نتایج جستجو برای عبارت :

این راهِ طولانی

بیا و بگذار که این آخرین سروده‌ای باشد که برای نبودنت می‌سرایم.. ببین که چه مهلکانه به سوی تو باز آماده‌ام... آمده‌ام.. سرد است هوایِ تنم.. هوایِ سرم.. رخداد تازه‌ای نبود.. آبستنِ رنج‌های توامان.. 
 زنی تنها که این‌چنین به تکاپو درنوردیده راهِ نیامده‌اش را. اش را.. شرا.. را.. ببین .. رفته راهِ بی‌انتها می‌خزد و نمی‌یابد.. می‌گریزد از نابسامانی.. خالی از هوایم راه می‌روم.. نمی‌یابمت و تو برهم به رویِ من آرام... بنشسته‌ای..  خاموش.. سخت.. می‌بینی
لطفا با حوصله بخونید. خیلی خوشحال می‌شم که نظرتون رو بدونم.ادراکات عقلی، به طور تامّ و تمام قابل انتقال به غیر هستند. یعنی من به شما بگم: "کل از جزء بزرگتر هست"، شما همون درکی رو ازش دارید که من دارم.
اما ادراکات حسی اینطور نیستند. یعنی اگر من بگم: "سوختم" شما حسِ من رو به طور کامل نخواهید فهمید چون یک چیز کاملا شخصیه. حتی اگر شما هم بسوزید، اون سوختنِ شماست و نه سوختنِ من. این دو هیچ‌وقت شبیه هم نخواهند بود.
نتیجه: راهِ بسط و تعمیقِ عقلانیت کاملا
گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختیو بدبختی چیز عجیبی نیستخوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیمکه شک در کارش نمیرودبی انصاف نیستو آرامش در آغوش خُداستو اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شویو دلت قُرص نشدبدان آن راه راهِ خُدا نیستپناهِ او مادام که هست آرامش هستپس راهِ خُدا راو کارِ خُدایی را اشتباه نگیر..اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداندو راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشدو ظا
گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختیو بدبختی چیز عجیبی نیستخوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیمکه شک در کارش نمیرودبی انصاف نیستو آرامش در آغوش خُداستو اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شویو دلت قُرص نشدبدان آن راه راهِ خُدا نیستپناهِ او مادام که هست آرامش هستپس راهِ خُدا راو کارِ خُدایی را اشتباه نگیر..اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداندو راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشدو ظا
الان؛ و بعد از گذشت ۳ ماه از بیست و یک سالگی، مطمئن شدم که همیشه اول هرکاری دوتا راه جلوی پامه.یکی‌اش همواره و پرنور. پر از درخت‌های سر به فلک کشیده. گاهی اوقات یه رودخونه هم از کنارش رد میشه. تا تهشم معلومه. اسمشو میذاریم راه یک.اما راه دوم، ناآشناعه و تاریک. درخت هم نداره، شاید چندتا نهال کوچیک. پر از پیچ و خم و چاله‌چوله هم هست تازه. تهشم معلوم نیست اصلا. اسمشو میذاریم راه دو. راهِ یک، راه آسودگیه. راهِ شروع نکردن. راهِ حالا باشه یه وقت دیگه‌
به‌خاطر سین. که امروز زل زد توی چشمام و همه چی‌رو صادقانه گفت؛ زل زد بهم و حقیقت رو -هرچه‌قدر بد و نابود- کوبید تو صورتم. به خاطر سین. که شجاعتش رو بهم داد و یادم داد که باید دستمال ببندم دور چشمام و چشم‌بسته، «فقط و فقط برم».
در آخرین ماه های بیست و شش سالگی و بعد از چندماه مادری؛
حس کسی را دارم که صدها سال عمر کرده و در پایان راه قرار دارد و دنیا تمام بازی هایی که داشته را برایش رو کرده...
خسته از راهِ طی کرده در انتهای مسیر در انتظار ایستاده تا روز موعود...
به راهِ بادیه رفتنم، خطا در خطای خوشحال. این‌که هی غلط بنویسم، او هی لوسم کند، ببخشدم، یادم بدهد، عادتِ شیرینم شده است. این‌که خطاهایم توجّهش را جلب کند، و فکر کند باید بیشتر هوایم را داشت. مورچه‌ی شکردانم من، شاد و مورموران و غلت‌زنان در بهشتِ نگاهش. خوش به من، خوشا به من.
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بی‌کس و تنها
به سنگای را گفتم 
□ 
با رازِ کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی 
۱۳۳۴
گاهی یه کاری رو شروع میکنی که اطلاع خاصی از چگونه نجام دادنش نداری ولی میخوای انجام بدی تا بفهمی راه درست چیه....
اولش امیدوارانه،بعد امیدوارانه،بعد یهو ناامیدوارانه و امروز امیدوارانه بود این نمودار...
نشون میده تلاشم بیراه نبود.....تونستم راهِ درستِ خودم رو پیدا کنم و این کلی خداروشکر داره...
 
بسم الله الرحمن الرحیم 
قربة الی الله . . یه عده دست و پا زدن که کربلا نرن
یه عده دست و پا دادن تو راهِ کربلا... . . .
ای کشته صد پاره تن رفیق قدیر کوهی
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فداییان حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدقدیرسرلک
@bi_to_be_sar_nemishavadd
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
«یَحْسَبُونَ کُلَّ صَیْحَهٍ عَلَیْهِمْ ۚ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ ۚ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ ۖ أَنَّیٰ یُؤْفَکُونَ »
حادثه‌ای که اتّفاق افتاد و استکبار عالمی به سرکردگیِ سران آمریکا اوجِ ضعف و انفعالِ خودشان را نشان داد و جمعیّتی که به عنوان نیروهای آزادی‌خواه پاسدارِ ارزش‌ها، مرزها و شرفِ جامعه‌ی اسلامی و منطقه به حساب می‌آید، این جمع را به عنوان تروریست خواندند، غافل از اینکه نتوان
قصیده‌واری به نیت زیارت امام ابوالحسن علی ابن موسی الرضا (سلام الله علیه) در صبح میلاد
تو: «بولحسن» وَ من: «حسن»سلام یا «اباالحسن»!به‌نام هم که بنگریتویی پدر برای منبه غیر محضر پدرپسر کجا برد سخن؟به غیر خانهٔ پدرپسر کجا کند وطن؟منم غریب و دربه‌دراسیرِ کشورِ مِحنکه سوخته مرا جگرکه دوخته مرا دهنچو آن نهال زردروکه دور مانده از چمنبه رنج‌های نو، ‌مگررها ‌کنم غمِ کهنشبی زدم به جاده تاسفرکنم ز انجمنچه جاده‌ای؟! _چه ساده‌ای!_به چاه مانده چاه
فریاد چشمانم،
در وسعت دشت سکوتت،
گوش آسمان را شیدا کرد!
در لابه‌لای شبنم‌ چشمانت،
حضورم عدم باشد!
و من هرگز،
در تاریکی زلال دیده‌ات،
راه عشق را گم نکرده‌ام.
و قطار زمان را،
تو اینگه با موهایت،
بر ریل عشق،
تراز کرده‌ای!
و هیچ ابری چون صورتت،
اینگونه بی‌آرایش،
پا به جهان نگذاشته‌است.
من هیچ چیز حسادتم نشد،
جز باد؛
که موهایت را لمس کند.
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست
الف. سلام.  قرص‌های‌م را خورده‌ام، امّا هنوز از پس آن حالِ بد برنیامده‌ام. طول می‌کشد تا بیایم. شاید به همان اندازه که طول می‌کشد که تأثیر داروها برود و من دوباره به یاد بیاورم که باید هر روز صبح و شب بخورم‌شان.  امّا این را پدر نمی‌فهمد. یعنی در وضعیّتی نیست که بفهمد. برای فهمیدن کسی باید مشتاق فهمیدن باشد که پدر نیست. پدر نمی‌خواهد بفهمد. مطلب ثقیلی‌ست که فهمیدن‌ش دردناک‌ست. فهمیدن این که دکتر روان‌شناس من را –هرچند ناقص- امّا از پدر
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا بارها به من ثابت کردی که اگر طلبم حقیقی باشد، راه و روشنی آن را به من نشان خواهی داد. راهی که زبانش به فهم من نزدیک است ...! 
بارالها طلبم حقیقی نشد مگر به وقت اضطرار...! ممنونم که مرا از وقت اضطرار عبور دادی و به امروز رساندی...!
 
الحمدلله کما هو اهله 
 
والی الله ترجع الامور ...
 
*کوروش کیانی
یادت بمونه هیچ وقت هیچ چیزی بالاتر از صداقت و راستی نیست
دروغ همه چی رو نابود می کنه
راهِ درست اونیه که دروغ توش جایی نداشته باشه
تا با آدمِت روراست نباشی،دائم نگرانی و مضطرب،پس حواستو جمع کن
دروغ همه چی رو نابود میکنه
اعتمادش که از بین بره،بیچاره ای
پس از روز اول باهاش مثل آب،زلال و شفاف،برخورد کن تا نگرانی ای از این بابت نداشته باشی
زندگی اونقدرا هم طولانی نیست که تو همون مدت محدود هم عذاب بکشی
....
استارت ع.ا  ==> 15 اردی بهشت 98
ای سرزمین! کدام فرزندها، در کدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمانِ باور خود خواهند دید؟
ای مادرِ ما، ایران! جانِ زخمیِ تو، در کدام روزِ هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راهِ عافیت تو سفید شد؛ ای ما نثار عافیتِ تو
| محمود دولت آبادی |
بسم الله
 
یکم :
به هر حال اسباب کشی به آدم نشون میده که خیلی چیزها لازم نیست تو زندگی باشن و فقط چون یه موقعی گذاشتیشون یه جا موندن همونجا و جا گرفتن و حواست بهشون نیست.مثل خیلی از آدم هایی که هر روز کنارشون هستی ولی اضافین در واقع!
 
دوم :
 
بخش های بیمارستان رو دارم تند تند رد میکنم و تلاش میکنم که یاد بگیرم ولی انگار یه چیزی همش کمه که نمیدونم چیه.شاید انگیزه شاید فکر درست یا هر چی.به هر حال این راهِ درست نیست.تقریبا مطمئنم.
 
سوم :
 
پاییز بهتر
کارم همیشه جرم و خطا بوده از قدیم
کارت همیشه لطف و عطا بوده از قدیم
مغلوب نفس گشته ام و خورده ام زمین
تنها سلاحم اشک و دعا بوده از قدیم
می ترسم از عذاب و امیدم به فضل توست
راهِ نجات، خوف و رجا بوده از قدیم
قلاده ام ببند، بمانم کنار تو
بیچاره آن کسی که رها بوده از قدیم
شغل گدایی اش به دوعالم نمی دهد
هر کس گدای آل عبا بوده از قدیم
می ترسم از فشارِ شبِ دفن خود ولی
دلگرمی ام امام زمان بوده از قدیم
من عاشق تمام ائمه شدم ولی
در سینه جای دوست سوا بوده از ق
زَجرآورتر بنواز ویولنِ کوفتی‌ات را، دیگری بالا می‌آورد مردارِ بلعیده‌اش را، همراه با خون و چرکِ بسیار؛ میخ‌هایی درونِ گوش‌های داغ‌دیده‌اش فرو رفته‌ است، و زبانش توسطِ حملاتِ عصبیِ پی‌درپی به یک‌دیگر گره خورده‌ است و نیروی عظیمی، دست و پاهای ناتوانش را به چوبی تنومند به صَلیب کشیده است. و تنها هجومِ بی‌حَدوحَصر درد است که تمام وجودش را فراگرفته است. دستی دورِ گردنِ دیگری چنبره زده است، فشار می‌آورد، صورتی رو به کبودی مایل می‌شود،
." سردارِ بی ادعا ".خیره گشته چشمِ دنیا سوی توخون سرخت کرده زیبا رویِ تو.دور بودی از وطن وا غُربتاپیروِ راهِ شهیدان خویِ تو.پیکرت شد قطعه قطعه وایِ منگفته شد گشته جدا بازویِ تو.دلبری هایت زِ امت دل رُبودملتی همراه شد تا کویِ تو.نام یک ملت  سلیمانی شوَدکودک و پیر و جوان رهپویِ تو.خیزشِ امت نگر سردارِ مادر جهان بر پا کنیم اردویِ تو.با سپاه قدس یورش می بریمبر ستمکاران با نیرویِ تو.حک کنم اسمِ تو را بر سینه امعاشقانه می شوم همسویِ تو.شاعر: حبیب رضائ
و ماه، در نیمه شبی به اندازه ی نیم قرن پیرتر شد.
ما به اندازه ی نیم قرن خسته تر شدیم.
حالا چه کسی می خواهد صدای جوانی ما را
از زیر خروارها خاکِ سرخِ گرم،
و ترک های زودهنگام پوستمان را
از زیر بوتاکس های پی در پی، بشنود؟
 
صدای ما را که در گورهای خانگی دفن شده ایم،
خواب هایمان را که در فکرهای خونین غرق شده اند،
و نفس هایی که در سینه ها حبس کرده ایم را،
چه کسی می خواهد بخت بگشاید؟!
 
من قول داده بودم که بخندم!
من پاییز را در میانه ی راه پشت سر گذاشته بو
    شرح_دروس_معرفت_نفس 
    استاد_صمدی_آملی
*********************************
  خوب،میخواهی به حیاتِ انسانی برسی؟
  به اذن او بباید رهنمون را          
  بگیرد چهار مرغ گونه گون را
  می خواهی حیات انسانی را پیدا کنی، راهی جز پرسیدنِ از حقیقتِ عالم نداری؛ باید بپرسی راهِ رسیدنِ به حیاتِ انسانی چیست؟ چون دیگران نمی دانند؛ مکاتب مادّی نمی توانند به من و شما راهِ حیاتِ انسانی را نشان دهند. 
  چه کسی باید من و شما را راهنمائی کند؟ 
  «به اذن او بباید رهنمون را»، 
 
"درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند و آن کار بی درد در او را میسر نشود – خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.تا مریم را دردِ زِه پیدا نشد، قصد آن درختِ بخت نکرد که:
 او را آن درد به درخت آورد، و درختِ خشک میوه‌دار شد.
 تن همچون مریم است، و هر یک عیسی داریم: اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید، 
و اگر درد نباشد، عیس
رفته دل در سجده گاه بی نیاز
از مسیر راه آرامش ، نماز
سجده بر روی زمین از آسمان
چون زمین خود آسمانی از نیاز
زیر پا را دید او از آسمان
جنگ و صلح و عشق و نفرت ، رمزوراز
خوب و بد در جنب هم درگیر هم
کهکشانها نورو نورو راه باز
میکند هر دل به عشقی انتخاب
راهِ خود را ، راهِ بسته یا که باز





کوتوال
رفته دل در سجده گاه بی نیاز
از مسیر راه آرامش ، نماز
سجده بر روی زمین از آسمان
چون زمین خود آسمانی از نیاز
زیر پا را دید او از آسمان
جنگ و صلح و عشق و نفرت ، رمزوراز
خوب و بد در جنب هم درگیر هم
کهکشانها نورو نورو راه باز
میکند هر دل به عشقی انتخاب
راهِ خود را ، راهِ بسته یا که باز





#احمد_یزدانی
تقریبا دو ساعت دیگه میرسم فرودگاه.حسابی خسته ام ولی از اون ادمهایی هستم که تو ماشین و هواپیما و هرچیزی که بگی،خیلی کم خوابم میبره،مگر اینکه قرصی چیزی خورده باشم.
در نهایت مادرم به اصرار خودش باهام اومده و من الان خوشحالم که هست.قطعا اگه نبود من دلم میگرفت.
وسط راه با مادر نون هماهنگ کردیم و یکم دارو بهم داد که براش ببرم.اولین بار بود گه داشتم مادرشو پدرش رو از نزدیک میدیدیم.چقدر گوگولی بودن،مخصوصا مامانش،تپلوی دوستداشتنیِ بغلی(یعنی ادم دلش
کافه‌چی شده‌ام. مشتری‌هایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکی‌شان همیشه شِیک می‌خورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. می‌پرسم شب کدام است؟! سر می‌گرداند. نگاهم می‌کند. درنگ می‌کند. با صدایی به آهستگیِ نفس می‌گوید: «یه چیز تلخ‌تر... غلیظ‌تر... دارک... سنگین‌ترین چیزی که تو دست و بال‌ت پیدا میشه...» می‌دانم چه می‌خواهد. می‌روم. هنوز صدای نفس‌هایش می‌پیچد توی گوشم...
چشم‌هایم را باز می‌کنم. بی‌کافه‌ام، بی‌مشتری...
پ.ن: این‌جانب، از
✍ نشستی با کی حرف میزنی؟
فکرت پُر از حرف شده، 
پُر از بگو مگو،
پُر از ....
کاش اون حرفُ میگفتم!
کاش جوابشُ اینجوری میدادم!
و.... به همین سادگی، تمامِ ظرفِ روحت، پُر میشه از حرفایِ اَلَکـــی....
و این حرفای الکی، راهِ الهاماتِ آسمونی رو بروی قلبت می بنده.
✨نماز می خونی... تمرکز نداری!
قرآن میخونی، لذّت نمی بری!
خلوتات با خدا، پُر میشه از تصورِ آدمای دیگه!
حالا یه سؤال؛
ظرف روحِ تو، واقعاً اونقدر کم ارزشه، که با حرفای الکی، پُرِش کنی؟
مراقبِ دلِت با
.
( یاضامن آهو )
دارم هوایِ مرقدت ای شاهِ مندل می طپد در سینه ام ای ماهِ من
.
از کودکی نامت شده وردِ زبانعشقت در این دنیا شده همراهِ من
.
کمتر زِ آهو نیستم مولا بیاتا بنگری بر محبسِ جانکاهِ من
.
افتاده ام در بندِ صیّاد زمان آقا نظر کن بر اسارت گاهِ من
.
چون بچه آهو بر مزارت سر نَهمدستی کشی  تا بر سرِ گمراهِ من
.
بر پنجره فولادِ تو گشتم دَخیلکافی نبوده، همّت کوتاهِ من؟
.
مهمان شدم گاهی اگر بر سُفره اتقانع نشد گویا دل خود خواهِ من
.
لایق نبودم در کنار م
"برایِ‌ ارتباط با دیگری باید زبانِ او را دانست. ایلیچ می‌گوید زبان فقط صدا نیست، بلکه صدا و سکوت است و باید هر دو را با هم آموخت. واژه‌ها در دامنِ سکوت جان می‌گیرند و تنها راهِ ارتباطِ عمیق با دیگری یاد گرفتنِ دستورِ زبانِ سکوتِ اوست. اما دستورِ زبانِ سکوت را هرگز نمی‌توان یاد گرفت، اگر که ذهنِ تو سرشارِ از صداهایِ خودت باشد، صداهایی که از خودت، خانه‌ات و سرزمینت حمل می‌کنی. برایِ این‌که بتوانی دیگری را بفهمی، اول باید با خودت غریبه شوی.
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ ۱الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ٢ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ٣ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ ٤ إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ ٥ اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ ٦ صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ ٧به نام خدا که رحمتش بی اندازه است و مهربانی اش همیشگی (۱) همه ستایش ها، ویژه خدا، مالک و مربّی جهانیان است (۲) رحمتش بی اندازه و مهربانی ا
به طور رسمی انفصال از خدمت شدم.
بعد از حدود شش سال حسابداری، امروز با دنیای حسابداری خداحافظی میکنم. از همون اولشم من مال حسابداری نبودم. و اگه نبود این اجبارِ لعنتیِ قدیمی، هیچوقت حتی سراغشم نمیرفتم. و حالا گرچه احساس سبک بالی و سبک باری می کنم ولی حسرتهای زیادی توی دلم مونده.
ولی بالاخره تموم شد. و من امیدوارم که هیچوقت مجبور نشم مشغول به کاری بشم که علاقه ای بهش ندارم. چرا که سخت ترین کار دنیا اون کاریه که بدون عشق انجام بشه. 
از این به بعد ق
" عاشقا " روبه مَرحله ى 'حساب کتاب ' نرسونید!که بشینه به تموم لَحظه هایى که عاشقى کردهولى عشق نگرفته،فکر کنه و به خودش بگه : "چرا باید از خودم انقدر مایه بذارم؟تا کى دلمو مثل فرش قرمز پهن کنم زیر پاش و آسون از روش رد بشه...! "به این مَرحله که برسه،میوفته به جون روزایى که دیوونگى کرده و ترازو میشه و وزن میکنه و مقایسه !واى که اگه کفه ى دوست داشتنش سنگین تر از بى تفاوتى شما باشه ویه نشونه پیدا نکنه که دلش خوش بشهو دوباره روز از نو،روزى از نو راهِ جاده ى
این همه حال خراب 
خسته ی بنگ و شراب 
راهیِ راهِ سراب 
شاید این مرد به جایی نرسد 
خواب آشفته ی شب 
همه سرگیجه و تب 
دگران عیش و طرب 
شاید این ناله به گوشی نرسد 
خنده ها، فِیک و دروغ
گم در این شهر شلوغ
گردن مردم و یوغ
شاید این دست به دستی نرسد 
عشقِ آلوده به غم 
 خنده آلوده به سم 
هی دروغ و هی دغل
شاید این حس، همه نفرت بشود
 
✨ مناجات با امام زمان(عج) 
دستم بگیر، دلبرا ! شده ام بی تو،من "حقیر"
غفلت گرفته مرا، در بند دنیا....شدم "اسیر"

با هر دو دستِ پرُ گُنهم آمدم....گداییت!!
تا با هر دو دستِ خود بدهی به این "فقیر"

من سائلم ، نشانیِ درگاهِ تو کجاست؟
خواهم نشینم،به راهِ تو...نگاهم کنی "امیر"

آرام نمیشود،چه کنم؟ دل ، بیقرارِ توست
قدری برس، تو به حال و روزِ این"صغیر"

من...من...نه عزیزا...فقط تو مطرحی!
این، یک منِ ناچیز را از خودم "بگیر"

دارم به سر.....روز و شبم را هوایِ تو
من بد، ولی
دیشب ایده ی یک موزیک دارک و کمی پروگرسیو به ذهنم رسید؛ شاید نزدیک نیم ساعت، تایم کمیه میدونم، در حال ایده پردازی بودم و یادداشت کردن. دیروقت بود و من بی حوصله. امروز روی نرم افزار ماکتش رو پیاده کردم و اِسکِچ هایی از لیریک رو نوشتم. هنوز سر در گمم راجع به تاپیکت لیریک ها اما یه نقطه ی کمرنگی نورانی میبینم که این هم در آخر موزیک خوبی میشه! خوب بودن نسبیه و در این میان من ملاک خوبی رو این تعریف میکنم: اینکه یه موزیک با بند (Band) تمرین شه و تمام اعضای
چشمان به راهِ تو ، دل بیقرار خویش
افسرده از ندیدن روی نگار خویش
عطر تو هست ، نمی بینمت چرا ؟
ای گل ، نظر نکنی سوی خار خویش ؟
بردی دلم به محبّت و ناز خود
شد سینه عاشقِ تو ، داغدار خویش
هربار سر به خیال تو می زنم
از سوز فاصله ها سر بدار خویش
هستی تو حاضر غایب ز دیده ها
دریاب عاشقِ چشم انتظار خویش
شاید که دیده ببیند ولی تورا
نشناسد از سیاهی قلب نزار خویش
با خود ببر به سفرهای دور دست
با موج مهربانی عالم شکار خویش
آقا ، تو گوشه ی چشمی نشان بده
غوغا کنم ب
در بند مرتضاییم، بی جیره و مواجبما ریزه خوار شاهیم، او صاحب مواهباز باده اش خرابیم، مست ابوترابیمما جای خود که یک عمر، حق بر علی است راغبتکیه زده به کرسی، نزد خدای اعلیبالاتر از رسولان، در سلسله مراتبمعراج تازه رو شد، اصوات وحی از او بوددست خدایی اش شد، وقت نزول، کاتباز برکت وجودش دنیا به گردش آمدخورشید با نگاهش می رفت سمت مغربدر روز سخت خیبر، در جنگ هر دلاورتنها علی است غالب، مافوق کل غالبتا ذکر لب علی شد، یا والی الولی شدشد ذکر عرش رحمن،
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
از سوزشِ انطباقِ خود ملموسم. عاصی از یکرنگیم بر پیکرهٔ این نظامِ عرف محور و عاصی از نیمهٔ دیگرِ عرفِ ستیزم. گویی همیشه باید یک انتخاب باشد میانِ ساختاری که دیگران ساخته اند و ما باید مقید به پیروی از او باشیم. اوی بی زمان، بی مکان، بی جنس و بی امان.
سایه های من این مارا در می نوردد و با این ما می ستیزد. از من گریز میزند و به ما می گریزد. انگار که این من برای وجودش کافی نیست. 
انطباقِ خود با موسیقیِ عامه پسند و عامه ستیز، عامه پرور و عامه کش.
به راست
آمدی و فصل تازه زندگی من شروع شد....
هنوز تمام ما برای هم نشده و حالمان خوب است....هنوز اول راهیم اول راه باهم بودن کنار هم بودن و حتی اول راهِ آشنایی!اما گویا مدتهاست آشناییم....و من با تمام وجود می نویسم با اینکه حتی نمیدانم چه میشود!چه میشویم!
غریبه! چه زود آشنای قلبم شدی...و چه زود جسارت دوست داشتن را به من بخشیدی!
مخاطب این روزهای وبم....نگاهتان را به جمله های من که می دوزید،محرم دنیای مجازی ام که می شوید.... یعنی باورتان کرده ام یعنی باااااورتان ک
غولی بود با چشمان آبی که به زنی باریک اندام دلداده بودرویای زن خانه ای  کوچک بود خانه ای با باغچه‌ای پر از یاسکه باروری در آن شکوفا بود غول او را دیوانه وار دوست داشت دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود نمی توانست خانه ای این چنین بسازدنمی توانست درِ خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاسو سرشار از باروری را بکوبد غولی بود با چشمان آبی که عاشق زنی باریک اندام شده بودزنی باریک اندام و ریز نقش زنی که آغوشش برای آسودگی بازو از  گام‌های بلندِ د
«ای سپاه خدا، بر مرکب جنگ نشینید و به رزم آیید، که شما را بشارت بهشت است...»
دهانم به خشکی و پیشانی ام به عرق می نشیند. عمر به کدام بهشت بشارت می دهد این سپاه را؟ از جان به یقینم که این بهشت، همان نیست که در سینۀ من هم، بشارتش می شنوم. عمر مگر به چه آیین است، که راه بهشت اش از میان خون فرزند پیامبر می گذرد؟
 
+ فصل شیدایی لیلاها - سید علی شجاعی
 
سلام سلامممم
حالتون چطوره؟!:)
حالا باز آمــد؛ بویِ مـــاهِ مدرسه
بوی بازی های راهِ مـــدرسه
بوی ماه مهر… ماهِ مهـــربان
 
فصل مدارسه :) عطسه گلم منو به چالش خاطره مدرسه دعوت کرد که یکی دوتا از خاطره های تلخ یا شیرین مدرسه رو تعریف کنیم
اولش بهش گفتم من۶ساله از مدرسه فاصله گرفتم چیزی یادم نمیاد بعد انقد من بچه آرومی بودم(جون خودم) که هیچ خاطره ای ندارم!
بعد یکم فکر کردم دیدم چندتا خاطره بی نمک یافتم:)) خیلی سعی کردم که طولانی نباشه ولی شد:/
 
خا
لحظاتی مثل لحظه ای درست بعد از گرفتن یک تصمیمِ اشتباه، از شکلِ بی بازگشت یا ک مثلا غلتاندن تکه سنگ بزرگیِ ک در سر راهِ خود آسیب زیادی به همراه دارد، یا آن تلنگر کوچکی ک معلق می کند بدنت را توی سیاهی های بی اصطکاکِ فضا و بعد غلت می خوری تا ابد و دیگر راهی برای متوقف کردنت نباشد یا ک لحظاتی مثلِ اینها، ک توی صندلیِ کنار راننده فرو رفته ای و کمربند ایمنی ـت را بعد از فهمیدنِ ترمز بریدنِ ماشین طوری چسبیده ای ک آویزان است بدنت از صخره ای انگار. نفس ب
 
سلام
خواهرِ من یه جوری با من رفتار می کنه که من احساس می کنم نزدیک ترین کس و کارش توی دنیا منم
درسته مریم خانوم؟
اون قدر که با من راحتی با هیچ کس راحت نیسیتی، درسته؟
 
 
شاید توقع بیجایی باشه ولی
تو قبل از عید بیمار میشی
مامانت روغن ضماد می زاره برات
خان داداشت رگ گیری می کنه
اون یکی دلسوزی می کنه
...
اون وقت من که باورم شده نزدیک ترین کَسِ تو ام حتی خبر دار نمی شم
می تونستم دعا کنم برات
می تونستم کلّی برات آرزوی خوب بکنم که زود تر بهبود پیدا کنی
قسمتی از نامه شهید حاج ابراهیم رضوانی خطاب به مادر گرامی شان :
« امروز خون شهدا بر گردن ماست و ما در مقابل خون شهدا مسئولیت شرعی داریم که به جبهه های جنگ برویم و به جنگ کفر برویم و هرچه زودتر این جنگ را به نفع اسلام تمام کنیم .راهِ آن شهیدان که پدر و مادر خودشان را هنوز ندیده بودند و همانطور می رفتند  و موفع برگشتن فقط پای آنها به دست مادر رسید و یا اینکه فقط سر آنها رسید و مادران همچون آن شهیدان تحمل کردند.از توهم میخواهم مادر اگر من هم نیامدم ،
دوست داشتم زندگی یک راهِ آبی رنگ بود، ما لکه هایی سیاه بر پهنه ی آن، به نامِ پرندگان، هر صبح چشم می دوختم به نگاهت تا ببینم کدام افق را فتح خواهی کرد، لب باز می کردم و وقتی هر دو، سویِ نگاهمان به یک قله بود می گفتم: سلام
سلام عزیزم
سلام جانم
سلام عمرم
نه، هیچ کدام اینها همه ی آنچه که برای من هستی را تعریف نمی کند، برایم دوستی، رفیقی، همسری، همسفری، هم پری، آره ، تو برای من بیش از هر چیز هم پری، پریدنی بال به بال، اوج به اوج، تا قله هایی که هر دو
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آ
بسم‌الله...
سلام!
+
امروز که این نوشته را می‌نویسم، اواخر تیر ماه است و یک ماه از تابستان رفته. این روزهای من پر از اتفاقاتِ جدید است. از کارِ جدی‌تر از قبل در مدرسه و چشم‌انداز جدی‌تر کاری گرفته تا خریدهای عجیب و غریبی که همیشه ازشان فراری بوده‌ام! مثلاٌ گمان کنید چهار ساعت و نیم بین پاساژها و مغازه‌های میدان شوش دنبالِ سرویس چینی‌ای بگردید که ایرانی باشد و آن قدرها هم سنگین نباشد و گل‌های صورتی‌ش هم به اندازه باشد!
این تابستان بچه‌های
آدم شاید از یک جایی به بعد تصمیم بگیرد زندگی کند، اما اینکه بخواهد زندگی نکند دستِ خودش نیست. گاهی مسیر زندگی طوری می رود و جایی می رود که به خودت می آیی می بینی با قیدِ زمان دیگر زنده نبوده ای، نه از این تعابیر فلسفی و عاشقانه و درام، تو از یک جایی به بعد واقعا زنده نبوده ای و فقط زیست نباتی داشته ای، مثل یک گیاه. اما اینکه تصمیم بگیری باشی و زندگی کنی بحثش فرق می کند.
 
حالا باید جان بکنی، مثل جان کندنِ بیرون آمدن از سوراخِ تنگ و راهِ تاریکِ رحم
یک فرمولِ خیلی ساده برای این که هیچ وقت توی زندگی حسرت، اندوه، شکست، ناامیدی و افسردگی رو تجربه نکنیم:
در هر لحظه از عقلمون بپرسیم مهم‌ترین کار چیه و کار درست چه چیزیه؟
اون وقت همّت و تلاشمون رو بزاریم پشتِ عقلمون و به هر زوری که هست دستورات عقل رو اطاعت کنیم.
همۀ ما دنبال چیزی هستیم که می‌خواییم توی آینده به اون تبدیل بشیم(مگه این که کسی خیلی پرت باشه که هدفی برای زندگیش نداشته باشه)، هر وقت توی مسیری حرکت کنیم که به اون آینده منجر نشه عقلمو
خواهشمندم به ویژه جوانتر ها متن زیر را با حوصله بخوانید:
نوشته تأمل برانگیز دکتر« سعیدرضا مهرپور» به همسر مرحومش که در خرداد97 ،بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
 مریم عزیزم سلام،
من در چهل و یک سالگی به بسیاری از آن چیزهایی که امروز آرزوی جوانان و دانشجویان است رسیده ام.
پزشک ، جراح ، فوق تخصص ، استاد و حتی رییس ! اما امروز بعد از این راهِ دراز و پر مشقّت ، یک آرزو بیشتر ندارم . همه این ها را که برشمردم را پس بدهم، در عوض لحظه ای کنارِ تو بنشینم ، در چش
برای روزنبرگ‌ها
 
خبر کوتاه بود:
- «اعدام‌شان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
 
- چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشمِ اشک‌آلود
چرا اعدام‌شان کردند؟
 
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان‌ها
خدایی می‌کند آنجا
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاه
برای روزنبرگ‌ها
 
خبر کوتاه بود:
- «اعدام‌شان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
 
- چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشمِ اشک‌آلود
چرا اعدام‌شان کردند؟
 
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی می‌کند آنجا
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاها
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#فریدون مشیری
 
جان میدهم به گوشه‌ی زندان سرنوشت
 
سر را به تازیانه‌ی او خم نمی کنم!
 
افسوس بر دو روزه‌ی هستی نمی خورم
 
زاری براین سراچه‌ی ماتم نمی کنم.
 
با تازیانه های گرانبار جانگداز
 
پندارد آن، که روحِ مرا رام کرده است!
 
جانسختی ام نگر، که فریبم نداده است
 
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
 
 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
 
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
 
گر من به تنگنای ملال آور حیات
 
 آسوده یک نفس زده باش
« برای دیدن تصویر در اندازه بزرگ، روی عکس کلیک کنید. »
 
نو سروده ای تقدیم به حضرت ولی عصر(عج) :
 
تشنه تر از کویر و بیابان نشسته ایم
در انتظارِ قطره یِ باران نشسته ایم
 
کوهِ  گناه  مانع ِ پاهایمان  شده  است
در جاده های یخ زده گریان نشسته ایم
 
از بس  پیِ  سراب  دویدیم  خسته ایم
گم کرده راهِ مقصدو حیران نشسته ایم
 
بی حوصله  فقط  به  امید ِ بهار ِ سبز
در کوچه های سردِ زمستان نشسته ایم
 
ابری مشخص است که از دور می رسد
در  انتظارِ  قطره ی ِ باران نش
روزگار می گذرد، گاهی آرام، گاهی آرامتر.
داشتم می گفتم: «فقط حواست باشد رفتنت، جلو رفتن باشد.» خندید: «یعنی جهت مرجحی در عالم وجود دارد؟» گفتم: «نه» و تمام این حرف ها از سرم گذشت که جهان در حرکت است و ما هم به ناچار به همان جهت حرکت می کنم که جهان و نکته تنها در این است که بی حرکت ننشینیم چون وقتی همه چیز به جلو می رود، نشستن مثل عقب رفتن است. حرفی نزدم، و باز در ذهن ذوق را مرور کردم در شنیدن نتیجه ی نزع زمان از هسته ی خرما.
تصورات و خیالات و خاطراتم
نشسته بودم پشت در مطب دندانپزشک، منتظر که نوبتم برسد. صدای آن دستگاه مخوف که احتمالا یک چیزی درونش می‌چرخد و دندان آدم‌ها را می‌تراشد از پشت در شنیده می‌شد. سرم را گرم کرده بودم با روزها در راهِ مسکوب.
مسکوب در تاریخ بیست و چهار بهمن پنجاه و هفت نوشته:
«امروز از رادیو شنیدم بعضی از کسانی که این روزها اسلحه به دستشان افتاده، با آن‌ها در اطراف شهر پرنده شکار می‌کنند. آن هم در این آستانه بهار و نزدیک تخم‌گذاری. فکر کردم که این سلاح‌ها برای شک
میدانی، من زندگی ام را این طور آغاز کرده بودم. این طور که نه پشت به پشتِ هم، که شانه به شانه راه برویم. دویدن نه، دقیقاً خودِ راه رفتن مد نظرم بود، آرام آرام، پیوسته، گاهی خسته، گاهی شکسته. اینکه شانه به شانه از هر راهی دقیقاً هر راهی عبور کنیم. سخت شد؛ نه؟ کلمات بار معناییِ خاصی به خواسته ها می دهند.
من زندگی را این طور آغاز کرده بودم که هر راهی را با تو شانه به شانه طی کنم. نه تنها، نه فقط راهِ انتخابیِ من و نه فقط راه انتخابیِ تو و نه حتی راهی را
یا باقر العلوم بشر محتاج علم الهی تو...
بشر در جست وجوی دانش، به هر کجا که سرک بکشد و هر دری را هم که بکوبد، باز باید کلون باب تو را بگیرد و در محضر تو زانو بزند! اگرچه اهل قرن های بعیدی، ولی تا همین امروزِ امروزین، همواره در راهِ آمدنی به سوی هر تمنایی که حقیقت را تنها از شباهت های خداوند بجوید... اصلا زمان حال و گذشته ندارد... تو که زوال نداری؛ هر لحظه می توان صداقت و عجز خویش را در کف اخلاص نهاد و به جست وجوی حکمت بی کران تو رفت؛ آن هم وقتی تو خودت
پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:
+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟
از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..
این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:
*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...
حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انق
چشمِ ترِ خویش بر شانه‌ی هم می‌کشیم
گرچه چهل سال است ظلم و ستم می‌کشیم
راه حسین است و ما باز علَم می‌کشیم
ماکه قسم خورده‌ایم پایِ قسم می‌کشیم
آی شهیدانِ عشق  نوبت مهمانی است
عرشِ خدا تا بهشت غرقِ چراغانی است
منتظر یارِ ما پیرِ جمارانی است
آنچه که مانده کنون راهِ سلیمانی است
دشمنِ این خاک را ما به عدم می‌کشیم
خواسته‌ام از خدا تا که مُرادم دهد
مثل شهیدی که ماند عشق به یادم دهد
تا که پذیرد مرا تا که زیادم دهد
وای اگر رهبر حکم جهادم دهد
هرچه ک
عیــد مبارک از صمیم قلبم،خوشحالم که مولایی همچون حضرت علی (ع) داریم.
 
​​​​​​
حیفم اومدشعرو نذارم 
 
نبین از خاک بالشتی، به شب ها زیر سر دارد
و یا در پاش نعلینی پر از وصله، اگر دارد
نبین با چاه خلوت کرده و مأنوس او گشته
و همچون وسعت دریاش ، خونی در جگر دارد
 اراده چون کند مولا، قضا تغییر خواهد کرد
علی در سرنوشت عالم امکان اثر دارد
نبین باشد حصیر کهنه٬ دارایی این حاکم
ببین ثروت به صید او تلاشی بی ثمر دارد
به نخلستان چه با زحمت به جانِ چاه افت
ظهر به‌خیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمی‌دانید. و یک صفحه‌ی تذهیب‌کاری‌شده را خیال کنید، روی‌اش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دست‌تان رسیده و فارسی هیچ نمی‌دانید و جان می‌کَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریب‌ترین و صریح‌ترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا می‌روید. دمِ عصر می‌نشینید خیره به خط. و دمِ غروب که می‌شود شاید یکی از حرف‌ها را خوانده باشید و چه خنده‌ی نابی
کهکشانِ راهِ شیری،[۶] کهکشانی است که منظومه شمسی در آن قرار دارد. در آسمانی صاف و تاریک و به دور از آلودگی نوری، این کهکشان به صورت نوار شیری‌ رنگی در پهنهٔ آسمان دیده می‌شود. این نوار در واقع از میلیارد‌ها ستاره تشکیل شده‌ است که (چشم غیرمسلح) قادر به تفکیک آن‌ها نیست. به احتمال زیاد راه شیری کهکشانی از نوع مارپیچی است.[۷] کرهٔ زمین به عنوان عضوی از منظومه شمسی، در یکی از بازوهای مارپیچی آن قرار دارد. چون ما از درون صفحهٔ کهکشانی به آن
بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.
اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛
که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینه‌ها، نام نجات‌دهنده‌شونو از کی می‌پرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی می‌کنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی می‌شه؟ کی می‌دونه کِی قراره بشکنه این آیینه‌ای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمی‌دونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شب‌ها و روزهای شما زندانی بودم و دَری می‌جستم به شب‌ها و روزهایِ بزر
    بِسمِ رَبِّ السَّجاد(ع)















متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

















ادامه مطلب
به من میگوید خودخواه و متکبر!
تو را میخوانند و اظهار نظر میکنند و در مقابل اظهاراتشان سکوت میکنی. عیبی ندارد. اما بیا و دیگران را هم بخوان. :|میگوید دیگر. چه کنم؟
میگذریم!هعــــی!!!!!
نَفْس.درگیری با نفْس تو را دچار وضعیت مضحکی میکند. مبارزه با نفْس، نوعی دل  مشغول بودنِ به نفْس است.
ترکِ دنیا، معطوف ساختنِ توجه به دنیاست. لازم نیست دنیا را ترک کنی. دنیا را زندگی کن. اما ناظر دنیا باش نه برده‌ی دنیا. دو چشمِ تماشاگر باش نه یک کاسه‌ی آلوده‌ی حرص. ا
تقدیم به شهدای عزیز به ویژه شهید مظلوم حجت‌الاسلام محمد تولاییرفتند که این نام سرافراز بماندبر مأذنه‌ها نام علی باز بماندرفتند که در این قفس تنگ، در این شهریک پنجرۀ رو به خدا باز بماندرفتند که در دل، دلِ ما عشق نمیردرفتند که زیبایی این راز بماند...هر کس به دلش شوق خطر هست بیایدهر کس که ندارد دل پرواز، بماندگفتند که اعجاز حسین است شهادترفتند که این راهِ پُر اعجاز بماند
با نیمه عاشق ها ننشین. به نیمه رفقا اعتماد نکن. نصفه نیمه زندگی نکن. نصفه نیمه نمیر. نصفه نیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفه نیمه گوش می دهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمه ای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفه نیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه می دهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر
گمونم ۸ یا ۱۰ ماه پیش فهمیدم یکی از بچه ها شیطنت میکنه و گاهی یه سری وسیله با خودش میبره 
با هزار بالا و مایین تونستم نگهش دارم و صرفا جاشو تغییر دادم
خیلی باهوش و فنی بود 
واحدم که عوض شد 
آوردمش پیش خودم بابت کارای روزانه 
عالی بود 
دیروز فهمیدم باز...
تمام دیشب با معده درد به خودم پیچیدم 
حس تلخی بود لگد زدن به اعتمادم 
من از خودم و آبروم مایه گذاشته بودم و نه تنها نگاش داشته بودم با خودم منتقلشم کردم
واقعا شکست بود برام 
براش توضیح دادم منط
زمانی که فرانسه در جنگ جهانی دوم توسط آلمان نازی اشغال شد، فرانسه پایتخت خود را الجزایر که یکی از مستعمراتش بوده قرار می‌دهد و ژنرال پیروتن با آزاد سازی فرحت حسین و قول دادنِ ژنرال دوگول مبنی بر این که کشته شدگان الجزایری را به عنوان شهروند فرانسه بپذیرد 87 هزار الجزایری برای فرانسه در جنگ جهانی دوم می‌جنگند و از این تعداد 48 هزار نفر در راهِ فرانسه کشته می‌شوند.
پس از آن در 8 می 1945 مردمِ الجزایر به خاطر پیروزی و بازپس گیری فرانسه جشنی می‌گی
میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال ول کردن همه چیز را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دارم.
عبارت‌هایی همچون «سلامت» و «بیماری» اغلب معنایی دوگانه دارند.
تب را در نظر بگیرید. تب‌داشتن یعنی شما بیمار و ناسالم‌اید و نمی‌توانید بیشترین کارایی خود را داشته باشید. اما تب همچنین واکنشی سالم به حضور عفونتی باکتریایی در بدن است. اگر تحت چنان شرایطی تب نداشته باشید، واقعاً بیمار خواهید شد. خونریزی هم همین‌طور. خونریزی یعنی در وضعیت ناسالم بودن، اما اگر زخمی داشته باشید و خونریزی نه، نشانه‌ای از یک بیماری جدی‌تر خواهد بود. از لحاظ‌ جس
حاج حسین یکتا در مورد دانشگاه یه جمله دارند که میگند:
زمان ما ، جبهه دانشگاه بود و  امروز دانشگاه شده جبهه!
پ.ن1:
روز دانشجو رو به همه ی دانشجویان بیان و دانشجویان مکتب اسلام و زندگی(!) تبریک میگم به خصوص تازه دانشجوها!
پ.ن2:
روز دانشجو رو به تو "ای آنکه تا همیشه همکلاس آشنام..." هم تبریک میگم
#اوشون
(البته خبر درست و دقیقی ندارم که الان دانشجوی ارشد هست یا نه و اینکه چرا هنوز پروژه ی کارشناسی ش وارد سایت کتابخونه نشده)
پ.ن2.3:
روز دانشجو رو به دانشجوی
شبِ فِراق که داند که تا سَحَر چند است
مگر کسی که به زندانِ عشق در بند است
گرفتم از غمِ دل راهِ بوستان گیرم
کدام سرو به بالایِ دوست مانند است
پیامِ من که رساند به یارِ مهرگُسَل
که برشکستی و، ما را هنوز پیوند است
قسم به جانِ تو گفتن، طریقِ عزّت نیست
به خاکِ پایِ تو، کان
هم عظیم سوگند است
که با شکستنِ پیمان و، برگرفتنِ دل،
هنوز دیده به دیدار-ات آرزومند است
بیا که بر سرِ کوی‌ات بساطِ چهره‌یِ ما ست
نه خاکِ راه
که در زیرِ پای‌ات افگنده ست
خ
‍ بار هستی میلان کوندرا 
بار هستی نام رمانی از میلان کوندرا است که در سال ۱۹۸۴ نوشته شده‌است. این کتاب که در سال ۱۹۶۸ در پراگ در دورهٔ زمانی موسوم به بهار پراگ می‌گذرد، با مفاهیم فلسفی فراوانی سر و کار دارد. ترجمه لغوی نام اصلی آن سَبُکیِ تحمل‌ناپذیر هستی است.بار هستی ( یا سبکی تحمل ناپذیر هستی ) را شاید بتوان مشهورترین اثر میلان کوندرا دانست این کتاب در ایران هفده بار به چاپ رسیده است . بار هستی تفکر و کاوش درباره زندگی انسان و فاجعه تنهایی
عیــد مبارک از صمیم قلبم،خوشحالم که مولایی همچون حضرت علی (ع) داریم.
 
​​​​​​
حیفم اومدشعرو نذارم 
 
نبین از خاک بالشتی، به شب ها زیر سر دارد
و یا در پاش نعلینی پر از وصله، اگر دارد
نبین با چاه خلوت کرده و مأنوس او گشته
و همچون وسعت دریاش ، خونی در جگر دارد
 اراده چون کند مولا، قضا تغییر خواهد کرد
علی در سرنوشت عالم امکان اثر دارد
نبین باشد حصیر کهنه٬ دارایی این حاکم
ببین ثروت به صید او تلاشی بی ثمر دارد
به نخلستان چه با زحمت به جانِ چاه افت
کهکشانِ راهِ شیری، کهکشانی است که منظومه شمسی در آن قرار گرفته است. هنگامیکه آسمان صاف و تاریک و به دور از آلودگی نوری باشد.
این کهکشان به صورت نوار شیری‌رنگی در پهنه آسمان دیده می‌شود. در ادامه با این کهکشان بیشتر آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.
کهکشان راه شیری ، کهکشانی مارپیچی است که شامل حدود 500 میلیارد ستاره است. این کهکشان حدود 10 میلیارد سال پیش ، از یک ابر عظیم گاز و غبار تشکیل یافت.
در قسمت مرکزی کهکشان راه شیری هسته‌ای کروی قرار
{مهدویت در قرآن - شماره 1}
(جزء اول)
«ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیبَ فیهِ هُدی لِلْمُتَّقینَ. الَّذینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ.»*۱
امام صادق(ع) در حدیثی ‌فرمودند: «ایمان به غیب، یعنی اقرار به قیام قائم که حق است»*۲
ایمان به غیب مانند دَری است که انسان با ورود به آن از جایگاه حیوانی و محدود بودن به درک آنچه حس میکند، بیرون می‌ آید و به انسانیت وارد می‌ شود.
از مهمترین آسیب ها و خطراتی که در دوران غیبت، منتظران را تهدید می‌ کند، شک و تردید درباره وجود و
شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم می‌تواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و می‌دانی، آدم توی چنین هوایی دلش می‌گیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شب‌ها گاهی که چشم‌هایش به چشم‌هایم می‌افتد، می‌گوید: «بچه‌جان به‌فکرِ خودت نیستی، فکرِ چشم‌هایت باش. بس است، چقدر می‌نشینی پای این‌ لب‌تابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشم‌هایت قرمز شدند!» و من هم انکار می‌کنم. می‌گویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپ‌تابم ندار
مردان بزرگ آفتابند
هستند که تا بما بتابند
مانند چراغ راهِ تاریک
روشنگر و خوب و بی نقابند
در سینه شقایقی نهفته
در شهر چو شعر بکر و نابند
باران بهاریندو رویش
سرسبزی کوچه های باغند
بخشنده، سخی و باکرامت
زاینده چو چشمه های آبند
آرام چو خواب راحت شهر
دلسوخته آند ، چون گلابند
دستان بلند مهر و ایثار







مفهوم شریف یک کتابند.
#احمد_یزدانی #امان_الله_یزدانی #جناب_سرهنگ_یزدانی
دستم را گرفته اید پله پله از نردبان نور بالا می برید ای خاندان کَرَم !
 
ابتدا فرزند شیطان سر و کله اش پیدا شد، آمد جلو که با پتکش بزند بر سر من، ویران کند تمام اعتقاداتم را، ضربه مغزیم کند تا بیهوش شوم؛ بی جان و خونین و گریان، مرا انداخت گوشه ی اتاقی تاریک و گند گرفته تا در تنهایی و ظلمت فرو روم، من آن تاریکی بد بو را هنوزم خاطرم هست، بی حسی و خاموشی روح را یادم هست...
 
در همان رخوت متعفن، شبی در مجلس علی، یوسف گمشده ی بارگاهِ الهی آمد و از حوالی
الان یه چندسالی هست که امام رئوف منت می‌ذارن سرم و سالی یک‌بار رو حداقل می‌رم پابوسشون. امسال اولاش یه نشونه‌های مبهمی بود که ممکن بود این توفیق هرساله از دست بره، که ظاهرا فعلا وضعیت سفیده و مقدماتش فراهم شده. فلذا ظرف یکی دو هفته آینده به امید خدا قراره برم مشهد و انقده خوشحالم که تا اطلاع ثانوی پستای غرغرانه و تحلیلای اعصاب‌خرد‌کن نمی‌ذارم این‌جا و کلا یه مدت چیزی نمی‌ذارم که از دستم راحت باشید :دیولی، قبل رفتن، یه فایل می‌ذارم برا
میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال خود ول کردن چیز ها را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دار
ماه بِ خاطرِ هلالِ باریکِ با ارزش اش کِ در این روزها چشم ها بِ انتظارش سینه ی شب را می شکافند "ماه" شده است.شُکر این آفرینشِ لطیفِ ظریفِ هنرمندانه ات را؛کاش ما هم بِ نیمه ی مسیر کِ رسیدیم ظرفِ نورانیِ دل هامان همچو کیسه ی پر از نقره ی ماه پُر باشد!می دانم کلماتت امسال قرار است سرِ جایشان بنشینند در حفره های جانم کِ سالِ گذشته همین حوالی شروع کردی بِ گرد گیری شان بِ نورِ حضور و رایحه ی عبور، در حالی کِ دست های منجمدِ خشک شده ام را بِ نوازش هایت گر
در زندگی روزمره‌ی من توجه به «جزئیات» حسابی پررنگ است. البته منظور از جزئیات در اینجا، بخارِ چای داغ یا حرکاتِ آرام ابرها نیست. گرچه همین‌ها هم در یک جای دیگر می‌توانند برایم حسابی قابل توجه باشند. جزئیاتِ مدنظرم در این نوشته، کارهای کوچک و به ظاهر کم‌اهمیتی هستند که روزانه انجام می‌گیرند و چه بسا خیلی وقت‌ها هم شکل عادت به خودشان گرفته‌اند. اهمیتِ این اتفاق‌های کوچک برای من از این جهت نیستند که لزوما بتوانند به تنهایی تغییر بزرگی توی
خاطره کتابخوان معلول
خاطره کتابخوان معلول
 
خاطره کتابخوان معلولدیدی بعضی وقتا هرکاری می‌کنی حالِ دلت خوب بشو نیست؟!با چند تا دوستی که معمولا با اونا بودی حس خوب داشتی، این ‌ور اونور میری، حالت خوب نمیشه…موسیقی مورد علاقه‌ات رو گوش میدی، نوچ‌…بازم خوب نمیشه…تفریح و سفر میری…میبینی نه، مث اینکه باز کارساز نیست…اما یهو یکی میاد یه کتابِ مشتی بهت میده… و انگار پرتت می‌کنه وسط بهشت!میری تو کتاب و نمی خوای از توش در بیای!اصلا تا حالِ دل
سیزده.
صبحِ جمعه، 26 بهمن‌ماه 97، طرشت، دیزی‌سرای ناصرخان.غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چی‌چی اومده بود این‌جا. همین که غذاها رو تست می‌کنه...» گفتم: «مستر تیستر!»گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. هم‌راهِ شریک کاری‌ش. دو ساعت و نیم این‌جا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو سال‌ه می‌خوام بیام این‌جا ولی جور نمی‌شه. چه‌قدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا
دارم میرم من از اینجا
وایسادی زل زدی به چی
اگه نمیتونی نیا ، اگه هم که میای پَ بشین
یه راهِ سخت بی برگشت
توو جاده ی بی آب و علف
میریم تا هر جایی که شد
تا اونجا که نشیدیم تلف
کوه های سوخته زیرِ آفتاب
تصویر وا رفته رو آسفالت
از خونه دور و دور تر میشیم
نگو بهم وایسا ، نگو بهم وایسا
دیگه خیلی دیره الآن
دو روزه کلاً همش ، زندگی نداره ارزش حرص
فهمیدی الآن که خودتی فقط باید هضم بشه حس
حرفاتو بزنی بدونِ تعارف به هر کی که جلوت هست
مگه فهمیدن اینا که با کارا
شَک به دوست داشتنی بودنمان و به اینکه آیا به اندازه‌ی کافی، کافی هستیم!
دریغ که میکنند، هر چند سال هم که بگذرد، هر سنی هم که پیدا کنیم، باز شک میکنیم. شک به خودمان، به حرف‌هایمان به تصمیم‌هایمان و به هدف‌هایمان.
دریغ که میکنند، شک شروع میشود.
و آرام آرام دایره‌ی شک بیشتر میشود.
اول به دوست داشتنی بودنمان و بعد به دوست داشتنِ آدمها نسبت به خودمان.
و مدام از خودمان میپرسیم:
آیا واقعا مرا دوست دارد؟
تمام این سرگشتگی‌ برمیگردد به یک سوال اساسی
حضرت رضا(ع): خداوند توانمندان را مکلف کرده است که امور بیماران از کار افتاده و بلادیدگان را سامان دهند.
نمی‌خواهم کلماتی را بنویسم که حس ترحم شما را بیدار کنم، فقط می‌خواهیم یک لحظه به این فکر کنید که نه چشمی دارید و نه گوشی؛ مانند یک تکه گوشت از اول تولد در یک جا افتاده‌اید و فقط خدا می‌داند چطور با این دنیا ارتباط برقرار می‌کنید!
 
هم درد‌آور است؛ هم مبهم؛ هم غریب؛ هم غم‌انگیز و هم...کلی احساسات عجیب؛ فکرش را بکنید...؟!
بعد از مدتها، بروشو
فک کنم دنیا برای دو گروه آدما جای لذت بخشیه یکی اون هایی که ولش کردن یکی هم اون هایی که بهش چسبیدن هر کی این وسط باشه همش در رنج و عذابه یعنی نه اونقدر پرت که فک کنه زندگی فقط همین ظواهره نه اونقدر شجاع که مومنانه و از تهِ دل بهش وابستگی نداشته باشه
" نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را ... نه آنقدر کوچک ...که خود را بزرگ ... گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟؟"
میانمایه بودم ... تمامِ عمر ... و دائما سرگشته و راه گم کرده ... جزء ضالّین ... نه "انعمت علیهم"
این‌که این‌جا نشسته و فکری است، قبل‌ترها گمان می‌کرد وقتی ندای «انا المهدی» بپیچد توی دنیا، یا جان می‌دهد یا پای پیاده، راه می‌افتد به هر جا که صاحب نظر کند. قبل‌ترها به صاحب که فکر می‌کرد می‌گفت: «کاش ثانیه‌ای در سایه ی حکومتش نفس بکشم که طعم زندگی را بچشم.» حتی هنوز هم احساسش این است که که اگر تمامِ دنیا را به شنیدنِ ندای صاحبش پیشکش کند، هیچ است. اما حالا ترس، نیمی از دلش را تسخیر کرده است؛ «در واقعیتِ آن روز، چه می‌کنم؟ نکند روی‌
​​​​​​
 
پارسال این موقع دفترچه ام را برداشته بودم اولین تجربه ها و موفقیت های سال نودُ هفتم را می نوشتم و برای هر کدامشان ذوق می کردم، یک صفحه را هم جینگول کردم و آرزوهای کوتاه مدتی را کِ باید برای سالِ نودُ هشت برایشان تلاش میکردم و بِ دست میاوردمشان را لیست کردم.از لیست اهداف و آرزوهای نودُ هشت یکدانه اش هم از قلم نیوفتاده است کِ هیچ، بخشی از آرزوهای بلند مدتم هم از زمان بیرون جهیده اند، کِ شُکر؛ از اینجا تا ماه!اکنون زمان قفل شده است حو
راه پیدا کردن اشتباهات 
 
خیلی وقت های دنبال این میگردیم که چطور به اشتباهات خودمون پـِی ببریم که دیگه مرتکب نشیم، تا قبل از ضررهای سختی که بهمون وارد بشه ، جلو داری کنیم؟!
این همیشه مثل یک خوره ذهن افراد رو، میخوره اما برای پیدا کردن راه این نکته، اشتباه میرویم!
سُفره معارف اهل بیت علیهم السلام بهترین راه حل ، این جور راهِ حل طلب کردن هاست:
حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام در کلامی نورانی چنین می فرماید: 
« مَنِ اسْتَقْبَلَ وُجُوهَ الْآرَاءِ
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
​یا مثلاً کاشکی یه پزشکی بود که تخصصش قلم‌درمانی بود. بعد من به‌زحمت یه وقت ازش می‌گرفتم و می‌رفتم مطبش، تو اتاق انتظار می‌نشستم و برای مراجع‌های قبل و بعد خودم داستان می‌بافتم توی ذهنم که استرسم کمتر بشه، تا بالاخره منشی می‌گفت خانم رضایی، هروقت مراجعی که داخله اومد بیرون، شما برید. منم هی حرف‌هایی که باید آماده می‌کردم رو پس می‌زدم تا درلحظه، پیش دکتر، هرچی توی سرمه رو بریزم بیرون؛ این روش من برای بهتر حرف زدن توی بعضی از موقعیت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها