نتایج جستجو برای عبارت :

شماها خونه ی من هستید

خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...
شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!
شما انسان ها دقت کردین
که در تمام این سالها
و سالهای قبلی
هر وقت من اومدم اینجا نوشتم
یعنی ناخوداگاه venting رو انجام دادم؟
و شماها همه رو خوندین؟!
یعنی الان شماها قربانی پروسه venting هستین مفعول های خاک تو سردون؟ :)))) الان شماها مفعولین مفعول! 
و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!» 
 
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بن
اینقد فهمیده تر از بچه هاتون باشید ، اینقد دخالت کنید توی تمام تصمیمات زندگیشون 
اینقد بخاطر  ترس از شکست خوردن بچه هاتون بشکل یه عقل کل وارد تمام مراحل زندگیشون بشید 
تا گند بزنید به زندگیش
گند بزنید به شخصیتش
کند بزنید به احساساتش
گند بزنید به کل وجودش ، به کل زندگیش
باشه؟
شماها بهترین پدر و مادر دنیایید ، هیچ پدر و مادری دلسوز تر از شماها نیست ، خب؟ 
اینقد فهمیده تر از بچه هاتون باشید ، اینقد دخالت کنید توی تمام تصمیمات زندگیشون 
اینقد بخاطر  ترس از شکست خوردن بچه هاتون بشکل یه عقل کل وارد تمام مراحل زندگیشون بشید 
تا گند بزنید به زندگیش
گند بزنید به شخصیتش
کند بزنید به احساساتش
گند بزنید به کل وجودش ، به کل زندگیش
باشه؟
شماها بهترین پدر و مادر دنیایید ، هیچ پدر و مادری دلسوز تر از شماها نیست ، خب؟ 
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای خطاب به شطرنج‌باز نوجوان آقای آرین غلامی: «خدا ان‌شاءالله شماها را حفظ کند. خدا ان‌شاءالله شماها را برای اسلام، برای این کشور نگه دارد... خیلی خوشحال شدم آقای غلامی، آقای آرینِ گل. خوشحالیم که بحمدالله شماها را داریم. برای آینده‌ی کشور شماها سرمایه‌اید؛ این سرمایه را نگهدارید.» ۱۳۹۷/۱۲/۰۵سایت نوجوان خامنه ای براساس این بخش از بیانات رهبر انقللاب، لوح «سرمایه آینده» را منتشر می‌کند.
       
واقعا دیگه نمی‌تونم. دم شماها گرم که می‌تونید بار این‌همه مسئولیت رو به دوش بکشید. دم شماها گرم که می‌تونید این‌همه رنج رو تحمل کنید و به رنج خودتون اضافه کنید. تسلیمم. تمام تلاشم رو کردم، اما واقعا اهلش نیستم. و این دلیل برتری من به شما یا بالعکس نیست. تو همین روزها و با همه‌ی این چهره‌ی زشتی که براش درست کردن، به راه دین برمی‌گردم. دین من در تایید یا حمایت از هیچ حکومتی نیست. دین من هر آن‌چه که خدا بهش حکم داده‌ست. بعد از سال‌ها نماز خوند
من وحشی ام نه حسین
من فحش میدم و فحش میخورم نه حسین 
صدای وق وق منه که از خونه میره بیرون نه حسین
لعن و نفرین ننه ی منه که به دخترش می خوره نه لعن و نفرین ننه ی حسین به اون. 
من عرضه نداشتم همسر پیدا کنم و نه حسین! 




اتفاقا تو جواب یکی از کامنتها نوشتم که قبل طلاق فقط منفی هاشو می دیدم (خریت!) و بعد اینکه اون گفت نمیخوامت خوبیهاش اومد جلو چشمم 
و کدوم خوبی ای از این بالاتر که اون می تونست منو از این خونه ی لعنتی ببره بیرون با عزت 
هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش...خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.
هر روز دارم ۱۵۰ کیلومتر میرم و میام و وقتی ظهر میرسم خونه شبیه بستنی عروسکی آب شده ام ، کولر رو روشن میکنم ، خیس عرق از گرمای وحشتناک اون جاده ی بیابونی میشینم نهاری که از شدت گرمای راه هنوز داغه داغه رو با یه لیوان دوغ آب علی میخورم و یک راست میرم تو تختم و بیهوش میشم... 
وقتی هم بیدار میشم میخوام به کلی کار برسم و نمیرسم :))) 
و البته خودم رو اصلا تحت فشار نمیذارم...
کارهایی که انجامشون برام ضروریه طی این مدت ، فقط پایان نامه ام و سه تار و کشیکهام .
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
چند روز پیش داشتم از کلاس برمیگشتم خونه.سوار تاکسی ای بودم که خطی همونجا بود و چون من تقریبا کل روزای هفته رو صبح ها بیرونم عادیه که همو بشناسیم.راننده هه گفت:خوبه با این همه خطر آقاتون میذارن هر روز بیایین بیرون!من در کسری از ثانیه تو مغزم:آقاتون؟( یاد شباهنگ افتادم که نمیدونست منظور طرف باباشه یا همسرش)خطر؟اجازه میدن؟؟؟؟-" چه خطری؟من همیشه با شماها میام." بهش فهموندم تو به عنوان یه راننده ی مرد نمیتونی هیچ غلطی بکنی.چون هزار جا ثبتی.
+"منظورم
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
بالاخره مقاومتم شکسته شد و ماشین رو فروختم. این دومین ماشین زندگیم بود که با دستای خودم میفروختم! بدهی هایی که برای پول پیش خونه رشد کرده بودن و بزرگ شده بودن قرار بود با پول این ماشین صاف بشن. یلدا هر نیم ساعت تماس میگیره و میگه "ناراحت نباش، با وام ازدواج دوباره ماشین میخریم!" اما ما که ضامن نداریم! اگر داشتیم که با وام ازدواج قرض ها رو پس میدادیم و الان ماشین سرجاش بود... یادمه که از نوجوانی کار میکردم. حالا تو سی سالگی، پس انداز من از تمام دو
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
شنبه هفته پیش بود که بعد از کلی آوارگی و ناراحتی نقل مکان کردیم به خونه جدید 
خونه پدرشوهر رفتن منتفی شد و یه خونه باب میل من پیدا شد یه خونه ویلایی و پر از پنجره که هر روز کلی نور میپاشن توی خونه
و الان بعد از یک هفته تلاش بی وقفه برای سامان دادن اوضاع و خوابوندن فندق نشستم روی مبل و دارم ساندویچمو میخورم 
دو هفته قبل داشتن همچین شرایطی برام مثل رویا شده بود و الان من به اون رویا رسیدم 
خدای من شکرت :)
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
تو اره‌ای اونم اوره. منم شمسی‌کوره‌ام لابد دیگه. جمع سه‌تاییمون یه استعارست از همه. بنظر خودمم هست. احساساتی که باهاتون تجربه کردم هموناییه که هر کسی یبار تو زندگیش داشته. لحظه ای که تمام وجودت از خوش‌حالی پر میشه و گریه‌ت میگیره و لحظه ای که از درد نفست بالا نمیاد و حس میکنی که قلبت مچاله شده. بنظرم اینا وجودشون لازمه. واسه تمام ادما. واجب تر هم اینه که اینا رو با یه ادم تجربه کنی. امان از دست این ادما. تمام زندگیم شده اهمیت دادن بهشون. ولی خ
حرمت حریم خونه، بیشتر از حریم دل آدم نباشه، کمتر نیست
سالهاست نامَحرم ترین!! خود خوانده رو گذاشتیم در راستای قبله خونه .. و هوش از سر اهالی خونه پرونده!!
 
 
نکنیم ..
قبله دل 
قبله خونه 
فقط برای خداست ..
نکنیم
اینقدر خودمونو نزول ندیم ..
خدا چیزایی خییییییییلی بهتر تدارک دیده برامون
چرا از دست بدیم؟؟!
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
پا شدم زنگ بزنم خونه، حرف بزنم یه کم دلم باز شه. برادر عزیز گوشی رو برداشت و با بی حوصلگی تمام گفت کسی خونه نیست، منم خوابم...این دور از مرام و معرفته :)
فردا برمیگردم خونه، چشم من رو دور دیدن :)
نمی دونم چرا از وقتی در شرف ازدواج قرار گرفته دیگه محل نمی ده :)
مادر جان بعدش زنگ زد البته، میگفت چند ساعت پیش میخواسته زنگ بزنه ولی برادرزاده های عزیز تنظیمات گوشیش رو بهم ریختن، نتونسته زنگ بزنه. خیالم راحت شد :)
در رابطه با کرونا و روزه داری برای اطمینان رفتم توی سایت دکترساینا و از دوتا دکتر در وقت مشاوره انلاین گرفتم و سوال زیر رو پرسیدم
سوال رو با جوابش میذارم شاید به شماها هم کمک کنه:
 
سلام خدمت شما دکتر
امیدوارم حالتون خوب باشه
در رابطه با کرونا و روزه سوال داشتم
من26 سالم هست
هیچ مریضی ندارم و کاملا سالمم
کلا هم کم مریض میشم خداروشکر
شاغلم ولی میتونم کل ماه رمضان رو خونه بمونم و دورکاری کنم
در حال حاضر برای کار به محل کار میرم که اونم با اسنپ میر
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!
بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))
کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران... من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوا
سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!» 
 
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir
خونه رو تمیز کردم در حد خونه تکونی حالا نشسته ام و با نگاه کردن ب خونه غرق در لذت می شوم بوی مایع لباس شویی ک رایحه ی  گل دارد پنجره ها باز هستند و صدای جیک جیک گنجشک ها می آید عود روشن کردم خانه در آرامش کامل بوی عشق و زندگی می دهد و من شکر گزار پروردگارم هستم بابت زنده بودن، بابت عشق، بابت زندگی ، بابت همه چیز خدایا ممنونتم
هر طور که فکر میکنم میبینم آرزوی خونه دار شدن رو با خودم به گور میبرم. واحد آپارتمان ۱۰۰ متری در حاشیه شهر، ۴۰۰ فاکینگ میلیون تومان
اگر تمام درآمدی که دارم رو پس انداز کنم و هیچی نخورم، هیچی نپوشم و قیمت خونه هم الی الابد همین بمونه، حدودا ۳۰ سال دیگه خونه دار میشم. 
زیبا نیست؟ 
نه بهتره که حرف بزنم. اصلا مگه چقدر به زنده‌موندن اطمینان داریم که حرف‌هامون رو بخوریم و حرف نزنیم،هان؟ 
می‌خواستم بگم هرشب کابوس می‌بینم، بعد سرچ کردم دیدم کابوس به چیزهای وحشتناک‌تری اطلاق میشه. من هرشب دارم خواب بد می‌بینم. خواب‌هایی که وقتی بیدار میشم هم کیفیت زندگی‌م رو تحت تاثیر میذاره. لابد شما هم می‌بینید. مگه میشه شما خواب بد نبینید؟ مگه میشه شماها نگران از دست دادن نباشید؟ از دست دادن خودتون و همه‌ی عزیزانتون. من می‌ترسم. ص
خونه مادر بزرگه ...
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله ...
ورژن جدید خونه مادر بزرگه ... را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود ... والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه...
این ویروس کرونا بد جوری ما رو خونه نشین کرده.
البته بدم نیست . شب عیدی جهت  فریضه ی خانه تکانی در حالت آمادش باش کامل در رکاب همسر عزیز هستیم.
به دور از شوخی توی خونه موندن اولش حال میده ولی وقتی طولانی بشه خیلی خوشایند نیست. مرد باید صبح از خونه بره بیرون دست کم ساعت سه بیاد تو خونه. خسته و کوفته.
ناگفته نماند که ما معلما با خونه نشینی خیلی غریبه نیستیم . نوروز و تابستون خود گواه بر این ماجراست.
ولی خب اونجا آدم تکلیفش را میدونه برنامه ریزی میکن
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتی‌های زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یه‌وقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمی‌خوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونه‌ی مایی! هرجا که بریم تهش برمی‌گردیم و ختم می‌شیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی: 
"پس برگرد خونه منتظ
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
دانلود آهنگ خونه ی مادر بزرگه با کیفیت بالا
Download Ahange Khooneye Madar Bozorge
دانلود آهنگ شاد خاطره انگیز قدیمی خونه ی مادر بزرگه – دانلود اهنگ خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره
شعر خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره – دانلود آهنگ کارتون خونه مادر بزرگه نوستالژیک
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید…
متن آهنگ خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره
خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره♪♪♪
خونه ی مادر بزرگه حرفای تازه داره
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
و من تصمیممو گرفتم 
اشکمم ریختم 
گرچه هنوز بغض دارم 
اما پاییز عقلشو به احساسش غالب می کنه 
و تو فروردینی هستی 
و اون پسرک همکارم هم فروردینیه 
و لابد شماها فکر می کنید که یه دختر تو خونه مونده رو خر میتونید بکنید 
نه عزیزم 
نه 
پاییز از حسین که کار داشت لگد خورد 
که حسین خودش بابت کارش سرشکسته بود 
و تو بابت بیکاریت سرشکسته نیستی 
و امشب به من گفتی شما اگه میخواین ناز بیارین خانمِ ....(فامیلیم) که خوب مجبور نیستین و با اجبار نمیشه...
و بعدتر که
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میم
همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد‌. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای جلز ولز اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب
توی خونه‌ای که همسر/ مادر خونه منبع آرامش که نبود هیچ، خونه‌ی امن و امان رو کرد جهنمی که محل تنش و فرسایشه، اعضای اون خونه اگر تبهکار و جانی و دزد و قاتل شدند، بهشون خرده نگیرید.
 
پ.ن: بله می‌دونم و متوجهم که هر کی اختیار داره و خیلی از علما و بزرگان، زن‌های تلخی داشتند اما در نظر بگیرید که این ماجرا قشنگ صفر و صدیه، از اون طرف بزرگانی داریم که اگر همسران پایه و همراه و باعرضه‌ای نداشتند، هیچی نمی‌شدند. جون سالم به در نمیشه برد از تبعات ای
بعضی وقت ها با خودم میگم چطوری بعضی ادمها انقدر پولدارن ؟ از کجا میارن ؟ چرا ما هر چی میدویم به جایی نمی رسیم ؟
اجاره نشینی واقعا سخته و سخت تر هم شده واسه ما
کاش ما هم یه روزی دستمون به خونه برسه بتونیم خونه بخریم از این فلاکت رها بشیم
هر شب
وقتی هم خونه ایم خسته از کار برمیگشت
فرنی و شامی که براش (ّرای خودمون) پخته بودم رو میخورد
 
برام چایی درست میکرد
 
گاهی من براش درست میکردم اون بیشتر پیتزا و استیک درست میکرد
 
و هر شب برای من ازین حرف میزد که دخترای وایت ادمای مزخرفین و میخواد با یه میدل ایسترنی یا اسیایی یا افریقایی دیت کنه.
 
و اگه نشه
میخواد بره همجنس گرا بشه.
 
الان من با کی هر شب حرف بزنم؟
 
من امادگی رفتن به اپارتمان تنهایی رو نداشتم!
 
عمری هم خونه ای داشتم.
 
باید بر
چه خبرتونه؟ چههههه خبررررررتونه؟ ارزونی ندارین که دارین!
رفاه ندارین که دارین!
رایانه نه ببخشید یارانه ندارین که دارین!
طرح خانه دار شدن اقشار کم درآمد ندارین که دارین!
سیب زمینی و پیاز ارزون ندارین که دارین!
میدان نفتی بزرگ مکشوفه ندارین که دارین!
مبارزه با اختلاس و فساد مالی و اخلاقی ندارین که دارین!
نت پر سرعت و بدون قطعی ندارین که دارین!
مسئولین دلسوز ندارین که دارین!
ارزش پول ملی ندارین که دارین!
آب و برق و گاز و نفت مجانی ندارین که دارین
بچه های گل توی خونه! سلامی به گرمای دست هایتان! 
شاید باورتان نشود ولی در اثر همان دو ماه وبلاگ نویسی مدام، حملات پنیکم برگشته! حالا من با همه وجود دوستدارم بلاگر باشم. حرف دارم برای زدن و دروغ چرا، هرچند هم پست هایم دری وری و پوچ، من دوستشان داشتم! من با همه وجود دوستدارم بلاگر باشم و نمیتوانم! چون از اضطراب خفه میشوم. خوش به حالتان که میتوانید بلاگر باشید. ببخشید که با صفحات حذف شده وبلاگ های من مواجه میشوید. 
باور بفرمایید اینکه نصفه شب در ا
از ۲۵ یا ۲۶ بهمن که از خونه زدم بیرون و عازم خدمت اجباری سربازی شدم دیروز بعد از دو ماه دوباره پام به خونه باز شد و با اجازتون ایام عید رو تو زندان جزیره به سر بردم و این پست هم برای اینکه فروردین ماه بدون یادداشت نمونه نوشتم تا ببینم کی دوباره وقت بشه و از تجربیات خدمت اجباری بنویسم...
فعلا، شاد باشید
۱. هر بار میگن محمد منصوری خانومش بارداره...
یا میگن محمد منصوری اینو گفت اونو گفت...
میخوام بگم محمد؟ محمد در پناه تو؟
یعنی الان مریم بارداره؟
یعنی الان خوشبختن محمد و مریم؟
 
۲. اتفاقی نیفتاده جز دیدن چند تا خونه...یه خونه گرون مرغی وسط منهاتن و یه اتاق از خونه یه پیرزن که دختراش لس انجلس و سان فرانسیسکو زندگی میکنن و دلش نمیخواد تنها بمونه تو خونه...
هنوزم در حال گشتنم...
یکی از علت هایی که دلم می‌خواد به خاطرش زودتر برم سر خونه زندگیم اینه که قفسه های کتاب خونه م دیگه جا نداره و داره ازش کتاب نشتی می‌کنه!
فکر کنم در حقیقت دلم می‌خواد برم سرِ کتاب‌خونه و زندگیم! :)

پ.ن: نه کتاب نه هیچ چیز دیگه ای به مثابه هوو نیست! ☺
خوش‌شانس فقط یکی از بچه‌های فامیل ما...
اوایل اسفند ازدواج کرد...
بعد بخاطر کرونا، کارش تعطیل شد...
نامزدش هم که همه‌ش خونه‌ست... اینم همه‌ش خونه نامزدش!
نشسته داره واسه کنکور ارشدم می‌خونه!
بهترین قرنطینه قرن رو داره این بشر! یعنی کرونا فرصت نهایت استفاده از همه چیز رو با هم بهش داد!
یه عاملی که نمیذاره من درست تصمیم بگیرم برای چند ماه آینده ام ، خانواده امن...
گاهی میگم گناه دارن بذار برگردم پیششون باشم...
گاهی هم میگم پس استقلالم چی میشه ؟؟؟
و گاهی یه تماس تلفنی ساده ، یه مسخره بازی ساده ، یه لحن حرف به ظاهر ساده اشون، باعث میشه تصمیم بگیرم که به هیچ وجه استقلالم رو زیر پا نگذارم و برم دنبال زندگی خودم !!!
وقتی با شوق و ذوق میگم اره فلان تاریخ امتحان فلان رو دارم ، یا مثلا فلانی گفته بیا بهت کار میدم ، یا وقتی فکرهام رو درمیو
یه روز شاملو میاد خونه می‌بینه آیدا هنوز نیومده و از اونجایى که اون موقع تلفن نبود براش یادداشت می‌ذاره: «ایدا من ساعت٦:٣٠ اومدم و الان٧:٣٠ه. تو هنوز نیومدى، تحمل خونه بدون تو سخته. میرم بیرون چرخى می‌زنم، امیدوارم برگشتم تو درو برام باز کنى، خونه بدون تو جهنمه!»
یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.
خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به
از چهارشنبه اون هفته تا امروز به غیر از شنبه که ۲/۵ ساعت تلفنی صحبت میکردم و خونه بودم، درگیر بیرون رفتن و خرید عقد دوست و عقد دوست و خرید خونه و نوبت دندونپزشکی و رفتن به شهر مجاور گذشت
به استراحت و خواب زیاد نیاز دارم
خونه تکونی هنوز انجام نشده و ای کاش میشد کمکی زبر و زرنگی داشت که همپای من کار کنه
مامانم توی راه هست و فردا احتمالا یا وقتی من خونه نیستم میرسه یا همزمان با من *__* انقدر خوشحالم انقدددر خوشحالم که نگووقتی مامان خونه نیست همه چیز واسم غریبه ... حتی از پدرم هم که خیلی بیشتر باهاش در ارتباطم خجالت میکشم! فکر کن
مسئولیت تمام خونه با من بود این چندین روزی که گذشت.این فشار هم کمتر میشه حتی :))) 
کلاسم هم که روز آخرشه حتی ....
خلاصه که دو تا اتفاق جالب پیش رو داریم !
بچه ها سلام.
من از ساوه و از خونه ی خواهرم دارم پست میذارم.
 
احوالاتم بد نیست الان.
اومدم گزارش تکمیلی بدم و برم.
اولا که من واقعا خوشحالم شماها هستیدااااا
که دلگرمم میکنید و به ادامه تشویقم میکنید.اصلا نمیتونم بگم چقدر بخاطر تک تک کامنتای پست قبل تو دلم آرامشه.
خوب از جمعه ی گذشته که سیاوش اون حرفها رو زد تا همین پریشب که دوباره پیام بده زندگی یه جور عجیبی گذشت.نیمه تاریک ، نیمه روشن....
بعد این وسط یه بار سر ساوه اومدن من دلش میخواست دعوا راه ب
عکس های خونه بیشتر از هر چیزی به وجد میارنم و میتونم مدت ها توی پینترست نگاشون کنم و هربار بیشتر غرق بشم، میتونن بهم انگیزه بدن که سگدو بزنم واسه داشتن گوشه های دنج و خونه ای که هر جای دور یا نزدیک بری، برگشتن بهش هست و از معدود چیزهای ثابتیه که انتظارت رو میکشه.
سفر قشنگه اما ترجیح من به ساختن و داشتن خونه و گوشه های دنجم، بعد پول جمع کردن واسه سفره، تا که تو هر سفری بدونم خونه ی قشنگم انتظارم رو میکشه.
دیروز داشتم فکر میکردم چرا انقدر باید واس
مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خونه…زنش میگه 
خونه ریختوپاشه مرده:  میدونمزنه:  ظرفا کثیفهمرده: میدونم زنه:  توى یخچال هم هیچی نداریم …مرده:  میدونم !!!زنه:  تو ک همه رو میدونی پس چرا دعوتش کردی؟
آخه هوس زن گرفتن کرده، گفتم،بیاد وضعیتمو ببینه شاید پشیمون شه ….!?
خیلی ذوق نکنین رفقا و فرزندانم،
کسانی که خیلی پیر درون فعالی دارن،
معمولا فقط همین یه مورد خوب بلدن، یعنی خوب تصمیم بگیرن، خوب برنامه ریزی کنن، و ...
بلد نیستن که دل کسی رو به دست بیارن، بلد نیستن صبور باشن (قبلنم توضیح دادم)، بلد نیستن خوب و دلنشین و صبورانه رفتار کنن.
شماها همتون، اعم از دختر و پسر، بابا لنگ درازو دیدین.
دیدین اون جرویس خیلی صبور و قابل اعتماده؟ خیلی صبوره و باهوش.
این قسمت صبر و حوصله رو کسانی که پیر درون دارن، فاقدش هستن.
فکر
 
سلام 
به صورت کاملا عجیب و بی سابقه روزای هچل هفت ( به معنی روزهای درهم ورهم :/) رو دارم میگذرونم
فرجه ها شروع شده , حجم عظیمی از منابع , جزوات و متون انگلیسی جمع شده رو هم من باید کمتر از دو هفته همه رو هندل کنم .دانشگاه جهنمی که میگفتن اینجا بودا استاداشم جهنمی ان :| این روزا ازین بابت سخت تر هم میشه که دانشجو وسواسی باشی و سبک درس خوندن چندش آوری داشته باشی :(
از طرف دیگه حجم عظیمی از تغییرات اسباب و اساسیه منزل هم به صورت کاملا مشکوکی افتاده در
احساس میکنم بیان خیلی سوت و کور شده !!توی این ۱۰ روز گذشته دو سه شب خونه بابا اینا بودم . عجیب اینکه اصلا یادم نمیاد اونجا زندگی کردن ( مجردی ) چجوری بود :/ امروز ظهر برگشتم خونه ، یه کم تمیز کاری کردم ، غذا پختم و ازین کارا . یه کم ( خیلی کم ) استراحت کردم . در واقع دامادک چنان با خشم در خونه رو باز کرد که من از خواب پریدم و تا چند دقیقه تپش قلب داشتم ...دلم برای روزانه نوشتن تنگ شده بود ...
هم خونه ای من یه اقای 80 ساله هست که صاحب خونه هست. هیچ کس رو نداره.
یه خونه دو طبقه (دوپلکس) خیلی خیلی بزرگ داریم که حدود 600 متری میشه.
بچه های محله ما مطابق معمول suburbia هست
صاحب خونه م یه اقای کانادایی هست که پدر پدربزرگش و مادربزرگش سالها قبل از انگلستان امده اینجا و اینها اینجا به دنیا اومدن همه شون.
هم از طرف پدرش هم مادرش هر دو از انگلستان اومدن.
کلا یه دونه pet داریم
اونم یه خرگوشه!
یه خرگوش سفید خوشگل چشم آبیه!
کلا همون یه خرگوش!
یادتونه تو خونه
متن آهنگ عشق تو صدام از مازیار فلاحیعشق تو صدام مثله غم تویه بارونه زندگیم شده شبو روزای وارونهاز حاله من کسی چیزی نمیدونه، وقتی نیستی خونه، خونه ساکتو آرومهشب تو خیالم سر تو رویه زانومه، برگرد بیا به خونه، خونه بی تو زندونه

ادامه مطلب
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
داشتم میومدم خونه
کنار خیابون ی پسر کوچولو بود
از همین کوله های کلاس اول یا دومی که ی بچه بهشون وصله
پسر کوچولو میخواست از خیابون رد بشه ولی نمیتونست
خیابون خیلی شلوغ و بزرگی نیس ولی برای بچه ای که شاید زیاد این کار رو نکرده شاید ترسناک باشه
پسرک چند بار اقدام ناموفق داشت و من از چند متر مونده بهش داشتم دیدش میزدم
وقتی رسیدم پیشش 
گفتم: میخوای کمکت کنم رد شی؟
با ترس واضحی که تو صداش بود سریع گفت: نه نه مرسی خودم رد میشم
گفتم: باشه آفرین بهت
و نت
کاش میشد وقتی به دنیا میومدی یه فرم بهت میدادن میگفتن دو تا خواسته بگو. خب قطعا من میگفتم تولد در یکی از کشور های اسکاندیناوی اونوقت میتونستم وقتی بعد از ظهر برمیگردم خونه با این حال که آسمون پر از ابرهای سیاه هست و خورشید پشت این ابرها کاملا مخفیه کلید مینداختم و وارد خونه میشدم  در حالی که هیچکس خونه نیستپ.ن 1: این اتفاق سالی یکی دوبار میفته و هر بار که مواجه میشم باهاش قند تو دلم آب میشه
پ.ن 2: هنوز به خواسته دوم فکر نکردم
همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونه‌ها رو اوکی کنه یا نه.
مسئول مورد نظر گفت همه اون خونه‌ها تحویل داده شدن به پرسنل بی‌خونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بی‌خونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکه‌س! برید دنبال اون.
و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شای
می خوام یه اعتراف کنم!من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
ادامه
مامان بزرگ تو خواب و بیداریش ...چشمش به من که افتاد لبخند زد ...
فقط منو میشناسه تو این حال ...میگه فاطمه ام...تنها کلمه مفهومش اینه!
نتونستم بمونم...
اومدم خونه...دارم دق میکنم...
نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم...
چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم...
نتونستم...
دست من نبود...می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟
نباید میومدم خونه ...
خدایا بگو که خوب میشه حالش ...
بگوووو....یه ا
زندگی ثابت کرد که همیشه نمی‌تونی رو بقیه حساب کنی و یه وقتایی هست که فقط خودتی و خودت، تنها و بی‌یاور.
یه رفیق می‌خواستم همیشه گوش باشه و حرفام پیشش مثل یه راز بمونه. درددل کنم و سبک بشم و حالم خوب شه.
یه دوست نادیده‌ای تو توییتر گفت اونروز که بازگشت به خونه می‌تونه حس خوبی داشته باشه بعد این‌ همه سال. خونه نیست اما جایی شبیه به‌ش می‌تونه باشه.
#خونه
این خونه به من حس خیلی خوبی داد.
 
یاد خونه دانشجوییمون افتادم که از صبح تا شب توش میگفتیم و میخندیدیمو شد یکی از بهترین خاطرات زندگیم.
 
راستی پاییز داره آفیشلی میاد :)
 
این خونه دقیقا کنار اقیانوس قرار داره.
 
دقیقا.
 
زیباست.
 
 
اگر نظر نگذاری ، انتظار نظر دارند. 
نظر بگذاری ، میگند چرا تبلیغ وبت میکنی؟ 
اگر دنبال کنی و نگی ؛ میگند چرا نمیگی ما حواسمان نیست.
دنبال بکنی و بگی ؛ میگند : این روشها منسوخ شده ، برو. 
این حرفها یعنی خفقان ، دیکتاتوری 
اگه نظر منرا تبلیغ میبینی با آن دیده ی عقب ماندت! منتشرش نکن. حذفش کن. 
در ضمن : یعنی نمی خواهید ردپایی از خواننده برای شما باقی بماند.؟؟؟ 
بجای جروبحث ، همین حالا نظرات منرا که با تهمت تبلیغ معرفی میکنی! حذفش کن ، از انتشار درش ب
شاید اسباب کشی هم یه جور مرگ باشه... انتقال از خونه ای به خونه ی دیگه... از جهانی به جهان دیگه...
درسته که سکرات موت سخته، ولی به رفتن به یه جای بهتر می ارزه! (البته اگه بریم جای بهتر)
پ‌ن۱: از شب آرزوها، فقط خرس کشیِ یه سری رختخواب و سماور و دستگاه سبزی خرد کن و سطل زباله به ما رسید! نه روزه ای، نه نمازی، نه ذکری، نه دعایی... اینم از رجبی که آرزوشو میکردم! :(
پ‌ن۲: سه شبه که بی خانمانیم... شبی خونه ی داداش کارفرما پلاسیم، شبی خونه ی آبجی زهرا... و  این منم
بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 
نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.
Embarrassment 
از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده
سلام و عرض ادب به شما  گپمون خاص ادمیناش باکلاس‍♂️ ممبر هاش آس مدیرش از اون باحالاس جای شماها توی قلب ماهاس❤ جای بی ادبا تو لیست سیاه ست درخواست پیوی و بحث سیاسی ممنوع ویس ازاد در صورت رعایت کردن احترام بزارین
ادامه مطلب
شماهایی که میگم
شماها انسان نیستین
شما یه مشت نفهم آشغالید! 
یه مشت عوضی که توهم انسانیت دارید.
شماهایی که منو باگذشته ی من مقایسه میکنید.
شماهایی که یه رفتار اشتباهمو که خیلی وقته ترک کردم و دیگه تکرارنکردم ,صد هزاربار توی صورتم زدین شماها عوضی اید نه انسان.
همونطور که زمین خیلی گرده نمی تونم ببخشمتون.
بخشیدما! خیلی بخشیدم
ولی می بینم که اصللللن دیگه لیاقت بخشش ندارید.
برید بمیرید.
من یه نفر توی گذشته یادم میاد چه کرده عمرا به ذهنم اجازه بدم
واکنش مردهای دور و بر موقع خوردن غذای همسر1- مرد همون طوری که لقمه اول به نیمه های زبونش رسیده: خانم. میگم جدیدا دستت لرزش پیدا کرده? یا شاید بازم موقع ریختن نمک ادویه غذا حرفای اقدس خانم از پشت تلفن حواست و پرت کرد?- خانم خونه: :/ :| میگم اصلا این غذا به پرزهای چشایی شما برخوردم کرد?2- مرد که در حال خوردن آخرین قاشق غذاشه میگه: الحمدلله.+ خانم خونه که از لقمه اول به دهان مبارک همسر خیره شده میگه: طعمش خوب بود? خوشمزه بود?- مرد خونه که لقمه اش رو قورت د
میدونین چرا اتاقها توی ونکوور ارزون تر از تورنتوئن، در عوض خوشگلترن و امکانات بیشتره انگار وارد قصر شدی؟
دلیلش اینه که اینقدر این ایرانیا و چینیا پول دزدی اوردن توی ونکوور
و خونه خریدن و خونه ها خالی موندن
استان بریتیش کلمبیا یه قانون تصویب کرد
که به موجب اون اگه تو خونه ت خالی از سکنه باشه بهش مالیات سنگینی بسته میشه
برای همین هست که تو میای توی خونه
میبینی قصره!!! قصر!
و کلا یه نفر توش مثلا زندگی میکنه و حتی گاهی اون یه نفرم زندگی نمیکنه
و اج
من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت... وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید .. فقط ده روز دووم اورد ... بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم... ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون... وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم ف
یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 
چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!
اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!
یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!
یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو ا
سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در
اعتماد کردن به آدما توی شهر غریب خیلی سخته!
من از مخالفان سرسخت خونه‌های اجاره‌ای ام|:یعنی حاضر بودم تو پارک چادر بزنم .. سگ‌آ دوره ام کنند .. ولی واسه یه خونه ی ای که کاملا مجزا نیست ( توی یه اتاقش صاحب‌خونه هست ) ۱۲۰ تومن پول ندم!!ولی چه کنم .. وقتی داداشم وسواس داره و امشبُ باید حتما حموم می‌کرد( عاخه مرد هم ایقد چیز!! )
الانم مامانم از حس بدی که داره (نمیدونم اسم حسش رو چی بذارم ترس یا اضطراب) واسه ما برنامه نگهبانی چیده!!میگه ممد تو تا یک بیدار ب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان
یه سوال داشتم...
زندگی رو چطور میگذرونید؟(حس و حالش رو بگین لطفا)
مثلا با ناامیدی یا باخوشی یا افسردگی البته خدانکنه مثال زدم...کامل شرح بدید ببینم زندگی شماها چجوریه...من خودم این روزا حس و حالم خیلی کلافه کننده هست...
یک.یادم نمیاد آخرین بار کی خبر خوبی شنیدم...خبر بد?روزی هزارتا...سال نود و هشت بوی خون میده...
 
دو.امروز برای بار سوم در چند ماه اخیر دیدم مادرم بخاطر آینده ی رو هوای ما اشک میریخت...صدای فین فین مادر می اومد و برادرم که میگفت چرا فدات شم?و بعد از کلی اصرار،سادات گفت بخاطر سرنوشت شماها...آه تو مادر بگیره یقه ی باعث و بانیش رو...
 
سه.کرونا که دیر یا زود می اومد ایران و همه میدونستیم ولی باز خدارو شکر از قم شروع شد اینجوری اقلا خیالمون راحته جناب تبریز
سلام
پسری ۳۳ ساله هستم که از بچگی کار کردم و الان خونه و پس‌انداز دارم... چند وقته از دختری تو آشناها خوشم اومده و میخوام برم خواستگاریش، اما مسئله اینجاست که نمی‌دونم بهش بگم خونه دارم یا نه...،  می‌ترسم واقعیت رو بگم و این خانم به خاطر پول من به من جواب بله بگه و بعدش به عنوان مهریه کل داراییم رو ازم بگیره... .
سوالم از دخترها اینه که وقتی یه پسر خواستگاری تون میاد که خونه و ماشین داره چه ذهنیتی بهش دارید؟ به نظرتون بهش بگم که خونه و ماشین دارم
یادش بخیر پارسال این موقع ها آخرین ترم دانشگاه بودم و یه شب که از دانشگاه برمیگشتم خونه تا رسیدم کرج بارون گرفت و تا رسیدم سر خیابون که سوار تاکسی شم شدت گرفت و تو این مواقع هم تاکسی ها غیب میشن و (حقم دارن انقدر ترافیک و خطر تصادف بالا میشه که میرن خونه هاشون) منم کلی کنار خیابون وایستادم و منتظر ولی دریغ از یه تاکسی از اونجایی هم که اهل سوار ماشین شخصی ها شدن نیستم دیگه بیخیال شدم و پیاده تا خونه رفتم بماند که هرکی از کنارم رد میشد هرچی سوره و
توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.
پبش آقای زارع و بچه ها.
چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!
و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و  کلاسمو ادامه بدم...
امروز اومدم پیش مادر بمونم. 
چقدر این خونه بدون آقام دلگیره. ازون موقع تا الان فقط نشستیم پای تلویزیون. 
نه تلفن میتونه این دلگیری رو رفع کنه نه هیچ چیز دیگه. آدم دلش میخواد این خونه شلوغ باشه.
الان میفهمم آقام تو این دو ماه چی کشید. حداقل قبل کورونا پا میشد میرفت مغازه.
چقدر پیری سخته.
آدم چشم انتظار این و اونه.
الان اگر خونه بودم با مهدیار بازی میکردم بعدم پا میشدم میرفتم بالا اینترنت بازی.
اما الان یادم نمیاد با اینترنت در حالتی که خونه بودم
1_ می‌گفت:《 گفتم گناه دارن اومدن مسافرت که مثلا تفریح کنن ولی اینجوری آواره شدن، زن و بچه‌ام رو فرستادم خونه‌ی پدر زنم و خودم رفتم چند نفر از کنار ساحل پیدا کردم اوردم خونه، بهشون گفتم همین‌جا استراحت کنید و نگران نباشید، سه روز موندن و من هر سه وعده صبحانه، ناهار، شام براشون آماده می‌کردم و کلی عزت و احترام براشون گذاشتم، صبح روز چهارم بلند شدم و رفتم نونوایی نون گرفتم ، بعدش هم آش خریدم و برگشتم خونه، درِ حیاط که رسیدم دیدم از توی پارکین
فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.
گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.
خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه
خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد
ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟
شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.
ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.
مامانم همه ی ایمانم بود.مرد
 
 
شده ام بت پرست تو
شده ام بت پرست تو
شب هجرون دیگه تمومه  گل مهتاب بر سر بومه
عاشقی جز بر تو حرومه که برای تو زنده ام
آه  که برای تو زنده ام
شده ام بت پرست تو قسم به چشمون مست تو
به کنج میخونه روز و شب شده ام جام دست تو
آه شده ام جام دست تو
به تو چون سجده میکنم شرر تو هر سینه میزنم
به قصه میخوام که بعد از این بت روی تو بشکنم
آه  بت روی تو بشکنم
شب هجرون دیگه تمومه گل مهتاب بر سر بومه
عاشقی جز بر تو حرومه که برای تو زنده ام
آه که برای تو زنده ام
روم از هر
خیلی وقته که دم به دقیقه دلم میگیره و یه بغض لعنتی میاد خفه ام میکنه. میدونم دلیل همه ی این حال بد ها چیه.دلیلش آدم هایی هستن که باهاشون تو یه خونه زندگی میکنم.دلم میخواد برم دور بشم ازشون واسه همیشه یا برن دور بشن ازم واسه همیشه.از اینکه با وجود همه فشار های فکری خودم واسه خودم مجبورم اونارو هم ببینم حالم بد میشه.این حال میدونی از کِی با منه؟ از دبیرستان! آره اون موقع ها ساعت 13:45 که زنگ مدرسه میخورد و همه خوشحال بودن برن خونه من واقعا بغضم میگر
یه اتفاق بدی که تو دوره ی تاهل دیدم میفته ؛ بریدن از اطراف و چسبیدن به هم دیگه اس... 
مثلا طرف حتی شام و نهاریم درست نمیکنه ، خونه ای تمیز نمیکنه ، کلا کار خاصی نمیکنه ، اما نه دیگه بیرون میره ، نه کاری ! همه کار با شوهر! 
میگی بیا یه شب دور هم ، نه شوهرم هست... 
بریم پیاده روی ، نه شوهرم خونه خوابه :/ ... 
چه کاریه من نمیدونم :/ 
تنبل میشن شدییید... 
یعنی فقط تو خونه ان با شوهر ، نهایت بیرون با شوهر :/ 
یه وضعی عصن...
اینجور آدمها رو میبینم قلبم درد میگیره ع
خونه مامان جاییه که تو احساس گرما می کنی 
پنجره هال بازه 
در را هم باز می کنی 
و دقیقا به ۵ دقیقه نمی کشه! که مامانت از خیابون میاد و بعد تعویض لباس میره پنکه رو خاموش می کنه و سیمش را هم از برق می کشه! 
تا حالیت شه پنکه رو هم اون باید اجازه بده 
چند روز پیش یلدا شیرازی ازم پرسید حست به بوشهر چیه؟ گفتم حس غربت! گفت اونجا که باید حالت بهتر باشه! نزدیکتری به شیراز! گفتم خونه‌م ته دنیاس. من به ته دنیا خو گرفته بودم...
ته دنیا که بودیم عاشق تعطیلات بودم. عاشق اینکه چند روز پشت سر هم همسر خونه باشه... یه جورایی انتظار داشتم تعطیلات اینجا هم مث تعطیلات ته دنیا خوش بگذره. اما قضیه اینه که اینجا نه اون دوستایی که ته دنیا داشتیم رو داریم که روزای تعطیلاتو یه روز در میون خونه ما و خونه اونا مهمون با
یادم رفته بود که افتاب ساعت 11 و 12 که خودشو از پنجره تا وسط های فرش میکشونه، چه ارامشی داره. یادم رفته بود که صدای دمپایی های مخصوص مامان تو اشپرخونه، چه ارامشی داره. اره، خونه همین شکلیه. خونه باید همین شکلی باشه. از تموم اون سرعت دیوانه وار همه چیز، فرار کردم و اومدم تو نقطه امنم. همون مبل همیشگی، همون کوسن همیشگی و اره همون بهترین ادم های دنیا. 
میشه به عنوان یادگاری ، یه جمله (یا حتی بیشتر) برام بنویسی؟مثلا دوست دارم مهمترین درس و تجربه ای که توی زندگیت به دست آوردی رو واسم بنویسی
یا یه خاطره ی قشنگ
یا حتی پیشنهاد ، انتقاد  یا نصیحت
فقط دلم میخواد پس از مدتها یه حس و حال خوب توی یکی از پستهام توسط شماها برام ثبت شه
پیشاپیش مرسی:)
از گرمای 47 درجه ، از گرد و خاک، از برگشتن موکب ها، از فشار هشت روی ‌‌‌‌پنج ، از ریزش کوه ، از مسمومیت غذایی ، از ضعف و حدودا 24ساعت غذا نخوردن، از درد و مثل مار به خودم پیچیدن  گذشتم و بالاخره رسیدم خونه:)))))
(هیچ جا خونه خودمون نمیشه )
یا خدا واقعا خجالتی ام!
 
دو تا از استادا امروز بهم گفتن!
 
واسه همینه وسط ندارم.
در حالت عادی در حال خجالتم،
 
و یه وقتایی وقتی مجبورم، توی دفاعی جایی، باید خجالت رو بردارم و اصلا بلد نیستم در اون وسط حرکت کنم.
 
برای همینم هست که نوشتن رو دوست دارم.
 
توی نوشتن بدون اینکه شماها رو ببینم میتونم حرفای دلم رو بزنم.
:)))
یا فحش بدم :)
 
 
پست تیارا رو خوندم
یاد نوه خاله های خودم افتادم
سه تا نوه پسری داره با یدونه دختری
بچه دختر خاله م که ساکته
اما امان از دوتا بچه اولی های پسر خاله م
چند روز پیشا اومده بودن خونه مون
وحشیه وحشیه
با چشم غره بهشون نگاه می کردم
مامانشون انگار نه انگار
عاقا ما بچه کوچیک خونه مون نداریم خب وسایل دکوری زیاد تو خونه س
سعی هم میکنیم خوب نگه داری کنیم
اونوقت این وحشیا به هیچی رحم نمی کردن
من اگه سه تا کره خر زبون نفهم مثل اینا داشته باشم واقعا سعی میکنم ت
امسال بر خلافِ همیشه شب یلدا سهم من شد خوابگاه ..
نه تجربه تلخی بود و نه شیرین..
یه دلم دل دل میکرد که پر بزنه و بره تو اون کوچه قدیمی خونه باباجون و 
یه پلاستیک پر نون خامه ای بگیره دستشو و سفره یلدا رو بچینه
از اون آلو سهم دل شکموش بشه و خونشون هی دولا راست بشه، هی کار کنه، هی تو دلش غر بزنه به نوه های تنبل و هی غر بزنه و هی غر بزنه..
تهشم ک برمیگرده خونه بشینه سفره غرشو جلو مامانش باز کنه و بگه خیلی تنبلن این فامیلات!: دی
چرا من و تو باید فقط کار کنی
دریا به دریااین کوه به آن کوهخونه به خونهلونه به لونهاین سو به آن سواین کو به آن کوبارون می بارهچک چک و چک چک از قلب ابرابه دامن خاکقطره به قطرهشُره به شُرهمی ریزه پایینرو تنِ زمینبارون می بارهچک چک و چک چک دونه به دونهرو بامِ خونهمی زنه باروناز تو آسمونصحرا به صحرابه امر خدابارون می بارهچک چک و چک چک.
 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
نمیگذرم از مسئولین احمق که با جون ما اینطور بازی میکنن.
این همه روز قرنطینه کشیدیم و خودمونو تو خونه حبس کردیم که با حماقت اینا دوباره اوج بگیره؟
لعنتی...اون نون آور خونه اگه کرونا بگیره که همه میگیرن. برای چی اداره ها رو باز کردین...؟
یه آقایی که داریم با هم آشنا بشیم بهم گفت که من هیچ وقت به دخترها زیاد زنگ نزدم و نمیزنم. دختر پر رو میشه زیادی بهش زنگ بزنی.
البته اینم بگم بخاطر شارژ و پول و این مسائل نیستش. چون اتفاقا با هم که بیرون میریم خسیس بازی در نمیاره. بیشتر از هزار بار امتحانش کردم ولی خساست اصلا توی خونش نیست. حداقل برای من نبوده و با رفقاش هم که دیدمش خوب پول خرج میکنه براشون. پس مطمئنم بحث پول شارژ نیست. 
شماها فکر میکنین چه دلیلی داره که همش من باید بش زنگ بزنم؟ الب
سلام سلام 
عرض کنم خدمتتون که یه وقت با خودتون نگید باز رفتم که رفتم :-) 
از شنبه ی بعد از عاشورا بود که ازدحامی خرابکار (بنا و نقاش و گچ کار) ریختن تو خونه مون و هنوز از خونه مون بیرون نرفتن. کاری که قرار بوده نهایت هفت روزه تموم شه هنوز تموم نشده. 
منم اوایلش که قابل تحمل تر بود موندم خونه ی خودمون ولی کم کم با اضافه شدن بوی رنگ و تینر دیگه دیدم باید کوله بارم رو جمع کنم تیپاکس شم منزل باباحاجی :-) 
هاااااا یه خبر اینکه خط تلفن ثابت خونه مون طی چند
این مدت که نبودم مشغول اثاث کشی بودم اونم برای بار سوم تو این چند ماه 
زیبا نیست؟ 
خونه قبلی خیلی قشنگ و بزرگ و دلباز بود واقعا دوسش داشتم ولی خب اون زیبای بی وفا مارو دوست نداشت 
دقیقا دوماه تو اون خونه بودیم و الان یک هفته میشه که اومدیم خونه پدرشوهر
خب اینجا محسناتش زیاده ولی بدی هاشم غیر قابل چشم پوشیه 
بگذریم
فقط همینو بگم که چه دهنی ازم سرویس شد تو این مدت با این حجم کار با یه نخودچی که چهار دست و پا رفتن یاد گرفته و فقط مونده از دیوار راس
هیچی
کرونا اومده
تو خونه حبسیم
یه سری گرفتاری جدید پیدا کردیم مثلا اینکه پنج ساعت می‌شینم با مامانم بحث می‌کنم که واقعا کرونا خطرناکه و تو نباید تنهایی بری. بعد باز فرداش میاد می‌گه نه تو نباید بترسی، اگه می‌ترسی من خودم می‌رم به‌جات! و باز روز از نو :)
دیگه اینکه بابام خیلی رعایت نم‌کنه و من دائم باید اسپری دستم باشه و میاد خونه به هرجا که میره می‌زنه. وقتی هم بهش می‌گم دستتو بشور، می‌گه دستمو تو کارگاه شستم تمیزه :)
منی که همش بیرون بودم
از آدم‌هایی که توی کارشون وجدان دارن، خوشم میاد. درست مثل استاد بانک . که گفت من باید تا فلان قسمت درس بدم و در جواب کسایی که گفتن ما راضی هستیم اگرم تا اون قسمت درس ندین، گفت برام مهم نیست اینجور رضایت! 
و یهو یادم افتاد و فکر کردم چه با وجدان!
 
پ.ن: و خودمو سرزنش نمیکنم بابت این رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله و فلان. چون اینجا یه خونه‌اس؛ خونه‌امه و میخوام توی خونه‌ام نیم فاصله رعایت نکنم و حتی فاصله و میخوام ی جور باشه انگار شلوار راحتی پامه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها