برای با تو بودن همه راکشتم
کودک درونم را کشتم
شهوت درونم را کشتم
احساسم را کشتم
انسان بودنم را کشتم
آرزوهایم را کشتم
آدم های اطراف را کشتم
همه را کشتم
هیچکس در قلب من زنده نیست
قلب من تهی است
تهی از همه چیز
میدانستم تو آنقدر بزرگی که در قلب اشغال شده جا نمیگیری
آیا میتوانم تورا در قلبم داشته باشم؟
.
.
.
.
پ.ن : مخاطب خدا هست فکر بد نکنین
دیشب خواب بدی دیدم. قاتل نبودم اما با سهل انگاری باعث مرگ چند نفر شدم.
شاید دلیلش قتل های زنجیره ای این چند روز اخیره.
این روزا خیلی سوسک کشتم. شاید بیشتر از بیست تا. بندگان خدا رو با کفش له کردم؛ بعد با خاک انداز انداختمشون بیرون.
خیلی هاشون رو هم به واسطه پاشیدن سم کشتم.
واقعا حکم کشتن سوسک ها چیه؟
امروز صبح با نوازش دل انگیز یک سوسک از خواب بیدار شدم. همون موقع بدون اینکه کسی بفهمه کشتمش.
دیشب بعد از مدت ها دفتر شعرمو باز کردم و کلی خاطره یادم اومد ولی ایندفعه همه چی متفاوت بود. چون دیشب برای اولین بار از یه سری از شعرام متنفر شدم و نمیتونستم بهشون نگاه کنم.
دیشب خیلی ناراحت بودم و اصلا هیجوقت اینقد قبول نداشتم که باید ناراجت باشم. فشاری روم نبود که دلو مغزمو داغون کنه ولی ناراحت بودم. یه ناراحتی مطلق.
اصلا نمیتونستم حسی به چیزی داشته باشم.
نمیتونستم حرف بزنم
نمیتونستم گوش بدم
نمیتونستم نگاه کنم
و حتی چیز خاصیم از توی ذهنم رد
برخلاف شبهای ماه رمضون هر سال که تا سحر بیدارم، امشب تصمیم گرفتم بخوابم.
دو ساعت گذشته و من خوابم نمیبره. این پشه ی بوق هم راحتم نمیذاره و تلاش های من برای کشتنش بی نتیجه مونده.
خسته ام از خواستگار رنگ رنگ
پس کجا هستی تو ای یار قشنگ؟
همین الآن سرودمش!
خدایا!
کجاست همون که عاشق منه؟ که تو می بینیش و من نمی بینم!
امان از این اشتباهیا...
سه مرتبه قصاص برای عامل جنایت هولناک کمالشهر
⬅️ مرد میانسال که بهخاطر سوءظن به همسرش در اقدامی هولناک او را بههمراه مادرزن خود و مردی غریبه به قتل رسانده بود با رأی قضات دادگاه کیفری به اتهام سه فقره قتل عمد به 3 بار قصاص محکوم شد.
◀️ این جنایت تیر سال ۹۰ و بهدنبال گزارش سه جنایت درخانهای واقع در کمالشهر کرج آغازشد. کارآگاهان جنایی در بررسی محل حادثه با جسد زنی میانسال، دخترش و پسر جوانی رو به رو شدند که با ضربههای چاقو به قت
سه مرتبه قصاص برای عامل جنایت هولناک کمالشهر
⬅️ مرد میانسال که بهخاطر سوءظن به همسرش در اقدامی هولناک او را بههمراه مادرزن خود و مردی غریبه به قتل رسانده بود با رأی قضات دادگاه کیفری به اتهام سه فقره قتل عمد به 3 بار قصاص محکوم شد.
◀️ این جنایت تیر سال ۹۰ و بهدنبال گزارش سه جنایت درخانهای واقع در کمالشهر کرج آغازشد. کارآگاهان جنایی در بررسی محل حادثه با جسد زنی میانسال، دخترش و پسر جوانی رو به رو شدند که با ضربههای چاقو به قت
دارم به این فکر میکنم که اگر خواستم یه روز ازدواج کنم مطمئن بشم طرف مقابلم پر خواب نیست !!!
وگرنه قطعا جدا میشم !
از صبح تا الان تو اتاق خوابیده !
گفت برا نماز بیدارش کنم ساعت ۶ عصر و بیدارم نشد !
هر روزشم همینه ها !
تو این ۶ سال عین هر روزش همینه ...
بعد میگه نه من زیاد نمیخوابم !
میخوام کله اش رو بکوبونم به دیوار :))
یعنی اگر هم خونه ام بود یا تا الآن کشته بودمش ، یا به احتمال ۹۹ درصد خودم رو کشتم ...
به این موضوع فک میکنم که چی میشه یه آدمی که این همه موفق بوده تو زندگیش ، این همه بارها خودشو به خودش ثابت کرده ، یهو میرسه به قاتل بودن .من بارها و بارها آدمای مختلفُ تو ذهنم کشتم ، سلاخی کردم.
چقدر تو این داستان واژه ی «حیف» فریاد میکشه. چقدر این داستان پر از حسرته ، پر از پشیمونی .که حتی از پشت گزارشای سرد و خشک یه خبرنگار یا حرفای لبریز از شوقی پرتعفنم میشه اونو فهمید .
چی میشه که یه آدم میرسه به اینجا ...?چی میشه که اون آدم میرسه به اینجا...?
داستان بهرام و کنیزک چینی
روزی از روزها بهرام سوار بر اشقر، بههمراه افراد خود به شکار رفته بود. یکی از این افراد کنیزک چینی محبوب بهرام بوده؛
داشت با خود کنیزکی چون ماه … چستوچابک به همرکابی شاه
فتنهفامی هزار فتنه در او … فتنه شاه و شاه فتنه در او
بهرام در این شکارگاه مهارت خود را در کشتن و اسیرکردن گور بهرخ میکشد. کنیزک چینی به پادشاه چنین میگوید که این مهارت تو بر اثر تکرار و تمرین بهدست آمده و نشان از زورمندی تو نیست. بهرام که
بعد از اینهمه مدت استرس آزمایش و اینهمه مسائل و مشکلات بالاخره موفق شدیم آزمایش بدیم و مشکلی نبود
اما من خوشحال نیستم. چرا؟
چون مهدی نگران احساسات بینمونه
چون من دوسش دارم اما نمیتونم ابراز کنم
چون گیج شدم. چون گاردم مقابل هر ادم جدیدی ک بهش علاقه مند میشم بسته س
تا وقتی ک دقش میدم
این بار اون نمیخواست توی چت دربارش حرف بزنیم و من اصرار کردم...
و الان تمام ذهنم پر از اضطراب شد دوباره
من ک خودمو کشتم و بهش گفتم بهت علاقه مند شدم
چرا انقدر بنظرش ک
قتل یک روحانی توی روز روشن توسط یه آدم دیگه کلی سوال تو ذهنم ایجاد کرد که حتما فرد انگیزه های شخصی داشته اما امروز دیدم قاتل خیلی شیک و مجلسی قتل رو گردن گرفته و دنبال باقی کیساشه .... نمیتونم قاتل رو قضاوت کنم که چطور بوده و کجا بزرگ شده و چرا این کار رو کرده و چه عواملی اون رو به این جنایت کشوندن ... اما دو چیز برام جالب بود اول خال کوبی های بدنش من رو یاد یک شهید انداخت که چند شب پیش باهاش آشنا شدم که ایشونم یک خالکوبی داشت، شهید مجید بربری ... ولی
حسم طوریه که انگار یکی از نزدیکانمو از دست دادم...
در این حد دپرس و بی حوصله
گرچه میدونم بزودی خبرای خوبی میرسه و همه خوشحال میشن
چندتا امریکایی پای پست اینستام راجع به شهید سلیمانی پرت و پلا نوشته بودن منم جواب همه شونو دادم ولی یکیشون بیخیال نمیشه لنتی.. خودمو کشتم تا جملات و درست سرهم کنم جوابشو بوم و به این فکر میکنم چرا زودتر ازینا نرفتم دنبال یادگیری زبان؟؟؟ چیزی که جالبه اینه که اونا ایرانو مثل عربستان و عراق و افغانستان میدونن در همو
می دونستم
با اینکه می دونستم ، خودمو کشتم که دعوا نشه ولی نشد، اصلا گوش نمیداد.
تحمل این یکی رو ندارم دیگه:'(
+آخه چرا من باید به خاطر یه آدم مریض مدرسه مو عوض کنم؟ چرا؟
++ گفتم فردا هیچ جانمیام، خودتون برید ثبت نام کنید اگه می تونید:/
وقتی استخوانهای نیمهپوسیدهام را کنار پل گذاشتهای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.
دستهای پینه بستهاش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو میگفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. میگفتی بزرگ بود؛ دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران میبارید.
محسن تو بودی. محسن همین استخوانهای نیمهپوسیدهام - که ک
در تاریخ 4 آبان 98 - نام داستان کوتاه : شیدایی یک بمب
1. داستانم برنده گواهی رسمی جشنواره شد
2. داستانم به عنوان داستان شایسته تقدیر در کتاب مجموعه داستان "مشق عشق" چاپ شد
برشی از داستان:
به نظرم گاهی وقتها رفاقت یعنی رفیقت رو بکشی، قبل از اون که غم نامردی روزگار اون رو بکشه!- بازپرس: پس شما قاتل زنجیرهای هستی؟ زنجیرهای تر از همسایهتون.- من؟! نه! حقیقت اینه که من قاتل نیستم ولی کشتن آدمها رو دوست دارم! تا حالا 33 نفر رو کشتم. با طناب، چاقو، اس
وقتی استخوان های نیمه پوسیده ام را کنار پل گذاشته ای و چشمانت دریا دریا غرق آبند، به محسن فکر کن.
دست های پینه بسته اش را به خاطر بیاور که سرمای دستبند جمعشان کرد. تو می گفتی محسن شرف داشت که جلوی زور ایستاد. می گفتی بزرگ بود. دلش اقیانوسی بود برای خودش. اما به خاطر بیاور که من گفته بودم محسن درد بود. محسن بغضی بود که سالها حبسش کردند و حالا داشت زار زار زیر باران می بارید.
محسن تو بودی. محسن همین استخوان های نیمه پوسیده ام - که کنار پل گذاشتی - بو
پست قبلی رو که نوشتم در مورد موصطافا جان
رفتم به دوران کودکی و قصه های بابا و مامان بزرگ
قصه روباه دم بریده- قصه مرد تنبل- قصه شنگول و منگول به روایت ترکیش - اوزون ولی- همین موصطافا جان و ...
من قصه موصطافاجان رو به لحاظ بار طنزی که داره خیلی دوست دارم
ولی واقعا طولانی هست و در این مُقال نمی گنجد:دی
بنابراین دومین قصه محبوبم رو اینجا می نویسم:
ی مرد تنبل بود که همش تو خونه بود و کلی قرض بالا آورده بودند
زنش هی بهش غر میزد که آخه مرد برو کار میکن مگو
جان همی کندم و زین حادثه جانی بردمجان ز کف رفت و عوض جان جهانی بردم کشتی باده به صد آتش و طوفان راندمبینشان گشتم و گم تا که نشانی بردم قاصد مرگ به هر ثانیه دورم میگشتمرگ را کشتم و هر ثانیه آنی بردم خیر و شر هر دو ز صد گوشه ندایم میدادهر دو را سر زدم و شاه شهانی بردم منطق از منزلت خویش جدایم میبردعاقبت عشق شدم عیش عیانی بردم ساقی از قسمت پیمانه دو جامی دادمخانومان سوختم و خانی و مانی بردم کُه بدم، کاه شدم، باد ببردم به فلکبیکران گش
نمیدونم تاوان چی رو دارم پس میدم؛ واقعاً نمیدونم چوب چی رو دارم میخورم؛ چوب سادگی و احمق بودنم؟
ده ماه تمامه که همه زندگیم شده یه دختر، خودمو به آب و آتیش زدم که اونو واسه خودم نگه دارم، خودمو کشتم که از بودن با من خوشحال باشه، آخر سر خودم با دستای خودم دلشو میشکنم، اعتمادشو خدشه دار میکنم و اشک خودم و خودشو درمیارم.
باور کردنی نیست بگم من تا به حال توی زندگیم نه دوست دختری داشتم و نه دنبال برنامه ای بودم و نه عاشق شدم تا اینکه «پ» را دیدم و یک
یه نفس عمیییییق به وسعت تاریخ ...
یه روز خوب تابستونی..به شیرینی و خنکی اب طالبی و بستنی دست مامانم
شاعر میفرماید let it go!
هر چی شد دیگه شد ...
و از همه مهم تر اینکه هر چی شد دیگه تموم شد ...
میدونید؟
دیروز این وقتا به این فکر میکردم که هرگز این لحظه رو نمیبینم ...اما خدا رو شکر زمان تحت تاثیر افکار منزجر کننده ما قرار نمیگیره ....در هر صورت راه خودشو میره ...
تجارت که تموم شد توی راهرو دانشگاه میخواااستم جیغ بزنم ..از شدت سبک باری... یه حسی بود که فک میکردم
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند....
چنین موقعیت نیمایی، بارها در زندگی من، و مطمئنا خیلی های دیگه پیش اومده. وقتی برای چیزی زحمت میکشی و اونطور که باید و شاید اصطلاحاً گل نمیکنه و به ثمر نمیشینه یا اونطور که شایسته اش هست دیده نمیشه، درک نمیشه یا پاداش شایسته اش رو دریافت نمیکنه...
و تازه این خوبه. گاهی وقتها دقیقاً برعکس میشه و فهمیده نمیشه و بد فهمیده میشه و نابود میشه و باهاش مقابله میشه و در هم می
صرف فعل گیلکی کۊشتن/ فارسی کشتن
¤ ماضی ساده (کشتم، کشتی، کشت ...)
مثبت : بؤکۊشتم، بؤکۊشتی، بؤکۊشت، بؤکۊشتیم، بؤکۊشتین، بؤکۊشتن
منفی : نؤکۊشتم، نؤکۊشتی، نؤکۊشت، نؤکۊشتیم، نؤکۊشتین، نؤکۊشتن
---------------------------------
¤ ماضی نقلی (کشته) » بؤکۊشته /bokushte/
---------------------------------
¤ ماضی بعید (کشته بۊد) » بؤکۊشته بؤ /bokushte bo/
---------------------------------
¤ ماضی التزامی (کشته باشه) » بؤکۊشته بۊ /bokushte bu/
---------------------------------
¤ ماضی استمراری (میکشت) » کۊشت /kusht/
------------------
احساس می کنم بعضی چیزا توی وجودم مردن، یعنی خودم کشتمشون. فکر می کنم پیر بشم حسرتشون با من می مونن. الان البته هیچ حس خاصی ندارم :|
یعنی هیچ ذوق و شوق خاصی ندارم در واقع.
وقتی اطرافیانم رو میبینم؛ به احساساتی که دیگه توی وجودم نیست، بیشتر پی می برم.
هیچ شور و ذوقی ندارم، فقط زنده ام ...
ولی یه زنده ای که ناراحت نکردن بقیه براش مهمه؛ حتی به قیمت ناراحت شدن خودش، این واقعا ناراحت کننده اس.
تنها کسایی که میان ترم رو کامل شدن، من و کراشم بودیم:)) ضمنا فهمیدم داره the 100 رو می بینه و اولاشه و با لکسا اشناش کردم:)) عاشقش شد اونم. بدون تردید میتونم بگم یکی از معدود اشتراکامونه:/ لامصب موسیقی راک و جاز گوش میده که من اصلا سر در نمیارم، یا فیلم horor دوست داره که من یکیم ندیدم:)) هنر دوست داره که من افتضاحم توش-__- عاشق کوکاکولا و پیرسینگه که من نیستم، ولی از لکسا و مخصوصا آرایش لکسا خیلی خوشش اومد:))بعد یه طور خاصی دارک و پوکر و افس
توی آن آموزشگاه کذایی که کار میکردم، هر روز دریچهای جدید از دنیا به رویم باز میشد. خانوادههایی که فرزندانشان را از سنین 4 پنج سالگی روانهی کلاسهای مختلف میکردند تا مهارت بیاموزند. والدین نسبتا ثروتمندی که آنقدر کودکانشان را از این آموزشگاه به آن آموزشگاه میبردند تا وقت نداشته باشند بچگی کنند. عموما متکبر بودند و فرزندانشان گستاخ. گاهی بیش از حد به فرزندانشان بها میدادند؛ طوری که منجر به تربیت نادرستشان میشد. یکی از روزها
حدود تقریبا4 صبح بود..
پاهامو تو بغلم جمع کرده بودم و میگفتم دیدی نشد!
بغضم کرده بودم حتی قشنگگگ اشک جم بود ک اره دیدی نشد این همه خودتو این چن روز سختی دادی و اخرم اماده نشد و اینا
فلان دختر قرار بود این کار رو کنه.. فلان اقا اینو! اما هیچ کدوم نشد حتی فلان دختر هم درگیر شد نتونس
یکم گذشت صفحه گوشیم چشمک زد..نگا کردم دیدم ی غریبه تو واتساپ پیام داده..
نمیدونم کی بود
چی بود
نوشته بود : سلام خوبین؟ من فلانی ام، این پروژه رو اماده کردم نمیدونم که خوبه
دانلود آهنگ جدید امیرعباس گلاب به نام بماند
AmirAbbas Golab - Bemanad
ترانه : علی بحرینی ؛ موزیک : امیر عباس گلاب ؛ تنظیم : مهیار رضوان
+ متن ترانه بماند از امیرعباس گلاب
بماند که میشد کنارم بمانی نماندی / بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی
همه دلخوری های ریز و درشتم بماند / غروری که آن را به پای تو کشتم بماند
ادامه مطلب
یعنی تنها نقطه تردیدمو از بین بردی...حالا که فهمیدم با من مشکلی نداری و منو میخوای و دوسم داری حتما دیگه همینجا میمونم تا ابد.اصلا الان پاسپورتمو پاره میکنم:///
+بعضیا این همه اعتماد به نفس و از کجا میارن؟
++به آخرین چیزی که تو این دنیا نیاز داشتم انگیزه ها و نصیحت های آقای دکتر بود :|| یعنی قراره بمیرم امشب؟!!! :///
+++ به خدا خندم گرفته بود..کشتم خودمو تا نخندم....یعنی اولش که مامان منو کشوند پشت پیانو و بعد از زدن دیدم غیب شده و فقط منم و جناب دکتر مخم د
دانلود آهنگ جدید امیرعباس گلاب به نام بماند
AmirAbbas Golab - Bemanad
ترانه : علی بحرینی ؛ موزیک : امیر عباس گلاب ؛ تنظیم : مهیار رضوان+ متن ترانه بماند از امیرعباس
گلاب
بماند که میشد کنارم بمانی نماندی / بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی
همه دلخوری های ریز و درشتم بماند / غروری که آن را به پای تو کشتم بماند
ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید امیرعباس گلاب به نام بماند
AmirAbbas Golab - Bemanad
ترانه : علی بحرینی ؛ موزیک : امیر عباس گلاب ؛ تنظیم : مهیار رضوان+ متن ترانه بماند از امیرعباس
گلاب
بماند که میشد کنارم بمانی نماندی / بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی
همه دلخوری های ریز و درشتم بماند / غروری که آن را به پای تو کشتم بماند
ادامه مطلب
بسم رب الشهدا .
#قسمت_سوم
.
راستش.... راستش.....
_قبول نشدی؟
مهم نیست
کم کم آماده شو می ری آلمان حقوق می خونی
بیشتر چشمام گرد شد
_حقوووووق
_اره حقوق
دوست نداری نقشه کشی ساختمان
_نه قبول شده ام
_چی قبول شدی؟
مطمئن بودم می کشتم
با کلی من من شروع کردم حرف زدن
_راستش علوم قرآنی قبول شدم
سکوت شد می دونستم مرده ام
_نمی ری... همون که گفتم
دختره ی احمق چرا این رشته رو زدی
ماه دیگه می ری آلمان
_ولی...
_ولی نداره حاضر شو هر چی می خوای برای رفتن حاضر کن
می دونست
پلنگ به ماه گفت:- من تو را دوست میدارمماه چیزی نگفت، زیرا ماه بود و ماه، هرگز حرف نمیزند. پلنگ این را فهمید که ماه سخن نمیگوید و هرگز سخن نخواهد گفت. پس گفت:- تو میتوانی حرف نزنی اما من دوستت میدارم و از جانب تو با خویشتن سخنها خواهم گفت.ماه همچنان ماه بود و ساکت بود. فقط میتابید. پلنگ که فکر میکرد ماه را دوست میدارد هر شب سر صخره میایستاد و میگفت:- اینقدر نگاهت میکنم تا مانند تو شوماینجا بود که گلی کوچک که بر صخره روییده بود به
قرار بود برای آقای مدیر یه گزارش کوتاه در قالب یه نامهی اداری بنویسم. مهندس ف که رئیس من بهحساب میاد، گفت ته نامه بنویس: «مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی»! پرسیدم این چرا تهش بازه؟ فعل نداره؟ گفت نه همین خوبه! اما تابلو بود که تهش بازه. برا همینم بیخیال نشدم و رفتم گوگل کردم و فهمیدم که گویا جملهی درستش اینه: «مراتب جهت استحضار و هر گونه اقدام مقتضی ایفاد میگردد!»
یعنی فقط یه دونه «و» و یه دونه «هر گونه» و یه «میگردد» اون تهش فارسی بو
ا_در یکی از خیابونای پررفت و آمد داشتیم پیاده میرفتیم...
یدونه از این گاری هایی که روشون آلوچه و لواشک و آلبالوخشک و مشتقات میفروشن کنار خیابون بود ... سینی آلبالوها روی زمین ریخته بود و دونفر آقا ، با دست مشغول جمع کردنشون بودن...یکیشون به اون یکی میگفت اشکال نداره؛سریع جمعشون کنیم دوباره بذاریمشون رو گاری! :|
حالا بهتر میفهمم چرا انقدر خوشمزن :/ :)
۲_خانوم "ر" (سن:سه سال و نیم) قراره بره بیرون و یه پیراهن پوشیده که روش عکس دوتا دلفین داره...بهش می
الان با بابا حرف میزدم...خونه باباجون اینا بود...با بقیه ام حرف زدم...کشتم خودمو تا خوشحال باهاشون حرف بزنم که فک کنن حالم خوبه...بعدش بابا رفت تو اتاق یه کم تنها حرف بزنیم...داشت بغضم می گرفت وقتی تنها شدیم ولی نذاشتم..جلوشو گرفتم...بلاخره یه بار موفق شدم جلوی خودمو بگیرم...بعدم از کارنامه پرسیدم... اونقد این روزا همش یه جوری گذشت که کلا کارنامه مو یادم رفته بود...قرار بود سه شنبه بدن ولی نه بابا چیزی دربارش گفت نه من پرسیدم.ولی الان ازش پرسیدم گفت وق
الحمدلله رب العالمین سال که نو میشه، یه سری از عادات ما که توی شلوغپلوغی قبل از سال نو و کاروبار درهمبرهم ازشون غافل بودیم هم نو میشن.
توی دیدوبازدیدهای کوتاه این ایام که برخی از اقوامْ بهحق تمام تلاششون رو به کار میبندن تا از همین فرصت کمْ بیشترین استفاده رو ببرن و در صحبت کردن گوی سبقت رو از هم بربایند، تا جایی که چند بار باید مبحث قبلی رو یادآوری کنم براشون، یکی از تجربیات شیرین و ناب این حقیر اینه که با کشیده شدن صحبت به دغدغ
اخلاص بی مانند امام على (علیه السلام)
1ـ ابن شهرآشوب گوید: وقتى امیر مؤمنان(ع) بر عمرو بن عبدود دست یافت او را ضربت نزد و نکشت، او به على(ع) دشنام داد و حذیفه پاسخش داد، پیامبر(ص) فرمود: اى حذیفه ساکت باش، خود على سبب درنگش را خواهد گفت. آنگاه على(ع) عمرو را از پاى در آورد. چون به حضور رسول خدا(ص) رسید پیامبر سبب را پرسید، على(ع) عرضه داشت: او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افکند، من ترسیدم که براى تشفى خاطرم گردن او را بزنم، از این رو او را ر
بازم مثل همیشه سرماخوردم..به مامان که داشت کابینتا رو تمیز میکرد نگاه کردم:مامان دسمال کاغذی نداری؟مامان از آن نگاه هایی که یعنی تو این اوضاع که جعبه ها رو هنوز باز نکردیم که وسایلو بدونم کجاست بهم کرد و رفت کابینت بعدی رو بازکرد..متعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت:دلت خیلی پاکه ها ماجده..بعدم ی مشنبا داد دستم و ی لبخند کاشت رو لبم...
بابا لای خرید هاش خیار هم خریده بود..مگه میشه بدون نمک خورد؟:/رفتم سمت جعبه ها و درشونو باز کردم...رو بود..جعبه بعدی
سوار ماشین بودیم.کوچه ی ما مثل خیابونه.هرکسی روبروی خودشو اسفالت کرده.یه سریا سیمان رو به جای اسفالت ریختن وسط و تزئین کردند.ساختمونی که اون دست خیابونه هنوز لامپ روشن داره.فضای کوچه خیلی غریب.تاریک و گرمه.پسره که پشتی تکیه میداد(و تازه فهمیدم نگهبانه)دراز کشیده دم در خونه روبرویی.
همه خوابند.
حس میکنم یکی "غم تو دلش فراوونه" و دیگه جا نمیگیره.پر.لبریز.خسته شده از اینکه بقیه میگن"میگذره"نیاز داره یکی بگه نه!اون عمره که داره میره.تویی که داری م
اخلاص بی مانند امام على (علیه السلام)
1ـ ابن شهرآشوب گوید: وقتى امیر مؤمنان(ع) بر عمرو بن عبدود دست یافت او را ضربت
نزد و نکشت، او به على(ع) دشنام داد و حذیفه پاسخش داد، پیامبر(ص) فرمود: اى
حذیفه ساکت باش، خود على سبب درنگش را خواهد گفت. آنگاه على(ع) عمرو را از پاى
در آورد. چون به حضور رسول خدا(ص) رسید پیامبر سبب را پرسید، على(ع) عرضه داشت:
او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افکند، من ترسیدم که براى تشفى خاطرم
گردن او را بزنم،
ا_در یکی از خیابونای پررفت و آمد داشتیم پیاده میرفتیم...
یدونه از این گاری هایی که روشون آلوچه و لواشک و آلبالوخشک و مشتقات میفروشن کنار خیابون بود ... سینی آلبالوها روی زمین ریخته بود و دونفر آقا ، با دست مشغول جمع کردنشون بودن...یکیشون به اون یکی میگفت اشکال نداره؛سریع جمعشون کنیم دوباره بذاریمشون رو گاری! :|
حالا بهتر میفهمم چرا انقدر خوشمزن :/ :)
۲_خانوم "ر" (سن:سه سال و نیم) قراره بره بیرون و یه پیراهن پوشیده که روش عکس دوتا دلفین داره...بهش می
اومدم امروز به صورت مستقیم و جزئی دردودل کنیم،اون پاستیلا(sugarbearhair) بودن که یکی دو سال تو کف شون بودیم آبی رنگ بودن،خانومای خارجی اکثرشون تو پیج شون تبلیغشو کرده بودن!اینقدررر داغونم که امروز فهمیدم ویتامین مو هستن،میخورن که موشون تقویت شه!قیمتشم34.61$اگر اشتباه نکنم تا برسه به دستت از آمریکا یه چیزی حدود 700 هزارتومن(سرچ کنید بازم)میشه،کسی میخواد موهاشو تقویت کنه؟=)
جونم براتون بگه که bubble mask میخوام،یعنی خیلی وقته تو کفشم خصوصا اون مارک هنگ کن
سلام
من نمیفهمم مشکل کار کجاست واقعا؟، ببینید دوستان اصلا بحث دوستی و آشنایی و ازدواج و دوست اجتماعی و این حرف ها توی سوالم مطرح نیست. بحث کاری و اجتماعیه.
هر وقت با پسری مراوده طولانی مدت دارم (منظورم مراودات شخصی و دوستی اجتماعی و مسائل اینجوری نیست. توی خط بالا هم گفتم خدمت تون)، مثلا توی دانشگاه یا مثلا توی محیط کار یا مثلا وقتی با یه آقایی مشترکا و اجبارا مقاله دو نفری بهمون میده، استاد توی یه همچین شرایطی همه اون آقایون معمولا از اول کار
دوازده سال تا چهارده سال داشتم.
با پسر خاله در باغهای اطراف یکی از روستاهای شرق دنبال یک خرگوش می دویدیم.
من یک سنگ کوچک به اندازه یک پولکی پرتاب کردم. سنگ دقیقا به وسط سر خرگوش خورد و خرگوش دچار شوک عصبی شد. خرگوش وحشی بود و حدود یک متر می پرید بالا و دوباره می افتاد روی زمین.
چند نفر از کشاورزهای اطراف گفتند بیچاره اذیت می شود و خرگوش را با سنگ های بسیار بزرگ کشتیم.
آن واقعه خیلی اتفاق جالبی نبود و همیشه تصویر بدی از آن داشتم.
حدود ده سال
سه شنبه
صبح کسل بودم تا ظهر کار خاصی نکردم یه ریزه گردگیری و جمع و جور کردم که ظاهر خونه مرتب باشه برای عصر که قرار بود شاگردام حضور به هم برسانند بعد ناهار یه چرت کوچولو موچولو زدم عصر هم از ده دقیقه قبل از ساعت موعود تا نیم ساعت بعد ساعت موعود منتظر تشریف فرمایی شاگردان محترم بودم نیم ساعت دیر اومدن میگم چرا انقد دیر اومدید زوم کردن به من میگند دیر اومدیم؟ من: اونا ساعت دیواری من♀️ مبحث و روش آموزش و عوض کردم که راح
دلم برای شعبه ۳۱ و ۱۰ تنگ شده بیشتر همه برای شعبه ۱۰ و اقای ر ...
اجرا احکام بد نیست. اقای ش هم ادم خوبی است.با تحصیلات حوزوی. امروز از همسرش باافتخار تعریف کردکه دانشگاه ما شیمی خوانده واستعداد درخشان بوده.گفت هوش یه امر ذاتی است و تعریف ام کرد و من به این فکر کردم که تو هیچ وقت به من افتخار نکردی.من استعداد درخشان بودم.در بدترین شرایط روحی پایان نامه ام به بهترین شکل دفاع کردم.مقاله چاپ کردم و دوتا ازمون مهم را قبول شدم و تو هیچ وقت نفهمیدی.
زن
دلم برای شعبه ۳۱ و ۱۰ تنگ شده بیشتر همه برای شعبه ۱۰ و اقای ر ...
اجرا احکام بد نیست. اقای ش هم ادم خوبی است.با تحصیلات حوزوی. امروز از همسرش باافتخار تعریف کردکه دانشگاه ما شیمی خوانده واستعداد درخشان بوده.گفت هوش یه امر ذاتی است و تعریف ام کرد و من به این فکر کردم که تو هیچ وقت به من افتخار نکردی.من استعداد درخشان بودم.در بدترین شرایط روحی پایان نامه ام به بهترین شکل دفاع کردم.مقاله چاپ کردم و دوتا ازمون مهم را قبول شدم و تو هیچ وقت نفهمیدی.
زن
امروز روز خوبی بود. من زبان خوندم و زبان خوندم و زبان خوندم ! تا ساعت شیش و هفت بعدش مامان اومد خونه یه یه ساعتی پیششون بودم حالا الان میخوام بخوابم دو سه بیدار بشم بدایة الحکمة رو شروع کنم. مامانم میگه ۱۲ سال خودمو کشتم درس بخونی ، نخوندی حالا الان... خب راست میگه تازه من به نظر خودم اصلا خوب نیستم :/ حداقل تو خوندن کتاب بدایة بیچاره :دی. همین الان میخوام بخوابم فردا هم که کلاس. قبلش که کار میکنم اما بعدش احتمالا بخوابم بعد بلند شم به کار کردن. همی
#اشعار_فروردین۹۹خدا کجاست؟
با ترس و کمی دوری از او پرسیدم:خدا کجاست؟و کرونا گفت:از تو که بنده او هستی می پرسم:تو خود می دانی کجاست؟
کنجکاوهایی ام به من خیره شدهگفتم با خودخدا لابد میان آسمان هاست!خدا میان صفوف مومنان پیشانی گره خوردهمیان کاشیکاری های مسجد اموییایا شایددر خانه ای سیاهکه هر ساله گرداگردش می چرخند هزاران زائریا میان حریم بزرگترین کلیسای جامع شهری مقدسیا باشد پای دیوار ندبه!
به راستی خدا کجاست؟و کرونا گفت:باز کن چشمانت را!خ
پارسال بیست و یکم نوامبر با امیدواریِ بلیطی در دست، سفر کردم و وقتی رسیدم شب روز بعد بود. قیمت دلار نوسان زیادی داشت و اوضاع بهمریخته بود. امسال آن اوضاع هم بدتر. راستی! وقتی رسیدیم به شما چه دستهگل بزرگی گرفته بودی برایم! دیشب اما برایت گریه کردم، برای کفشهایت که پشت در خانه غافلگیرم میکرد. برای آن روز که روی پل آهنی رودخانه بودم و بابا خبر گرفت: کجایی؟ خالهپری را نگه داشتیم تا تو از دانشگاه برگردی.. برای اتوبوسهای شهرک غرب که مثل هم ب
الان ۳ شبه مدام دارم کابوس میبینم همشم جز به جز یادمه مثلا دوشب پیش خواب دیدم با خاله کوچیکم دعوام شده زدم خونین و مالینش کردم و اونم فقط دوست داشت با حرفا رو رفتارش تحقیرم کنه عای زدمش :/
شب بعدی خواب دیدم بابام گفته برو ماشین جابه جا کن ماشین روشن کنار کوچع ول ورده بودم نمیدونم با کی داشتم حرف میزدم یهو دختر همسایه اومد سوار ماشینمون شد و حرکت کرد زد تو دیوار ماشین از دونقطه نابود شد واییییی اینقدر حرص خوردم مامانمم بودش بعد بابای دختره (هم
گردش ایام، ورقخوردن برگهای تقویم و رسیدن به روزهای نینوایی اولین ماه از سال قمری، بیرقهای عزا و مادرانی که طفل شیرخوار در آغوش فشرده و ناله بر گلو دارند، بار دیگر شوری به دلها انداخته و نوای محتشم را بر زبان جاری ساخته:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
شاید بتوان گفت محرم فرصتی است برای همگان؛ همه از نیکان و بدان؛ آنان که فرصت محرم را گوشزد میکنند و آنان که آنرا دستمایهای برای منحرفکردن
در جلسه دعا نشسته ام.
دقیقا نمی دانم اسم جلسه دعای تاسوعا چیست. ولی از آن جلسه هایی است که فقط مداح بیچاره و چند مرد با مرام سینه می زنند و خانم ها سرشان به کارشان گرم است. در این مواقع، من و هلن به مردم بیچاره خیره میشویم و برایشان داستان سوار می کنیم.
_ این خانومه معلومه داره تو دلش به رئیسش حرفای بد بد میزنه
_این یکیو. فکر کنم این دوتا پسر داره که حسابی لوسشون کرده.
_نه بابا. اون که داره دنبال عروس میگرده. ندیدی به اون خانوم معلمه خیره شده بود
بالاخره فردا تعطیل نشد و بالاخره انگار قراره ببینمش. حالا نه که خیلی دست پر دارم میرم پیشش!
حداقل برم سوغاتیشو بدم انقد کشتم خودمو براش!
رفتم نمایشگاه نقاشی شون، چرا نسل مینیاتور کارها منقرض نمیشه؟!
یوسف و زلیخا با چشمای مغولی رو کجای دلمون بذاریم؟! (یعنی در دوره سلطه مغول به ایران این چشم تنگ وارد مینیاتور ما شده و نرفته دیگه که نرفته که نرفته! وا بده دیگه هموطن هنرمند!)
چهار تا بچه گربه کز کرده بودن گوشه نمایشگاه، بیرون سرد بود. فک کنم به
یاسمین از من خواسته به زندگی برگردم و متوقف نشوم. تمام این دوروز سعی کرد انگیزه را در من برای ادامهی مسیرم زنده کند. کاری که همیشه من برایش انجام دادهبودم. و شاید میخواست حالا جبران کند. و من هربار پس راندم و به تکرار بهانه آوردم که نه. حالا نه. نمیتوانم. سرم بازار مسگرهاست. اصلا ولم کن. به کار خودت برس. موفقباشی و تمام. و او هربار رهام نکردهبود و چندساعت بعد حالم را پرسیدهبود و سررشتهی بحث را باز یافتهبود. دیشب دوش آب گرمی گرف
سلااام دوستان
قرنطینه چطور میگذره؟ به شخصه مسئول ضد عفونی کردن وسایل مامان بابامم وقتی که از خرید برمیگردن و همش دارم گیر میدم دستتو بشوررر و..:|
خودمم همش پای گوشیم یا دارم ول میچرخم تو تلگرام و اینستا یا پابجی بازی میکنم -__-
جمعه عیده کسی باورش میشه؟
حالا از کرونا و قرنطینه و عید بگذریم میرسیم به صد فاکینگ گیگ وزیر جوان که مفت هم نمی ارزه ! خودمون 50 گیگ خوب داشتیم حالا این صد گیگ مسخره رو نخوایم چه باید بکنیم؟ اصلا به درد دانلود نمیخوره ! نت
عزیز،
سلام.
اینطوری صدات میکنم چون آوای عزیز گفتنت را توی ذهن دارم. این طوری صدات میکنم چون کسی که تازهگی با نگاهِ عجیب و زیباش نفسم را در توجهش محبوس کرده، راننده را اینطور صدا کرد. گفت «عزیز، نگه دار» و من همه نفسهای نکشیده توی صورت تو را توی این کلمهی «عزیز» فوت کردم.
بیماری پوستی سرم شدت گرفته. دارو ها را قطع کردهام و درماتیت سبورئیک دارد نم نم غرقم میکند. نقطههای زیادی قرمز شدهاند و حساس و دردناک و بعضیها حتی زخم ساخته
کلی پست و کامنت تجربه خوندم درباره عشق و ازدواج ولی بازهم ب نتیجه نرسیدم
با سه نفر تاحالا درباره این حسم حرف زدم ک از نظر دونفرشون این جای نگرانی بود ولی یکیشون میگفت اینجوریام نیس
من حتا نسبت ب ی سری جزئیاتش علاقه دارم مثل توک زبونی تلفظ کردن بعضی چیزا. حتا الان با نگاه کردن ب عکسش حس صمیمیت دارم
اما عشق! اون چیزی نیست ک حس الان منه
حرف خوبی زد.میگفت احتمالا با فانتزی هات متفاوته ک دقیقا از نظرمن هم مشکل همینه
من هیچوقت چنین آدمی رو برای دوست
الان ۳ شبه مدام دارم کابوس میبینم همشم جز به جز یادمه مثلا دوشب پیش خواب دیدم با خاله کوچیکم دعوام شده زدم خونین و مالینش کردم و اونم فقط دوست داشت با حرفا رو رفتارش تحقیرم کنه عای زدمش :/
شب بعدی خواب دیدم بابام گفته برو ماشین جابه جا کن ماشین روشن کنار کوچع ول ورده بودم نمیدونم با کی داشتم حرف میزدم یهو دختر همسایه اومد سوار ماشینمون شد و حرکت کرد زد تو دیوار ماشین از دونقطه نابود شد واییییی اینقدر حرص خوردم مامانمم بودش بعد بابای دختره (هم
حضور در غزوات
نوشتار اصلی: غزوات پیامبر
امام علی(ع) در غزوات و سریههای صدر اسلام، نقش مؤثری داشت و در همه غزوات جز غزوه تبوک همراه پیامبر(ص) جنگید.[۱۷۵] امام علی(ع) در بسیاری از غزوات پرچمدار اصلی سپاه اسلام بود.[۱۷۶] او همچنین در جنگهایی که عموم مسلمانان در آن فرار کردند، در کنار پیامبر باقی ماند و به جنگ ادامه داد.[۱۷۷]
جنگ بدر
جنگ بدر، نخستین جنگ با فرماندهی پیامبر(ص)، میان مسلمانان و مشرکان قریش بود که در جمعه هفدهم رمضان سال ۲ق در کنار چ
امیر المومنین علیه السلام و ندای لا سیف الا ذو الفقار و لا فتى الا على
علی بن ابراهیم قمی قدس الله روحه الشریف عالم و مفسر بزرگ شیعه مینویسد:
[در جنگ احد] با رسول خدا صلی الله علیه و جز ابو دجانه انصاری، سماک بن خرشه و امیر المومنین علی و افرادی دیگر باقی نماند. هر وقت مشرکان بر رسول خدا صلی الله علیه و آله حمله میکردند امیر المومنین علیه السلام خودش را سپر آن حضرت مینمود و شر کفار را از پیامبر دور میکرد و آنها را به هلاكت میرساند تا این
. استرس دارم. نمیدانم چرا.
همیشه اینجوری میشوم. به این حس بعضی وقتها ترس میگویم. میدانم ترس
نیست. نمیدانم چیست. انگار یک نگرانی دارم. مثل انتظار. انگار همیشه
منتظرم یک اتفاقی بیوفتد. همیشه. من همیشه در انتظار اتفاقات آینده بر سر و
صورتم کوفتم و خودم را خراشیدم. بچه که بودم همیشه شبها میترسیدم بخوابم.
نصف شب از ترس بیدار میشدم. بیدار میشدم و زیر پتو میخزیدم و آرام آرام
گریه میکردم و میلرزیدم. از شدت گریه یکور بینیام بسته می
+ تلویزیون، هر چی توی آرشیو داره، روو میکنه که آنتن رو پر از فیلم و سریال بکنه. یه سریال میداد چند شب پیش، انگار با دوربین K750 سونی اریکسون گرفتی! توی یه نما از سریال ، ۴ تا بازیگر بودن، هر چهار تاشون سالها پیش مرده بودن!+ بیمارستان بهارلو بودم، شلوغ بود و بهم ریخته. چون کادر درمانی چرخشی ان، بعضیا توی بیمارستانها نمیشناسنم. سرم به کار بود، یکی اومد گفت شما؟ گفتم «من از کانون پرورش فکری معرفی شدم. میام برای بیمارای قرنطینه شعر و قصه میخونم!» ... رف
سلااااااااام سلاااااااام سلااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! زیاد فرصت نیست که بنویسم اومدم فقط یه سلام بدم و برم البته چیز خاصی هم برای نوشتن نیست جز اینکه همش تو خونه ایم و بعضی وقتها هم می ریم بیرون یه قدمی می زنیم و یه چیزی می خریم و باز می یاییم خونه،منم که کلا صبحها تا نزدیکای ظهر بی حس و حال و خوابالوام کلا انگار یه جوری ام که روز برای من به معنای واقعی از بعد از ظهر شروع میشه صبحها که به زور بیدار می شم همش تو دلم آرزو می کنم کاش پیمان ن
سلااااااااام سلاااااااام سلااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! زیاد فرصت نیست که بنویسم اومدم فقط یه سلام بدم و برم البته چیز خاصی هم برای نوشتن نیست جز اینکه همش تو خونه ایم و بعضی وقتها هم می ریم بیرون یه قدمی می زنیم و یه چیزی می خریم و باز می یاییم خونه،منم که کلا صبحها تا نزدیکای ظهر بی حس و حال و خوابالوام کلا انگار یه جوری ام که روز برای من به معنای واقعی از بعد از ظهر شروع میشه صبحها که به زور بیدار می شم همش تو دلم آرزو می کنم کاش پیمان ن
عمر سعد ملعون نزدیک غروب با شادی از خیمه اش بیرون آمد در حالی که در دستش چوب یا عصایی گرفته بود و یکی یکی اجساد شهدای کربلا را شناسایی می کرد. تا اینکه به گودال قتلگاه رسید. دستور داد تا سنگها، کلوخها، نی های سوخته، چوبها و قطعات شمشیر و نیزه را برداشتند تا پیکر منور و مطهر حضرت سید الشهدا - روحی و ارواح شیعته فداه - ظاهر شد.
عمر سعد ملعون وقتی جراحتهای بی حد و حساب آن حضرت را در جسم بی سر آن امام شهید دید گفت: این همان حسین است که دیدم بارها رس
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاهکاری،
وز نفحهی روحبخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبهی نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشتخو حصاری،
یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبلِ مستمندِ مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگارخانهی چین،
گلْ سرخ و به رخ عرق ز شبنم،
تو داده ز کف زمامِ تمکین،
زان نوگلِ پیشرس که در غم
ناداده به نارِ شوقْ تسکین،
از سردیِ
داشتم عنوان رو می نوشتم یه لحظه خندم گرفت .فکر کردم بابام مثلا یهو این پست و ببینه چه فکری می کنه ؟ یا مثلا بچه های وب؟ ولی واقعا امروز یادم اومده که یه دوست پسر لازم دارم که فقط باهاش چندتا عکس دو نفره بگیرم.
وای امروز که تو کافه کتاب نشسته بودم به پسره رو دیدم تنها نشسته، یه لحظه خل شدم که برم پیشش بهش بگم ببخشید میشه چندتا سلفی با هم بگیریم؟:)) بعد همینطور تو این فکر بودم که خندم گرفت، یهو دیدم پسره داره نگام میکنه...بعدم بهم لبخند زد!!!!
واااای ی
دیدی چقدر بچه ها زود بزرگ میشن؟
یا سرعت رشدشون برای من خیلی زیاده نمی دونم
یکی از این کوچولوهای فامیل چند سال پیش دبیرستانی بود
بچه خوبیه خوش اخلاق مودبه خوش خنده هست
یادم قبل از امتحان ریاضی سوم دبیرستانش یه پیکنیک داشتیم توی چیتگر
استرس امتحان فرداش داشت
نشستم باهاش هرچقدر یادم بود مسله حل کردم
اذیتش میکردم میگفتم فکر میکردم سال اول دبیرستان باشی
بهش برمیخوردو من میخندیدم
بعد شد زمان کنکورش استرسش بیشتر شد
کمتر مهمونی های فامیلی می او
این پست حاوی کمی آه و ناله مریضی است.... دوست ندارید و ... نخونید...
تا حالا شده وقتی مریض شدین مثلا گلوتون خلط میاره کلیییییییییییی خوشحال شین؟!!!
من الان توی این مرحله ام!
راستش سه روز پیش بود که مستر اچ بلیط رفت و برگشتش هم خرید و خوشحال و خندون از اومدنش بودم که حس کردم سمت راست قفسه ی سینه م کمی درد داره.... توی ذهنم نشستم دو دو تا چهارتا کردم که این یکی از نشونه های کروناس! چه خاکی به سرم بریزم؟!!! بعد هی گفتم: نه سمت راست قفسه ی سینه م هست کل قفسه ی
سلام جان
امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِ
جلد دوم آینه جادوی شهید آوینی مختص نقدهای سینمایی سید مرتضاست. میتوانید نقدهای آوینی بر فیلمهای جشنوارۀ هفتم فجر تا یازدهم را در کتاب پیدا کنید. فیلمهایی که من به عنوان جوان دهۀ هفتادی اصلا اسمشان را نشنیدهام. پاتال و آرزوهای کوچک، شنا در زمستان، پنجاه و سه نفر و ریحانه.
دقت میکنید چه اتفاقی رخ داده؟ سید مرتضی آوینی در رشتهای متخصص شُد که تاریخ انقضا دارد. و امروز من اگر بیایم و نقدی بنویسم بر فیلمهای سی و هشتمین جشنوارۀ فجر و مس
میدانی، کدنویسی برایم یکجورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژییی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفتوزهرمار فکر میکند. خاطرههای مبهمی را برایم تداعی میکند. روزهای گند و مزخرف و فاجعهای که همهجوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کردهاند. روزهایی را به خاطرم میآورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی
به یه چیزی فکر میکنی با یه سری احتمالات بعد میبینی هیچکدوم از اون احتمالایی که فکر کردی بهشون نشده یکی شده که اصلا به ذهنتم
نرسیده :/
فاز مثبتی داری به یه قضیه میبینی گندش در میاد :/
فاز منفی داری میبینی تهش یهو چه خوب میشه :/
میخوای یه جایی نری چون حس میکنی قراره عصبی شی ولی میری و میبینی خوشحال شدی :/
تو ضایع کردن من رو دوست داری :)
میدونم :)
****
+میتونی برای اون دهنت شخصیت قائل شی !
_نمیخوام بشم.
+عوض شدی اینجوری نبودی.
_....
****
شیمی دوم + استو + ترموهم
ساعت یازده و نیم رسیدم فرودگاه و از ساعت دوازده دیگه همش بابا رو میگرفتم که تا گوشیشو روشن کنه باهاش حرف بزنم
ساعت دوازده و بیست دقیقه جواب داد.گفتم الان دقیقا کجایید؟ گفت تو اتوبوس فرودگاهم، دلم یه ذره شده برات بابایی میرم هتل جا به جا که شدم میام دنبالت شام باهم بریم بیرون...فقط به مامانت بگو.
گفتم بابا شما دلتون یه ذره شده ولی من دیگه دل نداشتم دلم کلاااا تموم شده بود دیگه:)) ایندفعه دیگه من اومدم دنبال شما فقط به راننده اتوبوس بگید یه کم ب
داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام
م24داستان زیبا در "داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام " داستانک های شگرف از زندگی و برخی کرامات امام رضا علیه السلام1- کیسه پر طلا کجایی مرد خراسانی؟ صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون . یک کیسه ی پر از طلا. ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت. گرفت و رفت. پرسیدند:"خطایی کرده بود؟" گفت :"نه،اگر مرا می دید خجالت می کشید."2- سخن گفتن با گنجشک گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ می ز
∆ داخلی - بلوک E- شب
جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.
کافی: سلام رئیس.
پل: سلام جان.
بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.
پل: فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات
قسمت اول را بخوان قسمت 100
راه سختی در پیش داشتم و حق انتخابی برایم نگذاشته بود.
-امید فکر می کنی من حاضرم با این اخلاقت کنار بیام؟ خیال نمی کنی شاید وقتی برگشتی یه سری چیزها بین ما تغییر کنه و من یه ساحل دیگه بشم؟
-چرا خیال می کنم. چون وقتی برگشتم باید برای عقد و عروسی اقدام کنیم.
-و شاید هم برای پس دادن حلقه ات توسط من اقدام کنیم؟ نظرت چیه؟
صدایش را به قدری بالا برد و اسمم را بازگو کرد که همه ی ماهیچه های اندامم لرزید و مادر های مان پشت در اتاق به
The origin of love
اولین بار که این آهنگ رو شنیدم، خیلی به نظرم چندشآور و وحشتناک اومد. اما بعدش که یکی دو بار دیگه گوش دادم، واقعا ازش خوشم اومد.
این رو قبلا شنیده بودم؛ که بعضیا (تا جایی که یادمه تو یونان باستان) میگفتن فلسفه اینکه ما میگیم مثلا "نیمه گمشده"، اینه که ما درواقع مثل دو تا آدمی که بههم چسبیدن آفریده شده بودیم. اما از یه جایی به بعد، از هم جدا شدیم و از همون موقع به بعد، هرکس داره دنبال نیمه گمشده خودش میگرده تا دوباره کامل بشه.
بعد از یکماه و نیم امروز دوباره تلفنی وقت گرفتم.
بهش گفتم که من هرکاری میکنم درسای حفظیاتی رو حوصلم نمیشه گفت این راهو امتحان کن شاید جواب بده.درس بخون بلند بعدضبطش کن که بعد گوش بدی.و اینکه وقتی داری ضبط میکنی یه دور که از رو جمله خوندی (کلمات مهمشم با تاکید تلفظ کردی) تهش نتیجه گیریم کن مثلا یه دور به زبون خودت و ساده جمله هرو بگو انگار که داری درس میدی.گفت بعضیا مثلا حتما باید یه چیزیو خودشون بخونن تا یاد بگیرن بعضیا معلمه که پای تخته نوشته
سلسلۀ
غرامتیان
قسمت سوم : ( کابوسی در خواب )
قاضی : چرا آن مرد را کشتی ؟
متهم : مگر فامیل شما بود ؟
قاضی : چه فرقی میکند چه کسی بود ؟ سوال
من این است که چرا آن مرد را کشتی ؟
متهم : اگر آشنای شما نیست ، پس شما
چکاره اید که می پرسید ؟ به شما چه مربوط ؟
قاضی : من باید بین شما و آن مردی که
کشتی ، عدالت را برقرار کنم .
متهم : چرا ؟ مگر شما خدا هستید ؟
قاضی : اولا اینجا من سوال میکنم و شما
جواب میدهید و شما حق سوال کردن ندارید . دوما این چه سوالی است که م
و این روزها خیلی بیشتر از اون چه لایقش باشم سریع میگذره. خیلی سریع تر از اون که بخوام بفهممش، حسش کنم یا اینکه فرصتی برای تصمیم گیری داشته باشم.
مثل بزرگراهی که همه چیز با سرعت بالا در حال حرکتن و این منم که یکه و تنها وسط تمام این هرج و مرج مات و مبهوت نظاره گر دنیاییم که خیلی از من دوره.
زمان هیچ وقت دوست خوبی برای من نبوده. گاهی زندگی رو تو لحظات سختی متوقف میکنه و گاهی لحظات خوبم رو سریع تر از اون چیزی که بخوام لمسشون کنم از من می دزده.
اما... ا
بازی ایول سه سال 1999عرضه شد(قبل این داستان حتما داستان رزیدنت ایول 1 رو بخونین )این بازی ام تو شهر راکن سیتیه یعنی ایول 2 و 3 تو یه دوره زمانیه ولی با افراد دیگ و مراحلشم فرق دارهجیل ولنتاین با آلوده شدن شهر راکن سیتی میخاد از شهر خارج شهدر حین بازی چن نفرو میبینهکه یکیشون یکی از اعضای گروه استارز برد ویکرزه(Brad Vickers)برد همونه که تو قسمت اول خلبان بود ولشون کرد رفت اینجا یه زامبی گازش میزنهبعدم یه تایرنت (یه نوع زامبی )پیشرفته میکشتشاین تایرنت که
امیر المومنین علیه السلام و ندای لا سیف الا ذو الفقار ولا فتى الا على
علی بن ابراهیم قمی قدس الله روحه الشریف عالم و مفسر بزرگ شیعه مینویسد:
ولم یبق مع رسول الله صلى الله علیه وآله إلا ابودجانة الانصاری، وسماك بن خرشة وامیر المؤمنین علیه السلام، فكلما حملت طائفة على رسول الله صلى الله علیه وآله
استقبلهم امیر المؤمنین فیدفعهم عن رسول الله ویقتلهم حتى انقطع سیفه، وبقیت مع رسول الله صلى الله علیه وآله نسیبة بنت كعب المازنیة، وكانت تخرج مع
آذر ماه سال 66 بود که گذر ایام به یک پیچ تند و یک تراژدی نزدیک میشد . همیشه انسان ها طی گذران زندگانی چنان درگیر روزمرگی ها میشوند که یادشان میرود حادثه خبر نمیکند. و یا اینکه باید همواره ، منتظر غیر منتظره ها بود.
دم ظهر بود و عباس اقا با دستان زبر و ضخیمی که طی سالها کار سنگین فنی ،حسابی خشن و زوموخت شده بود آخرین پوتک رو بر فولاد سرخ و داغ دیده کوبید و تکه فولاد را درون سطل فلزی لبریز از اب فرو برد و بخار شدید به هوا برخواست.
دقایقی بعد عبا
رفتم با استادم اتاق عمل...
بعد از عمل اول ، بحث شد و یهو کشید به نجفی و قتل همسرش ! من سکوت بودم و گوش میدادم...
یکی از خانم ها پیرو حرف بقیه گفت قضاوت نکنیییم ! شاید نکشته ! شاید گردن گرفته !
من گفتم ولی اعتراف کرده ، خله مگه قتل نکرده بیاد بگه من کردم ، اونم همچین شخصیتی که کوچک نبوده واقعا !
یهو برگشت رو به من با حرص گفت زنش مشکل داشته خب!
ماسک رو کشیدم از دهنم پایین با چشمای گرد زل زدم بهش ، گفتم تا دو دقیقه پیش میگفتی قضاوت نکن...
حرفم رو قطع کرد گف
دیروز سر پول تو جیبی باز با بابا بحثم شد...بحث که نه...در کمال ادب و متانت ازش پرسیدم اتفاق خاصی افتاده که پول توجیبی نمیدن بهم؟ گفتم اگه جریمه ای محرومیتی چیزی درکاره حداقل بگید که بدونم روم تاثیر بذاره:/
گفت جریمه؟! نه فقط میخوامپس از انداز کردن یاد بگیری؛)
گفتن یعنی چی بابا..منکه دیگه خیلی وقته ولخرجی نمی کنم.بعد از اون بی پولی دیگه اصلا اون آدم سابق نمیشم:/
گفت خداروشکر،ولی میخوام مطمئن شم مدیریت منابع رو قشنگ یاد گرفتی.
گفتم بعد تا کی طول
یکیدو هفتهی گذشته را درگیر اسبابکشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسبابکشیمان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبلش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبلترش بوده که اصلن نبودهام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانیترین و در عین حال راحتترین اسبابکشیمان بود. طولانی بود، چون آرامآرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یکبارهی همهی وسایل نبود و تنها وسیلهی نقلیهمان آسانسور باری بلوکم
بعد از وقفه نسبتا طولانی! بعد از یه پرش عجیب از ۱۷سالگی نچسب به ۱۸ سالگی جالب:)
خیلی وقت بود با تولدم بزرگ نشده بودم...حس جالبیه!
"هیوده" برای من یه غول بود! برای منی که هنوز بچه بودم، زیادی بزرگ بود! من هر اتفاق و اسم و قضیه ای رو با یه رنگ خاص و یه عبارت ریاضی تو ذهنم می سازم. مثلن اگه یه آدمی برام خیلی گوگولی و دوست داشتنی باشه یه ترکیبی از قدرمطلق یا جزء صحیح با یه سری عددای پر شمارنده (72 یا 36 یا 24 و ...) براش میچینم و یه رنگ زرد غلیییظ که حال آدمو جا
یک:
ابروی سوخته ام را پوشانده ام با موی ...
باور نمی کند کسی با فندک ... عشق بازی ها کنند!
دو:
شنیده ام که همسایه ها بلند بلند ...می خندند ...
دریغ که واقعیت تلخ !.
مرغ همسایه غاز است!
سه:
روی دیوار صورت من ... ماه جای خودش بود ...
گفتی که بکنم!
تا ماه خودم هستم!
چهار:
مردی!
وهنوز داشتیم می خندیدیم!
کلاس روبرو مثل همیشه ...ساکت بود!
زنگ خورد و از روی جسدت پریدیم ...
هنوز فکر می کردیم ...
فردا باز کلاسی هست!
...
پنج:
رونق بازار برده فروشان ...فروش یوسف هاست!
ای کاش برادر
«محمد نعیمیپور» معتقد است: این ادعا که از ابتدا درباره روابط نجفی به اصلاحطلبان هشدار دادند، کذب محض است. چرا زمان استعفای آقای نجفی با صراحت مواضع خود را با مردم در میان نگذاشتند؟ آقای نجفی در یک دام بزرگ گرفتار شد و البته خود او هم خطا کرد.
به گزارش ایرنا،محمد نعیمیپور فعال سیاسی اصلاحطلب و نماینده پیشین مردم تهران در مجلس ششم در گفتگویی به مساله محمد علی نجفی پرداخته و درباره ادعاهای مطرح شده در این زمینه و حواشی آن نظرات خود را
مقدمه
قال الله الحکیم : (ان الذین یوذون الله و رسوله لعنهم الله فی الدینا و
الاخره : آنانکه خدا و رسول را به مخالفت آزار و اذیت میکنند خدا آنها را
در دنیا و آخرت لعن کرده است .[۱۰۶]
قال رسول الله صلی الله علیه و آله : (لا یحل للمسلم اءن یشیر الی
اءخیه بنظره تؤ ذیه : برای مسلمان روا نیست ، به برادر مؤ من نوعی نگاه کند
که موجب اذیت او شود[۱۰۷]
شرح کوتاه :
از آنجایی که خلائق عیال حق هستند و سر آمد آنها اهل ایمان است ، کسی که برای خلائق سودمند باشد ن
تازه از دادگاه اومدم ؛ به پرونده سخت رو برنده شده بودم . وارد کوچه که شدم جمعیت زیادی جلوی در خونه حاجی فتوحی صف کشیده بودند . ماشین نیروی انتظامی و آمبولانس هم بود . جلوتر رفتم و از همهمه بقیه فهمیدم حاجی از دنیا رفته واسه منی که همین دیروز با حاجی بودم شوکه کننده بود . عجیب و غریبه عمر آدمی ، هر لحظه ممکنه دیگه نفس نکشی ؛ همین دیروز از حاجی پرسیدم : حاج آقا ممکنه که یه زن بخواد آدم رو تحریک کنه ؛ گاها میدونید که ممکنه گیر آدمی بیفتی که جزو آدمها
یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیادهروهایش گلدانهای بزرگی با گلهای رنگارنگ قرار دادهاند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آنها را سرزنده نگاه میدارند. بیشک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهایی است که در "گورستان بهشت" دفن شدهاند. گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسکونی که دومین شهردار شهر با هزینه هنگفتی زمینهایش را آزادسازی
یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیادهروهایش گلدانهای بزرگی با گلهای رنگارنگ قرار دادهاند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آنها را سرزنده نگاه میدارند. بیشک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهاست. آهان بله، فراموش کردم بگویم که چه چیزی در خیابان بهشت بیش از همه اهمیت دارد: "گورستان بهشت". گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسکونی که دو
وصیتنامه مدافع امنیت سرباز گمنام امام زمان (عج) بسیجی شهید حسن عشوری
* مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا *
اَشهدُ انْ لا اِلٰهَ الا الله – اَشهدُ انَّ محمّداً رسولُ الله – اشهد انّ علیا ولیالله
سلام و درود خدا و فرشتگانش بر آخرین ذخیره آسمان امامت و ولایت حضرت مهدی (عج)، این منجی عالم بشریت.
درود بیکران خداوند
فرزند:سید باقر
محل شهادت:پاسگاه زید عراق
محل دفن:گلزار شهدای محمدآباد
تاریخ شهادت:4/12/62
بسم رب الشهداء و الصدیقین
یا ایها الذین آمنوا خذوا حذرکم فانفروا و اثبات انفروا جمیعا
ا ی کسانی که ایمان آورده اید آمادگی خود حفظ کنید و در دسته های متعدد یا بصورت دسته ای و واحد بسوی دشمن حرکت کنید.
این خون شهیدان است که خون ملتهای مسلمان را به جوش آورده است.
«امام خمینی»
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان وصیتنامه اینجا
فرزند:سید باقر
محل شهادت:پاسگاه زید عراق
محل دفن:گلزار شهدای محمدآباد
تاریخ شهادت:4/12/62
بسم رب الشهداء و الصدیقین
یا ایها الذین آمنوا خذوا حذرکم فانفروا و اثبات انفروا جمیعا
ا ی کسانی که ایمان آورده اید آمادگی خود حفظ کنید و در دسته های متعدد یا بصورت دسته ای و واحد بسوی دشمن حرکت کنید.
این خون شهیدان است که خون ملتهای مسلمان را به جوش آورده است.
«امام خمینی»
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان وصیتنامه اینجا
محاکمهداستانی از سعید فلاحی{زانا کوردستانی}
دادستان؛ با لحنی محکم و قاطع شروع به قرائت کیفرخواست کرد و برای اینکه قاضی و حضار را تحت تاثیر قرار بدهد با قرائت هر بند از کیفر خواست با دست به سوی متهم اشاره می کرد و می گفت: همین قاتل رذل!.متهم مردی است حدودا 45 ساله، با موهای جوگندمی و پوستی سبزه و پر از کک و مک، با چشمانی از حدقه در آمده که هر چند لحظه یک بار تیک عصبی باعث پرش گوشه پلک چشم چپ اش می شد. قدی متوسط در حدود 170 سانت داشت اما هیکل اش ورزیده
دود اطرافش را فراگرفته بود. هرچه تلاش می کرد نمی توانست چیزی ببیند .بلند بلند صدا می زد : این جا کجاست که من رو آوردید ؟چرا کسی جواب نمی ده ؟ خسته شدم ! دیگه رمقی ندارم، تکلیفم رو مشخص کنید. دیگه طاقت انتظار کشیدن رو ندارمهنگامی که پاسخی نمی یافت دوباره با همان صدای قبلی اما با ترس و لرز بیشتری شروع می کرد به داد زدن. کم کم بغض گلویش را گرفت . وقتی آن قدر صدا زد که مطمئن شد کسی به کمکش نمی آید بغضش ترکید و گریه اش گرفت رو کرد به سمت آسمان سیاه و بی ست
رمان عاشقانه قسمت دوم . فائزه در مرز عراق ۲
رمانکده کلیک کنید
با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره...جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به
عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!س
درباره این سایت