نتایج جستجو برای عبارت :

خدا بخیر بگذرونه :)

‏کارشناس تلویزیون داشت میگفتیه تصویر از مشکلاتتون یا چیزی که به مشکلتون ربط داره و بزارین بک گراند موبایلتونکه همیشه جلو دیدتون باشهکه باهاش بجنگین و نابودش کنینبابام گوشیشو پرت کرد سمتم گفت پسرم لطفا عکس خودتو بزار بک گراند گوشیم
سلام
تازگیا علاقه شدیدی به یادگیری سبک هنری و کارهای هنری پیدا کردم....
یه کلاس هم اخیرا میرم امیدوارم از شدت تنبلیم کم کنه.
امروز خیلی روز شلوغی بود کچل شدم بس که این ور اونور تلفن کردم تا چند تا ساعت را فیکس کنم آخرشم نشد. 
خدا بخیر بگذرونه امسال رو.
حس تجربه ی دو سال قبل داره میاد رو مخم.
سلام خوبین خوشین؟
منم خوبم شکر. این روزا یه مشکلی واسم پیش اومده خییییلی هممونو درگیر کرده. الان به ذهنم رسید بیام بهتون بگم بلکه با دعای شما خوبان خدا بهم رحم کنه  و هر چی به صلاحمون هست رخ بده.
خیلی برام دعا کنین اگر بخیر بگذرونه و خوب پیش بره میام براتون میگم.
ممنون که بیادم هستین. ❤️
خدا دعا را با زبانی که با آن گناه نکردیم برآورده میکند که همون از زبان دوستان و خویشان هستند.
اومده بم میگه پول بدع میگم نمیدم 
خرس گنده جایی که برع کار کنه اومده از من پول میگیره ولی خیلی حال کردم قشنگ قهوه ای شد 
منم بعد پشیمون شدمـ گفتم بیا برو با رفیقاتـ خوش بگذرون گف نمی خوام 
منم گفتم نخواه خودم میرم بیرون خوش می گذرونم 
یع پسر اینجوری کوچک می شود :/
قبل قبول شدنم در تخصص فکر می کردم درس خوندن وقتی رزیدنت هستی راحت تره چون کتابایی رو میخونی که دوست داری ولی اصلا فکر نمیکردم مجبور بشم چیزایی رو حفظ کنم که یک دقیقه بعدش کاملا یادم میرن ... در حالی که توی خوابگاه زیر کولر سالن مطالعه با پتو نشستم(چون نمیتونم به خاطر بقیه خاموشش کنم) ،با غصه به این فکر می کنم اگر خونه بودم چقدر آرامش داشتم وقتی کنار مامان بودم، دم به دقیقه هم استرس اینو دارم  الان یکی میاد وقتم رو میگیره ازبس که ادمای اینجا زیا
برادر و عروس خیلی متفاوتن از همه لحاظ؛ اعتقادی، فرهنگی، مالی، سبک زندگی و ..‌. برادر گرامم پاشو کرده تو ی کفش ک ایشونو میخوام! خانواده مخالفت کردن منم همینطور. خدا ب خیر بگذرونه ته داستانو...
در همین گیر و دار، خودمم به کسی معرفی شدم ولی تو گوشم ی جمله زنگ میزنه نکبت پا برهنه س!!! حالا همش می‌گم این همه گیر میدی ب عروس، الان گیر میدن ب خودت!!! 
باشد ک رستگار شویم... ولی نکبت پا برهنه س و من معتقدم!
امیر المومنین علیه السلام راس و امیر و شریف‌ترین مومنین در قرآن (به روایت اهل سنت عمری)
احمد بن حنبل، ابن ابی حاتم و ابن مردویه از علمای بزرگ اهل سنت عمری روایت کرده‌اند:
حدّثنا إبراهیم بن شریك الكوفیّ قال حدثنا زكریّا بن یحیى الكسائیّ قال حدثنا عیسى، عن علیّ بن بذیمة، عن عكرمة، عن ابن عبّاس، قال: سمعته یقول: لیس من آیة فی القرآن: {یا أیّها الّذین آمنوا}، إلّا وعلیّ رأسها وأمیرها وشریفها، ولقد عاتب اللّه أصحاب محمّد فی القرآن، وما ذكر علیّا
 
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود، پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه. اون همین طور یه پاکت شیرینی خرید ...
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی
توی خانواده مون به فاصله ی چهار - پنج نسل، خانم زیبایی زندگی میکرده که روحیات و اخلاق خاصی داشته. خوش سلیقه، خوش اخلاق، کدبانو و هنرمند بوده و بیش از هم دوره ای ها به ظاهرش اهمیت میداده. شاید همین ویژگی ها باعث شده که سرنوشت خیلی غم انگیزی رو از سر بگذرونه و مسبب داستان های غم انگیزتری برای نسل های بعد خانواده باشه. با شنیدن جزییات قصه ش به این فکر فرو میرم که هنوز چقدر قصه ی ناشنیده و نانوشته هست. قصه هایی حقیقی  که از افسانه ها و حکایت ها پیشی
امروزم شروع شد و من از ساعت سه بیدارمو برناممو نوشتم. باید کلی از کتابمو تا شب پیش ببرم دیروز زیاد نخوندم ولی امروز چرخم راه میفته ! خب راستش منم خوابم میاد اما به خودم میگم اگه هدفت مهمتره باید یاد بگیری از یسری چیزات بزنی مثلا همین خواب. وگرنه مییییخواااابیدم تااااا ظهر خودش ۹ ساعت. چه کیفی میدادا. به هر صورت که فعلا بیدارم. صبحونه هم پیتزا خوردم :دی مهام بیدار شدا ولی دوباره خوابید. استادم هم روزی ۱۵ ساعت کتاب میخوند و کار میکرد. خب اگه بخوام
 پسر من توی دوازده ساله و جثه درشتی هم داره ولی همیشه از پسرای دور و برش کتک میخوره طوری که دیگه برای تفریح اینو میزنن اگر من بفهمم که یه داد و بیدادی سرشون میکنم البته دفعه اول و دوم با مهربونی خواستم که با هم بازی کنید و...ولی دیگه قاطی کردم در ضمن خودش هیچی نمیگه وبعضا دروغ هم میگه یا حتی با پولی که من بهش میدم واسشون خرج هم میکنه و به من نمیگه دو کلاس ثبت نام کردم که بیرون نره ولی باز هم بازی فوتبال با هم محلی ها رو خیلی مشتاق ،،،نمدونم چکار ک
خب سلااام.یه خبر خیلی خووووب دارمم.باکلی
زحمت و یدبختی تونستم خانوادمو راضی کنم تا پکیج اموزش 
ادوبی پریمیر رو سفارش بدم و فردا دومین جلسه 
هست و خیلی خوووشحالممم...مطمنم تواین کار موفق میشم
راستی کار پیدانکردم اما ی چیز خنده دار
کلاس خیاطی میرم
البته به عنوان شاگردی که کلا خیلی خوبه همه چی دارم 
یاد میگیرم و ایننننکهههه
امروز اولین روزم بودد خیلی خوببب بودد
بععععدددد اینکههه امروز اولین سوتی رو دادم با یه در دیگه اشتباه گرفتم
بعد نزدیک بو
گاهی اوقات ما مردها تو زندگی خودمون کم میاریم البته کم آوردن که میگم از همه چیز شامل حال میشد یکی پول میشد یکی اعصاب میشد یکی تحمل میشد خوب حالا امشب میخوام برای اعصاب بگم لامصب این اعصاب چه میکند با ما مردها
البته روی خانمها هم اسر میزاره اما برای ما مردها جور دیگه خودش را نشون میده
نمونه کار را بگم
شده تابه حال یک بار تو زندگیت بخوای کاری انجام بدی و یادت رفته باشد که با خانومت درمیان براری اون کار را و بعد تلفن زنگ بخوده و پشت خط کسی نیست به
هوالرئوف الرحیم
بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و..." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم. 
اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.
 
دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و ... هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار
به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسون‌ترین راه‌ها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه می‌خواد از خونه‌ش بزنه بیرون، اگه بی‌جا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خود
یکی از شهرهای مورد علاقه ام برای زندگی مشهده. مشهد خیلی ویژگی های خوبی داره، درواقع هرچه خوبان همه دارند، مشهد یکجا داره!
بالاترین نعمتش که وجود امام هشتمه (قربونش برم)، اقتصاد خوب و موقعیت شغلی که صدقه سر وجود امام رضاست، هوای خوب و مطبوع، شهرداری خوب و امکانات رفاهی عالی... و خیلی چیزای دیگه
فقط نمیدونم بعضی ازین مشهدیا چشونه که با وجود اینهمه فراوانی نعمت، بازم سیر نمیشن و مدام درحال دوشیدن و کلاه گذاشتن سر زوار امام رضا هستن. بابا اگه همی
به نام خالق بی‌همتا
صدای خنده‌هاش فضای تنهایی‌هاش رو پر کرده بود
انگاری می‌خندید تا هیولای تنهایی و خستگی‌هاش
جرئت حمله به قلبش رو پیدا نکنه و تو همون پستوی
انتهایی چشماش دوران اسارتش رو بگذرونه.
از خنده‌هاش یه نقاب رنگی ساخته بود تا یادش نره
تنها سلاحی که براش مونده تا با اون هیولاها بجگنه
همین خنده‌های بی‌صدای جسم و روحیه که دلش
تاب باختنشون رو نداره.
آخه اگه یه روزی همین رو هم از دست می‌داد باید
مثل یه کویر، همیشه تشنه دیدن حتی یه سر
مامانم این روزا دل و دماغ روز مادر نداره...چون اولین روز مادریه که مامانش نیس...!و این حال همه رو گرفته...
امااااااااااااا
ماتی لباس خوشگلاشو میپوشه ‌...یه ماتیک مات میزنه ...میشینه رو مبل ...
منتظر میشینه بریم به دستبوسیش ...روز مادره دیگه بالاخره...
انقدددد ماشاالله ازمون انتظار داره که قربونش برم...
پارسال همه رو دعوت کرد ...رفتم کادوشو بدم گفت قربونت فاطمه جان بذار بعد از شام با همه بده...اینطوری بیشتر مزه میده ...منم به این شکلگفتم ok!
امسالم دعوت ک
به نام خدا
بسیار کسل کننده . خدا رو شکر سه روز در هفته از صبح تا شب دانشگاهیم و بقیه روزها خونه 
 
این هفته هم دو روز :)
اما استادهای به شدت جزوه گو داریم :/
 
خیلی هم بی نمک هستن . بد تر از اون همکلاسی های پاستوریزه و خوش خنده . یعنی اساتید بی نمک و این دانشجو ها مکمل یکدیگه اند.
کافیه استاد بگه سلام و بعد  یک کوچولو بخنده کلاس کلا میره رو هوا !!! یکی صندلیش رو از فرط خنده گاز میگیره یکی زمین رو و من و دوستان آشنا اینطوری به همکلاسی هامون نگاه میکنیم. 
راستش یه چیزی که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده اینه!
این که تمام ما پشت کنکوری ها ( و کنکوری ها!) انتظار داریم زودتر ازین سد رد شیم و وارد فصل جدیدی از زندگی مون بشیم!
دقیقا مثل این می مونه که تو زمستون چشمامونو ببندیم و بشینیم یه گوشه زار بزنیم تا بهار بیاد! در صورتی که  باید با سرمای زمستون بسازیم و از زیبایی هاش هم لذت ببریم!بهار هم به موقع خودش می رسه! صد البته که زیبایی های زیادی داره اما اون هم بی دردسر نیست ها! لاقل واسه آدمایی مثل من که آلرژی
هعی.....
 
فکر می کردم دیدار اولیا مدرسه قبلیمون سه شنبه اس...
می خواستم برم ُ نشد که نشد..
بیام دادم یکی معلمام بعد فهمیدم کنسل شده...
البته سه شنبه هفته بعدم نمی تونم برم...
 
 اخه چرا؟؟؟
دلم براش تنگ شده
 
اگه شانس عالیه منه ُ امتحانا دی ماه هم اونا رو تعطیل می کنن
 
از اون که بگذریم دیدار اولیا  خودمون شنبه اش
خدا به خیر بگذرونه
 
 
 
سلام سلام حالتون چطوره؟ 
همیشه فکر میکردن یه چیزی از من کمه تو این وب بعد فهمیدم که نگفتم طرفدار دو آتیشه ی هری پاتر و شرلوکم -_-اصلا انگار بخش مهمی از هویتمو ذکر نکرده بودم !
چیکارا میکنید این روزا؟ درس میخونین؟ من درسای دانشگاهمو جز زبانشو ول کردم و خیلی نگرانم چون رو هم تلنبار شدن و از ترسم نمیتونم برم سمتشون از طرفی تکالیف کلاس زبان آلمانیم هم موندن و با این همه کار من هنوز نمیتونم از گوشی دل بکنم 
امیدوارم قرنطینه رو بر ندارن جون همینجور
قضیه شاهکارای ریحون رو که میدونین دیگه!!!
سوزوندن غذا و گاز و آشپزخونه و اینا...
حالا اینجانب میخواد غذا درست کنه...کسی ام خونه نیست..
حالشم بده از صبح سرش گیج میره کلا.. باید یه جا رو بگیره،...
بدنشم گرفته است...پاهاشم میلنگه:)
 به نظرتون میتونه غذا درست کنه با این شرایط؟؟؟
 
 
داداشم کلا اهل غذا درست کردنه و کدبانویی عه واسه خودش..امروز میخواس قیمه درس کنه براش کار پیش اومدرفت بیرون..گفت غذا رو تو درست کن...گفتم من به هیچ عنوان قیمه درست نمیکنم...گفت
یه چیزی میشه دیگه!حجم: 28.2 مگابایت
نزدیکای ۲۲ بهمن یه روز بچه ها تقویم آوردن ببینن دیگه چه روزایی تا آخر سال تعطیله. وقتی دیدن فقط یه روز تو اسفند تعطیله پکر شدن که چه حیف!
اسفند شروع شد در حالیکه یک روز هم مدارس دایر نبود.
زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و پیچیده ست.
تو روزایی که خودمونو قرنطینه کردیم و روزای قشنگی که منتظرشون بودیم دارن با ترس و دلهره می گذرن هرکس دنبال یه راهیه تا وقتشو بگذرونه و خودشو سرگرم کنه. 
ما که بیشتر وقتمون در حال تولی
موضوعی خنده دار تر از این نیست  که بچه ی 18 19 ساله بره دنبال عشق و عشق بازی و بعدشم در فضای مجازی نمیدونم چندسالگی شون رو جشن بگیرن! دیگه حالی به آدم میمونه نه والای خاطره از ترم اول دانشگاه که دو بار تکرار شد رو میخوام بگم ولی هربار یادم میره از دسته سوتی هایی که دادم یک پست کامل درموردش می نویسم جیگرم حالم بیادمجددا میخوام کنکور بدم نمی تونم بیخیال هدفی بشم که داشتم باید تمام تلاشمو کنم به جز من و خدای خودم و مامان و بابا شخص دیگه ای نمیدونه که
+سلام پسرم... خوبی؟ چکار میکنی؟ ... نهار چی خوردی؟ ... شیر موزت رو خوردی؟ ... چرا؟ مگه نگفتم هر روز بخور! ... ااا خب بگو بریزم برات. الان کارت به کارت میکنم برات ... باشه عزیزم خداحافظ.
چند لحظه بعد...
+سلام پسرم ... خوبی؟ کجایی؟ ... نهار چی خوردی؟ ... باشه. برا شب یلدا میای؟ ... اخه تعطیلی نیست کی میای کی میری؟ ... نه میخوام ببینم چقدر میمونی غذا درست کنم بدم ببری؟ ... باشه عزیزم خداحافظ.
ماشین از جلوی فروشگاه رفاه رد شد. سردر و در و دیوار و تابلوهای اعلانش طرح یلد
و من از انفعالی رنج می برم که ازآن من نیست:)))
کل تعطیلات زهرمارم شده از بس کارامو امروز و فردا کردم:/ نه از تعطیلاتم لذت بردم نه کارامو کردم. بیکاری این دو هفته خیلی تنبلم کرده. بعضی وقتا به مادربزرگم حق میدم که میگه تو خودتو به دردسر انداختی با این کارات :)) وگرنه منم الان بدون استرس خاصی داشتم تعطیلاتمو میگذروندم، البته اونوقت کل روزای سال برام تعطیلات میشد:)))
بعضی وقتا آدم با اینکه یه هدف داره و براش تلاش میکنه اما به یه نقطه ای میرسه که دیگه خ
چرااااا
چرا وقتی بدمون بیاد سرمون میاد ولی وقتی خوشمون بیاد سرمون نمیاد؟!این انصاف نیست:(
امروز خانمx نشست دفتر و خیلی خصوصی درمورد خودش و زندگیش باهام حرف زد و گفت:تو که انقدر درکت بالاست میخوام بگی چیکار کنم.خب هر همکاری وارد میشد بعداز برخورد خانمx سریع عذر خواهی میکردو خارج میشد...و این جرقه دوم ِِ برای یه سری اتفاقات...خدا به خیر بگذرونه
از برخی خصوصیات همسرشون میگفتن و یه جا از غیرت و عاطفه و ایمان همسرش اشکمو به زور کنترل کردم که خانمx هم
ساختار مغزی شمع بین نوک کانکتور شمع و الکترود مرکزی در برخی شمعها دارای مقاومت الکتریکی هست که نویز گیره الکترونیکی بحساب میاد و کارکرد شمع رو بهتر میکنه .اما شمعهایی هم بدون مقاومت داخلی در بازار هست که شمعهای ساده و قدیمی تر هستن .
در شمعهای بدون مقاومت داخلی مقدار مقاومت الکتریکی اندازه گیری شده توسط اهم متر بین سر کانکتور شمع با الکترود مرکزی بین  1 تا 3 اهم در شمع سالم خواهد بود .
در شمعهایی که داخلشون مقاومت الکتریکی سرامیکی هست مقدار
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری



خودت را وقف هر چه کنی، باخته ای چه بسا بعد یک عمر دویدن و بدو بدو وقتی تازه میخوای به اون خواسته ها برسی، وقت کوچ هم برسه و سهمت از این دنیا هیچ باشه. دنیا در هر صورت رنج داره و سختی و هیچ ثباتی هم تو کارش نیست و ما هم از ایستادن در مقابلش عاجز.
بارها و بارها و بارها به این مسئله فکر کردم که برای چی و کی باید این همه زحمت رو به دوش کشید؟ خیلی وقته به این جواب رسیدم که، اونی
*زن بیست و هفت ساله ی گراوید شش!
زن سی و نُه ساله ی گراوید ده!
هر دو افغان...
(گراوید یعنی تعداد بارداری ها)
*زنی که دو بچه ی سالم داشت و حالا در این بارداریش نتیجه ی غربالگری سه ماهه ی اولش خوب نبود و نشان دهنده ی احتمال بالای سندروم داون بود اما زن به علت مشکلات مالی،غربالگری سه ماهه ی دوم را انجام نمیداد....هزینه ی بزرگ کردن یک بچه بیشتره یا انجام یک تست غربالگری?آیا برای کسی که دوتا بچه ی سالم داره و از طرفی مشکل مالی،آوردن بچه ی سوم با عقل قابل ت
با شیوع ویروس کرونا و تعطیلی اجباری مدارس ، معلمان سعی کردن با آموزش از طریق فضای مجازی تا حدودی جلوی زیان حاصل از تعطیلی مدارس رو بگیرن ،  (که البته کاش معلمان این کار رو نمیکردن)چون همین امر باعث شد که مسئولین وزارت جو زده بشن و با تصمیمی شتابزده و کارشناسی نشده برنامه ای بدن بیرون به نام شاد ، غافل از اینکه خیلی از خانواده ها اصلا گوشی هوشمند ندارن یا خیلی از مناطق اصلا اینترنت درست درمونی ندارن .همین اجبار دانش آموزان به نصب برنامه شاد ،
با شیوع ویروس کرونا و تعطیلی اجباری مدارس ، معلمان سعی کردن با آموزش از طریق فضای مجازی تا حدودی جلوی زیان حاصل از تعطیلی مدارس رو بگیرن ،  (که البته کاش معلمان این کار رو نمیکردن)چون همین امر باعث شد که مسئولین وزارت جو زده بشن و با تصمیمی شتابزده و کارشناسی نشده برنامه ای بدن بیرون به نام شاد ، غافل از اینکه خیلی از خانواده ها اصلا گوشی هوشمند ندارن یا خیلی از مناطق اصلا اینترنت درست درمونی ندارن .همین اجبار دانش آموزان به نصب برنامه شاد ،
 
یکی از چیزایی که به نظرم هر چی بدی کم نمیشه که هیچ، بیشترم میشه علمه. نه فقط بخاطر این که وقتی میخوای یه چیزی به بقیه یاد بدی مجبوری خودت بیشتر یادش گرفته باشی، یا نه فقط به این دلیل که دانسته هات تثبیت میشن، یه علت دیگه اش اینه تو بلد نیستی و بقیه یادت میدن، گاهی بدون اینکه بدونن!
 
امروز پیام داده که نمیدونی از ایران داک چنتا پایان نامه میشه گرفت؟ هر هفته پنج تا؟ یا کلا پنج تا؟
من این شکلی بودم
مگه میشه از ایران داک پایان نامه گرفت؟!! هیچی دیگ
سلام و عرض احترام
بحث رو ادامه میدیم ، دوستانی که تمایل به این بحث ها دارند لطفا مشارکت کنند ، باید فهمید که حرف زدن، اصلی ترین راه پیدا کردن کلید مشکلات و کاهش آن ها هست، به شرطی که حرف همراه با عمل باشه.
یکی از مهم ترین علل کاهش ازدواج همین میل به تنها بودنه، معمولا در روان شناسی ، افرادی که به انزوا تمایل دارن ، افسرده نامیده می شوند، چرا ما به تنهایی گرایش پیدا کردیم ؟، چرا از هم فراری شدیم ؟، چرا کار جامعه ما به جایی رسیده که نوجوون و جوو
حالا من می‌دونم اگر توی شرایط سخت پاشم و دست روی زانوی خودم بذارم و قوی باشم و درس بخونم و به کارهام برسم، تبدیل به یک قهرمان می‌شم و بعدا به خودم خیلی افتخار می‌کنم. من می‌دونم که اگر حالم این‌قدر بده که می‌خوام گریه کنم، باید این‌کار رو روی کتاب بکنم تا حتما به برنامه‌م برسم. می‌دونم که خوندن رمان‌های نوجوان وقتی که هزارتا درس و کار دارم، چندان درست و مناسب نیست و شبیه یک راه فراره. ببینید من همه این‌ها رو می‌دونم ولی دلیل نمی‌شه که و
سلام.
نماز و روزهاتون مقبول درگاه حق
دوستان به تازگی زندگی مشترک رو شروع کردم و از کمبود اعتماد به نفس اذیت میشم و احساس میکنم کم کم تو زندگیم داره تاثیر میذاره، با وجود این که مشکلی در ظاهرم ندارم اما نسبت به خانم های دیگه خیلی خودم رو دست کم میگیرم و اینکه همه ش میگم همسرم فلان خانم رو دید از من زده نشه، با من مقایسه نکنه؟ چقدر فلان دختر بلند و واصح حرف میزنه... 
این باعث میشه خیلی خودم رو کم ببینم و خدا نکنه اون خانم فامیل باشه و با همسر من هم
اولین چیزی که درباره این کتاب می خواستم بدونم، راجع به اسمش بود؛ اینکه ناتور دشت یعنی چی! تا اینکه به اونجایی از کتاب رسیدم که هولدن به فیبی درباره اینکه دوست داره در آینده چیکار بکنه، می گه. ناتور یعنی نگهبان، محافظ و ناتور دشت یعنی نگهبان دشت.
داستان درباره هولدن شانزده ساله ایه که از مدرسه اخراج شده و این اولین بارش نیست. اون مجبور می شه سه روز رو در نیویورک بگذرونه تا نامه اخراجش به دست خانواده اش برسه و مجبور نشه که خودش ماجرا رو توضیح بد
در مطلب نخست تحصیل در کانادا، از مطالب جانبی زندگی دانشجویی در این کشور سخن گفتیم؛ از هزینه های زندگی روزمره، تا کار دانشجویی و فرهنگ مردم و ... .
در این مطلب اما قصد داریم تا شما رو با اصل مطلب، یعنی تحصیل در کانادا در مقاطع مختلف کارشناسی و ... آشنا کنیم؛ اینکه به چه طریق میتونید پذیرش تحصیلی در این مقاطع بگیرید و بورسیه تحصیلی کانادا چجوری به دست میاد.
پس تا آخر این مطلب حتما همراه ما باشید:
تحصیل مقطع کارشناسی در کانادا:
متقاضیان تحصیل در مق
 #زندگی_به_سبک_مهدی (۱۰) برنامه ریزی برای زندگی خیلی مهمه ، آدمی که برای خودش رسالت و هدفی قائل باشه نمیتونه وقتشو حروم کنه یا به بطالت بگذرونه، تازه برنامه ریزی هم باید همه جانبه باشه، دنیا، سلامت، آخرت، درس و پیشرفت و... خیلی ها سوال میکنن که مهدی چطور توی سن ۳۵ سالگی به این همه چیز توی دنیا رسید، موفقیت‌های درسی، کاری، تهذیب نفس، روایت و تفحص، تخصص و زبانهای گوناگون، خانواده داری و...یه پاسخ ساده؛ برنامه ریزی، از وقتی خودشو شناخت همیشه برن
سلام سلام.
شنبه از هفت و نیم صبح کوروش بیدارم کرد گفت منو ببر مهد.منم با خودم گفتم چه بهتر همیشه نه و نیم میریم امروز هشت و نیم اونجا باشیم.خلاصه صبحانه و فلانو خوردیم و آژانس اومد و.... آقا خوب من یادم نبود تعطیل رسمیه. هیچی دیگه دست از پا دراز تر برگشتیم و تمام صبح تا ظهر من سنتور زدم. کوروشم کارتون نگاه کرد. چوب تو استین من کرد. برای بار هزارم مضراب منو شکوند....
یکشنبه و دوشنبه روزایی بودن که تو بولت ژورنالم بصورت نه خوب نه بد علامت زدم. خسته کنند
 
نام: فقط برقص/Just Dance
گونه: مجموعه تلویزیونی
ژانر: ورزشی - مدرسه ای - تا حدودی طنز و عاشقانه
محصول: 2018 کره جنوبی . شبکه KBS2
تعداد قسمت: 16
نوشته شده توسط: کِوون هیه جی
کارگردانی شده توسط: پارک هیِون سِوک
تهیه کنندگان: آهن چانگ هو (Ahn Chang-ho) - جانگ یِون جی - پارک سِول گی
تهیه کنندگان اجرایی: هوانگ اِیو کیونگ -کیم سِونگ گون - لی جانگ هی
طراحی و اجرا توسط: تولید درام KBS2
بازیگران: پارک سه وان - جانگ دونگ یون - کیم سون یونگ - جانگ هیون سونگ - لی جو یونگ - جو هائه ای
از همان رستوران همیشگی غذا سفارش دادیم. سالاد شف را  بدون مرغ نفرستاده بودند. اولین بار بود که در سفارش‌ها مشکل پیش آمده بود. به برادرم گفتم که به سالاد دست نزند. کمی مخالفت کرد و شروع کرد به آیه‌ی یاس خواندن «الان که دیگه پیک برنمی‌گرده بره یه سالاد دیگه بیاره.» با رستوران تماس گرفتم و کمی عصبانی بودم. قرار شد که سالاد را پس بگیرند و سالاد شف بدون مرغ بفرستند. پدرم سکوت کرده بود و برادرم رفته بود توی قیافه. به نظرم بهتر بود که صبر می‌کردیم تا
 
مامانم میگه مرد اونیه که چشمش دنبال زن و بچه مردم نباشه،خوب کار کنه و تن پرور نباشه. صدای عربده ش چهارتا خونه اونورتر نره و از غذا ایراد نگیره. مرد باید صبح زود بره سر کار و شب برگرده خونه. به نظر مامانم مرد شبیه بابامه. مقتدر ولی مهربون
دوستم میگه مرد باید جذاب باشه،قد بلند و ورزیده،صدای خش داری داشته باشه و موقع حرف زدن یه ابروشو بده بالا و همیشه با لنکروزش بیاد دنبالت ببرتت خرید ! دوست من تو رویاهاش دنبال یه مرد اینجوری میگرده
خواهرم میگه
در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته...! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت
در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته...! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت
میدونین....ماها اکثرا آدم هایی هستیم که از قبل غصه ی اتفاق های نیفتاده رو میخوریم....خیلی وقتا در اوج ناراحتی ها و عصبانیت هام به خودم میگم: بذار هر چیزی سر وقت خودش اتفاق بیفته و بعد غصه شو بخور....پیشاپیش غمگین نباش...چون خیلی از اتفاقاتی که نگرانشیم اتفاق نمی افتن...
حالا این شده حکایت دخترخاله....هرچی این جملات رو براش تکرار میکنم بازم پیشاپیش غصه میخوره و من دیگه واقعا راهی برای شاد کردنش بلد نیستم...
اومدن به اتاقشون چندین دفعه تکرار شد....شوهرخ
نشسته‌ام گوشه‌ی غار تنهایی‌ام. خودم و تمام متعلقاتم را بغل زده‌ام و به ۹۸ فکر می‌کنم. تا حالا هیچ سالی را سراغ ندارم که به آمدنش اینقدر بی‌اشتیاق بوده باشم. می‌گویم: «چه کنیم نم‌نم*؟» و پاسخی نمی‌گیرم. ته تهش فکر میکنم باید آدم بهتری بشوم و همین. یک نفر در ته ذهنم پوزخند میزند به این اوج فکری. حق دارد. 
راستش خالی‌ام. خالی از حس تلاش و امید و شروعِ دوباره و هدف‌های بلند و بالا. انگار ته دلم حتی راضی‌تر است که زندگی نباتی داشته باشم؛ سرگردا
یادتون میاد درباره پیر درون و این چیزها همیشه براتون میگفتم؟
 
که یه سری ادمها هستن که ظاهر خیلی کم حرف و موقر و تشریفاتی میگیرن به خودشون؟ عین پیرها رفتار میکنن؟
 
این رفتار همون رفتار اروپاییه.
 
هرچی میاین سمت شرق و جنوب، اروپاییا رک تر میشن.
 
ادمایی که این مدلین، ضعفهاشونو، نقصهاشونو، همه چیشونو، پشت غرور و تکبر و کم حرفی ظاهری و ادب الکیشون قایم میکنن.
 
روشون نمیشه به یه دختر بگن دوسش دارن، در عوض براش عکس میکنن و کلا همه پروفایلاشون ر
دوست کاناداییم هفته‌ی پیش مصاحبه داشت برای اینترنشیپ Facebook و به شدت براش استرس داشت. ایمپاستر سیندروم شدید بهش حمله کرده بود و داشت خودشو تخریب می‌کرد و هی می‌گفت که شانسی اومده اینجا و دیگه سهمیه ی شانسش تموم شده و بقیه‌ی زندگیش پر از شکست خواهد بود. و ما سعی می‌کردیم بهش امید بدیم تا مصاحبه رو بگذرونه. بک‌گراندش ریاضیه و تجربه ی کدینگ زیادی نداره و این خیلی براش استرس‌زا بود. اینقدر بهش انرژی دادیم تا بهمون قول داد یک هفته‌ براش تمام وق
این تئوری میگه که هر چی جمعیت بیشتر باشه احتمال اینکه افرادی مث موزارت و ناپلئون و بیل گیتس توی جامعه به وجود بیاد بیشتره. حالا اینکه چقدر این نظریه درسته رو نمیخوام راجع بهش‌حرف بزنم ولی یه چیزی ذهن منو خیلی مشغول میکنه.
من بر این باورم که هر کس یه استعداد و توانایی داره که اگه کشف بشه اون فرد توی اون زمینه یه جورایی نابغه میشه و بهترین اثرش رو روی جامعه و کره ی زمین میتونه بذاره. به نظر من خودشناسی دقیقا پیدا کردن همین استعداده. ینی بالاتری
قسمت دوم: اینجا  و  قسمت اول: اینجا 

اینجاهای قصه، میرسیم به دانشگاه. مشکلات با خوابگاهی شدن من چند برابر میشن. وسایل مدام بین خونه و خوابگاه جا میمونن. کارت دانشجویی دائما گم میشه. کارت مترو؟ هیچوقت نیست! و برنامه تخمی دانشگاه باعث میشه من نتونم برم کلاس یوگا. مدیتیشن؟ حتی حرفشم نزن. اینجاهای داستان قهرمانمون خسته است. دهنش سرویس شده. فهمیده که اضطرابش قرار نیست بند بیاد! و باور کن، اون دیگه حتی نا نداره یک قدم برای بهتر کردن زندگیش برداره!
پیرایش مو به شیوه کوپ یکی از جالبترین و زیباترین هنرهای آرایشگریه. احتمالا یا تا حالا اسم کوپ به گوشتون نخورده و یا فقط چند بار این اسم رو شنیدید. بهتون حق میدیم چون این هنر چند سال بیشتر نیست که توی کشورمون سر زبونا افتاده، و با وجود اینکه در میان بسیاری از دختران و خانم های امروزی پرطرفداره، اما هنوز جا داره که بین همه خانما شناخته بشه و جا بیوفته.  
و خب این خبر برای کسایی که میخوان آموزش کوپ و پیرایش موی زنانه رو بگذرونن یه خبر فوق العاده
کی باورش می‌شد من! من ِ بانوچه‌ی دی‌ماهی آرشیو دی‌ماه رو خالی بذارم اینجا؟ خالی موند خب! حتی 30 دی‌ماه یه یادداشت گذاشتم توی گوشی که ساعت 11 شب یادم بندازه یه پست بنویسم توی وبلاگ. راستش رو بخواین دلم واسه وبلاگم و شما و نوشتن تنگ شده بود اما بیشتر از اون دلم نمی‌خواست آرشیو دی‌ماه 97 توی وبلاگم وجود نداشته باشه. گوشی یادآوری کرد اما خب گرفتار بودم و نشد که بیام بنویسم. بگذریم گذشته دیگه حالا هزاری هم که بشینم افسوس بخورم نمیشه دیگه.
سلام.
اگ
حوصله‌ام سر رفته. کاری برای انجام دادن ندارم. دوتا از هم‌اتاقیام نیستن، اون یکی هم که هست با دوستش اومده و از دیروز همه‌اش دوتایی بیرونن. آخر هفته‌ای که می‌تونستم خونه باشم و اون‌جا حوصله‌ام سر بره رو مجبور شدم بیام دانشگاه، چون معاون آمورشی جدید دانشکده‌مون (که وسط انتخاب واحد این سمت رو گرفت)، با استثنای درسم موافقت نمی‌کرد و نوشته‌بود موافقت استاد لازمه. فی‌الواقع فلسفه‌ی استثنای آنلاین رو نمی‌فهمم، چون فرقی نمی‌کنه کدوم کنترل
با معدل 17/82 تونستم این ترم رو رد کنم حالا نمیدونم معدل الف هستم یا نه . البته برام مهم نیست. همین که چند تا امتحانی که میخواستم پاس بشم ، پاس شدم :)
ولی شب امتحانی بودماااااااا :دی
انتخاب واحد ها هم فردا تکمیل میشه و از هفته دیگه یکشنبه ( و نه شنبه !!! خیلی مهمه که شنبه نیست) دانشگاهمون شروع میشه قشنگ با یک عده ای همکلاسی شدم که همه شون بلا استثناء گیمر هستن:دی خدابخیر بگذرونه من آخر این ترم یک دونه گیمر حرفه ای درجه 1 میشم :دی
فعلا که در این یک ترم دا
چند وقته ازین پست های حاشیه ساز نذاشتم و فکر کنم الان وقتشه XD
یه مدته که زیاد تو یوتیوب و توییتر می چرخم ... راستش خودم خیلی اهل فعالیت کردن تو شبکه های اجتماعی نیستم و خیلی علاقه ای ندارم قاطی بحث های فندوم ها(خصوصا انیمه ای) بشم 
بیشتر مثه ایزایا رفتار میکنم ... دوست ندارم خودم قاطیشون بشم اما از خوندن پست ها و عکس العمل های بقیه خوشم میاد 
چه بسا میرم یوتیوب یه ویدئو باز میکنم اما بیشتر از دیدن ویدئو غرق خوندن کامنت ها میشم 
دوست دارم نظرات مر
من میدونم که حرفام ممکنه خیلی تلخ باشه.
بدبختی من اینه که به خودم هم اینها رو میگم. فکر نکنین فقط اینجا مینویسم. یعنی هر روز به خودمم دعوا و سرکوفت میزنم که خجالت بکش.
ولی من ادم مجازی هستم، توی زندگیتون نیستم.
میتونین حداقل به عنوان یه خواهر حرفای منو بخونین و بذارین کنار بقیه حرفها. بد شما رو که نمیخوام.
به نظر من،
این کشوری که توش هستم،
جای زندگی نیست. چرا؟
کشوری که توش، دولت مینمم های مردم رو تامین کنه و اجازه هم نده که مردم پولدار و ثروتمند
ارسالی از اعضای گروه
آقا سینا دانشجوی ترم اول پزشکی دانشگاه گوتینگن هستن، و لطف کردن تجربه شون رو در مورد پروسه خاص پذیرش پزشکی از دانشگاه گوتینگن از کالج هانوفر توضیح دادن. ایشون با مدرک ب2 وارد آلمان شدن و در اولین و آخرین تجربه آزمون ورودی کالجشون یعنی کالج هانوفر موفق عمل کردن و موفق به ورود به کالج هانوفر برای کورسِ ام شدن. ایشون یک سری توضیحات اولیه در مورد دانسته های خودشون دادن، بدین شکل:
تاجایی که من اطلاع دارم، دو نوع سیستم هست برای
قسمت اول درباره‌ی مارگارت همیلتون بود که با فرود موفق اولین انسان روی ماه تموم شد. برای قسمت دوم اما قرار نیست ماجرا رو کامل توضیح بدم؛ چون آخرش می‌خوام شما رو ارجاع بدم به یک اقتباس سینمایی.
قسمت دوم در سال 1961، یعنی حدودا هفت سال قبل از قسمت اول جریان داره. آمریکا و شوروی درگیر جنگ سرد هستن و در دوازده آپریلِ همون سال، شوروی موفق میشه که اولین انسان رو به فضا بفرسته. یوری گاگارین سوار بر کپسولِ واستوک طی یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مدارِ زمین
از همین اول اخطار میدم. واقعا فقط میخواستم حرف زده باشم. نخونید اگه قراره آخرش به این برسید که "که چی؟!" 
خب جانم این وبلاگ و ادبیات وبلاگیم کاملا دیوونه‌م کرده:) با هرلحظه و هر اتفاق فکر می‌کنم، این رو چه جوری باید بنویسم تو وبلاگم؟ باور نمیکنین یه روز تو جلال وقتی داشتم از جلو دانشکده‌های تهران و تربیت مدرس رد می‌شدم کیف‌پولم گم شد و من با تمام اضطراب و ناراحتی که داشتم تو اون لحظه ها تقریبا ٧٠درصد فکرم این بود که چه‌جوری این فاجعه رو توصی
از همین اول اخطار میدم. واقعا فقط میخواستم حرف زده باشم. نخونید اگه قراره آخرش به این برسید که "که چی؟!" 
خب جانم این وبلاگ و ادبیات وبلاگیم کاملا دیوونه‌م کرده:) با هرلحظه و هر اتفاق فکر می‌کنم، این رو چه جوری باید بنویسم تو وبلاگم؟ باور نمیکنین یه روز تو جلال وقتی داشتم از جلو دانشکده‌های تهران و تربیت مدرس رد می‌شدم کیف‌پولم گم شد و من با تمام اضطراب و ناراحتی که داشتم تو اون لحظه ها تقریبا ٧٠درصد فکرم این بود که چه‌جوری این فاجعه رو توصی
سرده...بینهایت از نظر من هوا سرده جوری که نوک بینیم یخ زده و قرمزه الان توی اتاقم!
یه هفته خونه نبودیم شوفاژها خاموش بودن و حالا یه خونه ی سرد تحویل گرفتیم که همه مون بید بید میلرزیم و درجه شوفاژ رو 40 گذاشتیم و گرم هم نمیشه که نمیشه!
بهمن ماه اومد....ماهی که من عاشقشم!
برا مستر اچ پیام دادم و یه عکس نوشته فرستادم که :
  
ایشالله خبر دارید:
25 بهمن ولنتاین
26 بهمن: روز زن و مادر
29 بهمن: سپیندارمزگان
الهی بمیرم برا کارت بانکتون!
  
تازه بعدش هم اضافه کرد
                                                 درد پشت غرور
از وقتی که پامو تو دانشگاه گذاشته بودم حرفا فقط از یک نفر بود یک ادم مغرور ولی جذاب خوش چهره بین پسرا بیشتر حسادت بود و بین دخترا بال بال زدن اخه ادم هر چقد که جذاب باشه اخلاق گند جذابیتی نمیزاره بارها بارها باید مینشستم به حرفای رها در مورد اون پسره اسمش چی بود اهان مهرداد گوش میکردم منم که علاقه ای به گوش دادن نداشتم یک جور موزیانه هندزفری رو تو گوشم میزاشتمو موزیک مورد علاقم رو پلی میکر
از همینجا عید نوروز هم تبریک بگم پیشاپیش!
اینجوری که من میرم و دیر به دیر میام میترسم حضور بعدیم بعد از عید نوروز باشه!
سلامممممممممممممممم!
یه سلام زمستونی پر انرژی...بهرحال میدونین دیگه...زمستون فصل من هست....فصل محبوب دوست داشتنی من...و با شروعش خب خیلی انرژی گرفتم....
زمستون قشنگی برای من و شهرم هست...و خدا رو شکر که اینجا هوا اونقدری آلوده نشد که مثل تهران یا تبریز و ... تعطیلی مورد لزوم باشه... بارندگی قشنگی هم داشتیم این مدت که حسابی شهرای اطرا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کلینیک فیزیوتراپی آفتاب سمنان