به هرحال دیر یا زود به ما میرسند. امیدها، آرزوها، امیال، معجزهها، جادوها، تمام آنچه میخواهیم و گهگاهی امید به دست آوردنشان یا یأس از دست دادنشان باعث خارش روحمان میشود.همهشان مثل راننده اتوبوسهای وراج در همان ایستگاه اول ایستادهاند و حواسشان به مسافران منتظر در ایستگاهها نیست.اما آخرش که چه؟به هرحال باید حرکت کنند و مسافرانشان را سوار کنند!
از اونجایی که میدونستم رستاک تاثیر زیادی تو فاز غم گرفتنم داره به خودم قول داده بودم تا یه مدت گوش ندم بهشدیشب سارا یه آهنگ از اشوان فرستاد :|||| دهنش سرویس. قفل شدم روش دیگه
اول اینکه فرستادمش واسه اون عوضی
صبح چشمام باز نشده پلی کردم باز
اونم که هنو سین نزده
ته واکنشش یه "هوم"عه دیگه به هرحال
.
.
کاش میشد یه زندگی اجتماعی جدید برا خودم جور کنم
.
.
تو بلد نبودی این آدم مغرور و..
نبودی جاش یهو بندازتت دور و.. (انقد جذاب میگه بننندازتت دور :| )
.
.
دیشب
شما بههرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دلمان میخواست بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگاید. اما شما مردن ما را صرف زندهبودنتان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانهست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
چند نفر از دوستان، تذکر داده بودند که متن پست ها را منظم کنم. تمام تنظیمات را لحاظ می کردم اما موقع ثبت مطلب به هم می ریخت. گاهی هم متن با تنظیماتی خلاف آنچه مشخص کرده بودم ثبت میشد! نمی دانم مشکل از من بود یا بیان یا ورد!
به هرحال حالا تلاشی کرده ام. خوب شده آیا؟؟
ساعت 3:30 روز سه شنبه 1398/2/24
امروز تصمیم گرفتم اولین پست معرفی موسیقی،فیلم یا سریال رو که قبلا هم دربارش گفته بودم ارسال کنم...
راستش من خیلی موسیقی گوش میدم و تا به حال از سبک های مختلف هم گوش دادم و حتی توی هر دوره زمانی عاشق یکی از سبک ها بودم...خودم حس میکنم این سیر یک سیر تکاملی بوده برام (گرچه شاید سیر تکاملی یک نفر دیگه از سبک دیگه شروع و به سبک دیگه ختم بشه)
به هرحال حس میکنم که تازه اون چیزی رو پیداکردم که همیشه به دنبالش بودم و اینقدر دنیاش ع
دارم تمام سعیم رو میکنم که حتی اسمش رو هم سرچ نکنم و افسار افکار و احساساتم رو ندم دستش. به هرحال همیشه باید برای بدترین چیزها آماده بود.انتظارِ کشندهاییه رو دارم تجربه میکنم.میدونم آخرش هم چیزی میشه که تو میخوای اما کمکم کن. خیلی.
اون سال هم 13 اردیبهشت جمعه بود...
هم المپیاد داشتم و هم قلم چی...
+ تولد میم 11 اردیبهشته و هی چپ میره راست میاد میگه این اتفاق تصادفی نیست!! به هرحال المپیاد باید در زادروز مشاهیر این عرصه برگزار بشه. :| بابا مشاهیر... بابا طلای ادبی... بابا ...
دلم می خواهد حرف بزنم ولی حرفام تکراریه ...
امروز بیست روز شعبه اقای ف تمام شد ...یه فکرایی گاهی تو ذهن ام میاد که از خودم ناامید میشم ..
من صبور بودم یا نبودم ..به هرحال دوست داشتم صبور باشم ولی الان سرریز شده ام ...یه مسیر طولانی راه رفتم والکی مغازه ها را نگاه کردم که حواسم پرت شه اما نشد ...
این رقص موج زلف خروشندهء تو نیستاین سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست
ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیازاغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباشصیدی چنین حقیر، برازندهء تو نیست
شبهای مه گرفته مرداب بخت منای ماه! جای رقص درخشندهء تو نیست
گمراهی مرا به حساب تو می نهنداین کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست
ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبتجز حسرت گذشته در آیندهء تو نیست
سلام !
اگر به هر طریقی رمز این وبلاگ رو پیدا کردین و قصد خوندن مطالب رو دارین، باید عرض کنم که این وبلاگ به جز خاطرات شخصی و البته یکسری مطالب دیگه چیزی رو شامل نمیشه.
به هرحال من از خوندن حتی یک خط از این مطالب توسط هر فرد رضایت ندارم و ممنون میشم که همین حالا این وبلاگ رو ترک کنین.
با احترام.
عزیزم دارم راست میگم
من اگه میدونستم انقدر از شلدون و مدلش خوشم میاد هیچوقت بیگبنگ تئوری رو نگاه نمیکردم:))
به هرحال پنی هم زیادی بامزهست.
فکر میکردم این حرفا نهایتا مال دوران راهنماییه! :دی
پ.ن: من خیلی خوشم میاد که کسی بتونه بخندونتم. البته کم هم پیش میاد با یه فیلم واقعا بخندم! خدایا شکرت که این سریال ساخته شده:]
عزیزم دارم راست میگم
من اگه میدونستم انقدر از شلدون و مدلش خوشم میاد هیچوقت بیگبنگ تئوری رو نگاه نمیکردم:))
به هرحال پنی هم زیادی بامزهست.
فکر میکردم این حرفا نهایتا مال دوران راهنماییه! :دی
پ.ن: من خیلی خوشم میاد که کسی بتونه بخندونتم. البته کم هم پیش میاد با یه فیلم واقعا بخندم! خدایا شکرت که این سریال ساخته شده:]
یک خواهش!
رهبر انقلاب اسلامی:من می خواهم خواهشی از مردم بکنم و آن این است: کسانی که وقت های ضایعشوندهای دارند؛ مثلاً در اتوبوس، تاکسی، مطب پزشک و ...، بههرحال اوقاتی را در حال انتظار به بیکاری می گذرانند، در تمام این ساعات، کتاب بخوانند. کتاب در کیف یا جیب خود داشته باشند. وقتی هم به مقصد رسیدند، نشانی لای کتاب بگذارند و در فرصت های بعدی باز کنند و از همان جا بخوانند.
خودخواهی آنقدرها هم سخت نیست؛کافی است حرف کسی را نشنوی، حال کسی را نفهمی، حس کسی را درک نکنی، ذهنت فقط و فقط به خودت فکر کند و جز راحتی خودت را نخواهد.وقتی در همه چیز و همه حال و همه جا و همه کار، فقط خودت را دیدی - چه خودآگاه و چه ناخودآگاه- خودخواهی.وقتی از خودت نگذشتی برای کسی، وقتی همیشه و در هرجا و در هرحال خودت را در اولویت خواستی و هوای خودت را داشتی و غیر خودت را ندیدی و نفهمیدی، خود خواهی.به همین راحتی!
رمان پرتقال خونی بد نبود ... در همین حد بگم که بد نبود ...
یه جاهایی هم ضایع بازی داشت!
اینکه بهرنگ تو سن 9 سالگی آزمون قبولی سمپاد و نمونه داد!!! والا تاجایی که من یادمه سال اخر ابتدایی این آزمونو میدن نه سوم ابتدایی!!!!!
و دوم اینکه میگفت تو کشورای اروپایی یا حالا خارج :/ خرابکاریای سگ ها تو خیابونا زیاده!!! :/ بخدا ما همچین چیزی تاحالا رویت نکردیم نمیدونم اینارو از کجا میگن!
به هرحال ...
بدنبود ....
من به روزهای بهتری امیدوارم و راستش را بخواهی همینروزها را هم دوست دارم. همین روزها که شوق داریم، تاب و توان داریم و میجنگیم. مینویسیم، حرف میزنیم. گاهی به سوی هم پرواز میکنیم.جنگیدن به زندگی معنی میدهد، اما وقتی جنگ بالا میگیرد زندگی، معنی، همهچیز گم میشود. بههرحال ما زاده میشویم و زندگی میکنیم، یا کناری میجوییم یا رزمگاهی.
امروز سالمرگِ مرتضی کیوان بود. و من فکر میکنم هنوز هم میتوان عاشق بود، جنگید و جان سپرد.
کتاب رنج های ورتر جواب رو خوندم. خیلی خیلی چیزای جالب داخلش نوشته بود. اما یه چیزو درست متوجه نشدم، مثل اینکه کتاب ۱۷۸ صفحه بود و بعد از تموم شدنش ناشر نظر خودش رو نوشته بود و درباره کتاب و گوته حرفهایی زده بود، بعدش هم مترجم. این نظرها هم تقریبا مفصل بودند و البته که من رو یاد این جمله نه چندان مودبانه اما بهحق انداختند: کی نظر شما رو خواست؟!
حالا به هرحال کتاب به اندازه کافی خوب بود که به این نکنه توجهی نکنم الان، اما اولش خیلی عصبانی شدم!
امروز اولین روز از سال نو میلادی است ؛ ۱/۱/۲۰۲۰
تولد من هم ۳۰دسامبر ۲۰۱۹ بود ک وارد سومین دهه از زندگی خودم شدم و امیدوارم برایم مبارگ باشد. سال ۲۰۱۹ سال چندان درخشانی نبود.سیل و زلزله و آلودگی هوا از اتفاقات نا امید کننده بود. به این وقایع حوادث عجیب آبان ماه ۱۳۹۸ را هم میتوان اضافه کرد.
به هرحال سال سال پرفراز ونشیبی بود..
امسال سال انتخابات است..
امیدوارم خبرها برای سال ۲۰۲۰خبرهای خوبی باشد و همه شاد و خوشحال باشند.
جنگ ها پایان یابند و دوستی
خب
بالاخره نهم آبان هم تموم شد
یعنی دیروز
هرچی چشم دوختم به گوشی و تلفن و فضای مجازی و ...
دریغ از یه تبریک خشک و خالی
چرا، از حق نگذریم، بانک و همراه اول تبریک گفتن همون صبح اول وقت
یه سوال فنی
اینا که روز تولدشون هی دوستاشون بهشون تبریک میگن
رفیقاشون زنگشون میزنن تبریک میگن
اینا فتوشاپن؟ مال تو فیلماس؟
منکه ندیدم
به هرحال
تولدم مبارک
ما آبانیا با خلوت و تنهاییمون سازگاریم
پ.ن: غرق احساسم، ولی غرق خواب هم هستم
شاید فردا بیشتر نوشتم
شاید
تصمیم گرفتنِ اینکه از وبلاگ برم کار سادهای نبود. اما فکر کردم دیگه نمیتونم تو مدیوم وبلاگ دووم بیارم. ازطرفی این روزها مناسبات اینستاگرامی در بلاگ هم رایجتر از هرنوع دیگری از تعامله، بنابراین چندان تفاوتی نداره. ترجیح دادم ازاینبهبعد توی چنل تلگرام بنویسم. شاید باز هم اینجا آپدیت شد، شاید نه. شاید دوباره وبلاگ رو ترجیح دادم. بههرحال، من اینجام:
me_the_Mahan
جمله ای که این دو روز فکرم رو مشغول کرده اینه
"هرکس داستان زندگی خودش رو داره"
پ.ن:
برای دانشگاه محقق اردبیلی ثبت نام نمیکنم. نمیگم دوست نداشتم برم چرا اتفاقا بشدت احساس میکردم نیاز دارم برم جایی دور و متفاوت ولی...
ولی محبت به خانواده و تصور اون حجم از سختی که باید تحمل کنم اونم توی این سن و سال و شرایط باعث شد این موقعیت رو رد کنم
هنوز نمیدونم دلیل اصلیم همینه یا ترسهایی که پشت این فکرهاست
به هرحال من حس میکنم نیاز دارم رشد کنم و از این حالت نا
ساعت تقریباً دوُ نیم ظهره و هوا تاریکه! صدای رعد و برق؛ صدای بارون؛ صدای ماشینهای توی خیابون. عجب هوایه این هوا . . بیخود نیست خیلیها به هوای اردیبهشت، یا شاعر شدن یا دیوانههایی که عاشق شدن. به هرحال، حیفم اومد به هوای این هوا، هوایی نشم و چیزی ننویسم؛
پ.ن: شاید اردیبهشت میتونست برای منم خاص باشه!
ساعت تقریباً دو و نیم ظهره و هوا تاریکه! صدای رعد و برق؛ صدای بارون؛ صدای ماشینهای توی خیابون. عجب هوایه این هوا . . بیخود نیست خیلیها به هوای اردیبهشت، یا شاعر شدن یا دیوانههایی که عاشق شدن. به هرحال، حیفم اومد به هوای این هوا، هوایی نشم و چیزی ننویسم؛
پ.ن: شاید اردیبهشت میتونست برای منم خاص باشه!
اولین روز 99 و اولین روز کاری ما هم شروع شد.
چقدر خوبه که کرونا باعث شده از عید دیدنی معاف بشیم :))
عید دیدنی ها اجباری شده و خوشحالم که نباید آدمایی رو که دوست ندارم ببینم:|
گذشته از اون روبوسی که متنفرم ازش و نمیشه هم به هرحال روبوسی نکنی تو عید دیدنی.به قول مهران مدیری اصلا بوس کردن یه چیر شخصیه :||
امروز یه آقایی تماس گرفته بود برای تمدید سرویسش.پیرمرد بود بنده خدا.اول که هی اصرار می کرد شمارتو بده که من قطع شدم مستقیم با خودت تماس بگیرم آخر تماس
میدونم یهکم دیره ولی به هرحال، تسلیت ایرانم...
پ.ن: عکس بالا در واقع برای حادثه هوایی 29اُم بهمنماه سال 96 هست؛ که در اون تاریخ یک هواپیمای مسافربری با کوه دنا برخورد کرد. حال طراحی (هرچند واقعاً نمیشه بهش گفت طراحی!) نداشتم و همین تصویر رو دوباره آپلود کردم. روح قربانیان این حادثه و اون حادثه! شاد باد.
امروز آخرین روز از برج زیبایم، آبان ماه بود
و من در سگ اخلاق ترین حالت ممکن خودم بودم
پاچهی همهرو از دم گرفتم
حوصلهی خودمم نداشتم
نمیدونم چرا
واسه اینکه آخر آبان شده یا شایدم تو دوره باشم
ولی نه، دوره که نمیشه. اصن در توانم نیست
ولی حالم خوب نیست
دلم پر میکشه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش
اینم که شد دیالوگ فیلم
ولی به هرحال
من حالم بده
خوب نیستم
دلم تنگ شده
تنگ میشه
واسه آبان
واسه زندگیم
واسه ماه قشنگم
کاش یه جایی داشتم برم یه دل سیر
یه دل
برای همه ی شما که در این فضا مینویسید و برای شما که هم رگ و ریشه اید:میخواهم بگویم چقدر خوشحال و خوشوقتم که شمارا میشناسم ،روزمرگی هایتان میخوانم و میتوانم چیزهای زیادی ازشما یادبگیرم
شما به معمولی ترین شکل ممکن فوق العاده اید و به فوق العاده ترین شکل ممکن معمولی هستید شما خودتانید و بر خلاف خیلیها سعی نمیکنید یه کپی تهوع آور باشید
دوستتان دارم و برایتان بهترین ها را میخواهم
دوستدار شما : ستوده
+شبیه پست خداحافظی به نظر میرسد؟ ولی قرار
برای اولین بار شنیدم که استغفار با توبه فرق داره!
چقدر این روزها غرق لذتم از یادگرفتن الحمدلله
فرمودند: استغفاریعنی لحظه ای که ازش گذشتیم رو به خدا می سپاریم تا او با تمام ایمائش خلأهاش رو پر کنه! اینکه پیامبر هم استغفار می کردند بخاطر این بوده که به هرحال انسان بودن محدودیت داره...
و توبه طرح و برنامه برای آینده ست. که انسان در حال با نیم نگاهی به گذشتهو در نظر داشتن آینده بتونه بهتر عمل کنه!
من که زبانم الکن است از توضیح کامل جزئیات زیاا
باید بگم که اصلا لذت نمیبرم از شغل تولید محتوا دیگه! یعنی نوشتن واسه اینستا و وبلاگم و خودم رو دوست دارم اما. نوشتن سفارشی رو نه. البته حتی تولید محتوا واسه کار خودم رو دوست دارما. خلاصه اینا رو مینویسم که بدونم این روزا واسه جمع کردن سرمایه کارم دارم زحمت میکشم! بعله. خدایا شکرت به هرحال.
راستی امروز یه پروژه ایجاد کردم واسه اینستا، بعدا توضیح میدم.
در تمام این مدت برای خوشبخت شدنش دعا میکردم. دعامیکردم که جبران بشود شکستن دلی که دست من نبود و خدا خودش شاهد تلاش هایم بود. از اخرین باری که زیر قبه ارباب دعا کردم تا شنیدن خبر ازدواجش زیاد نمیگذرد. خوشحالم؛ برای زوجیت های جدید. برای هر دختر و پسری که عاقبت در کنار یارشان به ارامش میرسند برای ادامه راه زندگی.
اما به هرحال بعضی شبها راحت نمیگذرد. تمام زندگی ات جلوی چشمت می اید. بی انکه بخواهی.
قصه زندگی ما ادم ها قصه تقدیرها و تغییرها، قصه های ع
در تعارض روایات یه قاعده ای داریم به نام:الجمع مهما امکن اولی من الطرحاگه بشه بین اونا جمع کرد بهتر از دور انداختنشونهالانم دو مشکله داریم:1. اقتصاد بیمار2. بیماری کروناواقعیت اینه که نمیشه هیچ کدوم رو فدای دیگری کردمشاغلی که ریسک ابتلای به کرونا درش بالاست باید تعطیل بشهمشاغل کم خطر با رعایت اصول بهداشتی و فواصل لازم میبایست به چرخه کار وفعالیت برگردندهنر اینه که چرخه اقتصاد رو بچرخونیم و چرخه بیماری رو هم قطع کنیموگرنه در هرحال مرگ در ان
از وقتی شروع کردم به سبک کردن زندگیم مجبور شدم خیلی چیزا رو رها کنم گاهی هم اتفاقی کلا به فنا رفتن و من بودم و دهن باز از تعجب، به هرحال هرجوری که بود قشنگ بود الان راضیم از اینکه میدونم پس ذهنم فقط چیو میخوام جدی بگیرم و بقیه مهم نیست چه شکلی باشه مثل همین وب مثل همون اینستا مثل قیافه بی آرایش خودم مثل همه چیزایی که ساده و تک رنگ دوسشون دارم نه شلوغ و رنگارنگ من حتی رابطه هامم شفاف دوست دارم ولی آدم ها پیچیده تر از این حرفا هستن و فک میکنم تو ای
چهارشنبه همین هفته عازم سفریم. البته اسمش را نمی شود واقعا سفر گذاشت چون چهارشنبه می رویم و جمعه صبح برمی گردیم. اما در هرحال. خوشحالم. خیلی زیاد. خیلی وقت بود که پایم را حتی یک قدم دور تر از این شهر آلوده نگذاشته بودم. داریم می رویم. با قطار. امیدوارم خوش بگذرد و یک جورهایی مطمئنم که خوش می گذرد. این سومین بار است که اینطوری هول هولکی آخر هفته جمع می کنیم می رویم. دلایلش خیلی زیاد است. یکی از مهم ترین هایش این است که حقیقتا هفته ای پیدا نمی شود که
از قدیم الایام گفتن ترک عادت موجب مرض است و اصلا هم بیراه نگفتن ؛ تا میخوام بیام دست به کیبورد بشم و چیزی بنویسم اولین چیزی که سرچ میکنم "بلاگفا دات کامه" و میخوام فی الفور وارد شم و بنویسم ، حالا راه و رسم نوشتن تو این فضا رو یا من بلد نیستم و خنگ بازی دارم در میارم ، یا واقعا سخته .. که به نظرم هرچقد هم خنگ باشم حالت دوم محتمل تره .. ولی به هر حال چاره چیه؟ .. جای شکرش باقیه این دامنه های آی آر هستن و میشه یه کلبه خرابه ای پیدا کرد و توش نوشت .. تا خر
نویسنده و محقق : اشکان ارشادی
وبکم در حقیقت دوربینی است که بر روی لب تاپ از قبل وصل است و یا برای سرور کامپیوتری باید جداگانه خرید و توسط زَغَن کشویی ای که دارد آن را در بالای مانیتور وصل کرد. مانیتورهای جدید باریک و متناسب وبکم های مستطیلی باریک هسنتند. به هرحال ، وبکم حاوی لنزی است که هم عکس برداری میکند و هم فیلم برداری میکند.
ادامه مطلب
شادی چندوقت پیش نوشته بود
اینروزا توی گروه خانوادگیشون پیام بهداشتی میذاشته
اخرش داییش میاد میگه بزنین فلان شبکه داره سوپ ضد کرونا یاد میده
بنده اون روز کلی خندیدم حالا فهمیدم خاله های خودمم زیاد بهتر از این نیستن
پریشب بلند شدن رفتن کافی شاپ!!!!(البته نمیدونم تو این اوضاع باز هستن یانه)در هرحال از من فقط ادرس خواست
میخواستم اون لحظه نه تنها کله خودم بلکه کله تحصیل کرده اونا رو هم بکوبم به دیوار
کتاب وقتی رفتم و اینفلوئنسر تموم شد. وقتی رفتم جالب بود اما غمگین. به هرحال تونستم زود تمومش کنم. اینفلوئنسر نکات خوبی داشت اما نه خییییلی خوب و فکر کنم بیشتر به درد خارجی ها میخورد. دیگه اینکه کتاب خانه که در آن بزرگ شدیم رو شروع کردم توی فیدیبو که خیلی بده. الان صفحه ۲۰۰ هستم، خب توی الکترونیکی بیشتره صفحه هاش. اما اصلا لذت نمیبرم ازش و به زور دارم میخونم. نمیدونم امیدوارم تمومش کنم. روان درمانی اگزیستانسیال رو هم دارم ادامه اش رو میخونم که خ
تیتر فرعی : بازگشایی دخمه با مدیریت جدید .
اگه بخوام مطلق گو نباشم اکثر ادم ها توی زندگیشون با یه بحرانی روبه رو میشن کوتاه مدت یا بلند مدت ضعیف یا قوی همه ی ادم ها دورانی رو تجربه میکنن که که میتونه عنوان دوران بلوا ( با بهره گیری از سال های بلوا ) رو از آن خودش بکنه .
تو تاریخ من این دوران از ۱۳ سالگی تا ۱۶ ۱۷ سالگی منو در برمیگیره و میخوام اعتراف کنم که بیرون اومدن ازش واقعا سخت بود و جدا از اون چیزی که سختی راه رو بیشتر میکرد ایده ال گرایی و کما
آه دختر ، یه مدت مینشستیم با هم از عمیق ترین دردایی که روح آدمو نابود میکرد حرف میزدیم ، حالا اون ازدواج کرده و دیگه حرفی برای زدن نداریم ! یه ساعتی که با هم بودیمو همشو با "چه خبر؟سلامتی" سر کردیم.
اون راجب قیمت ماشین ظرف شویی حرف میزد . مثه اینکه ماشین ظرف شوییها چندتا کلاس دارن که کلاس آخرشون ظرفارو خشکِ خشک تحویلت میده ! چه نعمتی! منم برای اینکه بگم تو جریانم گفتم اره همه چی خیلی گرونه!فر بوش شده ۱۶ملیون ! اینم از یکی شنیده بودم !به هرحال نبا
مشکل اینجاست که آدم دور و بریاشو توی روزای سختش می سنجهباحال ترش اونجاست که میگه تو حالت بدهحال بد یعنی چی؟حال بد برای بچگیه! روزای سخت و روزای دل خوش کننده داریمتوی روزای سخت هم میشه خوب بود میشه خندید میشه حال کردمشکل اینجاست که آدم دور و بریاشو توی روزای سختش می سنجهمشکل اونجاست که کی پاس میشه کی میفته+ کاش قبول کنیم به بعضیا سخت تر از بقیه میشه کمک کرد. اصلا کمک نکنیم به اون بعضیا. شاید اونا به یه حضور ساده دلگرم باشن چرا غم می افزاییم برای
چقدرررر این وضعیت بی نتی بده! واقعا افتضاحه یعنی. البته من کتاب شنل رو میخوندم و حسابی لذت بردم . اصلا فکر نمیکردم که انقدر سختی کشیده باشه. هنوز تمومش نکردم اما تحت تاثیر قرار گرفتم. هرچند نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر اون مردا بهش کمک نمیکردین بازم این همه موفق میشد یا نه؟ البته با این وجود قطعا ادمی با این استعداد راه خودشو پیدا میکرد به هرحال. اما خب سواله دیگه.
به جز این قسمت که کتاب خوندم حسابی، بی نتی خیلییییی بده. و البته ام
با خودم فکر کردم باید خودم را با بدترین حالتی که امکان داره مواجه بشم، تصور کنم. زبونم لال اطرافیانم چیزشون بشه و از دستشون بدهم بدون مراسمی گروهی دفن بشوند و بگویند اینه ... اول که خیلی عمیق داشتم فکر میکردم بغض اومد تو گلوم فکر کردم همچین اتفاقی بیفته حتما من غش میکنم و از غصه پیر میشم، اما بعد فکر کردم باید بپذیرم و باید سرم را بندازم پایین زندگی کنم با همه ی دردهاش و این غم میشه سربار همه ی غم هام و یه داغ رو دلم داره تا بمیرم. بعد تصور کردم خ
این یادداشت یک دلیل طولانی دارد: اعتقاد به انفجار، به عصیان، به بدی و ناهمواری آدمیزاد، به حقانیت عطش، حقانیت شر، به حماقت و امید من*، به عشق تو، بله، بههرحال کلمهی عشق، کلمهیی که از آن میترسم و متنفرم، عشقی که در توست، که در من است، و بی هیچ باوری، و پر از باور، میتوان آن را گفت، نوشت، این همان ویرانهیی ست، که از آبادترین آبادیِ ساختِ آدمیزاد، خواستنیتر و خرمتر است. دیگر چه بنویسم؟ دو کلمه، چند کلمه، یک نفس، یک بو، صدایی از رهای
اولین بار تو دبستان وقتی همکلاسیم توی حرفاش گفت "دوستم" ناراحت شدم، تا اون موقع فکر میکردم تنها دوستش منم. بعد ها وقتی به کسی گفتم "دوستت دارم" متوجه شدم کسای دیگهای هم تو زندگیش بودن و هستن که دوستشون داره. بعد به این فکر کردم مامان و بابای منم جز من خواهرامم دوست دارن. بعد دایی کوچیکهم ازدواج کرد فهمیدم یکی دیگه هست که بیشتر از من دوستش داره. یه روز تو آینه یکی بهم گفت یه عده هستن که بیشتر از من دوستشون داره.
ضربهٔ بدی خوردم. اما به هرحال م
همیشه از این میگفتم که برخلاف برخی از افراد عشقِ خاصی به رشته و شغلی ندارم. هنوزم شاید درمورد کلمه عشق، نظرم همون باشه! ولی خب الآن بیشتر از هر وقتی میدونم که دلم چی میخواد بخونم کل عمرم: فلسفه.
FINALLY FOUND IT
البته در واقعیت روانشناسی میخونم! چون علاقهمندیِ شمارهی دوم منه و البته آیندهی شغلی بهتری داره نسبت به فلسفه. به هرحال دقت کنیم که یک فیلسوف آزاداندیش بدون استقلال مالی کلاس نداره :)))
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم....
هیچکس نیست...
مامان بابا چن روزی میشه که عازم سفر حج شدن...
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن...
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی....
ولی به هرحال باید تحمل کرد....
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها...
1-یه دونه پست دارم خیلی وقت پیش آماده کردمش ... اما اینجا هنوز اونقدر شلوغ نشده که بخوام انتشارش بدم... شلوغش کنین دیگه ... اع
2- شامپو چرا دوباره گرون شده؟ شامپو 9 تومنی رو میخریدم 15 تومن امروز شده بود 19 تومن :(
3- من : حساب من چقدر شد؟ اون: 85 تومن من: ایول چقدر خوب شد یه بار من اومدم اینجا زیر 100 پیاده شدم :))
اون : ببخشید 112500 ... اون دو قلم نخورده بود
من: گفتم یه چیزی مشکوک :|
4- اونروز
اون: من رفیق مهرانم .... اگه باید پارتی بیارم بگو :)
من: نه این چه حرفیه ...
دیشب جشن یلدا رو خونه مامان بزرگم گرفتیم و همه هم بودن. حسابی خوش گذشت خداروشکر و البته جای پدربزرگم حسابی خالی بود. امروز هم کیک خامه ای پختم واسه اولین بار، برخلاف تصورم خامه کشی اصلاااا خوب نشد. خامه شل شد و یه وضعی اصن. اما خب به هرحال خوشمزه بود.
این روزا خیلی کار میکنم خداروشکر. حوصله درس هم ندارم. مینویسم که بدونم درس بده و من نمیخوامش و بعدا واسه دانشگاه دلم تنگ نشه! البته بگم بازم خوبه ادم تحصیلات دانشگاهی داشته باشه، خوش میگذره دانشگ
استاد علوی بروجردی: ایشان [آیتالله وحید] نهتنها در مقام(به دنبال) مرجعیت نبودند، بلکه با ورود در مرجعیت مخالف بودند. در زمان آیت الله خویی، کسانی بودند که احتیاطات آیت الله خویی را به آیتالله وحید مراجعه میکردند؛ اما ایشان حاضر نبودند بهصورت رسمی به مرجعیت ورود کنند. بعد از مرحوم آیت الله خویی، با اصرار بسیاری از افراد، ایشان ورودی پیدا کردند تا زمانی که جامعۀ مدرسین بعد از فوت مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدعلی اراکی لیستی هفت نفره از
رشد صنعت سینما در اروپا با بروز جنگ جهانی اول متوقف گردید و این در حالی بود که صنعت فیلم در ایالات متحده آمریکا با ظهور هالیوود به شکوفایی رسید. بههرحال در دهه ۱۹۲۰ میلادی، فیلمسازان اروپائی مانند سرگئی آینشتاین و فردریش ویلهلم مارنائو به همراهی مبتکر آمریکایی دی. دبلیو. گریفیت و دیگران، به ارتقاء سطح این رسانه پرداختند. در دههٔ ۱۹۲۰ میلادی، فناوریهای نو، الصاق حاشیهٔ صوتی گفتار، موسیقی و افکتهای صوتی متناسب با نوع صحنه به فیلم را
من یه بچه آجی دارم
یه پسر خوشگل و ناز
خیلی هم دوسش دارم❤
دوسالشه ❤
اما من باش یه مشکل بزرگ دارم به من نمیگه خاله
به همه اسماشون رو میگه دایی و مامانجان و باباجان
این مشکل از روزی شروع شد که آجیم گفت بهش بگو نانا
و این بچه سریعا این کلمه رو با ذوق و شوق گفت
البته منم خوشحال شدما
ولی از روزی که به داداشم.گفت دایی من.ناراحت شدم
حالا هرچی میگم بگو خاله
میگه نچ نانا
حتی نخخخخ رو هم میگه و خ رو چنان غلیظ تلفظ میکنه که...
به هرحال تقاضای دعا دارم
برگ دلش میخواد از درخت جدا بشه پاییزو بهونه میکنه :/
پ.ن: اینکه داره به هربهونه ای از من فاصله میگیره آزارم نمیده
فقط دلم میخواد بیاد وباصداقت بهم بگه که منو دوست نداره ازم خوشش نمیاد اونیکه اون میخواد نیستم
به هرحال حس میکنم وارد بازی شدم که بلد نیستم و معلومه که تهش میبازم
دور اول خوندن اطفال رو تموم کردم و خوشحالی کردن برام کافی نیست...باید همینجا در اوج خداحافظی کنم و در تاریخ ماندگار بشم!(فقط دانشجوهای پزشکی میفهمن تئوری اطفال چه فاجعه ی عظیمیه و به جرات میشه گفت سخت ترین تئوری رو بین دروس پزشکی داره و البته یکی از حجیم ترین هاست!)
دیشب خواب دیدم نتایج امتحان تخصص اومدن و من 3000شدم!!!اول شوکه شدم و گفتم میدونستم قبول شدنش کاری هرکسی نیست اما فورا تصمیم گرفتم سال بعد پرقدرت تر بخونم!!!!اگه خود توی خوابم الان کنار
خب، قراربود امروز وقتی درماشین درحال برگشتن به خانه هستم، به اینجا بیایم و خلاصه کوتاهیی از انچه برایم افتاده بنویسم ولی خب طبق معمول یادم رفت.
صبح از خواب ماندم و گوشیم درکنارم نبود و صدای آلارم گوشیم رانشنیده بودم. پدرم به اتاقم آمد و فوری بیدار شدم چونکه من خواب سبکی دارم. اینکه به خرافات اعتقاد داشته باشم برای خودم هم عجیب است و غیرقابل باور
مثلا امروز دوبار عطسه کردم و از بچگی بهم میگفتن وقتی عطسه میکنی حتما اتفاقی میافتد. روبه روی من ف
بسم اللـه
مطلبی رو میخوام بگم اما مرددم. شاید فضای اینستا برای بیانش راحتتر باشه اما وبلاگ.. نمیدونم.
به هرحال میخوام یه بار امتحان کنم.
عرضم به حضورتون که، اول این کلیپ رو ببینید. لطفا!
حالا که دیدید باید بگم که؛ سال اولی که بنده این کلیپ رو دیدم و به خانواده نشون دادم، خدا بهمون لطف کرد و قصد کردیم به اطعام عید غدیر و تو اون سال مادرم خودش غذا پخت و تونستیم به چهل نفر غذا بدیم. سال بعد به اقوام هم گفتیم و شد صد و خوردهایتا طعام. سال ب
سلام :)
1. در ازمایشگاه مدرسه وا بود ، منم فضول عالمین. از بیرون دیدم یه چیز عجیبی رو میزه. جییییییییغ زدم سبااااا سبااااااا بیاااااااا سبااااا. دو تا دونه فحش هم چسبوندم تنگش چون سبا نمیومد :| بعد همینجوری عربده کشان سرمو بردم تو ازمایشگاه دیدم عه یه پسره با چشمای این شکلی o.O با پرای ریخته داره نگام می کنه. مثکه بنده خدا برای تعمیرات اومده بود. از اون خنده های شیطانی کردم بخاطر اون قیافه مضحکی که بخاطر اسکل بازیای من پیدا کرده بود، اون چیز عجیبو
امّطوبا مثه خاهره چون پایهست و قصههایی رو از زندگیمون درمیاره که کسی جز خواهر نمیتونه اینکارو بکنه! مسلمه که برام با خواهرم متفاوته. خواهرم هزاران برابر عزیزه و اصلن این قیاس از اساس و پایه اشتباهه:| به هرحال امّها شبیه یه خواهره برام ولی نه شبیه خواهر خودم...! :دی
ولی جیم مثه داداشم نیست! باهاش میشه سر سفره خندید، میشه درباره مدرسه باهاش صحبت کرد گرچه بهت نگاه نمیکنه و حتا جوابت رو نمیده! گرچه حتا نمیدونی قضاوتت میکنه پیش خودش یا نه.
توی این دوسالی که یکی از نویسندههای بیان بودم با خیلیا آشنا و با خیلیا غریبه شدم ( منظور فقط توی وبلاگ نیست )به هرحال خیلی از خاطرات قشنگم توی بازهزمانیای رخ داد که نویسندهی بیان بودم
حقیقتش از بیان خسته شدم ، میرم و دیگه فعالیت نمیکنم
این وبلاگ حذف میشه تا راه ارتباطی نمونه
ببخشید میدونم الان خیلیاتون میگید علیرضا بیمعرفته ولی باید واقعا ببخشید ، خیلی جاها ، خیلیاتون بهم لطفای خیلی بزرگی کردین
باعث لبخندام بودین
حقیقتا خیلی چیزا ه
امشب بعد از کلی تقلا رفتم که کتاب جدیدی بخرم
سیم ورودی تلفن چیده شده_بدون دلیل و احتمالا غیرعمد_ پس اینترنت ندارم
فلت لپ تاپم خراب شده و صفحه اش مدام و هر لحظه تیره میشود پس نمیتوانم فیلم ببینم یا داستان کوچکی که عصر به ذهنم رسید را بنویسم
پس تصمیم گرفتم سری به شهر کتاب بزنم و کتابی که "پدرام عزیز" معرفی کرد را بخرم
شهر کتابی که نزدیک خانه ام است تا قبل از این اصلا شبیه کتابفروشی نبود
که اگر حتی یک بار سری به شهر کتابی زده باشی متوجه منظور
دیشب تصمیم گرفتم با یکی از مشاورای مرکز راجب کنکور ارشد صحبت کنم و یکم اطلاعات بگیرم، حدسم درست بود میتونم امسال کنکور ارشد 99 رو بدم و از بهمن کارشناسی ارشد رو شروع کنم. چون من حدودا 8 واحد دیگه ام میمونه برای مهر 99 و خب دوست ندارم وقفه بیوفته توی مسیرم، قرار بر این شد من کنکور امسال رو ثبت نام کنم و بخونم براش، اگر نتیجه خوبی داشت که انتخاب رشته میکنم و ورودی بهمن هارو میزنم یا یک ترم مرخصی میگیرم، اگر هم نداشت دست گرمی بوده و تجربه خوبی بدست آ
دیشب تصمیم گرفتم با یکی از مشاورای مرکز راجب کنکور ارشد صحبت کنم و یکم اطلاعات بگیرم، حدسم درست بود میتونم امسال کنکور ارشد 99 رو بدم و از بهمن کارشناسی ارشد رو شروع کنم. چون من حدودا 8 واحد دیگه ام میمونه برای مهر 99 و خب دوست ندارم وقفه بیوفته توی مسیرم، قرار بر این شد من کنکور امسال رو ثبت نام کنم و بخونم براش، اگر نتیجه خوبی داشت که انتخاب رشته میکنم و ورودی بهمن هارو میزنم یا یک ترم مرخصی میگیرم، اگر هم نداشت دست گرمی بوده و تجربه خوبی بدست آ
هنوز هم دم ظهر به روال سابق میل به خودکشی دارم اما به خودم زمان میدم،سعی میکنم روی مطالب چشم که گاهی اصلا چیزی ازشون نمیفهمم متمرکز باشم تا گذشت زمان رو حس نکنم و این ترفند جواب میده همیشه و دم عصر دوباره سرحالم و از اون دلشوره خبری نیست...بدون استثنا هر ظهر که از چرت کوتاهم(بخوان غلتیدن کوتاه)بلند میشم اینجا رو باز میکنم که بنویسم امروز دیگه فرق میکنه،امروز کار رو یکسره میکنم و میزنم زیر درس و میرم بیرون اما به خودم غلبه میکنم.
رقابت هر روز س
چندوقت قبل خانم متاهلی از آشناها چشمش افتاد به موهای پاهام و گفت شیو نمیکنی?گفتم درحال حاضر حوصله ندارم...با حسرت گفت خوشبحالت،من که دیگه فقط دست خودم نیست نمیتونم...
من از زوایای مختلفی به دلایلم برای ازدواج نکردن فکر کرده بودم ولی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که مالکیت بدن خودمم خواه ناخواه کم و بیش از دستم میره و توی ذهنم در کنار از دست رفتن مالکیت تخت خواب و جبر شنیدن فیش فیش نفس کشیدن یک غول گنده بیخ گوشم،اجبار به تند تند شیو کردن موهای بی زب
امروز رفتم دانشگاه شاهد برای مصاحبه گزینش
اولش عزممو جزم کرده بودم که برم چرت و پرت جواب بدم قبول نشم بعد اونجا توضیح دادن که اگر قبول بشید تو اولویتاتون میمونه اگر نه حذف میشه و روی اولویت ها تاثیری نداره منم تصمیم گرفتم منطقی جواب بدم ولی به هرحال فرقیم نداشت!! قبول بشو نیستم خداروشکر از بین سوالاش سوال «گاهی عصبانی میشوم» خیلی مسخره و عجیب بود خدایی خب همه گاهی عصبانی میشن دوستان :| خلاصه بدون مصاحبه شفاهی اومدم بیرون و فقط امیدوارم
سلام
نمی دونم بعد از چند وقت دارم برمیگردم و دوباره پست میگذارم...
حتی یادم نیست که پست هایی رو که خیلی قبل تر توی این وبلاگ آپ کرده بودم چرا پاک کردم و الآن نیست!
به هرحال
شاید حس دلتنگی به نوشتن وادارم کرد برگردم اینجا و دوباره این وبلاگ رو آغاز کنم...
یادمه خیلی قبل ترها
خیلی وقت پیش ها
اون موقع که بلاگفا و میهن بلاگ رو بورس بودن برای وبلاگ نویسی و خیلی ها تو فاز وبلاگ داشتن بودن و خوشدون رو یه پا بلاگر می دونستن... اون موقع که اینستاگرام و این ف
دلایل خشکی واژن در زنان
مهم نیست علت خشکی واژن چیست، به هرحال این مسئله بسیار ناراحت کننده است و منجر به خارش، سوزش و نزدیکی دردناک می شود.
به گزارش سایت خبری ساعد نیوز و به نقل از سیمرغ،به طور طبیعی دیواره های واژن با یک لایه نازک از مایع شفاف روان و مرطوب می شود. هورمون استروژن به حفظ این مایع شفاف کمک می کند و پوشش داخلی واژن را سالم، ضخیم و قابل ارتجاع نگه می دارد. افت استروژن میزان رطوبت واژن را کاهش می دهد. افت استروژن در هر سنی و به دلای
در طول عملیات میکرودرم ابریژن چه اتفاقی می افتد ؟
عملیات میکرودرم ابریژن شامل مراحل زیر خواهد بود :
استفاده از یک پاک کننده عمیق،ژل نرم کننده یا فوم توسط دکتر متخصص تا پوست شما را هر گونه مواد آرایشی ، روغن طبیعی پوست و آلودگی ها پاک کند
ناحیه هایی که تصمیم به درمان آن ها وجود دارد ، روی پوست نشانه گذاری می شوند( با یک عدد خودکار یا قلم)
بسته به عارضه پوستی شما،ممکن است پزشکتان مقداری بی حسی موضعی به پوست شما اعمال کند.بیشتر مواقع فرض بر این گذ
ترس اساساً یک واکنش عادی انسان ها هنگام مواجهه با خطر است. این واکنش هدف محافظتی دارد. هنگام مواجهه با خطر، سیستم عصبی با ترشح هورمون انسان را آماده« مبارزه یا فرار » می سازد تا در برابر تهدید، مبارزه یا فرار کند.
اما فوبیا یا هراس، ترسی غیر منطقی است که فرد نسبت به خطرات غیر واقعی و غیر منطقی احساس می کند. مثل ترس از محیط های باز یا بسته، ترس از حیوانات بی آزار و… هراس یا فوبیا ترسی بیمارگونه است که عملکرد فرد را در زمینه های مختلف مح
دوران دبیرستان یه دوستی داشتم صمیمی قرار شد هردو بریم ریاضی و باهم پیش بریم انتخاب رشته من انتخابم ریاضی بود درحالی ک قلبا به رشته انسانی علاقه داشتم یا شایدم تجربی به هرحال
موقع سال تحصیلی وقتی سر کلاس ریاضی نشستم خبری از دوست صمیمی نشد پیگیر شدم و فهمیدم بخاطر مشکلات خانوادگی از محلمون رفتن انموقع به این فکر کردم تادیرنشده رشتمو عوض کنم اما وقتی باهاش صحبت کردم قرارمون شد هردو بخونیم و دانشگاه با هم باشیم.
با سختی فراوون وقتی میگم سختی ب
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ن
نویسنده و محقق : اشکان ارشادی
در سال ۱۱۵۵ تا ۱۱۵۷ هجری قمری ، به دستور نادر شاعری با تخلص گلبن اقدام به سرودن شعری به ترکی برای مزار نادرشاه در کلات کرد که حکاکی شده ولی معلوم است که سرسری و نیمه کاره بودهاست ، احتمالا مرگ نادر این موارد را رغم زدهاست. به هرحال در ۲۴ بیت در قالب مثنوی سرایش شده و ترکی «گلبن» در خراسان به دلیل استفاده مکرر از فارسی دری در خراسان بزرگ ، بسیار به فارسی نزدیک است معهذا بعدا ترجمه ای هم بر آن افزوده میکنم.
ادامه
گاهی به سرم میزنه برگردم بلاگفا،یه وب بدون قالب رنگی رنگی داشته باشم و با اسم خودم بدون هیچ قضاوتی از لحظه های خاص زندگیم بنویسم...از لحظه هایی که شاید برای بقیه خاص نباشن ولی خودم وقتی میخونمشون یادم بیاد با چه حسی کلمه به کلمه ش رو نوشتم...
من از بچگی دنیارو یجور دیگه می دیدم ،یجور که میدونم با بقیه فرق می کنه...
من میدونم عجیب نیستم ولی احساس می کنم غریبم :)
اصلا واسه همین آدرس وبم یک حس غریبه:))
به هرحال خیلی دلم میخواد الکی بنویسم ،پس اگه هی
موهام پر از گره بود، حوصله ام نشد شونهش کنم زدم بیست سانتشو کوتاه کردم.حالا دیگه گره ایم وجود نداره.به همین راحتی :)))
تا سر شونه هام هست الان.
به هرحال میشه گفت از تاثیرات قرنطینه هم بود.
اخرین بار دو ماه پیش بود ده سانتشو کوتاه کردم که اونم باز به خاطر این بود که نخوام شونهش کنم!
از بچگی با شونه کردن مشکل داشتم.بهم میگفتن برو شونش کن میگفتم مگه میخوایم بریم عروسی؟ یعنی فقط واسه عروسی رفتن، شونه کردن برام تعریف شده بود.
سرش را خم می کند سمتم و لباسم را چک می کند: دقت کردی مردم همش بهت نگاه می کنن؟
با شیطنت می خندم: شاید چون خوشتیپم؟!
درحالیکه به روبه رو خیره شده: وقتی کسی بهم خیره میشه مضطرب میشم. همش فکر می کنم پشت لباسم خونی شده.
یاد وقت مدرسه افتادم. همیشه برگشتنی چندبار باید پشت لباسش را چک می کردیم و بهش اطمینان میدادیم که تمیز است.
: هرچند که لباس معمولی پوشیدم.
سرش را تکان می دهد: درسته.
.
نشسته ایم کنار فواره.
: به نظرت قبول میشیم؟
دوباره لودگیم عود می کن
همگروهی سابقم مجتبی داره برای امتحان دستیاری میخونه.امروز ویس فرستاده به همون سبک خودش که واااای گلی دلم برات اقد شده توله:/...میگم خوب میخونی?میگه اره بابا روزی دو ساعت رو میخونم دیگه:/
میگم پولداری و ماشین فلان و خونه مستقل و دوست دخترای فراوون به هرحال وقت آدمو میگیرن دیگه،میگه آ قربون دختر چیز فهم:))))
میگم مجتبی تو که دستت به دهنت میرسه،منم که دختر با کمالاتی ام خب لامصب چشماتو باز کن.خرج از تو درس خوندن از من...میگه ***(قابل پخش نیست متاسفانه
یادگیری زبان بر اساس قواعد و گرامر، روش چندان خوبی نیست ولی به هرحال صرف افعال در هر زبانی از جمله ترکی آذری، گریز ناپذیر هست. همچنین با توجه به اینکه افعال در زبان ترکی از هجوم دیگر زبان ها، بیشتر مصون بوده اند، یادگیری معنی افعال مختلف باعث خواهد شد، گام بزرگی در یادگیری این زبان برداریم.
در فارسی ساده ترین شکل فعل، سوم شخص گذشته آن است که با افزودن دن و تن به مصدر تبدیل می شود، در زبان ترکی آذری، ساده ترین شکل فعل شکل امری آن است که با افزدو
تا حالا چندین بار وبلاگ زدم و بعد از چند وقت حذف کردم.
ولی اینبار بلاگ جان اومدم که پیشت بمونم. اتفاقات خوب و بد زنگیم رو باهات در میون بزارم.
رسما تولد درخت جوان رو به همگی و خودم تبریک میگم.(الکی مثلا من خیلی طرفدار دارم).
به هرحال امیدوارم که اینجا کنار هم خوش بگذرونیم.
.
.
راستی دوست دارم از این به بعد در حد خودم به هم نوع های خودم کمک کنم. چطوری؟
خب من در حوزه رشته علوم انسانی، که رشته تخصصی خودم هست خیلی مطالعه کردم(البته هیچ وقت در حد یک مشا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ.. به نام الله که مهربان و مهربان تر (و مهربان ترین) است.وَ الشَّمسِ وَ ضُحاها.. قسم به خورشید.. قسم به حسین (ع) هنگامی که به اوج درخششش رسید. وَ القَمَرِ إِذا تَلاها.. قسم به قمر.. به ابالفضل (ع) که پشتش درآمد. وَ النَّهارِ إِذا جَلاّها.. و روز عاشورا، که ذات همه را آشکار کرد. وَ اللَّیلِ إِذا یَغشاها.. و شام غریبان، تاریکی در غربت. وَ السَّماءِ وَ ما بَناها.. و آسمان و خدای آسمان. وَ الأَرضِ وَ ما طَحاها.. و زم
اتند اطفال قند عسلمون رو کرد بهم و گفت فردا فلان مبحث رو بخون واسه کنفرانس...گفتم آقای دکتر خداییش این انصافه که وقتی ما استاجر بودیم فقط از استاجرا درس میپرسیدین و کنفرانس میخواستین،حالا هم که اینترن شدیم مدام به اینترنا اپروچ میکنین?...زد زیر خنده و گفت باشه پس یکی از استاجرا بخونه...گفتم تازه من چهارشنبه امتحان عفونی هم دارم.گفت جدی?گفتم آره...گفت پس از الان تا چهارشنبه آفی...
و من درحالی که اشک توی چشمام جمع شده بود کیفم رو برداشتم و تا درب ور
1. فصل گرما رو با اون عظمت تموم کردم دینی تازه یه درسشو خوندم :/ انصافانه ست؟ به حول قوه الهی پنج درس دیگه ش تموم میشه ایا؟ -_-
2. داشتم عکسا رو نگاه میکردم. اون عکسو دیدم. پیارسال ماه رمضون چتر هامونو وا کردیم تو مدرسه و قرار شد تو مدرسه با بچه های کلاس خودمون افطاری بگیریم. بعد چون من بلد نیستم غذا درست کنم مسئولیت خطیر چیدن سفره به من محول شد و منم به بهترین نحو به سرانجام رسوندمش.
عکس
خب چیه باد میومد -______-
که خب بعدش بچه ها تصمیم گرفتن دیگه وظیفه
*با انگشتانم میلیون ها کیلومتر اسکرول کردم تا به هدفم نزدیک بشم و این داستان ادامه داره.
این رو جایی خوندم و واسم خیلی جالب بود چون خودمم دارم همین کارو انجام میدم. واقعا به این نتیجه رسیدم که فقط خستگی فیزیکی نیست که معنا داره، بلکه خستگی ذهن و کار ذهنی هم مهمه. هرچند که کار ذهنی هم ممکنه خستگی فیزیکی به همراه داشته باشه. به هرحال امروز و دیروز حسابی درباره هاست تحقیق کردم. و فکر کنم به جاهای خوبی رسیدم. انشاا... به زودی دامنه رو میخرم و هاست ر
موهایم را شانه میکردم. باد خنکی از پنجرهی اتاق مادرم میآمد و نظم شانه کردنم را بهم میریخت. شانهشدهشان را به مادرم نشان دادم. لباس دیگری در ماشین لباسشویی چپاند و گفت مثل فرشتهها شدهام. یا یک پری دریایی.
و به این فکر افتادم که شاید واقعا در زندگی قبلیام یک پری دریایی بودهام که یک خروار موی آبی دارد. شاید به همین خاطر است که اصرار میکنم رنگ موی آبی از مشکی بیشتر به من میآید.
موهایم را هر روز با چنگالی که یکی از شما توی اقیانو
پارهٔ اول. چندروزی میشد که کلافه بودم؛ کلافه از اینکه چرا نمیتوانم داستانم را خوب جمع کنم و پایانش باز و بیسر و ته مانده. بالاخره دیشب وقتی چشمهایم را بستم که بخوابم، ناگهان از عوالم بالا یک پایانبندی معقول به ذهنم رسید. لپتاپ خاموش بود، چراغ خاموش بود، حتی خودم هم نیمهخاموش بودم و بههمینخاطر بهجای نوشتن ایده، فقط دعا کردم وقتی فردا بیدار شدم، فراموشش نکرده باشم و خوابیدم.
پارهٔ دوم. امروز صبح زود وقتی بیدار شدم ذهنم خالی ب
سلام دوباره
با توجه به داغ شدن استفاده از تلفن های اندرویدی، تعدادی از اطرافیان و مراجعین در مورد یک منبع آموزشی برای آموزش برنامه نویسی اندروید از بنده سوال می پرسند.
منابع مختلفی در مورد برنامه نویسی اندروید مطالب زیادی منتشر کرده اند. یکی از وبسایت ها که از مدتها قبل می شناسم و از برخی مطالب آن استفاد کردم سایت اندروید استودیو است که مطالب را به ساده ترین شکل ممکن توضیح داده و مهم نیست شما یک آماتور هستید یا کسی که در زمینه برنامه نویسی ق
بعد از سه روز چنبره زدن در اتاق،به اصرار ماه بانو از خانه بیرون زدم.رسیده بودم به چهارراهی که زمانی بچه بودم در آنجا حمامی بود به نام شکوفه،برای همین به چهارراه شکوفه معروف بود،الان که حمام تخریب شده نمیدانم اسم چهارراه چی شد،در هرحال چهارراه شکوفه منتظر سبز شدنِ چراغ عابر بودم و به محض اینکه سبز شد قدم در خیابان گذاشتم و پرایدی مثل میگ میگ از جلوی من رد شد،درست در چند قدمی ام با تیبای نگون بخت تصادف کرد و جیغ بنفش من در خیابان طنین انداز شد.
خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.
عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر میکنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین میکنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.
من یه پرفکشن
به لطفِ کمبود تخت و اضافه کردن تختِ جدید،فاصله بین تخت ها از حد استاندارد خیلی کمتر بود و خواه نا خواه با مریض و همراهِ مریض بیشتر در تماس بودیم.تخت کناریم یک حاج خانوم مهربونی بود که پسرش بعنوان همراه بیمار تا صبح کنارش بود.
طبق آنالیزهای اولیه بنده، جوون مقبولی بود.این مقبول بودن وقتی به اوج رسید که ایشون بیش از نرمال حواسش به مریم(دخترخاله بنده که همراهم بود)بود.
خلاصه براتون نگم که جوون مردم جان بر کف حواسش به من و مریم بود.
البته که من وسی
سلام خدای عشقسلام قلبهای مهربانسلام دوستانامروزتان پراز لبخندان شاءاللهروزی قلبتان محبتروزی چشمتان برق شادیروزی عمرتان عشقو روزی زندگیتانصمیمیت و صداقت باشهصبح تون عاشقانه روزتون پرانرژی وشاد
بخند
(( امروز هم گذشت و شکرانه خدا تنمون سلامته. جونمون آزاده.دیگه از این قشنگتر هم مگه داریم. هر موقع میرم دفتر میگم خدایا امید این پرسنل مهرزمان با تو رزق و روزی مارو برسون و نون حلال بهمون بده خدای بزرگ. یه نفر مهرلیزری میخواد یه نفر مهرژلاتین
دیشب ساعت 9 از خستگی خوابم برد کساییکه خوابگاه بودن میدونن که زود خوابیدن تو خوابگاه یه چیزغیرممکنه. به هرحال خوابم برد بچه های اتاق درس میخوندنو لامپ روشن بود انقد سروصدا کردن که ساعت 12 از خواب بیدار شدم. تا حالا که دارم این مطلبو مینوسم خوابم نبرده دیگه هم نمیخوابم تا ظهر که بعد ناهار بخوابم. دیشب تا حالا به خیلی چیزا فک کردم آخرش یه این نتیجه رسیدم یه وبلاگ درست کنم شروع کنم به نوشتن که اگه دوباره یه وقتی شد که اینجوری بدخواب بشم کاری واس ا
نمیدونم تازگیها من دارم زیاد ناراحت میشم یا ناراحتیهام به جاست!مسئله اینجاست که با شخصی که باعثش شده هم حرف نمیزنم،اصلا نمیدونم این مشکله یا درسته؟بههرحال الان از یه سری اشخاص به دلایلی ناراحتم،باهاشون حرف نمیزنم باهام حرف نمیزنن چون قطعا متوجه ناراحتیم نیستن.
اینها همه بهکنار،چهقدر بدم میآد از شوعاف و چهقدر بدم میاددد که یکی بیاد بهجای من اینکارو بکنه [اصلا نمیدونم ساختار جملهم درسته یا نه ولی خب.]
+م
من آدمِ مناسبتی نیستم!هیچ وقت از رسیدن شب یلدا و عید نوروز خوشحال نشدم!و حتی از رسیدن عید ناراحت شدم.شاید وقتی دیگر که مستقل باشم و تعطیلات به دلخواه خودم سپری کنم،شیرینی عید را حس کنم.
دیشب که ماه بانو وضعیت واتس آپ دوستان و فامیل را نگاه میکرد،ناراحت شدم!ناراحت شدم که کز کرده بود و ما یلدایی نداشتیم.خانواده پرجمعیت ما پراکندست و اخرین دورهمی که همه جمع بودیم برمیگردد به عید سال نود و دو! از ان به بعد همیشه یک نفر غایب داشتیم و من اینجور مواق
جالبه که به مرحلهای رسیدم که قبل از آزمونهای آزمایشی استرس میگیرم! همیشه در زندگیم یک انسانِ سرخوش بودم و سعی میکردم استرس کمی رو بابت درس به خودم وارد کنم. اما کنکور داره منو وارد مرحلهی جدیدی میکنه و این ناراحتکنندهست. باید ورزش رو حتماً به برنامهم اضافه کنم و روز قبل از آزمون رو خالی بذارم و برنامه نریزم.
به هرحال باید مراقب خودم باشم. شما هم باشید.
خدا را شکر امسال قسمت شد و در پیادهروی اربعین شرکت کردیم.
دو زوج بودیم. من و بانو به همراه دوستش و همسرش. من با آنهایی که میگویند پیادهروی اربعین جای خانمها نیست مخالفم. مسلما همراهی با یک خانم در طول مسیر سختیهای خاص خودش را دارد اما نمیشود گفت این سختیها بد است یا نباید باشد. اتفاقا خوب است. بعضی چیزها را برای انسان ملموستر میکند. به هرحال خانمها تاب و توان کمتری از لحاظ جسمی دارند و این طبیعی است.
وقتی کمکم پاها شروع کند
«انتخاب»، بزرگترین چالش زندگی انسانهاست. هیچ آدمی نیست که کمالگرا نباشه و هیچ کسی نیست که از «زیاد» داشتن «قدرت،پول،شهرت» خوشش نیاد. اون چیزی که آدم رو به انتخابهای کوچیک وا میداره ترس از پیامدهای انتخابهای بزرگه. ترس از عدم امکان بازگشت. ترس از شکست بزرگ. هرچی انتخابها بزرگتر و پر سودتر باشن هزینههای جانبی و احتمالی اونها بیشتر میشه. و البته کسی به «زیاد» و «کاملِ» چیزی میرسه که دست به انتخابهای بزرگ بزنه.
-----------------------------------
پ
1. امروز صبح با کلی نشاط و شور و شادابی رفتم به مدیرمون برا اوللللین بار سلام کردم (اونم چون زل زده بود بهم) . بعد یه نگاه عمیقی به ابروهام کرد و گفت سلام عزیززززممممم.
این عزیزم خیلی معنا ها داشت. یکیش اینکه مثلا عزیزم دیگه از این گوجه ها نخور :))) یا مثلا منظورش این بوده که خیلی ایکبیری ای عزیزم. به هرحال من دیگه به کسی سلام نمی کنم -____-
2. فردا با نیلی اینا میریم بیرون و در "چی بپوشم" ترین حالت ممکنم :| چی بپوشم؟
3. خوش ب حال این دخترا که با موهای کو
اهمیت هشتگها: بدانید کجا، چرا و چگونه باید از آن استفاده کنید
دیگر هشتگ در شبکههای اجتماعی رویکرد جدیدی به حساب نمیآید.
به هرحال، اگر شما کسی هستید که به تازگی با هشتگهای شبکههای اجتماعی آشنا شدهاید، چیزهایی هست که باید دربارهی آنها بدانید.
شاید فکر کنید که نشانهی پوند (#) فقط برای زمانی که میخواهید پست صوتی خود را چک کنید بهکار میرود ،اما باید بدانید که این نشانه وقتی وارد دنیای شبکههای اجتماعی میشود معنای کاملا م
دوستم پیام داده بود که گویا جویای احوالم باشه...دختر خوبیه و برای من همکشیکی بدی نبود هیچوقت...نمیدونم چی شد و من چی پرسیدم که جواب این شد:"کار کردن خییییلی خوبه،خیلی بهتر از اینترنیه"...هی به این جمله نگاه میکردم و میگفتم نه بابا،فکر نکنم قصدی داشته ولی نمیدونم چرا چند ساعت گذشته و من هنوز بهش فکر میکنم...درسته که به هرحال خونه نشینی آسیب پذیرم کرده اما واقعا توی این شرایط به تنها چیزی که نیاز نداشتم این بود که دوستم بهم یادآوری کنه ما اومدیم س
بسم الله الرحمن الرحیم
تاهمین سال۹۶دنبال ارامش و راحتی بودم..
خسته شده بودم از خودم،ازاینکه چقدر بدبختم،ذلیلم،خوارم،شکسته ام،هیچی نیستم ووو....میخواستم خودمو عوض کنم از اون منجلاب تاریک دربیام،نجات پیداکنم برای خودم زندگی کنم قوی باشم و...بهش دست هم پیداکردم اما چه میدونستم دارم وارد وادی عشق میشم...
عشق سوختن دارد..
سوختن در آتشی که تا خودت را نجات ندهی،نجات نمی یابی...
فکرمیکردم عشق فقط خوش گذراندن هست،به هرحال کسیکه دیدش محدود باشه همین ف
بسم الله الرحمن الرحیم
تاهمین سال۹۶دنبال ارامش و راحتی بودم..
خسته شده بودم از خودم،ازاینکه چقدر بدبختم،ذلیلم،خوارم،شکسته ام،هیچی نیستم ووو....میخواستم خودمو عوض کنم از اون منجلاب تاریک دربیام،نجات پیداکنم برای خودم زندگی کنم قوی باشم و...بهش دست هم پیداکردم اما چه میدونستم دارم وارد وادی عشق میشم...
عشق سوختن دارد..
سوختن در آتشی که تا خودت را نجات ندهی،نجات نمی یابی...
فکرمیکردم عشق فقط خوش گذراندن هست،به هرحال کسیکه دیدش محدود باشه همین ف
وااای دارم از زور خواب میمیرم. من از دیروز صبح نخوابیدم. الانم خوابم میاد اما خوابم نمیبره :/ کل بدنم انگار داره سمت بی حسی میره فکر کن با این وضعیتم مخم بکش تا کتاب بخونم. اونم این کتابو. همش دلم سمت درباره عکاسی هست. امروز روز بدیم بود. خیلی بد دادم امتحانم رو. فکر نمیکردم واقعا خونده بودم شاید مخم نمیکشید نه؟ باید میخوابیدم :( بیخیال دیگه کاری هست که شده و من خب دوباره تلاشمو میکنم تا امتحان بعدی نمرم خوب بشه. به هرحال مدرسه که نیست :/ حالا فوقش
شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خان
الان اگرچه در دیدگاه عموم یکشنبهست ولی برای من حکم عصر چهارشنبه رو داره؛ از اون جهت که خونهام. پنجشنبه که رسیدم، سالگرد مادرجان بود. بعدِ اون، لش کردم تو خونه. میشینیم رو مبلای نارنجی، با مامان و بابا چای و شکلات میخوریم و با خودم فکر میکنم هفته پیش، بودن تو این شرایط مکانی آرزوم بود. دقیقا یک هفته و یک روز پیش که از قضا شب یلدا بود، یه ساعتی رو پشت بوم عکسای مامان و بابامو نگاه کردم و قدم زدم و گریه کردم و از آلودگی و گریه نفسم تنگ شده ب
خوب یادمه که اون روز اتفاقا خواب موندم. بلا فاصله آژانس گرفتم و خودم رو به آموزشگاه رسوندم. بچه ها رفته بودن کارگاه. منم رفتم و درست سر موقع رسیدم.
قرار شد هر دو نفر یک گروه بشن. منو یکی از بچه به نام سارا هم تو یک گروه قرار گرفتیم. استاد از انبار کارگاه تکه های کابل رو بیرون آورد. چند تا از بچه ها هم بهش کمک کردند. تا کابل های برق فشار قوی رو بیارن تو کارگاه.
کابل ها از قبل به هم متصل شده بودند. ترم های قبل هم رو این کابل های برق فشار قوی کار شده بو
شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خان
صبح حدودای ساعت 2 رسیدیم. و 4 رفتیم حرم. این بین حتی یکدقیقه هم نخوابیدم. اونموقع از دست طهورا ناراحت نشدم که انقدر طولش داد تا پاشه و بیاد و اصرار هم داشت که حتما با من بیاد. اما الان دارم از دستش حرص میخورم که صبح باعث شد تنها نمازی که میتونستم تو حرم بخونم رو نتونم جای درست حسابیای که دلم میخواست بخونم. مثلا توی گوهرشاد یا توی فضای اطراف ضریح! به هرحال نماز رو که خوندیم، حدود یه ساعت زیارت کردم و دیدم واقعا توان ندارم که بیدار بمونم.
درباره این سایت