کتابِ "فیورتّی" یا "گلهای کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولینامههای مشهورِ مسیحیست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستیناش. روایتهای این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمدهاند. آنچه میخوانید فارسیِ یکی از همین روایتهاست.
به راه آوردنِ قدیس فرانچسکو استاد برناردوی آسیزیایی را
روستای کوچکِ من، لابه لای آفتاب صبحگاهی و چمنزار دلنشینش، در کنار خاله و بابابزرگ، در کنار زهرای مهربان :)
به من که دارد حسابی خوش میگذرد :)
اینجا که هستم حس میکنم در سلامت کامل به سر میبرم...
+من متعلق به این روستای کوچکِ قشنگم :)
دانلود رایگان فیلم Im Not A Murderer 2019 با کیفیت Full HD
دانلود فیلم Im Not A Murderer 2019 با لینک مستقیم
نسخه کم حجم و با کیفیت x265 اضافه شد
کیفیت 720 ، 480 ، 1080 اضافه شد
خلاصه داستان فیلم :
این فیلم داستان یک معاون پلیس به نام فرانچسکو را به تصویر میکشد که به زودی با بهترین دوست خود به نام جیووانی که یک قاضی است و دو سال او را ندیده است ، ملاقات میکند. اما صبح همان روز قاضی توسط فرانچسکو مرده پیدا میشود و همین باعث مشکوک شدن پلیس به او میشود و…
ادامه مطلب
تابستان 98 را به سبکی جدید شروع کردیم، ما بودیم و طراوت رنگ ها و خورشیدی که به ما انرژی و توانی نو و تازه می بخشید. تمام آنچه اینجا می بینید گزارشی از فعالیت گروه ما در تابستان 98 و بازخوردهای آن در دبستان کوچکِ شهرستان رامسر است.
اینکه ابتدای امسال تصمیم گرفتم از کاههای کوچکِ خوشحالی ، کوههای بزرگِ شادی و مسرت بسازم، بی تاثیر نبود در اینکه امروز مدام انگشت اشاره و میانیام را بگذارم روی صفحهی گوشی و عکسهایمان را بزرگ و بزرگتر کنم و لبخند بزنم. که روی چشمها زوم کنم در جستوجوی برقِ شادی تا دلم گرم شود؛ که ما دانشجوهای کوچکی بودیم که جز عکس گرفتن، راهی برای ابراز ذوقمان نداشتیم!
فرانچسکو ضلع سود من گفت: "خوردن، مثل گوزن است."
تور های لحظه آخری استانبولمن شوربا خانمهای کوچک یونان اندر شال های سیاه شوربا کوس های چوبی وقوف محاصره شده بودم، آدم رقص های سنتی، نوباوگان را در اکنون اجرا، مشروب های زیادی، یکدلی بز گوساله وحشی آزموده شده اندر چهره من مهارت شده بودند.فرانچسکو، سید خوابگاه من، مرا بالا این بزم از کامل یونانی ها فراخوانی کرد. تشک فرانچسکو سازمان ایوس است. همه حین را می دانند او یکدلی همسرش دوباره یافتن و گم کرد
از وقتی با پملا فرانچسکو آمانیتا( طوطی اینجانب :/) که پمی صداش میکنم ، میرم بیرون، خیابون قشنگ تره:/ حتی خرید میتونه جذاب باشه :/ دیگه هیچی برای خسته کننده بودن وجود نداره:/ماهیچه ی پام وسط راه نمیگیره :/ و فروشنده های خسته و کلافه هم حس آدم خواری ندارن:/ بچه های لوسِ مردم با دیدنت ممکنه بهانه بگیرن و بگن طوطی میخوان،و احتمالا فحش میخوری :/ توسط مادر بچه :/ چقدر هیجان انگیز ^^ :/ تا حالا تجربه ی حیوون بیرون بردن نداشتم میدونی?:/این دفه بچه کوچولوها
ما عاشقانِ کوچکِ بیداستانیم ...
#حسین_منزوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
آسمان به طرز عجیبی سفید و طلایی بود.اشعه های طلایی خورشید اخرین نفس هاى خودش را میکشیدند که به خانه برگشتیم.
تغییرات از زمان رفتنمان،محسوس بود و به غایت دلبر.
درخت بهِ باغچه،شکوفه های سفید داده بود.میوه ى نارنجی کامکوات و آلوچه های سبزِ کوچک از روی درخت هایشان،به من چشمک میزدند.
غنچه های رنگى و بسته ى باغچه باز شده بودند.
مشغول بلیعدن اینهمه لطافت با چشمانم بودم که گربه کوچکِ حیاط به استقبالم امد و خودش را زیر پایم لوس کرد و میومیو سر داد..
شک
اتاقم را عوض کردم.امید است که این تغییر مختصات جغرافیایی -هرچند کم!- در تغییر احوالاتم هم موثر باشد.و خدایا، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ..
عکس نویس: زاویه دید کنونی!(هر چند به پای زاویه دیدای ژذابِ شما نمیرسه!)
یستیان بوبن در کتاب رفیق اعلا جمله ای را به قدیس فرانچسکو آسیزی نسبت می دهد که معنای آن اگرچه در نگاه اول غریب و دور از ذهن است اما کاملا با واقعیت منطبق است. فرانچسکو آسیزی می گوید از ستیز پرهیز کن چرا که با هرچیزی ستیز کنی همانند آن می شوی.
چه به تجربه شخصی خود نگاه کنید و چه به تجربه های تاریخی متوجه می شوید که ستیز با یک پدیده بهترین راه برای تبدیل شدن به نسخه ای پیشرفته تر از همان پدیده است.
داستان فعالان قومی آذری زبان که به درستی بر حق
صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد
موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت میتوانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه میکردند.هر وقت هم که کسی میخواست یکی بخرد،همه شروع میکردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی
ایستاده بود جلوی آینۀ کوچک روی میز و سعی میکرد خودش را ببیند. خودش را خم میکرد، از گردن به پایین را نمیدید، راست میایستاد، صورتش را نمیدید! از اینکه فقط میتوانست بخشی از خودش را ببیند عصبانی شد که: "من میرم خونهمون، آینۀ شما منو درست نشون نمیده!"...
راست میگفت، آینه کوچک بود.
**
موقع رفتن، آینۀ قدّی جلوی در را دید، مکث کرد، خودش را دید؛ تمام و کمال. خندید و رفت.
حاشیه:
با این کارش، مثالی که همیشه میشنیدم را به چشمم دیدم؛ انسان را
تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.
قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم...این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه...
شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز
اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بو
سُقوط از طبقهی همکفِ یک ساختمانِ شصتوچهار طبقه! در دنیایی که وارونگی، نام کوچکِ مرا فریاد میزند. اینبار وارونه دیگری است؛ بر روی دستهایش راه میرود؛ با پاهایش کسانی را در آغوش میکشد؛ ذهنِ بیمار او در میانِ پاهایش جاخوش کرده است و چیزی که میانِ دستهایش باقیمانده است را از کسانیدگر پنهان میدارد! کسی که جان میگرفت، امروز جانی دوباره میبخشد، و آن کس که روزیآورنده بود، سمِ کشندهاش را به خوراکِ شبانهات آغشته میکند. وا
یا کریم
فعلا این برنامه نصفه برای بهمن!
به تلاش برای اول وقت خوندن نماز هام ادامه بدم. اگر نخوندم تنبیهش همون تنبیه ماه پیش ( به ازای هر نمازی که دیر شد یه نماز قضا هم علاوه بر نماز اصلی بخونم)
هر ماه یه قسمت از پولم رو پس انداز کنم
حتی شده آخر ماه! هر جای ماه که شد، یه فعالیت اقتصادی شروع کنم! حتی در حدِ کوچکِ راه انداختن اون پیج برای اکسسوری های دخترونه
به صبح ها حدودای 6 بیدار شدن ادامه بدم. حتی بعدش که قرارم با ف.سین تموم شد
فردا امتحان فل
راستش فکر میکنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد میداند که در اینجا (وبلاگم را میگویم) علاقۀ زیادی به ربطدادنِ چیزهای خیلی بیربط به زندگی دارم. دستهایم را شستهام. بشقابِ استامبولی را میگذارم جلویم. شروع میکنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لبها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم میگیرم. همینطور ادامه میدهم تا برنجِ دایرهایشکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود
◔ صدای در چوبی اتاقک درمیآید و لحظهای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر میشود. دستی میاندازد و کلید تکچراغِ 200واتی اتاقک را میزند و در را میبندد. کیسۀ دور کمرش را باز میکند و آرام میاندازد کنار در. چندتا از سیبها از کیسه بیرون میریزند و یکی هم که انگار خیلی بیقراری میکرده تا وسطهای اتاق میغلتد و میرود... لختی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینهاش جمع کرده و حواسش را داده به کا
صبحِ زود! آسمان دلش ابریست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکیام را بپوشم یا زیر مانتوی لیموییام،آن بلوزِ گپِ سرمهای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندانهایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
دوباره نزدیک به آن ایام تولد لعنتی ام شدیم و اخلاقم به صورت پیش فرض روی حالت تخماتیک قرار گرفت:/نمیدانم چرا همیشه در روز تولدم از سگ هار هم بدتر و عوضی تر میشوم:/فکر کنم افسردگی بعد از زاییده شدن میگیرم:) کلا از بچگی با این روز مشکل داشتم:)فکر کنم از همان موقع هم طرفدار انقراض و نابودی بوده ام...بالاخره از ان دوران گذشتیم ،هنگام فرود در زمان رسیده و خلبان تخماتیک خاموش شده تا خلبان اصلی یعنی من کنترل پرواز را در دست بگیرد:/در واقع گند کاری هایش ر
دوباره نزدیک به آن ایام تولد لعنتی ام شدیم و اخلاقم به صورت پیش فرض روی حالت تخماتیک قرار گرفت:/نمیدانم چرا همیشه در روز تولدم از سگ هار هم بدتر و عوضی تر میشوم:/فکر کنم افسردگی بعد از زاییده شدن میگیرم:) کلا از بچگی با این روز مشکل داشتم:)فکر کنم از همان موقع هم طرفدار انقراض و نابودی بوده ام...بالاخره از ان دوران گذشتیم ،هنگام فرود در زمان رسیده و خلبان تخماتیک خاموش شده تا خلبان اصلی یعنی من کنترل پرواز را در دست بگیرد:/در واقع گند کاری هایش ر
گاهی پیش می آید که یک پست را رمز دار میکنم،نه برای اینکه حرف خصوصی ای گفته باشم،نه، اصلا!
راستش...
میدانید، من غم ها و ناراحتی هایم را رمز دار میکنم، تا شمارا فقط توی حالِ خوبم و روزهای قشنگم شریک کنم، نه برای اینکه، شما آدمِ روزهای سختِ من نباشید و نتوانید مرا در کنارِ نباتِ غمگین بپذیرید، اتفاقا شما آنقدر مهربان و لطیف هستید، که آدم بتواند خیلی راحت رویتان حساب باز کند...
من فقط دلم میخواهد یک نباتِ شاد و باانگیزه گوشه ی ذهنتان داشته باشید،
1
اکیپ نرگس اینا برام ناخوشایندترین پدیده دانشگاهه. توصیف حسم بهشون یه کم سخته ولی شاید تصورش آسون باشه! چندین نفر چادری جمع شده دور یک نفر. اون نفر؟ نرگس! دوست زیبای من! حالا دیگه ازش گریزونم نه فقط چون یه چشمی رو میگیره، که چون اون هم من رو نمیپذیره! احتمالا چون چندان خوب و سر به زیر به نظر نمیام! چون پسرا رو توی کلاس به اسم صدا میکنم و به محض اینکه کلاس کنسل میشه با همه بچه ها راه میفتم سمت سر در تا عضوی از یک اعتراض کوچکِ دانشجوییِ بی هدف ام
صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتی به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچههایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درختهایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشیام را برداشتم و اینترنت گوشیام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. ک
تا چند سال پیش اسم سوریه برای ما معنی حرم مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) را داشت
ولی تا همیشه برای ما نام سوریه
پشتمان را...
دلمان را می لرزاند...
وعده گاه..
نه !!
قربانگاه می دانید یعنی چه؟؟!!
جغرافیای دلمان گسترده ترشد
خان طومان دیگر
یعنی منطقه ای از مازندران ..
سند حرف هایمان؛
قباله ی مالکیت مان، خون سرخ شهیدان حاج عبدالرحیم هاست
سالخورده و کابلی هاست
قنبری و بلباسی و جمشیدی هاست اسدی ؛ حاجی زاده، رادمهر؛ عابدینی و کمالی و عشریه هاست
مشتاق
دلسوزیهای بیخود فایدهای ندارد. نیازش نه محبت ما بود و نه غذا و نه حتی آن تکه یخهایی که من هر از گاهی میانداختم داخلِ تُنگش. نیازش بی نیازی از من و امثال من بود. نیازش همنوعانش بود نه محبت. نیازش جلبکهایِ تهِ استخر بود نه آن ذره غذایِ رویِ آب. نیازش سرمایِ شدید نیمه شبها بود نه نیمه یخهایِ من. فهمیدم ماهیهایِ قرمزِ تُنگ از دلسوزیهایِ بیخودی میمیرند، همانطور که آدمها هم نیز. گاهی باید خود را از تُنگِ کوچکِ احساسِ نیاز به دیگ
من دلِ همه چیز رو تو پزشکی دارم...
مریض استفراغ کنه ، ادرار کنه ، مدفوع کنه ، مغزش بیرون باشه ، روده اش بیرون باشه ، فوت کرده باشه ، نهایتش همراه با کارم عق میزنم که یه رفلکسِ طبیعیه ولی بی تفاوت به کارم ادامه میدم...
تنها چیزی که تحملش رو ندارم دیدن بچه هاییه که مورد کودک آزاری قرار گرفتن!
بچه ای رو که حتی عموما سالمه یه دستش مثلا شکسته ، تن و بدنش کبوده ، میندازم به یکی دیگه و اصلا نمیتونم تحمل کنم...
یه مورد کودک آزاری آوردن که از دیدنش گریه ام
همهی گردشگران شهر ونیز را به خاطر کانالهای زیبای آبی آن میشناسند
اما این شهر در کنار کانالهای خود، جاذبههای مخفی دیگری هم دارد.
میراث هنری و کهن ونیز به همراه با جاذبههای آبی این شهر، از سالهای دور گردشگران بیشماری را از سراسر جهان به اینجا میکشاند. موج گردشگران در ماههای تابستان به این شهر هجوم میآورند؛ اما ونیز همچنان جاذبههای مخفی و مسیرهای کشف نشدهای هم دارد که آنها را به شما نشان خواهیم داد.کانتینا دی موریکانال
میدانید زیاد حوصله ی مقدمه چینی ندارم.
بگزارید رک و پوست کنده بگویم که یکی از همین شب ها عروسی یکی از اقوام نزدیک من است.
خانواده ی دختر مدتی است که دارند تدارکات جهاز را میبینند و حدودا 3روز است که وسایل را در خانه داماد میچینند.
من دیروز و پریروز انجا رفتم تا کمک بکنم اما با انبوهی از وسایل بی مصرف و چشم هم چشمی روبرو شدم که هنوز هم از فکر کردن به ان تنم میلرزد.
خودم به شخصه بیشتر از 4نوع جا قاشقی دیدم که یا به کابینت متصل میشد یا به بالای ظرفشور
میدانید زیاد حوصله ی مقدمه چینی ندارم.
بگزارید رک و پوست کنده بگویم که یکی از همین شب ها عروسی یکی از اقوام نزدیک من است.
خانواده ی دختر مدتی است که دارند تدارکات جهاز را میبینند و حدودا 3روز است که وسایل را در خانه داماد میچینند.
من دیروز و پریروز انجا رفتم تا کمک بکنم اما با انبوهی از وسایل بی مصرف و چشم هم چشمی روبرو شدم که هنوز هم از فکر کردن به ان تنم میلرزد.
خودم به شخصه بیشتر از 4نوع جا قاشقی دیدم که یا به کابینت متصل میشد یا به بالای ظرفشور
دیگر دلیلی برای ایستادن ندارم. دلیلهای سابق چه باقی باشند و چه نه، دیگر کافی نیستند.
اولَش که قرار بود مادرانگیِ مادر را به غلیان نیندازم. باید سکوت میکردم و پشت درهای بسته بغض میکردم و اشک هم ممنوع، چون چشم را سرخ میکند. بعد باید مراقب میبودم که نه تو بفهمی و نه آن دوستِ کثافتِ مطلقت که جز تو کسی را برای خودم نگذاشتهبودم در جهان. صمیمیترین دوستم را از دست دادهبودم و تنهای مطلق بودم. بعدترش نباید میگذاشتم کسی در آن مدرسهی مسخ
یک خبرنگار ایتالیایی از مشکل مهاجم ایرانی زنیت برای پیوستن به ناپولی خبر داد.
بخش فوتبال جهان مجله خبری ورزشی اسپورت استار
به گزارش خبرگزاری فارس، این روزها رسانه های ایتالیا هر روز درباره انتقال احتمالی سردار آزمون، مهاجم ملی پوش کشورمان و عضو باشگاه زنیت سن پترزبورگ به ناپولی خبر می دهند.
امروز فرانچسکو مدوگنو، خبرنگار شبکه اسکای اسپورت ایتالیا از مشکل مهاجم ایرانی برای پیوستن به این تیم خبر داد و گفت: آزمون تمایل دارد که به ناپولی
✍✍✍
زندگی کن مرا...
قلم که آوردم و دواستکان کمرباریک چای ؛ بیابنشین ، تا باهم ؛ خاطره بنویسیم...
تو بگو ، تا من بنویسم ، تو یادآوری کن تا من سیاهه کنم !
یادت هست ؛
وعده داشتیم با خِش خِش خسته ی خیابان های آذر ؛ با ؛ بی چتر زدن به کوچه های نمناکِ کنگ ؟
با بلعیدن بی دریغِ بوی هیزم و آتش ، با دویدن از میان آبگیرهای کوچکِ میان رود ؟
چطور یادت نیست؟ شوق گذاشتنِ اولین رَد ؛ روی برفهای دست نخورده ی تا صبح باریده را ؟
خیره شدن به چشم های تو و
سلاممممم علیکممممممم:D
حالتون چطوره؟!;)
من اومدم با زنگِ درس زندگی ;) بخونید:
هیچ قدم کوچکی بیاهمیت نیست. قدمهای کوچکمان را بیارزش نبینیم. مهم نیست به هدف برسیم یا نه، همین که در مسیرمان یک قدم هم به هدف نزدیکتر شویم یعنی حرکت. هیچ حرکتی بیارزش نیست. اگر مدام فقط به «هدف رسیدن» را در نظر بگیریم لذتِ تلاش و شکست و حرکتِ دوباره را از دست میدهیم.
به نظرم هدفِ ما نباید رسیدن به هدف باشد، بلکه باید در مسیرِ هدف به جلو حرکت کردن باشد.
ح
از آنجا که متاسفانه تنها زبان تمام توجه به زبان انگلیسی معطوف شده، فرزندان ما فراموش کرده اند که سایر زبان های ارزشمند و بسیار زیباتر ن وجود دارند که می توانند با مطالعه و فراگیری آن ها مانند زبان ایتالیایی، اهداف خاصی را در آینده زندگی شخصی خود در نظر بگیرند. تا شاید بدین وسیله... مقدمات پیشرفت آینده خود را فراهم نمایند و بدینوسیله در آینده به جامعه خود خدمت کنند. زبان ایتالیایی از جمله زبان های بسیار زیبا در جهان می باشد که 60 میلیون نفر آن
حوالی سال ۸۱ بود که بالاخره از زیرزمین خانه مادرجون اسباب کشی کردیم و صاحب خانهی دراز و کوچکِ یک ساختمان سه طبقه شدیم. کوچکتر از آن بودم که دلم اتاق شخصی بخواهد و مامان هم شبها رختخوابم را در پذیرایی پهن میکرد و من را با ترسها و کابوسهایم تنها میگذاشت. ساعتهای طولانی زل میزدم به راهروی باریک و تاریک آشپزخانه و از ترسِ بیرون آمدن جن و هیولا چشم بر هم نمیگذاشتم. یک وقتهایی بهانه میکردم و از چند ساعت قبلش میگفتم خوابم نم
سلام "ری را"ی عزیز.
الان که این نامه را برایت مینویسم در آغوش امن خدا هستی.
راستش را بخواهی خواستم با تو،صحبت کنم.در این همهمه ی افکار کسی نیست به حرفایم گوش دهد و از آنجایی که تو افکاری برای همهمه نداری حرف هایم را با دقت بیشتری گوش میدهی.
راستش را بخواهی اینجا هوا خوب نیست.آتش بود که به پا شد در این چند مدت،حسابی
هوا پر از دود شده.هیچ چیز را نمیشود درست دید.
خفقان دارد،نمیشود نفس کشید.بغض های زیادی فرو خورده میشود که برای قلب ضرر دارد.
قلب های ز
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده ت
تکیه کلام | Catch Phrase
سلاح ها و انجیل ها | Guns and Bibles
بسیار زینت شده | Highly Decorated
ملّاح پیر | Old Salt
در معرض خطر-ریسک/دست تنها | Out on a limb
دنیای کوچکِ کوچک | Small, Small World
می تونید من رو 'ادمیرال' صدا کنید | 'You may call me 'Admiral
رپِ بد | Bad Rap
سلام "ری را"ی عزیز.
الان که این نامه را برایت مینویسم در آغوش امن خدا هستی.
راستش را بخواهی خواستم با تو،صحبت کنم.در این همهمه ی افکار کسی نیست به حرفایم گوش دهد و از آنجایی که تو افکاری برای همهمه نداری حرف هایم را با دقت بیشتری گوش میدهی.
راستش را بخواهی اینجا هوا خوب نیست.آتش بود که به پا شد در این چند مدت،حسابی
هوا پر از دود شده.هیچ چیز را نمیشود درست دید.
خفقان دارد،نمیشود نفس کشید.بغض های زیادی فرو خورده میشود که برای قلب ضرر دارد.
قلب های ز
+پس زمینه(ترجیحاً با صدای کم و ملایم) :
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
ساعت چهار و نیمِ بعد از ظهر است
پاییز ، پنجمِ نوامبرِ 2026 ، در آپارتمانی
واقع در مختصاتِ 59°19'39.0"N 18°02'15.2"E هستم.
نسیم سردی میوزد.
+پس زمینه(ترجیحاً با صدای کم و ملایم) :
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
ساعت چهار و نیمِ بعد از ظهر است
پاییز ، پنجمِ نوامبرِ 2026 ، در آپارتمانی
واقع در مختصاتِ 59°19'39.0"N 18°02'15.2"E هستم.
نسیم سردی میوزد.
فن
پومودورو یا تکنیک پومودورو یکی
از روشهای مدیریت زمان، ابداعشده توسط فرانچسکو چیریلو است. بر طبق این
روش بهترین تکه زمانی برای کار کردن ۲۵ دقیقه است که برابر است با مدت زمان لازم برای
درستکردن سس پومودورو که یک سس گوجه فرنگی سنتی ایتالیایی است. فرد پس از ۲۵ دقیقه کار
باید برای مدت کوتاهی مثلاً ۳ تا ۵ دقیقه استراحت کند.
در
این فن، هر بازه زمانی ۲۵ دقیقهای یک پومودورو نامیده میشود و پس از هر چهار پومودورو یک
استراحت طولانیتر
سلام نرگسم
سلام دخترکم!
تقریبا یک ماهی می شود که یاد گرفته ای برگردی روی شکم و سرت را بالا بیاوری، کمی زل بزنی به من یا مادرت و شکلک برایت دربیاوریم و لبخند تحویلمان بدهی. لبخندهایت را خیلی دوست داریم؛ چشمانت هنگام لبخند زدن می خندد.
عزیزکم! به جز برگشتن البته کارهای دیگری انجام می دهی؛ برای چند لحظه چهار دست و پا می مانی، در همان حالت کمی بدنت را عقب و جلو می کنی بدون اینکه ذره ای به جلو یا عقب حرکت کنی، هر چیزی را از جمله دست هایم که جلوی صورتت
"به دعوت آقا رهام و آقا گل"
سلام پینوکیو! خوبی مرد چوبی؟امیدوارم حالت خوب باشهپینوکیو جان! دلم برای دروغ های کودکیت تنگ شدهبرای دروغ های مصلحتی ات ، با اینکه هر بار دروغ میگفتی دماغت دراز میشد ، ولی تو مجبور بودی!پینوکیو یادت میاد روباه مکار تمام غم های روزگار را برایت به ارمغان می آورد؟ یادته یکبار همه ی پول هاتو از چنگت درآورد؟ ولی تو همش منتظر خوشبختی پدر ژپتو بودی!تو خیلی سختی کشیده ای! خیلی عذاب دیده ای! آن هم بخاطر هیچی! بخاطر چند تا دروغ
عزیزم؛ جهان روزبهروز به ما تنگتر میشود. ما در مقطعی از تاریخ به تنگنای مغزهای کوچکِ عدهای احمق گرفتار آمدهایم و آنها غرقِ لذت از غصبِ ما، غصبِ خودِ ما، خونِ زندگیهایمان را میمکند. عزیزم؛ مجالِ بیشترنوشتن نیست. تا چند دقیقه پیش با تو صحبت میکردم و تلاشِ زیادی میخواست متوقف کردنِ اشکهایم، باز نمیخواهم بنویسم و پای هر کلمهام اشکی روانه کنم. وقت خواب است. اما خلاصه اینکه، جهان را روزبهروز به ما تنگتر میکنند، دنیا را ق
یک - من آدمِ تربیت شده در جامعهی دو قطبیام. از روزی که فهمیدم چی به چیه، همیشه آدمها به دو دسته تقسیم میشدن؛ یا خوب بودن یا بد. اولین بار توی بچههای کوچه بود که این تقسیمبندی اتفاق افتاد. هیچ بچهای توی محل ما از نظر پدرومادرِ من، خاکستری نبود. همه یا بچهی خوبی بودن که باید باهاشون دوست میشدم یا بچهی بدی میبودن که باید ازشون دوری میکردم.
مهدی مسجدی، پدر و مادر نداشت. یه پیرمرد و پیرزن، اون رو بزرگ میکردن. خانوادهی سه نفری
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
یا ملجا العاصین
از پاییزِ امروز که عدد دهگانِ سنش،« یک» را گذرانده ، به تویی که خودِ منی در زمانِ دهگانی که « یک» بود...
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
پاییزِ کوچکِ من که حالا، در راهرو مدرسه گریه میکنی ، بگذار برای تسلی ات بگویم که راست میگویند که این هم بگذرد.
که "حدیث" را، بعدها نخواهی دید جز در دقایقی کوتاه و اتفاقی... که دیگر خودت مایل به ادامه ی عمیقِ این دوستی نخواهی بود.
اما " بهار"... حقیقتش توصی
کارکلاسی و بارش فکری صفحه 27 پودمان الکترونیک کاروفناوری هشتم
به کمک یک دیود نوردهندهٔ 3 ولتی، جای باتری، دو عدد پیلِ قلمی یک و نیم ولتی، یک چراغ قوه کوچکِ دست ساز، درست کنید.هنگامِ اتصالِ قطب های مثبت ومنفىِ باتری به دیود نوردهنده، باید اتصال صحیح پایه هاى دیود رعایت شود.
بارش فکری: اگر از یک باترى کتابی 9 ولتى استفاده کنید، دیود نوردهنده می سوزد، چرا؟
جواب:
زیرا شدت جریانی که یک باتری 9 ولتی به علت اختلاف پتانسیل بالا ایجاد می کند زیاد است و
دوست نداشتم دربارۀ فیلمهای جشنواره چیزی بنویسم. اما شب گذشته تا اینقدر نادیدهگرفتن خروج معنای خوبی نداشت. نادیدهگرفتن خروج یعنی بستن دهان سینمای اعتراض. یعنی بستن دهان منتقدان. یعنی مبارزه با هنر شریف، آزاد و عدالتطلب. ما در این ده سال همهجور فیلمی ساختیم و بههمهجور فیلمی هم جایزه دادیم و همهجور فیلمی را هم به عنوان نمایندۀ ایران و ایرانی راهی اسکار و دیگر فستیوالها کردیم؛ بزرگترین توهینها به انقلاب اسلامی، به شهیدا
1. آذوقه :
ارزاق، توشه، جیره، خواربار، خوراک، قوت، غذایی که در سفر با خود بردارند. / مرحوم نجفی «آزوقه» را صحیحتر دانسته است؛ اما فرهنگ املایی خط فارسی فقط «آذوقه» را درست میداند؛ پس این کلمه را باید به شکل « آذوقه » بنویسیم.
2. القای شبهه:
القا کردن یعنی تلقینکردن و آموختن / شبهه: شک وگمان، شک انداختن.
3. امپراتور احساس:
امپراتور یعنی امیر، پادشاه، خدیو، شاهنشاه، مَلِک. / عنوان فرمانروایان روم قدیم، شاهنشاه مقتدری که برقلمروهای وسی
اشتباهاتِ بیسر و پا را نگاه؛ پناهی جز خودم نمیدانند، هر طور که میرانمشان، هر وهم و ترسی که در دلِ حقیرشان میاندازم، باز به خودم فرار میکنند. پرندهای که چشمش را به دام هنگامهی هیاهوی ضیافت دانه ببندد، دیگر پرنده نیست، جواز پریدنش باطل میشود، شاید هم بودنش.
اگر دیگر نمیتوانستم بخوابم چه؟ انگار کسی تمامِ زمان را بزرگوارانه به من تقدیم کردهبود. در لحظههای اشتراکِ سکوت، دیگر فرصتهای بسیاری داشتم به چیزی فکر کنم، پرندهای
شنیدن (بدون این خوانده نشود.)
امروز، یکساعتی که در کتابخانه دانشگاه منتظرت بودم تا برسی و بعد از یک هفته، چنددقیقهای گرچه زیرِ آوار درس و کار، کنار هم باشیم، سعی کردم برایت بنویسم. هزاران جمله مبهم و هزارهزار کلمه مغزم را تکهتکه کرده بودند، و بین من و واقعیت هالهای نازک اما مبرهن ساخته بودند و تا نمینوشتم واقعیت به حالتِ عادی بازنمیگشت، نتوانستم بنویسم. دستم به کیبرد لپتاپ عادت کرده بود. دو صفحه برایت پر کردم اما انگار یک کلمه ه
1. آسیب شناسی: همین امروز یه قلم کاغذ بردارم و از لحظه بیداری تا لحظه خاموشی همراهم باشه. توی این کاغذ قراره هر کاری که کردمو با ذکر ساعت درجا یادداشت کنم تا نشتیهایِ هَدَر رفتِ عُمرمو بشناسم. آخر شب یه مروری داشته باشم به عملکردِ امروزم! متعجب خواهم شد از اینکه ببینم چقدر راحت دارم سرمایه عُمرمو هدر میدم! 34 سال گذشت از عُمرم! خیلیا ازم سبقت گرفتن و دارن پله های ترقی رو به سرعت طی میکنن!!
2. هدف گذاری: حالا که غصه م گرفت از گذرِ عُمر، خوبه که فکر کن
بیدار که میشوم زمانم را نمیدانم، اولش میدانستم اما حالا دیگر فقط میدانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم میدهد. آن خانم و آقای میانسالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بیمسئولیتیست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخهسوار را باید درحالی
پیشتر فکر میکردم مردهام. فکر میکردم کفِ مرکزی ترین نهانگاهِ جسمم، جسدی بوگرفته از قرنها رها شدَهست از روشنا یی که در خردسالی ذبح شد. از وقتی یادم میآید، اینطور بود. از وقتی یادم میآید، میدانستهام حالم خوب نیست و وقتی میدانی حالت خوب نیست که زمانی را زنده بوده باشی، زمانی را حالت خوب بوده باشد و آن را به نحوی به خاطر داشته باشی. درست به خاطر نیاوردم هرگز اما جای احساساتِ خوب را من از بس خاراندم، زخم شد.
حالا اما مدتیست که
طبق روال هر سال،امسال هم تعطیلات عید رو توی سنندج و کنار خانواده گذروندم.
از اونجا که روابط فامیلی و دید و بازدید های اون رو دوست ندارم و انرژی زیادی ازم می گیره، هر روز حدود یکی دو ساعت رو میرم بیرون و با خودم خلوت می کنم.
یه گوشه ی دنجی پیدا کردم که درخت و سبزه و گل :) هم داره و کمتر کسی اونجا میاد، البته بجز چند تا سگ که اون دور و بر مشغول زندگی شون هستند.
خلاصه اینکه یک روز عصر نشسته بودم و داشتم با افکارم کشتی می گرفتم که یک ماشین اومد و نزدیک ب
امکانات دستگاه کارتخوان محدود به فروش و کارت کشیدن مبلغ مشخصی برای فروش نیست. این دستگاههای کوچکِ پرکاربرد نیز همانند خودپردازها، پیوسته در حال رشد و گسترش خدمات قابل پشتیبانی هستند. در حال حاضر خدمات مختلفی بر روی دستگاه کارت خوان قابل دریافت است که شناخت آنها کمک میکند یک فروشنده بتواند با افزایش رضایت مشتریان، به تنهایی و بدون فروش کالای خاصی از کنار کارمزدهای خرد دستگاه پوزسیار درآمد داشته باشد. نکته بسیار مهمی که بسیاری از افرا
وجود جزیره آشپزخانه در خانه های نقلی، فضا را کوچک تر نخواهد کرد. بلکه با کاربری چند منظوره، سبب بزرگ شدن فضا و رفع بی نظمی خواهد شد.
جزیره آشپزخانه
آشپزخانه قلب خانه است و افراد ساعت های زیادی را در این بخش از خانه میگذرانند. دکوراسیون داخلی آن بر کل فضا تاثیر میگذارد. وجود این عنصر نمایی مدرن و جذاب در دکوراسیون به وجود میآورد. وجود جزیره آشپزخانه دلایل متفاوتی دارد. ممکن است بخواهید برای طبخ غذا و انجام کارهای روزانه فضای بیش تری در اخ
التهاب
چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانهمان، بلال بخرم. نمه بارانی میآمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زدهبودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغهای تزیینیِ خیابان رنگ عوض میکردند. راننده آرام میراند و هر چند ثانیه یکبار برای آدمها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق میزد که یا
10 موزه جهان که باید حتما آنها را دید
موزه اورسی – فرانسه
این موزه باشکوه پاریس در سال ۱۹۸۶ در محل قبلی ایستگاه قطار و هتل موزه هنرهای زیبا ساخته شد که در سمت چپ ساحل رودخانه سن قرار دارد.
در طراحی این موزه از بارزههای قبلی آن کاملا استفادهشده است، گالریها به شکل خوشهای در اطراف سالن اصلی قرارگرفتهاند و نور از طریق سقف شیشهای به داخل آن میتابد. ایده شکلگیری این موزه بر اساس ایجاد ارتباطی بین مجموعه موجود در موزه لوور و مرکز ملی
برای تقویت بینایی و داشتن چشم های سالم
باید نسبت به تغذیه و مواد غذایی مورد استفاده، اهمیت قائل شویم و نکاتی را
در رژیم غذایی خود رعایت کنیم. در این مطلب به خوراکیهایی اشاره میکنیم
که برای سلامت چشم مفیدند.
اسفناج
به گزارش اختصاصی مجله دلتا؛
اسفناج و همچنین سایر سبزیجات تیرهبرگ و گوجهفرنگی، دو آنتیاکسیدان
دارند که در ماکولا هم دیده میشوند. ماکولا، بخشی از شبکیه چشم است که چشم
را از نور مضر محافظت میکند. این آنتیاکسیدانها
قلم به دست گرفتم بهنامِ کوچکِ انسانبهنامِ خیسِ مهاجر، بهنامِ بیوطنیهابه انتحار به کودک به انفجار به سربازبهنامِ خونیِ افغان، بهنامِ بیبدنیهاچقدر دشمنِ همخون و همقبیله و همخاکچقدر شاعرِ مرده، چقدر شعرِ خطرناکچقدر حسرت و افسوس برای داغِ یه ملتچقدر خندهی ماسیده روی صورتِ غمناکتمامِ کشور و مردمرو دستِ جنگ سپردنسیاستایی که چندین ساله رو به زوالنسیاسیون همه جای جهان همیشه همیننروزا میگن کمونیستن شبا ولی لیبرالنبذار
آنهایی که اراجیفم را خواندید و دم برنیاوردید، نبودنتان غمانگیز است.
آنقدر که حالا دیگر پیوسته در خانهی کوچکِ آپارتمان شمارهی بیستودو تنها خواهم بود. بدون هیچ همزبانی. بدون اینکه منتظر [۱نظر جدید] باشم. سخت شرمندهام، این ناسپاسی را اگر نبخشید حق دارید.
شاید بهتر بود بعد از هَشتحَرفی دیگر هیچگاه نمینوشتم. لِوموت اشتباهی بود که باید شروعش میکردم تا درد کمتری دلم را بفشارد؛ اما، هر روز و هر شب بیشتر میشد. تک تک واژهها می
ویتامینها و املاح بسیاری در
تقویت بینایی نقش دارند. بسیاری از این ویتامینهای مورد نیاز را میتوان
از طریق خوراکیهای مفید به بدن رساند. در این مطلب، به این خوراکیها
اشاره میشود.
برای تقویت بینایی و داشتن چشم های
سالم باید نسبت به تغذیه و مواد غذایی مورد استفاده، اهمیت قائل شویم و
نکاتی را در رژیم غذایی خود رعایت کنیم. در این مطلب به خوراکیهایی اشاره
میکنیم که برای سلامت چشم مفیدند.
اسفناج
به گزارش اختصاصی مجله دلتا
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت
اولین بار که ملاقاتش کردم، مثل حالا و همیشهاش، لبخند پوشیده بود. انگشتهای کوچکش را توی راهپلههای دراز و فرششده از سنگهای طوسی، توی انگشتهای دختری (مریم شاید) قفل کرده بود و جسم کوچک و پرجنب و جوشش را با نفس نفس زدن بالا میکشید. دورترین خاطرهای که ازش دارم برای وقتیست که صداش را زیر کرده بود که مثلاً کودکانه حرف بزند. کودکانهتر از خودش که ده سال داشت. بعد از آن سال که کلاس چهارمی بود، یادم نمیآید چهطور گمش کردم. آن سال
دیشب «خانهی پدری» را دیدم، و هنوز که هنوز است میخکوبام. تلاش میکنم خودم را جمعوجور کنم و چندخطی دربارهی این شاهکارِ بهتمام معنا بنویسم.
حتماً میدانید که فیلم پس از یکدهه اکران شدهاست: همهجا هم علت توقیف نزدیک بهدهسالهاش را خشونت افسارگسیخته در نمایش فرزندکُشی معرفی میکنند؛ در حالی که نظیر همین فرزندکُشی را در اثر متوسط ولی جنجالی «مغزهای کوچکِ زنگزده» نیز شاهد بودهایم و، تا جایی که دیدم، هیچکس هم اعتراضی
در دنیای کاری پرمشغلهی امروز، با همهی فعالیتها، سرگرمیها، جلسهها و پروژهها، مسئلهای که دائما با آن سروکله می زنیم، زمان است. شاید، بدون داشتن یک برنامهی زمانی دقیق و مشخص، رسیدگی به همه این فعالیتها، امکان نداشته باشد. حال، مشکل از جایی بیشتر میشود که با وجود همه ی مسائلی که نیازمند زمان است، شبکههای اجتماعی نیز با جذابیت و نوآوری های جدیدشان، وقت زیادی از ما بگیرند. در همین راستا و در این مقاله سعی بر این داریم ب
نشستم توی تراس و دارم مینویسم.. میز کار همسر رو آوردم، صندلی هم که همیشه توی تراس هست. نذاشتم مغزم بکن، نکن برام ببارونه! میزو نیار، سخته، سنگینه، تو اتاقت بنویس و ... همه شو پس زدم و میزو گذاشتم توی تراس.. دارم حال بی نظیری رو تجربه میکنم. صدایِ خوشِ پرنده ها، سقفی از آسمونُ ابر، نسیمی خوشُ تازه و پرتوهایی از آفتاب که روی پوستم می رقصند.. حس میکنم تویِ طبیعتی جذاب دارم مینویسم! حسِ آن شرلی بودن بهم دست داده، خدا به داد برسه، با پرحرفی، سرتونو در
متن نقلی: «کارل ریموند پوپر (Karl Raimund Poper 1902-1994) فیلسوف شهیر اتریشیالاصل معاصر است که نظریاتش مخصوصا در زمینهی فلسفهی علم زبانزد بوده و او را جزو فیلسوفان علم طراز اول قرار داده است. دو کتاب اصلی او «منطق اکتشاف علمی» و «جامعهی باز و دشمنان آن» از عالیترین کتابهای پژوهشی در زمینهی خود هستند. «سرچشمههای دانایی و نادانی» یکی از رسالههای کمحجم به چاپ رسیده از اوست که در اصل متن یک سخنرانی در آکادمی بریتانیا در سال ۱۹۶۰ بوده است. ه
آرم یا همان لوگو خودروها یکی از مهمترین عناصر خارجی دیداری برای مشتریان است، خودروها می آیند و می روند اما لوگوها ماندگار هستند. در بعضی موارد لوگوها به مرور زمان و با رشد شرکت، معروف می شوند و در اغلب موارد، لوگوها معنی عمیقی دارند که به آغاز فعالیت شرکت برمی گردد.
در این گزارش به بررسی آرم معروفترین لوگوهای خودروسازان جهان و معنی آنها پرداخته شده و در برخی موارد پیشینه آنها بررسی شده است.
آرم مرسدس بنزپیشینه نام گذاری مرسدس بنز به
تسالونیکی شهری بندری در یونان و حاشیهی دریای اژه است.
این شهر باستانی به خاطر میزبانی از آثار تاریخی برجای مانده از دوران امپراتوران رومی و عثمانی، مقصدی جذاب در میان گردشگران از سراسر دنیا به شمار میآید.آیا قصد سفر به تسالونیکی را دارید؟ فرقی نمیکند که به دنبال خوراکیهای عالی، هنر پویا یا بناهای باستانی باشید، این شهر پرهیاهو جاذبههای فراوانی را به شما پیشنهاد میکند. حتی اگر بودجهی سفر شما محدود باشد، تفریحات فراوانی برای ا
سالروز شهادتجانسوز نهال گلشن دیننور دیده ى زهرا سلام الله علیهاسپهر دانش و بینششاهدِ کوچکِ کربلاامام محمد باقر (ع) تسلیت باد.
شهادت امام باقر علیه السلام
پرش به ناوبری پرش به جستجو
تقویم هجری قمری
روز واقعه:7 ذی الحجه
سال 114 هجری قمری
امام محمد باقر علیه السلام در هفتم ذی الحجه سال 114 و به قولی در ربیع الاول و یا ربیع الثانی سال 114 به شهادت رسید. گفته شده که آن حضرت را حاکم مدینه ابراهیم بن ولید بن عبدالملک بن مروان به زهر شهید کرده ا
علیرضا را توی حیاط دیدم. تازه برگشتهبود. رویش آنطرف بود. داشت زیر شیرِ حوض، دست و صورتش را میشست. رفتم کنارش: «باید برم بیمارستان. میری ماشینو از محمود بگیری؟»
«بیمارستان چه خبره؟»
«مامان صبح بازار بود. انگار کلیهاش گرفته باز. بابا الان زنگ زد»
علیرضا صورتش را با آستین خشک کرد: «سوارشو بریم!»
موتور سوار نشدهبودم تا حالا. راستش یکم میترسیدم. اما به روی خودم نیاوردم. نشستن، ترک موتور، ساعت یک ظهر، درحالی که آفتاب پس و پیش میشد، حس خوش
به نام خدا
14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر میپرسد:
بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟ و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ میدهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب میکند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد میدهد. و سید م
زلفی سپید
اول مرداد هزارو سیصد و قو...
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما....
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی ب
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
سلام. خشک آمدید به خانه ی به نام خمام ... چی گفتم الان؟... ببشخی. من تمرکوزم در رفته الان از انتهاش ابتلا میگم. چی؟... من چرت پرت میگ؟ میدونی من کی ام؟ میدورنی هیچ اینجا کجاست؟ تی چومانه بازا کون مره بیدین ، چی؟ چی سده؟ ببخشید دای جان م ن کمبود اعصاب دارم دکتر بیشرف گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم. چی؟ من دولوغ گفتم؟ جانه من نه، تو بمیری اگه دروغگی زده باشم . بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین
. اگر رویا و عشق خود را پیدا نکردهاید، یعنی هنوز به دنیا نیامدهاید
حتما این مورد را از هر انسان واقعا موفق و هر انسان به ظاهر موفقی هم شنیدهاید، اما واقعیت این است که موتور انگیزه انسان فقط با این موضوع روشن میشود و ادامهی مسیر با هل دادن ماشین خیلی آسان نیست و بهتر است موتور را روشن کنید. یکی از اصولی که انسان را از مغز استخوان به حرکت و تلاش وا میدارد این است که از مسیری که میروید لذت ببرید.
وقتی عاشق کاری شدید دیگر کسی نمیتواند
درباره این سایت