نتایج جستجو برای عبارت :

من و همسرجان وقتی میریم باغسرا و بوم گردی

بعضی شب ها من و همسرم هوس میکنیم میریم بوم گردی ( باغسرا ) در کوههای بالا . اونجا شام و چایی میخوریم و برمی گردیم . 
 
این کوچه باغ های روستا هست وقتی میریم بوم گردی
 
 
آلاچیق هایی که داخل آن میشینیم و چایی و غذا سفارش میدیم ...
 
 
سینی چایی 
 
 
بعضی شب ها هوس میکنیم قورمه سفارش میدیم هر پرس 100 گرم هست و 20 هزار تومان ( گوشت شتر یا گوسفند هست )
***
 
 
بعضی شبها هوس میکنیم بال و پاچین سفارش میدیم ...
***
 
 
 
1. سلام به دوستان جان!
میشه چندتا موضوع پیشنهاد کنید برای نوشتن؟!
آِیا شماهم مثل من مشکل موضوع دارید؟!نوشتن کاریه که به شدت بهم آرامش میده، اما اغلب انقدر کلافه میشم از انتخاب موضوع، اینقدر مینویسم و پاک میکنم که بی خیال میشم و بدتر بی حوصله!
 
 
2. هفته پیش حدود هفت ساعت با همسر همکار بودیم! همکار افتخاری... تجربه اش بی نهایت لذت بخش بود! یه روز کامل بعدش درباره اش حرف میزدیم و حرف هامون انگار تمومی نداشت!
هرچند محل کارمون جدا بود و من هرازگاهی که
باید بگم
از سخت ترین روزهای زندگی
اوقاتیه که همسر فشار کاریش زیاده
و همه زندگی مون میریزه به هم!
از افت شدید روابط عاطفی گرفته تااا خستگی های جسمی و عصبی شدن ها و ..
بخصوص از بعد تولد دخترک..
اینجور وقت ها خیلی احساس تنهایی میکنم..
و همه ی این احساسات منفی فقط برای منه.. 
دو روزه دارم فکرمیکنم این مدت همممش به همسرجان گیر دادم..چقدر سر چیزای الکی با هم بحث کردیم.. موضوعات پیش پاافتاده ای که تفاهم نداشتن توشون هیچ اهمیتی نداره.. اون ها برام پررنگ شد
1. دلم سیگار میخواد
چند روزه
همین طور بیخودکی
و من دارم به شدت مقاومت میکنم
2. ده روزه رنگ مو خریدم هی میخوام موهامو رنگ کنم هی میگم بزار نزدیک تر بشیم به عید؛ حالا باحالیش اینه من کلا تو عید کسی رو ندارم که قرار باشه موهامو ببینه جز همین همسرجان و پسرجان که الانم میتونم مستفیضشون کنم :دی 
البته اینم که سرم شلوغه و وقتشو ندارم بی تأثیر نیس
3. تحت تأثیر صدف بیوتی رفتم ست هایلایتر و کانتور با کانسیلر گرفتم که اصلا نمیدونم کدومشو کجا میزنند و دنبال
سلام
بفرمایید نون تازه، با همکاری دو تا دخترا و همسرجان!
حالا خوبه کلا هشت تا‌ نون پختیم اندازه ی یه پیش دستی که یکیشم همون موقع خوردیم! :)))
اما مزه داشت و همه مون چند دقیقه ای سرگرم شدیم. این دفعه ان شاء الله موادش رو بیشتر می گیرم...
و البته خیلی آسون بود پختش، اگه دوست داشتین بپزین می تونید از رو دستور شف طیبه درست کنید.

+ یه توضیحی هم در مورد کتاب ارتداد بدم. با وجود اینکه بخش هاییش رو اینجا نوشتم، تمام سعیم رو کردم داستان رو لو ندم...  و بیشتر ا
1. بهترین و باحال ترین سیزده به در عمرم تو کشتی کروز و با کنسرت شهرام شب پره :))))
2. صندلی راک سورپرایزی پسرجان و همسرجان؛ لبخند گنده حتی همین الان
3. اولین پیاده روی با دوست جان بعد چندین سال و راه رفتن کنار رودخانه پارک ساحلی 
4. پیاده روی های تابستونی با پسرجان و صبحانه زدن تو پارک 
5. روزی که پسرجان رو تو مدرسه جدید ثبت نام کردم و تامام
6. سوم مهر روزی که پسر شیرازی قشنگ و عزیزم اومد تو زندگیمون
7. روزی که دکتر ق. پیام داد که به قدری از ترجمه هام رضا
درسته که خیلی همه چیز گرون شده
مخصوصا دلار و کلا ارز 
ولی من یکی باید شکرگزار باشم
مرداد پارسال یک سفر رفتم
بهمن ماه یک سفر دیگه
و هفته گذشته هم یک سفر
تازه داریم برای سفر شمال مرداد ماه هم برنامه ریزی می کنیم اگر تا اون موقع سیل ما یا شمال رو نبرده باشه :دی
وقتی به این سه تا سفر فکر میکنم می بینم لزومی نداره این همه حرص بخورم که چرا همه چی گرون شده و مسئولان چقدر بی عرضه و به شدت بی شعور هستند
مشکل اصلی من اینه که با سختی و بزرگترین گرفتاریا برای
وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ

هی بهم میگن حالا با این سه تا بچه میخوای چه کار کنی؟!! فاطمه هنوز کوچیکه... کمرت خوب نشده و آسیب دیده...دست تنها چه کار میخوای بکنی؟
اینقدر گفتن که دیگه خودمم داشت باورم می شد. دوباره رفتم وپناه بردم زیر چادر مادرم....
آیه بالا یادم افتاد....
یاد این مثل افتادم که: خدا وسیله سازه...
اینو آروم با آواز زیر لب میخوندم...
روزای سخت اما خوبی خواهد بود ان شاءالله.
پستای آخرم رو که میخونم می بینم چقدرررررررررررررر این اواخر غر زدم
درسته که من غیر از جون همسرجان و پسرجان، فقط همین جا رو دارم برای غر زدن :دی
ولی فکر میکنم این غرزدنا غیر از خورد کردن اعصاب خودم و خواننده طفل معصوم :)) فایده ای نداره
بنابراین از امروز به مدت یک ماه غر زدن رو در این وبلاگ برای خودم تحریم می کنم 
حالا شاید بعدا تمدیدش کردم این یک ماه رو :دی
 
و اما خبر خوب:
1. کوچه و کل محله مون رو آسفالت کردن لیییییییزززززززززز :)) 
پارسال تقریبا ه
دانشگاه آزاد اینجا سه تا واحد داره
1. واحد مرکزی که تو یکی از بهترین جاهای شهر هست و نزدیک ی خیابون که مراکز خرید لوکس و شیکی داره
2. واحد سما که تو ی جای متوسط رو به بالای شهر قرار داره و الان رسما شده مدرسه ابتدایی و متوسطه
3. سایت 3 که 3 کیلومتری خارج از شهره و نود درصد دانشکده ها و کل بخش آموزش و پژوهش و ریاست اونجا هستند (از جمله ما)
 
قبلا فقط دانشکده اقتصاد و مدیریت تو واحد اولی (مرکزی) بودند
حالا حدود ده روز پیش مدیر گروه گفت پیشنهاد شده ما بری
همه جا با تو بهشته. حتی اگه تو گرما و تو ترافیک سنگین، کلافه و بی حوصله بشم و غر بزنم. حتی اگه قرارِ آلاشت‌ رفتنمون کنسل بشه، حتی اگه یادمون رفته باشه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم... من کنار تو خوشحالم، چه با بهانه و چه بی بهانه، چه با دلیل و چه بی دلیل...

این‌جا جنگل جوارم هست. به بکر بودن جنگل های قبلی نمی‌رسید، اما با این حال باز هم زیبا بود. حضور انسان ها و وجود زباله ها تو دل جنگل به خوبی قابل مشاهده بود. مسیر ابتدایی جنگل سوییت اجاره می‌د
همسرجان مسجدشون رو حوزه انتخابیه کرده واسه همین من هم دیر اومدم رای بدم (ساعت ۱۱ و نیم) و هم برای اینکه دلش نشکنه مسجد اونا رو انتخاب کردم وگرنه به دلم بود برم مسجد محله مامانم اینا (محله سابق خودم) که برام نوستالژیک‌تره.
ولی خب از هر حیث اینجا بهتره چون بیشتر تحویلمون می‌گیرن. ناسلامتی خانم حاج‌آقا هستم! :)
تازه تخلف هم کردم و از برگه رای‌م عکس گرفتم. دلتون بسوزه! :)
اولین باره که انتخابات برام هیجان خاصی داره که دوست دارم ببینم کیا رای میارن.
متری شیش و نیم با بازی درخشان نوید محمدزاده
تا اواسط فیلم فقط با خودم زمزمه می‌کردم که اشتباه کردم دارم این فیلم رو می‌بینم. اما بعد از اضافه شدن نوید محمدزاده به ترکیب فیلم و رخ دادن اتفاق‌های جدید، نسبت به دیدن فیلم علاقه و رغبت بیشتری پیدا کردم. به نظرم ابتدای فیلم اصلا جذاب و جالب نبود، بیشتر در حال آماده سازی ذهن مخاطب و توضیح دادن و هموار کردن درک فیلم برای حوادث جلوتر فیلم بود. قسمت انتهایی فیلم با درگیر کردن احساسات مخاطب تونست خیلی
یه مطلب دیگم در مورد تجملات میخوام بنویسم! 
این چند روز که کلا دراز کشیدم و استراحت میکنم و کاری نمیتونم انجام بدم بیشتر ماهواره تماشا میکردم یه چندتا کانال که فیلم پخش میکنن و برنامه های آشپزی و دکوراسیون-معماری رو تماشا میکردم. این خارجی ها خیلی باحال و راحته سبک زندگیشون اکثرا فکر کنم خونه رو مبله اجاره میکنن و موقع جابجایی فقط یه چمدون و کیف وسایل شخصی و لباس هاشونو برمیدارن کلا هرچی دارن ضروری هاست. اون وقت ما ایرانی ها یه کمد شیشه ای به
پستی برای چالش صخی:
پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچه‌های سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند.
سلام
این چند روز که دنبال کتاب بودم، همسرجان گفتن: اون کتابی که از مدرسه کش رفتم!!! و آوردم خونه، نمی برم تبلیغ! اون رو بخون! یادم افتاد چند روز پیش همسرم یه کتاب خوشگل! با جلد طلایی آورده بود که روش بزرگ نوشته "کوفه"، باقی اسمش رو نخونده بودم فقط وقتی دیدم از آقای رجبی دوانی هستش، گفتم باید بخونمش! *

آقای رجبی دوانی استاد دانشگاهمون بودن و همیشه درس های مربوط به تاریخ شیعه با صدای ایشون از علایق من بود. بسیاااار در مورد تاریخ باسوادن، و احتمالا
خوب ما به سلامتی سفر مشترکمون رو رفتیم و برگشتیم
و من متوجه شدم واقعا یک سفر مشترک تو آرشیوم کم داشتم
چون خیلی تجاربش متفاوته با تجارب سفر خانوادگی یا انفرادی خودت 
به خصوص این که بچه اون خانواده خیلی کوچیکتره و طبعا نوع تفریحات و استراحتشون با ما متفاوته
از طرفی برادر شوهر بیشتر اهل گشت و گذاره و کمتر از همسر اهل خواب :دی و طبعا اینم تفاوت هایی ایجاد میکنه
ولی ی نکته و تفاوت مهم پررنگ به نفع خانواده ما
ما خیلی خیلی بیشتر برای خودمون زندگی می
سلام
یادمه عراق که بهم ریخت چقده غصه خوردم برای خلوت شدن حرم‌ها! و چه زود خدا این امتحان رو پیش روی ما گذاشت...
برای همینم دیشب رفتیم حرم... دلم می خواست شام وفات حداقل تسلیت بگیم.
موقع ورود ، تو قسمت بازرسی، خانمه یه چوبکی که یه حلقه داشت، گرفت جلومون  و از کنارش رد شدیم، بعدم گفت کیفت رو باز کن نشون بده، بدون اینکه دست بزنه به ما!
کفشداری‌ها هم کفش نمی‌گرفتن، کفش رو‌ گذاشتیم تو پلاستیک و رفتیم سمت ضریح! قربونشون برم، حرم کااااااملا خلوت، انق
با عرض سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران مجلس
عرض کنم خدمتتون که قبلا هم فکر کنم گفتم که برای ی همایش دعوت شدم به دانشگاه علامه طباطبایی
این همایش روز 30 بهمن برگزار میشد و من اولش کلی دو دل بودم چون دقیقا روز تولد همسرجان هست
بعد دبیر علمی اون همایش پیگیری کرد و از اونجایی که سرپرست کار ترجمه مشترک هم بود و دوست داشتم ببینمش دیگه فرصت رو مغتنم شمردم و پیش به سوی تهران
برای ساعت 6 صبح روز چهارشنبه بلیت رفت گرفتم و برای ساعت ده و 40 دقیقه شب بلیت بر
سلام به همسرجان ندیده و نداشته ام!✋ حال شما خوب است!؟ امیدوارم روز خود را به خوبی به پایان رسانیده باشید و اکنون که در حال استراحت کردن هستید رویای من خیالتان را پر کرده باشد فقط حواستان را جمع کنید که من دختر چادر گل گلی همسایتان یا همکار مو بلوند محل کارتان نیستم! من را احتمالا هنوز ندیده اید و دلتان را به یکباره به من نباخته اید! پس دقت کنید مرا اشتباه نگیرید! من کمی تا قسمتی این شکلی هستم، البته نه همیشه انار به دست

اجازه بدهید کمی خودمان
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
سلامتاریخ امروز 20 آذر 98عه. یعنی به تقریب خوبی شش ماه از آخرین باری که نوشتم می‌گذره. باز هم بعد از مدتها زمان خلوت سر کار پیدا کردم که بتونم بنویسم. الان متن پایین رو خوندم. فکر کنم با این فاصله زیاد بهتر باشه بر اساس اون گزارش بدم که چه تغییراتی داشتیم این شش ماه.تابستان که با شلوغی خیلی زیاد گذشت. همکارها اکثرا مرخصی بودند و طی مدت تابستان من برای مدت های زیادی فقط خودم بودم و رئیس. یعنی از جمع پنج شش نفر چهار پنج نفر مرخصی بودند که خوب خیلی س
امیدوارم انتظار نداشته باشید بقیه دعوامون رو بنویسم... چند هدف داشتم که به نظرم محقق شده باشه... این قضیه مربوط به بیش از یک سال پیشه... تقدیر اینگونه بوده که شرایط شغلی من به گونه ای باشه که گاهی این مسائل پیش میاد... و همسر نازنین هم حق دارن این حساسیت ها رو داشته باشن... اما وقتی در جامعه ای فساد و ناهنجاری افزایش پیدا کنه نمیشه انتظار داشته باشیم تیر و ترکش هاش به ما اصابت نکنه... ما هم عضوی از این جامعه هستیم...
فکرتون رو از اون بحث دیروزی من و همس
سلام
پارسال
همچین روزی، بیست و هفتم اسفند نود و هفت، صبح زود راهی شدیم به سمت جنوب، اردوی
راهیان نور! اردو رو با یکی از خواهرام رفته بودیم که عجیب در عین سختی هاش خوش
گذشت! سالی که با زیارت شهدا شروع شد. بعد از اردو، مادر پدر و دو تا خواهر دیگه
هم دو سه روزی بهمون اضافه شدن و اطراف دزفول و اندیمشک گشتیم.
همزمان
با برگشت ما از سفر، سیل لرستان شروع شد. یعنی درست روزی که از خرم آباد گذشتیم،
خبر خرابی پل اطراف پلدختر رسید. از سیل گلستان بخاطر اینکه ه
فیش حقوق رو گذاشتم تو جیبم . ساعت ۱ بود و حسابی گرسنم بود سر سیزدهم پایین ساختمان قدیم ستاد یک ساندویچی بود رفتم داخل که ساندویچ بخرم . سفارش دادم نشسته بودم رو صندلی که دیدم گوشیم زنگ میخوره . دیدم برادر همسر جان تماس گرفته . گوشی رو برداشتم گفتم سلام علی جان  . گفت سلام چطوری ؟ گفتم خدا رو شکر . در خدمتم . گفت یک کاری دارم باهات میای پیش ما ؟ گفتم چشم .خیر باشه . گفت آره خیر ، کمک به یک دوسته . گفتم تا بعد از ظهر میام . گفت بیا منتظرتم . قطع که کرد نگر
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
 
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦
        
               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها