نتایج جستجو برای عبارت :

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

میگه :
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بعد باز میگه :
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
 
بعد من فکر میکنم، بلد نیستم عاشقی کنم. اما عمیقا دوست داشتن رو بلدم. و امیدوارم ملامت نیاد بعد از این کاری ک به انجامش تصمیم گرفتم. 
 
بعد باز تاکید می کنه:
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...
اماره یعنی بسیار امر کننده به بدی. نفس لوامه، همان نفس مومن است که همواره او را در دنیا به خاطر گناهانش وسرپیچی از اطاعتش ملامت می کند. بعضی گفته اند: نفس لوامه، جان آدمی است، چه انسان مومن صالح وچه انسان کافر . برای این که هر دوی این جان ها آدمی را درقیامت ملامت می کنند. نفس کافر، کافر را ملامت می کند به خاطر کفر و فسادش. و نفس مومن، مومن را ملامت می کند به خاطر کمی اطاعتش و این که
ادامه مطلب
با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو  اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.
چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم... چه ها کشیدم...! و هنوز هم پیدا نشدم!
.
.
.
هع آه...
 
می گردم
می گردم
می گردم
و باز می گردم
کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاستما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل... تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد... یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل لزوما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که ه
دور از چشمان دوست داشتنی اتبه دور از چشمان زیبایت که خواب از من ربودندبه آن مکان باز می گردمآنجا که نخستین بار نگاه دلفریبت لرزه بر تار و پود من انداختدور از چشمان افسونگرت باز میگردمدور از هر هیاهو و در سکوت لحظه هاثانیه ها را می کاوم تا نشانی از تو بیابمتویی که با نگاه و آن غمزه چشمان افسونگرتدل به اسیری بردیمن شادمان که اسیر توامدور از نگاه ساحر و زیبایتبه دور از آتش نگاهتبه آن مکان باز می گردمآن مکان که نگاههای سرد و بی روحتچون نیزه های ز
یارا دیروز حاضر نمی شد تنها از روی فواره های حوض آب و آتش رد شود. اصرار داشت که یکی همراهش برود، وگرنه بچه ها زیر دست و پایشان او را له می کنند. عمه می گفت اگر ترس از ملامت مردم نبود، همراهش می رفتم.
فکر کنید، چندبار این «مردم» و «ملامت» شان ما و دلخوشی هایمان را سرکوب کردند. زنیکه ی فلان، مرتیکه ی فلان. با آن قد و قواره. با این سن و سال. خجالت نمی کشد.

شده تا حالا خجالت نکشید از قد و قواره و سن و سال و هیکلتان و دست به کاری علی رغم خوشامدِ مردم بزنی
من بر شما تسلطی نداشتم جز اینکه دعوتتان کردم و شما اجابتم کردید، مرا ملامت نکنید، خودتان را ملامت کنید.

معرفت , امید , فرصت
از این سه شیطان به قدری بدش میاد که میخواد گاهی به نظر من فریاد بکشه
به هیچ چیز راضی نمیشه تاکید میکنم به هیچ چیز جز به مرگ ما
چون تا وقتی زنده هستیم فرصت هست


فرصت هم میتونه برای یک شخص سبب بر  اضافه شدن اشتباهاتش بشه
و برای یک شخص هم میتونه  فرصت باشه   !
رحمانیت خدا برای دوباره گام برداشتن " فرصت " هست
مراقب هم باشیم
در
داشتیم توی خوابگاه میوه میخوردیم؛ بچه ها گفتند چرا خیار نمیخوری، گفتم خیار سبز دوست ندارم..
یهووو یکی از بچه ها زد زیر خنده که خیار مگه رنگ دیگه ای هم داره، که تو سبزش رو دوست نداری...
 گفتم ما به اینا میگیم خیارسبز...
گفت پس به چی میگید خیار....
گفتم به خربزه میگیم خیار....
گفت پس به چی میگید خربزه....
گفتم به خیار میگیم خربزه....
گفت پس چرا به خیار میگید خیار سبز...
میگم خب آخه چون ما به خربزه میگیم خیار ....
یهووو قاطی کرد گفت نفهمیدم به چی میگید خیار به
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنون‌ها می‌مانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی می‌گردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم می‌گردم. 
رو تخت تنم یک رباط مچاله‌ست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست می‌برم تا مسکنی برلی دردم بشه. 
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بی‌کسس.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
 
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنون‌ها می‌مانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی می‌گردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم می‌گردم. 
رو تخت تنم یک رباط مچاله‌ست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست می‌برم تا مسکنی برای دردم بشه بی‌فایده‌ست.
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بی‌کسی.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
فیلم که می‌بینم، یا کتاب که می‌خوانم، دنبال خودم می‌گردم! می‌گردم ببینم کدام آدم، کدام شخصیت، بیش‌ترْ «من» است. بعد با همان «من» هم‌راه می‌شوم و پا به پایش می‌روم.
حکایت اما حکایت فیلم و قصه نیست. این روزها میان واژه واژه‌ی قرآن و دعایی که از جلوِ چشمم رژه می‌روند هم دنبال «من» می‌گردم. گاهی نمی‌شود. اما گاهی هم مثل امشب پیدا می‌شوم!
«من، صاحبِ گرفتاری‌های بزرگی‌ام...» این‌جای معرفی‌ام را بین حرف‌های ابوحمزه پیدا کردم. و باز خواندم:
۱- وموسی(ع) گفت : اگر شما و هر که در روی زمین است همگی کافر شوید ؛ بی گمان ، خداوند بی نیاز ستوده است.
۲- و روز قیامت چون کار از کار گذشت و داوری صورت گرفت ، شیطان می گوید : در حقیقت ، خداوند به شما وعده داد وعده راست ، و من به شما وعده دادم و با شما خلاف کردم ؛ و مرا بر شما هیچ تسلطی نبود ، جز اینکه شما را دعوت کردم و اجابتم نمودید . پس مرا ملامت نکنید و خود را ملامت کنید. من فریاد رس شما نیستم و شما هم فریاد رس من نیستید . من به آنچه پیش از این مرا در کار
1. گفتم معلم جدید اوردن؟ خیلی باحال می خنده :)) ری ری minute رو گفت مینیت و کم مونده بود برم برا خانومه چایی نبات بیارم خنده ش بند بیاد :| بعد اصن به همه چی می خندید. بعد من از خنده های اون خنده م گرفته بود، اون میگفت چرا میخندی؟ گفتم از خنده شما خنده م میگیره. 
اونم گفت منم از خنده تو خنده م میگیره. 
منم گفتم منم از اینکه شما از خنده من خندتون میگیره خندم میگیره.
اونم گفت منم از اینکه تو بخاطر اینکه از خنده من که بخاطر خنده توعه خنده ت گرفته، خندم گرفته.
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مه تاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو ر
عطر یاس:# کمی_تفکر
بهش گفتم امام زمان (عج) رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارمگفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟گفت: آره!گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دلهگفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میادگفت: چرا؟براش یه مثال زدم:گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شدهو الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری
یک خواب تکراری هم هست که معنایش را نمی دانم.
 
زیاد پیش می آید که  صبحها من هنوز خوابم و نزدیک است که آفتاب طلوع کند. در چنین مواقعی معمولا خواب می بینم زائر یکی از حرمها هستم و یا قرار است حرم بروم و یا از حرم بر می گردم.
 
تعبیرش را نمی دانم. نوجوان که بودم به مادرم می گفتم شیطان برای اینکه نمازم قضا شود مرا با خوابی که دوست دارم سرگرم می کند.
*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.
*خدایا به من صبر بده.
*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.
همین.
دیده حسن روی تو دیده منور  میشود،
عالم از بوی خوش مویت معطر می شود.
گرد دامان تو گردم، دامن افشانی ز من،
سر به سودایت زنم، درد سرم سر می شود.
دیده چشمان ترت چشمان من تر می شود،
بوسه از لبهای تر گیرم، دلم تر می شود. 
آبرویم ریزی و از تو نشویم دست هیچ،
آبرو با آب جو گرچه برابر می شود. 
تشنه تر گردم، ببوسم از لبان تشنه ات، 
بوسه خوش باشد برایم، مرگ خوشتر می شود.
کاش با چشم دلت بینی جهان عشق را، 
پیش چشمانت جهان از عشق دیگر می شود.
 
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آ
فتی و دل ربودی یک شھر مبتلا را/تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما رابازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند/چون ناخن عروسان از ھجر تو نگارا!ای اھل شھر ازین پس من ترک خانه گفتم/کز نالهھای زارم زحمت بود شما رااز عشق خوب رویان من دست شسته بودم/پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا رااز نیکوان عالم کس نیست ھمسر تو/بر انبیای دیگر فضل است مصطفا رادر دور خوبی تو بیقیمتند خوبان/گل در رسید و لابد رونق بشد گیا راای مدعی که کردی فرھاد را ملامت/باری ببین و تن زن شیرین خوش لق
  امروز اتفاق خیلی جالبی افتاد که تصمیم گرفتم برای شما هم بنویسمش 
  جونم براتون بگه که وقتی ذهنم متن جدیدی رو  پرت میکنه تو این دنیا من هم زود زود می برم میزارم کف دست دوستانم که نظر بدن پیشنهاد بدن اگه شد یک کم نقد کنند و ازاین حرفا 
 امروز هم ازهمین روزابود بااین تفاوت که یکی ازدوستانم گفت صبرکن ببینم دختر این چیه این چی چیه من هم گفتم متن جدیده لطفا نقد کن 
 که ای کاش دستم می شکست و پام قلم میشد و کمر ذهنم کج میشد و نمی گفتم 
القصه 
  گفت چه
ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را
مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را
ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی
برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را
بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم
بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا
پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من
به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را
من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم
که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را
دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت
مشکن که در دل شب اثری بود دعا را
طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای ت
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
 
باران تو رو خدا هر جا هستی بیا فقط به من بگو. من از صبح تا حالا دارم می میرم از نگرانی.♥️♥️♥️♥️
 
حرفِ آخر..یک دعا، یک آرزو، یک خواسته…!
دوست دارَم خوب باشی، خوب باشد حالِ تو…!
گفتم:یا صاحب الزمان بیا...گفت: مگر منتظری؟
گفتم:بله، آقا منتظرم گفت: چه انتظاری؟ نه ڪوششی نه تلاشی؛ فقط میگویی آقا بیا...
گفتم: مگر بد است آقا؟گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا؛ اما وقتی آمد، ڪشتنش...
گفتم : پس چه ڪنیم؟گفت: مرا بشناسید...
گفتم: مگر نمیشناسیم؟گفت : اگر میشناختید ڪه اینطور گناه نمیڪردید...
گفتم : آقا تو ما را میبخشی؟ گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم...
گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟گفت: ترڪ محرمات، انجام واجبات...همین کافیست
گفتم نرو میموندی حالا .
گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .
گفتم به همین راحتی ؟ 
گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟
گفتم تو چطور فکر میکنی ؟
گفت برای من مهم نیست !
گفتم چی‌؟
گفت هر چی .
گفتم حتی ؟
گفت حتی !
گفتم نمیبخشم .
گفت باشه ... یه گوشه از ذهنم یادم میمونه .
گفتم همین ؟
گفت آره !
گفتم چه بی روح ...
گفت خیلی وقته .
گفتم ...
گفت ...
[ دست دادم و سر به زیر بودم ]
[ دست داد و سرش بالا بود ]
...
سکوت کردم .
گفت خداحافظ .
از کنارش رد شدم .
...
بغضم ترکید .
گریه کردم . 

از خ
خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟
خوب شد الان؟
هی بگو کی بود چکاره بود
روانی دوست داشتنی!
من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم
گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم
باز بیا بپرس
چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم
حسادت جناب رو تحریک کردم :(
آخرین بار این‌قدر باران شدید بود که نمی‌شد جایی را دید. تمام بعدازظهر را منتظرت بودم که شاید بتوانم چند کلمه با تو حرف بزنم. آخر شب بالاخره آمدی و همان چند جمله و همان نگاه‌های کوتاه چند هفته‌ام را به هم ریخت.تمام آرزوها، تمام دل‌خوشی‌ها و تمام حس‌ها را با تو دفن کرده‌ام. حس می‌کنم مرده‌ام. آمده‌ام اینجا تا شاید کلمه‌ها مثل ضربه‌های پیاپی تیشه زمین را بشکافند. دنبال تو نمی‌گردم. دنبال خودم می‌گردم؛ دنبال کسی که مرد، دنبال کسی که گم ش
از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد من که ره با اختیار خود نمی
دیروز عصر به بچه ها گفتم غیبت غیرموجه هست. دربی اصلا دلیل موجهی برای غیبت دانش آموز کنکوری نیست. 
دیشب پیام داد خانم میدونید چقدر دوستتون دارم که روز دربی غیبت نکردم؟ گفتم غیبتت غیرموجه بود. گفت بابام پشت هیچ در بسته ای نمی مونه؛ یه جوری موجه میکرد. من شما رو دوست دارم که به حرفتون گوش میدم. 
دلم برای گرین گیبلز،خونه ی عزیزی که همیشه در یادم می مونه،تنگ شده.خودم اسمش رو گرین گیبلز گذاشتم.اولش سرسبز نبود ولی اون قدر توش گل و گیاه کاشتم تا این که اون قدر سرسبز شد که الان شش نوع درخت متفاوت و چند نوع گل تویش هست.آخ که خنکای هوای گرین گیبلزم رو چه قدر دوست دارم.گل های پیچ سفیدی که چند سال پیش کاشتم بالاخره اون قدر بزرگ شدن که تموم یکی از پنجره های روبه حیاط رو گرفته.گل پیچ صورتی پررنگ و بنفش هم داشت ولی حیف که خشک شدن.خیلی قشنگ بودن.الان
دلم میخواد هر اتفاقی هم که بیوفته ؛
همیشه دوستت داشته باشم .
این تنها چیزیه که از تو برام مونده . دوست داشتن ات . نمیخوام از دستش بدم .
یک جورایی انگار علائم حیاتی زندگی در منه !
روح وحشی
+صدات را فراموش کردم . اما لحن حرف زدن ات و خنده هات هنوز یادمه .
مهربونی همراه ملامت چشمات همیشه بامنه .
I wish love you forever
++دستام خالی خالی اند اما قلبم مملو از محبت ه !
دیدی وقتی کسی میمیره فوری چشماش را میبندن ؟! اگه چشمای من را نبندن زود لو میرم . برای همین هیچوقت توی
دوست دو ساله من، دوست گرمابه و گلستان من...دوست پارک ملت و سینما چارسوی من..دوست عدسی و پوره سیب زمینی من....دوست من به خاطر اینکه بهش گفتم "شلغم نباش" دیگه با من گرمابه و گلستان نمیاد :(
هرگز باورم نمیشد "شلغم" تاثیری داشته باشه رو آدما...
 
 
 
نتیجه امروز: هیچ کدام از صیفی جات را به دوستتان نسبت ندهید...دیگر دوستتان نخواهد داشت حتی اگر عذرخواهی هم کرده باشید.
عنوان : قدم قدم موکبارو می گردم ستون ستون دنبال یه نشونه م
خواننده : حاج میثم مطیعی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 10.79mb
کیفیت فایل : 128
زمان : 11:42
دانلود فایل / download
 
 
قدم قدم موکبارو می گردمستون ستون دنبال یه نشونه مکجای این جمعیتی که می خوامنمازمو پشت سرت بخونم (٢)مگه می شه، شبای درد و غم به سر نیاد؟مگه می شه، حبیب من توو این سفر نیاد؟ما رو اینجا امام عسکری صدا زدهمگه می شه، پدر صدا کنه پسر نیاد؟می دونم، که بین زائرامی دونم، میون مردمیمی سوزم، توو آتی
روز اول که ارای اولین دیمه نیشته دلم انگار خیلی وقت پیش شناسیمه او شوه دپرس
بوم حال گنه داشتم هی تماشام کردیا حس خوبه و په داشتم هی هات دسم گرد
نیشت و گردم قصیه کرد و یادم نیه چوه وت چوه حواسم پرت کرد اصلا ارام سنگین بی
نوای دوته کم بارم ولی وقتی چویله دیم فهمیم هیچ نیه بارم خلاصه بیه فابم عاشقم
کرد چه جور ولی دلشوره داشتم نکنه ی روز بچود نکنه بعد ی مدت تکراریو بوم ارای
شو روژ فکرم ی بی یکی تر و جای مه ناید ی مدت که گذری رفتاره عوض بی دی زو
جواوم ن
اگه بیام و اعتراف کنم که تو رو دوست دارم 
چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
اما نه می ترسم 
می ترسم غروری رو که داری باعث بشه منم نبینی 
نه تا آخر دنیا هم که شده اعتراف نمی کنم که تو رو دوست دارم
تو
خودت گفتی که اگه یه عمر که تنها موندی و داری با رویات زندگی می کنی ،
فقط به خاطر زیبایت ، درست مثل من که یه عمر تنهام و نمیتونم هیچ شخصی رو
بپذیرم ، به خدا ملاکم زیبایی نیست 
اما بگم منم کم زیبا نیستم !
خودت اومدی گفتی قدر منو می دونی 
وقتی گفتم از من خوشت میاد 
گفتی نه
باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین.
با هم رفتیم به محل تولدش، همه جا را نشان ما داد و گفت: 
اگر روزی آقا به من اجازه دهند از شغلم کناره بگیرم، حتما به روستا بر می‌گردم و دوباره کار پدرم را انجام می‌دهم.
پدرم کشاورز بود، تمام این بوته‌ها را با دست خودش کاشت، دوست دارم برگردم و یک کار درآمدزا از همین بیابان که کسی برای ارزش قائل نیست برای جوانان روستا مهیا کنم.
دیروز بهداشت 2 داشتم..مال ترم دوعه اما من چون خیلی بهداشت دوست دارم این ترم دوتا بهداشت 1 و 2 رو با هم ورداشتم:| حالا میگم ک چطو ایطور شد
هر دوتاش رو خراب کردم از بس حفظی ان:(
الانم تو اتوبوسم به سمت خوابگاه..باید برم ظرفای دیشبو بشورم وسایلمو جم کنم و بعد برم ترمینال
سر جلسه امتحان گوشیارو گذاشتیم رو جا استادی..گوشیم رو ویبره بود زنگ خورد..مراقب گوشیو برداش بالا گفت این مال کیه؟ گفتم من..اومد طرفم همین موقع زنگش قطع شد
گفتم: قطع شد دیگه
گفت: یه جوری
دیشب تو مسجد دیدم که یه گوشه نشسته و تو خودشهرفتم پیشش و بهش گفتم چکات برگشت خورده؟انگار دوست داشت بهم یه چیزی بگه و نمیتونستمیگفت یه مشکلی دارم ولی نمیگفت چیبهش گفتم اگه دوست داشتی رو کمک من حساب کن و ازش جدا شدم و رفتم تو صف نمازبعد از نماز اومد پیشم و گفت مشکلش چیهمشکل خودارضایی داره و بهم گفت هر کاری میکنه نمیتونه ترکش کنهاز دیشب ذهنم درگیر همین مسئله است و خیلی ناراحتمدوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری+به دلیل اینکه حتی دیدن این پست
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
بگذار ریز ریز خاطرات مان را اینجا بگذارم.. مثلا آن روزی که با اسنپ داشتم می رفتم حوزه هنری. توی راه مامان زنگ زد گفت: بابات نگرانه. خیالش رو یک جوری راحت کن. تعجب نکن. بعد گوشی را داد به تو. (تو نه شما!) صدایت پر از نگرانی بود. گفتی: خیلی مواظب باش ها. شوخی نگیر. این ها احتمالا دنبالت آمدند. گفتم: نه بابا جون. تنها نیستم. زود هم بر می گردم. گفتی: بهرحال من نگرانم. خیلی مواظب باش ندزدنت. اینا آدمای عوضی ای هستن. من می شناسم شون... شب که برگشتم با هم خندیدی
رفتم خرید
دارم تغییر میدم ولی آروم
دوستم میگفت به نظر میرسه حالم خوب نیست، عین آدمی شدم ک نمیدونه چی میخواد،دیگه مثل قبل شاد نیستم و از چشمام شیطنت نمیباره
بابام میگه چرا انقدر روژ های پررنگ میزنم منم گفتم دوست دارم دوست دارم دوست دارم
در حقیقت خودمم نمیدونم چی میخوام
کلا از اولی ک من شروع کردم دنیا رو شناختن نمیدونستم از دنیا چی میخوام
اینو صدبار تو وبلاگم گفتم
حالا اینکه هرکی از راه میرسه اینو ب من میگه یعنی از قیافم میباره ک نمیدونم دقیق
10 دی
 
صبر کردم که ننویسم این روزهارو شاید تموم بشهامروز تا عصر 3 بار دعوا کردیمداد زدمهلش دادمگریه میکرد اشک میریخت رفت زیر میز نهارخوری قایم شدی کم بعد خودش اومد بیرون اومد بغلم کنه. گفتم از جلو چشمم دور شوگفت میخاد پیشت باشمگفتم فقط برورفت پشت اپن ک هم نزدیک باشه هم جلوی چشمم نباشه. نشست همونجاحس میکنم وظیفمه یه کارایی رو بکنم. از رو وظیفه نه اینکه با عشق باشه.گفت تو بهترین مامان دنیایی ولی داد هم میزنییه حس بدیه ادم حس کنه بچه خودشو دوست ن
حسی شبیه وقت‌هایی در من است که از سفر داری برمی‌گردی، لزوما به تو خوش هم نگذشته، اما دل هم نمی‌کنی. نمی‌خواهی تمام شود. شاید همراه است با ملامت کیف نکرده یا نگرانی کیف‌هایی که بعدا نخواهی کرد یا اینکه، نگرانی از چیزی که اصلا نمی‌شناسیش. چه جوری است؟ کی می‌آید؟ کی می‌رود؟ کجا می‌رود؟ یک جایی نرود که شستمان خبردار شود این همه مدت عبث بوده‌یم؟ و این دو تای آخری، سخت‌تر و مهم‌تر است.
 
 
ی پسره خیلی خوشگل و خوش تیپ تو شبکه پویا دیدهمیگه مامانم من دلم میخاد با این ازدواج کنم
 
تلوزیون داشت ی کارتون نشون میداد من فقط صداشو میشنیدمیهو ی صدای بامزه اومد برگشتم نگاه کردم ی مار خیلی بزرگ بود با تهجب گفتم عه این مارهگفت اره ینی تو نمیفهمی تو ک بزرگی تو ک درس میخ نی ینی نمیفهمی این ماره منم میفهمم تو ک بزرگتری از منخودتو بیارتوی من تو جونم پوستم نامدمدندتدکدکلیپ های رقص میذاشتیم با هم میرقصیدیم ب ی کلیپی رسیدیم زن و شوهر باهم میر
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون می‌دن تا تایید کنن ه
پی مردی می‌گردم که به کارهای خانه رسیدگی کند، به بچه‌ها برسد، غذا را همیشه سروقت آماده کند تا از کار که برمی‌گردم در کانون گرم خانواده که او تدارک دیده خستگی درکنم، از موقعیت شغلی خودش بگذرد تا من پیشرفت کنم.در رختخواب حسابی راضی‌ام کند و نگذارد حس کمبود کنم. در عوض من به او پول توجیبی می‌دهم، گاهی هم می‌برمش سفر. خیلی مهم است که بچه‌ی کوچکمان اگر شب از خواب بیدار شد، مرا بیدار نکند تا راحت بخوابم و فردا سرکار سرحال باشم.اگر چنین مردی می‌
همیشه کسایی که ارتودنسی می کردن رو مسخره می کردم می گفتم 
نگاه کن چقدر زشته دندوناشون شبیه گراز شدن =/ تا اینکه خودم عضوی
از اون گرازا شدم‌. الانم یه ساعتی هست از دندون پزشکی بر می گردم. 
تو این یه سال ارتودنسی خیلی به دندون علاقمند شدم 
دانشگاه مورد علاقمم که شیراز =)
دیگه این یه سال قول دادم تموم بهونه ها رو بذارم کنار که پشیمونی 
نمونه برام.
یک بار برای آخرین بار به خاطر یک راه برای یک هدف 
دندون پزشکی شیرازم آرزوست 
بسم رب الرفیقنشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 3.5 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار،
بسم رب الرفیقنشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 4 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار، ز
 نفس لوّامه: لَوْم: ملامت و سرزنش کے معنی میں بے اور نفس لومہ انسان کے اپنے آپ کو ملامت کرنا اس نسبت سے کہ جو برائی اس نے انجام دیا ھے اس وجہ سے اپنے آپ کو سرزنش اور ملامت کا مستحق سمجھتا ھے پس‏  نفس لوامه- یا حالت ملامتگرى و بیدارى وجدان  انسان_ اور انسان کا اپنے کئے سے آگاہ ھونا ھے که انسان سے اگر کوئی برائی سرزد ھوجایے تو اسکا اپنا وجدان؛ اسکا اپنا ضمیر اسے سرزنش کرتاھے اور اسکا وجدان اسے تنبیہ کردیتا ھے اور اس کے اپنے بارے میں فیصلہ کردیتاھ
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
امشب که تصمیم گرفتم بیام دوباره بنویسم کمتر از یه ماه مونده که ۲۷ سالم تموم بشه و ۲۸ سالگی رو شروع کنم و وقتی به عدد ۲۸ فکر می‌کنم کرک و پرم میریزه!! حس میکنم ما دهه هفتادیا خیلی زود بزرگ شدیم! چند روز پیش تو تاکسی نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود (از شبکه‌های اجتماعی اومدم بیرون که جلوتر دلیلش رو می‌گم) برای همین رفتم تو گوگل سرچ کردم "talk with strangers" رفتم داخل یه سایتی شدم یه پسر هندی ۱۶ ساله اومد گفت دختری؟ گفتم نه پسرم گفت چی کار کنم من دنبال دوست
اوکی دختره خیلی جذاب بود، هودی تنش بود و عاشق حلقه تو دستش شدم و وسایلی که همراهش بود همه از فروشگاهای فانتزی بود که من میشناختم.اولش کلی این پا و اون پا کردم بعد دیدم داره میره تقریبا دنبالش یه طبقه دویدم چون هندزفری داشت و صدام رو نمیشنوید‌. زدم رو شونه اش و گفتم: ببخشید اگه احمقانه ست ولی من از دور دیدمت و خیلی برام جذاب بودی میشه دوست شیم؟‌اول چشمشو تو حدقه چرخوند، گفتم: خیلی برات پیش میاد؟گفت: واقعا احمقانه است! نیشم جمع شد کاملا. گفتم: ب
مغموم نشسته بود رو صندلی داغ اتوبوس و داشت با گوشیش ور می رفت . نگاهش منتظر بود . میدونستم دردش چیه . گفتم دلخوری از این که چرا فلانی پیگیر نیست؟ گفت آره....
گفتم پس یه جورایی انگار تو فقط براش یه گزینه هستی !
صورتش گرفته تر شد و آره ی دوم رو زیرتر و لرزان گفت ...
گفتم : پس تو حق نداری کسی رو که براش گزینه ای بیشتر نیستی به اولویتت تبدیل کنی :)
.
.
.
دیدم که settle تر شد...
میدونین چیه ؟ به عقیده ی من آدم ها لیاقت ارتباطی شون رو خودشون تعیین میکنن . حالا تو بشین
دیشب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست رو دماغم!!!
یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام
گفت : علیک ..
گفتم : چیه؟
گفت: میخوام نیشت بزنم
گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتاه بیا
گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .
گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .
ادامه مطلب
مدیر جان پارسال زنگ زد و گفت چرا جلسه ی آشنایی اولیای دانش آموزان پایه ی دهم با دبیران نیامدی؟!
گفتم اداره بودم و درگیر ثبت نام مدرسه ی پسرم.
گفت برای سال بعد چه میکنی؟
با احترام گفتم به دلیل نزدیکی به محل سکونتم مدرسه ی دوم را میروم. 
گفت محض اطلاع بگویم که خروجی ات را نمیدهم!
و تلفن را قطع کرد.
 
+ آخه این چه مدل دوست داشتن یه نیروی خوبه؟!
خانومه تو پارک، در حالی که لیلی هاپو هاپو گویان خودش رو به سگش رسانده و نازش می‌کرد، با لبخند ازمن پرسید که کجایی هستیم.
گفتم: ایران
گفت: پناهنده‌اید؟
گفتم: نه، همراه همسرم آمدیم که اینجا کار می‌کند، برای یک شرکت آلمانی :)
از آنجا که من و لیلی همچنان سگ زیبایش را نوازش می‌کردیم، مکثی کرد و ادامه داد: جالبه شما یا دخترتان با سگ مشکلی ندارین، تا جایی که می‌دونم در کشورهای اسلامی سگ نجس محسوب می‌شود...
گفتم: در تهران، دخترم را می‌بردم مدرسه طبی
دیروز دفاع کردم.
تازه به خانه برگشته ایم.
حال عجیب و غریبی دارم.
به شدت تشنه نوشتن و تعریف کردنم.
دنبال فرصتی می گردم که سر حوصله بنویسم.
 
پ.ن: پست را نوشتم و رفتم یک دل سیر گریه کردم:)
دیشب که به علی گفتم بعد از خواندن پستت گریه کردم می گفت شما دخترها چرا اینجوری هستید؟:) حالا بیاید ببیند امشب هم گریه کردم فکر کنم حسابی به من بخندد:)) اینطوری است دیگر! ما دخترها خوشحال شویم گریه می کنیم، ناراحت شویم گریه می کنیم، ندانیم چه مرگمان است هم گریه می کنی
نزدیک های اردیبهشت که میشد زودی می رفتم سراغ جملات و طالع بینی هایی که درباره متولدین اردیبهشت می نوشتند.     {متولدین اردیبهشت ،شیطان و بازیگوش هستند اما بی خیال اهدافشان نمی شوند اما اگر عصبانی بشوند}.بعد می نشستم و دانه دانه ویژگی ها را توی خودم پیدا می کردم.با خواندن بعضی هایشان نیشم باز می شد و با بعضی هایشان هم می گفتم خب راست می گوید ویه وقتایی هم برای دوستانم می فرستادم و وقتی می گفتند وای بهار راست می گوید گل از گلم می شکفت.
همیشه از چ
سلام
تا شنید بغض کرد....
گفت بسلامتی.... کی میرین؟ گفتم ان شاء الله کارا جور بشه چهارشنبه.
گفت هوایی میرین دیگه! گفتم نه!
گفت چرا؟ با خنده گفتم پولمون کجا بود؟
گفت من میدم!!! (الهی قربون دلت برم...) گفتم تنها نیستم، دوستم هم هست، ما گفتیم برگشت رو هوایی بیایم، گفت تازه گوشی خریده و الان نداره!
گفت مال اونم میدم! چقده مگه؟! گفتم خبر ندارم... نمی خواد، سخت نیست با اتوبوسم خوبه!
باز نگران گفت اذیت نشی؟ راه دوره! گفتم نه دیگه، مثل اربعین، خدا کمک میکنه ان
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست..."
کامران دستمو ول نمیکرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارمدر جلورو واسم باز کرد و منتظر موند سوار شمبعد یه ماه اولین باری بود که بهش رو میدادم اونم سرکیف شده بودالان تو ماه 4 بارداری بودمکامران دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میکرد ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاشواسه اینکه ازون حالت درش بیارم بالحن شادی بهش گفتم-کامران؟-جونم؟-میای بریم سونو؟-الان؟خندیدم و گفتم-الان که نمیشه ما نوبت نگرفتیم ف
 
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد، پلک نزدم... هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد... وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من هم
دوست بزرگوارمون خوابی دیده که تولد دوست دیگری بوده و من مدام در حال درس‌خوندن بودم توی خواب چون امتحان داشتم. خندیدم. گفت واقعا چرا باید همیشه امتحان داشته باشی؟ گفتم سوال منم هست. دوست دیگریمون که حال فقرا رو درک می‌کرد گفت که چون دانشجو مظلوم و استاد ظالمه. :)) البته جواب بهترش این بود که چون حسن ظالمه. :/واقعا برم یه فکری به حال خودم بکنم. :))
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
عموم یه دوست داشتاسمش جواد بود
جواد یه پسر سرخ و سفید قد بلند مهربون و دوست داشتنی بود
ولی خب میدونین که من پسر سبزه دوست دارم
(قهوه ای مانند)
همه دخترای مدرسه ما جوادو دوست داشتن
جواد هم بلاخره جوون بود ولی اولا همسن عموم بود و از ما بیست و دو سه سالی بزرگتر بود در ثانی خیلی محترم و حساس و غیرتی بود.
من جوادو دوست داشتم چون شبیه مکابیزم بود!
عین اون صورت تر و تمیز و نازی داشت
من دختر خیلی اروم و متین و چادری ای بودم
به خاطر مشکلات محله مون چادر می
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بی‌کس و تنها
به سنگای را گفتم 
□ 
با رازِ کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی 
۱۳۳۴
رمان من بر می‌گردم از سمیه.ف.ح
نام اثر: من بر می‌گردم
نویسنده: سمیه.ف.ح
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناشر: رمانسرا
خلاصه‌ای از رمان:
من برمی‌گردم ماجرای واقعی زندگی زنی به‌نام مهتاب است که در مواجهه با مشکلی بزرگ و خطای جبران‌ناپذیر نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌اش، جدایی را برگزیده و به‌ همراه دخترش همه چیز را به دیگری واگذار ساخته و می‌رود؛ اما او باز خواهد گشت تا…
 
قسمتی از متن رمان :
– چرا علی؟…
– فقط به این سوالم جوابم بده ، بی سر و صدا می
او گفت:زندگی چیست؟
گفتم همان که آدمی مزه آن را میچشد و آخر سر هم باآن وداع می کند.
گفتا: آسان است؟
گفتم زندگی کردن آسان و زندگی واقعی دشواراست.
بگفت:چرا با اینهمه سختی که داری زندگی را دوست داری؟
گفتم نه برای خود برای عشق است:)
ینی باید بگم عاااشق خودمم:))))
داشتم  پست قبل رو می نوشتم که دیدم صدای قرآن خوندن میاد و گویا کسی فوت شده....
بعد هم دیدم برق نیست....
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به همسرم و گفتم سلام،کجایی؟...گفت رفتم شاهپور...
گفتم چرا برق نیست.؟...گفت من چه میدونم چرا؟:/
گفتم کی مرده؟.....گفت من چه میدونم؟:/
گفتم چرا نرفتی جواب آزمایش مامانم رو بگیری؟....گفت میام میام...
گفتم بیمه ها رو ریختی به حساب؟....گفت تا ظهر میام میریزم...
خلاصه وقتی گوشی رو قطع کردم خنده م گرفت،...آخه هنو
در روایتی از صفوان جمال که از یاران امام کاظم بود نقل شده که می گوید :خدمت امام رسیدم فرمود:ای صفوان همه کارهای تو خوب است جز یک کار 
عرض کردم :فدایت شوم ،چکار؟فرمود :اینکه شتران خود را به هارون کرایه می دهی !گفتم: به خدا سوگند در مسیرهای عیاشی و هوس بازی و صید حرام به او کرایه نمی دهم  تنها در راه مکه در اختیار آنها می گذارم . فرمود ای صفوان !آیا از آنها کرایه می گیری ؟! عرض کردم بله ،فرمود : آیا دوست داری که زنده بمانند و بر سر کار باشند تا کرایه ت
گفتم از آتش عشقت ، که مرا سوزاندهکان منی برده و خاکستر آن جا ماندهگفتم از نور دو چشمت که به راهم اوردمطلع شعر مرا ، بیت تو زیبا کردهگفتم از ساغر ساقی ، که به جانم میریختمستی ی هر شب ما ، ذکر تو بر پا کردهگفتم از حال خوشم ، شور سماعی خاموشپر شدن از خود و هر چیز که او پر کرده
نمیدونی چقدر با خودم کلنجار رفتم تا این رفتار بدم رو ترک کنم 
جنگیدن با تو خیلی سخته خیلییییییییی
نمیدونم چند ساله ... ولی سخت گذشت 
این روزها شیطان از راههایی وارد میشه ولی یه نیروی توی درونم میگه اشتباه نکن 
یادته سری قبل با این روشها دوباره برگشتی.برای همین دست نگه میدارم 
تقریبا یک ماه این رفتار زشت رو ترک کردم اگه به چهل روز برسه مطمئن هیچ وقت برنمی گردم.
جدیدا فایل های صوتی آن سوی مرگ رو گوش میدم 
حرفهای جالی داره .چند نفر که مردن و برگش
گفتم یکی از دوستا میگفت چون فلان دوست مشترک رو دوست دارم بهمانی گفته فلان و بیسار همون دوست مشترک‌مون که از این به بعد بهش میگم مرغ زرد کاکلی چون موهاشو زرد کرده بود و تپل مپلی هم بود عین یه مرغ تپلی!
شاید دوست خیلی خوبی نباشه اما همین که خونه‌شون حکیمیه بود و باعث شد من بلد باشم که میشه از زین الدین هم رفت حکیمیه و نگفتم اسنپی بیچاره منو دزدیده راضیم ازش! 
مدت زیادی یعنی خیلی زیادی بود که یکیو دوست داشتم 
به قصد خریداری یعنی
خبرشو داشتم که مجرده 
آره مجرد بود
مطمئن بودم 
از پیشمون رفت 
خیلی متین و باوقار بود کاری و دوست داشتنی 
رفت یه بخش دیگه 
و من داشتم فکر می کردم دکتر حبشی گفته بود این امکان وجود داره که یه دختر از یه پسر خوشش بیاد و راهکارشم اینه که یه آدم معتمد رو بفرسته یا خودش 
خودم؟ خودم که عمرا 
روم نمیشد 
از طرفی اون متنی که دکتر حبشی گفته بود عین همین رو بهش بگید یا بنویسید رو نداشتم
دیروز به بچه ها گفتم ممکنه نیام 
ممکنه
ناراحت شدن اغلبشون؛ دوتاشون زدن زیر گریه و چند تایی بغض کردن. بی تفاوت هم داشتیم البته...
بعد گفتم بچه ها رفتنم یه شوخی بود. کنارتون هستم.
دوستشون دارم و دلم براشون تنگ میشه اگر نبینمشون. هلیا گفت خانوم وسط سال وسط راه وقت بی وفایی نیست. نباید ما رو تنها بذارید...
دلم مچاله شد. دوست ندارم غمگینشون کنم.
بسم الله مهربون :)
دوست پسر "م" برای تولدش سه شنبه عصر کافه رزرو کرده، به منم زنگ و دعوتم کرد. ازش تشکر کردم و گفتم که سعی میکنم برم ولی در واقع یقینن قصد رفتن ندارم. "م" صمیمی ترین دوست منه، دوست داشتم برای تولدش باشم ولی خب وقتی دوست پسرش داره این جشن رو میگیره یعنی دوستای اونم هستن و مختلطه که من دلم نمیخواد تنها برم. هنوز بهش نگفتم که نمیرم چون این تولد سورپرایز طوره و خودش اصلا خبر نداره که همچین جشنی هست، امیدوارم بعدا ازم دلخور نشه که البته
گفت بردم صافکاری ماشینم رو نشون دادم. سیصد و ده تومن میشه هزینه ش. 
گفتم آقا حالا هرچی که صافکار میگه که نباید بگید چشم.گوشه های قیمت رو بسابید؛ از اول و اخرش یه مبلغی تخفیف بگیرید...
گفت شما انگار خیلی راهتون به صافکاری می افته خانوم! 
گفتم طعنه تون رو نشنیده میگیرم.
تا آخر مکالمه خنده ش قطع نشد و الان دارم از حرص منفجر میشم.
یه بنده خدایی از دوستهامون چند روز قبل عکس گذاشت که عقد کرده ، و هممون کلی خوشحال و تبریک و ...
من اصلا همسرش رو نمیشناختم ...
از بچه های سراسری ترم پایینی بود ...
هیچی خلاصه همون موقع دوست من که از دی ماه مهمانی گرفته رفته تهران به من پیام داد که اینا چجوری آشنا شدن و کی آشنا شدن و...؟ 
گفتم والا من نمیدونم ! 
یهو گفت این پسره تا همون دی ماه به من پیام میداد  ، پیشنهاد میداد ‌...
اضافه کنم که این دوستم هرکی ازدواج میکنه یا دوست میشه میگه شوهر طرف یا دو
اون ابلهی که میگفت :‌همه ی زندگی به اون چیزایی نیستن که بخوای بدونی . بعضی وقتا به چیزایین که دوست داری ندونی‌‌ ! حالا بباد جواب بده !! یالا دیگه :) آخه مرد مومن من که تا اون موقع که دوست داشتم خیلی چیزا رو بدونم وضعم اون بود . از اون جاییم که خواستم خیلی چیزارو ندونم شد وضعم این :/ آخه چیارو باید میدونستم و چیارو نباید خب ؟‌:(یه دوستی بهم گفت برو فعلن شاید سه چهار سال دیگه دوباره باهم دوست شدیم . الان فعلن میخوام باهات قهر باشم . منم با کلی گریه و خ
ای کاش کربلا بودم  ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقا جانیه دیوونم که به پات می مونم بزا واست سر مو بشکونمهمه عمرم پای روضت طی شدتا قیامت از غمت می خونمدوباره دلم هواتو کردههوای کرب و بلاتو کرده ای کاش کربلا بودم ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقاجاناینجا که گود بود ، چرا خورده ای زمینای کاش کربلا بودم  ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقا جانیه دیوونم که به پات می مونم بزا واست سر مو بشکونم همه عمرم پای روضت طی شدتا قی
حال گیری کردم ازش حسابی ...
امروز دورهم بودیم ، دوست دخترشم اومده بود ، وارد که شد به دوست دخترش اشاره کردم که بیا کنار من جا هست بشین ، اونم نشست...
هیچی آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم همه از هم ، رفتم تو چشماش نگاه کردم گفتم آقای فلانی ، دوست دخترتون رو چرا معرفی نکرده بودین ! چقدر خوبه و به درد جمع میخوره حرفه اش...
آقا این رو میگی رنگش زرد شد ، سرخ شد ، کبود شد ، دوست دخترشم انصاف خیلی دختر گلیه...
بلافاصله هم خداحافظی کردم اومدم...
همین که فهمید
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می‌کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه.....
ادامه مطلب
دیشم رسیدم خدمت حضرت حافظ همین که منو دم در دید:
دریافت
نه اشتباه نکنید این حافظ نیست.
حافظ گفت:  "شستشویی کن و آنگه به خرابات خرام"
گفتم: " یعنی چی؟ "
گفت: " تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده یعنی دستات را بشور و بیا به فاصله پنج متری من بشین من همه ریسک فاکتور ها را دارم مگه نمیدونی بر سینه ریش دردمندان لعلش نمکی تمام دارد "
شستم و گفتم: "میخوای جملگی خرقه بشویم به وایتکس"
گفت: " ای نمک عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، بشین"
مغموم نشستم و گفتم: " غرض از مزاح
گفتم پاشو درس بخون. گفتم نمی‌خوام. شعر می‌خوام. شعر. آقای فاضل، کجایی؟ اخوان جان...؟ قیصر، قیصر!! گفتم شعر بسه، پاشو. گفتم نماز. گفتم سفره. گفتم برو دوش بگیر. گفتم باشه، باشه، باشه. گفتم موهاتو شونه کن. گفتم نمی‌خوام. بذار همین‌طوری خشک بشه. گفتم چرا داری راه می‌ری؟ گفتم چرا دارم راه می‌رم؟ به دستام نگاه کردم و ازشون بدم اومد. انگار هرچه‌قدر هم صبر کنم زخمای دور انگشتام خوب نمی‌شن. گفتم حق دارن، مگه تو می‌ذاری خوب شن؟ تا میان یه ذره خودشونو ت
دیدم چقدر ازم متنفری،
تنفر نه از روی اینکه دیگه نخوای منو ببینی،
تنفر واسه اینکه چرا بهت دروغ گفتم،
منو ببخش؛ منو ببخش اگه بهت دروغ گفتم، یقینا من لیاقت دوست داشتن تو رو ندارم و خودمم بهتر از هرکس دیگه ای میدونم.
با احساس شرمندگی از خواب بیدار شدم؛تو اینو نمیدونی ولی یقینا اگر روزی بفهمی من دیگه هرگز حتی نمیتونم اسمتو به زبون بیارم.
باید محو بشم از زمینی که قراره یک عمر شرمنده ی تو باشم.
منو ببخش ولی قول میدم دروغم به واقعیت تبدیل شه.
بهت قول م
دخترا دیشب با آبجی اینا رفتن روستا.من مخالف بودم ولی آبجی گفت کار دارم اگر میشه بیان که نی نی تنها نمونه.همسر هم گفت گناه دارن دوست دارن برن و این مدت تو قرنطینه و کلاس مجازی اذیت شدن و دیگه اجازه دادیم برن.البته کلاساشون که به همون روال قبل هست و همه ی کتاباشونو با خودشون بردن.دیروز مدام سروصدا می کردن و جیغ شون خونه رو برداشته بود الان که نیستن واقعا جاشون خالیه و دلم تنگشونه.گاهی هم از سکوت زیاد میزنه به سرم.گاهی فکر می کنم از پایین یه صدای
یه سال پیش یه همچین موقعهایی بود که باهاش دوست شدم....کلی طرز فکرمو عوض کرد...سر یه داستان احمقانه بهم خورد دوستیمون و حالا امروز صبح وقتی بیدار شدم اولین چیزی که دیدم مسیجش بود....خوشحالم:))دون ژوانمون خیلی عوض شده:))
ادیت
پ.ن:نه عوض نشده که شده یه هیولا!و من یاد رفتارای بد رفیقم میوفتم و فکر میکنم نه !دیگه این دوست من نیست...راس گفتم نسیان عضوی از نیستیه!
توی کافه با بچه‌ها جمع شده بودیم و به نوبت از کتاب‌هایی که خوانده بودیم می‌گفتیم. نوبت رسید به ع. یکی یکی اسم کتاب‌ها را گفت تا رسید به «دوست بازیافته». من ناخودآگاه آه کشیدم و گفتم: قلبم. س نگاهم کرد و گفت: آخ، یادته؟ یادم بود. گفت: ازش می‌نوشتی. سر تکان دادم که هوم. ع گفت: توی گودردز به‌ش پنج ستاره داده بودی. لبخند زدم که یعنی جاش گوشه‌ی قلبم است. بعدتر چیزکی راجع به داستان کتاب گفتم و ع رفت سراغ کتاب بعدی. من اما هنوز دلم پیش دوست بازیافته بو
سال 98 است و من هنوز اینجا را دوست دارم.. هنوز رمز ورودش رابه یاد دارم وهنوز سر میزنم و کامنت دونی اش را چک میکنم وهنوز بعد از همه ی نوتیف های اپلیکیشن هایی که برایم عزیز بوده اند و فعالشان گذاشته ام این شماره ی کامنت ناخوانده ی وبلاگ من را به وجد می آورد. هنوز بر میگردم و مطالب ده سال پیشم را می خوانم و از بچگی و سادگی ها و جو زدگی ها و البته زلالی ان موقع خنده ام میگیرد و گاهی هم یخ میکنم و به این فکر میکنم که ده سال بعد با ید به امسالم بر گردم و چه
اصولا تو یادآوری تولدا خوب نیستم. یعنی می‌دونم که فلان تاریخ تولد فلانیه، اما یادم می‌ره که امروز همون تاریخه. این مشکل فقط مختص آدما نیست و کانالم، وبلاگم و غیره و غیره رو هم دربر می‌گیره. متن زیر رو با فرض بر این که امروز شیشمه بخونید:
پارسال این موقع، طبق معمول به جای درس خوندن نشسته بودم پشت کامپیوتر. آخرین روزای خونه قبلی بود. کوردیلیا زنگ زده بود و داشتیم حرف می‌زدیم. گفت داری چی کار می‌کنی؟ گفتم دارم دنبال قالب وبلاگ می‌گردم. گفت قال
+
اامه پست قبلی:
و حرفای دلتون رو به آدمها بزنین.
حتی اگه یه نفر رو دوست دارین و غرورتون اجازه نمیده
اینکارو انجام بدین.
بهش بگین که دوسش دارین.
بزرگترین منفعت های زندگیم رو بابت این کارم گرفتم.
که به آدمها گفتم که دوسشون دارم یا ازشون خوشم میاد.
 
مجموعه امام زمان و من: دلایلی ساده و کودکانه برای غیبت آقا به همراه راهکارهایی برای پایان غیبت
 
معرفی:
بعضی حرف ها از سر خشم است، بعضی از دلخوری، بعضی از سر ترس و نگرانیبعضی حرف ها هم از سر محبت استیک محبت بی چشم داشت، یک محبت اصیل و ناب :محبت امام
خلاصه:
مجموعه امام زمان و من حرف هایی به حجه ابن الحسن است از جنس محبتبرای غیبتش دلایل کودکانه می آورد و برای آوردنش راهکار هایی ساده به کودکانبه غیر از دومین جلد که کمی ایراد محتوایی دارد، بقیه جل
از وقتی بهم گفته دوستِ صمیمیش هستم! بیشتر دوستش دارم خب.
حتی امروز فکر کردم اگر یک روز پیشش باشم و ناخوداگاه با صدای بلند گفتم " الهی قربونت بشم"
( خودش نگفت! من ازش پرسیدم صمیمیِ تو هستم یا نه؟ گفت هستی. 
کُشت منو تا گفت! از بس هیچیش معلوم نیس:////)
پ.ن: ملت دوست پسر دارن ما هم  اندر خمِ دوست دخترمون موندیم. #سینه_بزن
باید
خودم را چند تکه کنم. تکه‌ای از من همراه مادربزرگ در بیمارستان باشد. تکه‌ای از
من در خانه مراقب مادر باشد و هر وعده سه مدل غذا بپزد. تکه‌ای از من در اتاق
بنشیند و برای استاد راهنما اول مقاله بنویسد و تکه‌ی دیگری از من در آزمایشگاه
استارت پروژه جدید و بزرگ استاد راهنمای دوم را بزند. تکه‌ای از من مدرسه باشد و
درس بدهد و جزوه فیزیک دوازدهم را کامل کند و تکه دیگری از من به بچه‌های کلاس‌های
عصر بفهماند اینکه شما با ۱۶ سال سن نمی‌دانید تقسیم
‍‍#نمایش_نامه ی #در_اعماق نوشته ی #ماکسیم_گورکی، تردید و تزلزل های آدم ها را در راز و نیازهایشان، امید و آرزوهایشان، شیوه ی زندگی شان و خشمشان نشان می دهد..نظر من:این نمایش نامه داره آینده ی پشت مه یه عده آدم رو نشون می ده، آدم هایی که هیچ کدومشون آینده ی مطلوبی ندارن و تسلیم شرایط نامطلوب جامعه شدن. فرقی نمی کنه "واسکا په‌پل" ۲۸ ساله باشی و دزد، یا "کواشینا" که پیراشکی می فروشه و حدود چهل سال داره‌، جامعه تعیین کننده ی آینده ی تو هستش. این اولین
خب تو مصاحبه کاری که رفته بودم این سوال ازم پرسیده شد: هدف و برنامت برای آینده چیه؟
و من چی گفتم؟ گفتم چون روانشناسی می‌خونم هدفم این بود که روانشناس می‌شم ولی الانم دارم می‌گردم و کارای مختلفو امتحان می‌کنم تا ببینم چی می‌شه. 
همینقدر معمولی و ساده. من کیم؟ من بایو اکانت ویرگولمم که نوشته: "یک انسان معمولی که سعی می‌کنه خودشو و دنیا رو بشناسه"
راستش از معمولی بودن متنفرم و اینطوری رفتار کردن احتمالا مکانیسم دفاعی منه. مکانیسم واکنش وار
 
پنج روز در هفته کانگورو هستم و دو روز هشت پا.
کالسکه را بیرون آوردیم و حالا من نوع تازه‌ای از مادر کیسه‌دار را تجربه می‌کنم. گیرم به جای دو پا که با آن بپرم یا راه بروم، شش پا دارم!
اما دو روز آخر هفته که همسر هست و می‌توان خانه را به مکانی پاکیزه برای زندگی تبدیل کرد –هرچند برای ساعاتی کوتاه- تبدیل به هشت‌پا و به نوعی هشت دست می‌شوم. همانطور که یخچال را تمیز می‌کنم روی گاز را همه کاره می‌ریزم. ظرف‌های ماشین ظرف‌شویی که خطای E  می‌دهد خال
امروز امیر رو توو میدون انقلاب دیدم. با امیر تابستون سال پیش هم‌اتاقی بودیم. یه پروژه کسری از خدمت سربازی داشت که اون موقع پیگیر بود انجامش بده‌. بعد از احوالپرسی، گفتم چی شد کسری‌هات؟گفت بی خیالشون شدم، اذیت می‌کردن.گفتم اون همه زحمت و درگیری ذهنی و استرس و ... .گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست مظاهر، هست؟!گفتم چی بگم والا؟!گفت الان امریه دانشگاهم. اینجا هم چندان خوب نیست، ولی خدا رو شکر. تو چه خبر؟گفتم اوضاع منم خیلی خوب نیست، ولی خدا رو شکر!خ
راستش را بخواهی با اینکه این‌ همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشه‌ها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد." معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی تجاوز میشود حتما کرم از خود درخت است. هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشه‌ی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها