با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.
چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم... چه ها کشیدم...! و هنوز هم پیدا نشدم!
.
.
.
هع آه...
می گردم
می گردم
می گردم
و باز می گردم
کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاستما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل... تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد... یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل لزوما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که ه
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنونها میمانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی میگردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم میگردم.
رو تخت تنم یک رباط مچالهست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست میبرم تا مسکنی برلی دردم بشه.
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بیکسس.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
باران میبارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو میکنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطرهی زیبایی هستم. تو راهرو دختری میبینم که موهاش آبیست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او میگویم موهاش زیباست. میگردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر میخورم. برگ رفته است. دنبال او میگردم. گم شده است. رفتهام. پلهها را. سراشیب را. رو به پایین.
دور از چشمان دوست داشتنی اتبه دور از چشمان زیبایت که خواب از من ربودندبه آن مکان باز می گردمآنجا که نخستین بار نگاه دلفریبت لرزه بر تار و پود من انداختدور از چشمان افسونگرت باز میگردمدور از هر هیاهو و در سکوت لحظه هاثانیه ها را می کاوم تا نشانی از تو بیابمتویی که با نگاه و آن غمزه چشمان افسونگرتدل به اسیری بردیمن شادمان که اسیر توامدور از نگاه ساحر و زیبایتبه دور از آتش نگاهتبه آن مکان باز می گردمآن مکان که نگاههای سرد و بی روحتچون نیزه های ز
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنونها میمانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی میگردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم میگردم.
رو تخت تنم یک رباط مچالهست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست میبرم تا مسکنی برای دردم بشه بیفایدهست.
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بیکسی.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
فیلم که میبینم، یا کتاب که میخوانم، دنبال خودم میگردم! میگردم ببینم کدام آدم، کدام شخصیت، بیشترْ «من» است. بعد با همان «من» همراه میشوم و پا به پایش میروم.
حکایت اما حکایت فیلم و قصه نیست. این روزها میان واژه واژهی قرآن و دعایی که از جلوِ چشمم رژه میروند هم دنبال «من» میگردم. گاهی نمیشود. اما گاهی هم مثل امشب پیدا میشوم!
«من، صاحبِ گرفتاریهای بزرگیام...» اینجای معرفیام را بین حرفهای ابوحمزه پیدا کردم. و باز خواندم:
در این مخروبه ی پر از رنج، عیار آدم به نوع دردی ست که توی گنجه ی دلش پنهان کرده. برای من که غم بازم، برای من که چراغ به دست می گردم دنبال آدمی که دردش از شکم و زیر شکمش بالاتر رفته باشد، تحمل این روزها و آدم های اطرافم سخت شده، خیلی سخت. عصبی شده ام. گمان می کنم دارم می گندم.
*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.
*خدایا به من صبر بده.
*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.
همین.
دیده حسن روی تو دیده منور میشود،
عالم از بوی خوش مویت معطر می شود.
گرد دامان تو گردم، دامن افشانی ز من،
سر به سودایت زنم، درد سرم سر می شود.
دیده چشمان ترت چشمان من تر می شود،
بوسه از لبهای تر گیرم، دلم تر می شود.
آبرویم ریزی و از تو نشویم دست هیچ،
آبرو با آب جو گرچه برابر می شود.
تشنه تر گردم، ببوسم از لبان تشنه ات،
بوسه خوش باشد برایم، مرگ خوشتر می شود.
کاش با چشم دلت بینی جهان عشق را،
پیش چشمانت جهان از عشق دیگر می شود.
شد دو ماه. شصت روز است که از قالب قبلی بیرون زدهام. شصت روز است که قالب جدیدی بر تن زندگیام کردهام. در واقع زندگیمان را توی قالب جدید چپاندهام. با لغات بازی میکنم. میخواهم بگویم تولد ابی بوده است و من اینجا بودهام. رفته بودهام. نوبت فیزیوتراپی مامان بوده است و من رفته بودهام. اول مهر غزل بوده و و من رفته بودهام. مامان و بابا رفتند سفر. برگشتند و من رفته بودهام. تولد مریم شد و من رفته بودهام. انیمشین جدید دوبله شد و من رفته بود
آخرین بار اینقدر باران شدید بود که نمیشد جایی را دید. تمام بعدازظهر را منتظرت بودم که شاید بتوانم چند کلمه با تو حرف بزنم. آخر شب بالاخره آمدی و همان چند جمله و همان نگاههای کوتاه چند هفتهام را به هم ریخت.تمام آرزوها، تمام دلخوشیها و تمام حسها را با تو دفن کردهام. حس میکنم مردهام. آمدهام اینجا تا شاید کلمهها مثل ضربههای پیاپی تیشه زمین را بشکافند. دنبال تو نمیگردم. دنبال خودم میگردم؛ دنبال کسی که مرد، دنبال کسی که گم ش
عنوان : قدم قدم موکبارو می گردم ستون ستون دنبال یه نشونه م
خواننده : حاج میثم مطیعی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 10.79mb
کیفیت فایل : 128
زمان : 11:42
دانلود فایل / download
قدم قدم موکبارو می گردمستون ستون دنبال یه نشونه مکجای این جمعیتی که می خوامنمازمو پشت سرت بخونم (٢)مگه می شه، شبای درد و غم به سر نیاد؟مگه می شه، حبیب من توو این سفر نیاد؟ما رو اینجا امام عسکری صدا زدهمگه می شه، پدر صدا کنه پسر نیاد؟می دونم، که بین زائرامی دونم، میون مردمیمی سوزم، توو آتی
روز اول که ارای اولین دیمه نیشته دلم انگار خیلی وقت پیش شناسیمه او شوه دپرس
بوم حال گنه داشتم هی تماشام کردیا حس خوبه و په داشتم هی هات دسم گرد
نیشت و گردم قصیه کرد و یادم نیه چوه وت چوه حواسم پرت کرد اصلا ارام سنگین بی
نوای دوته کم بارم ولی وقتی چویله دیم فهمیم هیچ نیه بارم خلاصه بیه فابم عاشقم
کرد چه جور ولی دلشوره داشتم نکنه ی روز بچود نکنه بعد ی مدت تکراریو بوم ارای
شو روژ فکرم ی بی یکی تر و جای مه ناید ی مدت که گذری رفتاره عوض بی دی زو
جواوم ن
فکر میکنم این نارضایتی از زندگی و گیر کردن در سیکل معیوب استرس، خودسرزنشگری و استرس بیشتر همش ناشی از کم شدن کتاباییه که میخونم. الان دو ماه از سال جدید رفته من به یک دانه از برنامههای که داشتم نزدیک نشدم. چرا؟ چون تا نصفه شب دانشگاهم. کلا خروسخون میرم از خونه بیرون و بوق سگ برمیگردم. در این بین هم دارم وقت تلف میکنم رسما.
عنوان پست داره صد سال دیگه امروز رو نشون میده. جسم هممون پودر شده و تعداد قابل توجهیمون داریم تو آتیش جهنم جزغاله م
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشدآه از دمی که تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم ، چون باد رفته باشدامشب صدای تیشه از بیستون نیامدشاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یا رب حلال باداصیدی که از کمندت آزاد رفته باشداز آه دردناکی سازم خبر دلت راوقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفتبا صد امیدواری ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامنکشان گذشتیگو مشت خاک ما هم بر باد
پی مردی میگردم که به کارهای خانه رسیدگی کند، به بچهها برسد، غذا را همیشه سروقت آماده کند تا از کار که برمیگردم در کانون گرم خانواده که او تدارک دیده خستگی درکنم، از موقعیت شغلی خودش بگذرد تا من پیشرفت کنم.در رختخواب حسابی راضیام کند و نگذارد حس کمبود کنم. در عوض من به او پول توجیبی میدهم، گاهی هم میبرمش سفر. خیلی مهم است که بچهی کوچکمان اگر شب از خواب بیدار شد، مرا بیدار نکند تا راحت بخوابم و فردا سرکار سرحال باشم.اگر چنین مردی می
ترک تریاک لبت کردم، خمارم میکُشد،
تا ز دی گردم جدا، یاد بهارم می کُشد.
از تنم رفته مدارم، از کفم دار و ندار،
در به در از در بدر دور از دیارم میکُشد.
پستی و شیب جهان گاهی فشارم میدهد،
دم به دم پست و بلندی فشارم میکُشد.
نابکاری با عیاری کار را بیکاره کرد،
پیش ناکس زاره کردم، زاره زارم میکُشد.
گل بکشتم، گل نوشتم در ره فردای عشق،
عشق من از خار راهم کرده خوارم میکُشد.
مرگ بیچاره چو من بود و دگر چاره نداشت
مرگ بیچاره مرا چاره ندارم، میکُشد.
زمان گذشته بعید(گذشته کامل):
خبری مثبت:
برای ساخت ابتدا ریشه فعل را آورده و سپس پسوندهای زیر را بترتیب برای اول شخص مفرد، دوم شخص مفرد، سوم شخص مفرد، اول شخص جمع، دوم شخص جمع و سوم شخص جمع به ریشه فعل میافزاییم:miş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + mmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + nmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü miş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + kmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + niz / nız / nuz / nüzmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + ler / lar
مثال:
gitmekرفته بودمgitmiştimرفته بودیgitmiştinر
اینجا مهمونی!
با یه لباس فوق تنگگگگگ...
که نفسمو بند آورده..
زیر نگاه گروه ضربت...
و دارم هلاک میشم...
چرا تموم نمیشه ؟
ای خدااااا...
نصیب هیچ کس نکن!
یکی کنارم نشسته که هی واسه نامزدش ویس میفرسته:حوصلم سر رفته!
خب که چی!رفته که رفته !حوصله منم سر رفته!لوووس!
ای درخت کهن نمی دانی
برتنت گُل شکوه می سازد
ریشه ات را ببین چه خوب ازتو
هیبتی مثل کوه می سازد
دیده ام فرش گامهایت باد
وقتی همچون بهار می آیی
تشنه سیراب می کنی وقتی
پُرتراز جـــــــــــویبارمی آیی
گفته بودی تو آتش افروزی
بی خبردل تورارفیقم کرد
هُرم پنهان توی ِچشمانت
عاقبت طعمه ی حریقم کرد
باحضورت بیا که باز ازنو
ازوجود خودم جدا گردم
مثل پروانه ها به گِرد شمع
من به شمع تو مبتلا گردم
م.ج
دارم برمیگردم به زندگی و همهاش از آنجایی شروع شد که ح گفت تو دلت میخواد احساس جوونی کنی و عشق و رمانتیکبازی رو واسه این میخوای. دلم ریخت. نمیتونم از اونموقع مغزم رو کنترل کنم. من دلم جوونی میخواد؟ راستش آره. من ۳۴ سالمه و یکسال دیگه تقریبا به نیمه عمرم میرسم و دستانم خالی و وسعت پیشرو تنگ و من دلم جوونی میخواد خب. خوب فهمید. با این حرفش شاید دیگه نتونم عاشقش بشم اما تلنگر خوبی بود. ۴ سال دیگه دلم ۳۴ سالگی میخواد.
یادته خانوم ط
نشد که ماه بتابه رو ما،
بریم بیرون از زیر این سایهها،
نشد بره از رو سرمون این ابر سیاه،
...
منم توی ابرا دنبالت میگردم،
تا شاید یهروز، با بارون بیای واسم.
...
من قول میدهم بهت، یهجا شاید بهشت...
پ.ن: بچهها ببخشینم بهخاطر کامنتها. زیاد خوب نیستم که بتونم جواب بدم. ببخشید.
چگونه باید این را بفهمانم درختی که آب را از او دریغ کرده ای , بعد از خشکیدن با دریایی آب هم سبز نخواهد شد محبت وقتی به گاهش دریغ شود , دل مردگی به بار خواهد آورد ... دیر شده و من خشکیده تر از آنم که با بهار دست هایت به زندگی باز گردم ... #الهام_ملک_محمدی
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
پ.ن: - هیچوقت فکرشم نمیکردم سال نو اینج
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
باران تو رو خدا هر جا هستی بیا فقط به من بگو. من از صبح تا حالا دارم می میرم از نگرانی.♥️♥️♥️♥️
حرفِ آخر..یک دعا، یک آرزو، یک خواسته…!
دوست دارَم خوب باشی، خوب باشد حالِ تو…!
۱۳۹۸/۷/١٠
امروز برای برگشتن سرویسم با ه. یکی بود. اولش بیشتر با افرا حرف میزدیم و اونم یهکم مشارکت میکرد ولی وقتی افرا پیاده شد ما دوتا مونده بودیم عقب و الهه جلو. کل راهو حرف زدیم. از امروز، دیروز، حال و گذشته ای که برای من انگار صد سال گذشته بود ازش، نه سه سال. صد سالی که انگار من یمبار کاملا از بین رفتم و دوباره به وجود اومدم. و جالبیش این بود که وقتی ما ازش حرف میزدیم جوری بود که انگار همهچی همین دیروز اتفاق افتاده. همین دیروز دستای
سدیر گوید من و ابو بصیر و یحیای بزاز و داود بن کثیر در مجلس نشسته بودیم که امام صادق علیه السلام با حالت خشم وارد شد چون در مسند خویش قرار گرفت فرمود شگفتا از مردمیکه گمان میکنند ما غیب میدانیم کسی جز خدای غزو جل غیب نمیداند من میخواستم فلان کنیم را بزنم او از من گریختو من ندانستم که در کدام اطاق منزل پنهان شده است سدیر گوید چون حصرت از مجلس برخاست و بمنزلش رفت من و ابو بصیر و میسر خدمتش رفتیم و عرض کردیم قربانت گردیم آنچه در باره کنیزت فرمو
این تی ای خیلی بامزه س.
یجورایی شخصیت اجتماعی داره و منو یاد مریم میندازه.
من داشتم میرفتم سر کلاسش صداشو از یه کلاس دیگه شنیدم.
تعجب کردم واسادم تو کلاسو نگاه گردم منو دید.
تو کلاس دو سه تا دختر بودن داشتن باهاش میخندیدن.
تا منو دید اومد بیرون سلام کرد گفت کلاس اینجا هست من الان میام و رفت.
:)))
نیما نامه ای به همسرش، عالیه، دارد که گویا از پس یک دلخوری عالیه از نیما نوشته شده. نیما در آن میگوید : " عالیه تو زبان عشق را خوب می شناسی. همین طور قلبی که درد میکشد را هم می شناسی. "و خب می دانی ؟ این همهی آن چیزی ست که من می خواهم...
تصورکن : رفته ها؛ برگردن !
یکی از قشنگ ترین و در عین حال دلهره آورترین صحنههای غدیر، آنجاست که پیامبر فرمود به هر کسی که رفته، بگویید برگردد.
فکر کن، بعدِ یک مسیر طولانی رسیدهای به جایی که امیدی برای گذشتن نیست و توانی برای بازگشتن. تشنهای و دلتنگ، گرسنهای و دلتنگ، خستهای و دلتنگ.
بعد یکی فریاد بکشد به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. آن وقت چشم باز کنی و همه رفته ها را ببینی که دارند، برمیگردند.
عشق رفتهرفیق رفتهبابای رفتهمامان رف
اندام خیالی: مغز ممکن است احساس ها را اشتباه درک کند. اندام خیالی حالتی است که فرد در اندام از دست رفتهی بدنش، درد احساس میکند. پژوهشگران بر این باورند که بخشی از قشر مخ که اطلاعات اندام از دست رفته را پردازش میکرده، اکنون از بخشهای دیگر بدن اطلاعاتی دریافت و این پیامها را به عنوان پیام اندام از دست رفته تلقی میکند.با این حساب فکر کنم بتونیم درد از دست دادن آدمای عزیزمون رو توجیه کنیم. اونا میرن و یه بخشی از وجود ما رو با خودشون می
ای کاش کربلا بودم ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقا جانیه دیوونم که به پات می مونم بزا واست سر مو بشکونمهمه عمرم پای روضت طی شدتا قیامت از غمت می خونمدوباره دلم هواتو کردههوای کرب و بلاتو کرده ای کاش کربلا بودم ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقاجاناینجا که گود بود ، چرا خورده ای زمینای کاش کربلا بودم ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقا جانیه دیوونم که به پات می مونم بزا واست سر مو بشکونم همه عمرم پای روضت طی شدتا قی
جنگهای اینجا، تن به تن نیست... دل به دل است!
من دلم را به دریا زده ام... تو دلت را به کوه سپرده ای...
کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!
هیچ روایتی در کار نیست:
همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم...
تو به سنگ بودنت ادامه بده...
+ از سری نوشته های... (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!)
+ روایت فتح ۵
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
رکاب ۱۷(خانم)
اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد.کلید را داخل در می اندازم. می توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه ها هم نیستند، برای عید فطر رفته اند سفر. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام رو
ای امیر عرفه، روح مناجات تویی
ای امیر عرفه، دست من و دامانتجان به قربان تو و گردش آن چشمانتای امیر عرفه، حال مناجات بدهبر گدای حرمت وقت ملاقات بدهای امیر عرفه، دیده ی پرآب بدهدل بی تاب مرا با نگهت تاب بدهای امیر عرفه، بر سر راهت گردمگر بیایی به خدا دور سرت می گردمای امیر عرفه، تنگ غروب است، بیاسر زدن بر فقرا سرزده خوب است، بیاای امیر عرفه، حامی زهرا، برگردجان زهرا دگر از خیمه صحرا برگردای امیر عرفه، بر رخ من خنده بزنجان زینب بده روز عرف
به نام او
وقتی به دلم میفته که اجاق گاز روشن مونده، برمیگردم و میبینم آره، روشن مونده؛وقتی به دلم میفته که کلید خونه توی جیب پالتوم جامونده و ممکنه پشت در بمونم، میروم توی جیبمو نگاه میکنم و میبینم کلیدم اونجاست؛
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
همه جا
دنبالِ
تو
میگردم...
.
ریف جنوبی حلب
تیپ همیشه پیروز سیدالشهداء
حاج عمار
شهیدمحمدحسین محمدخانی
شهید میثم مدواری
شهید قدیر سرلک
شهید روح الله قربانی
شهید سعید سیاح طاهری
شهید شیخ جابر زهیری
شهید مصطفی صدرزاده
و ... @sangar_neveshteh2
@bi_to_be_sar_nemishavadd
من دنبال دفترهای زشت با جلدهای زمخت و تیره که کاغذهای کاهی دارند میگردم. دوستم میگوید وقتی روی این کاغذها مینویسی انگار داری کلماتت را میاندازی توی فاضلاب. مکث میکنم. سالنامه جلد آبی زهوار در رفتهام را ورق میزنم و میگویم: عوضش امنیتشان حفظ میشود! کی حاضر است دست در فاضلاب کند برای یک مشت داستان و هیجانات و تخیلات چرکنویس شده؟
این ترم ۶ واحد ناقابل افتادم. و جالب اینجاست که تنها ترمی بود که انتظار افتادن نداشتم و اولین ترمی ب
این روز ها روزهای آزاردهنده ای هستند.
بی حوصلگی محض. تمام تلاشم برای حفظ کردن روحیه ام اثر موقتی دارد و خیلی سریع به مود آزار دهنده ی اصلی باز میگردم. حس پوچی. آرزوی مرگ. استرس آیندهی نامعلوم. تشنه ی دیدن همان آدم هایی هستم که هیچوقت قبولشان نداشتم و ندارم. تشنهی نشستن در کتابخانه و دیدن یک سری آدم های ثابت. فضای باز. سقفی که وجود ندارد. دراز کشیدن روی چمن ها، با ویوی درختان کاج بلند وقتی که سوزن برگ هایشان میرقصند.
وقتی قیافه ام را در آی
وقتى مرا از پیله ى تنهایى ام بیرون آوردى و من پروانه شدن را باور کردم فکر نمى کردم برگشتن به پیله آنقدر سخت باشد، اما چاره اى نیست بال هایم را آتش مى زنم و به پیله بازمى گردم، آدم سابق مى شوم، به تک تک اشک هایم قسم مى خورم که دیگر پروانه شدن را باور نکنم ...
دانلود آهنگ علی اصحابی فانوس
Download New Music Ali Ashabi – Fanos
دانلود آهنگ جدید علی اصحابی به نام فانوس با لینک مستقیم و کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ از تهران دانلود
متن آهنگ فانوس علی اصحابی
یه فانوس… یه شبگرد ، یه دل… یه کوچه ی سرد
دارم پی اِت می گردم ، تو خوب باش و برگرد
یه فانوس… یه شبگرد ، یه دل… یه کوچه ی سرد
دارم پی اِت می گردم ، تو خوب باش و برگرد
آخه تو دنیای منی؛ آخه تو رؤیای منی
صدای تب دارِ منی
یارِ منی… کارِ منی تو
♥♥♥
آه از خلوتِ من ، آه از دل کندن
با هم رفتیم به محل تولدش، همه جا را نشان ما داد و گفت:
اگر روزی آقا به من اجازه دهند از شغلم کناره بگیرم، حتما به روستا بر میگردم و دوباره کار پدرم را انجام میدهم.
پدرم کشاورز بود، تمام این بوتهها را با دست خودش کاشت، دوست دارم برگردم و یک کار درآمدزا از همین بیابان که کسی برای ارزش قائل نیست برای جوانان روستا مهیا کنم.
آنقدر فکر کردهام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را میزند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستانهایی که د
میگه :
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
بعد باز میگه :
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
بعد من فکر میکنم، بلد نیستم عاشقی کنم. اما عمیقا دوست داشتن رو بلدم. و امیدوارم ملامت نیاد بعد از این کاری ک به انجامش تصمیم گرفتم.
بعد باز تاکید می کنه:
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...
و درود خدا بر او فرمود:
خدایا به تو پناه می برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو،
و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم، زشت باشد،
و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی،
توجه مردم را به خود جلب نمایم،
و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم،
تا به بندگانت نزدیک، و از خشنودی تو دور گردم.
برگی از نهج البلاغه حکمت276
تفسیر و تامل با خودمون....
خیلی چیزا از یادم رفته، مثلا این که چیا رو دوست داشتم و بچگیام با چیا گذشت. یادم رفته چقدر طراحی کردن و نقاشی کشیدن رو دوست داشتم و معلمهای نقاشیام تشویقام میکردن، انگار که همهاش یادم رفته..
راستی یه پیشرفت خوب: امروز دوره مقدماتی git جادی رو تموم کردم :)
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
امام صادق ع میفرمود حاجت خواستن از مردم موجب سلب عزت ورفتن حیا گردد و نومیدی از انچه دست مردمست موجب عزت مومن اسک در دینش و طمع. فقریست حاضر و اماده 5 احمد بن محمد بن ابی نصر گوبیدبامام رضا عرضکردم قربانت گردم برایم باسماعیل ابن داود کاتب توصیه یی بنویس شاید از او بهره یی ببرم فرمود مرا دریغاید مانند تویی چنین چیزی طلب کند تو بر مال تکیه کن هرچه خواهیز من بگیر
خوب دوباره یک پروژه درسی می خواد شروع بشه و مثل همیشه پیش نیازش مرتب
کردن اتاقه. باید برای استخدامی اموزش پرورش بخونم که ده ماهه دارن فقط
وعده میدن می خوان آزمون بگیرن. یعنی این تنها شانس من برای یک کار ثابته
که ایشالا به ثمر بشینه. از مهر هم کلاسهای آیلتس رو شروع می کنم و در به
در دنبال کار می گردم.
رژیم؟! شرایط فعلا اوکیه. حواسم هست به قضیه
هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.
امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می ک
مهمون اومد
پسرخاله ی بابا و همسرش که از بچگی دوستشون داشتم
مهربون
دوست داشتنی
از نظر مادی پایین هستند
هیشکی نبود جز من
همون موقعی که پست قبل رو نوشتم
الان رفتن
تا دم در خروجی رفتم به بدرقه
برام مهم نیست که میگه تو خونه نشسته بودیم و تنها بودیم گفتیم بریم خونه ی کسی
چون داشت گله می کرد که شما نمیاید
به گمونم از بابای من بزرگتر باشه
مادر پدر خواهرها و برادر ۵ دقیقه آخر اومدن
مادر اول می پرسه پذیرایی شدن؟ پس چرا پیش دستی جلوشون نیست
پی آرامش شب میگردم. از شب چه میشود نوشت؟ که ننوشته باشند؟ همه جهان انگار مواجهه است. مواجهه من با خودم و همه چیز. سیگار توی دستم نفس میکشد. به کور سوی زنندهی چراغها از دور مینگرم. به رفتن ماشینها از بالای یک بزرگراه. به دویدن انگار یک مسابقه است در گذراندن. ثانیهها میچرخند مثل پاهایم پاندول وار. خوابم؟ جهان خواب است؟ یا همه تبدیل شدهایم به همان چراغهای دور ِ زننده. چهچیزی است جهان جر خنکا و یخزدگی مسکوت شب؟
واقعا دیگه نمیتونم. دم شماها گرم که میتونید بار اینهمه مسئولیت رو به دوش بکشید. دم شماها گرم که میتونید اینهمه رنج رو تحمل کنید و به رنج خودتون اضافه کنید. تسلیمم. تمام تلاشم رو کردم، اما واقعا اهلش نیستم. و این دلیل برتری من به شما یا بالعکس نیست. تو همین روزها و با همهی این چهرهی زشتی که براش درست کردن، به راه دین برمیگردم. دین من در تایید یا حمایت از هیچ حکومتی نیست. دین من هر آنچه که خدا بهش حکم دادهست. بعد از سالها نماز خوند
زیر دوش قبل سفر، تصمیم گرفته بودم با شوق زیادی بعد از سفر بی آیم و اولین سفرنامه ام را بنویسم. چون اولین سفر تنهای تنهای تنهایی ام بود. ولی آنقدر این دو روز بد گذشت و ترسیدم و دویدم و تنهایی بهم فشار آورد و گریه گردم و در کنسرو لوبیا سخت باز شد و سردم شد و بی توجهی و نپذیرفتن دیدم و ترسیدم و ترسیدم و ترسیدم، که فقط آمده ام بگویم: گه بخورم از این به بعد تنهایی سفر برم!
نمیدانم این داستان ادامه پیدا می کند یا نه اما بایدببنویسم که عجیبترین خوابهایم را طی بیست و یک سالگیام دیدهام
خوابِ پوستِ تکیده شده. خوابهای همیشگی مربوط به مادرم. جان شکافتهی پدرم.
خوابِ تکرارشوندهای که در آن پیِ مسافرخانهای میگردم که غذای جوانِ عربی را به او برسانم و پیدا نمیکنم و دیر میشود و غذا توی دستم میماند. باید غذا را میرساندم. سفارش مادرش بود.
سالهای بیست و بیستویک چنیناند شاید. در هذیان و یاوه.
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوستناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی راتا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پس از توحتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روزروزی که تو را نیز به دریا بسپارم
یک گوشه خالی، یک گوشه خلوت نشسته ام. در تاریکی که انگار نمی خواهد بار سفر بندد. من در این تنهایی، به دنبالت نیستم، دنبال دل خودم هستم. هر چه می گردم، اثری از او نیست. آخرین نشانه ها از تو می گویند. یادم آمد، او به دنبالت رفته است. اگر به تو رسید نوازشش کن، روزگاریست مزه عشق را نچشیده است. نمی دانم جا داری یا نه، اگر بود حتی کوچک تو قلبت پناهش ده. نگذار برگردد در این سیاهی، نگذار باز بیند دلتنگی. کافیست، طاقت این صحبت ها مرد می خواهد، من که مرد نیست
رمان من بر میگردم از سمیه.ف.ح
نام اثر: من بر میگردم
نویسنده: سمیه.ف.ح
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناشر: رمانسرا
خلاصهای از رمان:
من برمیگردم ماجرای واقعی زندگی زنی بهنام مهتاب است که در مواجهه با مشکلی بزرگ و خطای جبرانناپذیر نزدیکترین آدمهای زندگیاش، جدایی را برگزیده و به همراه دخترش همه چیز را به دیگری واگذار ساخته و میرود؛ اما او باز خواهد گشت تا…
قسمتی از متن رمان :
– چرا علی؟…
– فقط به این سوالم جوابم بده ، بی سر و صدا می
1. فکت جدیدی که دارم دنبال مثال نقض براش میگردم:
"تک تک احساسات بدی که بهمون دست میده، ناشی از "انتظار داشتن" و "محق دونستن خودمون"ـه."
2. یه آدم جالبی دیروز بین صحبتهاش گفت حقی وجود نداره، هر چیزی هم که ما تو زندگیمون داریم، یه موهبته، که همراه خودش یه مسئولیتی هم میندازه به گردنمون!
خب تو مصاحبه کاری که رفته بودم این سوال ازم پرسیده شد: هدف و برنامت برای آینده چیه؟
و من چی گفتم؟ گفتم چون روانشناسی میخونم هدفم این بود که روانشناس میشم ولی الانم دارم میگردم و کارای مختلفو امتحان میکنم تا ببینم چی میشه.
همینقدر معمولی و ساده. من کیم؟ من بایو اکانت ویرگولمم که نوشته: "یک انسان معمولی که سعی میکنه خودشو و دنیا رو بشناسه"
راستش از معمولی بودن متنفرم و اینطوری رفتار کردن احتمالا مکانیسم دفاعی منه. مکانیسم واکنش وار
توی دنیا هیچ چیزی به اندازه یه میز نامرتب منو حرص نمیده و اذیت نمیکنه، بله، خبر دارم که این رفتار نشون دهنده وسواسه، ولی نمیتونم میز شلخته رو تحمل کنم، و با این وجود، انگار هرکس هرچیزی که دستشه رو بایددد بیاره روی میز من بذاره :) هرروز صبح که از خواب بیدار میشم چیزای نامربوط که بقیه گذاشتن و معمولا تکراری هست رو برمیدارم و مرتب میکنم، حتی وقتایی که دیرم شده، و وقتی به خونه برمیگردم میبینم اوضاع میز بازم به هم ریخته است. از معایب نداشت
دارم به همه آهنگ ها و همه شعرهایی فکر می کنم که باید برام می خوندن و نخوندن
به همه عشق ها و احترام ها و محبت هایی که سزاوارشون بودم ولی نگرفتم
فکر می کنم
فقط فکر می کنم
و می دونم دیگه به روزگار قبل بر نمی گردم
×ویدئوهای کنسرت های این روزهای حامی و نیما مسیحا رو می بینم و علاوه بر کیف و عشق و بغض، غرق میشم توی نوستالژی هام. غرق ترانه هایی که خودم برای خودم می خوندم!
× هرکسی را آزمون هاییست و خطاهایی
همانطور که می گویند و می خواهند زندگی کن ،
خیال میکردم ترس را پشت سر گذاشتهام، امّا مشت پرقدرتش را میبینم که گشوده پیش میآید و کمکم تمام من را در برمیگیرد. یک بار دیگر رسیدهام سر دوراهی بدون پیش و پس، جایی که به حکم انسان بودنم همیشه به آن برمیگردم. کاش میدانستم دیگران با تردیدها و اضطرابهای بزرگشان چه میکنند. من با این فکر که حالا هرکار بکنم یا نکنم میتواند یک اشتباه بزرگ باشد، بیقرار و بیقرارتر میشوم.
اولش با قرآنِ توی جیبت بهم درس دادی ،
بعد با صبر و تحملت برای تک تک آدمایی که می خواستن باهت سلفی بگیرن ،
بعد با مادرت که به بغل گرفته بودی و می بوسیدیش ،
بعد با استواریِ قدم هات توی جبهه های مبارزه با دشمن ،
و بعد با این ...
+ احساس می کنم توی مسیر آدم شدن هستم اما ترمزدستیم مییییییییخ بالاست ، هر چی هم می گردم پیداش نمی کنم این لامصّبو !!
از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد من که ره با اختیار خود نمی
شروع می کنم به نوشتن
پاک می کنم.
و مجددا از نو می نویسم.
از بین بی نهایت لغات موجود در سرم می گردم که واژه ای را پیدا کنم. نمی توانم.
حساس تر از همیشه به دنبال کلماتی هستم که بتوانم با آن ها درباره چیزی که می خواهم بنویسم.
کم پیش می آید دچار چنین حالتی شوم مگر اینکه درباره آن موضوع خاص هنوز به نتیجه کلی نرسیده باشم. یعنی وقتی موضوع تازه ای مطرح می شود تا نفهمم با خودم چند چندم نمیتوانم آن طور که شایسته است درباره اش بنویسم.
بلاتکلیفی یک وقت هایی مث
وصف امیر المومنین علیه السلام در کلام ضرار بن ضمرة (به روایت اهل سنت عمری)
مسعودی از مورخین و علمای بزرگ اهل سنت عمری مینویسد:
ودخل ضرار بن ضمرة - وكان من خواصِّ علی - على معاویة وافداً، فقال له: صف لی علیاً، قال: أعْفِیِنِی یا أمیر المؤمنین، قال معاویة: لا بد من ذلك، فقال: أما إذا كان لا بد من ذلك فإنه كان واللّه بعید المدى، شدید القوى، یقول فَصْلا، ویحكم عدلاً، یتفجرً العلم من جوانبه، وتنطق الحكمة من نواحیه، یعجبه من الطعام ما خشن، ومن اللب
بسمه تعالی
سلام
با عرض پوزش به علت تاخیر بوجود آمده در بارگذاری مطالب (پرسمان حقوقی)به دلیل؛کسالت و بیماری که عارض بنده گشته مدتی قادر به مطالعه و بارگذاری مطالب نیستم،لذا به محض اینکه از بیماری فارغ گردم سریعاً نسبت به ارائه مطالب حقوقی اقدام خواهم کرد.
چشم مخمور ترا ساقی میخانه کنم،
لب میگون ترا ساغر و پیمانه کنم.
هر کجایی، که روم، غیبت جانانه کنند،
من به میخانه روم، طاعت جانانه کنم.
گر از این دخمسة عشق رها گردم باز،
گرچه شرک است و گنه، توبه شکرانه کنم.
شهرم آباد، ولی این دل من ویرانه،
من از این شهر رهی جانب ویرانه کنم.
دل دیوانه مرا گفت، که هشیار نه ای!
من که هشیار نیم، گوش به دیوانه کنم.
نشنیده گپ حق، من چه کنم؟ ناچارم!
عاشق ساده دلم، گوش به افسانه کنم
نمیدونم تو چه بی خبری ای از هزیون های امروزی اینجا رو غیرفعال کردم...
ولی میدونم قصدم غیر فعال کردن نبوده...فقط این روزا سردرد و غریبی حال و هوام که سعی میکنم بهش بی تفاوت باشم این بی اختیاری مجازی و بی تفاوتی حقیقی رو برام به همراه آورده...هر حرفی سخنی زدم این روزا بذارید به حساب مستی دستام...بازم این شوخی یخمک!
حال جسمیم اصلا خوب نیس...و کرونا نگرفتم!شکر خدا..ولی یه اختلالی تو وجودمه که تاوقتی این کرونای بی مذهب داره تو شهر و درمانگاهاش و بیما
اینجا مثل قبرستان بی گور شده برایم.تا دست به قلم میشوم اشکهایم سر میخورد روی گونه هایم..
کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نمیدانم چرا در عین حال که همه چیز معنایش را برایم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بیدارم.در همان گروه مجازی نگاه میکنم به کلمات اینو آن.نمیدانم به دنبال چه می گردم.هرچه هست نزدیک نیست.بعد بی حوصله میشوم و سرم را میکنم توی بالشت خودم را میزنم به مردن.حتا پریود هم نیستم..نمیدانم چه مرگم است..
سوز سرد دست می اندازد به استخوان هایم و خود را بالا می کشد، پیش می رود از بازوها به سمت گردنم. سلولهایم به نوبت جان می دهند، دست می گذارند بر شاهرگ زندگی، فشارش می دهند، خفه می شوند.
پلک ها کمی از هم فاصله می گیرند، از پشت یک لایه غبار، بین شاخ و برگهای سبز، به دنبال دارکوبها می گردم. از دوردست زوزه ی سگی بر دیواره های جمجمه پنجه می کشند و مگسی جان می دهد؛ آرام پشت سراب پنجره. عنکبوت در کمین است، انگشتانم به تارهای چسبناکش آغشته اند. چیزی سوت می
مفضل گوید بامام صادق ع عرضکردم قربانت گردم دعا جامعی یعنی تمام و کاملی بمن بیاموز فرمود خدا را ستایش کن زیرا هیچ نماز گزاری در نماز میگوید سمع الله لمن حمده یعنی خدایا بشنو سخن اکسیکه تو را ستایش کنی 3 ونیز ان حضرت ع فرمود رسولحداص چنان بود که روزی سیصدوشصت بار خدا را حمد وستایش مبکرد بشماره رگهای بدن واینگونه. میفرمود والحمد لله دبالعلمین ،کثیرا علی کل ال یعنب ستایش مخصوص پروردگار جهانیانست بسیا ر بر حال
نه سری هست و نه صدایی !
انگار در اینجا خاک مرده پاشیدند . نه کسی می آید و نه کسی می رود . نکند سال ها از مراسم ترحیم من گذشته و من بی خبرم. شاید اصلا زندگی نکرده ام . ریه هایم رنگ هوا را له خود دیده اند ؟ چشم هایم غیر از چهار دیواری تنهایی چیز دیگری دیده است؟
شاید من در اعماق زمینم در اوج آسمان به دنبال خود می گردم ؟
پ.ن:
برم دکتر حالم خیلی بد شده . این وقت روز که زمان هذیان گفتن نیست .
تب دارم. چشمام سیاهی میره . نکنه باید دخیل ببندم ؟ اصلا به ک
یه روز رستوران سر کار بودم
دلم خیلی گرفته بود .
با خودم زمز مه می گردم و می خوندم :
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب در گاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
که یهو دیدم یه دختر کوچولو ۴یا۵ ساله مثل من
پکره و داره گریه می کنه. تو چشماش زل زدم اونم
نگاهش رو قفل کرد به من بعد من یه لبخند کوچیک
زدم اونم خندید با خنده اون کوچولو دل منم باز شد
زندگی وشرایط می تونه با یه
من می خواهم زندگی ام بگذرد .من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانمنه برای این که زندگی را دوست دارم ."پرویز "حرف های من نباید تو را ناراحت کند .امشب خیلی دیوانه هستم .مدت زیادی گریه کردم .نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم .تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند .مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم .پرویز نمی دانم برایت چه بنویسمکاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذا
من پس از رفتنها، رفتنها،با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو،اکنون به نیاز آمدهام!داستانها دارم؛از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین میکرد.من اگر سوی تو برمیگردم،
دست من خالی نیست!کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم!
روایت جالب یک آمریکایی از مهاجرت به کشور کانادا، منتشر شده در بیزینس اینسایدر:« برنامه من اول این بود که یک سال بیشتر نمانم، اما به مرور که زمان گذشت اینجا رشد کردم و هرگز به آمریکا بر نمیگردم. ».ویزا و اقامت کانادا با ما . کاملا تضمینی کاملا قانونی با مشاوره وکلای مجرب با بیش از یک دهه سابقه درخشان در زمینه اخذ ویزا با کمترین فوت وقتشماره ی تماس ما جهت مشاوره رایگان:☎ 09378577757#ویزای_کانادا #ویزا #اقامت #اقامت_کانادا #اقامت_تحصیلی #اقامت_دائم #
زنگ می زنم به عین ..جواب میده که کار دارم کار ضروری که نداری ...میگم نه
دو قسمت از سریال نهنگ ابی را می ببنم جداب نیست برام .
لیست مخاطب ها را بالا و پایین می کنم
پیام میدهم به الف . می نویسه رفته پیست اسکی ..
زنگ می زنم به نون ..هنوز درگیر هدیه ولنتاین است و داره میره بیرون ...
زنگ میزنم میم ..رفته سر مرده ها ...حوصله ام سر رفته ..از پنجره ادما را نگاه می کنم که با یه نم باروون وسایل جمع کردند به سمت ماشین ..
به گزینه گلستان شهدا و پیاده روی فکر می کنم ...به
هوالرئوف الرحیم
می خندم.
حرف معمولی حال و احوال می کنم اما حرف نمی زنم.
بحث نمی کنم.
توضیح نمی دم.
تشریح نمی کنم.
و
بسیاااااااار راحتم.
خوش می رم و خوش بر می گردم.
این اتفاق جدیدم است.
باید بنویسم و هر از گاهی مرور کنم که بسیار راهگشاست.
اومدم در نقد روشنفکری مطلب نوشتم، امّا الآن هرچی میگردم یک وبلاگ درست و درمان که نویسندهش روشنفکر باشه پیدا نمیکنم!!!
خیلی گشتم!!! فقط دوسه تا پیدا کردم!!! خداوکیلی اگر کسی چنین وبلاگی سراغ داره معرفی کنه!!!
یه تبریکی هم به بچّه مذهبیها بگم! انصافا غنای منطقی و فکری وبلاگهای مذهبی بیشتر بود!!! واقعا روحم شاد شد!!!
من به این جوانان امیدوارم!!!
إن شاء الله باز هم میگردم، اگر چیزی پیدا کردم، ادامهی مطلب رو فردا منتشر میکنم!!!
دانلود اهنگ بیا بابا ببوسم دست و پایت از علی براتی با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang Ali Barati Bia baba bebosam dast payat
بیا بابا ببوسم دست و پایت ...♪
بیا بابا ببوسم دست و پایت ...♪
اون دستان ترک دار و پر از مهر و وفایت
کشیدم ، جوونم کردی مثه یک شیر...♪
به هنگام جوانیم چرا با ما شدی پیر ...♪
دانلود آهنگ بیا بابا ببوسم دست و پایت از علی براتی کیفیت عالی mp3 320
کشیدم ، جوونم کردی مثه یک شیر ...♪
به هنگام جوانیم چرا با ما شدی پیر
بده قد و با
حس یه فوتبالیست مدافع رو دارم که خیلی وقته به گل زنی می کنه . اما از اونجایی که مدافعه موقعیتش تقریبا هیچ وقت واسش پیش نمیاد . تا اینکه یه روز جلوی یه تیم خیلی مهم ، به طور شانسی یه موقعیت گلزنی به دست میاره .اما اونقدر تو نقش دفاعیش فرو رفته و که طبق عادت فقط توپ رو پاس میده به مهاجم تیم . مهاجم توپ رو گل می کنه یا نه ؟ اصلا مهم نیست . بعد بازی مدافع تازه متوجه میشه کهخودش می تونسته موقعیت رو گل کنه ولی اینقدر تو نقشش فرو رفته که حتی آرزوش تو مهم تر
دانلود قسمت ۱۱ سریال از یادها رفته ,
دانلود قسمت یازدهم سریال از یادها رفته , دانلود قسمت 11 سریال از یادها
رفته , از یادها رفته قسمت 11 , از یادها رفته قسمت 11 یازدهم , دانلود
قسمت یازدهم 11 سریال از یادها رفته , دانلود قسمت یازدهم 11 سریال از
یادها رفته با کیفیت , دانلود قسمت 11 سریال از یادها رفته با کیفیت 1080p ,
سریال دلدار - قسمت 11 ,
دانلود قسمت 11 سریال از یادها رفته با لینک مستقیم
دانلود رایگان سریال از یادها رفته قسمت یازدهم با کیفیت عالی 720p
دان
از صبح که بیدار میشم تازمانی که خوابم ببره مدام دارم تو ذهنم حرف میزنم لحظه هایی که صحبت کردن ذهنم تموم میشه زمان هایی که دارم با کسی حرف میزنم برای همین وقتی میام اینجا دیگه نمیدونم باید از چی بگم از حرفهای تو مغزم، از حرفهایی که به دیگران میزنم از چیزهایی که میخام از چیزهایی که میخاستم نشده از چیز هایی که نمیدونم میخام یانه از.... هیچی ندارم برای نوشتن.
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند
واگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن طوف
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمیتونم بگمشون. میدونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختیش بگی، سختترش میکنه. سه هفتهست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت میشه؟ سه هفته! که قول دادهای و دادهام قوی باشیم. که قول دادهای و دادهام.. ولی سخت است! میدونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سههفتهایتو بشکونی؟ وقتی نمیتونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامهی این کلمهها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرد
شرح ماجرای خواندنی یک پینه دوز که امام زمان (عج) به سراغ او میرفت
توسط مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی
"در زمان کودکی من، مرحوم والد ما با یکی از اولیاء خاصّ خدا ارتباط داشت.
تشرّف آن ولیّ خدا به حضور امام زمان«صلوات الله علیه»، قابل انکار نبود.
ایشان یک مغازة پـینه دوزی هم در بازار داشت.
حتّی ایشان میگفت: گاهی آقا شبهای جمعه یک دفعه می آیند،
میفرمایند: بیا برویم کربلا زیارتی کنیم و برگردیم.
با آقا میروم کربلا و بر میگردم.
من پس از رفتنها، رفتنها،با چه شور و چه شتاب،در دلم شوق تو،اکنون به نیاز آمدهام!داستانها دارم؛از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین میکرد.من اگر سوی تو برمیگردم،
دست من خالی نیست!کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم!
[ قصیدهی آبی، خاکستری، سیاه - حمید مصدق ]
ماسه افشانم به رویِ هر غمی
درتنش بازی کنم چون کودکان
تا رها گردم زِ هر بیش و کمی
✨✨✨
امید_قهرمانی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه ک
حتی اگر شمارش روزهای هفته از دستت رفته باشد، که میدانم رفته، اما...
صبح جمعه را با دست و پا زدن در بیمهاو امیدهایش، عصر جمعه را با دلتنگی های خفه کننده اش و پایان جمعه را با افسردگی مزمن و غیرقابل درمانش خواهی شناخت...
این هفته هم تَه کشید.
از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده
در یک شب تاریک مردی در پیاده رو خیابانی پای تیر چراغ برق دنبال چیزی می گشت. رهگذری او را دید و پرسید: دنبال چه می گردی؟ مرد گفت: دنبال دسته کلیدم می گردم. رهگذر پرسید: آن را اینجا گم کردی؟ مرد گفت: نه، فکر می کنم چند قدمی عقب تر، از دستم افتاده باشد. رهگذر پرسید: پس چرا اینجا دنبال آن می گردی؟ مرد گفت: چون اینجا نور بیشتر است.
بسم رب
.
نمی دونم تا الان آدرس وبلاگ رو پیدا کردید یانه..
پاکش کرده بودم از صفحه اینستا..
دوباره گذاشتمش اما..
اینطوری میشه مثل قرار های اتفاقی..
مثل این چندماهی که هرروز رفتم بهارستان منتظرت بودم..
مثل دیروز
مثل فردا
زمانایی که به پروفایل بله خیره می شم تا بنویسه آنلاین..
و هر شب..
شاید امروز ببینمت..
احتمالش به زیر صفر میل می کنه..
اما همین امیدم غنیمته..
حداقل نزدیکتر نفس می کشیم و زیر یه آسمون راه میریم..
واقعا چه تصوری داشتم از22 بهمن امسال
سال 98 است و من هنوز اینجا را دوست دارم.. هنوز رمز ورودش رابه یاد دارم وهنوز سر میزنم و کامنت دونی اش را چک میکنم وهنوز بعد از همه ی نوتیف های اپلیکیشن هایی که برایم عزیز بوده اند و فعالشان گذاشته ام این شماره ی کامنت ناخوانده ی وبلاگ من را به وجد می آورد. هنوز بر میگردم و مطالب ده سال پیشم را می خوانم و از بچگی و سادگی ها و جو زدگی ها و البته زلالی ان موقع خنده ام میگیرد و گاهی هم یخ میکنم و به این فکر میکنم که ده سال بعد با ید به امسالم بر گردم و چه
همیشه کسایی که ارتودنسی می کردن رو مسخره می کردم می گفتم
نگاه کن چقدر زشته دندوناشون شبیه گراز شدن =/ تا اینکه خودم عضوی
از اون گرازا شدم. الانم یه ساعتی هست از دندون پزشکی بر می گردم.
تو این یه سال ارتودنسی خیلی به دندون علاقمند شدم
دانشگاه مورد علاقمم که شیراز =)
دیگه این یه سال قول دادم تموم بهونه ها رو بذارم کنار که پشیمونی
نمونه برام.
یک بار برای آخرین بار به خاطر یک راه برای یک هدف
دندون پزشکی شیرازم آرزوست
من دارم به گذشتهام برمیگردم. کدام گذشته؟ گذشتهای که در آن نوجوانی پانزده شانزده ساله با کوچکترین ناملایمت و خشم به گریهی بیصدا میافتاد و مدام تلاش میکرد آن را پنهان کند، که نمیشد. حالا چرا دارم اینها را اینجا مینویسم؟ چون که دارم میترکم از ناملایمتها، از اتفاقات و ترکیبشان با ناملایمتها. در من امروز هیچ اتفاقی تماشایی نیست. کاش حتی وقتتان را صرف خواندن این چند خط نکنید. اگر هم کردید نادیده بگیرید و بر من ببخشید ای
من دارم به گذشتهام برمیگردم. کدام گذشته؟ گذشتهای که در آن نوجوانی پانزده شانزده ساله با کوچکترین ناملایمت و خشم به گریهی بیصدا میافتاد و مدام تلاش میکرد آن را پنهان کند، که نمیشد. حالا چرا دارم اینها را اینجا مینویسم؟ چون که دارم میترکم از ناملایمتها، از اتفاقات و ترکیبشان با ناملایمتها. در من امروز هیچ اتفاقی تماشایی نیست. کاش حتی وقتتان را صرف خواندن این چند خط نکنید. اگر هم کردید نادیده بگیرید و بر من ببخشید ای
حالا که سالهای پایانی دهه سوم زندگیام را میگذرانم، باز میگردم و به گذشته مینگرم و از خود میپرسم در این سه دهه، حسرت چه چیزهایی را دارم؟ در واقع سؤال اصلی برعکس است. پرسش از این است که از چه چیز بیش از همه لذت بردهام؟ امّا این سؤال ممکن است گمراهکننده باشد از آن جهت که بسیاری از لذایذ دمدستی را متبادر میکند. امّا وقتی از خودم میپرسم چه کاری بود که میتوانستم انجام دهم و ندادم و حسرت کدام یک بر دلم مانده است، دقیق و سر راست میر
میدونی! چیزی که اذیتم میکنه اینه که آدمای رفته ی زندگیم، قبل از اینکه رفتنشون رو ببینم یا باور کنم، رفته بودن. رفته بودن و من باور نداشتم که رفتن. راستش دیگه موندن بقیه رو هم باور ندارم. کاش اگه قراره برن، قشنگ برن. با خداحافظی برن. برای همیشه برن. حالا بیشتر به عباس معروفی حسودیم میشه واسه اون لحظه ش که نوشت:
لعنت به رفتنت
که قشنگ میروی.
+ این پست رو دو سال پیش نوشتم. دو خط آخرش. آه!
ما اهل دانش رفته رفته به هر چه اهل ایمان است بدگمان شده ایم. و این بدگمانی، ما را رفته رفته به نتیجه گیری هایی باژگونه ى نتیجه گیری های روزگاران پیشین رسانده است :یعنی هر جا که قوت ایمان بسیار به نمایش گذاشته می شود حکایت از ضعف برهان دارد و ناممکنی درونمایه ایمان .ما هیچ انکار نمیکنیم که ایمان مایه سعادت است بلکه درست به همین دلیل بر آن ایم که ایمان چیزی را اثبات نمی کند.ایمان قوی که مایه ی سعادت است بر انگیزنده ی شک نسبت به درونمایه ی ایمان
.
( چلّه نشین )
.
منزل کنم بعد ار تو در ویرانه هامجنون شوم همراه با دیوانه ها
.
آتش به جان افتاده از دوریِ توخود را کُنم رسوایِ در میخانه ها
.
در انتظارم باز آیی از سفروانگه رها گردم از این بیگانه ها
.
گمراه گشتم در مسیرِ عاشقیباز آی باطل گردد این اَفسانه ها
.
تا کی خمارِ دیدن رویت شوَمچشمم به ره درحسرتِ پیمانه ها
.
شهرِ مرا روشن نما با نورِ خودچون مانده درظلمت همه کاشانه ها
.
عمری به دیدارِ(حبیبم) زنده امآیی اگر بوسه زَنم برشانه ها
.
امّا کنا
درباره این سایت