نتایج جستجو برای عبارت :

الکی الکی دعوامون شد:/ همین

یه احساس ناخوشی درونم دارم به نام ترسِ از دست دادن، که بعضی وقتا عود میکنه و بعضی وقت ها خاموشه. یکی از آورده هاش برام اینه که همه ش این حس رو بهم القا میکنه که اگه یبار با هم دعوامون بشه دیگه فاتحه اون رابطه خونده ست و تمااام ! بعد هی نگرانم که وای دعوامون نشه! دعوامون نشه! دعوامون نشه!
و این استرسِ "دعوا نشدن" رو خیلی از رفتارهام اثر میذاره ! اثرِ بد! مثلا من بعضی وقتا که میخوام یه حرفی بزنم تا ده تا جمله بعدش رو ناخودآگاه تو ذهنم پیش بینی میکنم و
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی وقتها آدمها به شوخی یا جدی از دعواهاشون میگن؛ 
من با خودم فکر میکنم ما تو این ١٥ سال یکبار هم دعوامون نشده؛ دعوا به این معنا که یکی اون بگه، یکی من. به این معنا که صدامون بالا بره، که درگیری لفظی پیش بیاد. شده که من دلخور شدم، ناراحت شدم، با سردی برخورد کردم ولی دعوا نشده.
می دونی چرا؟ 
چون او انقدر منیت نداره، انقدر سِلمه، انقدر بی توقعه که هرچقدر هم در مقابلش قرار بگیری، دعوایی رخ نمیده!
انقدر خوبه، که بعضی وقتها
حقیقتاً دلم تنگ شده که وقتی بعد چند ماه غزل رو میبینم باهم دعوامون میشه که کی حرف بزنه :)))) رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ 
+ فردا ناهار ندارم :| پس انگیزه ندارم و منتظر این باشید که بیام بگم نرفتم :))))))))
+ این هفته رو به معنای واقعی گند زدم! جنبه ندارم. همه یکصدا بگین خاک بر سرت :|
ما شب برگشتیم و دعوامون شد که این چه وضع رفتاره صبا خانم. این همه مگه حرف نزدیم با هم که وقتی خوشحالی یا وقتی عصبانی‌ای آروم باش. چرا آروم نیستی. خلاصه که دعوا شد در حد بزن بزن و آخرش خونین و مالین افتاده بودیم یه گوشه و فکر میکردیم. این پست حاصل فردای اون شبه. الآنم حالم خوب نیست. به هیچکسی هم هیچ ربطی نداره. موضوع فقط خودمم. با خودم حلش کنم دیگه اینجوری دعوا نمیشه.
خانوادمو بیشتر میبینم
کلی با بچه هام بازی میکنم
سوراخ سنبه های خونه رو کشف کردم
کلی کار تعمیری داشتیم
کلی خوابیدم
کلی بیدار موندم
کلی شنبه خونه موندم
کلی به باغچه حیاط رسیدم
سیزده به در پشت بوم رفتیم، یه تجربه جدید بود، عین چهارشنبه سوری
خیلی خوبه الانم که نصفه نیمه باید بریم سرکار وسط هفته دو سه روز تعطیله آدم خوب میتونه استراحت کنه و کنار بچه هاش باشه.
برخلاف پیشبینی ها اصلا هم دعوامون نشده و خیلی هم خوب بودیم با عیال و بچه ها
 
 
+ در حال ت
آبجی دو روز بینی‌شو عمل کرده ،صبح پیشش بودم از اونجا اومدم شرکت و بعد از تایم کاری رفتم پیشش و شب هم پیشش موندم فردا صبحش اومدم شرکت و و بعد هم رفتم خونه خودمون 
شب با هم دعوامون شد ،میگه یه ذره بهت رو بدم پررو میشی ؛گفتم نبودی محبت کنم بهت .جنبه نداری!!!
حالا بگو محبتش چی بوده،عصر رو کاناپه خوابیده بود گفتم بیا پیش ما بخواب (محبت رو داشته باش خدا وکیلی!) 
ملت کادو میخرن ،گل میخرن ،این جای خوابشو عوض میکنه من جنبه ندارم :))
دیشب به بچه ها گفتم دلم خیلی تنگ شده براتون و یه قرار بذاریم بریم یه جایی ولی هر کدوم یه نه آوردن توش:( یکی گفت سفرم یکی گفت کلاس دارم یکی گفت قرار سینما دارم...خلاصه هرکدوم واسه خودشون یه برنامه داشتن و من فهمیدم که اصلا این دوماهی که نبودم هیچکدوم عین خیالشون نبوده:( هرچند که باورش سخت بود برام چون گروه ما اصلا اینجوری نبودیم، هیچوقت اینجوری نبودیم.خلاصه دیگه آخرش فرزانه تو پی وی گفت که شاید بتونه بیاد و فردا بهم خبر میده...امروز ساعت ده پیام د
 
در کل من میدونم که شماها همه تون اینکارها رو میکنین.
یعنی خیلیاتون از صبح تا شب اینو اون رو گوگل میکنین.
 
خود من رو ادمها و مخصوصا یک عالمه پسر گوگل کردن و دارن میکنن برای همینم هیچ کدوم از پروفایلامو اپدیت نمیکنم (به اون دلیل  و چند دلیل دیگه).
 
ولی واقعا نیازی به گوگل کردن نیست.
 
زمان بدین به همه چیز،
 
توی زمان خودش، همه چیز درست میشه.
 
 
یه چیزم بگم
 
دلیل اینکه من گرگ زاده رو گوگل کردم، این بود که اون از من همه چیز رو میپرسید، و من نمیپرسی
با وجود اینکه فاصله سنیمون خیلی زیاده ولی یه عالمه کار جذاب هست که میتونیم باهم انجام بدیم و کلی بهمون خوش بگذره :)مثل وقتایی که جشن می گیریم...مثل وقتایی که پارک رو متر می کنیم و کلی عکس می گیریم!مثل اون روزایی که کلی مغازه میگردیم دنبال یه مدل بستنیه خاص :)میدونی چیه!اونقدری دوستت دارم که وقتی کنارمی باز دلم برات تنگ میشه :)
من فقط منتطر اون روزیم که تو به هدف قشنگت برسی...من فقط منتظر اون روزم که بگی نبات دیدی موفق شدم!بعدش من محکم بغلت کنم بگم م
مادر بزرگ بنی فوت شده
دلم برای پدربنی می سوزه چون الان حدود 18 ساله با خانوداش قط ارتباط کرده و پارسال پدرش و امسال مادرش به رحمت خدا رفت. خب این خیلی زجرآوره ، من دو سال قبل از فوت برادرم باهاش دعوا کردم. و بعد آشتی کردم حتی هر وقت میرفتم خونه شون پیشونیشو می بوسیدم اما هنوزم یاد دعوامون که می افتم با اینکه حق با من بود اما دلم خون میشه ...، الان پدر بنی نمیدونم چقدر حس عذاب وجدان بگیره اما مطمئنم باز سر ازدواج بنی بهش گیر میده .
و اما تصمصیم من
م
عرضم به حضورت که میدونی چقدر دنبالت بودم که پیدات کنم؟ چقدر بهت پیام دادم چقدر تو بیان دنبالت گشتم امروز بی حوصله و پکر تو مترو بودم یهو دیدم یه پیام از شماره تو اومده خیلی خوشحال شدم خیلی. چقدر خوابتو دیدم میدونستم داری روزای سختی رو میگذرونی چقدر به یادت بودم از ته دل و چقدر گشتم تا پیدات کنم. 
چی شد اصلا دعوامون شد؟ چی شد واقعا؟ هنوز خاطرات خوشمون زنده ست و خاطرات بدمون رو هرکاری میکنم یادم نمیاد.
گفتی دیشب اومدی وبلاگمو پیدا کردی و خوندی
1. امروز حال نداشتم از ماشین پیاده شم داداشم رفت نون خرید بستنی نذری دادن بهش :| حالا اگه من میرفتم نون و خرما میدادن شانس نداریم که :|
بعد همزمان داداش من رفت تو صف اشتباهی جلو یه اقای رفتگر وایساد. بهش گفتم برو پشتش وایسا. رفت پشتش بعد پسره داداشمو فرستاد جلو. همچین چشمام قلبی شد :)) ادما هرچی هیچی ندارن مهربونترن :))
2. امروز همه تو خونه با هم دعوامون شد، بعد یهو تو اون فضای سنگین بابام زارت خورد زمین و همه پکیدیم :))
3. یه فیلم یافتم خیلی باحاله. Level 1
امروز شروع شد من از پنجو نیم بیدارم تا وسایل کتابخونه رو حاضر کنمو غذارو بکشم تو ظرف یه یه ساعتی طول کشید. غذارو خودم درست نکردم به مامانم گفتم من درست میکنم الان گفت زوده بعد خودش وایساد همون موقع درست کردن منم وقتی دیدم خیلی عصبانی شدمو دعوامون شد تهشم من باهاش حرف نزدمو اومدم تو اتاق های های گریه کردم بعدم خوابم برد. بگذریم. دیگه هفت در اینجارو باز میکنن ما سه تا هم طبق معمول زود رسیدیم حتی با این که بابا رفت نون هم خرید قبل از رسوندن ما. 
ام
 هر کی میتونه چیزی رو هدیه بده که داره و هدیه ای که ما به هر کسی اهدا میکنیم از داشته هامونه. برام خیلی جالبه که وقتی به خدا فکر میکنیم که صاحب همه چیه اون به ما چی هدیه داده و چیرو باید به کی هدیه میداده که ما سرش با هم دعوامون نشه که چرا مال حسنو به من ندادی؟
وقتی که یکم نگاه میکنیم میبینیم که اونی که از همه دارا تره از همه ندارتره. یعنی خدایی که از همه بیشتر داره از همه هم کمتر داره پس اگه حال حرفامو داشتی باشی و بپرسی چطور در ادامه میبینی که می
گفت برو از فریزر خورشت خوری ای که توش پیاز داغ هست بردار و بریز تو سبزیا که باهاش مزه بگیره. درب فریزر رو باز کردم. قاشق رو از جاقاشقی برداشتم و شروع کردم به کم کم خالی کردن پیازها و اون وسط یه تیکه کوچیک هم گذاشتم به دهنم. طعمش یه جوری بود! از اخرین باری که دو تایی به پیاز داغ های فریز شده ناخونک زدیم چقدر گذشته؟ چقدر میگذره از آخرین باری که مامان خانم دعوامون کرد که نمیگید بیخبر میخورید بعد یهو مهمون بیاد بخوام غذا درست کنم ببینم پیازداغ ندار
از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.
تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.
پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره ک
از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.
تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.
پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره ک
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
بسم الله مهربون :)
این روزا یه ذره فشار ها و تنش های روحیم زیاد شده، یه مشکلی پیش اومده که همه ی خونواده رو تحت تاثیر قرار داده، از اون طرف هم کورس ریه تموم شده و درگیر امتحان های سنگینشم. شنبه تا سه شنبه هم که فرجه هست رو باید برم تهران، واقعا نمیدونم میرسم درس هام رو بخونم یا نه. تک تک اینا برای من نگرانی و استرسن، داداشمم که نیست تمام فشار خونواده افتاده روی دوش من‌ و کی میدونه واقعا چی داره به من میگذره؟ حتی الف هم نمیدونه. البته خودم از حال و
قسمت اول را بخوان قسمت 37
آذر از من دل نازک تره و با بغض سر سعیدش هم نق می زنه:
-چی چی رو آذر؟ ندیدی حال و روز هیوا رو... آخه کسی که تازه مادرش رو از دست داده بود رو باید اون طوری ول می کرد و می رفت...
منم زبون باز می کنم و به آذر برای نگفتن قضیه هشدار میدم:
-آذرجون بس کن دیگه، گذشته...
امیر مبهوت می پرسه:
-مادرش؟ هیوا مادرت چی شده؟
دوست ندارم بهش توضیحی بدم و برای بیرون رفتن از اتاق راهنمایی اش می کنم:
- به شما ربطی نداره، بفرمایید...
برای بیرون رفتن مقاو
الکی الکی باز دعوامون...
خب خودش گفت بریم اول ببین اگه راضی بودی ثبت نام می کنیم ، نگفت؟
ولی فهمیدم که نیتش واقعا این نبود.
دقیقا مثل من که رفتم ولی تو دلم گفتم ( نظرم تغییر نمی کنه و فقط برای تحکیم روابط میرم) بابا هم دقیقا تو دلش گفته بود( به رضایتش کاری ندارم یه تعارف میکنم که بکشونمش مدرسه رو ببینه بعدشم که دیگه با نقشه ای که چیدم قطعا راضی میشه)
ولی نقشه اش جواب نداد:/ 
ظاهرش خوب بود، در حد مدرسه خودم،حالا شاید یه کم بهتر بود شاید:/ بعدم رفتیم ت
سلام دوستان
دختر جوانی هستم که با پسر عمه م نامزد هستیم، ایشون از بچگی مون همیشه مراقبم بودن و دوست های خوبی بودیم و وقتی ازم خواستگاری کرد گفت بخاطر عشقی هست که همیشه بهم داشته و یه سری معیار ها.
منم چون قبولش داشتم خودش رو و خانواده ش و دوست شون دارم قبول کردم . اما مشکلی که هست اینه که هر چقدر سعی میکنم نمیتونم بعنوان همسرم بپذیرمش. هنوز عقد نکردیم و محرم نیستیم و حتی ازم خواست عکس عای عروسی داییم رو براش بفرستم بخاطر پوششم که خوب نبود قبول ن
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
آت و آشغالای یه سال درس خوندن ریخته کف اتاق ...آت و آشعالای سالای قبل هم ...
انشاهای قدیمی ...نامه هایی که دوستام برام نوشتن ...دوستایی که الان حتی نمیدونم کجان!راستی واقعا کجان؟
میشه گفت خوندنشون کمدی ترین اتفاق این چن وقت اخیره ...
رفاقتایی که قرار بود تااااااا قیامت پا برجا بمونه ...حتماااااا!خخخخ
انشاهایی که فعل و فاعلاشون هیچ ربطی‌بهم ندارن ‌...مسخررره ترین نوع بیان احساسات رو به کار بردن...به جای من ...نوشتم ما!
از اون مسخره تر میدونید چیه؟این
سلام
اینکه میگن خوشحال باش و از زندگی لذت ببر دقیقا یعنی چی؟، خیلی ها میگن خوشحال باش، از مجردیت لذت ببر ولی من اصلا اصلا تا این ۲۵ سال اصلا از یک روز زندگیم لذت نبردم، از جمع خانواده متنفرم، از این که با یه حرف کوچیک دعوامون میشه متنفرم، از مسافرت با خانواده، از گردش با خانواده متنفرم، از فامیل از بحث های فامیلی مزخرف که میخوان بگن ما خوشبخت تر و پولدار تریم و شما بی عرضه اید که نمیتونید دختر شوهر بدید متنفرم.
من اصلا نمیتونم از زندگیم لذت بب
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین مامان دلنازکی داشته باشم:)
امسال بعد از دو سال روز مادر خونه بودم. خلاصه با جناب پدر و برادر تدارکاتی دیدیم.
از فرصت دو ساعته که خونه رو ترک کرد استفاده کردیم. من شیرینی مورد علاقشو درست کردم. برادر رفت گل خرید. پدر در اقدامی انقلابی، کل وسایل پارکینگ رو جمع و جور کرد و تمیزش کرد و خلاصه بار تمیز کردن پارکینگ از روی دوش مادرم برداشته شد.
عین تو فیلما لامپ رو خاموش کردیم.:)
لامپو که روشن کرد سه نفری دست و جیغ و روزت مبارک
چقد عالیه... این روزا هر روزش یه جوری خوبه! 
+ از اونجایی که سلولام رفتن بالا و قابل قبول هستن برا جناب دکتر و از اونجا که اسکن ها و سونو نشون دهنده بهترین حالت ممکن و بهترین جواب ممکن به شیمی و پرتو بودن، بودن،.... بگم؟؟ دکتر جان فکر کنم مرخصم کنن. اول جواب بیوپسی ها رو بهونه کرد. گفتم "برو بابا" :))دیگه قول داد (ایشالا عمل کنه به قولش) که فردا پرتو رو انجام بدم. و پسفردا اگه باز همه چی اکی بود برم به خاااااااانههههه
+ ایمونو میخونم امروز. کلی انرژی و
متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم... 
عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مث
دارم ب این فکر میکنم ک برعکس اینکه توی خونه تا یکی میگه بالا چشت ابروعه سرریییع جواب حاضر و آماده دارم و بهش میدم

ولی بیرون توی اجتماع اینجور نیستم
طرف صدتا تیکه و فحشم بهم بنداره هیچی نمیگم چون فکر میکنم آره اینجور باشخصیت ترم
یا مثلا وقتی با هم خونه ام دعوام شد با اینکه حق با من بود و میتونستم با هر حرفی آتیشش بزنم و خودشو خونواده ی پست و بی شخصیتشو بیارم جلوش ، ولی هیچی نگفتم 
با اینکه دعوامون شد اون فقط زر شد و جوابی بهش ندادم 
با اینکه حتی
 خدایا با چشم زخم چه کنم؟: کنکاشی نو درباره یکی از پر قیل و قارترین باورهای جهانی
 
خدایا با چشم زخم چه کنم؟نویسنده: زبیده خداییانتشارات قلم زنان
خلاصه:
آنچه در این کتاب می خوانیم:– کنکاشی نو درباره یکی از رایج ترین و پر قیل و قارترین باورهای جهانی به نام چشم زخم-اثبات حقیقت چشم و نظر از منابع دینی و علوم روز با ارائه ادله عقلی و نقلی-بیان خرافات زمین گیر کننده و طرح حقایق امید آفرین در مقوله چشم شوری-آشنایی با نیروهای قدرتمند چشم و چگونگی کن
با محیا داشتیم در مورد چگونگی خریدن یک وسیله الکترونیکی هفتصد دلاری (گوشی آیفون ایکس‌آر) حرف می‌زدیم. دیدیم اگر هرچی نقدینگی داریم و نداریم رو با حقوق و طلب‌های مونده از سال قبل، جمع کنیم؛ باز هم سخت میشه معادل ریالی هفتصد دلار رو جمع کرد. از اون طرف توی ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که هفتصد دلار، پارسال همین موقع، کمتر از سه میلیون تومن بود و خیلی دست‌یافتنی. چی شد توی این یه سال مملکت‌مون؟بعد نشستیم با هم حساب کردیم اگر ما از اول ازدوا
#جدی و #واقعی خواب دیدم وبلاگم شده پر از روزانه نویسی اون هم به این شکل: 
رفتیم
نشستیم
توی ماشین
خیلی حال داد
بعدش حجامت کردیم، آقای میم نمیتونست خون ببینه نیومد
خونم خیلی غلیظ بود...
نه فقط یک پست، که کل وبلاگم شده بود روزانه نویسی، من در خواب هایم یک بار توسط یک قطار له شدم و اتفاقی نیفتاد
ولی روزانه نویسیِ من ترسناک‌تر از ماری بود که دستم را صبح گاز گرفته بود و دلهره‌آورتر از داعشی‌هایی که مشغول مثله کردن من بودند.
به نظرم اگر روزانۀ ما تفا
ماهگرد دوممون مبارک عشق من!

دو ماه شد که مال منی...

دو ماه که تک تک لحظه هاش برام مثل طلا باارزش بودن...

هرروز ماما رو شکر کردم که تو رو بهم داد!

که بهم فهموند میشه عاشق شد و خوشبخت شد...


ماه اول خیلی سخت بود یادته؟توهینا...عذاب وجدانا...
ولی گذشت!گذشت تا برسیم به امروز...
یک ماه گذشته با اینکه خیلی کم با هم حرف زدیم عشقمون قوی تر و شیرین تر شد!

و به جایی رسیدیم که حالا هرشب آرزو میکنیم...دعا میکنیم...
این بوسه ها...این بغل کردنا واقعی بشن...
سلام...
امشب واسه نماز مغرب و عشاء رفتم مسجدمون...
"مبینا" هم اومده بود...
18اسفند 1397 باهم دعوامون شده بود و تا الان باهم آشتی نکرده بودیم...
 
امروز که رفتم به آیدا سلام کردم و گفتم فکر میکردم امروز نمی...
حرفم نصفه موند آخه دیدم مبینا کنارش نشسته...داشتن باهم حرف میزدن...
خییلییی دلم برای مبینا تنگ شده بود...بعد از اینکه مدرسه ها تعطیل شد دیگه ندیده بودمش...
 
اصلا فکر نمیکردم حاضر به آشتی شه...
نماز شروع شد و رفتم سر نماز...
تو هردوتا نمازم قلبم تند تند م
هوالمحبوب
چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از
خب ایمان پپسر عممه از بچگی یه جور خاصی دوستش داشتم 
همیشه یه غرور خاصی داشت 
ولی قلدره من بودم حرف حرف من بود
بچگی پایه بازی هم بودیم الان پایه حرف و دردودل خودش بعضی وقتا میگه سارا نمیدونم چرا با تو حرف میزنم و یه چیزایی رو فقط به تو میگم با اینکه میدونم تو قرار نیست خیلی خوب ارومم کنی( من توی اروم کردن یکی که حالش بده افتضاحم و فقط یه چیزی میگم که حالش بدتر میشه:/ اخه اصولا وقتی خودم حالم بده درموردش یه مدت به کسی نمیگم تا حالم بهتر بشه بعد تعر
دیشب بدترین حالت بی‌حوصلگی و کلافه بودن رو داشتم؛ که البته دلیلش حرفا و قضاوتای یه دوستی بود که باعث شد حس منفی بهم منتقل بشه... و بعدش استرس
به فاطمه پیام دادم که حالم خوب نیست و همین یه جمله کافی بود که کلی تلاش کنه حالم خوب بشه و گفت بیا اسم و فامیل بازی کنیم؛ دیگه کلی مسخره بازی در اورد و خندوند منو که حالم بهتر شد ولی آخرش تا ساعت ۴ نتونستم بخوابم و دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار بودم و بازم کلافه؛ ولی تصمیم گرفتم یه کپشن بنویسم راجب کرونا و ن
من توی اینستاگرامم هیچکدوم از پسرای فامیل رو دنبال نمیکنم. حالا یا از سر خجالت یا غرور یا هرچی دلم نمیخواد اول من فالوشون کنم چون نمیخوام در موردم فکرای عجیب کنن نمیدونم کلا با این مسئله راحت نیستم -_- 
پارسال برای تولدم دختر عمم یه پست گذاشت و تبریک گفت و نوشته بود دختردایی عزیزم تولدت مبارک + منشن کردن من روی عکس.
پسرعموم از اونجا اومده بود توی اکانتم و چون اون موقع پابلیک بود چندتا از عکس ها رو لایک زد. منم با خودم گفتم بذار فالوش کنم یه وقت
دراز کشیده روی تخت خوابگاه ,دارم به روزهایی که گذشت فکر میکنم و برگ هایی که در زندگیم ورق خورد و گذشت و خاطره شد... به ازدواجم... ماه محم و صفر واسه من ماه های طولانی بودن تحمل کردن ۶۰ روز انتظار عقد کردنم ,افسرده ام کرده بود ,من بدخلقی میکردم و فشار های عصبی روی هیراد رو بیشتر میکردم و دعوامون میشد ...اون روزها عقده ای شده بودم ,عقده جشن خواستگاری مفصل ,جمع شدن عمو ها و دایی هام واسه خواستگاریم ,عقده مراسم عقدی که میخواستم,نه صرفا اون آیه عربی بی مع
7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخ
دم غروب رفتم خرید واسه شام.توی برگشت تصمیم گرفتم یخرده هوا بخورم. وسط تابستونیم و باید آتیش بیاد از هوا اما خود خود پاییزه هوای این شهر. خداوندگارا، شهریارا همینجا دعا میکنم به درگاه ازلی ابدیت، نگهدار این هوا رو برا ما.روی نیمکتی نشستم و مشغول تدبر و تدقق در آب و هوا بودم که دختر ۷-۸ ساله‌‌ی تنومندی اومد و دست یه دختر بچه‌ی ۳-۴ ساله رو درحالی که داشت گریه میکرد گرفته بود.صدای فریادش توجهم رو جلب کرد: شادی شادی همه دارن دنبال تو میگردن. آخه تو
باغ مادربزرگه
سه
شب از پنج شبِ در سفر بودن بابا،
یکهو از خوب پریده و گفته خواب بابارو دیدم. یک شب در خواب صدایش زده بود که قرصت
را نخوردی. یک شب برای نماز صبح بیدارش کرده بود و همان شبی که فشار خونش به ۷
رسیده بود، در خواب پدر را نگران دیده بود. شما اسمش را بگذارید رویای صادقه، اما من
می‌گویم زنی که هر بار همسرش از سفر برمی‌گردد قاطعانه می‌گوید دیگه نمی‌ذارم بری
و باز خودش تمام محتویات چمدان سفر بعدی را می‌چیند و در جواب خب مامان نذار بابا
بر
ما در سال ۹۸ بود که توانستیم در اولین مهمانی خانوادگی ظرف نشوییم. در واقع این تاریخ، تاریخ مهمی‌ست در زندگی مجری ما. یلدای ۹۸ تنها یلدا و تنها مهمانی خانوادگی ای بود در ۲۵ سال اخیر مثل گاری از ما کار نکشیدند و ما خدا را بخاطر این موهبت بزرگ شکرگزاریم. ولله.یکی از مهم‌ترین اتفاقات ۹۸ بود که هم من و هم عارفه یادمون رفت( میتونیم دستاورد بدونیمش).
*
دیگه زحمت کشیدید تا اینجا‌ اومدید، حیفم‌ اومد‌ چندتا از خواب‌هام رو تعریف نکنم. یه چندتا خواب با
ما در سال ۹۸ بود که توانستیم در اولین مهمانی خانوادگی ظرف نشوییم. در واقع این تاریخ، تاریخ مهمی‌ست در زندگی مجری ما. یلدای ۹۸ تنها یلدا و تنها مهمانی خانوادگی ای بود در ۲۵ سال اخیر مثل گاری از ما کار نکشیدند و ما خدا را بخاطر این موهبت بزرگ شکرگزاریم. ولله.یکی از مهم‌ترین اتفاقات ۹۸ بود که هم من و هم عارفه یادمون رفت( میتونیم دستاورد بدونیمش).
*
دیگه زحمت کشیدید تا اینجا‌ اومدید، حیفم‌ اومد‌ چندتا از خواب‌هام رو تعریف نکنم. یه چندتا خواب با
به بابا گفته بودم آخر هفته همش باید با هم باشیم،کلشو. حتی نمی تونستم فکرشو بکنم که یه لحظه ام تنها بمونم.قبول کرد.
دیروز همش با هم بودیم ،رفتیم دوچرخه سواری که خیلی خوب بود، خیلی وقت بود نرفته بودیم.بعد از ناهارم رفتیم سینما شبم خونه بابا جون اینا بودیم. 
ولی چه مهمونی بود مثلا، منو بابا تو نقش بودیم چون قبلش بدجور دعوامون شد.
خودشم نباشه یه نماینده گذاشته که بین منو بابام دعوا بندازه.تو سینما که بودیم خاله چند بار زنگ زد.رد کردم.بابا هم نفهمی
7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخ
یوقتهایی ادمها فکر میکنن برای رسیدن به چیزی که مهمه براشونباید چکار کننبعضی بخاطر داشتن اطلاعات و اگاهی درستراه درست و میرنبعضیای دیگه راه اشتباهنمیدونم زندگی و فشارهای اون با ما چکار میکنهولی گاهی برای رسیدن به موضوع مورد نظرموندست به کارهایی میزنیم که کاملا اشتباهبعدها میفهمیم بدست اوردن مطلوبمون نه تنها ربطی به اون موضوع نداشتهبلکه باعث میشه در مورد اعمال گذشته زندگیمونم زیر سوال بریمیادم میاد شخصی از نزدیکانم سالها پیش مدتی در کم
دیروز صبح وقتی داشتم فایل استاد رو گوش می کردم،ایشون گفتند وقتی به جسم بها ندیم و بهش نرسیم ،نمی تونیم روحمون رو پرواز بدیم..⁦
گفتند وقتی روزی حداقل نیم ساعت ورزش نمی کنید به بدن خودتون خیانت می کنید چون با این تنبلی و کسل بودن جسم ،نمی شه پرواز کرد...
هیچی دیگه منم پا شدم همون وقت شروع کردم به ورزش و پیاده روی سریع...امروز هم همینطور... 
من باید اراده کردن رو یاد بگیرم...
می خوام ساعت های استفاده کردن از گوشی رو هم خیلی کم کنم...
در حد گوش کردن فایل
سلام به همه من تازه با این وبلاگ اشنا شدم و میخوام یکی از تلخ ترین داستان های زندگیمو بهتون بگم و ازتون میخوام تا جایی که میتونین کمکم کنین،حدود ۱سال و ۵ ماه پیش بود دانشگاه قبول شده بودم رشته ای که خیلی دوسش داشتم کلی ذوق و انرژی برای این که درس بخونم و خانم مهندسی برا خودم شم هفته ی اول دانشگاه خیلی خوب بود کلی شوق داشتم هفته ی دوم ساعت ۱۰ یکی از دوستام:نسرین یکی از پسرای کلاس ازت خوشش اومده و به من گفت باهات حرف بزنم،من:خوب که چی،دوستم:خوب رل
ناهار را قرمه سبزی دست پخت مادرم خوردیم با پیاز آبلیمو زده...قرمه سبزی هایی که درست کرده تا فریزر پانسیون طرحی من را پر کنه.به اضافه ی قیمه بادجون و حتی مواد ماکارونی...برادرم میگفت موقع پوست کندن بادمجون ها سادات را دیده که ریز ریز اشک میریخته...عوارض بیست و شش سال زندگی در این خونه و وابستگی بیش از حد آدمهاش به من و من به آدم هاش...
نشستم پشت لپ تاپ که اپیزودی از سریال مورد علاقه ام را ببینم و پیامکی که دلم نمیخواست بیاد اومد...بالاخره یک روز وقتش
هروقت دعوامون میشه میگه ببین! ما الان زن و شوهر نیستیم ک! هنوز قراردادی بین ما نیست پس شرایط فرق میکنه
چرا نمیفهمه با این حرفش چقدر داره منو آزار میده؟ چرا فکر نمیکنه ک درهرحال توی ی رابطه هستیم.اگر این رابطه فراتر از شناخت نیست پس غلط میکنی قربون صدقه من میری و میگی اسمت تو قلب من هست و تو قلب تو نشون گذاشتم و صد تا کوفت و زهرمار دیگه!
چطور وقت خوشی ما ب هم متعهدیم و قلبا مزدوج ولی وقت دعوا رابطه رسمی نداریم؟؟
با ی اشتباه کوچیک من ببین چ آتیشی ب
صبحی پاشدم نقشه رو فرستادم و بعد صبحونه خوردن چون دیشب تا 3 بیدار بودم و کم خوابیده بودم گرفتم توی تختم دراز کشیدم... دوسی زنگ زد موبایلم کمی صحبت کردیم راجع به وضعیت اینروزا و اینکه کار رو چکار کنیم و رفت و آمدهامونو؟!
بعدتر باز چشمم گرم شده بود که زنگ آیفون رو زدن... مامان اینا خونه نبودن و هیچکی هم قرار نبود بیاد.... میخواستم بی اعتنا باشم و حتی برای باز کردن در نرم... پاشدم ولی رفتم پشت آیفون...یه اقایی بود.... باز گفتم: فک کنم با همسایه کار داره ما
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
قبلنا سردر وبلاگ اسم یک شخص رو با حروف درشت رنگ آمیزی کرده بودم که بهم گفت بروم به درک، هرچند هرگز نه به این وبلاگ سرزده و نه احتمالا بدون راهنمایی من سر میزند!
اما درک چیه؟ 
درک احتمالا جهنم به زبان فارسی یا پهلوی قدیم است! خب پس اینطور آدم زنده که نمیتواند به جهنم برود، اول باید بمیرد و بعدش میتواند وارد جهنم شود، بعدش به من گفت برم گم شم! گم شدن به نوعی به مرگ نزدیک است اما بازهم خود مرگ نیست.
 
خب من بخاطر این حرف‌هایش اسم‌ش رو بر نداشتم، وا
کتاب زنان عنکبوتی نویسنده: نرجس شکوریان فرد انتشارات: عهد مانا
 
کتاب زنان عنکبوتینویسنده: نرجس شکوریان فردانتشارات: عهد مانا
معرفی:
زنان عنکبوتی فرا داستانی است که از میان جامعه ایران، سر بلند می کند…
بریده کتاب زنان عنکبوتی :
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم.پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم تو
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param name="AutoStart" value="False">











امسال دومین تولدشه که نیست ... تو یک ماه مشترک به دنیا اومدیم 
خیلیدلم براشتنگ شده ... این اهنگ(
ساعت ۲بعد از ظهره 
تازه از سر کار برگشتم ،همسرم روی کاناپه دراز کشیده و ساق دستش روی چشماشه البته بوی جوراباش هم توی خونه کوچیکمون پیچیده! 
با صدای خسته سلام میکنم بدون اینکه تغییری در حالتش بده با صدای داغون تر از من جوابمو میده! 
یه جوری بود ،حس کردم گرفته اس ،همونطور که مقنعه ام رو در میاوردم ازش پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه مگه قراره چیزی بشه؟ نشد یه بار من توی این خونه بخوام استراحت کنم و بازخواست نشم؟ 
مطمعن بودم یه چیزی شده ! رفتم تو اشپزخون
صبح روز دوشنبه ساعت هفت از خواب بیدار شدم و اماده شدم.گوشیمو از شارژ کشیدم و گذاشتم تو جیبم.ماشین من زود از پارکینگ بیرون اوردم تا س جان اماده بشه.زود به مدرسه رسیدم و رفتم پیش بچه ها.تولد ملی جون بود همون روز.بزارید یکم بریم عقب.با بچه ها پول گذاشتیم رو هم که هم صبحونه بگیریم و هم برای عصر کاری کنیم که خورد به تولد و برنامه عصرمون تبدیل شد به کیک تولد.برگردیم روز دوشنبه.ما یه کلاس پونزده نفره که هممون به تنهایی یک گروه اراذل به حساب میاییم.سروی
 
سلام دوستان خوبین خوشین؟ 
خب عرضم خدمتتان که همچنان بدو بدو هستیم هفته پیش تو شرکت شلوغ بودم بعدش هم میرسیدم خونه شام و کارهای خونه. یه روز رفتیم گوشی خریدیم یه روز رفتیم پرده سفارش دادیم. چهارشنبه شب گفتیم یه سری کارها رو انجام بدیم برای پنج شنبه و جمعه هم یه برنامه فشرده خرید یه سری خرده ریز و نصبشون رو داشتیم شب بود که دوستامون زنگ زدن که اگه شما نیاین برنامه  گردش آخر هفته بهم میخوره.  گفتیم بابا سرمون شلوغ خسته ایم هفته آینده مهمون دار
امیدوارم انتظار نداشته باشید بقیه دعوامون رو بنویسم... چند هدف داشتم که به نظرم محقق شده باشه... این قضیه مربوط به بیش از یک سال پیشه... تقدیر اینگونه بوده که شرایط شغلی من به گونه ای باشه که گاهی این مسائل پیش میاد... و همسر نازنین هم حق دارن این حساسیت ها رو داشته باشن... اما وقتی در جامعه ای فساد و ناهنجاری افزایش پیدا کنه نمیشه انتظار داشته باشیم تیر و ترکش هاش به ما اصابت نکنه... ما هم عضوی از این جامعه هستیم...
فکرتون رو از اون بحث دیروزی من و همس
مثلا یه روز باشه اواخر اردیبهشت،کف اتاقم دراز کشیده باشم،ساعت هشت شب باشه،اسمونم اسمون بعد غروب باشه،رنگشم ازون ابیای تیره باشه که انگار هوا تاریک ولی تاریک نیس،اهنگ im your ghost هم پلی باشه،چراغا هم خاموش باشه،کتاب زیستم اونور بحال خودش رها شده باشه.
هیچ اتفاقی نمیفته،ولی انگار اون ساعت،اون لحظه برای همیشه تو ذهنم ثبت میشه،همینقدر بی دلیل،تو یاد موندن دلیل نمیخواد،شایدم دلیل داره ولی اونقد عمیقه که سلولای مغزمم درکش نمیکنن بیان بمنم بگن.ا
دیروز وقتی ساعت یک رسیدم خونه دیگه هیچ حال بر من نمانده بود! قرار بود صبح زود بزنم بیرون که تا گرم نشده خونه باشم اما کلاس هام طول کشید و تو مطب و داروخونه وقتم گرفته شد.قشنگ در گرم ترین ساعات روز زیر اشعه ی مستقیم خورشید بودم! تمام لباسام خیس عرق بود.
خلاصه خسته و مونده اومدم خونه و ناهار هم هنوز اماده نبود! تا اماده بشه قسمت چهار هیولا رو گذاشتیم نگاه کنیم.بعدش از شدت خستگی  و پر خوری بیهوش شدم تا غروب !‍ وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت و بی انرژی ب
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
 
ملا یه نفر رو تو خیابون دید و پرسید: شما علی پسر ممدآقا پاسبان نیستی که توی کرج سر کوچه چراغی مأمور بود؟ پسر گفت: چرا!؟ ملا گفت: ببخشید! پس حتما عوضی گرفتم
 
********لطیفه های خنده دار********
 
به یکی میگن یه موجود نام ببر ، میگه یخ ... ، میگن آخه یخ که موجود محسوب نمیشه ، میگه چرا من خودم صد بار دیدم نوشتند یخ موجود است
 
********لطیفه های خنده دار********
 
شوتیه عینکش را دور دستش می چرخونه بعد میزنه چشمش، سرش گیج میره میخوره زمین هوا میره ، نمیدونی تا کجا میر
 
ملا یه نفر رو تو خیابون دید و پرسید: شما علی پسر ممدآقا پاسبان نیستی که توی کرج سر کوچه چراغی مأمور بود؟ پسر گفت: چرا!؟ ملا گفت: ببخشید! پس حتما عوضی گرفتم
 
********لطیفه های خنده دار********
 
به یکی میگن یه موجود نام ببر ، میگه یخ ... ، میگن آخه یخ که موجود محسوب نمیشه ، میگه چرا من خودم صد بار دیدم نوشتند یخ موجود است
 
********لطیفه های خنده دار********
 
شوتیه عینکش را دور دستش می چرخونه بعد میزنه چشمش، سرش گیج میره میخوره زمین هوا میره ، نمیدونی تا کجا میر
-یک جای کار می لنگه!
راننده تاکسی از آیینه به زن نگاه کرد:
-با من بودین خانم؟
زن شیشه ماشین را داد پایین
-هر گندی ممکنه زده باشن.
راننده اخم کرد.و سرش را به چپ وراست تکان داد:
-با من بودین خانم؟
زن راننده را نگاه کرد:
-با خودم بودم آقا.
مرد از آیینه به زن نگاه کرد:
-فضولی نباشه خانم اما زیاد دیدم که از این گوشیا تو گوششون می چپونن وحرف می زنن که آدم میمونه مردم با خودشون حرف می زنن یا با ما!
-خب بله یه جورایی هم مردم حق دارن و هم شما.
گوشی زن لرزید:
-سلام.
میدونین دوستان و رفقا
اگه بخواین به کل فلسفه زندگی و مخلوقات، به صورت جاجمنتال نگاه کنین،
میبینین که آدمها اغلب میخوان اون چیزی رو به دست بیارن که ندارن.
داشتم چند روز قبل به دوستم میگفتم
که از بچگی برای ما مو رنگ کردن و ارایش کردن عادی بود (مادر ما ارایشگر بود ولی خب خیلی پرافشنال کار نمیکرد، ولی خیلی عروس تحویل داده به جامعه، اغلب هم ساده ارایششون کرده و ازون عروسای ترسناک سه سطل رنگ رو صورت نبودن، مثل خارجیا بودن)
در نتیجه من و خواهرم توی ا
 
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
 
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه 

                 

 
نذر اشتباه  )        
        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌
             
          قسمتی از اثر دلنویس خیس    ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها