نتایج جستجو برای عبارت :

تا الان هر خواستگاری اومده، یا به دل من ننشسته یا به دل خانواده م

سلام به همه کاربران محترم خانواده برتر و تمام کسانی که این پست و میخونن
یکی دو سالی هست که توی خانواده برتر هستم با نام کاربری zahra.khanom ، من دختری هستم مذهبی و چادری که ۱۹ سالمه و چند وقت دیگه میرم تو بیست سال، چهره م اون طوری که بقیه میگن خوب و جذابه، قدم هم متوسط، هیکلم هم وخوب و پر، (البته با باشگاه رفتن ساختمش! ، عینکی و دانشجو هستم.
چند وقتی هس که خیلی ذهنم درگیر خاستگار و خاستگاری شده، شاید بخندید ولی تا حالا واسه ازدواج کردن، تفریبأ خیلی ن
الان دیگه صدای پشتیبان خانم مریم ز درآومد که چرا بازرگانی خانم ستاره کاف که اومده کمک پشتیبانی بعنوان رئیس پشتیبانی هیچ کاری نمیکنه ویاد نمیگیره !!!! یعنی بازرگانی خانم ستاره کاف اومده کمک پشتیبانی همه ش تا تلفن ش حرف میزنه و هیچ چیزی بلد نیست از کارهای پشتیبانی !!!!
امروز رفتم پیش استاد !
همزمان با یکی از اساتید رشته ادبیات هم صحبتی داشتم که ایشون به حرمت سه واحدی ترم یک و شعرهای تو حافظه من و کنفرانس هایی که واسه همون درس سه واحدی ارائه کردم رومو زمین ننداختن و گفتن برم پیششون !
از دور دیدم استاد نشستن و برگه من رو به روشونه و چشم ازش برنمیدارن !هنوز رو صندلی ننشسته بودم که گفت خانوم فلانی بالاخره اومدی؟ بیا این کلید سوالا و این برگت !و من فقط داشتم میرفتم تو زمین !
که این قوانین خاص از کجاااااااا اومده؟؟؟
روزهای سخت و پرچالشی و میگذرونم...خیلی سخت... از همه بدتر، دوری از خانواده اذیتم می‌کنه....این چند روز هی اشکم در اومده و میاد... فقط کافیه کسی بهم چیزی بگه.... دیروز صبح که بالشم خیس بود... الان هم در مرز خیس شدنه... ولی خودمو به زور نگه داشتم گریه نکنم...
ولی می‌دونی، شاید امتحانه باید خودمو محکم کنم... خیلی محکم... 
*حال خوب این روزهام فقط خداست... خدای مهربون و بزرگ که با فکر کردن بهش آروم میشم... 
ولی از یه چیزی هم میترسم... از اینکه این گریه هام ناشکری ب
سلام وقت تون بخیر
من دی 95 یه سوال مطرح کردم و بعد از اون تا امروز متاسفانه به خانواده برتر سر نزدم و هیچ سوال دیگه ای نپرسیدم، آخه سوال نداشتم! و اون موقع خیلی از عزیزان اومدن و راهنمایی های مفیدی کردن که الان بعد از 3 سال هنوز هم دعاگوی این عزیزان هستم.
الان رفتم صفحه ی سوالم رو به سختی پیدا کردم و اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که اون عزیزان هنوزم در سایت فعال هستند؟ 
من همونی ام که اون موقع 20 ساله بودم و دانشجوی یه شهر غریب با خانواده ای
سلام
میشه بگید اولین بار که تو دانشگاه درسی رو افتادید چطور با خانواده تون مطرح کردید؟
میدونم سوالم مسخره است، ولی به هر حال این مشکل الان برای من پیش اومده. دخترم و ۱۸ ساله. تو یکی از دانشگاه های دولتی خوب شهر خودمون درس می خونم. دو سال کنکور دادم. مدرسه خاص بودم. همیشه نمره هام عالی بوده. خانواده م عمرا انتظار همچین چیزی رو ندارن.
نمره یه درس مهم سه واحدی زیر ده!!!، ترم اولم، البته بیشتر بچه های کلاس مون اون درس رو افتادن. اون هایی هم که پاس شدن
چند روز نبودم پس سلام علیکم :)میان ترم داشتم هنوزم ادامه داره پروژه داشتم هنوزم ادامه داره__________________________نیمه شعبانه راستیییی عیدتون مبارک ؛)__________________________الان کلاس دانش خانواده دارم ولی یه آقایی اومده داره درباره ی تیپ شخصیتی و این چیز میزا حرف میزنه یه سری حرفاش عالیه یه سریش چرته@_@ بهترینش که من عاشقشم اینه که خیلی گوش بده خیلی دقت کن و با دقت ببین ولی کم حرف بزن
با سلام
یکی از دوستام خانمی بیست و خورده ای است که چند سال پیش بعد از چند ماه عقد با آقایی به خاطر یک سری دلایل جدا شده. به تازگی براش خواستگاری اومده که قبلا سابقه عقد نداشته.
این دوستم هم تو جلسه دوم به آقا گفته که قبلا عقد بسته بوده و الان شناسنامه اش پاکه و از ایشون خواسته این مطلب رو به خانواده شون هم بگن. اون آقا هم گفته برام مهم نیست و لازم نیست به خانواده ام هم بگم.
ولی دوستم اصرار کرده که حتما بگید به خانواده چون دوست ندارم زندگی با دروغ
از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوستناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم
در سینه‌ام آویخته دستی قفسی راتا حبس نفس‌های خودم را بشمارم
از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس ‌از توحتی ننشسته‌ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روزروزی که تو را نیز به دریا بسپارم
امروز زنگ زدم ب آبجی گفت طبقه بالا نشسته،دختر عمه مامانم سرزده اومده بود و برا اینکه نمی‌خواد تا ورم بینیش نخوابیده کسی ببینتش ،رفته بالا 
بهش گفتم قرص جوشان ویتامین سی و امگا سه بخر 
بعد با خودم فکر کردم ،الان من باید اینا رو براش می‌خریدم نه این‌ک بهش بکم بخر و بخور برات خوبه 
الان عذاب وجدان گرفتم ..از طرفی ته حسابم بیت تومن بیشتر نیس و یه ماه دیگه حقوق می‌گیرم
:\
یه رای گیری تو کلاسمون برگزار شد
کل کلاس موافقش بودن
بعد من و ف دیشب واسه خنده و از سر بیکاری
رفتیم رای مخالف دادیم
میخواستیم امشبم پسش بگیریما
بعد الان نماینده مون که خیلیم باهاش رو دروایسی داریم
اومده باهامون مذاکره
که رای مونو پس بگیریم و موافق شیم چون اجرا شدنش به امضای تک تک بچه ها نیاز داره
الان ما هم مجبوریم الکی ادای مخالفایی که به احترام نماینده موافق شدن در بیاریم‍♀️‍♀️‍♀️
هیچوقت دلم نمیخواست که ادم خاصی باشم چون خاص بودن مسولیت ادم رو زیاد میکنه و دیگه نمیتونی ادم عادی باشی 
چیزی که در مورد من پیش اومده اینه که خیلی ها فکر میکنن چون  ادم قوی هستم الان نباید نا امید بشم نباید از زندگی ببرم نباید به مرگ فکر کنم 
من هیچوقت دلم نمیخواست اونی باشم که تو ذهن شماهاست وقتی سرطان باعث شد مجبور باشم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب کنم من برای زنده موندن جنگیدم  چون انگیزه ای بنام خانواده داشتم
ده ساله بودم که مامان واقعیم
این ترم دوشنبه‌هام با اختلاف پرکارترین و جذاب‌ترین روز هفته منه درسته که تارزان هر روز هست و همه کلاسامون با همه جز کلاسای یکشنبه اون و پنجشنبه من ولی واقعا دوشنبه‌ها با همه جسد شدنش یه چیز دیگه است حتی با اینکه مسخره‌ترین درس‌ها رو باید یاد بگیریم ‌‌‌(منهای آز بیو) خلاصه که الان یک خسته خندونم که هی به کلیپ ١٣ دقیقه تو ماشین‌مون و سعی و تلاش ما دو تا برای باز کردن بطری آب و موفق نشدن‌مون فکر میکنم و ریسه میرم و بعد یادم میاد که لعنتی اس
یاد گذشته هااااااا که میافتم .... البته افتادم الان 
تو این آینده ای که الان هستم ....
با خودم میگم خیلیا خیلی الکی مثلن عاشق شدن .....
عاشق تو ...
عاشق بغل دستیمون...
عاشق خانواده و فامیل و که و که....
و حتی همین اطرافیانمون پیش اومده که دیدیم الکی مثلن عاشق شدن....
 
خیلی از این الکیا الان واسه همین بعضیا خنده داره ....
من عاشق اون دلیلای خنده دار مثلن عاشقیشونم....
 
عاشقی .... به به .... زیباترین وصف دنیا .....
حسی که ،وجودی که با هیییییییییچ حس مبتذلی محاله که
امروز که دیدم حالم خوب شده،
دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.
چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.
خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.
الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!
خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درج
در این مطلب یکی از مخاطبین نوشتن این مومنین غریب مثل پیامبر هستن توی اون خانواده...از اون روز تا حالا این حرف توی ذهنمه...
واقعیت همینه... یکی از کارکردهای پیامبران این بود که اعمال و رفتارشون و گفتارشون برای امتشون حجت بود...
آیا ما اونقدری رشد کردیم که برای اقواممون حجت باشیم؟
یکی از سخت ترین تبلیغات دین و حقیقت ، تبلیغ در خانواده و اقوام هست... نمیدونم چقدر به این مسئله توجه کردید... گویا طبرسی در تفسیر مجمع البیان میگه: حکمت اینکه سوره توحید ب
دانلود آهنگ شاد جدید مهدی شکوهی یارم اومده
دانلود موزیک جذاب و زیبای یارم اومده جونمو اومده با صدای خواننده ایرانی مهدی شکوهی از وبلاگ بلاگ تونز اماده شنیدن و دانلود است این موسیقی دلنشین در تاریخ 24 ابان ماه 98 منتشر شده است

ادامه مطلب
اجرای ارکستر متروکه فعلا متوقف شده و منی که از همه بیشتر خواهان لغو شدن این نمایش بودم الان بی‌حس نشستم یه گوشه. زحمت زیادی کشیده شد براش. حیف بود.
دو روزی میشه که مهدی اومده. دیشب صالح و ملی و سجادم بودن. دلم بسیار برای الهه تنگ شده. همزمانی برگشتن بچه‌ها و بازارچه ارتوان باعث شد دلتنگی غریبی رو حس کنم.
کاغذ کادو و نخی که گرفته بودم بی‌استفاده افتادن گوشه‌ی اتاق.

پ.ن همین الان مکالمه‌ی تلفنیم با مهدی تموم شد.
وقتی دیدم که پست «نقطه ی عطف» یک تیک منفی خورده، بسیار ذوق زده شدم! می دانی چرا؟ آخر وقتی که پای یک پست تیک منفی میخورد، به این معناست که یک نفر واقعی و نه فیک و مجازی، صادقانه پست تو را خوانده و روی آن ایستاده و اندیشیده؛ هرچند به دلش ننشسته.
 
+ ای کسی که به پست «نقطه ی عطف» من منفی زدی، دمت گرم! چشم! از این به بعد، سعی می کنم تا بهتر و صادق تر بنویسم... 
امروز توی ایستگام منتظر بودیم مترو بیاد...یهو یه علی آقایی اومد سمت قسمت خانوما...یه خانومی میشناختش و گفت با لیلا خانوم کار داری؟ اونم گفت اره.
خانومه داد زد لیلا خانوم. علی آقا هم که شرمش میومد بره پیش لیلا خانوم وسط اون همه ادم...همون اول جایگاه بانوان منتظر موند....
لیلا خانوم تسبیح به دست داد زد" خوب اومده برو خیالت راحت..." والله منم اگ میدیدم کسی با این همه امید اومده سمت جایگاه بانوان چیزی جز "خوب اومده" بهش نمیگفتم......
 
#ذوقش رو باید میدیدین
وقتی به اون خانواده ای که با هزار دل خوش اومده سفری خاطره انگیز برای خودش وخانوادش و بچه هاش بسازه وقتی به اون کوچولویی که باهزاران شادی عروسکشو تو بغل گرفته ودر این سیل خروشان جونشونو ازدست دادن :( خیلی دردناکه خیلی ،فکرشم عذاب آوره .خدا به بازماندگانشون صبر بده .ان شاالله که دیگه شاهد چنین اتفاقات وحشتناکی نباشیم و بقیه مسافران و هم استانی های عزیز صحیح وسلامت باشن و مصدومان و مفقود شده ها به آغوش خانواده هاشون برگردن.
جدیدا خیلی همه چی زود تموم میشه . مثلا الان ساعت ده شبه ولی بهش میخوره شیش باشه :/این وضعیت خیلی کلافه کننده س . من همیشه با زمان مشکل داشتم . البته خب زمان هیچ دوستی نداره.مثلا الان از نظرم چند وقته سنم تغییری نکرده :/ولی گویا هر نه دی سنم تغییر میکنه ://در واقع هر لحظه:/ولی من که باورم نمیشه :/ اصولا از قضیه ی شمردن بدم میاد، از بچگی بدم میومده.حس میکنم هنوز به اون زمانی که همه میگن اومده و تمومم شده نرسیدم :|نمیدونم چه مرگمه .من یه مدت طولانیه که گذر
این همه آدم فقیر چطور ازدواج میکنند؟، الان توی خانواده برتر اکثرا میگن آدم باید درآمد چهار پنج میلیونی در ماه داشته باشه، یا کار آزاد با سرمایه میلیاردی داشته باشه تا دختر و خانواده اش رضایت بدند تا بتونه ازدواج کنه، اما الان تو اکثر شهرستان ها میبینیم بعضی از مردها کلا با 20 میلیون سرمایه و کار کارگری روزمزدی که هر روز هم نیست میرند خواستگاری و خانواده دختر هم قبول شان میکنند. 
تازه خانه هم یا اجاره ای هست یا هم یک طبقه بالای خانواده شوهر. پ
سلام خدمت دوستان عزیز
تازه خانواده برتر رو پیدا کردم، چون اصلا تو این فازها نبودم و الان هم داشتم یه مطالبی راجع به ازدواج و خواستگاری سرچ میکردم که این جا رو دیدم...، چند تا از پست ها رو خوندم، کامنت ها چه خانم و آقا نشون میده با تجربه هستید، گفتم حتما حرف ها و نظرات تون کمکم میکنه.
اول از خودم بگم که ۲۲ سالمه و دانشجو ام، تقریبا نصف درسم مونده، راستش من یه حالتی برام پیش اومده که تا حالا این جور نبوده و اصلا فکر هم نمی کردم پیش بیاد.
حدود یه ماه
سلام
دختری ۲۰ ساله هستم، چادری و با حجاب، زیبایی در حد متوسط، از یک خانواده ی خوب. نه اهل دوست پسری بودم نه هستم، از یک پسری خوشم میاد ولی هیچ وقت بهش نگفتم، چون فعلا از قیافه ش خوشم میاد چیزی راجع به اخلاقیاتش نمیدونم. 
خواستگار خوب هم زیاد دارم وقتی کسی به خواستگاری بنده میاد خانواده م اصلا توجه نمیکنن، یعنی خیلی براشون مهم نیست به جز برادران بزرگم، پدرم هم نظر نمیدن میگن هر چی خودش میگه و این برای من عذاب دهنده ست، اگه ناراضین خوب بگن، ولی
داداش بزرگم رو برای آپاندیسیت بردن اتاق عمل نیم ساعتی میشه 
یک خانم هم با سوختگی شدییییییییییییید هر دو پا آورده بودن 
چهار لیتر شستشو و اونم هی می گفت سوختم! تا آخرش از حال رفت 
با اینکه ترسیده بودم اما همینکه پلک میزد خیالم جمع شد و به همراهیاش گفتم بیدارش نکنین اذیت میشه :/ شانس که همراهیاش خانواده ش نبودن و همسایه هاش بودن (بار عاطفی نداشتن که بترسن) و همون اول هم یه رگ درشت ازش گرفتم 
یعنی فکر کن ژل نریختم رو خانمه اول شستم بعد هم رفتم سرا
من یکی که از این راضی بودم
شما رو نمیدونم
همین دیگه فعلا خدافظ
یه چیزی یادم رفت
میخواستم بپرسم شما هم با تایپ ده انگشتی مشکل دارید؟
آیا شما هم براتون پیش اومده که سرعت تایپتون با کیبورد پایین باشه؟
اگه پیش نیومده که همین الان خدافظ
اگه نه تا آخر بمونید
ادامه مطلب
چند شب پیش داشتم اپیزود ۳۹ دیالوگ باکس رو گوش می کردم. خوابم برد. خواب دیدم زهرا اومده خونمون و من براش این اپیزود رو گذاشتم. خوابمون برد و ۱۲ شب بیدار شدیم.
زهرا گفت الان چجوری بخوابیم؟
گفتم باز دیالوگ باکس گوش میدیم. از شدت آرامشی که میده خوابمون میبره :))
تو خواب دیالوگ باکس ^___^
________
پریشب یه خوابی دیدم پر از آدم هایی که سال تا سال نمی بینمشون.
________
دیشب خواب عارفه رو دیدم. عارفه کیه؟ قبلا تو اینستاگرام فالوش میکردم و اصلا پست و استوری هاش رو ه
بیماری روز تعطیل پریشی اومده بود سراغ اعضای حاضر خانواده. من، خواهر و مادرم. یکهو مامانم از آشپزخانه گفت: ایکاش یه ربات آشپز داشتیم.
باران کله اش را از توی کتاب در آورد: ایکاش یه ربات مشق بنویس داشتیم.
من و هلن هم از توی تنهایی مان گفتیم:ایکاش یه ربات دوست داشتیم که با هرکس همونطور بود که دلش میخواست. مثلا از مغزامون اسکن می گرفت.
قبل از اینکه فکرم بکشد به حسگر ها و ربات و هوش مصنوعی، ناگهان جواب را یافتم. ما یک همچین رباتی داشتیم....
ناگهان تلفن ز
سلام
یه مشکلی پیش اومده برام. سه ماهی میشد که داشتم با آقا پسری که قصد ازدواج داره آشنا میشدم، از وقتی که کرونا اومده و محیط کارشون بسته است بی نهایت پرخاشگر شده، من سه روز ازش خبر نداشتم،  پیامم رو جواب نداد، زنگم رو جواب نداد، یه دفعه پیام داد مزاحم نشو. 
نه زنمی، نه نامزدمی، نه چیزی، منم نوشتم ناراحت شدم، گفتم بلایی سرت اومده نگران شدم. واقعا هم شب ها گریه کردم، ترسیدم نکنه کرونا گرفته. گفت برام مهم نیست اشکات. نگران من نباش.
بچه ها دلم بدجو
مدرسه به دلیل بارون شدید(کلا یه کوچولو بود) تعطیله
خب امروزو خوش باشین که فردا درسا سنگینه پدرمون قراره در بیاد
 
«بعد کلی تحقیق این خبرو گذاشتم یعنی یکیتون بره مدرسه کشتمش... مدیر میگه تعطیل ینی تعطیل»
اینم سخن مدیر گرام: بچه هاتونو نفرستین من داشتن میرفتم مدرسه جلومو نمیدیدم
 
+الان دیگه تقریبا بند اومده ولی خب حرفیه که زدن پس بخور بخواب (درستم بخون)
بسم الله مهربون :)
اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!
امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که م
اردیبهشت برای این که ثابت کنه چیزی از فروردین کم نداره با برف شروع کرده 
بابا به خدا تو همون وسطت ماه رمضون داشتی ما حساب کار دستمون اومده بود 
لازم نبود این همه خودتو تو زحمت بندازی که :دی
خبر رسیده خرداد و تیر از الان رفتند کلاسهای فشرده غافلگیرسازی
یکی که هیچ کس ازش دل خوشی نداره و منم جزو اونایی
بودم که ازش هیچ خوشم نمیومد اومده ریز ریز بامن 
صمیمی شده.
اون رفتار خشک و جدی و مزخرفش...
اون بی توجهی جدیش به لباس پوشیدنش...
خب اومده نزدیک تر شده متوجه شدم به اون داغونی نیس
یه سری چیزای خوبم داره :/
ولی هر دفعه که یکی منو باهاش میبینه حرص میخورم.
خیلی بدجنسم ایا؟!
حس میکنم که دوستای ادم میشن معرف ادم.
نوع رفتارشون.پوششون
و این بنده خدااااااا :/
جلوش گفتم :
یعنی اگه اسلام به خطر نمی افتاد تا حالا هز
تو خانواده همیشه بهم گفتن از این شاخه به اون شاخه نپر،چون من یک از شاخه پر قهار هستم.اما حرف هاشون فایده نداشت و در نهایت من الان کلی چیز بلدم که تو هیچ کدوم هم قوی نیستم:) اگه خانواده این قدر بهم حس گناه نمی داد از این همه شاخه عوض کردن،خیلی وقت بود که شادی بیشتری داشتم.حالا الان نمیخوام غر بزنم.اومدم یه ویدئو نشونتون بدم که کشف امروزم رو بفهمین:اگه هدف زندی شادی باشه،این دانشگاه رفتن و شغل پیدا کردن و درآمد تنها نیست که شادی برات میاره.بلکه د
(زمینه)
منم کسی که بی سر و سامونه 
دلم مثل بقیع تو ویرونه 
الان سر مزار تو کی میخونه 
یا کاشف الحقایق قران ناطق 
از زهر  سر تا پای تو باغ شقایق
یا جعفر ابن محمد امام صادق 
یاس پرپر اومده پیشت مادر اومده
داغی که تو رو سوزوند از پشت در اومده 
******
این علت حرارت اشکامه 
تو کوچه بی عبا و بی عمامه 
میبردنت یکی نگفت این اقامه 
تو غربت مدینه تو تاریکی شب 
تو کوچه میکشیدنت دنبال مرکب 
افتان و خیزان میرفتی شبیه زینب 
بین اون آتیش و دود با اون صورت کبود 
چ
با کلی شور و شعف و ذوق و خوشحالی بلند شدم رفتم دانشگاه ، با کلی استرس بخاطر دیر رسیدن بدو بدو خودمو رسوندم انجمن بازی ، رفتم دم در کلاس ، یادم اومده استاد گفته بود وقتی دیر میاین از در پشتی بیاین ک تو فیلم نیوفتین ، رفتم در پشتی میبینم قفله، برگشتم در اصلی محکمممم دستگیره رو کشیدم بعد یه آقایی اومده میگه خانوم ! این درا قفل مرکزی داره ، برید ته سالن بگید براتون باز کنن. این جا بود ک به بی سروصدا بودن کلاس شک کردم ، رفتم میپرسم کلاس یونیتی کجاست ؟
با یکی از بچه هامون تو اینستا در مورد یه چی حرف می زدم
رفتم حموم برگشتم
اینستام ریده
پیامای طرف اومده ولی نمیشه ببینم و جواب بدم
با طرفم رودروایسی دارم موندم چه کنم
فاک‍♀️
قبلا هم اینجور شده بود
بعده یه روز درست میشه
الان میگه این یارو چه بی شعوریه ها :/

بعدا نوشت:درستش کردم✌️
تماشای شب،
عمر زیادی را
از من دزدیده است!
اما هیچ شبی را،
سیاه‌تر از چشمانت ندیده‌ام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشسته‌ام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیده‌است!
نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کرده..حالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بال
یکی از اقوام دور که یه آقای جوان سی و چند ساله متخصص قلب و ساکن امریکاست، چند روز پیش برای دیدن خانواده ش اومده ایران. حالا دو روز پیش تصادف کرده رفته توو کما!
شانسه تقدیره بی احتیاطیه هرچی که هست یعنی بخواد اتفاق بیفته میفته. از اون سر دنیا دنبالت میاد تا یه جا گیرت بندازه :/
باسلام خدمت اعضای صفحه ی خوب خانواده  برتر
من یه دختر ۲۰ ساله ام، تازه رفتم دانشگاه، ترم ۲ هستم، همون ترم اول با یه آقا پسری آشنا شدم که برحسب اتفاق جفت مون همدیگه رو دیده بودیم و از هم خوش مون اومده بود، ایشون ترم ۷ هستن و اومدن به من پیشنهاد دادن.
از همون اول به قصد ازدواج اومدن جلو الان ۶ ماهه باهم هستیم و رابطه مون در حدی جدی شده که این آقا برای من حلقه گرفته، خانواده ش در جریان هستند و خانواده ی من هم همین طور، من پدرم فوت شدند ولی ایشون با م
بعد از کشمکش های بسیار آخر سر با دعوا و عصبانیت کارم بعد از یک ماه و خرده ای راه افتاد و الان فقط مونده قدم اخر که امیدوارم فردا اوکی بشه..البته غیر اون هم من فردا دیگه به طور رسمی میرم بیمارستان و کارمو شروع میکنم..درواقع میشه گفت از دوم دی به طور رسمی دوسال طرحم شروع شد...و امیدوارم تو این دوسال بتونم هم برای مردم مفید باشم هم اینکه خودم تو شغلم پیشرفت کنم...
فقط الان مشکل اینجاست که من باید ۶صبح پاشم و خوابم نمیبره :دی 
اصن بیدار شدن صبح زود از ه
اسمش رو گذاشتن شاد!!! (سرواژه عبارت شبکه اجتماعی دانش آموزان) اما از وقتی اومده، برای معلم ها و خانواده هاشون شده مصیبت!!! و صد البته برای دانش آموزها و خانواده هاشون!!
اشکالات و معایب اعصاب خردکنِ خود برنامه، اینترنت بوووق و به شدت ضعیف کشور، آشنا نبودن معلمان با تکنولوژی، عدم تصمیم گیری درست مسئولان و ....
و من دارم به کشورهایی فکر می کنم که شدن غول صنعت و تکنولوژی و چه و چه و چه، بدون اینکه به نفت و پیشینه فرهنگ غنی(!) و دین و مذهب و داشته و نداش
اسمش رو گذاشتن شاد!!! (سرواژه عبارت شبکه اجتماعی دانش آموزان) اما از وقتی اومده، برای معلم ها و خانواده هاشون شده مصیبت!!! و صد البته برای دانش آموزها و خانواده هاشون!!
اشکالات و معایب اعصاب خردکنِ خود برنامه، اینترنت بوووق و به شدت ضعیف کشور، آشنا نبودن معلمان با تکنولوژی، عدم تصمیم گیری درست مسئولان و ....
و من دارم به کشورهایی فکر می کنم که شدن غول صنعت و تکنولوژی و چه و چه و چه، بدون اینکه به گاز و نفت و پیشینه فرهنگ غنی(!) و دین و مذهب و داشته و
اوصیکم به خواندن سایت ناداستان. بسیور لذت آور است. لینکش هم کردم در پیوندها. 
+ همه یا آلبوم دادن، یا دارن میدن، یه فصل از سریالا اومده، یا داره میاد. چه خبره :/ چرا یهو پلی شدن :|
+ تباها؟ اگر به مانند من جدیدا آهنگیون بی کلام بهتان بیشتر میخورد اوصیکم به این سایته. شبیه همون سایت موسیقی قبلیس. 
گوشیمو گم کردم! :| قبلا از خودم میپرسیدم چطور میشه یکی گوشیشو جا بذاره یا گم کنه؟ خودم شدم :/
داشتم از خودم میپرسیدم من هیچوقت ممکنه اسم بچمو بذارم آتریسا؟
ساعت نه نه نیم بود خوابم برد تا ۱۱. الان دو ساعت هی تلاش میکنم بخوابم نمیشه دیگه الان بی خیالش شدم میخوام روزمو شروع کنم :/ باورت میشه؟؟ خب کم خوابی سراغم اومده یعنی؟ هرچی هست من راضیم. نتم که همچنان قطع اصلا فکر نمیکنن شاید کسی کار داشته باشه. حالا هی من نمیخوام حرف بزنما نمیذارن که. بیخیال. خوشبحال مها تخت خوابیده. اگه منم خوابم میبرد سه یا چهار بیدار میشدم ولی حالا باید روزمو شروع کنم. بسه دیگه اینقدر غر نزنم. بریم که ببینیم امروزو چجوری بگذر
تنهایی من دو تا شروع داشت/اولی اون زمانی که مادرم تصمیم گرفت که بره سر کار/ تقریبا ده ساله بودم یا نه ساله دقیق یادم نمیاد/ ولی یادمه خیلی از تنهایی میترسیدم، خیلی/ مخصوصا زمانی که رعد و برق میزد/ وحشت میکردم از تنهایی/دومین بار هم سیزده سالگی بود و شروع بلوغ و اتفاقاتی که از اون موقع تو دبیرستان شروع شد و به خانواده و از خانواده دوباره به دبیرستان کشید/ و به علاوه مشکلات و سختی هایی که تو این چهار پنج سال اتفاق افتادند/الان خیلی بهتره الان تنها
ایم نایون  بزرگترین و کیوت ترین عضو توایس:)
میدونم ازت متنفر بودم ولی هیچ وقت بهت هیت ندادم..
امّا الان میفهمم تو اولین باری من بودی:) 
اون بدون میکاپ خیلی خوشگله؛) 
خیلی مواظب  اعضا هستش؛) و همینطور مامان گروهه^^
۳۱ شهریور به دنیا اومده*-*
و من با جونگیون شیپش میکنم:)  
پیش اومده بگین اگه برمی‌گشتم به عقب فلان تصمیم رو می‌گرفتم؟ فلان حرفو نمی‌زدم؟ راه دیگه‌ای رو می‌رفتم غیر از اینی که الان اومدم؟
خب به نظر من اگه به فرض به عقب برگشتن ممکن باشه، آگاهی‌مون از شرایط آینده همراه‌مون برنمی‌گرده. اون لحظه‌ای که بوده عینا تکرار می‌شه با همون شرایط و دانش و هیجانی که اون موقع داشتیم. گول فیلمای علمی تخیلی رو نخوریم، نمی‌شه تقلب کرد و چیز اضافه‌ای برد عقب.*
تنها چیزی که ممکنه اگه برگردیم به عقب تغییر کنه، اتف
آدم تو ۲۰ سالگی کم کم معنی مستقل شدن ر  میفهمه.
وقتی هیچکس پشتت نیست.
و تو مجبوری واسه زنده موندن هر کسی رو آدم حساب کنی.
تا بهت کمک کنه.
دختره اومده خوابگاه گوه خوری غذا خوردن منو میکنه.
انگار این داده خرجی منو میده.
یه بار بلند شده بو من اومده دکتر.
میتواد از ۵ روش سامورایی ترتیبمو بده.
مریم نور به قبد پدر مادرت ببیاره.
چقدر تو درست فکر میکنی دختر
یکی از دوستام اومده بود پیشم
سه‌شنبه اینجا بود
اومده بود مثلا اینجا برای کنکور دکترا بخونه
تا امروز تونست دوام بیاره
امروز برگشت رفت خونشون
بهم گفت تو چطوری تنهایی زندگی می‌کنی
گفتم عادت کردم
گفت که من افسردگی گرفتم
نمی‌تونم اینجا بمونم.
توی همه زندگیم،
به اندازه الان، 
از آینده دنیا وحشت نداشتم.
به طرز وحشتناکی از دنیا ناامیدم،
و فکر میکنم آینده چیز درخشانی نخواهد بود.
تنها کاری که میخوام بکنم اینه که حداقل دیگه بچه نیارم. که اون بیچاره مثل من آرزو نکنه کاش تو دوره اشکانیان یا زندیه یا حتی همین قاجار به دنیا اومده بود و تا الان هفت بارم کفن پوسونده بود.
و قرار نبود ریخت این دنیا رو ببینه.
دنیا رو در مرز انفجار میبینم و حس میکنم بزودی خبرهای بدی برای تمام دنیا در راهه. خیلی نگر
ته این نوشته ها، سرمو میگیرم بالا و به خاطر خودم، چشم توو چشم ِ همه دنیا گریه میکنم.از دست دادن،ترک کردن دوست داشتن ها،درجا زدن،ترسیدن،نفهمیدن،خواستن،همه اشون برای منن البته نه منِ الان،من الان فقط خسته اس،دلم گریه کردن چایی داغ ۱۲ ساعت خوابیدن درس نخوندن وقت گذرون و بی وقفه قدم زدن میخاد.الان بیشتر با خانواده وقت میگذرونم پیش دوستام شاد ترم و همه چیزای قدیمو فراموش کردم،پوسته ی امروزم با دو سال قبل فرق داره،قشنگ تره:)حتی تو نوشته هامم مع
سلام دوستان
امیدوارم حال همه تون خوب باشه، چندین ساله یه مشکلی برام پیش اومده، تعریف از خودم نمیکنم  من  خانواده ی سالم و خوبی دارم، توی درس هام هم خیلی زرنگ بودم، طوری که لیسانس چهار ساله رو توی سه سال بدون ترم تابستون ببا معدل عالی تموم کردم.
بعدش گفتم ارشدم بخونم الان سه ساله مثلا ارشد میخونم، سر جلسه امتحان سوالات برام انگار از مریخ اومده، تازه با نهایت تلاش درس میخونم اون وقت نزدیک امتحان میشه میگم چرا باید امتحان بدم پارسال هم ثبت نام
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟!
یه وقتایی هست که هیچ کجا احساس آرامش نمیکنم و اروم نمیگیرم 
دقیقا مثل الان 
هیچ مکان و شخصی نمیتونه منو آروم کنه حالم رو خوب کنه 
فکر میکردم دوری از خونه‌ای که بیشتر وقتم رو با پسر تنهایی اونجا سپری میکنم بتونه کلی حالم رو بهتر کنه
اما انگار نه! 
اصلا انگار که دنیا دیگه مال من نیست ...
شوهرم هر وقت دلش می خواد میاد خونه!
خانمی اومده با بچه اش درباره همسرش میگه که ۱۵ سال است ازدواج کردند و جز دو سال اول زندگی باقی زمان ها شوهر گرامی در خونه نبوده.
اولین غیبت ها از یک هفته شروع شده و طولانی‌ترین مورد به ۳ سال رسیده است و در این مدت ۱۵ سال زندگی مشترک، تنها با کلی ارفاق ۶ سال زندگی با هم را تجربه کرده اند.
یه دختر ۱۴ ساله و دختر دیگه ۴ ساله دارند.
شوهر الان تو زندان است و هیچ کسی برای ضمانت وی اقدامی نمی کند. حتی خانواده خودش هم به ن
خیلی خب. مسئله‌ای که الان پیش اومده اینه که من شنبه دارم میرم آموزش سوال کنم ببینم میشه برم عمران بخونم بعد از چهار ترم یا نه. الان چارتشونو دیدم. من حدودا ۳۵ واحد از درساشونو پاس کردم. ترمودینامیک یک، فیزیک دو، آزمایشگاه فیزیک دو و ریاضی مهندسی اضافه‌تر پاس کردم. محیط دانشکدشون برام آشنا نیست. کسی رو نمی‌شناسم زیاد. نه هم‌ترم نه ترم بالایی. البته از این بابت نگرانی ندارم. راحت آشنا میشم با آدما. سوال اینه آیا میتونم با شرایط جدید کنار بیام
خونه به هم ریخته اس‌...
ولی خب اتاق فرمون باهام اومده و میدونم تا مدت ها بعد رفتنش یه خونه ی تمیز دارم...
از اون تمیزهایی که فقط از دست مامان ها بر میاد...
به این فکر میکردم که بچه های من ، شوهر من ؛ هرگز اون چیزی رو که ما از مادرهامون دیدیم نمیبینن...
این بده ؟ 
خوبه ؟ 
نمیدونم...
میدونم که من هرگز نمیتونم اون شکلی بشم...
الان هم خوشحالم که یه مدت دغدغه ی غذا و تمیزکاری و ... ندارم :)) 
و خب یکی هست عصرها که بشینم باهاش یه دمنوش گرم بخورم و حرف بزنم... 
جالب
تو رو خدا بهم فحش ندید!!!
میخوام اینجوری بهش نگاه کنم
هرچند مهمون ناخونده و ناخواسته و برای کلیت جامعه مزاحمه، اما من خیلی ازش بدم نمیاد و خیلی هم نمی ترسم که بگیرم. 
فقط اگر ین بندِ مقدس خانواده به پام نبود، الان تو بیمارستان بودم. 
از وقتی اومده خیلی چیزا حقیقتشون داره رو میشه! 
 یه نمونه اش پول؛ همینکه داد و ستدش منع شده خیلی خوبه. 
یکی دیگه خریدهای غیر ضروری؛ شهر ما که شده دور از جون همشهریای فهیم قبرستون؛ از بس ملت رفت و آمد ندارن. 
از مسلم
سلام
نمی دونم چه موقعیتی براتون پیش اومده که باعث شده این حس رو نسبت به کتابهای درسی تون داشته باشید ; ولی من دو حالت رو فرض می کنم و بر اساس اون جواب میدم .
یه حالتی که ممکنه پیش بیاد ، اینه که شما مشکلات و درگیری های ذهنی دیگه ای داشته باشید و نتونید به اندازه کافی بهش فکر کنید یا نتونید حلش کنید و در این شرایط ، وقتی به سراغ درس خوندن میرید ، همه دقو دلیتونو سر کتابا خالی می کنید و نسبت به کتابها احساس تنفر پیدا می کنید .
اگه این شرایط براتون پی
اون شب  که اومدم گفتن نیست کسی که جوابتو بده..
یکم با یه نفر که  فکر میکردم میتونم جوابمو بده حرف زدم کمی آروم شدم.. اما هنوز دوز دغدغه بندی ام بالا بود..
امروز وقتی گفتن یکی هست دلو زدم به دریا و رفتم پیِ پاسخ..
مهربون حرف میزد..حتی صوت بلند اتاق بیرون مانع از این نشد که گوش ندم به حرفاش..گاهی نجوا میکرد ولی بازم خوب بود..
بهم گف اگه همین الان بری بیرون اتاق و برگردی و ببینی تو اتاق یه سینی پر پیراشکی:دی  رو میزه چی به ذهنت میرسه؟!
گفتم خوب میگم از کج
سلام 
اقا این عمم و بچه هاش دارن میان(استان فارس زندگی نمیکنن)
بعد من دیشب خونه مامان بزرگ موندم.صبح ساعت پنج اومده مامان بزرگم زنگ زده بهشون کجایید.اومده داد و بیداد که بلند بشید ساعت شش اونا اباده هستن یک ساعت دیگه میرسن کار داریم:/من و س جان اول صبحی موی کنان و روی زنان داریم میگیم والا به لا از اباده تا مرودشت که خونه مامان بزرگه سه ساعت راهه:/
مگه قبول میکرد
حالا نیم ساعت پیش زنگ زدیم گفت تاززززززه رسیدیم اباده:/
از ساعت پنج که زنگ زده خد
اخیرا موسسه قرآنی شیفتگان وحی کانالی تحت عنوان  «خانواده موفق» افتتاح نموده است ؛هدف از تشکلیل این کانال اهمیت نهاد بسیارمهم خانواده در اجتماع وبازگویی نقش خانواده در جامعه و بیان آسیبهای خانوادگی و راهکارهای مقابله با آن است ،
لطفا از طریق این لینک وارد شویدخانواده موفقhttps://eitaa.com/joinchat/1933770797C7147a2e9b1
احمد با ذوق و شوق از بیرون اومده و میگه:_ باید بهم احترام بذارید، باید در مقابلم سر تعظیم فرود بیارید ای بازندگان!_چی شده؟
 _ همین الان عباس(شوهر خواهرم) زنگ زده میگه کهره دونه‌ای چنده؟ 
_ امکان نداره، فاطمه الان اصلا سونوگرافی نداره، مسخره‌ات کردن دیوانه!
_ [میخنده] بخدا خودم ۶بار ازش پرسیدم، قَسَمش هم دادم گفت دختره!
زنگ زدم به فاطمه میگم این شایعات چیه راه انداختی؟ تو که سونوگرافی نداشتی الان؟ میخنده و میگه بخدا راست میگم، یه ازمایش ژنتیک
وای هورا !!!
آقا من علاقه ی غیر قابل توصیفی به اکثر میوه ها دارم ( تقریبا همه چی بجز انبه ) 
بعد تو این بهار و تابستون میتونم کللللللی میوه ی متنوع بخورم و نمیدونید چقد خوشحالم!!!!
پاییز و زمستون که همه ش نارنگی و پرتقال بود .
الان میشه آلوچه ، خربزه ، طالبی ، انجییییر ، هلو ، گردو های آخر شهریور ، انواع و اقسام آلو ، انگور .. واااایییییی ♥_♥
بعد شاید باورتون نشه که الان برا اولین بار تو سال جدید آلوچه [ گوجه‌سبز ] خوردم و تاااازه حس میکنم به به به به
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دوم
.
با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام 
خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح
انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه
چرا هیچ حس خوبی نیست
نه شیطنتی نه شادی نه جیغی
شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش
ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته
مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من... .
بابا می کشه منو
خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند 
اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست
ولی خانواده ی مامان یکم
امشب داداش بزرگه به همراه زن داداش محترم اومده بودن خونمون و همین الان رفتن...
داداش اومده ... میگه هاااا؟چرا انقدر گیجی؟؟؟
میگم ها؟
میگه گیجی دیگه...هیچی!
میگم خان داداش اضطراب منو کشت...دارم همینطوووری گند میزنم به امتحانا!
میگه صد دفعه بهت گفتم اینطوری درس نخون ...همینه اوضاعت...وای از شهین جا نمونم وای از مهین جا نمونم...جمع کن بساطتو...درس بخون یه چیزی بفهمی!میگم اوووه ... نکیر و منکر نمیخوان ازم اون دنیا سوال حقوقی بپرسن ک...ول کن بابا‌...
میزنه
امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.
بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار د
سلام وقت بخیر خانواده من تا حدودی سنتی هستند من ۲۳ سالمه و ۴ ساله که با هم کلاسیم تو رابطه هستم که از اول هم خانواده ها میدونستن ۲هفته پیش مادرم ازم خواست با داماد قرار بزارم و من و مادرم و پدرم تو یه کافه با ایشون تعامل داشتیم که خیلی هم خوب پیش رفت اما چون ایشون درگیر بیماری پدرشونن و هم سنیم فعلا موقعیت خواستگاری ندارن و به خانواده من هم توضیح دادن و اونام قبول کردن. الان خانواده داماد جشن فارغ التحصیلی براشون گرفتن و مادر داماد در تماس تلف
شنبه که شبش رفتم باشگاه بعد نرمش ! کلی خسته بودم ..
یکشنبه هم رفتم تا غروب بیمارستان و شبش کلاس مشاوره ...
خستگی به حدی بود که شب ساعت 00:00 تا 11 صبح خوابیدم ..
الانم چون برنامه به هم ریخت و قراره دوباره بازتوانی کنم بعد از ظهر هیچ کاری نکردم ..
امیدوارم بتونم الا عربی رو کامل دانلود کنم !
مجبور شدم *گل بزنم و خب نمیدونم الان تکلیف چالش 30 روزه چی میشه !؟
ایا همه چی لغو با این اوضاع پیش اومده ؟
2 روز بدون درس / 2روز کامل بدون نرمش / امروزم که *گل زدم !:/
عنوان ر
اگه بدونین چه کونی ازم پاره شد تا به اتوبوس رسیدم
می دونم بی ادبیه اما واقعا برای بیانش لازم بود همین کلمه رو به کار ببرم
یارو راننده و تعاونی تلفن بر نمی داشتن
دیر رسیدیم
با بابام دعوام شد ریدیم به هم
تو ترمینال مثه خر بدو بدو می کردیم
قلبم اومده بود تو دهنم چون اگه جا می موندم بابام جرم می داد
القصه الان تو اتوبوس در خدمت تونم
با یه کفش مجلسی کثیف و خاکی که زیرش جوراب اسپورت پوشیدم :/
تازه شلوار پامم شسته بودم خشک نشده خیس خیس پامه
تا اونجا سرد
همیشه تو زندگیم اگه مشکلی پیش اومده، یا به خودم بخشیدم یا تقصیر رو گردن کسِ دیگه ای انداختم. اما این گندی که الان دارم می زنم، در حالی که میدونم تبعات بسیار سنگینی رو هم به بار داره، هیچ جوره قابل چشم پوشی نیست. به یاد ندارم تو هیچ مقطعی از زندگیم همچین حرفی زده باشم، و نه حتا درک میکردم چطور آدما میتونن همچین حرفی در مورد خودشون بزنن، اما امشب واقعن حس کردم از خودم بدم میاد. بعد ازین حقیقت که از خودم بدم اومده متنفر شدم. و ازین همه حسِ منفی که د
یکی از تفریحاتی که باهاش شبای خوابگاه رو سر میکنیمبحث در مورد ترقوه هامونه
یکی از بچه هامون خیلی در این زمینه ادعاش میشه و اونقدر این ترقوه شو کرده تو چشمم مون که اسمش رو گذاشتیم کلاویکلو(کلاویکل یعنی همون ترقوه)
الان که چو اومده بود تا منو دید گفت چه لاغر شدی و منم طبق معمول بعد از شنیدن این حرف رفتم جلو آینه یکم برا خودم ذوق کردم
الان بازم به مامان گفت نارنج چه لاغر شده و من بازم یواشکی پریدم جلو آینه
آمااااا
این دفعه یهو چشمم افتاد به ترقوه
بالاخره تونستیم با همکاری هم این آتش اختلافی که شعله ور شده بود رو خاموش کنیم اما بنظر من از بین نرفته و فقط زیر خاکستره
مطمئنم اون فکر میکنه که خیلی تلاش کرده و خیلی کوتاه اومده...
گرچه واقعا هم خیلی اذیت شده و حق داره،
فکر میکنم حس بدم همش بخاطر اعتماد به نفس نداشتمه. همش فکر میکنم یعنی الان از من دلخوره؟ الان ناراحته؟ الان عصبانیه؟ هنوز منو دوست داره؟ چقدر دوست داره؟ و هزارتا سوال مسخره ی دیگه
هنوز بشدت سرد برخورد میکنیم و این اذیتم میکنه. ح
اومدم غیبت نامزد آبجی رو بکنم و سبک شم 
آبجی اعلام کرد میخواد نامزدیش رو بهم بزنه و نامزد پرروش هم اومد خونه مامانم و و حرفاشونو زدن و بدون نتیجه همه چی تموم شد 
اینا یعنی مامانم و آبجی و بابا و نامزدش برا تعطیلی یه روزه عید هفته پیش رفته بودن طبیعت هوایی عوض کنن ودور هم باشن ،بعد ک اومدن شب ما رفتیم خونشون بابام کلی ازش تعریف میکرد که چه پسری و به به و چه چه همه کارا رو خودش کرده اصلا نمیومده بشینه که!!یا چای آماده میکرده یا پلو یا کارای کباب رو
تا امروز، یک هفته است که با این بیماری دست به گریبانم، هنوزم تبم قطع نشده گاهی هم لرز دارم، بدن درد و قلب و ریه، تنگی نفس و سرفه، خلاصه اینکه عوض بهتر شدن وضعیتم رو به وخامته، درگیری ریه هام داره بیشتر میشه، دیشب یکی از دوستانم که پرستار هستن یه قرصی به نام ناپروکسن رو بهم معرفی کردن گشتم تو خونه داشتم عوارضشو خوندم نوشته بود برای کسانی که نارسایی کلیه دارند توصیه نمیشه، اما درد مفاصل و ریه ام اونقدر زیاد بود یه قرص ناپروکسن ژله ای دویست دیشب
 
تماشای شب،
عمر زیادی را
از من دزدیده است!
اما هیچ شبی را،
سیاه‌تر از چشمانت ندیده‌ام؛
و هیچ مهتابی را،
کاملتر از رویت؛
من،
روزها را زیاد،
به تماشا ننشسته‌ام!
اما همان کافی بود،
که بفهمم،
هیچ آفتابی،
چون تو،
به من زندگی نبخشیده‌است!
 
شاعر: سینا جوادی
عکس از Noah Silliman
به نام خدا
دلم میخواست الان یه سه چهارتا بچه داشتم کنار همسرم با عشق زندگی میکردیم
همیشه دوست داشتم دوروبرم شلوغ باشه
خدایا ینعنی میگذره این روزای سخت؟؟؟
یا سختی فقط صدسال اوله؟:))
بعد از مرگ قراره تازه طعم زندگی رو بچشم
نه امکان نداره چون معتقدم کسی که این دنیاش برزخ و جهنمه اون دنیا هم وسط جهنمه
تا چند وقت پیش فکر میکردم من هنوز جوونم سنی ندارم که
اما الان واقعا احساس پیری و فرسودگی دارم سنمم کم نیست بیست و چهاااااااااار ساااااااال
۶ سال دی
سلام خوبین خوشین؟
منم خوبم شکر. این روزا یه مشکلی واسم پیش اومده خییییلی هممونو درگیر کرده. الان به ذهنم رسید بیام بهتون بگم بلکه با دعای شما خوبان خدا بهم رحم کنه  و هر چی به صلاحمون هست رخ بده.
خیلی برام دعا کنین اگر بخیر بگذرونه و خوب پیش بره میام براتون میگم.
ممنون که بیادم هستین. ❤️
خدا دعا را با زبانی که با آن گناه نکردیم برآورده میکند که همون از زبان دوستان و خویشان هستند.
رپآهنگ « طوفان » از اینجانب « پاسبان پارسی » تحت لیبل « خانواده پارسی » از پلتفرم خصوصی کالیفرنیا theCalifornia.IR منتشر شد .
 
بنظرم و خیلی از اطرافیانم این آهنگ که سبک متفاوتی داره خیلی خفن در اومده ... گوش دادنش خالی از لطف نیس.
سر هم کل اهنگش ۱:۴۳ هست ؛ ۱:۲۵ زمان مفید این آهنگه ... ۱:۳۰ بیشتر وقتتونو نمیگیره
نظراتتونو برام بفرستید.
خلاصه میگم که وقتتون رو نگیرم
اتفاقاتی که توی یکی دو هفته اخیر افتاد ، باعث شد نظرم تغییر کنه
یعنی الان باید بگم اشتباه فکر می کردم ...
این وبلاگ هیچ ربطی به کنکور لعنتی نداره
که به خاطرش تعطیل بشه یا نشه
یا حتی حذف بشه
به خاطر شرایطی که دارم
چند وقته نمیتونم درست درس بخونم
اگه دانشگاه قبول بشم، میتونم پست بزارم
ولی اگه قبول نشم ... نمیدونم 
نمیدونم در آینده چی میشه ... الله اعلم
ولی این وبلاگ رو هیچوقت حذف نمیکنم
حالا هم که
هر وقت تونستم پست میزا
باهاش چیکار کردم؟!انقدر مریض شدم و رفتم دکتر و سرم و امپول و قرص آزاد خریدم که 90%ش رو پیشاپیش خرج کردم !
مرسی کائنات :/ با حس خوبی که دادی
دو روزه کلاسهامو نرفتم و بدجوری مریضم...الان نسبت به دیروز خوبم مثلا
نمیدونم چه بلایی سر سیستم ایمنیم اومده
کاش زود خوب شم..باید بیشتر مراقب خودم باشم که دیگه مریض نشم
فکر میکنم ویروس ها تا بدن ضعیف و نحیف منو میبینن دستاشونو میزنن به هم و یه هفته ده روزی خودشونو به یه بدن خوش ویروس مهمون میکنن.. از هر موج آنفولانزای اومده هیچ کدومو رد ندادم.. یک هفته تب و لرز.. درد و بی اعصابی و همزمان باهاش کار.. عملا کل خانواده بسیج میشدن تا نمیرم! یکی کارای خونه رو میکرد یکی سوپ میاورد یکی سرم وصل میکرد خلاصه کفن رو فروختم و همین یکی دو هفته پیش بلاخره لباس عافیت پوشیدم.. 
اما کرونا که امیدوارم بدنم بعد از اون همه روزها و شب ه
هر روز افسرده تر از روز قبل میام اداره، به قول بعضی ها در یه پیچ تاریخی بزرگ گیر کردم، گزاره های عجیب غریب و بعضا نامربوط به هم به ذهنم هجوم میارن، اصلا دلم نمیخواد اینجا باشم...
اواخر هفته پیش دکتر سعادت بهم خبر داد ع.ص ک از مدیر پروژه ای کنار گذاشته شده و شده کارشناس!
اولین واکنش من : " کاملا قابل پیش بینی بود، خلاف جهت آب شنا کردن اونم با شدتی که اون داشت میرفت نتیجه ای غیر از این نداشت، اگه تا الان هم صبر کردن بخاطر این بود که جرئتش رو نداشتن و
 
هو الحی
.
#قسمت_سی_و_دوم
.
- امروز کارن اومده بود اداره، اتاق من
- چی؟
چشمام گرد شده بود
- درست شنیدی کارن خیلی رسمی با کت و شلوار اومده بود اتاق من
خیلی عوض شده بود اما خودش بود
اومد و گفت که شیعه شده و می خواد اگه خانواده ما و تو راضی باشی با هم ازدواج کنید
ادامه مطلب
تو آشپزخونه ایستاده بودم که بابا از بیرون اومد و بعد از گذاشتن خریدها تو آشپزخونه، چیزی از توجیبش درآورد و دستش رو مشت کرد به سمت من.
دستم رو جلو بردم و چند ثانیه بعد یه چیز سنگین تو دستم بود. یه سنگ سفید خیلی صاف. سنگ عجیبی بود. به نظر مصنوعی میومد. سطح سفید و صافش انگار که یه روکش سرامیکی بود.
یاد یکی از کتاب‌های بچگیم افتادم. خانه‌ی شکلاتی. سنگ دقیقا شکل تصورم از سنگ‌هایی بود که هنسل جمع کرده بود و بار اولی که با خواهرش تو جنگل رها شدن، به کمک
یک هفتس با مامانم یک سریال کره‌ای به اسم «who you came from the stars» رو شروع کردیم. پسره با یک سفینه فضایی برای انجام یک سری تحقیقات، برای یک دوره 400 ساله به زمین اومده. الان که فقط 3 ماه تا رفتنش وقت باقی مونده، عاشق شده. بنده خدا نشست کلی فسفر سوزند که چیکار کنم چیکار نکنم، آخرش گفت دیگه چاره چیه، میرم بهش واقعیت رو می‌گم که دیگه بیخیال ما بشه. رفت به دختره گفت آقاجان من آدم فضاییم از فضا اومدم، الانم وقت رفتنم رسیده و باید برم.
فکرم یهو رفت سمت سناریوه
عصر که میشود، خانواده ام میروند پیاده روی. قبلا من هم میرفتم، ولی حالا از رفتن احساس بدی پیدا میکنم. وقتی چیزهایی میبینم که قبلا از ذوق مرا می لرزاند، و الان برایم به سان دیوار سفید و ساده شده اند، اعصابم خورد می شود. ترجیح میدهم در خانه بمانم، و زمانیکه خانواده ام در خیابان قدم میزنند، در داستان ها قدم بزنم.
سوال:در کودکی دوست داشتی چه کاره شوی؟
جواب: من نمی دانم، اما شاید او بداند.
ادامه مطلب
تصویر از: موزیک ویدئو The Human Race - اثر Three Days Grace
قاف به من می‌گفت: «مشکل تو اینه که خیلی گاردهای سفت و محکمی داری. مشکل تو اینه که از خودت حرف نمی‌زنی. ولی الان که اسنیف کردی، انگار که گاردهات فرو ریخته.»
این مشکل گارد داشتن من و حرف نزدن از گذشته‌ام، حرف نزدن از این که چی هستم مسئله بزرگی داره می‌شه برام. به این صورت که امیرحسین هم بهم گفت، گفت که "تو مدام فکر می‌کنی تحت نظری. احساس می‌کنی که همیشه بقیه دارن تو رو می‌بینن.." حالا نه دقیقا به این ص
یادمه بچه بودم و تو اتوبوس بین دو تا جوون دعوا شده بود و به هم فحش میدادنبقیه مردها هم هی میگفتن فحش ندید خانم اینجا نشستهولی تو این دوره زمونه آدم از خانم ها یه چیزهایی میبینه که اصلا در موردش صحبت نکنیم بهترهیه زمانی زن ها معروف بودن به داشتن حیاولی الان شوخی هایی میکنن که عفت زنانه خودشون رو زیر سوال میبرنچه بلایی سر زن هامون اومده که انقدر بی حیا شدن؟
رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آیکون و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی به
رفتم حجامت 
سه بار لیوان رو زد و گفت هر بار اینقدر اومده (یه ته لیوان مثلا ۲۰ سی سی یا شاید ۳۰) گفت من تیغها رو ریز زدم 
از همکارهای قدیم خودم بود 
خانمی که خیلی دنبال عروس کردن این و اون بود 
خدا خیرش بده 
گرچه من چون اصصصصلا به خودم نمی رسیدم و یه سیاه زامبی بودم فقط یبار منو نشون داده بود اونم بس که بهش گفتم برا همه میسازی برا منم بساز :| (خیلی سال پیش ها!) 
الانم که به خودم می رسم که بهم زامبی معرفی می کنن :/ 
ولش کن 
الان نمدونم چی بخورم! 
من نمیدونم چه حکمتیه تا ما برنامه میریزیم برا مسافرت همه جا بارونی میشه جو هوا خراب میشه و سیل میاد :|  خانواده نظرشون اینه ک بذاریم خرداد بریم ک بارونا بند اومده :/ 
من نمیدونم واقعن چه حکمتیه :/ 
کاش میشد روتیشنمونو عوض میکردم.دلم میگیره وقتی بخوام هم گروهی اونا بشم :|  نمیدونم این چه حس مزخرفیه.بد نیستن اصلا مشکل از منه که دلم زودی میگیره.حس غریب بودن دارم.از بس متفاوتم :/ 
هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(
همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم...و ه
این روزها حال عجیبی دارم. یکدفعه به خود می آیم و از انسان بودنم شگفت زده می شوم، سینه ام تنگ می شود و احساس خفگی می کنم. به سختی قابل توصیف است، انگار که در یک لحظه به معنای واقعی بی هویت می شوم. تبدیل می شوم به ماده ای مستقل از جسم و خاطرات. نسبت به خودم غریبگی می کنم، انگار که انتظار می داشتم کس دیگری بودم. 
حالت غریب و ترسناکیست. انقدر که در خود جمع می شوم و چشمانم را می بندم تا بیشتر احساس از فضا منفصل بودن، نکنم.
ممنون از اینکه مقابلم ننشسته ا
فقط خواستم بگم ببین چه به روزم اومده که دیگه با تیزاتیدین هم خوابم نمی بره:/ :))بی سابقه است واقعا. قبلا با یک چهارمش، ۲۴ ساعت می افتادم و الان یدونه اش یه ساعت هم نمیشه..
پ.ن: فردا سروش مصاحبه داده و از یه طرف امیدوارم بترکونه، از  یه طرف دوست دارم قبول نشه. لعنت بهت واقعا، چی می شد میومدی تهران؟:))
صدای گریه حسین رو شنیدم(همسایه دیوار به دیوارمان هستند)، چقدر دلم تنگ شده براش... یک هفته ای میشه که تب خال زده بودم برای همین نمی تونستم هیچ کدوم از اخوی زادگان رو بغل و بوسشون کنم. حس میکنم بوس خونم اومده پایین:)
بچه ها خیلی شیرین و خوشمزه هستند. 
 
×الان در شرایط سختی هستم کلا ... هم درسی و هم کاری و هم... دیگه نمیکشم. دلم میخواد رها کنم همه چی رو و برم. لطفا برام دعا کنید. که همه چی به خوبی و خوشی ختم بشه. و هیچ کس این وسط ناراحت نشه. که منم انقدر ذهن
۱- قبل از این که ویدیویی منتشر بشه که نشون بده دو موشک شلیک شده، توی اینستا از ملت پرسیدم که چرا دم صبح یکی باید از آسمون فیلم بگیره؟ گفتند دو موشک شلیک شده. پرسیدم چطور فهمیدید؟ جوابی نداشتند.۲- به خاطر این سوال، چندین و چند نفر آنفالو یا بلاک‌ام کردن.۳- من فقط سوال پرسیده بودم. اونا حتی تحمل سوال هم نداشتند. گرچه بعضیاشون هم سعی کردن با دلیل بهم ثابت کنند. بعضیاشون هم موفق شدند و منم قبول کردم.۴- اونایی که حتی تحمل یه سوال و تقاضای جواب منطقی -ب
سلام دوستای گلم..نماز و روزه هاتون قبول..
دیگه چیزی نمونده دو روزش ک گذشت طاقت بیارین
همه ی ماه رمضان ی طرف و دعای سحر و ربناش ی طرف..
ولی کاش در کنار یار بودیم..
البته اینکه الان با کل خونه دعوام شده هم بی تاثیر نیس
ینی ی جورایی همه با من قهرن..
تقصیر خودمم هستا حالا دعا کنین ک آرامش برگرده..!
این چن روز استرس کنکور یک طرف و دعواها و جر و بحثا یک طرف!
گردنم درد گرفته اینقد اسنرس داشتم
اول ک با همسر الان هم با خانواده..ینی شایدم مشکل از منه
راستی برام د
با سلام خدمت کاربران خانواده برتر
من دختری ۱۸ ساله و دانشجو هستم. مشکلی که برام پیش اومده اینه که همه ش دارم به نبود خانوادم فکر میکنم که این فکر کردن اصلا دست خودم نیست خیلی سعی میکنم جلوش رو بگیرم ولی موقتیه دوباره این فکر آزار دهنده سراغم میاد. 
تصور این که عزیزانم رو از دست بدم منو دیوونه میکنه. همه ش از این میترسم که شاهد مرگ عزیزانم باشم که به صورت وسواس گونه سراغم اومده و همه ش استرس دارم. وقتی به بابام نگاه میکنم تصور این که یه روزی میاد
خانواده به عنوان خواستگاه هر فرد برای حضور و فعالیت در اجتماع از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. همچنین همه ما نسبت به خانواده ای که در آن حضور داریم یکسری وظایف و تعهدات داریم و می بایست برای حفظ خانواده به آنها متعهد باشیم. این تعهد بخصوص در زمانی که به عنوان راس خانواده یعنی همسر، مادر و یا پدر نقش داریم اهمیت بالاتری بخود می گیرد زیرا مدیریت و راهبرد خانواده به عهده ماست. اگر برای تشکیل خانواده و مدیریت آن نیاز به کمک دارید خدمات مشاوره
از تمام امروز فقط یک ساعت سر پا بودم...باقیش همه به خودم استراحت دادم...
ظهر که رفتم توی اشپزخونه...داشتم اشپزی میکردم که همخونه گیاه خوار هم اومد...
داشتم گوشت رو جدا میکردم که بریزم توی قیمه که چشمش افتاد سمت قابلمه....
بدجنسی بود اما گفتم به درک که گوشت رو دید و شاید حالش بد شه...
مگه من مسلمونم بقیه همه چیزو میپوشونن که حال من خوب باشه؟
باقی روزم فقط حرص خوردم...
دوستای سابقم پیام دادن یه دختری اومده خیلی مثل تو هست...یکیشون گفته فقط اخلاقش مثل تو ه
احساس وابستگی پیدا کردم... شاید برای یه مرد این چیزا خوب نیست... برام سخت میشه که یه روز صدات رو نشنوم یا نبینمت یا بغلت نکنم ... برای من که فکر میکردم کانال ارتباطی ام گوش باشه الان در مورد شما همه وجودم میخواد که در ارتباط با شما باشه... از چشم و گوش و لامسه و حتی حس ششم ...شاید خوب نیست این حرفا رو زدن ... عاشقت شدم ... یه خروار عشق پشت سد قلبم جمع شده ... قبلا با ساختن جریان هایی این جریان عشق رو به سمت و سوی مختلف توی خانواده و دوست و آشنا میفرستادم تا
بسم الله مهربون :)
دخترخاله م امشب اومده بود خونمون، بعد شام هی اصرار داشت فیلم ترسناک ببینیم. علاقه ی عجیبی داره به این مدل فیلم ها! اولش مخالف بودم، ولی بعدش وسوسه شدم و گفتم باشه!
فیلم کینه رو دیدیم. هر جایی که آهنگش ترسناک میشد یا حس میکردم الان اتفاق وحشتناکی میفته چشمامو میبستم و نمیدیدم ولی هی میپرسیدم چی شد، چی شد، دلم میخواست ببینم و بدونم چی میشه ها ولی خب میترسیدم d;
یه سکانسی بود دختره با روح توی یه اتاق بودن، هی صدا های وحشتناکی میو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها