نتایج جستجو برای عبارت :

امروز می خواستم ننویسم

امشب چرا هیچی ارزو نکردم؟!
فکرمو هی مشغول کردم که به چیزایی فکر نکنم که ندارمشون
ولی الان ارزوهامو کردم
خودمو خواستم از خدا
خواستم که بخرتم
ماه رو هم خواستم
که مال من شه
مادرمو هم خواستم
گفتم هرچی صلاحمه
شهادتمم خواستم!
خدایا مارا شهید بمیران.......!
سعدی نبودم که بگویم:هجر بپسندم اگر وصل میسر نشودخار بردارم اگر دست به خرما نرسدمن بیشتر از این‌ها می‌خواستم. من خیلی بیشتر از این‌ها می‌خواستم. من وصل می‌خواستم. خرما می‌خواستم. خرمای زیاد.
پ ن: «ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»
 
فوق العاده زیباست این متن
می‌خواستم خدا را نوازش کنم !ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن..
خواستم چهره خداوند را ببینم !ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر..
خواستم به خانه خدا بروم !ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن..
خواستم نور الهی را مشاهده کنمندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصله‌بگیر.
خواستم صبر خدای را ببینم !ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن..
خواستم خدای را یاد کنم !ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن..
حس من امروز این بوده که وارد ماهی شدیم که هرچه آرزو کنم و از خدا بخواهم برایم برآورده میکند و  از دیروز به این فکر میکردم که پارسال ماه رمضان از خدا چه خواستم و خدا چه کرد و همینجور که با خودم مرور میکردم میدیدم هرچه خواستم بهبهترین شکل عطا کرده است و امروز روز اول ماه رمضان با قوت و انگیزه بیشتر از خدا طلب حاجت  دارم...
می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر...
ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم .... پس...گومنه میناسان.(ببخشید همگی)
فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.
لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم ی
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا بدهد فرمود : لازم نیست ، روحش سالم است جسم هم موقت است.
از او خواستم لا اقل به من صبر عطا کند ، فرمود : صبر ، حاصل سختی و رنج است عطا کردنی نیست، آموختنی است.
گفتم مرا خوشبخت کن، فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو
از او خواستم مرا گرفتار درد و رنج نکند فرمود : رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند.
از او خواستم روحم را رش
امروز برای بار سوم توی زندگی‌م دل‌م می‌خواست تا روز آخر دنیا توی یه لحظه‌ی خاص بمونم. ولی نیمکتی که روش نشسته‌بودم، پشتی نداشت و کمرم درد گرفت و پشیمون شدم.
با این حال خواستم از این تریبون تا روز آخر دنیا به خاطر امروز ازت ممنون باشم.
 
 شعر میلاد با سعادت حضرت ولى عصر (عج)
امینی کاشانی
آید آن صبح درخشانى که من مى ‏خواستم    
روشنى بخش دل و جانى که من مى ‏خواستم‏
از نسیم جانفزاى گلشن آل رسول   
بشکفد گلهاى بستانى که من مى ‏خواستم‏
از بهارستان باغ و گلشن آل على      
آمد آن سرو خرامانى که من مى‏ خواستم‏
سالها در خلوت دل اشک حسرت ریختم       
تا بیامد ماه کنعانى که من مى ‏خواستم‏
 دیده یعقوب جان من از آن شد پر فروغ     
کآمد آن خورشید رخشانى که من مى‏ خواستم‏
در بهاران چ
دانلود آهنگ پویا بیاتی خواستم بگم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * خواستم بگم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , پویا بیاتی باشید.
دانلود آهنگ پویا بیاتی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Pouya Bayati called Khastam Begam With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ پویا بیاتی خواستم بگم
خواستم بگم پیشم بشینتا بغضمو هق هق کنممن گریه کردم تا توروبا گریه هام عاشق کنمکاری نکن بدتر بشمتنها بمونم دق کنم
 
تو را برای این روزها می‌خواستم که ساغری‌سازان و صیقلان را راه برویم و هرچیزی غیر از جادوی تو و رشت دود شود.
تو را برای این روزها می‌خواستم که چهارباغ و خواجه پطروس را کشف کنیم و درخت قشنگ کوالالامپور را نشانت بدهم.
تو را برای لمس بوی خوش آتشکده یزد می‌خواستم
تو را برای حال خوش شیخ زاهد گیلانی و استخر لاهیجان می‌خواستم
 تو به اندازه‌ی سال‌های نوری دور به نظر می‌رسی و من دلتنگی‌ام را پای درختان کولالامپور، لابه‌لای عتیقه‌های اسحاق و کتا
امروز شنبه است . صبح شنبه است و نمیشه باهات حرف بزنم . اونایی که تلگرام و واتس آپ رو میبندند و تعطیل می کنند نمی دونند یا نمی فهمند که دنیای کسانی را داغون می کنند؟ 
دیروز مهمون داشتم . از مامانم گله کردم . هرچند می دونم فایده نداره ولی خب گاهی دل آدم میگیره دیگه . 
آدم از یه دقیقه یا یه روز دیگه ی خودش خبر نداره.  چه می دونستم ممکنه شرایطی پیش بیاد که هیچ جوره نتونی با کسانی در ارتباط باشی که ازت دورند؟ اون هفته صبح شنبه هرچی زنگ زدم و پیام دادم ج
یا حییب من لا حبیب له
_ خاله! من امروز ازتون دلخور شدم، می خواستم باهاتون قهر کنم!!!
_ با من؟ چراااااا؟ مگه چی کار کردم؟
_ آره. امروز ازتون خیلی ناراحت شدم، چون نیومدین پیش من!
_ خاله من که خودم تصمیم نمی گیرم‌ کجا برم! خاله میم باید بگه این زنگ برو پیش فلانی، فلان درس رو باهاش کار کن!
_اما من دوست داشتم شما بیاید پیش من...
 
وی، در خیال خام بود که امروز محدثه رو‌ ندیدم و اونم هیچی نگفت، خدا رو شکر کرده بود که حواسش بهم نبود :||||
نگذاشت یک روز حداقل با ا
امروز رفتم دهکده کتاب بازی و اندیشه، شهرک غرب، دادمان، یکی از بهترین کتابفروشی‌های کودک و نوجوان که اخیراً دیدم، و درباره کتاب‌هایی که می‌خواستم برای لیلی بخرم با آقای شکوری صاحب امتیاز انتشارات بازی و اندیشه صحبت کردم و راهنمایی کردند. خواستم بگم هر کسی این آدم رو از نزدیک ببینه عمیقا متوجه میشه که چقدر بی دریغ عاشق کارش هست :)
می‌دونستید یکی از آرزوهای بچگی‌های من این بود که یه کتابفروشی داشته باشم؟
 
من کسی را از خودم دیوانه‌تر می‌خواستم
سر نمی‌پیچید اگر یک روز سر می‌خواستم
 
اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد
این چنین دیوانه‌ای را همسفر می‌خواستم
 
می‌نشستم روبه‌رویش روبه‌رویم می‌نشست
لحظه‌های عاشقی از او نظر می‌خواستم
 
او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هر چه او می‌داد من هم بیشتر می‌خواستم
 
من کجا؟ در می‌زدن سودای خیامی کجا؟
من پی جامی دگر جامی دگر می‌خواستم
 
هر زمان هر جا که می‌افتادم از مستی به خاک
تکیه می‌کردم به می
امروز مثل چی به خاطر دیروز پشیمون بودم... از خدا شرمندم....دیروز با وجود اینکه حضورش رو توی تک تک لحظاتم احساس کردم اما وقتی رسیدم خوابگاه کارهایی کردم که اصلا دلم نمیخواد به یاد بیارم.
امروز هم دیر رسیدم سر کلاس و بچه ها در پیرامون ازدواج مدرن و سنتی مباحثه داشتن
من به هیچکدوم از این دو شیوه اعتقادی ندارم بلکه شیوه ی خودم رو برای زمانی که احیانا خواستم ازدواج کنم می پسندم اونم تلفیقی از این دوتاست یه ازدواج عاقلانه بعدا عاشقانه
امروز کلا عمو
یعنی امروز خنده های ریز و زیبای گلناز مانع شد سرش داد نزنم. گلناز محصل دهم انسانی است و با نمره ی ۷ امتحان ریاضی خردادش رو افتاد. امروز امتحان شهریورش رو باید می داد. آمده بود ولی به اشتباه درس زبان را خوانده بود. از مسئولین مدرسه خواستم روز دیگری از او امتحان بگیرند و ختم بخیر شد.
یعنی امروز خنده های ریز و زیبای گلناز مانع شد سرش داد نزنم. گلناز محصل دهم انسانی است و با نمره ی ۷ امتحان ریاضی خردادش رو افتاد. امروز امتحان شهریورش رو باید می داد. آمده بود ولی به اشتباه درس زبان را خوانده بود. از مسئولین مدرسه خواستم روز دیگری از او امتحان بگیرند و ختم بخیر شد.
همیشه آخرای ترم کلاس های نه چندان خوشایند صبح تا ظهر پنجشنبه گریبان گیرمان هستند... این کلاسها فضای روانی خاصی دارند. البته مستقل از درس...
حال و هوای امروز من رو یاد روزی انداخت که این پست رو نوشتم.بار دیگه ای یادم اومد که روزگار به شدت گرده! روزی که اون پست رو نوشتم دلم شکسته بود از نادیده گرفتن های "ف". از دوستی سیاستی اش با فلانی که مثلا با مذاق من خوش نبود. چه حالی بود...
حالا امروز "ف" توسط دوست جدیدش جلوی همه تحقیر شد . شکست و من صداش رو شنیدم. ب
نمی توانم صداهای ناشناس را تحمل کنم. امروز آقایی آمده بود و زیارت عاشورا می خواند و با شنیدن صدایش هر لحظه حالم بدتر می شد. راننده تاکسی که صحبت می کرد می خواستم بالا بیاورم. یکی از دلایلی که امروز نرفتم دانشگاه، به جز صدای فاطمه نمی توانستم صدایی را بشنوم. حتی استاد آمار. به این فکر می کنم که اگر آقای قهاری سر کلاس ۸ صبح سوال می پرسید و من از شنیدن صدایش بالا میاوردم چه افتضاحی می شد.
امروز کلا دوست داشتم فقط راه بروم و چیزی ننویسم ولی آخرش نتونستم و الان پشت لپ تاب دارم می نویسم.
نوشتن یه جورایی اعتیاد میاره و انگار یه چیزی کم دارم وقتی نمی نویسم.
انگار اونایی که مطلبت را می خونند و نظر می دهند می شوند دوستهای عزیزت. باهاشون ارتباط می گیری و ...
 
من همه شما را دوست دارم
“مریم مادر عیسی است”.

و من خواستم با چنین شیوه‌ای از فاطمه بگویم، باز درماندم
 
خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است ....
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمدۖ است ...
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است ...
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسین است ...
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است...
باز دیدم که فاطمه نیست.
 
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست!
 
فاطمه ، فاطمه
می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه
امروز روز تولد من است...
همسر که راهی محل کارش شد، به بهانه مهمان هایی که او مثل همیشه می خواهد با ذوق دعوت کند و من مثل اکثر روزهای زندگی مشترک، به علت وقت و حوصله نداشتنم برای سامان دادن به اوضاع خانه نمی خواهم دعوتشان کنم، زدم زیر گریه. این پایان نامه لعنتی کش آمده نمی خواهد تمام شود و مرا رها کند. مثل کنه به همه روزهای زندگی ام چسبیده. به همه شادی ها و غم ها. به همه آغازها و پایان ها. به همه روزها و ساعت ها. به همه خوشی ها و ناخوشی ها. دوسال است ز
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه 
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله  نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.
تقریبا تمام دیروز بعداز ظهر و امروز رو استراحت کردم. خوابیدم ، غذا خوردم ، کلاه‌ قرمزی دیدم. 
امروز صبح که اونجوری شد، بعدش باز خوب بودیم. عصر خواستم با میم برم بیرم، الف هم اومد. خب الف اومد من چیکار کنم؟! من میخواستم جامدادی بخرم که خریدم. بعدشم من گفتم برین آش بخوریم رفتیم خوردیم و من به شدت ترش کردم بعدش و‌حالم بد بود.
بعد اومدم با ر حرف زدم، و تو نبودی. بعدش گزارش نوشتم، تو و ر حرف زدین و الان هم اینجوری.
خسته م واقعا :/ حوصله بحث ندارم. کار ز
اوضاع از آخرین پست اینجا کمی عوض شده
بهتر شده قابل تحمل شده و بوی بهبود میاد :)
من امشب بیست و سه سالگی رو تموم میکنم و وارد سال بیست و چهارم زندگی نمیدونم چندمم میشم 
جهان رو نشناختم
خودم رو‌ نشناختم
دیگران رو نشناختم و  در حبابی از سردرگمی شناورم
نمیدونم که میخوام بشناسم یا نه
امسال تولدم رو با آدمای جدید جشن گرفتم آدمایی که پارسال حتی به اسم نمیشناختم و از این بابت از خودم ممنونم 
همینکه گذر کردم میتونه نشونی از آبادی باشه
برای آرزوی تولد
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را ف
نیمه‌ی شعبان، قبلا خیلی برام شور داشت، برعکس الان
دو سه روز بود برای تجدید روزهای قدیم، می‌خواستم متنی با تمام وجود برای نیمه‌ی شعبان بنویسم. اما امروز ساعت ۴ عصر بیدار شدم. پا شدم رفتم استخر. بعد یه ذره تمرینامو نوشتم و الانم دارم می‌خوابم.
چند حظه قبلتر یه نوشته‌ای دیدم از رفیقی که تقریبا فضایی مشابه این حال من رو می‌گفت و حیف دیدم حداقل این چند خطو ثبت نکنم. برا خودم حیف بود البته
این آهنگ رو هم گوش بدین بد نیست:
https://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Sepehr-Kh
من او را از خودش هم گرفته بودم.
نمی خواستم او را به معنای عام تصاحب کنم.
تمام خواسته ام داشتنش بود.
می خواستم او را فقط برای خودم نگه دارم
و ذره ذره کشفش کنم.
هیچوقت تکراری نمی شد.
هر بار چیز جدیدی از میان حرف ها و رفتارش
کشف می کردم.
فکرش را بکن.
کسی که بارها توی کافه کنارت نشسته
و با تو شیرکاکائوی داغ خورده،
ناگهان بفهمی از شیرکاکائو و بوی مسخ کننده اش متنفر است.
 
معصومه باقری
بسم الله الرحمن الرحیم ./
 من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما، گرچه آلوده ام . .  
 
یازده ماه از خدا این روزها را خواستم 
دیدۀ تر خواستم حال بکا را خواستم
 
اذن دق الباب این خانه برای ما بس است
استجابت پیشکش فیض دعا را خواستم 
 
یازده ماهست می خواهم که سلطانی کنم 
پشت این در ماندن و دست گدا را خواستم . . .  
 
قول دادم این محرم معصیت کمتر کنم
همت توبه به درگاه خدا را خواستم
 
از علی موسی الرضا رزق لباس مشکیه
دستباف حضرت خیرالنسا را خواستم 
 
هر محر
عزیزکم...
نمیدانم الان که میخواهم برایت بنویسم، روزی میشود که تو اینها را بخوانی یا نه اما...من برای دل خودم که تو از همین حالا جایی بزرگ در آن داری مینویسم
امروز سخت بر من میگذرد و فردای پاسخ دادن به تو سخت تر، اما بدان که من برای بزرگ تر شدن تو ، هر انچه که باید باشد را از همین اول زندگی ام خواستم، برایت ارامش خواستم، برایت رفاه خواستم ، برات ایمان خواستم ...  که یکروز شرمنده ارامش جاودانی که برای تو خواستم نباشم، و تو مقدس ترین بهانه ی خوانسن ه
سلام خدمت همه بیننده های عزیز می خواستم بگم خیلی هامون واسه عید برنامه ریزی کردیم تا به مسافرت بریم مخصوصا به شمال.می خواستم بگم با شیوع هرچه بیشتر covid-19 مازندران به علت سفر های غیر ضروری رتبه دوم را کسب کرده .از همه شما خواستار اینم که لطفا سفر بیرویه نکنید و اگر کار ضروری ندارید در خانه هایتان بمانید.با تشکر
این بازی رو دانلود و نصب کردم ولی به مشکل بر خورده بود، مشکلش رو حل کردم و خواستم به اون بنده خدا هایی که کمک می خواستم کمک کنم اما اجازه ارسال لینک دانلود نداشتم. بخاطر همین این مطلب رو به صورت موقتی میزارم.
http://bayanbox.ir/download/5421849417817758055/xlive.rar
امروز اخر شب خبر رسید که عقد آخر هفته کنسله و به هفته های بعد موکول شده :/ اه چقدر بدم میاد وقتی برا همه چیز برنامه ریختم خراب میشه ...
کلا نمیدونم ایراد از چیه هر وقت حرفی میزنم قبل از انجام دادنش نمیشه اون کار کلا منحل میشه و وقتی برای کاری تو ذهنم کلی طرح و برنامه میریزم کنسل میشه :(
 امروز کلا روز "نشد " بود خواستم مطالب وبم اینجا منتقل کنم با نرم افزار مهاجرت که نشد چون انگار فقط مال bloga است :/ بقیه وبلاگ ها پ چی؟ بیان رسیدگی کن.
تعداد پستای وب قب
اول خواستم به خودم بگم راحته بعدشم خواستم ازش فرار کنم دیدم چه کاریه ؟ این انرژیی که میخوای صرف این کارا بکنی رو بذار صرف کنار اومدن باهاش و جلو رفتن 
بذار صرف صبر کردن اینطوری به صرفه ترم هست لااقل تهش از خودت راضیی میتونی ژست قدرتم بگیری که وای من چقدر قوی ام 
اما میدونی چیه ؟ این دومیه دردش بیشتره .... درد هم که پنجمین علائم حیاتیه :)
 
+که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست 
❤️ دلــــــــــــــــنوشته ...❤️
 زندگیِ بی مهدی...
دست به قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم 
اما نشد...
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م...
خواستم از "بی کسی" ام حرف بزنم
دیدم (تنها) تر از شما در عالم نیست...
خواستم بگویم" دلم از روزگار گرفته"
دیدم خودم در (خون به دل) کردنِ شما کم نگذاشته ام
قلم کم آورد...
به راستی که وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیری نیست
من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟
می‌خواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و ب
یه جا خوندم امکانش هست تاریخ کنکور تغییر پیدا کنه…
خوشحال بشم یا ناراحت؟! [آیکون تفکر!]
+ اون ١٤ میلیونی که برای سیل اول قرار بود بدن رو تمام و کامل امروز ریختن به حساب! و تازه قراره برای سیل دوم هم تسهیلات بدن. عجیبه! واقعا عجیبه! :) خواستم بگم استثنا وعده ی سرخرمن طور نبود…
و من بعد از دو سه روز کار تقریبا زیاد، امروز کمی سرگیجه دارم. کارم کلی دارما، اما خب نمیشه حالشو ندارم و باید دراز بکشم. شاید یه ذره کتاب فلسفه رو بخونم. واسه دانشگاه هم کار دارم اما نمیتونم انجام بدم ، از شیوا خواستم تکمیل کنه اونایی که من درست کرده بودم رو. راستی ترتیب بدنی هم اخرین جلسه اس بود امروز و امتحان تئوری خیلیییی راحت. کلا واقعا تربیت بدنی خوب گذشت و زود. خداروشکر :)
ناخنامو نگفتم درست کردم؟!! یاسی ساده و شاین زدم، طراحشون نبود. دیگه س
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است
خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
 
خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
 
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
 
کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید
آخر مرحله شد غول به من می‌خندید
 
دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
 
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
ادامه مطلب
امروز از کلاس برمیگشتم 
یهو از جلو بیمارستانی رد شدم‌ که ننه اونجا بود 
رفتم‌ داخل که‌ برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم‌‌‌ امروز ناهار خورده یا نه 
رفتم 
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم 
یاد جمله ای که میگفت اگر برام‌ گل بیاری خوب میشم 
لبخند زدم‌
رفتم‌ یه گل خریدم و خواستم‌ برم‌ ملاقات.‌ ساعت ملاقات نبود اما‌ نگهبان اونجا منو خیلی دیده‌بود , فکر کرد اومدم‌ بجای مامان وایسم‌ پیش ننه که مامان‌بره خونه 
درو برام‌ باز کرد اما
امروز قراره کارت ورود به جلسه رو بدن که چهاردهم بریم و کنکور بدیم
بعد از یه سال پشت کنکور موندن این صحنه برام اشناس و خوب خودمم آروم ترم چون میدونم کار خودمو کردم و نتیجه ای که میخوام رو به دست میارم
خواستم این متن هم لا به لای اینا بمونه
خلاصه که امسال ذوق دارم زود تَر برم سر جلسه و پاسخنامه ام رو پر کنم
:))))))
منی که توو کل زندگیم
فقط خوردم و شستم
یه شب خواستم و توانستم
یه کیک خوب بپزم
سریع با جنون لذت زنگ زدم
تا یار دعوت کنم
خواستم پز بدم که بلدم
خواستم تا بگم دوست دارم
اما فراموش کردم
شمع تولد بخرم
مثل دیوانه ها ترسیدم
و روی کیک سیگار کاشتم
بسم رب الذی خلقتک و جعل حبک کالهواء فی الرئتی
تو را نه عاشقانه ، نه عاقلانه ،و نه حتی عاجزانه !که تو را عادلانه در آغوش می کشم !عدل مگر نه آن است ،که هر چیز سر جای خودش باشد؟
تا امروز صبح خیلی نگران بودم که چی میشه..چندبار اومدم از دم در رد شدم.. زندگیم رو به مادر مومنین حضرت خدیجه و حضرت زهرا (سلام الله علیهما) سپردم..
نمیدونم زندگی بدون دوست داشتن و عشق چجوری ممکنه..اگر امروز به نتیجه نمی رسیدیم، چطوری می خواستم ادامه بدم و بشم همون آدم سابق..واقع
رفتم سه عدد کتاب درسی اورجینال خریدم ۳۱۶ تومن، با تخفیف.همینا رو اگه کپی‌شو می‌خریدم از تکثیری بغل خوابگاه، شاید ۵۰ - ۶۰ تومن می‌شد.خودمم نمی‌دونم چه منطقی پشت این کارم بود. شاید یه نمه خواستم حلال حرومی رو رعایت کنم. شایدم یه ذره دلم به حال نویسنده و انتشارات کتاب سوخت تو این اوضاع.شایدم با این کار فقط خواستم حال خودمو -با یک منطق نامعلوم- خوب کنم...
خب، امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود.
امروز اولین آزمونمون رو ثبت نام کردیم. 10 نوامبر که میشه یکشنبه 19 آبان آزمون داریم. پروسه ی ثبت نام آسون تر از چیزی بود که فکرشو می کردم :)
فکر کنم دیگه لازمه یه برنامه ی درست بچینم چون هر چقدر تنبلی کردم بسه.
خوابم خیلی زیاد شده. تمرکزم هم کم. 
الان حس می کنم انگیزه ی بیشتری برای زندگی کردن دارم!
چقدر زندگی بهتره وقتی آدم هدف داره!
الان حسم مثل اون وقتاست که می خواستم دفاع کنم و هر چی سریع تر ارشد رو تموم کنم!! او
نمی‌دونم این متن رو بعدا می‌خونم یا نه، ولی خواستم بگم امروز 15‌ام مهرماه نود و هشته، یعنی دو سال از دانشجو بودنم می‌گذره و ترم پنجم. ولی خب حس می‌کنم تازه اومدم دانشگاه! و حس می‌کنم امروز روز سوم دانشگاست، چون از شنبه این هفته ست که دارم میام آزمایشگاه برای انجام پایان‌نامه ام. اوریانا فالاچی می‌گه "وقتی به هدف می‌رسی احساس پوچی می‌کنی، پس باید یه هدف جدید برای خودت بریزی" من هم از مهر پارسال تا مهر امسال (یعنی ترم 3 و 4) چون بدونِ پِلَن بو
دیشب خواب محمدسالار رو می‌دیدم. ریش داشت، با همون نگاه همیشگی‌اش.
چند روز پیش که برای همکاری مقاله بهش پیام زدم دیر جواب داد و پیام واتس‌اپم رو سین نکرد. انگار که حالش بده، حالش خوب نیست. ...می‌خواستم امروز بهش پیام بزنم و بگم اگه دوستی نداری که باهاش درد دل کنی، من هستم. ولی خب، یه نگاهی به خودم و خونه‌مون انداختم، منصرف شدم.
پیام  فرستاده واسه همیشه  داره میره ،  میره  جایی که آسمونش  وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره  جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت ...
خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات 
 به دَرَک  ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی ...
ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.
دلم گرفته:(  
یادداشت شماره ۱۱
امروز با معلم پژوهشمون قرار داشتم ر اینکه بخوام مکاسیستم درس بدم و این حرفا
کلی کار کردیم و صحبت و اینجور چیزا گفت خیلی دوس دارم معلم وایسی و میدونم که میتونی
ولی میدونی مشکل چیه؟
گفتم چی؟
گفت چهرت :|
خیلی بچه میزنی D:
اولشم رفتم تو فکر کردن یه بچه 14-15 ساله م D:
خلاصه که یه فرصت یه هفته ای خواستم فکر کنم ببینم چه میشه کرد
من عاشق شب‌های بلند پاییز و سرمای نشاط آورش هستم.می‌تونم ساعت‌ها در سکوت شب غرق بشم و کتاب بخونم. در حالی که لیوان چایی کنارمه و سرمای خونه اجازه می‌ده بخار داغش بیشتر خودنمایی کنه، پاهامو میبرم زیرپتو و کتابمو باز میکنم. بعد از مدت‌ها که آشفتگی ذهنی اجازه نمی‌داد با عشق کتاب بخونم امروز با خیالی راحت و قلبی مطمئن شروع کردم به خوندن کتاب جزءاز کل.دلم برای کتاب خوندن بدون حواس پرتی و فکرهای مزاحم تنگ شده بود. نه که این چند وقت کتاب نخونم،‌
چند بار باید یک اتفاق به شکل های متعدد در زمان های مختلف رخ بده تا من بفهمم جای درستی نیستم. امروز با یک ماه پیش حالم فرق داره همه ی یک ماهه گذشته تلخ گذشته. هرشبی که به خواب رفتم امید داشتم صبح بیدار شم و بگم چه خوابی بود خداروشکر که خواب بود... دریغ! امان از نشونه ها... هر بار خواستم نادیده بگیرمشون چنان قد کشیدن وسط زندگیم که من موندم و ناباوری.
می دونم باید خوب باشم خیلی خوب تا از پس این روزها هم بر بیام و یک روزی فقط یک خاطره محو ته ذهنم بمونه. م
می‌خواستم یه چیز دیگه بنویسم. یه فیلم خفن می‌خواستم معرفی کنم بهتون، اما هرچی حس و حال داشتم از تنم رفت. 
یکی از چیزایی که همیشه ازش خوشحال بودم و خدا رو شکر می‌کردم به خاطرش این بود که دندونام چندین ساله که مشکلی نداشتن. شیش هفت سال پیش، همه تابستون رو توی دندون‌پزشکی سر کردم و همه مشکلاتو حل کردیم تموم شد رفت. 
امروز پا شدیم بریم مدرسه ثبت‌نام کنیم و از اون طرف هم رفتیم دندون‌پزشکی. یه دندون اضافی داره در میاد. دندون عقلم نیست، داره بالای
ساعت نه رسیدم و فردا صبحش می‌خواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و می‌خواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
امروز خواستم برای امتحان دوشنبه شروع کنم
هرچندکه فردا هم وقت هست ولی حقیقتا این ترم دیگه حوصله ی اعتراض زدن و پیاده روی تا دفتر استاد رو ندارم
یه فکر خوب به سرم زد!
ساعت مچی قدیمیم رو بستم به دستم تا حواسم باشه وقت استراحت بین مطالعه م بیشتر از چندساعت نشه
آخر شبی متوجه شدم بند ساعتم باز شده و یه جایی افتاده
شروع بدی نبود، ولی فردا مجبورم کل کتاب فارماکولوژی کاتزونگ رو بخونم
✨﷽✨ ✍روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
قدر 4 چیز را پیش از
کل امروز رو سر درد داشتم و چندین مدل قرص خوردم. تمام بدنم داره میشکنه و دهنم بدمزه ست. بیش از ده دقیقه که به مونیتور خیره میشم سر گیجه و ... .
نمی دونم آنفولانزائه یا فشار یا چی!
حالا بهرحال تو حال مرگ هم باشم باید برم امتحانو بدم. فردا شب میرم تهران.
 
+ اینجا بهتر شد؟ از آقای موسوی خواستم بهم یاد بده که فونت را چطور بزرگ کنم. چون جدا برای منم ریز بود و چشمام اذیت میشد.
 
سلام 
امروز که می خواستم با انرژی شروع به نوشتن کنم ، از خودم پرسیدم مخاطبان من چه موضوعی رو بیشتر دوست دارند ؟ 
راستش امروز موضوعات متنوعی  برای نوشتن داشتم ولی برام مهم بودن   شما بلاگر های محترم و مخاطبان عزیزم در قسمت نظر ، مشخص کنند ، می خواهند این وبلاگ در مورد چه موضوع گیاهی بنویسد . 
همچنین اگر نظری در مورد بهتر شدن این وبلاگ یا انتقادی دارید با گرمی استقبال می کنم . 
بدن‌درد. آبریزش بینی. خستگی. کرخت بودن. سستی. بی‌انگیزگی. پس از برگشتن از تبریز با این‌ها دست و پنجه نرم کردم. حتی میل نداشتم که برای خودم غذا بپزم. چند روزی‌ست که از خانه بیرون نرفته‌ام. قرص ال‌دی کار خودش را کرده. بعد از شنیدن خبر گران شدن بنزین دچار فروپاشی روانی شدم. امروز کمی نقاشی کشیدم و نشستم پای تماشای سریال. بعد از ظهر خوابیدم. وقتی که بیدار شدم اینترنتم قطع بود. هنوز وای‌فای نگرفته‌ام و چه کسی می‌داند که اینترنت گوشی چه زمانی وصل
دستشو محکم گرفتم، گفتم بدوویم؟! گفت تو دیوونه ای! گفتم عه نمیدونستی خدا عاشق دیوونه هاست!؟ چند دقیقه بعد صدای خندمون بود که آسمون رو به رقص در آورد، نم نم بارون آروم سُر میخورد رو صورتمون، قلبم از هیجان تند تند می تپید، دلم میخواست اون لحظه، زمان متوقف شه و قاب خنده های از ته دلمون رو نگه دارم، چه قاب جذابی! :)
من نباتم، این خواستِ من بود که دنیا رو از زاویه ی دیگه ای ببینم، من در کنار خدا و اغلب در آغوشش زندگی میکنم، ایمان دارم برام عشق و خیر میخ
 
چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟
مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را شانس می‌خوانند، ده سال قبل شروع شد. می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سایرین از آن محروم می‌مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده دیگر بدشانس هستند؟
آگهی‌هایی در روزنامه‌های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس ب
Puzzle
Bebinim Hamo
#Puzzle
دوباره بارون میاد آروم میکوبه 
روی شیشه دلم روم نمیشه
رد پاهات مث زخمی که میمونه 
تا همیشه دلم آروم نمیشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد 
یه نفر رفت و یکی دوباره تنها شد
اونکه که عشقم بود پشتم بهش گرم بود 
یخ زده قلبم واسه اونکه سرش گرم بود
هی یه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته میگفتی ببینیم همو کی بگو کی ...
هی یه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته
روزی حاکمی به وزیرش گفت:امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت:یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"  
قدر 4 چیز را پیش از از دست
یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به «نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی
بسم الله
هنوز آثار شوک وارده محسوسه
دست و کتف چپم به شدت درد میکنه
امروز به علت عدم مسئولیت پذیری یک شخص خودم رفتم آمارو ازش بگیرم
در راه برگشت یه سرعت گیر بود دیر دیدمش یه دفه ترمز زدم 
یه صدایی شنیدم ولی اهمیت ندادم
دیدم چند نفر دارن داد میزنن و یه آقایی میدوه
ترسیدم خواستم نایستم ولی گفتم شاید زدم به چیزی
آقاهه رسید گفت چیزی گم نکردید؟
گفتم نه
گفت مطمعنید
گفتم بله
گوشیم دستش بود!!گرفتم
خیلی تعجب کردم که چجوری از ماشین افتاده!!
هی داشت سیم جی
امروز، داشتم می مُردم. اما تو نبودی. 
امروز، همون طور که صدای بوق ممتد از توی سرم قطع نمی شد و آدم ها، فقط سایه های سیال و سیاهی بودند که جلوی نور رو گرفته بودند، دنبال تو می گشتم؛ می خواستم بلند شم و پیدات کنم و بهت بگم که خوبم، که نگرانم نباش، اما یادم میومد که تو نیستی، که نمی دونی افتادم روی زمین و دست هام، پاهام، سرم، کمر و شکمم ورم کرده و تک به تک، دارن خاموش می شن. تو نبودی که بخوام به خاطر تو، بلند شم. نبودی و این نبودنت فقط، دلسرد ترم کرد.
چند خط سکوت و چند صفحه‌ی سفید می‌گذارم بماند برای این شب‌ها که دیگر هیچ چیز از خدا نمی‌خواهم.
می‌گذارم بماند تا روز حسابش، نشانش بدهم و بگویم ببین! هیچ چیز از تو دیگر نخواستم. آخر مگر چندبار باید خواست؟ چند بار باید نشود تا دیگری امیدی به شدن نداشته باشی؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر می‌ورزم!
امیدم را از تو برداشته‌ام. دیگر هیچ شدنی نمی‌خواهم! دیگر نمی‌خواهم به خواسته‌هایم رسیدگی کنی. بگذار همه چیز همین‌گونه پیش برود. 
من دیگر امیدی ندارم
امروز 
جایی که هستم
آرزویم بود
و
شاید آرزوی خیلی ها باشه
اللهُ اعلم... 
اما خسته شدم از بلا تکلیفی
چه می شه آخرش 
کدام پلن زندگیم رو اجرا باید بکنم
یادم می آد اولین بار که کربلا رفتم... از حضرت خواستم سرو سامون زندگیم دست خودش باشه و دلم به این فرجام خوشه... 
 
چه کنم که دلم گرفته 
از این پایان نامه پاگیر 
تمام زندگیمو تحت شعاع قرار داده 
امیدوارم زودتر تمومش کنم
در قفس دستانم، پرندگانی زنده‌اند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.
من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند. 
من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمی‌داند با دست هایش چه کند".
من می‌نویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های ش
امروز آخرین روز از زندگی قبلیمیه. گفتم قبلی، چون خیلی زودتر از زمانش، کنار گذاشتمش. همین الان برام قبلی محسوب میشه گرچه هنوز کسی نمی دونه. ولی فردا روز بزرگیه. فردا دیگه لازم نیست امید مسخره ای که هنوز اون ته مه ها چشمک می زنه رو نادیده بگیرم. نه دیگه فردا هیچ کس نادیده ام نمی گیره. فردا صبح همه خواهد فهمید من دیگه اون آدم قبلی نیستم، که من دیگه آدم نیستم. فقط ترکیبی از صبر و رنج و تنهایی ام. اون قدر دووم میارم که این سه تا می تونن کنار هم باشن، بد
دیروز خنجر کلی التماس کرد که باهاش برم آش یا سیب.خب آش انتخاب کردم در حالیکه ناهار یه ظرف پر خورشت بامیه داشتم!بازم جای همیشگی و بازم شله قلمکار....
تو راه خونه هم کمی....
وقتی می خواستم سوار شم دیدم دست چپشو گرفته .فکر کردم داره سکته می کنه.بهش زنگ زدم گفت خوبم!رفتم خونه و  تا یه ساعت خبری ازش نبود!بعدش گفت حالش بد شده و با آژانس رفته خونه.دوستش میاد دنبالش و میرن کلاس...
از اون طرف بابا هوس قرمه کرده بود .به یاد اسبق!دو پرس گرفتیم و خوردیم!بعدش پدر گ
می‌خواستم بنویسم برات. کلی چیز نوشتم تو ذهنم، یه عالمه. الان یادم نیست، باورت می‌شه؟ وضع حافظه‌م روز‌به‌روز داره اسفناک‌تر می‌شه. هی همه‌چی رو یادم می‌ره، یواش‌یواش دارم می‌ترسم. عادی نیست این حجم از فراموشی، هست؟
می‌خواستم بنویسم که عاشق علوم فنونم، عاشق عروض و قافیه. می‌دونستی قافیه‌ای که با "ی" تموم بشه غلطه؟ من نمی‌دونستم. این چند روز اقتصاد رو پرت کردم اون‌ور و فقط علوم فنون خوندم. 
می‌خواستم بنویسم که اون شب وقتی عین از فافا
عنوان خیلی پیچیده تر اون چارتا کارکتر هست... درکل خواستم بگم فکرش رو نمی‌کردم روزی بیاد که "زمان" کم بیارم! یعنی میخوام بگم کار امروز رو به فردا نمی‌ندازم، کار امروز می‌مونه برا فردا... الآن برام بیست و چهار ساعت کمه! 
یروز دنبال این بودم که با یچیزی زمان خالیم رو پر کنم، الان دنبال یه میانبر برای باز کردن زمان خالی هستم... هر روز که به این بیست و اندی اضافه میشه می‌بینی هی از خودت خود می‌سازی و هی از خودت دور میشی!
وقتی طلیسچی تو این آهنگ میگفت «خواستی کم باش ولی باش» با خودم میگفتم این آویزون بودنه یکی از طرفین به اون یکی جفتشونو بیچاره میکنه...
امروز از مدرسه اومدم کیفمو شوت کردم کنج اتاق خواستم برم یه دوش بگیرم گفتم یه نیگا بندازم به گوشیم دیدم sms دارم
وا کردم دیدم نوشته :«خواستی کم باش ولی باش»
اصلا کل خستگیام پر کشید و رفت :)))
+انصافا دوش آب سرد اصلا به زندگی جانی دوباره میبخشه
امروز رفتم اداره و نامه‌ای که می‌خواستم رو بهم ندادن حتی جی پی اس نیاوردن دفتر چون بهشون گفتم سابقه ندارم 
دیروز که رفته بودم با خانومه طرح رفاقت ریختم و بهم گفت برو نامه فیک بگیر توش مبهم بنویسن که خیالشون بابت بیمه و اینا راحت باشه ،بیا من کارت رو راه میندازم ...فردا همه چی اوکی شه 
بعد بیاین بگین صادق باشن فلان ،نمیشه....سیستم پَسِت می‌زنه .می‌کوبه و از نو می‌سازتت ،ریاکار می‌سازتت .
کتاب سیب ها از دامنم ریختهانیه محب زادگان

می خواستم باغم هم آغوشی تبر باشدهم با تبر باشد و هم دور از خطر باشدمی خواستم خالی شوم از اجتماعی سرددنیا فقط دستان گرم یک نفر باشدبشمار خنجرهای پشتم را که می خواهمدنیای اعدادت کمی گسترده تر باشد
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
امروز دلم تنگ استبرای روزهایی که نیامده‌اندو من هر روزبه خودم وعده دادمشانامروز دلم تنگ استتنگ تر از تُنگ ماهیکه هر چه می‌رودسر جای اول استامروز بیشتر از هر زماندلم تنگ است و زمانناجوانمرادنه تیغ می‌زندبر تُنگ تنهایی منامروز دلم تنگ است ...[یوسف رجبی]
تو می‌شنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.
نیمه‌ی شعبانه..می‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواسته‌ی
بیست ساله شده امبیست سالی که پر بود از نشیب و فراز، پر بود از امید و نا امیدی، پر بود از اشک و لبخند.غم و غصه هایش گاه از صبر من بیشتر بود ، آن قدر که زبان به شکوه گشودم و یقه ی خدا را گرفتم اما آرام که می شدم از او می خواستم که آغوشش را برایم باز کند و او بی منت مرا بغل می گرفت و برایم لالایی می خواند تا خوابم ببرد.قصه ی غم ها را کوتاه می کنم ، امروز روز تولد بیست سالگی من است ، روزی که همیشه منتظرش بودم و برایش هزاران نقشه کشیده بودم، با خود عهد کرد
 
پویا بیاتی خواستم بگم
دانلود آهنگ جدید پویا بیاتی به نام خواستم بگم
Pouya Bayati - Khaastam Begam
ترانه : پویا بیاتی و علی سلیمانی ؛ موزیک : میلاد اقدسی ؛ تنظیم : امید سلیمانی
+ متن ترانه خواستم بگم از پویا بیاتی
به درد رفتنت قسم / که استخونمو گرفت
همین که خواستی بری / غمت امونمو گرفت
 

ادامه مطلب
نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود
شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(
این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد
بابای قصه هایم، سلام.بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛آخر جای تو روی شانه های م
از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی می‌خوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط می‌ذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیه‌ی مغز.از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعه‌ایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست می‌ذارم، اشاره‌ای هم به این موضوع بکنم.
بیست ساله شده امبیست سالی که پر بود از نشیب و فراز، پر بود از امید و نا امیدی، پر بود از اشک و لبخند.غم و غصه هایش گاه از صبر من بیشتر بود ، آن قدر که زبان به شکوه گشودم و یقه ی خدا را گرفتم اما آرام که می شدم از او می خواستم که آغوشش را برایم باز کند و او بی منت مرا بغل می گرفت و برایم لالایی می خواند تا خوابم ببرد.قصه ی غم ها را کوتاه می کنم ، امروز روز تولد بیست سالگی من است ، روزی که همیشه منتظرش بودم و برایش هزاران نقشه کشیده بودم، با خود عهد کرد
سلام
امروز که دیدم دوباره دارن صندلیا رو می‌چینن تو طبقات (بله من باز دانشگاه بودم :دی)، یادم افتاد فردا کنکوره! بعد یاد کنکوری‌های اینجا افتادم که ماشالا تعدادشونم زیاده :)) یه عکس گرفتم می‌خواستم بذارم که با فضای جلسه آشنا شید مثلا :دی ولی فکر کردم خب که چی :))
بچه‌ها برا همه‌تون آرزوی موفقیت می‌کنم. دعا می‌کنم حالتون امشب و فردا (یا فرداشب و پس‌فردا) قبل کنکور، سر جلسه و بعدش خوب باشه و ایشالا نتیجه‌ی زحمتاتونو بگیرین ^_^ 
 
راستی ولادت ح
آخرای سوم راهنمایی که بودم با نسیم قرار گذاشتیم که یه وبلاگی بزنیم و یه سری بخش‌ها داشته باشه و یه سری مطالب بنویسیم توش. یه روزی بعد نماز صبح نشستم یه مطلبی نوشتم و خیلی خوب دراومد. از اون به بعد هر وقت می‌خواستم چیزی بنویسم و هی خوب نمی‌شد می‌ذاشتمش صبح‌ها بعد نماز می‌نوشتمش و خوب می‌شد.امروز صبح اتفاقی نوشتنم اومد. این بود که پست قبلی خیلی حماسی و پر از ناله شد. :)) در حالت عادی شاید انقدر ناله نداشته باشم برای کردن. عذرخواهی می‌کنم خلاص
امروز 5نخ سیگار کشیدم، 2نخ وینستون لایت، 3نخ xs.
خودمو دوست ندارم. رفتارم باعث آزار بقیه میشه. ولی کاریش نمیشه کرد. باید همونجوری که هستم خودم رو قبول کنم.
امشب شام غریبان بود. خواستم برم و با اونچیزیکه اسمش رو گذاشتم نمیتونم روبه رو شم. اما نتونستم. اون از من قویتر بود. از من قویتر بود و من بجای مقابله تصمیم گرفتم عقب نشینی کنم تا بتونه پیروز میدان بشه. من نای جنگیدن باهاش رو نداشتم. ترجیح دادم بازم اون برنده شه، و شد. باز برنده شد.
پست موقت چند روز پیشم رو یادتونه؟ ده تا کار قبل از مرگ. آخرش نوشته بودم:
«کلا موضوع جالبی بودش این، مخصوصا که زمان چقدر تغییرش می‌ده. برام فوق العاده جالبه که اگه چند ماه پیش بود، دیگه به بعضیاشون فکر نمی‌کردم اون‌قدرا. مثلا شغل رویاییم این نبود، یا جای دنجی که می‌خواستم کاملا متفاوت بود، یا مثلا به احساساتم این‌قدر فکر نمی‌کردم، اصلا لازم نبود فکر کنم. دوست دارم سال بعد و سال‌های بعد هم بیام بخونمش و بهش فکر کنم.»
خب، خواستم بیام از نوس
 
میگن خانوما ناز دارند
نازشونَم می خریم
افتخار هم می کنیم به این کارِمون
چه داد و ستدی پر سود تر از خریدن نازِ تو خواهرِ گُلَم
ارزشِ داشتنِ قلبِ تو جونِ منه نه نازخریدنِ من
 
دیروز که کارم غلط بود و یه اتفاق بود و شرمنده ام که نگرانت کردم و جوابت رو ندادم (هرچند دروغِت نگم، یه کم دلم خنک شد که منتظر بودی چون من خیییییییلی وقت ها منتظرتم و تو حتی متوجه نمی شی چون من چیزی نمی گم)
 
ولی امروز راستش من برای اولین و آخرین بار خواستم کمی توقع کنم برات
بعضی وقتا دلم میخاد فقط چارشنبه بشه و خودمو برسونم خونه و زار زار گریه کنم
مث امروز که خسته بودم و نا امید و دلشکسته
اما وقتی میرسم خونه نمیتونم گریه کنم. نمیخام مامانم بفهمه چقدر ضعیف و الکی ام
بعد میام اینجا مطلب جدیدو باز میکنم و هی میخام حرف بزنم اما همون موقع مغزم خالی خالی میشه
خدایا یادته اولش چی خواستم ازت؟ یه اتفاقی بزار تو زندگیم ک تموم شه این بی خاصیتی و بی شوقی
خواستم بنویسم  الان که بهار شده، حال دل خودت را خوب کن بی‌خیالِ خیلی‌ها،  خواستم بنویسم حواست باشه  بهار مثل پاییز نیست که به ظاهر یک فصل ِ اما انگار که یه سالِ ، بلکه بهار واقعا یه فصلِ،بهار خیلی زود تمام می‌شه، تا می‌تونی نفس بکش در هوای بهار  حتی با وجود این روزهای خود قرنطینگیدلگیر خوبی‌های بی‌جوابت هم نباش ،تو بخاطر دل خودت مهربان باش ، تو وقتی خوب باشی روزی آدمها دلتنگ خوب بودنت میشن و فراموشت نمیکنن ،مطمئن باش ،خوبی فراموش نم
خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما
تو حال و هوای اینروزای خودم بودم یهو چشمم خورد به  تاریخ گوشه  صفحه راست موبایل ، امروز یازدهمِ ...
امروز تولدشه ،تولد فرشته آسمونی من ،امروز میدونم  قلب مادرانه اش  دلتنگ اون چشمهای آبی میشه.  نمیدونم چکاری کنم که  دلتنگی امروز  اذیتش نکنه؟! 
+یادداشت شماره ۴۵
امروز دوشنبه ۲۷ آبان.  دو روزه مدارس اصفهان تعطیله . نت قطع بوده و دسترسی به شبکه های اجتماعی نداریم . الان دیدم این وبلاگ باز میشه.  حتی نمی تونیم ایمیل بزنیم . می خواستم به دوستام خبر بدم . به سارا و زینب بگم که دسترسی به نت نداریم و از همه جا بی خبریم و برگشتیم به دوران ماقبل تاریخ! به دورانی که نت و شبکه های اجتماعی نبود . دیشب بارون اومد . شهرهای اطراف برف اومده . شهر نا امن شده . امروز صبح رفتیم کمی خرید مایحتاج خونه . شرایط معلوم نیست چی میشه. 
سلام
امروز صبح اولین شیفتم بود.شغل پرستاری مسئولیت خیلی سنگینیه.تو آی سی یو کلا دو تا مریض به هر پرستار می دن ولی همه ی کارهای همون دو تا مریض رو پرستار باید انجام بده.
گزارش های پرستاری بخش آی سی یو هم خیلی طولانیه.امروز پرستار هر کاری که انجام می داد بعدش گزارش رو می نوشت.کلا سر پا بود.
چهار تا از پرستارهای قبلی از بخش رفتن،  به جای اون چهار نفر من با یکی از هم کلاسی هامون رفتیم این بخش.۲ نفر به ازای ۴ نفر
یعنی اگه بخوان برای من و دوستم شیفت بذا
حقیقتا امروز برای اولین بار احساس عذاب وجدان کردم و از کسی ک پشتش غیبت کرده بودم معذرت خواستم،توی واتساپ هنوز سین نکرده و من کلیییی دارم میترسماز اینکه نکنه معذرت نخاستن بهتر باشه از خواستن از اینکه نکنه بد درموردم فکر کنه از اینکه نکنه در حالت بینظری درمورد من بودم و با اینکار در نظرش من ادم کلا همیشه غیبت کنی بنظر بیامکلا حالم از اینکه دستمو زدم رو سند خیلی بدهکاش دستم خشک میشه سند نمیزدم:/
امروز دوباره وقت رفتنته 
نمیدونم چرا همیشه این موقع ها دلم میگیره
درسته تو یه شهر تو فاصله ۲۰۰یا۳۰۰کیلومتری هم باشیم نمیبینیم همو تو شهر دیگه ام باشیم باز همو نمیبینیم 
ولی حال من خیییلی فرق میکنه....
چی میگم خودمم نمیفهمم
حالا هرچی
مواظب خودت باش....

خیلی خواستم بفرستم
ولی دیگه نه بسه دیگه
چقدر میخوای بفهمونی که خسته شدی و من خودمو بزنم به نفهمی
بسه واقعا
خوش باشی
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشیاز محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش…امروز هر چقدر دلها را شاد کنی، کسی به تو خرده نمی‌گیره پس شادی بخش باش…امروز هر چقدر نفس بکشی، جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه.پس از اعماق وجودت نفس بکش…امروز هر چقدر آرزو کنی، چشمه‌ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن…امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشهپس صدایش کن…او منتظر توستمنتظر آرزوهایت،خنده‌هایت،گریه‌هایتستاره شمردن‌هایت…و…عاشق بودن
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
نمی دونم صدام میاد یا نه ولی خواستم بگم اینجا خیلی خوبه.مخصوصا این آپشن پیام کوتاهش برای یکی مثل من که تمام دار و ندارش خلاصه شده تو یه گوشی نوکیا دوازده دو صفر و یه لبتاب و چند تا سر رسید و کتاب ، خیلی خوبه.یکی که تو جَمعه ، تو خونه شه ولی کولی وار و تنها زندگی می کنه. خواستم خاطره بازی کرده باشم.به یاد بوغ های مودم دیلاپ ، یاهو ، بلاگفا ، فیسبوک ، بازی فلش ، چت روم... . وبلاگا دلنشین ترن ، صمیمی ترن ، موندگارترن ، هرچند میدونم بعد دو سه روز دیگه وق
امروز با اینکه برای سومین روز پیاپی ناهارم تکراری بود (:/)، تستای فیزیکم نصفه بود و دروغ گفتم کامل زدم، با سوتی تاریخی که دادم و در سطح مدرسه به شهرت رسیدم و شرف و عفت و پاکدامنیم نابود شد، با اینکه نیلی نیومده بود، با اینکه تا 4 و ربع مدرسه بودم، یه ربع زیر بارون وایسادم، با اینکه برا صبا و سردرداش غصه خوردم و با اینکه معلم فیزیک برا من یه درصد فضایی برا ازمون بعدی در نظر گرفته که هرگز با درصد دلربای قبلیم بهش نمیرسم روز خوبی بود :))))
+ امروز به مع
امروز نرفتم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برای امتحان هفته بعد شروع به درس خوندن کنم. نکته خیلی عجیب اینه که یه مدت طولانیه که جز برای دانشگاه رفتن، به قصد درس خوندن و کار کردن صبح زود بیدار نشدم؛ یعنی نمی‌تونستم بیدار شم و امروز برام یه روز بزرگ محسوب میشه فقط به خاطر بیدار شدن ^_^ دیشب اینستاگرام و توییتر رو غیر فعال کردم تا این عادت مسخره سر زدن به اونا رو از بین ببرم. اینستاگرام تقریبا به یه مقصد فرار کردن برای وقتایی که می‌خواستم از ز
زهرای بابا سلام
 
امروز صبح خبر از دست دادن عمو قاسم را از "ماما" شنیدم. بهت زده سکوت کردم و در خودماندم. باورم نمی شد.نمی خواستم قبول کنم.مثل لحظه ای که تو را از دست داده بودم. سریع رفتم کامپیوتر را روشن کردم و اخبار را نگاه کردم.همانی بود که نباید می بود. چطور می شد این قدر راحت"حاج قاسم" را از دست داده باشیم. باباجان دوستش داشتم مثل برادر بزرگترم،مثل عموی تو. نگاهش که می کردم مردانگی را در چهره اش می دیدم. احساس می کردم تکیه گاه من است.انگار که بر
با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
دقیقا یادم نمی آد کجا دیده بودمش، ولی یه چالش 30 روزه شرح‌حال نویسی بود که خیلی وقت بود می خواستم انجامش بدم و همه ش می گفتم از شنبه. :دی تقریبا یادم رفته بود دیگه. امروز داشتم فولدرهامو مرتب می کردم که دیدمش تو یکی از وردام. دیدم بیکارم و موضوع هم که ندارم بنویسم، بشینم اینو شروع کنم حداقل یه کاری انجام بدم. :دی
اگه شما هم دوست دارید شروع کنید، بگید بهم که بفرستم واستون سی روزشو. :)
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها