نتایج جستجو برای عبارت :

انگار رفتن و ماندن خطاست

خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر می‌کنم، به این دو راهی که می‌رسم، می‌شینم و جلوتر نمی‌تونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمی‌پرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانواده‌اش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر می‌کنم، به این دو راهی که می‌رسم، می‌شینم و جلوتر نمی‌تونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمی‌پرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانواده‌اش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
یادته اون شبی رو که واسه همیشه نه گفت و شروع کردی در بی‌چاره‌ترین حالت ممکن به قدم زدن توو اتاق و چند خطی نوشتی و درُ قفل کردی و رفتی سمت بالکن. رسیدی. ایستادی. آونگی مدادم در نوسان. میان رفتن و ماندن. همیشه ماندن و همیشه رفتن؟ و ماندی برای همیشه...یادته.منم.گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است...
در کار رفتن نبودم. رفتن کار من نبود.. با نوایی که زمزمه گوشم شده بود و دلی که در کار فرمان من نبود. راهی شدم، نه بدان سان که باد می‌شود و در شورش رفتن‌اش شاخه‌ها به رقص در می آیند.. نه چنان که آب بر سنگ‌ها روان می‌شود و شتاب می‌کند بر زمین.. راهی شدم به مقصد نا معلوم با دلی در کار خود.. ترس ماندن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن من پروانه بال بر صورت شمع نکوبید.رفتن من نوید رنج خورشید مقابل نبود. زمان همان همیشگی همیشگی بود و زمین تنها به چرخ بی قرار
انگار کن که شب، در ظلمت دریا، در میانه آب، تخته پاره‌ایست بر موج.
کجاست و به کجا می‌رود؟ نمی‌‌داند. 
ایستادن و ماندن و فهمیدن هم نمی‌تواند که توان و اختیار ندارد. که بی‌معنی است در آب یک جا ماندن، که می‌برد تو را به هر کجا که خواهد...
آن تخته پاره، منم. گیج و گنگ و منگ. پریشان و گم‌شده و غرق.
نه به این سویم نه به آن سو. و نه توان ماندن دارم در میان این دو سو.
طوفان است و گرداب و شب و وحشت.
خورشید را در کجا جست‌وجو کنم؟
این شب چرا سحر نمی‌شود؟
ادم گاهی میگه برم ... گاهی میگه نرم کلا تصمیم گیری در زمینه رفتن یا ماندن تنهایی بسیار دشوار است
به خصوص که به شمارش معکوس بیفته 
12_11_10_... 
در این زمینه باید دسته جمعی تصمیم گرفت اصن 
بودن یا نبودن ... ماندن یا نماندن 
حکیم بزرگوار شیخ الاسلام والمسلمین چنگیز السیبیل میفرماید :
برو که زماندنت سودی نیس ...  کسی نبرد سود ز منجلاب شدن 
برو که همچو رود جاری باشی .... همیشه پر از ماهی رنگی رنگی باشی 
:|
 
Here am I ترجمه دلنشین لبیک است. 
انگار یک دوست قدیمی دست بگذارد روی شانه‌ات و بگوید روی من حساب کن. 
انگار یک رفیق با معرفت وقت به هم ریختگی اوضاع، جلو بیاید و بگوید من که نمرده‌ام، هستم. 
انگار وقت یارکشی و تنها ماندن، یک آشنا از راه برسد، سینه سپر کند که من اینجایم، با تو ... 
وقت یار کشی برای پسرهات می‌شود روی ما حساب کنی مادر؟ 
+ ز تن مقصرم از دولت ملازمتت؛ ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
+ روزهای احلی من العسل رجب گوارای وجود...
+ المستغاث بک یا ص
من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا. 
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ایستادم. او رفت.
من رفتم، او پیش‌تر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بی حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش. 
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش می‌ماند و مرا هم با خودش می‌برد.
 چه کسی داند چیست راز این دنیا
      که نیست مجال ماندن اینجا
          هر کس که ماند میلش رفتن است
               هرکس که رود غمش ماندن است
                  تا رود نیک گویی ز او
                       تا بماند کفر گویی ز بیخ
                           چه کسی خیر ماندن را می بیند
                              تا نماند مسافری باقی
نوشته sanshy
 
 
کپی فقط با ذکر منبع
او بی کمالات بود...بدون اندکی رنگ و لعاب...خاکستری خاکستری...و کاملا غیر قابل اتکا...فقط گاهی احترام میگذاشت...آن هم سرسری!..احترام هایش بیش از اندازه رسمی و و باعث تضاد اشکاری بین بقیه رفتار ها و حرف های  دریده اش با بعضی گفته های  اصالت امیزش میشد...اخلاق امروزش را فردا فراموش میکرد ...تنها یک چیز بود که همیشه به یاد می اورد و ان رها کردن بود...و البته تسلیم شدن...انگار هیچ وقت  ماندن و حفظ کردن را نیاموخته بود...شاید برای همین هیچ وقت به اخلاقیات اهم
مثل نصفه شکاندنش، مثل باقی ماندن دو نیمه و تصمیم به کشیدنِ نیمه‌ها، مثل اولی، مثل غلیظ مثل توانستن، مثل مثل همیشه نبودن، مثل اصل غلظت تلخی، مثل نچسبیدن، ماندن، افتادن، بلند شدن، آوردن یکی دیگر، دیدن، بهتر دیدن، ماندنِ هنوز یکی دیگر، کشیدن، مثل قبل بودن‌های کم توان، ملو، آهنگ‌های نا آشنا. تمام شدن‌های همیشگی، ماندن در کف. رفتن سراغ کاملِ بین دو نیمه، مثل همیشه تلخ بودن، احساس تلخی متوالی، سه بار سرچ کردن پونز اشتباهی، بعد پونز، دود خورد
خیلی دل می خواهد دل کندن از دنیا
خیلی دل می خواهد 
که داشته هایت برابر با نداشتن شود
خیلی دل می خواهد
دل دل نکنی برای وقتِ رسیدن به خواسته هایت
خیلی دل می خواهد که
نرسیدن ها حالِ دلت را دگرگون نکند
خیلی دل می خواهد که
ماندن و رفتن ها در تو اثر نکند
خیلی دل می خواهد که
صورتِ عزیزت را به خاک بزنند
و توببینی و از اعماقِ دلت
رهایش کنی و بروی
خیلی دل می خواهد که
حرف ها بشنوی از همه کس و
انگار نه انگار که چیزی شنیدی
خیلی دل می خواهد که
دنیا بی رنگ شود بر
گفتن ها و رفتن ها،گذشتن ها و رفتن ها،نمیدانم،شاید ماندن هایی از جنس رفتن، شاید باید مانند بمرانی از ته دل فریاد بزنم تو خیلی دووووری،شاید هم باید مثل خود واقعی ام سکوت کنم و چیزی نگویم تا بگذرد این طوفان شکست نا پذیر زندگی من که هر بار قوی تر از دیروز بر پاهایم نازل می شود،من بغض خوردن را خوب یاد گرفته ام،با بغض قهقهه زدن را خوب یاد گرفته ام،با بغض رقاصه شدن را خوب یاد گرفته ام،بغض را به گریه نرساندن را خوب یاد گرفته ام....
دلم سوخته است و به رو
(زمان:‌"25)
هر روز در دفترچه ی #یادداشتش، روزهای مانده تا #چهل #سالگی اش را می شمرد:
سه شنبه 98/05/22، 41 روز مانده تا چهل سالگیچهارشنبه 98/05/23، 40 روز مانده تا چهل سالگیپنج شنبه........... 39 روز مانده تا.... 
روزی همسرش دفترچه اش را دید و با تعجب علت #روزشماری اش را پرسید:
گفت:«چهل نقطه ی #عطف #زندگی من است... اگر تا #چهل برای «#ماندن» کوشیدم، از #چهل به بعد باید برای «#رفتن» بکوشم»
@dasanak
سه شنبه وسط هفته ایستاده است وتنهایی ازش می باردنه پای رفتن داردنه دلِ ماندن...سه شنبه ها می توانم بفهمم مادر چرا با فروغ اشک می ریزدسه شنبه ها می توانم بفهمم وقتی پدر می گوید از من گذشته استشما فکری به حال باغچه کنید،منظورش از باغچهتنها همان رُز کنار حیاط استسه شنبه ها می توانم بفهمم کجا ایستاده ام و چقدر غمگینم...و من فکر میکنم ،فکر میکنمتو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارمانبوهم از دوست داشتنتاماچه دلتنگ ؛سه شنبه ها وسط دوست داشتنت می ایستمتنه
مدت‌هاست دیگر ادم‌هایی که برای ماندن نیامده‌اند را میشناسم. اصلا همانجا روبروی دکتر که نشسته بودم و تعریف میکردم می‌دانستم که نماندن فعل صرف شده‌ی تمام این ماجراست. حتی اگر هر دو سوی ماجرا بخواهند که بمانند و کنار هم در آن برج بلند ساکت ـ که به ندرت کسی از کنارشان میگذردـ به تلخی پونه‌ای که کافه‌چی در چایشان ریخته نبات بزنند و بخندند... احتمالا یک جای دوری از آن کشور سرد یادش نخواهم افتاد و یک جای دوری از این کشور همیشه آفتابی یادم نخواه
 سخت‌ترین تصمیمی بود که باید می‌گرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چاره‌ای جز ماندن نبود. اگر می‌رفتم حالم بهتر می‌شد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت می‌افتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر می‌رفتم دیگری باید هزینه‌ی گزافی می‌داد و حالا که ماندم بار این هزینه‌ی گزاف تنها بر دوش من است. من نمی‌خواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. می‌دانم بهای این ماندن ر
یادت هست؟
شبی گفته بودی
که هیچ وقت نرو
که وقت میروی دلتنگ میشوم
همان موفع عهد کردم که اینجا پاک نخواهد شد
که مرگ من است روزی که اینجا ستاره اش برای همیشه خاموش شود
اما
تو رفتی
حالا چه کنم؟
عهد من پابرجاست
اما
رطب خورده منع رطب خوردن خطاست...
و بعد از ۹ سال باز هم داغ فرودگاه امام خمینی را حس میکنم...باید روزی بنویسم که چقدر پشت سر هر رفتنی اشک ریختم که پشت هر رفتنی چقدر ناامید شدم از ماندن، از ساختن، از خوب شدن این درد ها...باید بنویسم باید بمانند اینها هر چند که سرد شده همه اشان...این تاریکی های مطلق...این لحظه هایی که از این سرزمین میترسم و از ضحاک ها و از مارها...و از خون جوانان وطن شاید؟...و خوب میشویم شاید ماهم؟ که جواب من تسلیم است....اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب، برگرداین کهنه گورست
همیشه من بوده ام که رفته ام. من بوده ام که رها کرده ام. رفتنم از قدرتم بوده یا ضعفم. این بار می خواهم بمانم تا رها شوم. سخت است. خیلی سخت.
این کار کار من نبوده. نمی دانم بشود یا نه. راستش را بخواهید نمی خواهم. بله. بله. می دانم. همه چیز زندگی خواستنی نیست. من هم برای همین ادامه می دهم. اما منتظر هستم این کار من را رها کند. (حالا که فکرش را کردم هیچ وقت، سر هیچ کدام کار شرکت هایم برای ماندن نرفته بودم. یعنی برای ماندن رفته بودم اما برای ماندن ادامه نداده
میشود لحظه ای خصوصی تر فکر کرد
به لحظه ی خداحافظی
حتما رفتن های آخرِ شب حال و هوای دیگری دارد...
مثلا تو فکر میکنی قبل رفتن که همه خواب هستند چایی بگذاری و شاید بهانه ای باشد که چند لحظه ای کنار هم بنشینید..
معمولا اینطور وقت ها مرد ها از زمان برگشتنشان حرف میزنند...به اینکه قول میدهند طولانی نباشد..چشم به هم زدنی سفر تمام میشود..
اما تو بازهم آرام نمیگیری...
حتما قبل اینکه ساکش را ببندی مطمئن میشوی که همه چیز را گذاشته ای اما باز خیالت راحت نمیشود.
سبک شمردن نماز
دعا نکردن برای پدر ومادر

خوابیدن بین نماز مغرب و عشاء
لعنت کردن اولاد

اظهار فقر و تنگدستی نمودن
جلوتر از بزرگان و پیران راه رفتن

صبح زود به بازار رفتن و دیر از بازار خارج شدن و تا هنگام شب ماندن
پدر مادر را با اسم صدا زدن
ادامه مطلب
وزن شعر:
"مَفعولُ مَفاعیلُ فَعولُن، مَفعولُ فَعولُن"
خورشید، نهان گشته ز انظار، انگار نه انگار
ماییم همان قوم گرفتار، انگار نه انگار
مستانه به دنبال گناهیم، در ظلمت چاهیم
او مانده ولی منتظر یار، انگار نه انگار
جز جرم و خطا هیچ نداریم، شرمنده ی یاریم
خون شد دل زهرایی دلدار، انگار نه انگار
در نافله اش فکر احباست، آن قدر که آقاست
انگار نبودیم خطاکار، انگار نه انگار
گفتیم عزدار بتولیم، با آل رسولیم
گفتند خوش آمد به گنهکار، انگار نه انگار
شب ها
در کمال آرامش به تهران رسیدم. چه رسیدنی!
ساعت پنج و نیم بامداد بود که به ترمینال رسیدم ولی انگار نه انگار که صبح است، آفتاب هنوز درنیامده است، خواب و خور ندارند! مردم مثل مور و ملخ در همه جا فشرده شده بودند. دزدی و جیب بری به حدی بود که آدم آرامش راه رفتن را از دست میداد. حماقت و خود بزرگ بینی عجیبی که از چشم های آنها میبارید مرا فراری میداد. 
ادامه مطلب
پی آرامش شب می‌گردم. از شب‌ چه می‌شود نوشت؟ که ننوشته باشند؟ همه جهان انگار مواجهه است. مواجهه من با خودم و همه چیز. سیگار توی دستم نفس می‌کشد. به کور سوی زننده‌ی چراغ‌ها از دور می‌نگرم. به رفتن ماشین‌ها از بالای یک‌ بزرگراه. به دویدن انگار یک مسابقه است در گذراندن. ثانیه‌ها می‌چرخند مثل‌ پاهایم پاندول وار. خوابم؟ جهان خواب است؟ یا همه تبدیل شده‌ایم به همان چراغ‌های دور ِ زننده. چه‌چیزی است جهان جر خنکا و یخ‌زدگی مسکوت شب؟
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....
گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش
و سخت تر از منتظر ماندن...
سخت تر از هراس اینکه نکند به اندازه کافی زیبا نباشی...
سخت تر از هزار راه رفتن دلت زمانی که از او خبر نداری...
این است که همچنان کسی را که همه ی این احساسات را به تو تحمیل میکند را دوست داشتنی میبینی...
ادامه مطلب
گاهی هوا یه جوریه که انگار بهاره و همون لحظه به هزار دلیل نامعلوم غمگینی تلنبار شنیدن یک واقعیت شرم اور حتی به شوخی، مهمونی های ناخوانده و عقب ماندن از برنامه، جا ماندن گوشی همسر جان و رفتنش به ماموریت، به صدا دراومدن زنگ خانه و باز هم عقب ماندن، دلتنگی برای همسر، دلتنگی برای یک دل سیر بازی با بچه ها،  دلتنگی برای یه دل سیر حرف زدن با رفیق جانم، بهانه ها و تزهای من دراوردی مهد بچه ها و چه و چه و چه جمع میشوند که من همه اشان را با تفت دادن زرشک ت
یه دوستی داشتم که از دوران دبستان میشناختمش
میدونستم آدم یه روئیه دوست خوبی بود
بود میفهمین؟؟خونشون دقیقا کوچه ی روبروییمون بود
امروز از جلوی کوچشون رد شدم یهو یادش افتادم
تا وقتی که بود انگار نه انگار
انگار خودمون آخرین اولویت بودیم اصلا جزو اولویت ها نبودیم
هی میگفتم همش من میرم پیشش اون چرا سر نمیزنه
تو این یه سال آخر شاید یکی دوبار دیدمش
سر همین همش من میرم پیشش چرا اون نمیاد
(نه اینکه نخواد بیاد نه اتفاقا رفتنی نمیذاشت برگردم)
و تهش با
به نام او...
فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!
با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...
مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...
دلم میگیره از نبودن خودم!
زندگی نامرد ترین چیزه
یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...
فردا این ساعت ها تنهام...
هم
صاحب دلی برای اقامه نماز به مسجد رفت . نماز گزاران همه او را می شناختند 
خواستند که بعد از نماز بر منبر رود و پند گوید او نیز پذیرفت . 
نماز جماعت تمام شد چشمها همه به سوی او بود . 
مرد صاحب دل بر خواست بر پله اول منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود . آنگاه خطاب به جماعت گفت : مردم هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست برخیزد .
کسی بر نخواست .گفت حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است برخیزد . کسی بر نخواست 
گفت :شگفتا از شما
خطاست اگر هرکس را در هر منصب قرار گرفت مسیول بنامیم .
از مسیول مسیولیت دان و مسیولیت پذیر در انجام مسیولیت هرگز کوتاهی سر نمیزند .
نام ایشان همان صاحب منصب است خواه به حق خواه به غصب .
استفاده به هنگام و به جا از کلمات حق آنهاست .
واقعا توصیفی بهتر از عنوان کتاب براش نمیبینم D: 
من اولین کتابی بود که ار بوکوفسکی میخوندم و یه پرویز خاصی تو وجودش میبینم :))))) پرویز پونه اینا منظورمه
انگار تو هر جمله‌ش یه " اسیر شدیم " نهفته و این اسیر شدیمو تف میکنه تو صورتت
چند جمله از کتاب : 

بعضی  آدم‌ها همیشه می خواهند جایی بروند : 
"بریم یه فیلم ببینیم"
"بریم قایق سواری"
"بریم دختربازی"
من هم همیشه می گویم : گوربابای همه شون. بذارید من اینجا بشینم! 
***
همه ی مردم در لس آنجلس دارند همینکار ر
Ali Yasini
Engar Na Engar
#AliYasini
رد که میشی از اینورا تند میزنه قلبم
یجوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعدا
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده 
اولین دفعه که دیدم با خودم گفتم این همونه
تو
به نظرم آدم هایی که با چیز های کوچیکی شاد می‌شن، آدم های خیلی خوش اقبالی هستن. آدم هایی که انگار چند سر و گردنی از بقیه بالا ترن. مثلا اونایی که بلدن با بازی با انگشت‌های یه نوزاد سر شوق بیان. با خوردن آبنبات ِ دسته دار ِ رنگارنگ ذوق کنن و با راه رفتن روی جوب آب، کودک درونشون رو زنده کنن. اون‌هایی که با گرفتن سلفی های بی نمکِ دوستانه از ته دل بخندن و با چند تا جوک بی مزه، خنده هاشون کش بیاد. اما در عوض آدم های بد اقبالی وجود دارن که حتی چیزهای بزر
دیروز دکتر بخیه های پامو کشید، آتلو باز کرد و گفت دیگه سعی راه بری.
چیز وحشتناکیه، با کوچیکترین فشاری رو پام انگار زخم پشت مچم دهن باز میکنه. از این گذشته خود استخونای کف پا و زانوم درد مهیبی دارن...
یاد شریل افتادم... با ناخنای افتاده و خون آلود، پای دردناک، کفشی که به پات کوچیکه، تنها تو کوه... بعد کفشتم بیفته تو دره...
وحشی بودن در حرف آسونه...
با هر قدم انگار پا رو میخ میذارم ولی باید راه برم وگرنه پام خشک میشه... با ۵-۶ قدم فشارم میفته. حالا تاندون
دیگه هیچ فرقی نمی کنه که چه اتفاق هایی قراره بیوفته، قرار بر ماندن است و تا ته ماندن که ببینم چه میشود. گیریم که اینجا بدترین نقطه از جهان باشد. از یک جایی به بعد باید توانست سیستمی ساخت که از چیزی جز خون تغذیه کند و زنده بماند. حداقل باید برایش تلاش کرد. هرچند بیهوده. هر چند مضحک!
انگیزش مثل یک فنجان قهوه است، باید برای بیدار ماندن مدام آن را پر کرد.
انگیزش مثل حمام رفتن است، باید متناوبا آن را نو کرد وگرنه بو می‌گیرد.
انگیزش مثل خیلی چیزهاست، فقط الان حال ندارم ریز به ریز ذکر کنم.
(این پست برای دو بار در طول روز خوانده شدن است)
(بسیار بسیار هم زرد است)
(اما لازم است)
 
***
براى اینکه خانه اى، خانه باشد باید کسى مدام در آن راه برود.
باید یکى باشد که ظرفهاى کثیف را بگذارد توى سینک. تمیزها را بچیند سر جایش. تختها را مرتب کند. میوه ها را بشورد. به گلدانها آب بدهد. ملافه ها را عوض کند. لباسها را مرتب کند. به ناهار فردا و شام شب فکر کند.
جارو بزند و گردگیرى کند. براى اینکه خانه، خانه باشد یک عالمه قدمهاى خاموش از تراس تا آشپزخانه، از آشپزخانه تا اتاق خواب، از اتاق خواب تا حمام، از حمام تا دم در بارها و بارها با
فایده ای نداره... فکر میکردم بیشتر دیدنت حالمو خوب میکنه. نه که نکرده باشه ها... همین دیروز دیدمت اما امروز دلم یه جوری تنگته انگار چند ماهه ندیدمت. تو هم که... یه جوری غم داری انگار همین دیروز بهت خبر دادن که بار چهار تا کشتی میلیاردیت کلا رفته زیر آب. قبلا صبورتر بودم. این روزا صبر کردن رو یادم رفته... اما اگه بدونم فایده داره صبر میکنم... صبر میکنم برای لبخند. 
همه ی فحشا و بد و بیراه هاشم به جون میخرم! روزای مزخرفی داره میگذره. بذار هر کی هر چی میخو
بسم الله الرحمن الرحیم
کمکم کن...قسمت اول...

کم کم از سرخی آسمان کاسته میشد و ابر های خاکستری و تیره ، پهنای آسمان را پر می کردند. درهایی آرام آرام بسته میشد، که چیز سیاه و درهم و مبهم به سرعت به زمین آمد و محکم بر سر کسی خورد! اما طرف انگار ههیچ حسی نداشته باشه راهش را کشید و رفت! انگار نه انگار که چیزی بر سرش خورده است.آن که به زمین آمد شبیه به انسان بود؛ نه فرشته؛ شاید هم شبه بود؛ شاید هم موجود دیگری بود ! هرچه بود رفتن آن مرد را با حسرتی آمیخته با
انگار فلسفه ی جهان جور دیگری است، انگار مهربانی برای انسان ارزشی نیست، انگار وفاداری برای دوستی کافی نیست، انگار جهان از خیالات خالی ست، انگار خوشبختی را آرامش بسنده نیست، در حالی که جهان همان بازی بچگیست.
+با ارزش ترین چیز در زندگی به نظر شما چیه؟
یک سال و ده ماه گذشته امروز برای اولین بار دلم آروم گرفت انگار باید امروز آسانسور من رو یک طبقه دیگه پیاده میکرد باید امروز من بین طبقات گم میشدم تا به تو میرسیدم که مثل همیشه مثل این چندسال بایستی و نگاه کنی و دنبال چیزی باشی که دیگه نیست و من برسم نگاهت کنم و از هر دهگذر دیگری بی اعتناتر رد شوم و بعد بعد بعدش دلم‌آروم بگیره این بهای تمام رفتن هاست حالا تو رفتن من را نگاه کن.
رفتن علت نیست
معلول تمام ماندن هایی ست
که گوشه اتاق فرسوده می شود
از کسی که می خواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد می رود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت
مانعش نشدم
اگر در را می بستم از پنجره می رفت
دست هایش سفید تر شده بودند
می توانستند به بال بدل شوند...
| رسول یونان |
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه می‌روم شناورم. دراز که می‌کشم مثل کشتی آبکش شده غرق می‌شوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد می‌گیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زده‌ام، تهوع امانم نمی‌دهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
ما تنها یک‌بار در این دنیا زندگی می‌کنیم، که آن هم در چشم به هم‌زدنی به پایان می‌رسد. همه‌ی ما به شکل‌های مختلف خودمان را مجبور می‌کنیم در شرایطی که دوستش نداریم بمانیم اما ریسک ِ تغییر را به جان نخریم.
کاش یادم بماند که؛ اگر غذایی را دوست ندارم، از خوردنش دست بکشم.
اگر اسمم را دوست ندارم، با انتخاب ِ اسم جدید از تمام اطرافیان بخواهم مرا آن‌گونه که خودم می‌خواهم صدا بزنند.
اگر شغلم را دوست ندارم، در اولین فرصت نامه‌ی استعفایم را روی می
وقت بودن نویسنده: جلیل سامان انتشارات: کتابستان معرفت
وقت بودن : وقت ماندن است، وقت ماندن و جوانمردی کردن…حتی به قیمت جان دادن
 
وقت بودننویسنده: جلیل سامانانتشارات: کتابستان معرفت
معرفی:
خیلی ها وقتی که باید باشند نیستند، وقتی که نباید حاضرند. رمان داستان جوانمردی است که به وقتش هست، می ماند و جان و مال و ناموس عده ای را نجات می دهدو وقتی هم که نباید آرام و بی صدا می رود.
به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان به سوختن آغازید. ابلیس از درد نعره می‌کشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق می‌گریست، در گریه رقصیدم. 
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه شرا
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سرزمین عجایبی که متروک شده بود پا گذاشت.تب خفیفی که داشت سستش کرده بود. دلش میخواست پیش بقیه بمونه اما احساس کرد باید تنهاشون بزاره‌.همه ی اون احساس خوب کم کم محو شد و از بین رفت.دست و پا نمیزد. آروم بود اما نه از نوع آرومش. آروم بود چون نتونسته بود دل بکنه و توی تزریق آرامش شکست خورده بود‌.چشم هاش رو با وحشت میون اون همه تاریکی باز نگه داشته بود اما تاریکی هنوز همون بود.تند تند تلک زد اما اون تاریکی با عدالت و تندی
منطق: نه ، به هیچ وجه ....
 
احساس:صبر کن منطق ، یه فرصت بهش بده
 
منطق: آزموده را آزمودن خطاست؟؟؟
 
احساس: تو کی آزمودی که ما ندیدیم... لا اقل سوال کن ازش...
 
منطق : چو دانی و پرسی سوالت خطاست...
 
احساس: تو هم حالا شروع کردی به ضرب المثل ردیف کردن...لا اقل صبر کن... 
 
منطق : چیزی که عیان هست چه حاجت به بیان است...
احساس : می دونم حرفت درسته...کلا خیلی جاها منو نجات دادی...تو هرچی باشی از تجربه درس می گیری ... ولی باز هم ازت خواهش می کنم صبر کن ببینیم چی می شه...
م
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 
از افلاطون پرسیدند :شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد : از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .
ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند .
طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .
انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست ، در حالى که زندگى گذشته ی
همه خانم ها به رنگ کردن موهایشان علاقه دارند و دوست دارند با این کار در چهره شان تنوع ایجاد کنند اما مشکلی که وجود دارد این است که پس از گذشت مدتی رنگ موها تغییر کرده و شفافیت و زیبایی خود را از دست میدهند. فرقی ندارد موهایتان را خودتان در خانه رنگ کرده باشید یا
توسط آرایشگر با کلی هزینه به هر حال باید ترفندهای ثابت ماندن رنگ مو را بدانید، برای ثابت ماندن رنگ مو راهکارهایی وجود دارد که در این بخش از دنیای مد چفچفک  آن ها را با شما در میان میگذا
یکی از مهمترین نکات در مورد فعالیت با دستگاه های نقشه برداریتوجه به ماهیت کار نقشه برداریهباید توجه کرد ماهیت کار دقت کار یا حداقل خطاستبرای این موضوع یک وجه کار حذف خطای دستگاهیه که با کالیبره کردن دستگاه این خطاها اصلاح خواهد شد.
جهت خرید، تعمیر، سرویس و یا کالیبراسیون دستگاه های نقشه برداریبا شماره های
09143030502-09363290410
تماس حاصل نمائید.
نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های
نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های
نمی‌شود گفت صدای فریاد فقر را نمی‌شنوم.اصلا کسی هست نشنود؟ فکر نکنم.سخت است من اینجا پشت صفحه‌ی لپ‌تاپم نشسته‌باشم و برای خودم جمله بسازم و یکی آن‌سر دنیا در حال جان دادن باشد.نمی‌دانم.شاید جان ندادن من هم اشتباه باشد.شاید بهتر باشد دست از شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها بردارم.فایده ی زنده ماندن چیست وقتی هیچ چیزی برای لبخند زدن وجود ندارد؟ سراغ زاموفیلیایم هم خیلی وقت است نرفتم.یک سوم بهار هم که گذشته و نه درست و حسابی خودم را در باد های
سلام 
امشب خیلی دلم برات تنگ شده ... 
دوست داشتم بیاد دیونه بازی های قدیم زنگ میزدم بهت ساعت ها باهم حرف میزدیم ... 
انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده انگار نه انگار دوسالی دیگه از هم دور شدیم ..انگار نه انگار عوض شدیم و راهمون از هم دور تر ... 
و انگار نه انگار که ادم دیگه ای تو زندگیمون باشه ... 
تو بگی زهرا ...‌من تو دلم ذوق کنم بگم جونم بگو ... تو هم بکی هیچی ... 
خخ یادش بخیر زنگ میزدی چیپس میخوردی حرص منو در میوردی ... البته تو یه خورده بی معرفت بودی
خسته از حالِ این روزهای شهر
خسته از مقاومت
خسته از صبوری
خسته از بغض های بی امان 
خسته از دوری و فراق
کاش همین نزدیکی ها سراغی بگیری از ما
هوایِ ماندن درمیانِ یک مشت جامانده 
خیلی خراب است
خراب تر از آنکه بشود شرحش داد...
کاش روزی در آغوشت جان دهم
ماندن بدونِ تو عینِ مردن است...
دلم یک دنیا خرابه ی شام است آقا...
با سربیا که ببینمت به چشم...
هوایِ جنون دارم
جنون.
"رفتن"
چه فعل دردناکی !!!اما من  میخوام چشمانم را ببندم و طوری دیگر نگاه کنم 
دوباره نگاه کنم و رفتن ...چه با ارزش میشود وقتی بروی از خاطره ایی، نگاهی، از آدمی 
از آدمی که تو را نمیخوادیه جایی از زندگی رفتن قشنگ میشه، اونجایی که یه نفر میخواد که دیگه نخوادتاون وقت رفتنت غوغا میکنه رفتن وقتی به دل میشینه که انتظاراتتو از آدما کم کنی و بری
جایی نباشی که اولویت نیستی و تنها یه گزینه ایی
گاهی باید برای رفتن جون داد. اون وقته که به بودنت احترام گذاش
همه افراد خواب رفتگی دست و پا را تجربه کرده اند.خواب رفتن دست ها و پاها ممکن است یک یا دو دقیقه طول بکشد.این احساس ناخوشایند اگر زیاد تکرار شود ممکن است نشان دهنده ی یک بیماری باشد و باید پیگیری نمایید.از علت خواب رفتن دست ها می تواند گردش خون ضعیف، دیابت و …باشد.در این مطلب در نیک صالحی مهمترین علل خواب رفتن دست و پاها و پیشگیری از آن را برایتان گرداوری کرده ایم.
علت خواب رفتن دست ها
ادامه مطلب
روی تخت دراز کشیده ام ، به رغم آنکه هوای خانه واقعا گرم است پتوی کلفتی روی خودم انداخته ام. انگار که از صبح و سرمایش ترس داشته باشم! 
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم"را میخوانم.خاطره تند تند پیام میدهد و شلوغش میکند و حوصله ندارم مُجابش کنم که ارام باشد.فقط میگویم که "حضوری حرف میزنیم." تند و تند تحلیل میکند، سوال میکند و خودش جواب میدهد.تند و تند واژه ها را میکُشد! و من ، غرق ِ نادر ابراهیمی و واژه های نو به نوش، مداد از دستم نمی افتد و با فاصله ه
آداپتور لبتاب جون سفید قشنگم سوخت اخه چرااااا
+ عصبی شدم بی حوصله و بی هدف
مقصر همشونم خودمم...
دوباره برگشتم ب دوران افول
چرا نمیتونم ی چیر خوب رو نگه دارم یا ی چیز بد رو ترک کنم؟
+ حس خوبی ندارم
ن دیگه حوصله اینجا رو دارم ن دوس دارم برم خونه
مطمئنا شرایط سختی منتظرمه و من میترسم و مطمئن نیستم شهامت و جرئت لازم رو داشته باشم
از اینکه برم زیر ذره بین همه میترسم
الان چ وقت تموم شدن ترم بود
از هر طرف برم باختم!
وحشتناکه
خدایا! حکمت و کرمت رو شکر...
این
انشا درباره اذان

                                                   
اذان می گویند …
از فراز گلدسته های سر به فلک کشیده ی عشق ..
از محفل گرم ایمان ُ دل بی قرار یار !
از پچ پچ پدر در گوش نوزادی نورسیده در خواب ،
و نوید ملاقاتی دیگر با تو ..

و من گوش می دهم ، همچنان که به عاشق ماندن و عظمت بندگی مخلوق فکر می کنم ..
زمزمه می کنم ..
فریاد می زنم !
و آن وقت اشک ، همان هدیه ی آسمانی ، صورتم را آرام نوازش می دهد ،
انگار وقت نماز است ..
ادامه مطلب
مهمونا رفتن و واقعیت تلخی که میگه ما چقدر غریبیم، مثل سیلی تو صورتم کوبیده میشه.
دلم گرفته و خدا خیر بده اینترنت رو که همیشه هم بد نیست!
 
هرچند، هرچی اینترنت گروی میکنم بازم کلافه‌ام:)
انگار خفه‌ام
 
دوباره از شب ها بدم اومده، تورو خدا زود صبح بشو:(((
 
برای آغوشتان کد بگذارید !یک کد امنیتی که هرکسی رمزش را بلد نباشد .که رقم هایش را فقط یک نفر داشته باشد .یک نفر که برای پیش مرگ تان شدن یک ثانیه هم تعلل نکند .یک نفر که دوست داشتنش بوی مرام و معرفت و صداقت بدهد!یک نفر که از رفتن هیچ چیزی نفهمد !فقط ماندن را بلد باشد ...این آغوشتان را جدی بگیرید .کُد را اشتباه وارد کنند .هِی میلرزد هِی میلرزد ...
#حامد_رجب_پور
هو العاشق
 
فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش ... بلکه ماندن به معنای ماندگاری ... این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است ... و خیلی با ارزش! 
این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چ
یادداشت محمدرضا امیری:
کرونا را میتوان یک دگرگونی در مفهوم زمان دانست. نوعی درک جدید از ارزش آن؛ شاید برای اولین بار است که ما به جای رصد هیجان زده قیمت دلار یا نفت برای محاسبه ارزش دارایی های خود زمان را با اضطراب رصد میکنیم تا بتوانیم بقای خود را محاسبه کنیم؛ روز سی اُم زنده ماندن، روز سی و یکم زنده ماندن و...
 
سوار بر باد رفته ای آنقدر دور ک دیگر هیچ، نجوای آهسته و غمناکی شنیده نمی شود. انگار ک، به دنبالت چشم توی یک دنیای تماما تاریک بچرخانم. هیچ چیز نیست، و اثری. هیچ نیست و رد پای اندکی ک سابق پیدا کردنشان می شد اما حال؟ همه ی رو به اتمام رفتن هایی ک دم می زدیم تمامِ این سالها، تمامِ گریه کردن ها و فریاد هایی ک می زدیم توی این کلمات و می ترسیدیم، شاید و دقیقا از امروز. از امروزی ک به سرمان آمد و انگار، تمام "به پایان رسیدن" هایی ک حس می کردیم، واقعی شده
موضوع این نیست که اگه تو دیگه نباشی، من نمی‌تونم زندگی کنم. موضوع اینه که ... دقیقا برعکس... تو هم با رفتنت ثابت می‌کنی «میشه بری و من هنوز زنده بمونم» و من خسته‌ام از این رفتن‌ها... رفتن‌هایی که هر کدوم‌شون یک بار این واقعیت تلخ رو محکم می‌کوبن تو صورتم.
 
سفر، بهانه ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست!
نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست
خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه...اصلن نیست
شب است و بی تو در این کوچه های بارانی
و پلک پنجره ای در تب پریدن نیست
حسود نیستم اما خودت ببین حتی
چراغ خانه ی مهتاب بی تو روشن نیست
(مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی
نوشته ای که غزل جای گریه کردن نیست)
***
زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت :
پرنده فکر عبور اس
ماندن " مرد " میخواهد . 
میشود زن بود و مرد بود ، 
میشود مرد بود و مرد نبود . 
مردانگی به عاقل بودن نیست . 
پشت کسی که آمده ای و اهلیش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن " مرد " میخواهد . 
مردانگی به منطقی بودن نیست . 
عشق و عاشقی کردن " مرد " میخواهد . 
احساس امنیت " مرد " میخواهد . 
شانه شدن برای بهانه ها و دلشوره ها و دلتنگی های ... ، آخ دلتنگی هایش .... 
شانه شدن برای دلتنگی های زنی که دوستت دارد " مرد " میخواهد . 
مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست . 
م
روز ها و این بلند شب ها، همچون موج های زوال بر ساحل وجودم در یک جزر و مد دائمی در حال محو کردن هرآنچه هستند ک از خود به یاد دارم. سرنوشت یک وجودِ دلبسته ی از دست داده، جز این چ می تواند باشد؟ مگر غبار را برای چه آفریده اند. تکرار و روزمرگی، دارو های تلخ و فراموشی آوری هستند اما، برای چنین درمان هایی دگر بیش از حد گذشته است کار از کار. در تاریکی و سکوت، محکوم به زوال و نا امیدی. تنها ماندن، آنچنان ک دانته ورودی جهنم را توصیف می کرد. جایی بی هیچ آتشی،
‍♂️همه چیز با برداشتن اولین قدم شروع می‌شود. 
برای بعضی از افراد اولین قدم، سخت‌ترین قسمت این پروسه است. برای بعضی‌دیگر هم ادامه مسیر و پایبند ماندن، دشوارتر است.
برداشتن گام‌های واقع‌گرایانه و قابل سنجش برای حرکت به جلو در مسیر مثبت ضروری می‌باشد.
وقتی نقطه عطفی حاصل می‌شود، موفقیت‌تان را تحسین کنید. جشن گرفتن پیروزی‌ها در طول مسیر، ماندن در ادامه راه را لذت‌بخش‌تر می‌نماید.
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
 
 
 سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد، گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود... مرثیه‌ای بر روزگار از دست رفته میخوانم، بر جوانی به غصه گذشته، به شبهای تنهایی حیرت حرام‌ شده، بر این راه راه غبارآلوده نوحه میخوانم، بر فانوس‌هایی که از اشک شمع کور شده‌اند، از چه بگویم، از هیچ میگویم از هیچی که همیشه با من است، از جدالی که درون من است، از شعله‌ای که تاب و توان وجودم را به یغما برده است، از چه میگویم، از آرزوی بر بادرفته میگویم، از صداقت هیچ میگویم، از
امروز خیلی حس بدی داشتم سر کار. روح و روان‌مون قاطی شده دیگه، هر چی هم بخوایم به رو خودمون نیاریم نمیشه باز... خلاصه که تو اوج بی حس و حالی یه دفعه همکاران کوچولوی ما رخ نمودن! :/
دو تا بودن!!! وسط جیغ جیغ کردنام توجهم به دم‌شون جلب شد!!!! :))) بدو بدو از زیر در رفتن بیرون. وقتی رفتن بیرون من تازه پریدم رو صندلی!!! با کلی ترس هی میگفتم سنجاب بودن! سنجاب بودن!
ولی خب همسر اعتقاد داره موش خرما بودن! به هر حال من همیشه خدا زیستم ضعیف بوده! :/
 
میخواستم عکسشو
یه روزایی انگار کل رخت‌شور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر...یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه... یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو...
درسته نزدیک ترین مرگ به من مرگ بابابزرگم بود اما تکان دهنده ترین مرگ تا اینجای زندگی برام رفتن حسین علیمرادی بود، من دوست دارم بهش بگم شهید حسین علیمرادی.. از دیروز انگار طوری سیلی خورده تو گوشمون که نمیفهمیم چی داره میگذره!
از بزرگی پرسیدند: شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند.طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از ۵دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آیند
✅ فقه رسانه بدون روش شناسی اجتهاد شکل نمی گیرد
استاد مبلغی:▫️هیچ فقه مضافی بدون روش شناسی اجتهاد شکل نمی گیرد▫️عدم روش شناسی و اتکا به ارتکازات ذهنی، مقرون به خطاست▫️اگر روش شناسی اجتهاد نباشد، فقه ما با این دنیای متحول نمی تواند دست و پنجه نرم کند▫️باید بر اساس دستگاه های روشمند فقهی جلو برویم▫️شیخ انصاری روش پیچیده ای دارد، پیچیده تر از او، صاحب جواهر است که اتخاذ روش از او سخت است.
(دومین جلسه روش شناسی اجتهاد آیت الله خامنه ای بر
 
فرزند شما در اوایل ۶ ماهگی با علائمی نشان می دهد که آماده راه رفتن است. آیا کودک شما به زودی راه می رود؟
فرزند شما در اوایل ۶ ماهگی با علائمی نشان می دهد که آماده راه رفتن است. آیا کودک شما به زودی راه می رود؟ در ادامه نشانه هایی که باید به آن ها توجه کنید آمده است. در ادامه پیرامون این موضوعات مطالعه خواهید کرد: علائم راه رفتن کودک در ۶ الی ۹ ماهگی، علائم راه رفتن کودک در ۹ الی ۱۲ ماهگی، علائم راه رفتن کودک در ۱۲ الی ۱۸ ماهگی.
ادامه مطلب
مقتول اردیبهشت میتوانست دخترکی با پوست سفید، موهای خرمایی و چشمان درشت قهو‌ه‌ای باشد که انگشتت را در دست ظریف و کوچکش سفت محاصره کرده است و با کنجکاوی به صورتت زل زده، از آن کودکانی که آرامش، لبخند و کنجکاوی‌اش دوست داشتنی‌ترش کرده است.
نمیدانم مقتول بهمن کدام سال بود که انگار برای نرفتن به دیوار خنج می‌انداخت و لگد میکوبید، رفتنش دردناک‌ترین قتل این سال‌ها بود و در یکی از همان شب‌ها که درد رفتنش به جانم افتاده بود، آه و ناله میکردم که
همه چیز از آنجا شروع شد که نگاهش به نگاهم گره خورد و فهمیدم  خیلی وقت است دارد نگاهم می‌کند. و انگار فقط به من نگاه می‌کرد میان این همه انگار فقط نگاهش راه رفتن مرا برای قاب گرفتن می‌پسندید. من این طور فکر می‌کنم، شما می‌توانید آن را به حساب غرور ابا و اجدادی ام  یا به حساب دیوانگی ام بگذارید.
داشتم می‌گفتم البته نه از آن گفتن ها، انگار همان لحظه را باز می‌آفرینم هر بار و امشب هم باز ...
نگاهش می‌کنم انگار از خودمان است، انگار مرا می‌فهمد ه
واژه رفتن برای هر کس شکل خاصی دارد. یکی به چمدان فکر می‌کند یکی به فرودگاه و یکی به لیوان خالی قهوه. رفتن اما برای من راهروی خالی دانشکده است. این را زمانی فهمیدم که آخرین روز ترم پنجم بود و بعد از یک علافی طولانی در دانشگاه، خبر به گوشمان رسید که استاد نمی‌آید. هلیا غر غر کنان کیفش را برداشته و رفته بود. ندا هم میان ماندن و رفتن وقتی دید می‌خواهم در کلاسِ آمار فاطمه‌ مهمان شوم، تصمیم گرفت با ما بماند. استاد آمار همان پسر جوانِ سی و یکی دو ساله
رفتن تو:
رفتن تو 
اتفاق بزرگی است 
فاجعه ای بی پایان
مثل خشکسالی های ایران
مثل سوء تغذیه کودکان آفریقا
وقتی تو رفتی خانه ی ما چهار دیواری ای شد 
بی در و پنجره،
تو که رفتی  
همه چیز دنیا عجیب شد 
مثل آوار زده ایی
که جنازه اش را از زیر خاک بیرون میکشند 
که به خاک بسپارند 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
روزها داره می گذره و احساس می کنم شکل زندگیم داره تغییر می کنه...کرونا با تموم بدی هاش لااقل توی زندگی من خیر و برکتهایی داشته...
من و طاها همیشه برای درس خوندن با هم مشکل داشتیم و همیشه دلم می خواست فراتر از درس و مدرسه با هم زمان بگذرونیم ولی همیشه تموم وقتمون صرف مشق نوشتن و درس خوندن میشد...
ولی خب این روزها با هم بیشتر بازی می کنیم و بیشتر به حرفم گوش میده ،...
و این هم بازی شدن با اون یه حس هایی رو از اعماق وجودم بیرون کشیده که حس می کنم لای یک ع
امروز دومینمان بود
ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ
بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.
دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی
خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...
در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!
چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان
زخم ها زد راه بر جانم ولی ...
زخم عشق آورده تا کوی ت مرا ...
‌‌....
نمیدانم باید اسمش را چه بگذارم ...
عشق ...علاقه یا جنون ...
هر چه هست ...
بی تو این زندگی چیزی را کم دارد ...
مثل جای خالی یک گلدان توی حلقه نرده های یک خانه...
مثل یک روز بعد از بریدن یک درخت توت قدیمی از کوچه پس کوچه های شهر ...
نه... عادت... شاید جای خالی درخت و گلدان را در یاد کم رنگ کند...
اما نبودن تو چیزی ورای اینهاست ...
مثلا جای خالی دستها توی بدن آدم ...
دست که نه...
مثلا قلب ...
با نبودنت انگار قل
دلم میخواد یکیو بگیرم بزنم
اینقدر بزنم اینقد بزنم اینقد بزنم که گریم بگیره
که این بغض لعنتی بزنه بیرون راحت شم
دلم میخواست الان یه ستاره بودم تو تیکه از کائنات و رفتن یه پسر بچه با مو های طلائی به سمت کره زمین رو نگاه میکردم و بهش میگفتم شازده کوچولو لبخندِ عشقت به زمین نبر.بهش بگم که زمین درد مشترک ما شد،چون نغمه نبودیم که بخوانیم هم را و صدا نبودیم که شنیده شویم .بگویم مشکل ان بود که من با او حرف زدم ،در حالی که ستاره بودم و باید با کهکشان سخن
تماشای داستان زندگیِ آدم های طبقه ی محرومِ این جامعه ی آلوده به بی عدالتی ، دردناک است و غم آلود .
کیارستمی این درد لاعلاج را به وسیله ی یک قهرمان کوچک به تصویر می کشد.
زندگی ملال آور و حسرت بار کودکی که عاشق فوتبال است و برای این عشق همه کار می کند . انگار که توپ وسیله ای است برای رهایش او از تبعیض و تنبیه و بی تفاوتی و فقر و هزار درد دیگر . .
او که می داند خیلی چیزها را در زندگی از همین کودکی اش باخته ، نمی خواهد از عشقی که همچون مرهم است برایش دل
هر سری می‌خوام راجع به کتر م. حرف بزنم و از لفظ «دکتر» خالی استفاده می‌کنم و مثلا میگم «دکتر گفت فلان» حس منشی بودن بهم دست میده. البته همچین بی‌ربط هم نیست. از اون‌جایی که میزم دقیقا کنار دره و هر کی وارد میشه اول از همه منو می‌بینه، هر روز به طور متوسط به ۱۵ نفر اعلام می‌کنم که «دکتر نیست» یا «دکتر نیم ساعت دیگه میاد» یا «دکتر اومدن یه سر زدن و رفتن» یا «نمی‌دونم دکتر کی میان» و ... می‌خوام برم بگم حداقل یه حقوق منشی‌گری و دربانی به من بده:|
هر بار که یکی دیگه از دوستانم از ایران می‌ره، برای دلداری دادن خودم و جلوگیری از ایجاد حس "جا ماندن"، با خودم فکر می‌کنم که یک کشور دیگه هم به اهداف توریستی کم خرج اضافه شد! فکر کنم در اقصی نقاط دنیا یک نفر رو دارم که اگر روزی گذرم بهش خورد، هتل نخوام برم! اینم نگاهی است! :)

موسیقی متن بی‌ربط: ماه پیشانو، دریا دادور
پرسه زدن در شهر گذشته
حوالی میدان خاطره ها
سرگردان دنبال یک آدرس خاص
طی کردن کوچه های غریب
خودم را بعد از ساعت ها زمزمه کردن شعرهای دبستان
جلوی همان در قدیمی پیدا میکنم ، لا به لای رنگ های رفته اش
روی کلید زنگی که پوسیده
سکوتی خاص
مثل گرد و غبار روی طاقچه های مادربزرگ
همه جا نشسته
اتاق های خالی
صدای خنده های شلوغ را میدهد
اشک های سرد و یخ زده ام روی آینه تکه تکه شده روی زمین مینشینند
صدایی می آید ، سرم را برمیگردانم
کبوتری میپرد
روی چوب های قدی
سلامسرکار بدلیل حقوق کم دیگه نمیرم
کارم شده پخش یه سری لواشک و آلوچه
وضع مالی عجیب دغدغه ام شده و نمیدونم چیکارکنم
بین دوراهی مهاجرت به تهران و یا ماندن در رفسنجان مانده ام
کاش توی زمین و زندگیمون گاهی یه کلیدهایی داشتیم که میتونستیم با فشار دادنشون از گزینه کمک استفاده کنیم و راه درست و غلط رو تشخیص بدیم
امروز نمیدونم چرا حال غریبی داشتم
بااینکه کنار خانوادم بودم و امروز حتی محمدرضا دوستمم دیدم باز حالم یه جوری بود
انگار کنارشونم ولی دل ت
رفتن
 
فکر می‌کنم مُردن آدم‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه. امروز یک عزیزی از بین ما رفت. بعد از سختی فراوان. بعد از اینکه با بی‌نهایت سختی دست و پنجه نرم کزد، و عده زیادی رو هم با خودش همراه کرد، امروز بار رو بست و رفت. 
این میشه اولین تجربه واقعی من از مرگ یک انسان- قبل از این هم چند نفر دیگه از آدم‌های نزدیک شامل مادربزرگم فوت کردن در طول زندگی من، اما این مرگ بود که من تا زمانی که عزیز اون عزیز از دست رفته رو بغل نکردم، تا زمانی که روی شونه من گری
جوان ماندن و جوان به نظر رسیدن آرزوی دیرینه نسل بشر است. از دوران باستان انسان‌ها برای این‌که گذر عمر و پیر شدن را به تعویق بیندازند به ترفندهای مختلف دست می‌زدند. از رویایی دستیابی به اکسیر جوانی تا استفاده از مواد طبیعی مختلف که به تایید طبیبان مشهور رسیده بودند.
امروزه اما علیرغم تمام سرنخ‌های جوان ماندن و حتی اگر تمام این موارد را هم به عنوان یک انسان مدرن رعایت کنید باز هم برخی عادت‌های اشتباه به ظاهر ساده روند پیری شما را جلو می‌ان
جمعه شب است و من دوشنبه و سه شنبه دو امتحانی دارم که کم بلدمشان و میخواهم نمره ام خوب شود...
خیلی هم کم بلد نیستم.
تمام روز و شب های بی معنا و کوفتی ام در دویدن پی این خزعبلات میگذرد، از جوان تری دوستی خواندم و اصلا شرمم گرفت از این همه بی چیزی، بی قصه ای...
چقدر گفتن مفاهیم پستشان می کند، چه چیزهای عمیقی را به کلمات احمقانه ای تقلیل می دهد...چه قدر در کشاکش با زندگی ناتوان شده ام، در خواستن چیزی، در دویدن برای رسیدن...در چیزی را برای زندگی تکیه گاه ک
بچه ها این کامنت ها رو کی میذاره؟
آخری رو مینویسم:
 
تنهایی صرفا عدم وجود آدمها نیست (اسم من)
امکان داره خیلی دوست داشته باشی، آدمهایی که اصلا درکت میکنن،
ولی وقتی کسی نباشه نوع دغدغه ذهنی تورو بفهمه، نوع برداشت تو از جهان، نوع خواسته های تو از دنیا، نوع دیدگاه تو به مسائل، اونوقته که تنهایی.
 
اگه کسی که اینها رو مینویسه خود واقعیش رو معرفی کنه به من، به من لطف میکنه. چه دختر باشه چه پسر چه ترنس. دوست میشم باهاش.
فقط میخوام بدونم کار کی هست.
 
مت
این روزها به تغییر رشته و رفتن پی علاقه ام خیلی فکر می کنم ، از طرفی می ترسم این میل تلاشی برای فرار از وضعیت کنونی باشد - که عمیقا رنجم می دهد - آن قدر بی حوصله ام که حتی یک ربع صبر و تحمل برای به پایان بردن این نوشته را بر نمی تابم.از طرفی نمی دانم این بی قراری و ناراحتی و اندوه زدگی مدام از رخوت و سستی و بی مایگی خودم است و به قول مولانا "از همت دون" در خانه ی غمم یا نه ، واقعا دلیلی وراس آن است ؛ افسرده شده ام ، مشکل تیرویید دارم ، ویتامین دی کم دار
خیلی ساده و یهویی، انگار که کسی غبار رو از تنم میتکونه، رها شدی از من، رهاشدم از تو و پخش شدی توی هوا. هضمش و حتا فکرش هم عجیبه که دیگه این وویسها و این صداها واین طرز بیان کلمه ها چقدر نا آشنان برام.انگار هیچوقت نمیشناختمت...
دارم فکرمیکنم که چی شد! هیچی یادم نیست.تو شیفت دیلیت شدی انگار.هیچی ازت یادم نیست..بدون هیچ حرفی و هیچ حسی ترکت میکنم..دلم شکسته و حتی یادم نیست که چرا!
اما یادم هست که تو هیچوقت منو جدی نگرفتی، درست مثل مرگ که هیچوقت زندگی ر
این زمین و این سما هم از ازل مال خداست،
جسم ما جزء زمین و روح ما جزء سماست.
هر که م یافتد ز پا، بازیچة دست کسیست،
برگ افتد از درخت، بازیچة باد صباست.
من که از پای روان ماندم، بشد اشکم روان،
اشک چشم من روان از طعن ههای نارواست.
هر خطای من نصیب قسمت پیشانی نیست،
هر خط پیشانی ام گرچه نشانی از خطاست.
از بنای هستی ام خشتی کند معمار وقت،
هرچه بنیادش گل، آن ناپایدار و بی بقاست.
از سیه کاری اگرچه سرمه شد بالای چشم،
نور مهرا هم ببین که عاشق ظلمت سراست.
  تیغ
سلام...
من زهرا هستم...
عاشق نوشتن وکار کردن روی خودمم...میخوام اینجا از روند خودشناسیم وخودسازیم بگم...
وهر روز به خدا نزدیک تر شم....
هدفم اینه درونم رو پاکسازی کنم...وبه ارامش برسم...واز لحظه به لحظه ی زندگیم لذت ببرم...
نقاط ضعفم رو پوشش بدم...وروی کمبودهام کار کنم....
میخوام عزت نفسم رو افزایش بدم...
وروزبه روز بیشتر عاشق خدا وخودم بشم...
مطالعه کنم...آگاهی کسب کنم و عملکردم رو بهبود بدم به لطف خداجووووووونم...
ویه جورایی خودمو بکوبم واز نو بسازم....
به
به تو که فکر می کنم
انگار در درونم هزاران پرنده مهاجر شروع به پرواز می کنند کرمِ شب تابی بی تاب می شوم و شروع می کنم در روز تابیدن
سقف اتاقم انگار بلند تر می شود و انگار که آسمان شده و هزار غروب در من به یک باره طلوع می کند
به تو که فکر می کنم دخترکی در من گویی ایستاده و قطعه ای گوش نواز از موسیقی صدایت را با پیانو می نوازد صدایم کرده ای نه؟
صدایم کرده ای...
 کدام راه برایمان مناسب تر است؛ ماندن یا رفتن ؟     
در نگاه اول، مهاجرت تحصیلی و رفتن به کشورهای خارجی و تحصیل در دانشگاه هایی با سطح علمی بالا تجربه جالب و هیجان‌انگیزی به نظر می‌رسد. اما قبل از هر تصمیمی باید به این سوال که در ذهنمان شکل گرفته پاسخ دهیم؛ کدام راه  برایمان بهتر است؛  ماندن در داخل  با شرایطی که به آن واقفیم یا رفتن به خارج  با وجود موانع و مشکلاتی که خواهد داشت. اغلب دانشجویان رویای ادامه تحصیل در دانشگاه‌های بهتر و معتب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها