترک رو گرفته بود پاهاشو قفل کرده بود!جائی رو نمیدید! افکارش پر بود از صداهای مختلف!چشماشو باز کرد. دید که روی سکو ایستاده.قاضی: حرفی نداری اما دخترک حرفی ند
امروز چندبار رفتم توی برنامه ی lichess که بلکه حریفی چیزی پیدا بشه یکم بازی کنم قوی بشم ولی خیلی منتظر شدم و کلی هم آدم توش بود ولی هیچکس نیومد باهام بازی کنه :( والا خر من از کرگی دم نداشت حالا چه توی دنیای واقعی چه توی دنیای مجازی. از خیر شطرنج آنلاینم گذشتم.
‌شب‌ها به پشت می‌خوابید روی خنکی سرامیک‌های لخت کف اتاق، دست‌هایش را زیر سرش قلاب می‌کرد و زل می‌زد به نورهای متحرکی که از پنجره می‌افتاد روی سقف. به سایه‌هایی که بلند می‌شدند و کوتاه می‌شدند و از بین می‌رفتند. چند ساعت تمام کارش همین بود که زل بزند به سقف و گوش بدهد و صدایی نیاید. شب‌ها نمی‌توانست بخوابد. به چیزی فکر نمی‌کرد. سرش تهی بود. بلایی داشت سرش می‌آمد یا آمده بود، اما نمی‌دانست چه بلایی. کسی را نداشت برایش حرف بزند. کسی برای
به مدد حضرت زهرا سلام الله علیها هیچ مشکلی در صفرا، کلیه ها و طحال وجود نداشت سه دکتر رفتم که هیچ کدام نگفتند چه کار کن تا دردت خوب شود! از آخر طب اسلامی به دادم رسید و با یک روش ساده الان هیچ دردی ندارم .
اگر درد داشتید حوله داغ کنید و روی درد بگذارید و با روغنهای طبع گرم مثل زیتون، کنجد ماساژ دهید.
طب مدرن چیزی جز دردسر ندارد.
 
صدایش پشت تلفن میلرزید، این اولین باری نبود که اینهمه عصبانی میشد اما مطمئن بود آخرین بار است که اجازه میدهد کوروش این طوری تحقیرش کند. ناراحتی هایش تمامی نداشت، دنیا با خود عهد بسته بود اجازه شکوفایی هیچ گل لبخندی را به او ندهد .این بار کوروش پا را از حد فراتر گذاشته بود این بار با هستی توی خیابان نبود توی پارک هم نبود روی مبل دو نفره خانه شان بود همان که لیلا با ذوق برای جهیزیه اش خریده بود همان که قرار بود شاهد دوتایی های لیلاییشان باشد. حا
امروز دوازده اردیبشت نود و هشت
روز معلمه سال ها بود که روز معلم دیگه تفاوتی واسم با روزای دیگه نداشت چون دیگه دانش آموز نیستم
ولی امسال چند روز پیش یه ایستوری تو اینستاگرام نظرمو جلب کرد
«همایش بزرگداشت دبیران پیشکسوت ادبیات شهر»
ادامه مطلب
رمز ها آرامش آدم رو می گیرند.این رو وقتی می فهمم که می خوام تو یه شبکه اینترنتی عضو بشم.کلی فکر میکنم که چه رمزی باشه.با حساب گوگل وارد بشم یا نه.از رمز تکراری هم می ترسم.از افشای اطلاعات و این چیزهایی که هر روزه می شنویم.واقعا دوره ای که آدم این قدر احتیاج به رمز نداشت دوره بهتری بود.کاش ما تو همون دوره ایمیل و چک کردن ایمیل می موندیم و جلوتر نمی رفتیم.
خدا بخواد دارم استارت جدی پایان نامه رو می زنم.تصمیم دارم که اصلا دو ماهه تمومش کنم و از فکرش خ
اوضاع اسف باریه!سرما خوردگی، بدن درد، ابریزش بینی، بالا رفتن فشار خون، مرگ مادرزن...
روز جمعه برای گریز از تنهایی به سرکار اومدم. به همه اینها یه غروب جمعه بدون تو هم، اضافه کن. فکر نمیکنم دیگه چیزی باقی مونده باشه. به قول فرهاد؛ جمعه حرف تازه ای برام نداشت هرچی بود، پیش تر از اینها گفته بود!
 
 
من یه آدمم..مثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم..
اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم...
فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم..
تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و ....
خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها