نتایج جستجو برای عبارت :

گر شوق به دریا زدنم نیست!

امشب از محدثه چیزی پرسیدم و او جوابم را داد. اگر از خود جواب که خوشحالم کرد بگذریم، از نحوه جواب محدثه بیشتر به وجه آمدم. شبیه مادری بود که می دانست ناله های کودک اش چه علتی دارد.این روزها با خودم درگیرم. که به محدثه کی زنگ بزنم؟ بزرگترین تردید زنگ زدنم این هست که با زدنم ناراحت شود و دوم، جذاب نباشم. در واقع تماس یعنی صدا، و صدا تنها ضعف من در زندگیم هست که نمی توانم درستش کنم.
​​​​​​
پست قبلی رو که یادتونه؟امروز از بچه ها سنشون رو پرسیدم
کوچیکترینشون نیایش بود ؛ دهههه ساله!!
فقط من موندم چرا ده سالشه و هنوز کامل نمیتونه صحبت کنه :))
بقیه شون هم از 11 تا 13 بودن
بنده هم از این به بعد راجع به سن کسی نظر نمیدم :| با اون تخمین زدنم
فکر میکردم نهایتا کلاس دوم ابتدایی باشن!
احساس تنهایی عمیقی میکنم ... 
یه حس بد ... 
اینکه انگار به هیچ جا تعلق نداری .... 
در عین اینکه همه دوست دارن هیچکس دوست نداره
با اینکه میگن میخوان که کنارشون باشی اما بودنتو نمیخان 
میدونی چیه غم انگیز تر از همه اینا اونجاشه که مثلا تو یکی از لحظه های شاد زندگی خنده های ادم یهویی از رو لباش محو بشه تهش بشه یه پوزخند فقط
کاش میتونستم راجب اینا حرف بزنم اما حتی حرف زدنم دیگ ارومم نمیکنه 
نهی از اعتماد بیجا حتی به نزدیک‌ترین افراد
ثقة الاسلام کلینی و ابن شعبه حرانی رضوان الله علیهما روایت کرده‌اند:
محمد بن یحیى، عن أحمد بن محمد، عن علی بن إسماعیل، عن عبد الله بن واصل، عن عبد الله بن سنان قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: لا تثق بأخیك كل الثقة فإن صرعة الاسترسال لن تستقال.
امام صادق علیه السلام فرمودند: حتی به برادرت اعتماد كامل و تمام (بدون ملاحضه) مكن؛ زیرا زمین خوردن ناشی از اطمینان كردن، قابل جبران نیست.
الکافی، تالیف ثقة
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
 
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
 
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبا
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
 
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.
 
از
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.مار میگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناک من می میرند؛ نه بخاطر نیش زدنم!اما زنبور قبول نمى کرد.مار هم برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت:من چوپان را نیش مى زنم و مخفى می شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!.مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان.چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد.مقدارى دارو بر روى زخمش
دیشب یکساعت و خورده ای با مادرم اینا حرف زدم.....
امشب نزدیک به ۲ ساعت......
خیلی وقتم رفت ولی درعوض دلتنگی های انبارشده ام همشون ریخته شدن و راحت شدم.....
از فردا شب بازم عین قبلِ قطعی، یه لیمیتی برای حرف زدنم میذارم چون واقعا وقتم خیلی اهمیت داره مخصوصا تو این زمان...
الان حالم خوبه.....با تمام خستگیام و سختیهام ولی امید دارم....
تازه دستبند امیدم هم به دستمه،حالا قصه اشو تعریف میکنم بعدا...
پسفردا اولین پایان ترمم رو دارم....
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
حرف زیاد است اما حرف زدنم نمیآید. به این حالت میگویند یبوست فکری. یبوست اگر درمان نشود میشود بواسیر، زشتی بیرون میزند. بواسیر درمان نشود میشود شقاق و سرطان و مرگ. اما طب اسلامی برای همهی بیماری ها درمان دارد. برای یبوست سنا. سنای مکی و گل محمدی ـ صلوات نداشت؟ ـ برای یبوست جسمی است این ها. یبوست فکری که دارم چه داری طبیب! سنای مکی و گل محمدی. نفهمیدم. این ها چیست که میگویم اصلا. چرا دارم چیزی میگویم اصلا. پاک دیوانه شدهام. بس. مرگ بر آمریکا. شک کن. ه
 
فکر نکنم خودش بدونه چقد نگرانش میشم! اهل حرف زدنم که نیست. وقتی هم رو در رو بهم نگفته به روش نمیتونم بیارم که...
این بار فک کنم خیلی جدی عاشق شده! مونده تو گل... حرف نمیزنه لااقل بدونم دردش چیه که؟ 
چند دفعه از افراد مختلفی خوشش اومده بود، بلافاصله پریدن! دیگه میگفت تضمینی، هر کی میخواد ازدواج کنه بیاد من ازش خوشم بیاد.
انقدم بی تجربه بود تو چند تا خواستگاریش، دفعه اول حرف میزد، میومد میگفت فک کنم خوب بود. حرفاشونو میپرسیدم، میگفتم خب اینو نپرس
خلاصه که.امتحانای نهایی یکی پشت یکی دیگه دارن دو دو چی چی از روی ما رد میشن.و حسابی کیف میکنن.و با خون ما چایی میزنن.
بزرگترین کاری که از دستم برمیومد بر ضد این نظام ناموزش مداری این بود که عکس امام خمینی رو بکشم روی شماره ی کارت روی صندلیم و در حالی که لیسینینگ زبان پخش میشد،دستمو بزارم رو چشم امام خمینی تا نبینه که میخام چه جمله ی محبت امیزی رو به لب بیارم.
یه روز خوب میاد.که میزارو کنار میزنیم و به جای تنبیه از عشق میگیم(اقتباسی و گلچین شده از
میتونم این رو بگم که از شنیدن کلمه آبجی از زبون خواهرام متنفرم..
پشت این آبجی گفتنای هرچندسال یک بار مطئنن یک درخواستی هست که میگن
سلام گرگ بی طمع نیست...
متنفرم ازاین کلمه که فقط در مواقع ای که بهم نیاز دارند استفاده میکنند و چه 
وقیحانه این کلمه رو بعداز هربار پوزخند زدنم و تاکید براینکه بهم نگو آبجی و کارت رو بگو
بازهم تکرار میکنند و منو آزار میدهند...
دلم میخواهد آبجی گفتنشان از ته دل باشد و بدون درخواستی اما فکرکنم این آرزو رو باید به گور ب
به نام خدا
 
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
 
حال بد برای من یعنی اون وقتی که تشنۀ حرف زدنم و کسی نیست برای شنیدن...کسی که باید باشه.
حال بد یعنی وقتی که هیـــــچ کتابی نمی‌تونه منو به سمت خودش جذب کنه.
و وای به روزی که هیچ کتابی منو نخواد.
و من هیچ کتابی رو.
پ.ن: دارم به کنار گذاشتن دکتری فکر می‌کنم، حداقل به مدت یک سال...و رفتن به دنبال کار.
 
+ فوق العاده بود. آخرین کتابی که به صورت صوتی از "ایران صدا" شنیدم رو می‌گ
احساسات متناقضی در من هست، که چندتاییشم میتونم ریشه یابی کنم. میتونم به دلیلی که دچار اون حس شدم فکر کنم و تصمیم بگیرم عکس العملم منطقیه یا غیرمنطقی. وقتی بفهمم دارم غیرمنطقی رفتار میکنم میتونم خودمو قانع کنم که دلیلی برای داشتن این حس بد وجود نداره و باید از دستش رها شم. چی گفتم؟ میتونم خودمو قانع کنم؟ نه! مشکل دقیقا همینجاست، فکر میکنم باید بتونم خودمو قانع کنم ولی نمیتونم. کلی احساس متناقض در من هست که حتی حس میکنم نتونستم درست هم ریشه یاب
چن وقت پیش سرفه میکردم امروزم که از خواب پاشدم انگار یه پس زدنم
همه جام درد میکنه
به پدر گفتم
رفتیم دکتر
دکتر گفت ممکنه کرونا باشه
چنتا ازمایشم گرفت
مثلا 20ثانیه نفسمو نگه دارم
سرفه ه نزاش به ده برسه
صب قراره برم ازمایش خون بدم
دکتره گف که اگرم باشه چون بچم( ننت بچس دکتره بی ادب )
 اگه بیمارستان بستری شم
و اگه اشتبا گفتن ک کروناس
امکان گرفتن کرونا میره بالا
چون لگه اون نباشه انفولانزا گرفتم
سطح دفاعی بدنم ضعیفه خونه باشم بهتره
چه همه توجه میکنن
یه وقتایی حس میکنی تو سیاهیِ مطلقی..
هرچی دست و پا میزنی که خودتو نجات بدی از این مخمصه دلهره آور بیشتر میری تو قعر..
و اونوقته که حس میکنی تموم شدی..
دیگ دست و پا نمیزنی.. تنها یه گوشه خلوت میشه مرهم این روزای باقیت..
و من میون این تاریکی و این قعر..
میون این عمق ناامیدی و کنج خلوتم هرازگاهی به آسمون بالای سرم به نشونه هراس و امید زل میزنم..
گاها اشک میریزم و گاها شاید بیشتر مچاله میشم تو خودم..
اما ته دلم این روزا میگ هنوزم یه امیدی هست..
قبلا هم بود
عاقا من گفتم زیاد حرف نزنم... فهمیدم وقتی زیاد با کسی حرف می‌زنم بعدش حالم بد میشه، فهمیدم و به خودم گوشزد کردم باز جدی نگرفتم..
الان میخام بگم به خودم، خیلی جدی..
که با هیشکی زیاد حرف نزن خب؟
حتا با اونی که خیلی برات عزیزه
حتا اونیکه حس میکنی خیلی میفهمتت
با هیشکی با هیشکی با هیشکیییی زیاد حرف نزن
اصن تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی
خیلی عجیبه خیلی.. نمیدونم چرا اینطور میشم یا شایدم میدونم ولی نمیدونم چطوری بگم..
فقط میدونم این فاصله‌ی یکی دو هفته‌
کرم_ worm_زرد و پلاستیکی رو کوک میکنم‌...
و میذارم رومیز ...جیر جیر کنان میره صاف میشه و جمع میشه تا میرسه به رومیزی و بعدش درجا میچرخه ...
داداش میگه گمونم تا دو سال دیگه بیشتر ایران نباشم...ینی نباشیم!
میگم پس تصمیمتونو گرفتین !میگه آره ...
میگم منم واسه بچه ات از این اسباب بازیا پست میکنم!
تموم تصورش از عمه !میشه یه کرم زرد که روی زمین میلوله ...!
بغض ‌‌‌...
میگه مگه تو نمیخواستی بری؟
میگم ایران!تمدن اسلامی؟ ...بازگشت به دوران اوج ؟علوم انسانی بومی؟
ف
ساعت از دو و نیم هم گذشته. فردا ساعت نه قرار دارم اما قرار ندارم. پلکم سنگین نمی‌شود. خوابم را فروخته‌ام به یک کوه فکر و خیال. مخاطبین گوشیم را زیر و رو می‌کنم بلکم یکی از این شماره‌ها پر رنگ‌تر از بقیه شود که یعنی بیا به من پیام بده اما نمی‌شود. می‌روم سراغ آدم‌های مجازی. تمام پیام‌رسان‌ها را بالا و پایین می‌کنم، چند تا پیام هم می‌نویسم و ارسال نمی‌کنم و سر آخر ناامید می‌شوم از آدم‌ها. حجم اتاق را انبوه تاریکی گرفته. سیاهی مثل خاک، مثل
بین درگیریایی ذهنی امشب؛ بین حرف زدنم با خدا و بین خیلی چیزای دیگه که قابل بیان نیستن پایان امشب شد خوندن این شعر از حافظ
میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمتخوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیستخوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاستگو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای اوگو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دواگاه پیش درد
سلام به دوستان 
چند وقتیه که به وبلاگم سر نزدم  فک کنم دیگه کم کم دارم پیر میشم :) حس و حال هیچ کاری ندارم.
امروز جمعه ای گفتم یخورده به این وبلاگم سر بزنم.
خوب ولی سر زدنم نباید بدون سود باشه برای همین چنتا راه که قبلا دیده بودم هم براتون آوردم.
ادامه مطلب
تاکید رسول خدا صلی الله علیه و آله بر خلافت امیر المومنین پس از خود (به روایت اهل تسنن)
ابن ابی عاصم شیبانی از علمای اهل تسنن روایت کرده است:
۱۱۸۸- ثنا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّی، حَدَّثَنَا یَحْیَی بْنُ حَمَّادٍ، عَنْ أَبِی عَوَانَةَ، عَنْ یَحْیَی بْنِ سُلَیْمٍ أَبِی بَلْجٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ مَیْمُونٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم لِعَلِیٍّ: " أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، إِ
وقتی که من 13 سال داشتم ، متوجه شدم نمی توانم به مدت زیادی وضعیت خاص خودم را نادیده بگیرم . هر روز صبح در آیینه به خودم نگاه می کردم و وقتی چشمانم به مو های ریز قهوه ایم می افتاد ، اعتماد به نفسم از هم می پاچید . صورت دوستانم عاری از هر چیزی بود و با این که آن ها هیچ گاه متوجه سبیل من نشده اند ، اما باز هم من خجالت می کشیدم . این موضوع را نمی توان در آموزش آرایشگری کتمان کرد . مادرم من را به سالن زیبایی خود برد و کنار من نشست . یک متخصص زیبایی ، یک واکس
دیروز با یکی از دوستها صحبت میکردم به این نتیجه رسیدم که من باید یه فکری برای حرف زدنم بکنم. این که جوری حرف بزنم که برداشت اشتباه ازش نشه و البته درست و با اصول حرف بزنم و صمیمیتمو بذارم برای همون تعداد افراد معدود که منو میشناسنو برداشت اشتباهی از حرفام ندارن. تصکیم گرفتم با اصول حرف بزنم و فکر کنم راجع بهش و هرچیزی نگم. احتمالا اولش این برداشت بشه که خب یا خودمو گرفتم یا چی شده که تغییر کردم اما مهم نیست مهم این تغییر. اینجوری بهتره دیگران د
سلام
 
یک نفری یک پست در اینستاگرام گذاشته بود و من استوریش کردم، مضمون هم این هست: " عکس های سر قبرتان را نشر ندهید "
 
اومدن بهم ایراد گرفتن مگه چه اشکالی داره؟ والا بخدا خیلی اشکال داره، اگه تو درد داری چطور یادت میمونه که عکس و فیلم بگیری و استوری کنی، واقعا این ها فقط راههای جلب توجه هستش، من با یک بار و دو بارش کاری ندارم که خب طبیعیه، آدم داغ دیده و دلش همدردی میخواد. روی سخنم با اون افرادی هست که هرروز، هر هفته یا یک چیزی در این مایه ها عکس
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
هوالرئوف الرحیم
مهسا دیوار خاطره ش رو جمع کرد و رفت پی سرنوشتش و من رو برددددد به اسفند 92. 
باید اتاق رو به مامان تحویل می دادم.
فکر کنم ده روز به عید بود. جعبه ی خاطره ها رو باز کردم. کتابهای مدرسه. دفترهای خاطرات. داستانهای شر و ور. اسباب و وسیله های مسخره که یادگاری از یک روز یا یک اتفاق بودن... جمع و جورشون کردم. لباسهای کمدم رو به کل در آوردم و تو چمدونم ریختم. کلی رو گذاشتم کنار و رد کردم. و و و و و
خیلی زار زدم. از زار زدنم و دماغ گنده م ریحانه چ
مسابقم کنسل شد... منو میگید؟! مثل یک بادکنکیم که هی داشت بادش کم میشد بهش سوزن زدن!نمیدونم فازم چیه با اینکه میدونستم برای مسابقه باید ناخونامو کوتاه کنم ولی داشتم بلند میکردم سه هفته بود کوتاه نکرده بودم بعد همین امروز که گفتند کنسله ناخون گیر برداشتم ناخونامو کوتاه کردم! مغزم اتصالی کرده فک کنم! ولی دیگه ناخونامو لاکامو این جینگیلی وینگلیاهم نمیخام.
رژ لبمم دادم به آبجیم از دستش افتاد به فنا رفت. چرا؟! هر دفه میگی دیگه هیچی به دیگران نمیدی
عید ها برای من جز نو شدن سال، انتظار دیگری را هم دارند. انتظار بزرگ شدن. و الان بزرگتر شدم. دیگر دوست ندارم و نمی توانم مثل گذشته باشم. دیگر قلبم بی دلیل برای صبح به شب رساندن نمی تپد. قلبم برای کسی تپش می کند. برای کسی که تا صدایش را می شنود، می خواهد در آغوشش بگیرد. اولین تغییری که می خواهم انجام بدهم این هست که کمتر بنویسم و بیشتر حرف بزنم. البته فقط یک نفر هست که در لیست بیشتر حرف زدنم حضور دارد. فردی که صبح را به شب می رسانم تا بگوید؛ حرف بزنیم؟
تانزانیای خالی یه بار نوشته بود: ”...اما مرگ بزرگوار است، یک لایه از گذشتن روی همه چیز می‌کشد.“
و گذشتن از زاویه‌ها، تقاطع‌ها، تنافرها.‌..
شاید تنها چیزی که همه... همه‌ی مارکسیست‌ها، کمونیست‌ها، کاتولیک‌ها، درویش‌ها، آتئیست‌ها، مغول‌ها، شرق دور، غرب وحشی، اهلی، بربر، فرنچ، جرمن، نیچه،  هیوم، هگل، هایزنبرگ، هایدگر، هایده، هدایت، هاشمی، همه... همه در مقابلش توی یک صف واحد مرتب از تسلیم و باور وایسادن. تعظیم به خط تیره‌ی ناگزیر بین تول
مثل یک شیشه ی عطر که کسی نباید بویش کند تا ذره ای از آن کم نشود، وقتی نیستی خودم را محکم پتو پیج میکنم و حرفی نمی زنم...
انگار که همه چیز را ذخیره کنم برای روز برگشتنِ تو...
البته نمیدانستم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر باید توی این پتو بمانم...
به تو که فکر میکنم، به چشمهای تو... دیگر جایی برای شک نمی ماند.
چشمهای تو تا انتهای روح من را رفته و بازگشته است...
یک رنگِ طلایی از دوتا خورشیدِ روی صورتت ، روی تمام دیوار های اتاق های روحم پاشیده شده...
دخت
من و سولی (پسر جنی) معمولا صبح ها با هم بیدار میشیم و آماده میشیم و معمولا هم سر ایستگاه سرویس مدرسه ش یه دور واسه هم دست تکون میدیم.
دیروز صبح (دوشنبه صبح) من که بیدار شدم هیچ خبری ازش نبود! فهمیدم خواب مونده ولی خب کاری نمی تونستم انجام بدم. امروز مامانش میگه دیروز سولی خواب مونده بود و ... منم گفتم آره من متوجه شدم ولی خب نمیدونستم کاری باید بکنم یا نه!  (تو ذهنم این بود که مامانش بگه از این به بعد اگر خواب موند مثلا برو صداش کن)
بعد مامانش میگه به
همیشه فکر می‌کردم به تنهایی می‌توانم از پس هرکاری که شروع می‌کنم بربیایم. بدون مرشد، بدون راهبر، بدون هر کسی که راه را نشان دهد. می‌گفتم شخصا تجربه می‌کنم تا منت کسی هم بالای سرم نباشد. اگر زمین خوردم دستم را به زانوانم می‌گیرم و یاعلی گویان بلند می‌شوم. مدتی‌است اما متوجه شدم، نه! از یک جایی به بعد فقط در حال در جا زدنم. امروز هم مطمئن شدم «موسی هم باشی، خضری بایدت». این جمله چندین سال است که در سرم تکرار می‌شود. ما که معلوم نیست چه کسی هس
دخترم، همیشه اول "نه" بگو! بعد فکر کن ببین ارزششو داره یا نه! همیشه اول "نه" بگو چون من تو رو می‌شناسم. اگه فقط یه لحظه فکر کنی به این‌که صرفا ممکنه بعدا با اون آدم چشم تو چشم بشی دیگه هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنی نه بگی!
به‌هرحال احساس می‌کنم پشیمونی از رد کردن چیزی خیلی بهتر از قهر کردن با خودته سر تو رودربایستی موندن! :)
 
پ. ن1: مایه مباهاته که دیروز یه قرون پول اضافه هم استفاده نکردم! ولی دیگه وقتی رسیدم خونه داشتم از گشنگی میمردم:)
پ. ن2: دیروز برنامه
 من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم  همه‌چی بدتر شد.
طوبآ می‌گه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبل‌تر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت می‌کنم و سکوت می‌کنم و در مرحله‌ی آخر تسلیم می‌شم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه می‌خوا
   ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می ش
دانلود مداحی بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم
Download Madahi Bazi Roza Fekr Mikonam
دانلود مداحی بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم از محمود کریمی از سایت پلی نیو موزیک
برای دانلود نوحه به ادامه مطلب مراجعه کنید …
تکست و متن مداحی بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم
بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم کاری کرده با من که پیش تو رو سیاهم
از خجالت بسته نگاهم درونم میسوزه از سوز گناهم
یاد گرفتاریم می افتم ، یاد اون لحظه ای که میبرنم
به یاد غسل و کفنم
یاد فشار قبرمو فریاد زدنم یاد ع
خب دنیا بدون فیلم و اینترنت و کتاب و موزیک و بیرون رفتن خیلی خسته کننده میشه... کاری که من کل شب انجام دادم. روی تخت دراز کشیدم و به نقطه خاکستری رنگ روی سقف که نمی دونم از کجا اومده خیره شدم. با خودم کلی کلنجار رفتم ولی بالاخره خسته شدم. دنیای ذهن خیلی بزرگه، بینهایت تر از جهانی که توش هستیم. سعی کردم این دفعه با دقت بمونم و به چیزی پی بردم. 
من همیشه تو تصوراتم کوآلا نبودم، یه آدم خفن موفق کاریزما، که دست به خاک می زنه طلا می شه. بهترین جاهای دنیا
 همه چیز همان طور است که بود، حتی کمی بدتر، بدترش از این باب که امروز خبر دار شدم  ظرف کم تر از بیست روز باید طرح پروپزالی را بدهم که فکر میکردم حداقل سه ماه برایش وقت است، حالا باید شبانه روز بنشینم که کار را برسانم. اولش که شنیدم کمی شوکه شدم ولی خیلی زود تر از آنچه که فکرش را میکردم دست و پایم را جمع کردم، نقشه مسیری که باید بروم را روی کاغذ پیاده کردم و در همین فرصت اندک  دو پله از دوازده پله ی تعریف شده را هم پشت سر گذاشتم، هر چند کارهای ساده
چند وقت پیش یوی از دوستام یک لباس پوشیده بود که استین های پفی با گلدوزی های چین چینی داشت کلی براش ذوق کردم و گفتم وای لباست خیلی قشنگه  من عاشق لباس های چین چین و پف پفم! که پوزخندی زد گفت تو هم چنان تو ۵ سالگیت موندیا من ۵ سالم بود لباس چین چینی دوست داشتم...
نمیخوام غر بزنم که چرا و فلان...امشب بازم تکرار شد داشتم قربون صدقه مامانم میرفتم طبق معمول :/ همیشه به تعداد تارهای موهام قربون صدقه مامانم میرم و میبوسمش و مامانم معتقده من عقل ندارم و گفت
بانقص آشتی کنید :
ما به جای آنکه از چیزی که داریم راضی باشیم توجه خود را روی نقص آن و برطرف کردن آن متمرکز می کنیم. این راه برد هیچ ارتباطی به این مسئله که دست از تلاش بردارید ندارد بلکه به دل بستگی بیش ازحد و تمر کز روی نقص زندگی مربوط است. این تدبیر برای این است که درست است همیشه راه بهتری هست اما این طور نیست که از اوضاع همان گونه که هست لذت نبرید.
وقتی ذهنتان به سمت نقص رفت مچ خود را بگیرید و به خودتان یاد آوری کنید زندگی همان گونه که هست درست ا
یازو...امروز روز بد و سختی بود. بد از جهت اینکه حس های بدی داشتم. و سخت از این جهت که نمیگذشت. امروز هوا تو شرکت به شدت گرم بود و تحمل کار همزمان با گرما خیلی سخت بود. فشار کار هم یهو زیاد شد روم. از من چند تا کار میخواستن و من کشش و وقتشو نداشتم. یازو من امروز گریه کردم. از این گریه ها که بند نمیاد و خالی نمیشی. من زود گریم میگیره. ولی این گریه فرق داره. من وقتی اینجوری گریه میکنم از اعماق وجودم رنج میبرم. گلوم پر بغض شده بود و اشکم سرازیر میشد. خیلی و
 گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی 
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را 
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدن 
آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند 
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟
شاعر: قیصر امین پور
****
با تشکر از دوست عزیز: 
мдjiD ××آریایــــــــیها××
چند وقت پیش داشتم در حال استفاده از هالولنز( هدست واقعیت افزوده مایکروسافت ) از خودم توی آینه فیلم می گرفتم. قرار بود فیلم برای یه ارائه کلاسی استفاده بشه و بابتش لباس خوب پوشیده بودم، موهامو آب شونه کرده بودم، اینه قدیمون رو برده بودم یه نقطه تمیز و خالیِ راهروی خونه و نشسته بودم با اپلیکیشنمون ور می رفتم. 
چون ارائه مهمی بود بعد از ذخیره فیلم نشستم دو سه دور بازبینیش کردم که همه چیز تو کادر باشه و چیزی از قلم نیفتاده باشه و سوتی موتی نداده
همیشه فکر می‌کردم به تنهایی می‌توانم از پس هرکاری که شروع می‌کنم بربیایم. می‌گفتم شخصا تجربه می‌کنم تا منت کسی هم بالای سرم نباشد. اگر زمین خوردم دستم را به زانوانم می‌گیرم و یاعلی گویان بلند می‌شوم. مدتی‌است اما متوجه شده‌ام، نه! از یک جایی به بعد فقط در حال درجا زدنم. امروز هم مطمئن شدم احتیاج به کسی دارم که مستقیم کمکم کند.
 
 
وقتی کسی که مثل یک پزشک، حنجره‌‌ی متنم را معاینه می‌کند تا چرک نداشته باشد و اگر داشت نسخه‌ی حکیمانه می‌پی
بسم الله الرحمن الرحیم
اونشب که حرم بودم دررابطه با پستم جناب ناشناسی توصیه هایی کردند 
و خداخیرشون بده...
نه اینکه بیان بگن شما این کارو میکنین اشتباهه نکته هایی رو ذکر کردند که خوب بود و چون نکته بود و جوری بود که مثلا من خیلی خوبم(الکی) و ازین باب وارد شدند:)) باعث شد من که کمی انتقاد ناپذیرم استقبال کنم و پست اونشب رو رمز دار کنم
اما کلا یه موضوعی چند وقت ذهنم رو درگیر کرده و اون نوع صحبتم در این فضا هست
مشکلی که دارم جدی صحبت کردنه یعنی نمیتو
حیف حیف، واقعا حیف خواب تا ظهرم که هدرش دادم واسه بیرون رفتن تو روز تعطیلم :///
خداروشکر فردا تعطیله می تونم جبران کنم امروزو.
امروز ساعت گذاشتم یه ربع زودتر از بابا بیدار شدم یه صبحونه سریع خوردم پریدم پشت ماشین قایم شدم :)))
تو شرکت ،بابا که رفت بالا چند دقیقه بعد یواشکی رفتم بالا.هنوز خبری نبود فقط خانم ذاکر بود کس دیگه ای رو ندیدم. خانم ذاکر که بلند شد رفت آشپزخانه من پریدم پشت میزش نشستم....همون لحظه یکی از تلفنا زنگ خورد.تلفن دفتر بابا بود:)))
حالت تهوع داشتم، با استفراغ از
خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته
تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود
و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که
سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب
بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای
فرار نیست روبرو شدم و همانجا به
وُیسی از یک روانشناس رو گوش میکردم که در مورد علت day dream هایی صحبت میکرد که اکثرمون تجربه اش کردیم.اینکه درحال درس خوندنیم و یکهو متوجه میشیم و میبینیم مدتهاست به یک نقطه خیره شدیم و در مورد مساله ای فکر میکنیم، و این اتفاق بارها در طی روز تکرار میشه.میگفت این موضوع بیشتر در کسانی دیده میشه که به نحوی احساس میکنن مورد ابیوز کسی واقع شدن و مدام یک اتفاق از دنیای واقعی رو در طی روز به صورت ذهنی تصور میکنن...این روزهام بیشتر به day dream میگذره تا درس خ
اکثر اوقات وقتی تصمیم میگیرم به نوشتن خودمم نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم،یعنی یه جرقه ای میاد تو ذهنم، یا یه حس سنگینی میاد رو قلبم و حس میکنم خب الان وقت نوشتنه که مغز و وجودم از آشفتگی دراد و به آرامش برسم، ولی وقتی میرسم به آخر متن میبینم چی میخواستم بنویسم و چی نوشتم.
من قبلا هم وبلاگ داشتم، ولی انگار وقتی تو دنیای وبلاگ نویسی واقعی باشی دیگه نمیتونی خودِ واقعیتو بنویسی.
یه مشت آدم پر از کلیشه ی به ظاهر مقدس جمع شدیم دور هم و همش دنبال
اوایل که خواستم بنویسم، اصلا قصدم روزمره‌نویسی نبود. بعد که دیدم شکاف این چیزی که هستم و اون چیزی که میخوام باشم، چقدر زیاده، تصمیم گرفتم با سخت‌گیری کم‌تری از اتفاقات معمولی زندگیم با نگاه درونی‌تر و ناگفتنی‌تر بنویسم. امروز هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم هیچ چیز معمولی خاصی برای گفتن ندارم. خب بله، اگه فقط بخوام از بیدار شدنم، غذا خوردنم، گپ زدنم، کتاب خوندنم، کمک کردن به دوستانم و اینها حرف بزنم، می‌تونم اینجا رو از حروف پر کنم. واقعا
اوایل که خواستم بنویسم، اصلا قصدم روزمره‌نویسی نبود. بعد که دیدم شکاف این چیزی که هستم و اون چیزی که میخوام باشم، چقدر زیاده، تصمیم گرفتم با سخت‌گیری کم‌تری از اتفاقات معمولی زندگیم با نگاه درونی‌تر و ناگفتنی‌تر بنویسم. امروز هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم هیچ چیز معمولی خاصی برای گفتن ندارم. خب بله، اگه فقط بخوام از بیدار شدنم، غذا خوردنم، گپ زدنم، کتاب خوندنم، کمک کردن به دوستانم و اینها حرف بزنم، می‌تونم اینجا رو از حروف پر کنم. واقعا
روزی مار به زنبور گفت: انسان ها از ترس "ظاهر خوفناک" من می میرند نه به خاطر نیش زدنم. اما زنبور قبول نکرد!
مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت: آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت من او را میگزم و مخفی می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خودنمایی کن. مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"و شروع به تخلیه ز
دلم خیلی وقت است لک زده برای یک عروسی درست و حسابی، از این‌هایی که واقعا عروسی است، نه این دورهمی‌های متین و موقری که گرد هم می‌نشینند، میوه پوست می‌گیرند و تا زمان شام گه گاهی برای سلامتی عروس و داماد صلواتی می‌فرستند. دلم لک زده برای این‌که توی خیابان، بین ده ها ماشین که راننده و مسافرانش چهره‌هایشان آشناست، گیر بیفتم. دلم می‌خواهد وسط خیابان رقصیدن عروس و دامادها را تماشا کنم و قلبم آب شود از روشن و خاموش شدن چراغ‌های راهنما روی دام
من از خواننده های خاموش خانواده برتر هستم. حالا یه سوالی برام پیش اومده که میخوام بپرسم. البته مخاطبم دختر خانم ها و علی الخصوص دختر خانم های کمتر مذهبی هستند. من یه جوان مجرد ۳۰ ساله هستم که تعریف از خود نباشه سر زبون دارم و به ظاهرم میرسم. 
من یه عادتی دارم که وقتی با دختری صحبت میکنم حالا چه آشنای قدیمی چه فامیل و چه حتی تو خیابون و مغازه، اگر دختره حتی یه کم داف باشه تو حرف زدنم باهاش از کلمه "خوشگله" زیاد استفاده میکنم. 
مثلا میگم: سلام خوشگ
لحظه ای که تصمیم به شرکت گرفتم توی یه گوشه از ذهنم یه چراغی روشن شد که هی دود یه نگاه به خودت بنداز ببین چرخش درجه دار زمین چقدر تغییرت داده ...
باید اعتراف کنم که من یکمی  بی حوصله تر و عصبی تر شدم ،دلیلش هم مشخصه چون نیاز به اون مسافرتی دارم که نرفتم ،رفتار هام پخته تر شده و سعی میکنم قضاوت نکنم ؛خلا های روحیم ،جبران شده و قوی تر از گذشته رفتار میکنم ،میفهمم که همیشه حرف زدن موثر نیست و تاثیر سکوت خیلی بیشتره ،گاردم نسبت به رفتارا و کارای بابا
حالا ما نه با این کار داریم که چرا کی روزه می‌گیره یا نه، نه می‌ذاریم کسی ازمون بپرسه چرا روزه می‌گیری یا نه؛ چون غالباً نه ما درست دربارۀ این مسائل صحبت می‌کنیم، نه کسی، و کلاً هم قصد توجیه خودمون یا کسی رو نداریم؛ ولی وجداناً چرا وقتی در جواب به «روزه‌ای؟» می‌گیم «آره»، چُنین متعجب می‌شید؟ خب اگه می‌خوای جواب مد نظر خودت رو بشنوی چرا اصلاً می‌پرسی؟
و به همین صفحۀ مضحک تاپ‌بلاگ نودوشیش قسم هرکی بیاد اینجا بحث عقیدتی راه بندازه چُنان
انرژی و وقت، احساسات و راحتیِ زیادی خرج شد تا عمیقا فهمیدم ذهن دغدغه مند، چجور ذهنیه. درگیری با حجم زیادی از مشکلات طبقی بندی نشده که براشون راه حلی نداشتم و این در و اون در می زدم تا بفهمم و یه قدم برم جلو، مواجه با عریان ترین شیرینی که دیده بودم، احساسِ نقطه ضعف هام و سرزنش های بی شماری که شیرین واقعی رو هرچه بیشتر از ایده آل ها دور می کرد، اومدن این راه درازِ زجر آور و خسته کننده، در جا زدن در مسیر گذر،رفتن و برگشتن ها، چیز هایی که هنوز گوشه ا
انرژی و وقت، احساسات و راحتیِ زیادی خرج شد تا عمیقا فهمیدم ذهن دغدغه مند، چجور ذهنیه. درگیری با حجم زیادی از مشکلات طبقی بندی نشده که براشون راه حلی نداشتم و این در و اون در می زدم تا بفهمم و یه قدم برم جلو، مواجه با عریان ترین شیرینی که دیده بودم، احساسِ نقطه ضعف هام و سرزنش های بی شماری که شیرین واقعی رو هرچه بیشتر از ایده آل ها دور می کرد، اومدن این راه درازِ زجر آور و خسته کننده، در جا زدن در مسیر گذر،رفتن و برگشتن ها، چیز هایی که هنوز گوشه ا
لحظه ای که تصمیم به شرکت گرفتم توی یه گوشه از ذهنم یه چراغی روشن شد که هی دود یه نگاه به خودت بنداز ببین چرخش درجه دار زمین چقدر تغییرت داده ...
باید اعتراف کنم که من یکمی  بی حوصله تر و عصبی تر شدم ،دلیلش هم مشخصه چون نیاز به اون مسافرتی دارم که نرفتم ،رفتار هام پخته تر شده و سعی میکنم قضاوت نکنم ؛خلا های روحیم ،جبران شده و قوی تر از گذشته رفتار میکنم ،میفهمم که همیشه حرف زدن موثر نیست و تاثیر سکوت خیلی بیشتره ،گاردم نسبت به رفتارا و کارای بابا
یکی، یکی  بچه ها دارند خوابگاه رو تخلیه میکنند، و یه جوری از هم خدا حافظی میکنند که انگاری کرونا همشون رو قرار بخوره....
دیشبم یکی از بچه ها اومد خداحافظی، داشت می رفت آلمان، یه غم غربتی تموم وجودش رو گرفته بود هرچی خواستیم بخندونیمش انگاری اشکش رو بیشتر در میاوردیم...
حس غربتی که باهاش بود، بعد رفتن موند توی اتاق..
نمیدونم کی بود این آهنگ رو گذاشته بود. ولی خوشم اومد گرفتمش.

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 د
خب تصمیم گرفتم یکم از این ماه اول اینترنشیپ دوم در آلمان بنویسم. راستش یکم پشیمونم که از ماه های آخر سنگاپور و تنها زندگی کردن کم نوشتم، چون الان خیلی حس و حالش یادم نیست ولی یادمه چیز خیلی متفاوتی بود و شاید دیگه برام پیش نیاد. و اما اینترنشیپ مکس پلانک. که چقدر متفاوته.
اولا که اینجا همه چیز متفاوته. برعکس سنگاپور که اواخرش تنهایی مطلق رو تجربه میکردم اینجا اینقدر دوست و برنامه‌ و سفر هست هر هفته که نمیرسم انتخاب کنم. روح کودک بازیگوش درونم
جسارت و توهین زشت و بی‌شرمانه ابن عثیمین وهابی به حضرت زهرا سلام الله علیها
ابن عثیمین لعنت الله علیه از بزرگان وهابیت در تعلیقات خود بر صحیح مسلم می‌نویسد: 
اللهم اعف عنها، والا فان ابا بكر [...] ما استند الى رای، وانما استند الى نص، و كان علیها ان تقبل قول النبی علیه الصلاة و السلام : " لا نورث، ما تركنا صدقة "، ولكن عند المخاصمة لا یبقی للانسان عقل یدرك به ما یقول او ما یفعل او ما یتصرف فیه، فنسال الله ان یعفو عنها عن هجرتها خلیفة رسول الله صل
از نظر من و با تجربیاتی که در سال‌های اخیر به دست آوردم، جایگاه آدمی بیشتر از این‌که زاده‌ی تلاش و کوشش باشه، محصول شانس و شرایط محیطی هست. تا یه سنی (17-18 سالگی) من به خاطر علاقه‌ای که به درس خوندن داشتم - بیشتر چون کار دیگه‌ای برای انجام دادن وجود نداشت- و حمایتی که خانواده تو این مساله داشت، چیزهای خوبی به دست آوردم. حالا این دستاوردها در قیاس با خیلی‌ها چیز زیادی نیست و در قیاس با یه عده اتفاقا قابل توجه هست. مثلا رفتن به کلاس رباتیک و شرک
❇️ساخت اسباب بازی برای بازی طوطی سان 
بعضی از طوطی ها از اسباب بازی های آماده ای که از بیرون میخریم وحشت دارن . اما خصلتا عاشق جویدن چوب هستند، چیکار باید کرد؟؟ 
لازم‌نیست فوری بعد از خریدن یک اسباب بازی جدید اون رو وسط قفسش نصب کنید و پرنده رو بترسونید و مجبورش کنید باهاش بازی کنه ؛ اگه میترسه اول اسباب بازی رو نزدیک قفس ، جایی که پرندتون بتونه ببیندش بذارید ، کم کم فاصله رو با قفس کم کنید . اگه دیدید عکس العمل های ترس کمتر شد اسباب بازی رو ب
چراا بعضی خانم ها انقدرررر دوست دارن حرف بزنن؟؟
نمونه اش بنده...
البته چندساله که خودم رو خیلی محدود کردم
ولی بچه که بودم، از اینهایی بودم که یک ریییییییز حرف میزدم :)
قوه خیالم هم قوی بود
یه عالمه چیز هم میساختم و میگفتم.
بعد کم کم یاد گرفتم که بنویسم.
نوشتن رو که شروع کردم حرف زدنم کمتر شد.
کمتر
و کمتر...
الان به جایی رسیدم که به زور از زبونم حرف می‌کشن.
اماا...
خب این جلوی انحرافاتی رو گرفت، ولی خیلی هم خوب نبود.
چون من تنها شدم. چون روابط اجتماعی
نصف یک بطری حاوی یک مایع سفید رنگ رو یک جا خورم و با دستم اطراف دهنم رو پاک کردم.خیلی وقت بود که آروم و قرار نداشتمیه کابوس دست از سرم برنمی داشتداشتم تنها توی جنگل قدم میزدم با یه تفنگ روی دوشماما عجیب ترین بخش داستان حتی این نبود که من ، چرا پا تووی یکی از ناشناخته ترین جنگل های دنیا گذاشتم.دلیلش معلومهدلیلش اینه که اون چند کیلومتر راه اومده بود و نصف گله ی گوسفندام رو قلع و قمع کرد. عجیب ترین بخشش آینده بود.آینده ای که یه بطری حاوی یک مایع س
‍ ‍ ‍ درود همراهان گرامی#نقد_شعر #انجمن_ادبی_شعر_باران #مدیریت_برنامه ؛#بانو_مریم_راد #مورخ:۹۸/۱۰/۱یکشنبه#ساعت_شروع :(۲۱:۳۰)♋️☯♋️☯♋️☯‍ ‍ تو در ادامه ی این خوابهای سریالیدر عاشقانه ترین بوسه های جنجالیکه در برهنه ترین جنگ بوسه و گردنکه پشت گریه ی شبهاهمیشه می نالیو سرفه های پر از خلت و دود سیگارتو چشم خون و پر از التهاب مشروبمیواشکی بدوی در شمال آغوششدروغکی بنویسی:_ محمدم خوبمشبیه جراحی بر جنازه ی پسرشکه قاتلش شده ای در کمال بی رحمیبه حس
از بچگی همینجوری بودم اگر چیزی یا کسی را دوست داشتم دیگر از جانم برایش مایه میگذاشتم اصلا برایم مهم نبود خوب است یا بد است مهم این بود که من دوستش داشتم دلبسته اش بودم 
بد است خیلی بد است  از همه چیزم به خاطر دوست داشتنم میزدم هنوز هم همینطوریم  
نمیدانم شاید هم خوب است اگر چیزی ارزش دوست داشتن داشته باشد........
یکبار کلاس دوم دبستان بودم پدرم بعد از مدت ها ماموریت بودن  آمده بود سوغاتی برایم گل مو آورده بود 
گل موی دوست داشتنی سبز من هم از بچگی
دیشب سرِ کلاس فلسفه حرف هایی زده شد که اضطرابم برای حرف زدن و نوشتن را بیشتر میکند.اینکه با چند جلسه کلاس رفتن و چند تا حرف شنیدن میتونم بشینم اینور و اونور از چیزهای مختلف حرف بزنم و خودم را بزرگ نشان دهم.اینکه فقط جوری رفتار کنم انگار فرهیخته هستم و نگذارم که بقیه بدانند تا چه اندازه تو خالی ام.خودم این آفت را حس کرده بودم.وقتی چند جا رفتم و حرف هایی که از فتح زاده شنیده بودم به آن ها گفتم و احساس بزرگی کردم.چه حماقتی.در حقیقت هیچ چیز نیستم.
 
زل زد توی چشم هایم و یکهو خواند : یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من لبخند به لب داشتم.  ولی وقتی که خواند دلم خالی شد. انگار پتک گرفته بود و کوبانده بود بر سرم. 
ایستادم. جانی نمانده بود که دوباره هم قدمش راه بروم. نه که این آیه را تا به حال نشنیده باشم ... نه ... ولی این آیه را هیچ وقت در این چنین شرایطی نشنیده بودم. من وسط ِ بد مستی ِ دنیا بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من وسط خنده بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ...
چیزی که وجود داره اینه که اگه در گذشته توی یه مکان خاص اتفاقی افتاده باشه که من احساس متفاوتی رو تجربه کرده باشم با هر بار مراجعه به اون‌جا دوباره تبدیل می‌شم به آدم قبل با همون احساس و همون روحیه و همه‌ی چیزی که الآن هستم رو فراموش می‌کنم و هیچ‌جوره نمی‌تونم احساسمو پس بزنم.پس در نتیجه من همیشه از یه سری مکان‌ فرار می‌کنم، حاضرم ۳۰۰متر بیشتر پیاده‌روی کنم، دو تومن بیشتر پول کرایه تاکسی بدم، یه ایستگاه مترو رو جابمونم تا فرار کنم.اما
با خودم قرار گذاشته ام تکه ای از وجودم را زنده زنده دفن کنم. 
با خودم قرار گذاشته ام واژه دعا را از فرهنگنامه دلم حذف کنم.
با خودم قرار گذاشته ام همه وقت و توانی را که برای تحقق رویایم صرف می کردم برای فراموشی رویا بگذارم.
با خودم قرار گذاشته ام که از خودم و از این همه تنهایی و ناتوانی به اولین مقصد ممکن بگریزم.
با خودم قرار گذاشته ام بر سر گوری که هر لحظه مرا در خود فرو می کشد اشک نریزم.
با خودم قرار گذاشته ام ادای زندگی کردن را دربیاورم.
با خودم
نمیدونم چی بگم. اصلا حرف زدنم نمیاد از یه طرفم این همه سکوت کردنو نمیدونم چرا دوست ندارم. روزام در مقایسه با قبل تقریبا خوب میگذره. درسته که همچنان دیر بیدار میشم اما از همون موقع میشینم کنج خونه و کارامو یواش یواش جلو میبرم هرچند که همیشه هم چیزی باقی میمونه که نرسک بهش اما در هر صورت یه ذره یکنواخته. نشستم دم پنجره و همین الان چه بو کتلتی اومد اووف خفه شدم از کتلت خوشم نمیاد اصلا این یه مورد ظاهرا عوض نمیشه آنچنان. 
فکر میکنم کتابو امروز تموم
نمیدونم اثرات قرنطینه س یا چی،ولی چند روزه رو دور بهونه گرفتن و نق زدنم.اعصابم خرده و هی دلم میخواد به یه چیزی گیر بدم.فکر میکنم اینکه همسر چند روزه سر کار نمیره و داره دور کاری میکنه خیلی رو اعصابمه.در وضعیت عادی و نرمال،اگر بیست و چهار ساعت رو به سه قسمت تقسیم کنی،یک قسمتش سر کاره،یک قسمتش خوابه،اون یک قسمت باقی مانده هم تو فضای مجازی.اون وسط مسطا اگه حالشو داشته باشه یکی دو جلسه در هفته یه ورزشی هم میره اونم با هزار اصرار و خواهش و تمنای من.
این همه بدبختی در دل و ذهنم حس می‌کنم، با این حال غصه‌ی مریض شدن سگ پسردایی‌ام را هم می‌خورم. دلم برای خانه‌ی مادربزرگ تنگ شده بود. بارها خوابش را دیدم. بارها یعنی بالای 30 بار. امروز به همه‌ی اتاق‌هایش سر زدم. از آدم‌هایش عکاسی کردم. دنبال عینک مادربزرگ گشتم. قرار است از این به بعد روی صورت من باشد. مادرم عینک قدیمی‌تر مادربزرگ را انداخته بود دور. وقت نشد که به انباری، حمام و سرویس حیاط سر بزنم. دلم می‌خواست به پشتِ خانه هم بروم. انگار حصا
"در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آ
بعد کنکورم، مث پارسال رفتم پیش میگو. میگو آدمه. یه اسم خوب و مناسبیم داره خودش. ولی من بهش میگم میگو و اینجام مینویسم میگو. شمام به همین قانع باشین. داره دوسال میشه تقریبن که با هم دوستیم و تو این دوسال به جاهای خوبی رسیدیم تو دوستیمون.
اون روزم بعد نمیدونم چند ماهف فک کنم از بعد اسفند، رفتم دیدمش. چون بسه به نظرم همین قد دیدن دیگه. کلن من آدم دوری و دوستیم بیشتر. ینی دوستیای برخط و آنلاین و چت کنیم و اینا رو بیشتر از روابط نزدیک دوس دارم و برمیگز
از کوچه باغ های قمصر کاشان
که آن روز از ترس "او" می دویدمش
تا بن بست خلوت "تو"
که موضع قرارم با تو بود
یک بزرگراه طویل فاصله است
و من
همه راه را دویده ام
ببین نفس زدنم را...
 
حالا که اینجا هستم
نیمی ترس ام
از او که در پی من است
نیمی اشتیاق
که مست تو می شوم
از خانه تو بوی گلاب می آید...
این خانه همیشه تنها خانه‌ی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کرده‌ام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کم‌رمق پاییز، در باران، در مه صبح‌گاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغی‌ها و در تمام این لحظه‌ها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانه‌ی من است. در ذهنم آن کنج شیشه‌ای سمت راست طبقه‌ی دوم را گل‌خانه کرده‌ام. خودم را می‌بینم که هر روز گلدا
بسم الله الرحمن الرحیم
________________
هوا گرم بود آفتاب سرظهری حسابی از خجالتمان درامده بود...مجبور بودیم برای خرید یک چیز کوچک که قیمتش توی مغازه دوبرابر بود سری به بازار میدان نقش جهان بزنیم...آفتاب که به جای خود وضع زن ها هم به جای خود...یعنی گاهی وقت ها رد نگاه آقای همسر رو میگیرم ببینم خدایی نکرده چشمش یوقت ........استغفرالله..بنده خدا از چشمانش خشم فوران میکرد...توی همان حس و حال سرش را نزدیک به من کرد و گفت: میدونی اصغر (یکی از مدافعان حرم)درمورد ای
 
هو سمیع
.
#قسمت_سی_ام
.
چهارتاشون دورم حلقه زده بودند
از گوشه ی لبم خون می اومد
 
رفتم سمت همون سر دستشون
- می خوای منو بکشی...باشه پس همین الان بکش
 
همون جور که زل زدم بودم تو چشماش دست برد پشت سرم و چادر و موهام رو با هم گرفت و به عقب کشید
- می خوام بکشمت اما نه به این زودی
از دیدن درد آدم هایی که تظاهر به شجاعت می کنن خوشم میاد
 
موهام درد می گرفت اما چیزی نمی گفتم 
بعد چند ثانیه زل زدن توی چشمای من برای دیدن ترس و درد وقتی نا امید شد از داد زدنم چا
من قبلنا دختر خیلی حساس تری بودم.
 
قبلنا قابلیت اینو داشتم که وقتی پیشم میگی: ایرانیا تروریستن، یا ایرانیا زشتن، یا مثلا تو ترکی؟ (گرگ زاده وقت یمیخواست مسخره م کنه اینو میگفت، که البته اون بچه تقصیری نداشت، هر کسی اندازه درک و فهم و تربیت خانوادگیش صحبت میکنه)  یا نمیدونم تو کوتاهی، یا تو زشتی، یا تو لپات قرمزه، یا هرچی، ناراحت میشدم، عصبی میشدم. وقتی کسی من رو به کاری متهم میکرد، واکنش نشون میدادم. 
الان عین ماست، عین ماست، وامیسم، اول نگا
شب جمعه 12 دی98 بود. خوابم نمی برد. انگار نگران بودم. حالم را نمی فهمیدم اما نمی فهمیدم چه مرگمه. سردرد هم داشتم اما خواب نمی آمد. به سراغ کتاب رفتم.مطالعه. کمی خواندم تا بلکه خوابم بیاید اما نمی فهمیدم چرا نمی آید. فقط می ترسیدم دیر شود و سحر جمعه را خواب بمانم که بد حسرتی خواهد بود. بالاخره نفهمیدم کی خوابم رفت.
دقایقی مانده به اذان بیدار شدم اما بعد اذان بدجور خوابم می آمد و خوابیدم. نمیدانم چه ساعتی بود که از صدای بلند تلویزیون بیدار شدم: اعلام
می‌دانم جمله‌ی جدیدی نیست و یک پست درمیان آن را در اینجا می‌بینید، اما یک کار جدید را شروع کرده‌ام. گرچه خود کار تماماً جدید نیست و در زمینه‌ای فعالیت می‌کنم که مدتی است شروع کرده‌ام، اما محیط و مدل افراد کاملا متفاوت است. 
بگذریم. محل کار جدیدم مرکز شهر است و هرروز باید با مترو تردد کنم، و به علت ساعت کار طولانی و کار مداوم با کامپیوتر، معمولا در هنگام رفت و برگشت بسیار خسته و درحال چرت زدنم. در مسیر برگشت تقریبا هرگز جا برای  نشستن نیست،
تقریباً یک هفته از بیست دی ماه می گذره و من هر روز چند بار به کانون دختران زنگ زدم اما جواب ندادن. انقدر هم بیی حآل هستم که نمی رم یه سر بزنم. اما مسئله اینجاست که اون روز آزمون بود! حوزش تغییر کرده بود! :| .
موندم چطور برای خانواده توضیح بدم؟!.
+ دیشب با "س" حرف زدم. خیلی حرف زدم به اندازۀ چندین ماه دوری و ندیدن حرف زدم. (من عاشق حرف زدنم از هر دری چرت و چرت گفتن. انگار تخلیه می شم.) از خوابام، وضعیته محلمون و آمار کتابخونه ها و بی پولیم و دلتنگیم. از همه
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
اصولا آدما از محیط اطرافشون خیلی انرژی میگیرن یا برعکس خیلی افسرده میشن
یعنی تاثیرپذیری ما از دور و برمون خیلی زیاده...
من خودم اینجوری ام
یعنی یه جورایی حس میکنم این یه ضعف باشه
ولی خب بستگی داره که تاثیراتی که میگیرم چیا باشه
آدم اگه بتونه همیشه خوبیها رو جمع کنه و از اونا انرژی بگیره و درس بگیره که عاااالیه
ولی خیلی وقتا هم متوجه نمیشیم و متاسفانه چیزهایی رو میشنویم و یا حتی میبینیم که میتونه ذهن ما رو درگیر کنه و ما رو تحت تاثیر خودش قرار
دیروز با هر مکافاتی که بود کارهایم را انجام دادم و به کلاسم رسیدم. هر چند، شب قبلش زیر پتو به خودم گفتم «نهایتا کلاس رو نمیری خب!» هر بار که فکر کنسل کردن کلاس‌هایم میزند به سرم، یاد دوران دانشگاه و بدبختی‌هایش می‌افتم. دوباره به خودم گفتم «نه عالیس! میرسی به کلاس. نگران نباش.» کلاس سلفژ من راس ساعت 4:30 آغاز می‌شود. ساعت بیست دقیقه به 4 بود و تازه می‌خواستم که نهار بخورم. قبل از 4 غذا را تمام کردم. 4:02 مسواک زدنم تمام شد. بعد در کمال آرامش بعد از
قسمت اول را بخوان قسمت 22
-به همین خیال باش...
لباش رو جمع می کنه و در حیاط پشت سرمون بسته میشه. سمت خونه اش میره و نمی خوام حرف زدنم باهاش رو به داخل خونه اش بکشونم و همین جا داخل حیاط خواسته ام رو مطرح میکنم:
-میشه بیای و هراتفاقی دیشب افتاده رو برای پارسا بگی؟ به خاطر حماقت جنابعالی باهم به مشکل خوردیم!
می چرخه و دست داخل جیبای شلوار سفید رنگش می کنه و انگار تمام ژستاش برام رو مخن.
-باشه، میام بهش می گم دوست دختر سابقم حالش بد شد و بردمش خونه ام و .
امروز داشتیم با یکی از بچه ها در مورد تیپ یکی از دخترا حرف میزدیم که تیپش خوبه و فلان.بعد اون دوستم گفت تیپ تو هم خوبه.گفتم من که در ساده ترین حالت ممکنم.گفت همین که در قید و بند تیپ زدن نیستی،همینو دوست دارم :| دروغ چرا....مقداری ناراحت شدم :)) درسته در قید و بند آرایش کردن نیستم اما همیشه سعی میکنم لباسام در عین سادگی دمده نباشه و یک سبک مناسب برای لباس پوشیدن انتخاب میکنم :)) ولی گویا اینا به چشم اونها نیامده....یادمه که ترم یک اون رشته قبلی بودم که
یک
پروژه‌ی بزرگی در شرکت هست که من و یک گروه دیگر روی آن کار می‌کنیم. کار من جلوتر
بود و قرار شد پروژه را من انجام دهم و بقیه هم کمک کنند. ولی این اتفاق نیفتاد و
گروه دیگر به کارش ادامه داد و سعی کرد با من رقابت کند، این جور رقابت‌ها هم
معمولا تنش‌زاست. به مدیرمان گفتم قرارمان این نبود، من نمی‌توانم هم مسئولیت
داشته باشم و هم این فشار را بپذیرم. گفت من هم با شما موافقم ولی کاری بیشتر از
این از دستم برنمی‌آید. قرار شد یک جلسه‌ی دیگر با مدیران ب
امروزم شروع شد با یه بارون تند. البته الان قطع شده . من که خواستم برم بیرون قطع شد‌‌:/ . میخوام عکاسی کنم. اگه مها راضی بشه جای عصر الان بریم میگه الان مغازه ها بستن خب راست میگه شاید عصر همچنان بارون بیاد. پس همون عصر میریم. اره میتونم امیدوار باشم که همچنان بارون بیاد. 
امروز دیر بیدار شدم با این که دیشب زود خوابیدم. خوابم زیاد شده و چقدر حرصمو در میاره. هنوز خیلی جلو نرفتم ساعتم شده ۹نیم. باید تا قبل بیرون رفتن کلی کارامو انجام بدم. زبانم هست ا
به ابتدای صف بلندبالای سرسره ای که به خنکای آب می رسد زل زده ام، بلند ترین سرسره بوستان آبی، رفیقان از پشت تشویق می کنند که بروم، ولی ایستاده ام. هراس برگشته است و در وجودم طوفان به پا کرده است.
 
یک صف بلندبالای دیگر با آدم های کوتاه، لرزان و اشک ریزان. بچه های کلاس سوم که از آزمون فرار کرده اند و شاید هم جامانده اند. همه باهم به مربی گیسو طلایی زل زده ایم، بی روح و جدی ابتدای صف ایستاده و منتظر نفر بعدی است. صورت همه مان زشت شده، شبیه بچه دیو ها
1. تولد عشق جان نزدیکه...و من مثل هر سال فقط دلم میخواد ی دل سیر بغلش کنم و به یاد بچگی هام،محکم بودنشو به مشام بکشم...بعضی چیزا تصورشم سخته...چیزایی مثل نبودنش...مثل نبودن محکم ترین شونه های مردونه ای که توی زندگیم دیدم.. یادمه ازبچگی هر وقت بابا میخواست بره مسافرت سعی میکردم منم برم...اصن تحمل نبودنش توی خونه خیلییی سخته..اون چند روزی که بیمارستان بود یا حتی وقتی که رف کربلا،روانی شدم...وقتی مامان جون مرد بدجوری کمر بابا شکست..و من اون لحظه فقط دلم
چند روایت در حرامزادگی دشمنان اهل بیت علیهم السلام (به روایت اهل سنت عمری)
١- ابن الجزری عالم بزرگ اهل سنت عمری روایت کرده است:
أخبرنا الامام العلامة شیخ الاسلام أبو العباس أحمد بن الحسن الحنبلى القاضى‌ فى جماعة آخرین مشافهة، عن الامام القاضى سلیمان ابن حمزة الدمشقى‌ أخبرنا محمد بن فتیان البغدادى فى كتابه، أخبرنا الامام أبو موسى محمد بن ابى بكر الحافظ، أخبرنا ابو سعد محمد بن الهیثم‌ أخبرنا أبو على الطهرانى، حدثنا أحمد بن موسى، حدثنا على
تو بوفه دانشگاه بودم و خیره به پنجره و جنگل پشت داشنکده و مثل وقتایی که حالم زیاد خوش و خرم نیس چای نبات میخوردم و توی هوای ابری وحشتناک و صدای رادیو داغون بوفه به آینده محتومم و پاسخ المپیادی که مثل جنگل پشت دانشکده تو هاله ای از ابهام مه طور فرو رفته می اندیشیدم ...که یهو یکی هوار شد رو سرم...و دیدم بله...دوست دبیرستانمه که تو دانشکده ماست !با یه روووسریییی نااارنجییییی...و چادر عربی !
گفتم خب چه خبرا؟بوهایی میاد!
گفت...خبررررررررررر؟
و تا اونجا
سال 97 هم با تمام فراز و نشیب هاش داره طی میشه و سال 98 فرا میرسه ..
امسال هم بزرگتر- با تجربه تر- تا حدودی پخته تر و یه جاهایی هم بچه تر تر شدم ...
اهداف دینی ام خیلی هاشون به سرانجام نرسیده و دارم تلاش میکنم .. یه وقت هایی نا امیدم و یه وقت هایی امیدوار ...
اکثرا امسال خسته بودم ... هم روحی و هم جسمی ... انگار توانم خیلی کم شده ... گاهی انقدر انرژی دارم که تا دیروقت به کارهای خونه میرسم و خییییییییییییییییییییییلی مهربونم و همه چی سر جاشه و یه وقت هایی به ش
از یک جایی به بعد وقتی متوجه شدم که چقدر تبلیغات و بیانات دیگران روی من تاثیر می‌گذارد و زندگی‌ام را جهت می‌دهد، تصمیم گرفتم از خیلی مطالب دوری کنم. با خیلی‌ها قطع رابطه کنم تا بتوانم بیشتر از قبل متوجه خودم و شرایطم باشم. مثلا در اینستاگرام اکثر بچه‌های دبیرستان را آنفالو کردم و تصمیم گرفتم دایره‌ی معاشرت‌های مجازی‌ام را کم کنم. چون ناخودآگاه کمالگرای من در مواجهه با زندگی بزک شده‌ی خیلی‌هایشان دست به مقایسه می‌زد و من ناگهان غرق در
از یک جایی به بعد وقتی متوجه شدم که چقدر تبلیغات و بیانات دیگران روی من تاثیر می‌گذارد و زندگی‌ام را جهت می‌دهد، تصمیم گرفتم از خیلی مطالب دوری کنم. با خیلی‌ها قطع رابطه کنم تا بتوانم بیشتر از قبل متوجه خودم و شرایطم باشم. مثلا در اینستاگرام اکثر بچه‌های دبیرستان را آنفالو کردم و تصمیم گرفتم دایره‌ی معاشرت‌های مجازی‌ام را کم کنم. چون ناخودآگاه کمالگرای من در مواجهه با زندگی بزک شده‌ی خیلی‌هایشان دست به مقایسه می‌زد و من ناگهان غرق در
دو تا پست گذاشتن در روز، در مرام و مسلکی که من در وبلاگ نویسی به کار میگیرم کاریست بس زشت و ناپسند و گاه گناه کبیره. اما چه کنم که با گشتکی در هفته نامه اینترنتی چلچراغ، هم آتش ذوقم روشن شده، هم نحوه نوشتن و حرف زدنم، انقدر طعم مسخرگی به خودش گرفته است. طوری که به جای اینکه بنویسم ببخشید که دارم سرتونو درد میارم و دوباره پست گذاشتم، یک بند اراجیف تحویلتان می دهم. 
ماجرای من و چلچراغ، از مطب یک دکتری شروع شد(نمی دانم کدامشان بود. من بچگی زیاد دکت
اومدم بگم خشمم بهتر شده بزنم به تخته! 
من از مایع ظرفشویى دریل استفاده میکنم! :))) 
من از تکنیک سمیرا بى خیال استفاده میکنم خیلى جواب میده روم و شادم.
تا برنامه اى بعد درود و بدرود.
 
پانوشت: امروز علیرضا یه درس خوب بهم یاد داد. من یه مشکلى که دارم عذاب وجدان شدیدم براى اشتباهاتیه که در برابر کسانى که خیلى دوسشون داشتم انجام دادم. برام جالبه که همشون چند برابر کتک زدنم اما کافیه من یه مشت خوابونده باشم اونوقت تا ابد غرقم در زجر . علیرضا بهم گفت که
قسمت اول را بخوان قسمت 22
زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. اصلا خبر خوشایندی نبود. ترسناک هم بود!
_نقشه ای داری؟
فقط سر تکان داد، شدیدا ذهنش مشغول بود و رگ گردنش باد کرده بود. سیبک گلویش تند تند تکان میخورد. به شانه اش زدم و چیزی نگفتم. خوشحال بودم که برگشته و بی حوصلگی بغض چند دقیقه قبل حالا به شادی عمیقی در اعماق قلبم تبدیل شده بود!
_نمیدونم چی پیش میاد...اگه ادوارد کمکمون کرد که خوبه اما اگه همکاری نکرد، تو فقط جولیا رو ببر!
نگاه مستاصلش را به من د

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها