نتایج جستجو برای عبارت :

واقعا قراره احساس باسواد بودن کنم :))

شنبه تا سه شنبه از 8 تا 5 کلاس دارم و وقتی میام خوابگاه واقعا جنازه ام :))) با این حال بعضی روزها با همکلاسی ها بعد کلاس توی محوطه میمونیم و گپ میزنیم و میچرخیماون روز با ب و ن جلوی خوابگاه تو چمن ها نشسته بودیم که لعنتی ها بحثشون روی دلتنگی و این چیزا بود 
من گفتم دلم واسه آدمها تنگ نمیشه ، چون میتونم از راه دور هم باهاشون در ارتباط باشم اما دلم واسه فندقم تنگ میشه زیااااد. که یهو رفتیم سمت مرگ زودتر حیوونهای خونگی و من گریه ام گرفت و اشک توی چشمام
هر وقت که هرکس در زمان مناسب تصمیم درست رو نگیره .. بعدا یه خروار احساس بد میاد خرخره ادم رو میگیره هی با خودم میگم تا کی قراره ادم خوبی بودن نقش من از زنده بودنم باشه، تا کی میخوای این اسب چموش رو سفت بچسبی و حبس اش کنی که نیاد جای عشق و محبت رو بگیره ... تا کی باید خدایی که توی این همه در به دری و واماندگی بشری که باید در نهایت عجز خودش رو داد بزنه اون بالا به نظاره زجر بردن یه سری بنده نما هاش مثل خودم و یه سری بنده های مخلص  خودش باشه ... تا کی با
چند روزه می‌خوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و می‌خوام بگمش. 
جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر می‌اومد. خوش‌رو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامی‌داشت شمس تبریزه. کسی می‌دونه شمس کیه؟
همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایده‌ای نداشتن. و من همین‌جوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!
معلمه هم گفت عجب! آثارش؟
خودتونو آماده کنید... حدس م
واقعا این وضعیت تخمی تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟!
دارم کم کم خسته میشم. 
ادامه این اوضاع آدمای بیشتری رو رادیکال می کنه. 
نصف کارام رو نت بوده و 3 روزه خوابیده!
+ و 3 روزه نتونستیم حرف بزنیم. اونموقع که این رابطه رو شروع میکردم نمیدونستم چقدر قراره این شرایط اذیتم کنه. خودش راست میگفت که "it's a hell of sweet pain"
نرمال و طبیعی بودن حس خیلی خوبی ه! شاید آنرمال بودن، جزو دسته‌ی آخر طیف بودن، جزو خواص بودن حس هیجان و متفاوت بودن داشته باشه، اما آرامش نداره! بعد حدوداً ۶ سال احساس آرامش رو تجربه می‌کنم. احساس آرامشی که از "نبود مشکل" نیست؛ بلکه از توانایی حفظ آرامش و ایمان و لازم دانستن حفظ سلامتیِ روانی و جسمی ه. احساسی ه که از بهبودی روانی حاصل شده.
بعضی وقتها میشینم و به این فکر میکنم که زندگی قراره در ادامه چه مشکلی برام پیش بیاره؟ به گزینه‌های مختلفی
اوه خدا، همین چند ساعت پیش بود که از زنگ زدنش شوق و دلتنگی و شادی دلمو پر کرده بود و واقعا از این همه توجه به دختری که دچار اندوه تابستانی شده بود خوشحال بودم...
من نباید زود رنج باشم..این خیلی موضوع احمقانه ایه..نه من خیلی دختر احمقیم که به خاطر همچنین چیزی ناراحت شدم..واقعا همینطوره
ولی خب..میدونی میتونست بهم بگه، می گفتم نه، ولی میتونست بگه
و حالا اونا توی یه عکس سه نفره میدرخشن..در حالی که من نیستم..ما دیگه ما نیستیم..شدیم آن ها و من
خیلی وقته ا
واقعا چرا نمیخوابم؟!
عایا هنوز شک دارم که چشمام از کاسه در اومده از بس ب گوشی نگاه کردم؟
کاش حداقل دو قسمت از سریالو میدیدم یا دو صفه کتاب میخوندم!
این عمر تباه شده پای گوشی از همه تباهی ها تباه تره!
پس کی میرسه اون زمان موعود ک توش شبا زود بخوابم و صبحا قبل طلوع آفتاب بیدار باشم به خورشید سلام کنم؟؟!!
اونهمه برنامه ریزی رو کی قراره بشینی بنویسی و بعد بهشون عمل کنی؟
کی قراره برم باشگاه؟
کی قراره برم کلاس زبان؟
کی قراره برم کلاس حفظ؟
پس خبرم کی قر
نامبرده بعد دوماه قراره فردا صبح بخوابه و میخواد بر طبل شادانه بکوبه:/
بعله فردا کلاس هندسه و ریاضیم رو قراره بپیچونم و خب والدینمم ذره ای خبر ندارن فردا کوییز ریاضی دارم!!!!
در واقع من برنامه ریزی خیلی خوبی داشتم منتها دیروز یه اتفاقات پیش بینی نشده افتاد و از ساعت سه ظهر تا یازده شب من کلن سوخت شد!!شما میدونید این ساعت واسه یه بچه که هم باید به کارای عملی تئوری مدرسش برسه هم برا کنکورش بخونه چقدررر مهم و با ارزشه؟؟
آره خلاصه نتونستم خودمو تا
دنبال کوچیک ترین چیزم برای گلاویز شدن بهش!
دنبال کوچیک ترین بهونه برای فرار و تنها بودن!
من هیچ وقت یاد نگرفتم حال خودم رو،خودم خوب کنم.
منتظرم انگار یه جایی سوت بزنن و بگن که شروع شده ولی نمیدونم چی!
چی قراره شروع بشه؟کجا قراره بریم؟چی رو دارم هدر میدم؟
بهترین روز های ۲۲ سالگی رو!
محدودیم!مجبوریم!
کاش میشد تنهایی رفت به سفر!
اصل اصل زندگی دقیقا چیه و کجاست? هنوز هیچی از ۲۱ سالگیم نفهمیدم که به زودی وارد ۲۲ میشم...  جوونی کردن یعنی چی? چرا احساس خوشبختی نمیکنم? 
خودم از گوشه امنم می کشم بیرون اما باز هم نمیشه,امروز رفتم که کمی قدم بزنم ,اما آروم نبودم ,میترسیدم ,تپش قلبم بالا رفته بود و احساس امنیت نمیکردم ,هر مردی که از کنارم رد میشد نگران میشدم نکنه دزد باشه ,نکنه متجاوز باشه... .تنهایی پیاده روی توی تاریکی عذاب آوره.
اما ادامه میدم ,این هفته میانترم دارم و قراره من به
امروز آخرین جلسه زبان تخصصی بود خیلی دلم گرفت دلم میخواست حداقل ۲-۳ جلسه دیگه می‌رفتیم واقعا دکتر ش با سواد بود و متواضع . علی رغم این که n تا زبان به قول مادرم زنده و مرده دنیا رو بلد بودن وقتی یکی از بچه ها پرسید : استاد شما چند تا زبان بلدین؟ با فروتنی کامل گفتن والا دخترم ما توی همین زبان مادریمون هم موندیم و ما اینطوری بودیم که یا ابالفضل ما رو باش که چقدر احساس علامه بودن میکردیم دکتر ش به نظرم یه الگوی تمام عیاره و البته استاد یه قسمت های
تنهایی عصرهای مختلف چه قدر متفاوتند با هم؟ انسان معاصر واقعا تنها ترین انسان تاریخ بشریته؟ انسان های پیش از ما کمتر تنهایی چشیدن؟ صرف داشتن صفا و صمیمیت از بین برنده‌ی تنهاییه؟ من کنار صمیمی ترین دوستانم هم، کنار اون ها که با هم ندار شده ایم هم، تنهایی رو احساس می‌کنم. من در حال حرف زدن با کسی که درکم می‌کنه هم تنهایی رو احساس می‌کنم. من در بودن انسان ها هم تنهایی رو حس می‌کنم. چه بودنی، چه حضوری توانایی داره این احساس رو در هم بشکنه...؟ هیچ
این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعاتمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا
سلام ...
naze به معنای "ناز عه" به کار نرفته :))
naze به معنای なぜ یا همون "چرا" به کار رفته :))
صرفا گفتم سو تفاهم نشه :)) 
------------
سه بار سعی کردم یه چیزی بنویسم ... :)) هر کدوم یه چیزی بود و در نهایت به نتیجه ای نرسید ...
از یه طرف نوشتن یا کلا حرف زدن دوست دارم
از یه طرف بعضی مواقع حتی با حرف های خودم ارتباط برقرار نمی کنم ...
هی می گم یعنی چی آخه :))
یه سری استدلالم وجود داره که چرا اینجوری می شه ... ولی تهش یه سری حرفن :)) فقط "حرف" . اونم حرفایی که باهاشون ارتباط برق
چرا بعضی خانم ها یا دخترا با اینکه میدونن طرف زن داره باز با اون شخص ازدواج میکنن؟برای من واقعا سواله؟آیا احساس اون زن رو درک نمیکنن؟اصلا فکر نمیکنن یه روزی هم همین بلا سر خودشون بیاد؟احساس و عاطفش کجا رفته؟آیا به بچه های و همسر اون فرد فکر میکنه که ممکنه چه به روزش بیاد؟
در جمعم و تنها از درون، "ع" کنارم نشسته فکر میکردم کنار پارتنرم احساس تنهایی نکنم ولی میکنم و این بیشتر از خود تنهایی ناراحتم میکنه، مگه قرار نبود کنارش از این احساسا خبری نباشه؟ میرم بیرون سیگار بکشم، احساس ضعف میکنم نصفه خاموشش میکنم، تو پیاده رو وایمیستم مردم رد میشن نگاهشون میکنم به you know I'm no good گوش می‌کنم و با گوشیم ورمیرم برمیگردم پایین تو کافه دوستام کنار هم خوشحالن من همچنان هندزفری دارم و آهنگ ریپیت میشه فکر میکنم که آیا به پارتنرم
یه روز یکی ممکنه ازم بپرسه برای رقص‌های محلی این سرزمین چیکار کردی؟
من می‌گم از ۱۰ روز مونده به المپیادم، شروع کرده‌بودم به رقصیدن. فقط رقصیدن. با قولِ ۵ دقه‌ای خودمو گول‌ می‌زدم و گول می‌خوردم واقعا. واقعا. و فرداشم خودمو گول می‌زدم.
ده‌دقیقه ترکی، چهل‌دقیقه غش. بیست‌دقه گیلکی، چهل‌دقیقه غش. استراحتا؟ لریِ یواش( که آره؛ واقعا رقص یواش هم دارن :)) ).
مابقی اوقات روز؟ ویدیوهای آموزش رقص کردی در یوتیوب.
بله. خواهش می‌کنم. آیندمو فدای این م
اولین بار که این جمله رو شنیدم ، هشت سالم بود .مادر بزرگ همونجوری که چادر نخی گلدارش رو روی سرش میکشید از پستو بیرون اومد و رو به عصمت خانم که لپاش گل انداخته بود کرد و گفت:
" تا کی آخه؟ بسه . خسته نشدی از کتک خوردن؟ هلاک شدی ، جوونیت رفت واسه ی یکی بمیر که برات تب کنه"و عصمت خانم که اشکاش گوله گوله میریخت روی لپای سرخش تند تند می گفت :نمیتونم بالاخره بابای این بچه هاس لابد قسمت منم این بوده.تازه من آدمش نیستم!
و من وقتی تو حیاط قدیمی مادر بزرگ وسط ب
به این فکر میکنم که قراره وقتی بزرگ تر شدم، ده سال دیگه، بیست سال دیگه، قراره شبیه پدر و مادرم باشم؟ قراره شبیه به کسایی باشم که می شناسم؟ قراره حقیقت رو قبول نکنم؟ ذهنم رو روی چیزهای جدید ببندم؟ به چیزها طور دیگه ای فکر نکنم؟ فکر کنم که فقط خودم درست میگم؟ که همیشه حق با منه و بقیه اشتباه می کنن؟ که کاملم و نیازی برای پیشرفت کردن شخصیتم ندارم؟ که جایی برای تغییر نداشته باشم، حتی اگر لزوما تغییری حاصل نشه اما فضاش وجود داشته باشه یا دنبالش با
دو روز پیش‌تو دانشکده بودم میخواستم پروژه اماری رو بزنم از ارمین سوال پرسیدم و اونم یه برنانه ای که‌خودش زده بود برا مونتکارلو رو نشون داد!انیمیت کرده بود!و فوق العاده بود!
اون روز از ته دلم خواستم برنامه نویسیمو خفن کنم!
ارمین میگفت سه ساله داره پایتون کار میکنه ، فکر کردم شایدم زیادم دیر نیست!
بچه ها سخت دارن زبان میخونن و این استرسمو به شدت برده بالا!و هنوز زبانو شروع نکردم!چقد تنبلم نه؟!
باز رفتم رانندگی و رد شدم!شد بار پنجم!داره میشه اند
قراره تمرکز کنم. بیشتر آب بخورم و سعی کنم آروم‌تر فکر کنم. هر وقت احساس کردم که رنج‌آور شده چیزی ده تا دو ثانیه رو بشمرم. متوجه باشم که مکالماتم با دیگران سمت اون موضوعات نره و متوجه باشم که چیزی ازم خونده نشه. قراره گم نشم و همه‌ی کاری که لازمه رو، برای کمتر فکر کردن و کمتر حس کردن، تنهایی انجام بدم. بیپ بوپ. روژات شم. بیپ بوپ. یادم بمونه که تایپوها معنی دارن. بیپ بوپ. یادم بمونه که کلمات پوکن. بیپ بوپ.
به سر تا پای زندگیم که نگاه می کنم می بینم اوضاع خیلی خرابه ، خدا توی زندگیِ من هست خوبم هست و هر روز و هر روز لطفش در حقّم بیشتر می شه امّا چرا من احساسش نمی کنم ؟ چرا براش وقت نمی ذارم ؟ چرا باهاش حرف نمی زنم ؟ چرا بخاطرش کاری نمی کنم ؟
همین سوالا تنم رو می لرزونه و به طبلِ تو خالی بودن خودم پی می برم ، همش حرف همش ادّعا پس کی قراره با خدا دوست باشی و حضورش رو توی زندگیت هر روز و هر روز بیشتر احساس کنی ؟
 
دو سال پیش بود که رفتم پیش مدیرکل، که باهاش حرف بزنم، بگم خیلی لازمه این دوره با این رویکرد و جزئیات تاسیس بشه یه جایی. توی دانشگاه امکانش نیست به فلان دلیل...
که دیدم مدیرکل ازوناییه که کلا فقط خودش رو قبول داره، ولاغیر...
رویکردش هم علمی نبود، بیشتر شبیه آدمهایی بود که دنبال اسم و رسم کارن... پشیمون شدم از صحبت باهاش...
 
 
اما مدیرگروهشون واقعا آدم باسواد و روشنیه و چندین ساله داره داخل و خارج از ایران کارای خوبی میکنه. اون موقع ها جور نشد همک
احساس بی سواد بودن میکنم ... به شدتاگه قرار باشه دانشگاه و درسهاش و استادهاش توی دو سال و نیم باقی مونده با همین فرمون بره جلو باز هم در انتها احساس بی سواد بودن میکنم.
چرا دو سال و نیم ؟ چون به نظرم مهمترین مقطعش دقیقا همین لیسانسه.
اگه تهش این احساس واسم باقی مونده باشه میدونم که دوباره از اول شروع میکنم...
واقعا این کتاب ها و مشغله های علمی و اینکه علاقه داشته باشی توی یک فیلد مشخص علمی تمام اطلاعات رو داشته باشی به نظرم قشنگ ترین دغدغه ی هر ان
استاد علومی که کل ترم درمورد آرمان های امام و اسلام و حجاب و وطنش با دانشجو صحبت میکنه و یک روز قبل از امتحان پایان ترمش تعداد زیادی جزوه سخت از دروس ترم های بعد!! میده به دانشجو ، که هیچکدومش هم تدریس نشده رو واقعا چی باید بهش گفت؟ برداشته جزوه بیوشیمی ترم بعد رو داده خب! منی که هنوز نمیدونم بیوشیمی چیه چطوری برم امتحان بدمواقعا چه امیدی باید به همچین استادهایی داشت
ازش متنفرررررم با اون ریخت بدترکیبش :/ واقعا اعصابمو خورد کرده
خوشحال بودم که
با ایران موندن واقعا قراره چی بشه؟
یه کسخول مثل جدی بشم؟
بچه ها من ناراحتم.
من فکر میکنم نیاز دارم که برم سخنان جدی و کار ها و رفتار هاش رو ببینم؛ مسخره ش کنم و بهش بخندم. تحقیرش کنم.
نمیدونم چمه و چی شده.
من عصبانیم.
نمیدونم باید جدی رو بکشم یا خودمو

حس میکنم به یه روانشناس احتیاج دارم.
هنوز سردرگمم. خیلی سردرگمم. عصبانیت حس میکنم. ظلم و دروغ حس میکنم. حسم دیگه بهش خوب نیست. هیچوقت فکر نمیکردم فانتزیم این بشه که یه روز بیاد دنبالم و برینم بهش. اصل
خودمو جمع‌و جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهی‌ها و محو بشم تو روشنایی..
حالا می‌فهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دست‌وپاشو می‌بنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت می‌شیم.
گیر میکنیم تو تله و دست‌وپا می‌زنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیک‌تاک عقربه‌های ساعت.
به خودمون که میایم می‌بینیم ماه هاست اینجاییم! 
کی قراره
دیدین چطور کلی از زمستون گذشت،چطور این ترم تموم شد،دی که رفت یادم اومد چطور خودمو از کتاب خوندن عقب کشیده بودم،جز کتابای درسی دست به هیچ کتابی نزدم و راستش زیاد به خودم بابت امتحانا سختی ندادم هنوز نتیجه ی تنبلیام نیومده و نمیدونم چه کردم من هنوز امیددارم که اتفاق خوبی قراره بیوفته اما از تایمش اطلاعی ندارم،خیلی کارا انجام دادم،از دیدن ح.ه و آشنایی با م.آ و و ونوشتمشون ازم رمز نخواین من خجالت میکشم.
به زودی قراره استارت یه کتاب رو بزنم که حس
حقیقتا چند وقتی است که خیلی با خودم میگم: که چی؟ تهش قراره چی بشی؟‌کی بشی؟ قراره مردم تو رو یادشون بمونه یا نه؟
و اون قسمت فیلم ویپلش یادم میاد که سر میز نشسته بودن و پسره گفت ترجیح میده تو 30 سالگی مست و پاتیل وسط خیابون بیوفته بمیره و مردم اونو به خاطر بیارن تا این که خیلی رگیولر تا 90 سالگی زندگی کنه و در سکوت بمیره. من دلم نمیخواد فراموش بشم. دلم میخواد جاودانه بشم. خیلی ها میخوان ولی من واقعا میخوام. اما نمیتونم خودم رو توی اون سطح انرژی لازم
باباهای هم خونه ایام و ماماناشون،
چه هم خونه ایای پسر چه دختر
اومده بودن وسایل هم خونه ایامو ببرن
کامیون اورده بودن
واقعا ازین کامیون های بزرگترین سایز u haul
یکیشون خرت و پرتهای هم خونه ایمو دید
بهش گفت دخترم تو واقعا مطمئنی این وسایل رو میخوای؟
مثلا یه کوچولو ازین شکر مونده
یا این یه دونه تن لوبیا
یا این لامپ که رگد و خاک همه جا شو گرفته
یا حتی این تلویزیونت
من همه رو واست میخرم
مطمئنی اینا رو میخوای؟

هم خونه ایم گفت اره همه رو میخوام!
بنده خد
 
 
خب! این وبلاگ قراره که چی باشه؟ قراره یه جایی باشه که روند فکری من، و چیزایی که برام مهم‌ان توش نوشته بشن و یه تمرینی باشه برای نویسندگی‌ام. بازتابی باشه از هر روزم.
قرار نیست که از توش هیچ شاهکار، و هیچ ناتور دشتی در بیاد. قراره که یه جا برای حرف زدن و لذت بردن از نوشتن باشه، همین و بس.
اسمش چرا رواقه؟
این وبلاگ از نظر سنتی رواق نیست، مجموعه فضای شکل گرفته از تکرار طاق‌ها نیست. نه قراره وامدار سنت باشه، و نه وامدار تجدد - بلکه این اسم به روا
میتونم بگم بد ترین کار ها رو سال نود و هفت کردم 
بد ترین تصمیم ها رو گرفتم  
تصمیم ها و کارهایى که واقعا میتونم دربارشون بگم اگه یه بچه ى ده ساله جاى من بود بهتر واکنش میداد بهتر برخورد میکرد 
واقعا نمیتونم براى خودم این موضوع رو هضم کنم که اینقدر خودم رو کوچیک کردم که با یه مشت ادم هایى که واقعا نمیشه بهشون گفت ادم معاشرت کردم و اجازه دادم وارد زندگیم بشم و حتى باهاشون حرف بزنم ! نمیخوام به ادمى توهین کنم اما واقعا بعضى از رفتار ها از ادم ها وا
نمیدونم چرا به نظرم قلیون کشیدن یجوریه؟ یه خورده چیپ نیست؟ من راستش یک بار کشیدم برای امتحان واقعا هیچ چیز خاصی توش نمیبینم. چرا فکر میکنم کار احمقانه ایه ادم انجام بده. چرا در مورد سیگار این حسو ندارم. خب سیگارم کشیدم راستش شاید سالی چند بار خیلی محدود حالا یه دوستی باشه بکشم همچین حسی بهش ندارم. البته دوست ندارم جای شلوغ باشه. چرا یجور حس خجالت انگار ادم داره؟ انگار یجوری میشه. این حس در مورد قلیون نیست. قلیون به نظرم خیلی ضایست. ولی سیگار خب
خیلی ازین پسرای چسو دانشگاه فک میکنن چون من دختر آرومی هستم بیرون سینگل بودم از اول عمرم. یا با پسرای درست حسابی نپریدم (از نظر هرچی)
من با خیلی پسر ها صحبت کردم در حددو ست اجتماعی و اینا.
و جالب اینجاست وقتی با پسرا صحبت میکنم ۹۰ درصدشون اوکی میشن و دوست میشیم و راحت حرف میزنیم.
یه پسره بود زبان و مدیریت خونه بود . ارشد مدیریت بود. 
واقعا پسر خوبی بود. خیلی جاها دیده بودمش . خودش بود. بی پول و باحال.
ولی به یه جایی که رسیدیم فانتزی هامون واقعا باهم
حال روحیم داغونه. یه کوه از نفرت و بغضم
حالم از همه کس بهم میخوره
و سریع به گریه میفتم
و جایی رو ندارم که برم
و احساس تنهایی باهامه
و احساس پوچی
و احساس بی لیاقتی
نمیتونم پول آنچنانی دربیارم
(کمی دارم درمیارم البته)
و چی؟
و حس میکنم پروداکتیو نیستم 
و همه اینا باعث میشه با کوچکترین جرقه ای به گریه بیفتم....
واقعا راهی هست من از این خونه برم؟؟؟
گفتگوی های ذهنی آدمها گاهی معطوف میشه به یه نفر گاهی یا چند نفر . یه زمانی میرسه و اون آدمها نیستن تا به حرفهات گوش بدن و تو یه خلا بزرگ تو وجودت حس می کنی.
این کشف جدید من بوده در مورد خودم. من یادم رفته بود اونی که باید باهاش حرف بزنم کسی نیست جز خودم.من عادت کردم توی ذهنم با صبا و مریم و مریم حرف بزنم و اون حرفها هم سعی کردم به صورت مستقیم به خودشون هم بگم(الان فهمیدم دلیل اینکار من این بوده که همه حرفهای ذهنی من با اونها و برای اونها بوده پس به
امروز فهمیدم پولی که قراره برای کارم بگیرم خیلی کمتر از اون چیزیه که انتظارش رو داشتم . خیلی زیاد نبود اما چون اصلا انتظارش رو نداشتم ، بد جوری خورد تو برجکم . رو حال و هوام و نمازم تاثیر گذاشت اصلا :( داشتم با خودم فکر می کردم با مرگ می خوام چیکار کنم که قراره همین طور غیر منتظره تمام دنیا رو ازم بگیرن ...
+ برام خیلی مهمه که پسرم بهم به عنوان یک تکیه گاه نگاه کنه . این که کنارم احساس امنیت کنه . این که وقتی دستش رو میگیرم انگار که دیگه هیچ چیز نمی تو
در زدم، کسی نگفت بفرمایید و با توجه به این که حس کردم صداهای زیادی از داخل اتاق میشنوم گفتم شاید اینجا هم مثل آموزش است که هزار تا میز و صندلی دارد و هزار تا آدم دارند کار های حوصله سر بر انجام میدهند و هر کدام با وجود واقف بودن به تباهی کار خود دارد با نفرت کارش را میکند. در رو باز کردم و با صحنه بسیار بسیار دلخراشی مواجه شدم. دو نفر که از هر دو خاطرات بسیار بدی داشتم و یکهو تمامی اون احساس نفرت، انزجار و خشمم بالا اومد و یک لحظه قفل شدم و همونطو
افسردگی اینطوریه که ممکنه سر گم شدن یه گوشواره یک ساعت هق هق کنی.‌ ممکنه روزی هیجده ساعت بخوابی. خودتو قایم میکنی، از خودت خجالت میکشی. یه اتفاق بد کوچیک برات میشه نماد خرابی دنیا. خوبی ها رو نمیبینی، درک نمیکنی. هیچی خوشحالت نمیکنه، همه‌اش گرفته ای. گاهی وقتی لبت به لبخند کش میاد، احساس میکنی ماهیچه های صورتت کش اومدن. وقتی گریه میکنی دلت نمیخواد تمومش کنی، احساس میکنی میخوای تا جون تو بدنته زار بزنی. بعدش دلت میخواد درد تحمل کنی. چون احساس
برای پدرم ماجرای انصراف تمام دوازده رزیدنت زنان دانشگاه شیراز رو در اعتراض به ابیوز سال بالایی هاشون تعریف کردم،کمی توی فکر رفت و گفت بابا نگرانتم و من با صدای بلند خندیدم...چند دقیقه ی بعد صداش رو میشنیدم که آروم خطاب به مادرم میگفت این با یه وجب قد میخواد بره اُرتوپدی اذیتش میکنن بخدا...از توی اتاقم صدا زدم که واقعا تا الان فکر میکردین قراره نازم کنن بابا?
 
من این روزها اضطراب تمام درس های فراموش شده ام رو دارم و واقعا برای اولین بار طی این
سلاااام دوستای گلم و مخصوصا کساییی که میخونن و نظر میدن که دمشون گرم واقعا خوشحال شدم
یه خبر توپ اینکه قراره از امروز ان شالله روزی دو قسمت از 
یه رمان توپ به اسم #مسیر_عشق رو قرار بدم
خب دیع توضیحی راجع بش نمیدم که خودتون پیگیری کنید
قرار بود دیگه منفی نویسی نکنم اما نمیتونم...خیلی احساس بدبختی میکنم خیلی...
احساس میکنم سربار خانواده م و این احساس هم درسته....هیچ چیز برای افتخار کردن ندارم جز بغضی که بعد مدت ها شکسته و یکم اروم ترم میکنه.
اونقدری احساس بدبختی میکنم که الان اگر فرشته مرگ بیاد سراغم با سر میپرم بغلش و میگم تمومش کن لعنتی... تمومش کن...
احساس خواری میکنم .احساس ذلت... نمیتونم توضیح بدم چون واژه ای ندارم...
خدایا لطفا اگر واقعا همه چی درست میشه فردا بیدارم کن...اگر ال
بچه ها
:)
 
امروز یکی از دوستام بهم گفت، هر آدم عاقلی قطعا به دنبال اینه که یه دوست مثل تو داشته باشه.
 
گفت، تو باسواد و باهوشی، وقتی یه حرفی رو میزنی، محکم به زبون میاری و ازش مطمئنی. قابل اطمینانی و میشه لذت برد موقع گپ زدن باهات.
 
اینقدر ذوق کردم :))))))))
من یک سوال مهم دارم که خواستم از شماها بپرسم و تا حالا داخل اینترنت پیدا نکردم و توی این وبلاگم نیست و سوالم تازه هست.
سوالم اینه که دخترها و پسرها از چه سنی احساس کردید واقعا نیاز به ازدواج دارید. از لحاظ روحی و جسمی شدید؟
مثلا برای شروع من برای خودم رو میگم؛
من از همون اولش هم ازدواجی شدید بودم ولی خب به هیچ وجه نیاز جنسی خودم از سن ۲۷ به بعد که الان نزدیک ۳۰ هستم رو نمیتونم با قبلش مقایسه بکنم، یعنی قبلا فکر میکردم خیلی زیاد بود ولی الان دیگه
بابای قشنگم ^_^ دلم میخواد محکم بغلش کنم و بهش بگم که چقدر عاشقشم چقدر بهش افتخار میکنم و اون واقعا یکی از بهترین ادماییه که تو زندگیم باهاش روبه رو شدم و شانس دخترش بودن رو داشتم هرچند که قدر ندونستم :) 
بگذریم فردا عازم دانشگاه تهرانیم قراره بریم و اونجارو از نزدیک ببینیم که به قول مدیرمون بلکه در شما ایجاد انگیزه ای شد و بیشتر درس خوندین .فکر میکنم بهم خوش بگذره چون من جاده رو دوست دارم و فردا یچیزی حدود شیش هفت ساعت از سفر  رو قراره تو جاده ب
ناراحت‌کننده می‌شه اگر یه روزی متوجه بشم چیزی که من موفقیت می‌دیدمش توهم بوده بیشتر،یه‌وقتایی دلم می‌خواد اتفاقات آینده و اون‌چیزی که قراره تجربه کنم رو از همین حالا بدونم و یه‌وقتایی دلم نمی‌خواد چون حس می‌کنم مقدار زیادی استرس با خودش به همراه داره،ولی پوینت مثبت باخبر بودن از آینده می‌تونه این باشه که خب من که می‌دونم فردا قراره این بشه پس این‌کارو انجام ندم،نمی‌دونم شاید هم بیشتر منفی باشه و همه‌چیز یک‌نواخت و مسخره پیش بره
دلم برا نوشتن تو اینجا تنگ شده بود ...
هر وقت حرفایی هست ک نمیتونم به کسی بزنم میام اینجا و ب همه میگم خیلی باحاله 
یکم خسته ام ولی خب خستگی ام بد نیست این چند وقتیو ک ب خاطر یکسری مسائلی ک پیش اومد و نتونستم بخونم رو دارم جبران میکنم ... سه هفته اس ک دارم حسابی میخونم بعد مدرسه شش و نیم و ۷ ساعت میشه گاهی ...
ولی خب اگه قرار باشه نتیجه بده با جون و دل میخرمش ... تنها نگرانیم از اینه ک نکنه خدایی نکرده جواب نده ... نکنه ...
دلم یکم تنهایی میخواد الان اصلا ت
احساس عجیبی دارماحساس عجیبی داره چشمای تواحساس عجیبیتویه احساس عجیبی که برامیه احساس عجیبی دارم انگارتو یه احساس عجیبی امیدچه احساس عجیبی بابک جهانبخشچه احساس عجیبیه میبندی موهاتوتویه احساس عجیبییه احساس عجیبی دارم امشب
کی کهکشان دوست داره.یکی دریا دوست داره. یکی یه دختر با موهای قرمزو دوست داره. یکی یه لنگ درازو دوست داره.من چی دوست دارم؟
تازگیا خیلی درگیرم.خیییلی.با اینکه به روی خودم نمیارم.با اینکه از بیرون تغییری نکردم.با اینکه کسی متوجه تغییرات درونیم نشده.خیلی زیاد درگیرم. ته همه فکرام توی یه مه غلیظ فرو رفته.نمیدونم چیکار کنم.
یکی بهم میگه بزن به دل جاده برو تا تهش ببین پشت این مه غلیظ چیه.یکی بهم میگه اگر راجب هدفایی که میخوای تو مسیرشون قرار بگیری و د
ببین؟؟ ینی میشه واقعا ؟؟ ببین من اینقدر خوشحالم میترسم واقعا:/ ی جور احمقانه ای خوشحالم 
مثل ی پرنده ای که اولین باره داره پرواز میکنه 
من همچین پروازم نکردم اکچلی:))) ولی خووو این برا من زیاد بود-__- ولی واقعیته!! 
امروز بعد از کلاس صب برگشتیم خوابگا و ماکارونی اذین پزی خوردیم و دور هم گفتیم و خندیدیم
وقت حاضر شدن برخلاف همیشه دوس داشتم ارایش کنم:/ ارایش ملیحی هم کردیم و خلاصه:')))
یدونه کلاس بعد از ظهرمونم تشکیل نشد.. 
نیم ساعتی موندیم هوا خنک تر
دوستی پرسید احساس خوشبختی میکنید؟ راستش در ذهنم خیلی چیزها تداعی شد، دنبال جوابی گشتم که باید بدهم. دنبال آن که واقعا احساس خوشبختی میکنم؟ واقعا نهر زندگیم آنقدر جاریست که از صدای گذارش روی سنگ ها لذت ببرم... میدانی؟ خوشبختی خیلی حس مقطعیست از دید من. آنقدری که نتوانی به این سوال جواب قطعی بدهی. احساسات آدم در هر حالی در حال تغییر است و آدمی در هر مقطعی از زندگیش یک عالمه آرزو دارد که به هردلیلی هنوز به آن ها نرسیده است تا خودش را خوشبخت خطاب ک
+ احساس بدی دارم ... حس تهوع
+ چرا هر چی میگذره بیشتر دلم میخواد فرو برم توی خودم ... تو پناهگاه های قبلیم .. مثل یک ادم ترسیده شدم ، از چیزایی که فکر نمیکردم اتفاق بیفتن حتی.. از آدما ، دقیقا موجودات اطرافم ...هیچ چیز جای نفع و سودشونو نمیگیره .. نه دوستی ، نه رفاقت ، نه محبت و به قول خودشون معرفت . حتی تو که داری اینو میخونی واسه نفع خودت خیلی کارا رو کردی که روحتو گول بزنی ..که با خودت بگی من درست ترین کارو کردم . حتی خودم ...
+ پر از خشمم و این نزدیکترین ه
می‌گه دمت گرم که پیگیر شدی و فکر می‌کنم به این که کاش می‌شد بیشتر پیگیر بود. که ای کاش یه سری چیزا قابل بیان بود و یه سری کارها قابل اجرا.
داشتیم راه می‌رفتیم. می‌گم این جا محل کار فلانیه. یه نگاه انداخته می‌گه یه روز از 8 صبح تا 12 همین جاها پلاس باش، بالاخره که می‌بینیش. گفتم ببینمش بعد چی کار کنم؟! شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت خودمم نمی‌دونم. و فکر می‌کنم به این که کاش یه سری آدما نزدیک‌تر بودن. دردسترس‌تر بودن.
لایو گذاشته بود داشت رپ می‌
سلاام
نمیدونم چرا زهرا فک میکنه بهش حسودیم میشه
واقعا دوست ندارم برم کیش زندگی کنم ! تازه دلم برا اونا هم میسوزه که قراره برن تو یه شهری که پر از سکوته و هیچ کسیو اونجا ندارن:/
اصلا کار عقلانی نبود که توی این گرونی برن کیش زندگی کنن ( کیش همه ی قیمتاش 6 برابر تهرانه حتی اب)
و اینکه استوری میذاره و من بهش میگنم دلم برات تنگ مییشه واقعا دروغ گفتم
چون زهرا خونه بغلیه و من ماه به ماه نمیبینمش نه اینکه خونه مامان جون همین!!
زهرا همه چیو خیلی دیر تعریف م
گاهی وقتها جز اینکه دستهاتو ببری بالا و بگی تسلیم انگار راه دیگه ای نیست
غمگینم. کشتی ام شکسته به خاطر وجود طوفان و صخره و البته عدم مدیریت بنده شکست و به مقصد (مقصدی که من میخواستم) نرسید این چندمین بار است که اینچنین کشتی ام می شکند و به مقصد نمی رسد.
در این وانفسا بدترین و غیر قابل باور ترین خبر را هم برایت می آورند، خبر رفتن تنها عمویت که همان او دیدنش دلت را وا می کرد. بودنش دلگرمی ات بود. وقتی که نتوانستی باز هم بخاطر طوفان لعنتی و کنکور و د
قدیما، تو دوران بچگیمون وقتی مینشستیم پای تلویزیون واسه دیدن یه کارتون، کارتون شروع نشده فکر و ذکرمون همش این بود که فقط ده دقیقه قراره پخش بشه، که سه دقیقش رفت، حالا چقدرش مونده، وای شد پنج دقیقه، وای نه نمیخوام تموم شه، وای کاش بیشتر بود زمان پخشش، کاش....
الان که دارم فکر می کنم میبینم خیلی از ماها همینطوری هستیم! با فکر اینکه چطوری قراره بیاد و شروع شه و ادامه پیدا کنه و چطوری تموم شه، داریم زندگی رو زهرمار خودمون میکنیم! نه از الان لذت می
قراره برم به ۲۰ سال آینده، موقعی که ۴۲_۴۳ سالم شده.
قبلا مطلبی مشابه این مطلب نوشتم ولی این بار میخوام از حالت آرزویی بودن و فانتزی بودن و چیزایی که اصلا ممکنه اتفاق نیفته فاصله بگیرم و چیزایی که به عنوان هدف میخوام و اگه خدا بخواد قراره بهشون برسم رو بنویسم.
ادامه مطلب
 
 
 
منزجر میشوم، از همه چیز.چندروزیست که احساس انزجار از پیرامونم دوباره برگشته...منزجر میشوم از کلاس درس و خیابان و مردم و افراد ناآشنایی که در بیرون میبینم.منزجر از جهل و جرم و جهان و جریان زمان.منزجر از...همه چیز.احساس تنفری عمیق و میل به تخلیه خشونت های درونی.احساس حزن انگیز از هذیان های حزینم.احساس مجبوری به جبری بی جبران.احساس انزجار در آمیخته با زجر.منزجر از همه چیز...
 
 
 
پ.ن: مثلا قراره بلاگ انیمه باشه :/
 
خب..نمیدونم از کجا شروع کنم..انقدر که این روزها دست و دلم به نوشتن نمیره..گاهی فکر میکنم فلج شدم..خیلی خوب داشتم پیش می رفتم..الان طلسم نوشتن شکسته شد و من می نویسم..سال جدید رو افتضاح شروع کردم.. نمی دونم چرا.. ولی هنوز نه مقاله خوندن ..نه وویس .. نه رمان سرخ و سیاه رو..امشب قراره با خودم عهد ببندم.. بهت قول میدم بترکونم.. زبان .. مقاله .. فلسفه.. امسال برای من سال سرنوشت سازیه.. باید خوب حواسم به این موضوع باشه..
 
امروز که نیاورد احتمالا فردا قراره رنگی ر
ممکن نیست در گذشته حرفی زده یا کاری کرده باشیم و حالا که بهش فکر می کنیم یا یک دفعه یادمون میفته شرمنده نشیم پیش خودمون! حس بدیه واقعا
فکر می کنم انسان هر دفعه که احساس میکنه دیگه عقلش رسیده همون موقع بازم پایین تر رفته! مطمئن بودن یا احساس بی نقصی مقدمه شکست های سنگین بعدیه!
ترک کردن یک عمل بد از دید خودمون نه دیگران به تمرین کردن نیاز داره و همینجوری خود بخود درست شدنی نیست.
پ ن: زندگی خیلی ساده و پیچیده س نکته مهمش اینه که یک آن ممکن تموم بشه!
"
بسم الله
 
چند سال پیش یه وبلاگ نویس حرفه ای بودم...
کلی دوستای وبلاگی خوب داشتم و از بودن در این فضا لذت میبردم...
نمیدونم چی شد که از این فضا جدا شدم، اما وقتی برگشتم دیگه اینجا رونق خودشو نداشت...
حالا بعد مدت ها احساس نیاز کردم که بیام و دوباره بنویسم...
بودن و نوشتن تو این فضا واقعا عالیه...
دلم خیلی پره...
یکی یکی دلانه هامو مینویسم...
و این پست شروعه...
یه جا خوندم امکانش هست تاریخ کنکور تغییر پیدا کنه…
خوشحال بشم یا ناراحت؟! [آیکون تفکر!]
+ اون ١٤ میلیونی که برای سیل اول قرار بود بدن رو تمام و کامل امروز ریختن به حساب! و تازه قراره برای سیل دوم هم تسهیلات بدن. عجیبه! واقعا عجیبه! :) خواستم بگم استثنا وعده ی سرخرمن طور نبود…
اقا یه اتفاق خوب قراره بیفته. یکشنبه ی دیگه یه نشست تو دانشگاهمون هست که قراره آیدین رحیمی پور آزاد بیاد ، در مورد عکسها و کتاب ها. دانشگاه هم که به من نزدیک شده راحت میرم میام :دی خیلی ذوق دارم براش خب میخوام ببینم چجوریه و چی میشه. منو این همه خوشبختی محاله :دی اون از کنسرت که جور شد. این از نشستی که قراره برگزار بشه و توسط یه ادم درست حسابی.خب ادم خوشحال میشه دیگه. 
کتاب رو از صبح تا حالا کلی خوندم الان پدر سرگیم. امشب تمومش میکنم. 
فقط خواستم در جریان بذارم تون که نه تنها از کراشم شماره گرفتم و دادم بلکه ای دی اینستاشو  هم گرفتم و همو فالو  کردیم :)) قسمت  همه تون:)) 
مخ یه نفرم تو زبان زده ام تا حالا که المپیاد بده؛))
پ.ن: پارسال این موقع،  روزای  اول دوره بود و هنوز هم اون حجم از ترس و درموندگی  و احساس  گم شده بودن رو حس میکنم، ولی اون نقره گرفتن اگه یه خوبیم داشت همین بود که دیگه چیزی به این حد نمی تونه منو بترسونه. که یه سال گذشته  از اون موقع  و فکر نمی کردم از پسش  بر بیا
هی پسر
یادته کوچیک‌تر بودیم..من اون موقع تازه فهمیدم چی‌م کی‌م و چی می‌خوام اون موقع تو توی خودت بودی تو دنیای خودت رو داشتی و من دنیای خودم رو و راستش رو اگه بخوای من هیچ دنیایی نداشتم.من درگیر اون لاشیای کنارم بودم وقتی خودم نمی‌فهمیدم که لاشی‌ن فقط یه‌جایی دلم خواست کنارشون نباشم و با اونا شناخته نشم.اون موقع از دستشون فرار کردم و خودمو گذاشتم کنار و تو به من فرصت اینو دادی که کنارت باشم.ازم نگرفتی این فرصتو و گذاشتی خودمو بهت نشون بدم.
احساس می‌کنم تحمل رنج و غم و خطر و مصیبت در راه خدا مهم‌ترین و اساسی‌ترین راه تکامل در این حیات است. 
و معتقدم زندگی در خوشی و بی‌غمی، لذت و سلامت، امن و نعمت، آدم را منجمد، راکد و بی‌احساس می‌کند.

+ از جملات شهید چمران.
+فکر کردن به چمران واقعا روحم رو شکوفا میکنه. یعنی میشه چمران هم یه روزی، یه جایی، یه وقتی به من فکر کنه؟
آخرین بار که احساس خلا همیشگی را نداشتم چیزی حدود 5 سال پیش بود. لباس آبی تنم بود و منتظر بودم تا دکتر بیاید و مرا به اتاق عمل ببرند. مادرم، پدرم و عمه‌ی کوچکم توی اتاق همراهم بودند. کلینیک تخصصی جراحی بود و اتاقم یک تخت داشت. از داروی بیهوشی می‌ترسیدم اما احساس کامل بودن داشتم. نه اینکه خودم کامل باشم، نه. انگار قطعه‌های پازل دوباره به صورت کامل کنار هم قرار گرفته بودند. هرچند که خیلی با هم صحبت نمی‌کردند و سعی می‌کردند به هم نگاه نکنند اما
سفر تموم شد. پروژه جدیدم تجدید میثاق با عمه ها و مامانبزرگ اون وریمه که فرداست، پنجشنبه هم یکی از خاله هام همه رو با هم دعوت کرده:| خوشم نمیاد واقعا از این جمعا ولی. تو جمع خونواده ی خودمم احساس اضافی بودن دارم چه برسه به فامیل. توی هیچ بحث یا دسته ای نمیتونم قرار بگیرم و همه چیز بدون من هم کاملا نرماله بودنی فقط خودم اذیت میشم. مامانم ازم انتظار داره حداقل تظاهر کنم به اینکه اینطور نیست و خب دوباره داره مثل قبل میشه. مثل قبل که هی منت میذاشت و با
جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم
امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم
همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده
خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود
الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا ا
سلام
من حدود هفت ماهی هست خدمت سربازیم تموم شده ولی واقعا الان احساس پوچی میکنم، حس میکنم کل زندگیم رو به فنا دادم، با این که کار میکنم از خودم انتظار دارم احساس میکنم برای کسی مهم نیستم، هر کسی هم با هام در ارتباطه برای منافع خودشه یا به اون هایی که پول قرض دادم الان اصلا انگار همون آدم نیستم به زور جواب سلامم رو میدن یا برای رفیق هایی که از جون مایه گذاشتم الان منو آدم حساب نمیکنن.
من خیلی خنده رو و اهل شوخیم، این بار غم رو که دارم پشت خنده ها
مدتهاست که 
نمی دونم چطوری بنویسم 
مدتهاست یعنی چند وقت? روزها? هفته ها? ماه ها? 
نمی دونم 
اما انگار حس می کنم 
نمی دونم 
اول اینکه خیلی از چیزای دنیا برام الکی شده 
دوم اینکه ازدواج همچنان یه رویاست اما دیگه باورم شده که دیری نپاید که نیازم تمام بشود 
دیگه تو فامیل پدری چون تا حد خوبی (خوب برای خودم) احترام دارم احساس آدم بودن می کنم 
این حس رو تو خانواده ی خودم اون قدری که میخوام، ندارم
در فامیل مادری هم کم دارم اما هست 
در محل کارم هم خیلی ک
عجیبه.نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم.برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگران باشم؟
فکر می‌کنم مثل کسی‌ شدم که روی یه پل چوبی راه می‌‌
سلام
چرا انقدر لوازم تحریر گرون شده؟ مردم قراره چجوری برای بچه هاشون وسیله بخرن؟ خداروشکر که دوران تحصیلم تموم شده واقعا :)) 
دیروز چهار تا دفتر خریدم، دو تا دفترچه یادداشت، چهار تا از این کاور های جلد کتاب، دو تا اتود، دو تا مغز اتود ( من خودم مداد رو خیلی بیشتر از اتود دوست دارم ولی خب گفتم شاید بچه ی مردم دوست نداشته باشه ) دو تا پاک کن و شش تا خودکار.
اون خانواده ای که قراره این وسائل رو بهش بدیم نمیدونم پسر دارن یا دختر فقط تخمینی گفتن یا راه
خواب‌ها عجیبن!
بعضی وقت‌ها، هوش سازنده‌ی خواب‌هام رو واقعا تحسین می‌کنم، ربط دادن این همه موضوع پراکنده و اغلب اوقات چرت‌ و پرت به‌هم واقعا کار سختیه!
اگه با ذهنی مشغول و پراسترس و ناراحتی بخوابم، احتمالا خواب اتفاقاتی که بابتشون استرس دارم رو می‌بینم، و درواقع خوابم، "آن‌چه خواهید دید..." منفیِ اتفاقاتی که قراره ببینم!
یه‌وقت‌هاییم که خوشحال می‌خوابم، خوابم واقعا موردهای عجیبی رو به‌هم وصل می‌کنه و تحویلم می‌ده! مثلا دایی‌م که م
شب خوابیدیم،صبح بیدار شدیم و گفتن بنزین سه برابر شده.بماند که چه داستانهایی پیش اومد و همینقدر بگم که تهش رسیدیم به اینجا که اینترنت قطع شد.بهتر!!! تازه احساس میکنم بعد از ده پونزده سال گذشتن از آشنایی با اینترنت و روز به روز جاگرفتنش بین زندگیا دوباره یه آرامش به زندگی حداقل من یکی برگشته.اینستاگرامی که پر از بی مبالاتی و بی ادبی بود و واتس اپی که مثل در یخچال روزی هزاربار بازش میکردم ببینم چیزی توش هست یا نه؟هیچی هم به کارمون نمیومد.
این چند
توصیه م اینه توی چت تلگرام قبل از اینکه دستانتون جلو جلو افسار ذهنتون رو بدست بگیره، به این فکر کنید قراره این آدم صمیمی رو حالا حالاها ببینید و دوباره هم کلام بشین با هم. اونوقت از خجالت این فکر، این اعترافات زیبا رو تو خلوت هم تکرار نمیکنین چه برسه به جلوی طرف.*تو این یکی مورد قابلیت حذف پیام و کلییِر هیستوری تلگرام به داد آدم میرسه واقعا.
از چی بگم براتون؟
از عیدی که میگن آجیل توش تحریمه؟
از عیدی که میگن قراره آخرین فصل گیم آو ترونز بیاد؟
از عیدی که قراره کلی فیلم جذاب اکران بشه؟
از عیدی که تا حدود هفدهم تعطیلیه؟
از عیدی که هنوز هیچ خریدی براش نکردم؟
از چی بگم از چی نگم براتون
شما شاید ندونید ولی من رابطه به شدت حسنه ای با پیشنویس کردن نوشته هام دارم :) اوپس! واقعا حس رقت انگیز بودن دارم یک وقتایی!
جدا من عاشق یک به بعدم! یه تلفیقی از منطق و جنون و شادی و رنج و امیدواری و ناامیدی احساس میکنم که جالبه. 
و اینکه از درجه سنسیتیو بودنم کاسته شده و این خوبه! چون میتونم رو کارم متمرکز شم.
همین دیگه. نوشتنم نمیاد.
بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 
نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.
Embarrassment 
از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده
این مطلبی که قراره بنویسم قراره خیلی طولانی باشه، قراره خیلیم پراکنده و نخراشیده باشه، چون به زبون ذهنم ترجمش نکردم،... دستامو گذاشتم رو کیبورد و اجازه دادم با صدای محکمترین باورا و قویترین احساساتم برقصن. ازت میخوام همشو دقیق بخونی، حتی اگه بنظرت چرتوپرت اومد، یا اگه ادامه دادنش اذیتت میکرد... چون ممکنه این مطلب اخرین مطلبی باشه که تو این خونه به دیوار زده میشه...
Updated
2X
3X
4X
5X
یه کامنت به بلاگت فرستادم، اگه نیاز داری بهش فکر کن. هر چقدرم خواست
عجیبه.نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم. (آهان به خاطر فلان چیز؟ بی تاثیر نیس ولی خب that may not be all the thing)برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگر
 
هرچقدر که آدم‌های جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدم‌هایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدن‌ها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفره‌ای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خ
حال این مجتمع بده ، خیلی بد . مثلا احساس مسئولیت کردم و برای هیئت مدیره کاندیدا شدم . امشب یک جلسه ای داشتیم با دوستان در باب برنامه هایی که داریم برای هیئت مدیره و مطالباتی که از هیئت مدیره میشه . توی این جلسه فهمیدم که واقعا کار هیئت مدیره به این راحتیا هم نیست . خیلی ذهنم درگیرش شد . تا الآنم نتونستم بخوابم . اگه قرار باشه انقدر ذهنمو درگیر خودش بکنه از پسش بر نمیام ... احتمالا انصراف بدم ...
+ به یک جمع بندی هم که رسیدم این بود که چه بسا عضو شورای
به پلی‌لیست‌های جدید نیاز دارم برای گذروندن این دوره، به این‌که صبح از خواب بیدار شم و هلاکویی گوش بدم تا به جای ذهنم بتونم تو جهان واقعی زندگی کنم و بجنگم، که یادم نره واقع‌بین بودن رو، آروم ولی همیشه رفتن رو. واقعا وقتی یه چیزی رو نخوای اتفاق می‌افته؟ یا وقتی که تا سر حد مرگ می‌خوایش؟ نمی‌دونم. همین‌جا هلاکویی می‌گه :«فقط وقتی اتفاق می‌افته که براش تلاش کنی؛ اگه قراره هزار تا واسه‌ش بری، هر هزار تا رو بری، آروم، آهسته، پشت سر هم. نه ا
دارم به همه ی چیزای قشنگی که میشه توی اون دو روز تجربه کرد فکر میکنم و میبینم چقدر میشه ۲ روز رو قد خیلی وقتای دیگه زندگی کرد، کاش از داشتنش مطمئن بودم تا حالمو قوی و محکم نگه میداشتم تا به اون موقع، اما من دلم روشنه براش.. حس میکنم قراره تموم اون خوشیا رو احساس کنم..
 
واقعا از ته دلم احساس میکنم این د.و.ل.ت ما رو مسخره کرده! ببخشید ولی به نظرم دارن باهامون مثل یک حیوان رفتار میکنن که هروقت سرکشی کرد میندازنش توی قفس
دیگه داره بهم فشار میاد
حتی درسامم ناقص میخونم.یه سری جزوه هام توی تلگرامن و یه سری دیگشون نیاز به سرچ کردن دارن
از این طرف هم توی یه اتاق 15 متری بدون هیچ هم صحبتی گیر افتادم
این چه وضعیه واسمون ساختید
دلمون به چی خوشه که توقع داریم با اعتراض چیزی درست شه واقعا :/
به نام خدا
دلم میخواست الان یه سه چهارتا بچه داشتم کنار همسرم با عشق زندگی میکردیم
همیشه دوست داشتم دوروبرم شلوغ باشه
خدایا ینعنی میگذره این روزای سخت؟؟؟
یا سختی فقط صدسال اوله؟:))
بعد از مرگ قراره تازه طعم زندگی رو بچشم
نه امکان نداره چون معتقدم کسی که این دنیاش برزخ و جهنمه اون دنیا هم وسط جهنمه
تا چند وقت پیش فکر میکردم من هنوز جوونم سنی ندارم که
اما الان واقعا احساس پیری و فرسودگی دارم سنمم کم نیست بیست و چهاااااااااار ساااااااال
۶ سال دی
دعا کنید اگر خیر و صلاحه هر چه زووووووود تر بریم سر خونه زندگی خودمون و مستقل بشیم! 
موندن توی این تعلیق و اوامر و نواهی و دلسوزی و نصیحت های والدینم داره برام غیر قابل تحمل و اذیت کننده میشه، و هی طبق قانون " و لا تقل لهما اف" هیچی نمیگم و می‌ریزم تو خودم و احساس میکنم دارم افسرده میشم.
دعا کنید زودتر مستقل بشیم و اگه قراره با کسی چالش و اختلاف نظر داشته باشم کسی باشه که واقعا شریک زندگیمه و باید در جریان تصمیم ها و برنامه هام باشه.. 
ولی خب گفتن
به مامانم گفته بودم  درباره رتبه هم کلاسی هام بهم چیزی نگه .
ولی آخرش کارخودشو کرد پای تلفن به داییم گفت   آره فلانی درسش مثه دخترمن بود پارسال این موقه
ولی خب بعدش دیگه   ...  .حالا سال بعد رتبش مثه اون میشه
 
تصمیم گرفتم خشممو پنهان نکنم البته اصلا خشم نداشتم . غمگین بودم و زدم زیر گریه و تصمیم گرفتم کاری کنم که اندازه یه ارزن برای حرفم ارزش بزارن
رفتم دوتا بشقاب برداشتم و پرتشون کردم باغ کناری . یکی هم دادم به برادرم و گفتم اونم باید پرت کنه !
فردا قراره یه تصمیم بزرگ بگیرم. یه اتفاق بزرگ تو زندگیم قراره بیفته.
بعد از اون همه روزهای سخت و طاقت فرسا، چند روز خوب به لطف خدا رسید. حالا که اون مشکلات حل شده و امیدوارم آتش زیر خاکستر نباشه، فردا باید یه تصمیم بزرگتر بگیرم.
اینجا می نویسم که یادم باشه
دو روز دیگه کنکوره اندر احوالاتم بگم واقعیتش اینکه داره قلبم میاد تو
دهنم برام مهمه چون زندگیم قراره تغییر کنه من هر جوری هست باید برم
بیوتکنولوژی پزشکی .خنده های اونو یادم نرفته وقتی گفتم من علاقه ی اصلیم
اینه اشتباهی اومده بودم .بعدش سرد شدیم باهم من دور شدم چون نیازی نمیدیدم
بمونم البته دیگه دلیلی هم نداشتم .همیشه تصورم از رفتن اینکه یا آدم
میمونه یا میره برا همیشه !ولی رفتن برا همیشه واقعا سخته انتظار رو به
همراه داره دلتنگی رو !مث من
شاعر میگه ...
بازم درد و دوتا چشمی که داره میگه برگرد و...
بازم درد و ...دلم کم کم داره یخ میزنه تو روزای سرد و...
بازم برف و ...
دلی که قد دنیا بات داره حرفو ...
بازم برف و...تو نیستی و یه مشت خاطره مونده زیر این برف و...
بازم برف...
؟؟؟
....
خدایی؟؟؟
سوز سردی میاد...انگار واقعا قراره دوباره برف بیاد...
 به وقت ۴۲ ام اسفند!
 
واقعا هیچ احساسی نمیتونه جای احساس موقع خوندن یه کتاب خوب رو بگیره. حتی دیدن یه انیمه خوب هم نمیتونه.
وقتی شروع می کنی به خوندن، آروم آروم آروم درونش ذوب میشی، لابه لای صفحاتش حل میشی. یه کم بعد، فراموش می کنی که میخوای نفس بکشی. فراموش می کنی چطور صفحه ها رو ورق بزنی. اسمت رو، حتی اسم حروف و زبانی که داری کتاب رو بهش می خونی فراموش میکنی. 
تا اینکه به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی تحمل کنی. باید کتابو بذاری زمین و سعی کنی نفس کشیدن رو به یاد بیار
١٣٩٨/١٠/١۶
خب، حقیقت‌ش اینه که من همیشه از تو می‌نوشته‌م و همیشه هم خودم رو بابت نوشتن از تو سرزنش می‌کردم. (تو، مدت‌ها و مدت‌ها، ناخواسته باعث شدی که من، بی‌اراده به جون خودم بیفتم، خودم رو سرزنش کنم، خودم رو متهم ردیف اول تمام اتفاقات جهان بدونم و نمی‌دونی چه‌شکلیه متهم بودن توی وجود خودت.) ماه‌ها از آخرین باری که چیزی درباره‌ی تو برای خودم نوشته‌م می‌گذره. و این‌بار از تو می‌نویسم چون تو نمونه‌ی بارز محو شدن‌های بی‌صدایی هستی که
از الان تا تولدت بیستو چهار ساعت مونده بیستو چهار ساعتی که نمیدونم قراره چجوری بگذره ولی میدونم انرژی زیادی ازم میبره اما حرف س رو باید با خودم مدام و مدام تکرار کنم، س میگفت تولدش فرصت خوبیه برای اینکه بفهمه از دستت داده واقعاراست میگه تو منو از دست دادی و حتی با تولدتم نمیتونی برم گردونی...
انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه صفحه 81 پایه نهم
انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره ی عاقبت فرار از مدرسه انشا کوتاه در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا عاقبت فرار از مدرسه انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در قالب خاطره انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه طنز انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم انشا درمورد عاقبت فرار از مدرسه با قالب داستان انشای عاقبت فرار از مدرسه
 
دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت ا
کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس
بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.

فکر کردم: چیکار کنیم؟ چیزی که به نظرم
رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود
میخواستم که بشه. احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه
اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ میساختم
و میچسبوندم رو صورت دخترک. درِ فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری که صدای
فریادشونو نشنو
ساتعت 7 شب :
مجری تلویزیون داشت میگفت گوش بسپاریم به آخرین اذان مغرب سال 98 . و من غمی عظیم رو احساس کردم  ...
اولین تبریک سال 99 ما هم شد از آن آریا . وقتی گفت از ته ته دلم ، همین کافی بوذ برای من . آریا یکی از خوش قلب ترین آدم های این روزگاره . کاش همیشه لبش خندون باشه و اتفاق های خوب براش بیفتن. 
بابا پاش خورد به میز اتو و به مامان میگه تقصیر تو بود که پام خورد . حالا هر دو شون عصبانی شدن :)))
این عمر ما پره از این دعوا ها .  
دلم خانه ی سبز میخواد  . دلم خا
حالم از مملکتم بهم میخوره!
حالم از مردم نفهم و احمق و دوروی مملکتم بهم میخوره!
حیف جوونایی که تو اون هواپیما زنده زنده سوختن و تیکه تیکه شدن ... اگه اون دنیا واقعا هست چجوری قراره جواب شماهارو بدن که پرپر شدین؟؟؟
خدایا خودت یه کاری کن دیگه بسه
غمگین انگیزترین استوری هایی که تو اینستا می بینم برا من با فاصله ی خیلی خیلی زیاد، استوری های یکی از بچه های دوره است. حالا چرا غم انگیز؟ واسه خودش که خیلی شاد و خوبه حتما ولی واسه من واقعا درامه، چون نه تنها استوری هاش بلکه تمام پست هاش هم از لحظاتیه که با دوستاشه! حتی موقع هایی که باید درس بخونه هم با دوستاشه، همیشه خدا با دوستاشه! شادترین چهره ای که میشه از یه آدم دید وقتیه که با دوستاشه و اون همیشه شاده!
دیدن استوریاش برا من مثل دیدن فیلمایی
باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون ...پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمی
از روزی که رفتم و دستبند طلای هماهنگ‌با گوشواره دخترم رو سفارش دادم دو هفته میگذره ،سه دفعه پیام دادم و یه بار رفتم مغازه‌ش ولی هنوز جوابی نگرفتم 
چرا اصرار دارم باهاش کار کنم؟ چون طلاهای قبلی رو از همین گرفتم و قراره برام طلا به طلا معاوضه کنه که ضرر نکنم یا کمتر ضرر کنم 
اُف بهش واقعا
کاش پست بعدی ذوق کردنم برا گرفتن دستبند و قشنگیش باشه  
بعضی اوقات احساس میکنم خیلی خودخواهم و خیلی بد مثل الان
وقتی مرور می کنم لحظاتو بعضی کار هامو یا تصمیمامو خیلی خودخواهانه می بینم 
نمیدونم شایدم امپر مغز من مثل ارز زده بالا
کلا الان تو دوره ای هستیم که غیر ممکنه
غیر ممکنه ناراحت نشی نه واسه خودت واسه نزدیکانت یا واسه اطرافیانت
امروز خیلی دلم گرفته ،هم واسه خودم هم واسه بقیه انا به جرئت میتونم بگم درد خودمو با درد دیگران فراموش کردم.
واقعا بعضیا چقدر دردمندن به اون بالایی دلم گرفته و حالم خ
پسر، دلم برای خودم می‌سوزه.خی‌لی.ولی احساس می‌کنم اگه الآن به خودم اینو بگم ضعیف می‌شم، شل می‌شم و دیگه مرزای ذهنمو رعایت نمی‌کنم و وارد رابطه‌هایی می‌شم که نباید .
اما حقیقت اینه که هرجور فکر می‌کنم حق با منه.
امروز وقتی درباره‌ش حرف زدم فهمیدم خی‌لی گناه دارم و حقمه این احساسا رو داشته باشم واذیت باشم و ناراحت بشم.
نیازهایی دارم که برطرف نمی‌شه و اگه بخوام برخلاف این روش برم راه درستی نیست، پس باز باید صبر کنم.اما من واقعا دختربدی نی
نمیدونم واسه اینجا قراره چه رویه‌اییو در پیش بگیرم، چقدر واقعی بنویسم، چقدر رک حرف بزنم،اصلا مودب باشم یا نه
ولی میدونم از فکر کردن به این که قراره چیکار کنم خسته‌ام در نتیجه با وبلاگ شلم شورباریی مواجه خواهیم بود؛ زیرا که نویسنده‌اش شل کرده 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها