نتایج جستجو برای عبارت :

امامی که هرگز از صبر خسته نشد

به یادم هست، روزی مصرانه، به تو گفتم:" ما هرگز خسته نخواهیم شد... هرگز!"
اما مدتی‌ست پی فرصتی میگردم شیرینم، تا به تو بگویم: ما نیز، خسته میشویم...
و خسته شدن، حق ماست؛ اینکه خسته میشویم و از نفس می‌افتیم و در زانو‌هایمان دردی حس میکنیم؛ مسئله‌ای نیست!
مسئله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از روح و تن بتکانیم...
خسته نشدن، خلاف طبیعت است! همچنان که خسته ماندن...
دیگر نمیگویم ما تا زنده‌ایم خست
تا حرف میزنی، میگن ناشکری نکن خدا قهرش میگیره
تا حرف نمیزنی، میگن چه مرگته چرا هیچی نمیگی
خسته شدم دیگه
ازین وضعیت نکبتی خسته شدم
از فشار و استرس و نگرانی خسته شدم
از غر شنیدن و بازخواست شدن خسته شدم دیگه
از فضولیای آشنا و غریب خسته شدم دیگه
از زندگی کردن اینجوری خسته شدم
از زور زدن واسه ایجاد تغییر و بجاش درجا زدن، خسته شدم
از تنهایی و بی کسی خسته شدم
از انگ چسبوندن این و اون خسته شدم
از فهمیده نشدن و درک نشدن خسته شدم
از گوشیم، از لپ تاپم، از
از خودم ،خسته ام ...
از تپش های قلبم، خسته ام...
از اشک های داغی که  روی گونه هایم سرازیر می شوند خسته ام...
از زندگی کردن ، خسته ام ...
از سعی در اشک نریختن، خسته ام ...
از نفس کشیدن ...
از بعضی از آدمای زندگیم...
از خدا ...
از احساسات متفاوتم،  خسته ام ...
از دیدن بعضی از آدما، خسته ام...
از نگاه سنگین بعضی ها ،خسته ام...
ازلحن های نیش دار ...
از خندیدن ...
از اینکه عاشق چیزی باشم ...
از فکر کردن ...
از دیدن ...
از دلم ...
از ، از ، از 
همه چی، خسته ام .
قرار نبود اینجوری
بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام
از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 
 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 
از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  
ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند
از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام
 
بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 
بازجو پرسید:
ما غرق شدیم درون سرابی که هرگز کسی به آن نرسیده بود....
ما در دنیایی که یک روز کامل نمیتواند تو را شاد نگه دارد . نمیتواند یک روز کامل تو را نگران نکند زندگی میکنیم!
نمدانم اسمش را میتوان زندگی گذاشت ؟! ایا درون این زندگی اینده ای وجود خواهد داشت که بتوانیم گذشته مان را گویای حقیقت کنیم؟!
و میدانم همه مان خسته اسم ، خسته از تلاش های بدون ثمر ، خسته از خودمان از این همه بی توجهی به خالق از این همه ناسپاسی ما... از این همه دروغ و کثافت و نمی دانم سرانج
  ...good friends are like stars, you dont always see them but you know they are there
 
...typing
چه راه بلندی آمدیم ... و خسته نشدیم ... ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها قدم زدیم و بازهم خسته نشدیم ... سلام هایمان تکراری شده بود و خداحافظی هایمان بی معنی ... فعلا گفتن هایمان، الکی ... خسته نشدیم ... حتی خواب هم حریفان نشد و نتوانست پلک هایمان را گرم کند و قلب هایمان را سرد ... هیچ چیز ما را خسته نکرد ... هر روز یک ساعت، یک زمان ... خسته نشدیم ... زمان هم حریفمان نشد، تنوانست صحبت هایمان را کوتاه کند و دل ه
دیگه از این طرز زندگی کردن خسته شدم
از زندگی پر از گناه خسته شدم
از نماز نخواندن ، از بیهوده بودن خسته شدم
از تنبلی ،بی حوصلگی
خواب ، گناه ، گناه خسته شدم
از موبایل ،تی وی ، تلگرام ،واتساپ ، بازی خسته شدم
چکار کنم که بتونم درست زندگی کنم؟
 
 
به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: «ما هرگز خسته نخواهیم شد...هرگز»!
اما مدتی است، پی فرصتی می‌ گردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!
اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!
خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.
دیگر نمی گویم که ما تا زنده
والدین عزیز اگر فرزند شما هر یک از اشکالات زیر را دارد ▪️عصبانی می شود و پرخاش می کند ...▪️به شما می چسبد و از شما جدا نمی شود ...▪️برای انجام تکالیف مدرسه مشکل دارد و سهل انگاری می کند ...▪️ارتباط کلامی مناسبی ندارد...▪️بی انگیزه و خسته است...▪️نمی تواند به درستی با همسالانش ارتباط برقرار کند...▪️می زند، پرت می کند، صدایش را بلند می کند...▪️انگار که هرگز حرفهایتان را نمی شنود...▪️در بیان احساسات و هیجاناتش عجیب رفتار می کند...▪️حواسش پرت
و اینم پست شماره 200
و من هستم همونی که بودم 
هیچ تغییری در خودم ندیدم 
حالم از خودم بهم میخوره 
ریدم تو دهن خودم
شاشیدم به افکار خودم
و هیچ تر از هیچ 
هیچی ندارم 
هیچی نیستم 
هیچ دستاوردی ندارم
هیچ چیز جالبی
هر روز  مثل همون روز تو سال قبل
خسته از پست های پارسال امسال 
خسته از اهنگ
خسته از چایی
 خسته از تصمیم های به نتیجه نرسیده 
تصمیم هایی که هنوز شروع نکردمشون وهنوز یا تو کاغذن یا تو مغزم یا اینجا یا note گوشی
و خسته از تاریخ های رندی که برایشا
خسته ام ?... نه هر‌چه فکرش را میکنم من خسته نیستم .چون کاری انجام نداده ام که به خاطرش خسته شده باشم .احساس تنهایی میکنم?...نه ، احساس تنهایی هم نمیکنم. بی حوصله ام ?...نه ،ینی شاید. حوصله ی درگیری با چیز هایی که دوست ندارم را ندارم .دلتنگم?...اره، من دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده .حتی برای چیزهایی که در زندگی ام هرگز نبودند. دلتنگی دلیل خوبی برای بی حوصله بودنه?...من نمیدونم . و فکرم نمیکنم اینطوری باشه.... دلم خیلی چیزا میخواد ولی هیچکدومو ندارم ... ینی هس
غمگینم... شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان...
قصد رفتن دارم اما...خستگی امانم را بریده...
خسته ام... شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده... 
اما نه... روحم خسته است...
خسته از نامردی ها... از دوست داشته نشدن ها...
خسته از حامی بودن های بی حامی...
خسته از این روزگار...
برخلاف طبیعت، سردم از این روزها...
دلسردم از همه...
ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها...
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
خسته از حالِ این روزهای شهر
خسته از مقاومت
خسته از صبوری
خسته از بغض های بی امان 
خسته از دوری و فراق
کاش همین نزدیکی ها سراغی بگیری از ما
هوایِ ماندن درمیانِ یک مشت جامانده 
خیلی خراب است
خراب تر از آنکه بشود شرحش داد...
کاش روزی در آغوشت جان دهم
ماندن بدونِ تو عینِ مردن است...
دلم یک دنیا خرابه ی شام است آقا...
با سربیا که ببینمت به چشم...
هوایِ جنون دارم
جنون.
میدونی گاهی انگار هیچی نمیدونی گاهی خسته تر از اونی هستی که چیزی بدونی
و گاهی اونقدر نسبت به همه بی حس میشی که بازم نمیدونی داری چیکار میکنی!
خب خودمم خیلی نمیفهمم دارم چی میگم
خسته ام     نه! نیستم خسته نیستم فقط هنگم
راستش زیادی درگیرش شدم وحشتناک بهش اعتیاد پیاده کردم
اینکه 7 صبح تا 8 شب مدرسه ام و 13 ساعت نمیتونم صداشو بشنوم روانی میشم 
به قول مامامنم سال اخری داری گند میزینی
ولی به نظرم وابستگی خیلی هم بد نیست الان که نسبت به همه چی بی حسم ی
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
 
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
 
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
 
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
 
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
 
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.
 
محمد علی بهمنی
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین؛ پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری
 
 
 
 
ادامه مطلب
 
شاید که سفره های پر از نان برای بعد 
در خانه فقر آمده ، ایمان برای بعد
 
یک روز دوست پشت در خانه اش نوشت 
ما خسته ایم ، دیدن مهمان برای بعد 
 
یک کوچه در کنار من کودکی بکش 
تصویر مرد پیر خیابان برای بعد
 
جا مانده است دفتر فریاد در حیاط 
فرصت دهید ، بارش باران برای بعد 
 
هرگز کسی ندید که یخ زد نگاهمان 
هرگز کسی نگفت زمستان برای بعد
 
پرواز ، این همیشه ترین ، پیش روی ماست
یک عمر پشت میله های زندان برای بعد
 
شاید برای بعد ، کسی از تبار من 
بهتر ب
گاهی انقدر خسته میشی ...که حتی انرژی ای واسه خستگی در کردنم نداری ...
مث وقتایی که تا ساعت ۲ خونه رو بعد از یه مهمونی ۵۰ نفره جمع و جور کردی ...تموم مفصل هات داره از هم باز میشه ...سرت یه بالش میطلبه ...اما تا بالش به سرت نزدیک میشه هرچی پتو و متکا جر و واجر کنی هم ...تا خود اذون صبح بیداری...!
....
چه سرم به رگ هام ...
چه هندزفیری تو گوشم ...
....
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن...
خسته تر از آنم که بگویم به چه علت...
انگار باید بد شد
تنها بذاری ادمارو.رها به حال خودشون.
دورشی از همه.خستم از خوبی کردن و بد دیدن
خسته از رفتارای تکراری
خسته از بدی دیدنو خوبی کردن
خسته از بودن اجباری
خسته از ادمای اجباری
خسته از ترس بد شدن خوبا
خسته از همه چی
دلم تنهایی میخواد
یه جای دور از ادما
دور از دردای بچگانه 
دور از خواسته های کوچیک
جاییکه که کسی کوچیک فک نکنه
جاییکه هیچکی سرش تو کار بقیه نباشه
دور از ادمای بیکار و بی یار
اوناییکه که تموم دغدشون پیدا کردن یاره تا بعدش هم
از افلاطون پرسیدند :شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد : از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .
ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند .
طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .
انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست ، در حالى که زندگى گذشته ی
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.
خستم....خسته از حرف زدن....خسته از غصه خوردن....خسته از بغض کردن وگریه کردن...
خسته از بحث کردن و تلاش کردن...خسته از اعتماد کردن و دل بستن...خسته از زندگی کردن و نفس کشیدن
و خسته از هر چیزی که به این دنیا ربط داره , به دنیایی که دیگه دنیا نیست جهنمه
خیلی وقته بریدم ولی هنوز قوی ام , اونقد قوی که دیگه گریه نمیکنم و هیچی نگاه  سردمو گرم نمیکنه
میگن آدم مرده حس نداره , میگن یه رباط بی رحمه و احساس حالیش نیست ,
من یه روح یخی و مردم تو یه جسم متحرک که داره نفس م
ببار بارونروطن خسته منببار اروم ببار ارومرودل شکسته منمنم مثل تو گرفتممنم مثل تو باریدمببار بارونکه منم یه جوری خستمخسته از خودم از دلمخسته از این دنیامخسته م خسته گیام من می مونم زیر بارونببار بارون ببار اروم
✒میلادشکیبا 
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مه تاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو ر
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
کانال ما در سروش دنبال کنید
❄❄❄❄
خسته اماز نگفته هادلشوره دارماز خط بی پایان توبعضی وقتا دلم کمی سکوت میخوادوقتی همجا سکوت است دلم یکم پرتوقع میشوداون وقت اغوش گرم تورا میخوادبرای همین از این روزها سرگردان خسته امارسالی #شیما_عبادی
از بزرگی پرسیدند: شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند.طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از ۵دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آیند
✨هیچ وقت هیچ کس را انسان 
بـه اندازه تـوای مادر دوست نخواهند داشت 
تـو تنها کسى هستى کـه
تنها چیزى کـه برایمان گذاشتی 
دوست داشتن بودکه یادمان دادی 
در دنیایى کـه همه درد بـه دلت
مى ریزند تـو معجزه هستى♥️
ودرد را به دل میخری وهرگز درد را به کسی نمیدهی هرگز غصه هاتو نصف نکردی هرگز مادر هرگز
 تقدیم به همه مادرهای خوب دنیا دوستتان دارم
من واقعا خسته ام. 
قبل از عید واقعا فعال بودم، کتاب میخوندم و خیلی کارها را با قدرت و سرعت پیش میبردم. اما هرچه میگذره، هرچه به کنکور نزدیکتر میشه، من خسته تر میشم...
خب خستگی هم دو نوعه... روحی و جسمی. من واقعا قوی هستم، یعنی دلیلی برای عقب کشیدن نمیبینم. ولی در بدترین روزهای زندگیم که تا به حال تجربه کردم به سر میبرم. 
یعنی از لحاظ هوشی کم نمیارم، روحی کم نمیارم، خیلی قوی هستم ولی خسته ام...
وقتی میبنم از غم و غصه های جوونایی مثل من پول درمیارن
وق
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
یاد میگیریم که هیچ کس در این دنیا نمیتواند برای خستگی ما کاری کند
هیچ کس نمی‌تواند برای رفیق از دست رفته ما شناسنامه المثنی گم شده توی سفر استاد بد اخلاق که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد دندان های خراب از عصب کشی شده و ... است
یک روزهایی می آیند که از گفتن "خسته شدم"هم خسته می شویم!!!
سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم
از اینکه امروز گل های شمعدونی گل داده ان
گفت توی نظر من تو یه دختر با حیا و محجوب...صادق و معصومی...تو خیلی عالی هستی....
اما اگه با من زندگی کنی باید همه برنامه هات رو عوض کنی...
منم گفتم من نمیتونم برنامه هامو عوض کنم و خداحافظ....
و سلامی نو به تنهایی بی انتهای الهام بانو....
 
 
پی نوشت: جناب دشمن دیروز...مهربون امروز...دیگه هرگز هرگز هرگز برای من کامنتی نذارید و پیامی ندید....تو رو به خدا بذارید تو حال خودم باشم....
آدمها از وقتی می فهمند می شود رفت، راه می افتند و می روند و می روند و می روند.
 تا وقتی خسته شان می شود. 
شاید هم آینده نگر می شوند.
بعضی هم یکمرتبه پیر می شوند. 
و آنجایی که می ایستند می شود خانه شان. 
وگرنه مسافرخانه یک دروغ بزرگ است. مسافرها هرگز خانه ای نداشته اند.
بعد مدت ها نوشتن رو مجدد شروع کردم ولی این بار برخلاف سالیان پیش ناشناس ولی در عین حال با هویت واقعی!!!
هویت واقعی آدم هارو افکارشون مشخص میکنن...
امیدوارم پس از مدت های طولانی بتونم رخداد ها و نویسه های این روح خسته رو با عنوان «اینجانب ناشناس» با مخاطب هایی که شاید هرگز نباشند به اشتراک بزارم
خسته ام. دستم به هیچ کاری نمی‌رود. توی خودم فرو رفته‌اند. دلم می‌خواهد یکی عاشقم شود و دوستم بدارد. خسته ام از این دنیای تنهایی. و آخر چه کسی کسی را چنان که ارسطو می‌گوید دوست خواهد داشت؟ نه این جهان، جهان من نیست. این جهان پر از نقص است و من حقیقتا از اینهمه نقص در جهان دلزده‌ام. امروز شنبه هست. کاش امروز که کتابخانه می‌روم کمی بیشتر تلاش کنم. دلم می‌خواد دکتری بخونم آی‌پی‌ام کاش...
با خودتان نمی گویید میچکا کجا است؟! چرا این روزها این همه کم حرف شده است؟! آن هم میچکایی که گذشته ی گل و بلبل را مدام نقد می کرد حالا این حالِ افتضاح را چرا تاب آورده؟! نکند فکر کنید که طرفدار پرزیدنت است. که از اولش هم نبود و تنها افتخار این روزهایش هم همین است. یا شاید فکر می کنید ذوق آمدن عضو جدید زندگی میچکا و تاج سر است که این همه بی اختیارش کرده است و کم حرف! ولی نه جانم. میچکا این روزها خسته است. خسته. خسته و خسته. خسته نه از کارهای بی شمار خان
ما خسته ایم ! خسته به معنای واقعی
دلهای ما شکسته به معنای واقعی
ما لشکریم ! لشکر پخش و پلا که دید ؟
خیلی ز هم گسسته به معنای واقعی
این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دریست بسته به معنای واقعی
از بادبان نخیزد و از ناخدا ، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی
تنگ است جای ما و چنین است حال ما
باغی درون هسته ! به معنای واقعی
در کوچه پس کوچه‌های ذهن ول می‌گردم و دنبال یک نشانه‌ام که شوق و میلی برای زندگی در دستانم بگذارد. خسته‌ام، خیلی خسته، دلم هیجان و آدرنالین و جوانی می‌خواد‌. هنوز با خودم و سنم و محدودیتم کنار نیامده‌ام. خسته‌ام از این اوضاع و سردرگمم و افسردگیم بیش از آنکه هورمونی باشد ناشی از بی‌هدفی و بی‌انگیزگی‌ست.
راستی من از زندگی چه می‌خواهم؟ شاید هنوز امیدوارم که شق القمری کنم و این عذابم می‌دهد. راضی نمی‌شوم و این پرفکشنالیسم خود اشتباه زندگ
هو المُفر ...
 
تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...
 
 
نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام..
خسته ام 
دلم عجیب گرفته 
یه عالمه درس مونده که باید بخونم و من دلم میخواد بشینم یه گوشه زار بزنم 
ادما وقتی خستن ، وقتی دلشون گرفته چی کار میکنن حالشون خوب بشه ؟! من باید چی کار کنم حالم خوب بشه 
دلم میخواد از خودم فرار کنم  
میترسم نمیدونم از چی اما میترسم 
لعنت به تکرار
دلم بارون میخواد 
خسته ام 
یا رحمان 
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ... 
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال 
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ... 
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ... 
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم 
اما انگار باز هم باید صبور باشم 
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی 
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها 
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا 
و تا
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن می‌خواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
دلم می‌خواد زار بزنم...
دلم یک گریه‌ی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها می‌خواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
نمیدانم چرا اینطوری شده ام!کلا باران که می‌بارد، حال دلمان به هم می‌خورد...نمی‌فهمم چرا اینطوری میشوم... اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده می‌شوند...یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده می‌شوند...کاش دیگر باران نبارد!...یا لااقل اگر می‌بارد،...آرام ببارد!... مراعات دل خسته مان را بکند... اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!کودکی که خیلی خسته است...خسته از زندگی..از دنیا با
نمیدانم چرا اینطوری شده ام!کلا باران که می‌بارد، حال دلمان به هم می‌خورد...نمی‌فهمم چرا اینطوری میشوم... اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده می‌شوند...یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده می‌شوند...کاش دیگر باران نبارد!...یا لااقل اگر می‌بارد،...آرام ببارد!... مراعات دل خسته مان را بکند... اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!کودکی که خیلی خسته است...خسته از زندگی..از دنیا با
خسته‌ام از این شلوغی و روز به روز نو شدن معشوق‌ها دوربرم.
یه آدم تنها که از تنهاییش به سمت معشوق‌هایی فرار می‌کنه و هیچ کجا بقدری که نخستین معشوق دربرش به او ارزانی می‌کنه نمی‌یابه اما همچنان دست نمی‌کشه.
خسته‌تم از این تنهایی و هرزگی... از این بی تفریحی... از این سکوت مطلق جهان... باید درس بخونم ... باید تلاش کنم اما حسش نمیاد، صبح تا شب موبایل دستمه و هیچ .
خسته‌ام و افسرده و هیچ چیز جهان برام اندکی دلخوشی نداره...
این روزا ..
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسی‌م ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه. همین که الان کارنامه ها رو نگاهمیکنم و لبخند میزنم و میگم این مدت دیگه رو هم بخونم همه چی تمومه ، یعنی راهمو درست اومدم .
این روزا خسته‌م .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنی‌خوری که مجبو
و چه قدر خسته ام از «چرا؟»از «چه گونه!»خسته ام از سؤال های سختپاسخ های پیچیدهاز کلمات سنگینفکرهای عمیقپیچ های تندنشانه های با معنا، بی معنا...دلم تنگ می شود گاهی،برای یک «دوستت دارم» سادهدو «فنجان قهوه ی داغ»سه «روز» تعطیلی در زمستانچهار «خنده ی» بلندو پنج «انگشت» دوست داشتنی...
+مصطفی مستور
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی میخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم میپرسم گریه امون نمیده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نمیخوام. هیچی دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نمیخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر میکردم که دیگه نمیخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم ک
از زندگی از این همه تکرار خسته اماز های و هوی کوچه و بازار خسته امدلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمینامشب برای هرچه و هر کار خسته امدل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشموایا... از این حصارِ دل آزار خسته امبیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میزاز دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته اماز او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبوداز خود که زخم خورده ام از یار خسته امبا خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
پ.ن: از جنگ دائمی درونم خسته ام...
مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می تواند آن ها را به هر کاری ترغیب کند.
حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می شود وبا آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود . این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.
خلق خوش ؛ ظاهر آراسته ؛ مهربانی در کلام ؛ درک خستگی ها ؛ سوال پیچ نکردن و.... از راس اموری ست که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.
هرگز خشونت، گرسنگی، طرد از جامعه، نابرابری، ستم اقتصادی در تاریخ بشریت و کره زمین تا این اندازه دامن گیر انسان نبوده است. به جای نغمه سردادن از کامیابی آرمان دموکراسی لیبرال و بازار کاپیتالیستی در شادکامی پایان تاریخ، به جای برگزاری جشن پایان ایدئولوژِی و پایان گفتمان های رهایی بخش، هرگز نباید این نکته بدیهی عالم گیر را که از رنج های منحصر به فرد بی شماری فراهم آمده اند، از نظر دور داریم که هرگز اینقدر زن و مرد و کودک بر روی زمین به بردگی ک
جنگ اعصاب 
صبح به صبح بیدار 
تمام شب بی خواب
مغز بیمار 
خسته از جنگ، خسته از کار 
راه مرگ هر روز 
مسیر زندگیمان بود 
کارمان این است، مرگ تدریجی 
دود ماشین و، پیچ های پی در پی
خسته از تکرار، خسته از مردم 
حس تو این است، از همه عقب ماندی 
راه برگشتی نیست، پیر و بی هدف ماندی 
مرگ تلخ است اما 
راه دیگر چیست؟ 
جز به بیهودگی رفتن 
جز به روح خود را کشتن 
نه دگر قلب و، نه دگر احساس 
نه کمی عشق و، ذره ای اخلاص 
همه شان را کشتند، همه شان را بردند 
آنچه باق
دانلود اهنگ من دیگه خسته شدم نمیکشم از فرهام و مونا
دانلود اهنگ من دیگه خسته شدم نمیکشم هی داری میوفتی بیشتر از چشم
من دیگه خسته شدم نمیکشم فرهام و مونا
اهنگ فرهام و مونا من دیگه خسته شدم نمیکشم

من دیگه خسته شدم نمیکشم هی داری میفتی بیشتر از چشم
دانلود اهنگ فرهام من دیگه خسته شدم نمیکشم
دانلود آهنگ جدید فرهام و مونا به نام من دیگه خسته شدم نمیکشم
دانلود اهنگ جدید فرهام من دیگه خسته شدم نمیکشم
کتاب خدا هرگز نمی میرد : علت و ریشه مرگ دیگر موجودات جهان و اثبات پایندگی خداوند
 
کتاب خدا هرگز نمی میردنویسنده: غلامرضا حیدری ابهرینشر جمال
معرفی:
قرآن کریم، انسان ها را از همانند دانستن خدا با آفریده های او منع کرده و برای همین، تولد و مرگ و جسم داشتن را از خدا نفی می کند.اگر خدا شبیه آفریده هایش باشد، دیگر آن خدایی نخواهد بود که شایسته ی پرستش باشدکتاب (خدا هرگز نمی میرد علت و ریشه مرگ را در دیگر موجودات جهان بررسی می کند و با تکیه بر دیگر ص
این عکس اولین عکسی بود که هزارو هشتادو شیش روز پیش گذاشتم پروفایل وبلاگم 
داره سه سالش میشه 
این سه سال چقدر اتفاقا افتاد 
چقدر زمان چیز عجیبیه 
نمیدونم 
قبلنا حس جا موندن داشتم 
الان ناامیدی 
کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم 
و میدونم باید اسوده خاطر تر پیش برم 
اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه 
انگار منو به سمت انزوا و سکوت سوق میده 
انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه 
کاش میتونستم یه قسمتایی از حافظمو شبا خالی کنم
بذار دقیقا بهت بگم.
من دختری ام که 
دوستی هاش پایدار نیست یا خیلی کم رنگ میشه.
بیشتر اوقات همه جا یکم خجالتی و مظلوم بنظر میرسه که این یکی یه ذره داره بهتر میشه.
دوست صمیمی هاش کم هستن.
همه جا یکم خسته و بی حال بنظر میرسه.
آرومه.
گاهی اوقات میترسه.
بیشتر پسر هارو قبول نداره و خب هر پسری رو نمیپذیره.
کم بود پدر داره.
به آفایون سن بالا حس داره چون فکر میکنه میتونن پناهنده ش باشن همین.
و جدیدا این تفکرش داره از بین میره
احمق هست. تو روابط
تو جمع های جدی
اصلا دیگه حال هیچ کاری ندارم :(
خسته خسته !
#خسته تر  از دیروز ! 
+خیلی دلم گرفته همه من به بهونه درس و کنکورمن تو  خونه  ول کردن منم فقط دارم برای بابا جی (بابا بزرگ )گریه میکنم  قثط !
+ خدایا چرا گریه هام تمومی نداره 
+3 روز هر کی زنگ میزنه تسلیت میگه میزنم زیر گریه تلفن قطع میکنم :(
+انقدر گریه کردم نمی دونم الان دارم چی مینویسم اصلا بابت غلط املایی شرمنده
پسربچه ده دوازده ساله گوشه پیراهنم را گرفته و رها نمیکند. با التماس میگوید:عمو،عمو، تو رو خدا کمک کن، گرسنه ام...
من از زیر کتاب و دفترها کمی نان و کلوچه و شکلات پیدا کردم و به پسربچه تعارف کردم. با خیره سری از دستم گرفت و زیر پا له کرد. با تحکم گفت: عمو، پول بده، خودم هرچی بخوام بخرم. پول بده. عمو، عمو...
من واقعا موجود خویشتنداری ام. وگرنه میخواستم بگویم: عمو ننته! هفت جد و آبائته!
+هیچ کاری به گرونی و نفت و دلار و طلا و فلان فلان فلانمون ندارم. اون ب
خدایا
هرچه گفتی هرچی دستور دادی قبول کردیم
هرچه کردی هرچی قسمت دونستی قبول کردیم
چه اونی که بعدا فهمیدیم چه اونی که هرگز درکش نکردیم
هرچه قضا و قدر بود هرچی زدی دم نزدیم 
سخت بود سختی کشیدیم
درد داشت دردشو کشیدیم
اما دیگه الان خسته ایم
بفهم..
یه بارم تو بفهم..
به خاطر داشته باش که: وقتی قلبت رنج می کشد، به معنی این است که در حال ورود به لایه های عمیق تر وجودت هستی. قلب هرگز دروغ نمی گوید. ذهن در دروغ زندگی می کند. ذهن از دروغ تغذیه می کند و در تمامی نادرستی ها غرق می شود اما قلب همیشه امین و راستگوست. قلب، ساده و صادق است. هرگز زرنگی به خرج نمی دهد. کلک بازی بلد نیست. بی نهایت با هوش است اما به اندازەی سر سوزنی حیله گر نیست. دقیقا همان چیزی که هست را منعکس می کند. زیبایی و اصالت او هم از همینجا ناشی م
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
داشتم میمودم کار دوم یه خانومی رو دیدم توی پیاده رو اون ور قشنگ opacity صفر صفر بودسفید سفید ... لعنتی !!! ؟؟؟ چرا آخه ؟؟؟ دست ش یکی از این یونولیت ها بود و با یه دست ش موبایل حرف می‌زد میخواستم بهش بگم بده من برات بیارم خسته نشی من گوشیو بگیرم خسته نشی ؟؟؟؟ یه جوری نباشید ما زشت ها احساس زشت تر بودن کنیم .... 
دانلود آهنگ خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
[ دانلود آهنگ با دو کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ + متن آهنگ و پخش آنلاین موزیک ]
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازیبشنود یک نفر از نامزدش دل برده
 
قسمتی از متن این ترانه زیبا
 
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازیبشنود یک نفر از نامزدش دل بردهمثل یک افسر تحقیق شرافتمندیکه به پرونده ی جرم پسرش بر خوردهخسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغبین دعوای پدر مادر خود گم شده استخسته مثل زن راضی شده به مهر طلاقکه پس از بخت بدش سوژه
فک کن که research که همیشه جای امن و خوشحالت بوده هم خراب شه ):
به خاطر آدما... خسته ست مهسا، خسته ):
دست از سرم چرا بر نمی دارن؟ چرا؟ جای خوشحالم کجاست دیگه؟ :)
من چرا از حقم دفاع نمی کنم؟ چرا به بقیه آدما اینقدر وزن می دم؟ اینقدر اثرگذاری در نظر می گیرم؟ :)
هرگز خشونت، گرسنگی، طرد از جامعه، نابرابری، ستم اقتصادی در تاریخ بشریت و کره زمین تا این اندازه دامن گیر انسان نبوده است. به جای نغمه سردادن از کامیابی آرمان دموکراسی لیبرال و بازار کاپیتالیستی در شادکامی پایان تاریخ، به جای برگزاری جشن پایان ایدئولوژِی و پایان گفتمان های رهایی بخش، هرگز نباید این نکته بدیهی عالم گیر را که از رنج های منحصر به فرد بی شماری فراهم آمده اند، از نظر دور داریم که هرگز اینقدر زن و مرد و کودک بر روی زمین به بردگی ک
بسیاری از افراد، خصوصا آنان که مشغله کاری زیادی دارند، در زمینه آشپزی به وسیله‌ای مانند زودپز علاقه‌مند هستند. با توجه به امکانات و قابلیت‌های این وسیله، به نظر می‌رسد که می‌توان هر غذایی را در زودپز آماده کرد، اما در واقعیت چنین چیزی امکان‌پذیر نیست. درواقع، بعضی از غذاها را هرگز نباید در زودپز آماده کنید، چون اقدام به چنین کاری به دو حالت احتمالی منجر می‌شود: تلف کردن وقت و همچنین مواد غذایی اولیه، و به خطر انداختن سلامتی خودتان.

ادا
خب مثل اینکه اینجام کسی نیست که متنام و بخونه و منم نمیدونم حقیقتش فرایند وبلاگ ها چجوریه و چجوری میتونم خواننده جذب کنم
خلاصه که همه چی خیلی خیلی خسته کننده است این روزا و هیچ راه چاره ای هم نیست انگار...
ای کاش یه نفر منو میخوند...
از آدرس های ناشناس و چرخیدن دور خودم
از شرایط یه لنگه پا 
از موندن بین دو مرحله برا رسیدن به هدف
از بی خوابی
از محدودیت
از آدمی که معنی عقبه رو نمی فهمه
از آدمی که معذرت خواهی بلد نیس
از آدم تکراری
از آدم دگم
از ارتباط زیادی
خسته خسته خسته میشم.
هرگز هرگز هرگز! با آدمایی که حاضر جوابن زود قال میکنن و بزرگ و کوچیک و غریبه و اشنا براشون فرقی نداره نه دوست بشین نه حتی نزدیک!
کسایی که دقیقا ادعا میکنن هیچ حرفی براشون مهم نیست و خودشونم هیچ حرفی رو تو دلشون نگهنمیدارن و سریع جواب میدن
اینا نمیدونن احترام و حرمت ینی چی! چون اعتماد به نفس بالاییم دارن و زیاد اظهار نظر میکنن اونم با قطعیت و اوایل شاید خیلی هارو دور خودشون جذب کنن اما به مرور میفهمین ادنای خودخواهی هستن که از ادب بهره خیلی کم
هرگز توی زندگی اینقدر بی خیال، بیتفاوت، و... نبودم.
هرگز پیش نیومده بود که کوچکترین تلاشی برای قانع کردن افراد کمتر مهم زندگی نکنم.
جوری شدم که کل زندگی دیگه به هیچیم نیست.
 
این حس رو خیلی دوست دارم!
یه حس بی تفاوتی محض، بی خیالی مطلق، آرامش مطلق.
من اینکه داشت بهم کمک میکرد و دوست داشتم یجور حس امنیت و اطمینان خاطر بهم میداد با اینکه بهش گفته بودم هر جا خسته شدی بهم بگو و اگر هر جا خسته میشد بهم میگفت بازم حسم تغییر نمیکرد...
ولی حالا چی حتی اگر همشم انجام بده حتی اگر تا تهش بره دیگه حسم بهش برنمیگرده
فرهنگ بسیجی/ 63فرصت شناسی / 2هرگز وقت را بیهوده تلف نکنید!شهید حاج حسین خرازی همیشه بچه ها را دعوت به #مطالعه احکام می کرد و می گفت:"هرگز وقت را بیهوده تلف نکنید!" او خود، اوقات فراغتش را پیوسته به #مطالعه می گذراند.کتاب «سیمای سرداران شهید اسلام»/جلد ۱- حاج حسین خرازی، فرمانده لشگر امام حسین (علیه السلام)/صفحه ۷۲
"قهر دنباله دار"
زمانی که خسته بودم از این همه بی عدالتی موجود در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه محدودیت های دینی که خود قانونگذار دینی به آن عمل نمی کند
زمانی که خسته بودم از این همه لابی بازی و پارتی بازی در مصاحبه های آزمون دکتری نیمه متمرکز و آزمونهای استخدامی 
زمانی که خسته بودم از این همه به کسی و تنهایی خودم در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه بدبیاری های خودم
زمانی که خسته بودم از این همه بی توجهی پدرهای جامعه به منِ موگلی
زمانی
خسته ام ... خیلی خسته ... از زندگی و همه ی آدمها خسته ام ... دیگه نمی خوام برای زندگی تلاشی بکنم ... حتی آینده ی بچه هام هم دیگه برام مهم نیست ... دیگه اینهمه زحمت و تلاش و بدو بدو بسه ... وقتی آدم اینهمه زحمت می کشه و همش بی نتیجه می مونه ... وقتی حتی نزدیک ترین آدمهای اطرافمون هم قدر نمی دونند و نمی فهمند ... یعنی فاتحه همه چی خونده شده ... 
از قدیم و ندیم گفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه ... و من توی این دنیا هیچ کسی رو ندارم که برام تب کنه ! هیشکی رو ندارم ...
عنقریب از اوصاف نیک بعضی مردگان! این چنین یاد خواهد شد:

1. خدا بیامرز همیشه online بود.
2. در طول عمرش هرگز کسی را block نکرد
3. هرگز کسی را با هیچ comment ی نرنجاند
4. هرگز در like کردن کوتاهی نمی‌کرد
5. ثروت مندان را share و فقرا را tag می‌نمود
6. هیچ وقت هیچ postی را از کسی ندزدیده
7. در حالی جان را به جان آفرین سپرد که messenger اش همچنان باز بود
8. کسی نیست که خدا بیامرز درخواست دوستی اش را رد کرده باشه
9.هرگز کسی را delete نکرد
10. مگر چنین friend ی مستحق این نیست که روح پر فتوح ا
خسته ام... 
خیلی وقته خسته‌ام... 
فقط دارم وقت رو یجوری میگذرونم. 
هربار با یه جرقه ای، یه بهونه ای، یه برنامه ای... 
ولی پشت همه ی تلاشها و دست و پا زدنام، 
مثل آدم خوابی که بختک افتاده روش و صداش در نمیاد، 
خیلی وقته مرده ام... 
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم.. 
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بود..و مرا میلی نبود به ادامه راه ..من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم..
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد .. ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟! 
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند .. حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نب
هرگز به پاهای حجیم دست نخواهید یافت
 
من قبول دارم که عضلات پا برای من همیشه نقطه قوت محسوب می‌شده. و به همین خاطر همیشه از تمرین کردن آنها لذت می‌بردم. من هروقت این عضلات را تمرین می‌کنم با رشدشان به من جواب می‌دهند. من این‌را می‌دانم که تا حدی به‌صورت خدادادی از پائین‌تنه قوی برخوردار هستم من در هر باشگاهی که به تمرین می‌پرداختم همیشه جزء آن‌دسته بودم که به پاهای حجیم معروف بودند.
ادامه مطلب
چگونه از درس خواندن خسته نشویم
برای پاسخ به این سوال که چگونه از درس خواندن خسته نشویم باید از دو
جنبه به مسئله نگاه کنیم. اولی شیوه صحیح درس خواندن و دومی مسئله تغذیه در
زمان مطالعه.
چگونه درس بخوانیم که خسته نشویم ؟
مطالعه و درس خواندن کار انرژی بری است و نباید انتظار داشته باشیم که
پس از چند ساعت مطالعه مانند قبل سر حال باشیم. اما می‌توان با رعایت نکاتی
کوچک انرژی بیشتری ذخیره کرد:
ادامه مطلب
توئیتر رو هم پاک کردم.. و برگشتم به خونه‌ی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصله‌ی اون رو هم نداشتم.. خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود..
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا..
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم.. ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد..
ول
امسال سال قشنگی بود هرماهش مخصوصا این سه ماه پشت سرهم اتفاقایی افتاد که نهایت ناامیدی رو باهاشون تجربه کردم ‌من آخر تمام از دست دادن ها هستم هیچ وقت به این نقطه نرسیده بودم ولی حالا دقیقا همان نقطه هستم همانجا ایستادم و به دنیایی نگاه میکنم که زنده بودن هر روز درد تازه ای دارد و مرگ هر روز پذیرشش راحت تر میشود حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه ثبت کنم به تاریخ امروز ۲۸ دی ماه ۹۷ نهایت درد رو تجربه کردم وسط قله ارزوهام سقوط کردم ناامید نیستم خسته
خسته شدم خسته شدی خسته شدنیست کسی طالب من بیشتر
با سخنم موجب شرمم کمیهست دلم ریش‌تر از ریش‌تر
نیست کسی شاد ز دیدار منوهم خودم بود کمی پیشتر:
موجب خیرم، هنرم راه منبا هنرم نیست کسی خویش‌تر!
حال که من علم به خود یافتمهی! تو نزن بیشترم نیش‌تر
 
شعر: فاطمه افشاری
«... خسته‌ام، این دست‌ها خسته‌اند و چرا اینقدر خسته‌اند؟ دقیق می‌شوم، دقیق و متمرکز می‌شوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم. اما نه، فقط یک کلاغ بلندترین شاخه یک کاج بال می‌زند. مغزم، مغزم درد می‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ام، چقدر در ذهنم حرف زده‌ام، خروار خروار حرف با لحن و حالت‌های متفاوت، مغایر، متضاد و ... گفته‌ام و شنیده‌ام، خاموش شده و باز برافروخته‌ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده‌ام، خشم گرفته‌ام و لحظاتی بعد احساس کرده‌ام
و نمیدانم کارگردانها را چه شده که برخی فیلمها را اینقدر طولانی مدت میسازند و بعد به این فکر میکنم که  چه کیفی میکنند  از پرداختن به کاری که مورد علاقه شان است و البته اصلا هم کار آسانی نیست. بعد از راکتمن و داستان ازدواج و سوغاتی، حالا هرگز روی برنگردان.  این یکی حسابی ارزشش را داشت که با دقت تماشایش کنی و خسته نشوی.
این سرگردانی، این بی تو بودن، این تنهایی، سخت است. امانمان را بریده است ولی امیدمان را نه.
 
روزها می‌گذرند و ما همینطور غرق می‌شویم، نه که امروز نجات پیدا کنیم و فردا باز غرق شویم، نه، هی غرق‌تر می‌شویم. انگار هرچه دست و پا می‌زنیم در جهت عکس حرکت می‌کنیم. به دنبال یک دستیم، یه دست راه‌گشا یک دست گره‌گشا یک دست نورانی.
 
آسمان با تمام وسعت بر ما تنگ شده و زمین انگار از دستمان خسته‌ است. نکند او هم دلش تنگ است؟ نکند او هم هرچه دست و پا می‌ز
تو اتاق خوابیده. سرماخوردگی رو بهونه کرده و تخت گرفنه خوابیده. صدای خرو پفش تا اینجا میاد.
من کجام؟ تو هال، رو مبل نشستم. جلوی تلویزیون خاموش، صدای موتور یخچال رو اعصابمه. یه کوه کار دارم برای انچام دادن. جنع کردن اسباب بازی ها از وسط هال، اتو، شستن ظرف ها، بستن ساک *ه*، تمیز کردن اشپزحونه، مرتب کردن حموم و.. .
خسته ام. کسی باور نمیکنه که من هم ممکنه خسته بشم، من هم کم بیارم. *م* به خاطر سرماخوردگی چند روزه که در حال استراحته اما من... .
نمیدونم با چه
دلم دریا می خواهد دریای آبی  /  دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله  /  دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر  /  شب بارش ستاره بر زمین
                 طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم  /  خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم  /  در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم  /  آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها  /  غروب دل انگیز
اینقدر هر وقت حالم بد بوده اومدم اینجا نوشتم، که این مدت که حالم خوب بود حاضر نبودم بیام اینجا که اون حال بد برام یادآور نشه..
ولی دلم برای نوشتن تنگ شده و دوست دارم از حال و روزم بنویسم که بعدها یادم نره خاطراتم رو!
خوشی های دوران قرنطینه، هر وقت دلت میخواد بخوابی هر وقت دلت میخواد کار میکنی.. بعد یه مدت خسته میشی.. دلت نظم و صبح زود بیدار شدن رو میخواد.. بعد که این اتفاق میفته، دوباره خسته می شی!
شاید زندگی همینه! یه مدت با یه چیزی حال میکنی و بعد
سلام
خیلی خسته ام. خیلی زیاد. خیلی روز پرکاری داشتم.
و خیلی خوشحالم. ترجیح میدم یه روز کاری خیلی شلوغ داشته باشم و کارهام به خوبی پیش بره و حسابی خسته بشم تا اینکه حوصلم سر بره و حالم خوب نباشه و هزارتا فرکر منفی و ناراحت کننده بیاد توی سرم.
خدایا به خیر بگذرون این درد های لحظه به لحظه ی تن رو ... خدایا چند ماه فرسودگی، برای درد های نامعلوم، کافیه ... خدایا ... لطفا زندگی رو برگردون رو اون دوری که انقدر استرس بیماری نبود ... خدایا من همینجوریشم از زندگی خسته ام، خسته ترم نکن.
می‌بینی زمستان؟دیگر زور هیچ آفتابی به من نمی‌رسددیگر دستِ هیچ بهاری نمی‌تواند شاخه‌هایم را لمس کنددیگر در قله‌ام. جایی که هیچ کس به آن‌جا نخواهد رسید...می‌بینی چه‌قدر بزرگ شده‌ام؟دیگر در هیچ تابوتی جا نمی‌گیرمدیگر هیچ گوری مرا نمی‌پذیرد...می‌بینی؟می‌بینیچه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بوددیگر هرگز نخواهد دانستدیگر هرگز نخواهد فهمید...می‌بینیکه چگونه جنون بر عقل‌ام می‌خنددو نوازشِ دست‌هایش را از شانه‌هایم دریغ می‌کند؟می‌بین
سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ / ۹ ژولای ۲۰۱۹
تابستان شده و هیاهوی
جیرجیرک‌ها توی علفزار خشکیده‌ی پشت دیوار یک دم هم قطع نمی‌شود. هوا گرم است و از
گرما خوشم نمی‌آید، بدخلق و عنقم می‌کند، نمی‌گذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم
می‌خواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز
بکشم.

جیرجیر این حشرات اما مثل
نویز لاینقطع رادیو توی سرم می‌پیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد
به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدو
سری که برای سرداری آماده شده است شیری است که شغالان و روبهان از آن می ترسند، فرزندان انقلاب، سرداران انقلابند و نه تنها از جان و مال در راه اسلام و انقلاب اسلامی می گذرند بلکه در راه سازندگی و جهاد هرگز خسته نمی شوند و از پای نمی نشینندکسانی که برای مردم کار نمی کنند نمی توانند فرزندان انقلاب را از کار کردن به مردم باز دارندنفرین و ننگ بر کسانی که سفره مردم را خالی می کنند و مردم را می خواهند ناراضی کنندهر چند پول و پله ای نداشته باشیم همت کار
اون شب که بهم گفت نباید دوستش داشته باشم جا خوردم...دوست داشتن که دست خود آدم نیست ، اتفاقی نیست که براش تصمیم بگیری ، پیش میاد. اما اون می گفت گاهی تو باید برای دلت تصمیم بگیری وگرنه ممکنه دلت تصمیمای خطرناکی برات بگیره ، منم یکی از همون تصمیمام ، زندگیت رو پای من نسوزون !! نمی دونستم چرا دوست داشتنش کبریت پر خطره...نمی دونستم چرا یه تابلو ورود ممنوع سر در زندگیش نصب کرده اما می دونستم که حاضرم برای وارد شدن بهش هر جریمه ای رو بدم... می دونستم که ر
کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ دلم می‌خواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم...
دنبال کننده خسته است، چون مخاطب خسته است و چون انسان ذاتا خسته است این اتفاق می‌افتد. هیچ چیزی مثل یک مخاطبِ خسته نمی‌تواند عضلاتِ ذهن من را منقبض کند و چوبی لای چرخِ نویسندگی‌ام بکند.
برای این که نکند متنِ بلند نخواند و نکند خسته شود و نکند قطع دنبال کردن بزند و نکند خسته‌تر شود، مجبورم زودتر سر و ته قضیه را هم بیاورم.
حالا اگر یک وبلاگِ ضدّ نظام بودم و یک جایی مثلِ آمد نیوز، روزی 100 تا پست هم می‌گذاشتم همه پایه بودند و می‌خواندند.
اگر داست
تو آن شیوه‌ی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم می‌کند. چون نمی‌دانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیات‌های نزیسته‌ای که برای حیات گند گرفته‌ی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کرده‌ام، گوشه‌های خیال نهان کردم و زخمیشان کرده‌ام، مبدل به قصاصم شده‌اند. در حسرت گرفتن دست‌هات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشته‌ام بیاید تو...
آدم از دست بعضی‌ها نمی‌داند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماس‌ها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خسته‌ام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمه‌اش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده می‌آمد و من هم خسته‌تر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش می‌شد این دسته از آدم‌ها را... بماند. نمی‌خواهم وبلاگم به خون آغشته شود.
شادی چیست؟ غم چیست؟
یادته همش بهم می گفتی شاد باش؟ یادته همش می گفتی بخند؟ کاش الان بودی تا بهت بگم چقدر غم و درد و رنج و ناراحتی روی سینه ام هست... کاش بودی تا برات بگم چقدر خسته ام ... نمی دونم چرا هرچی سالها می گذره همه چی سخت تر میشه... هی فکر می کنم چقدر چند سال پیش شادتر بودم... چقدر انگار همه چی بهتر بود ... غم و غصه ی اطرافیان داغونم کرده... از دست مامان و بابام حرص بخورم و غصه بخورم یا از دست خواهر و برادر؟ مگه میشه غم و غصه و مشکلشون رو دید و نارا
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود
دریغا درد ،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم ، نمی دان
در تمام زندگیم
از ازل
تا الان
من عاشق و شیفته دو نفر شدم
توی کل عرصه رسانه و مدیا و موسیقی و هرچی
کامبیز حسینی وقتی بالای 37 سال بود
مکابیز وقتی بالای 40 سال بود.
به جز این دونفر من هرگز و هرگز به هیچ کسی علاقه نداشتم چه ایرانی چه خارجی.
جفت اینها هم بدبختی رنگ پوستشون خیلی روشنه و حس جنسی نداشتم بهشون. 
تامام.
خسته‌ام، خسته خسته خسته خسته.... امروز یک کاری کردم که علی‌الظاهر مثل قدیم می‌شد حالم را خوب کند، اما نکرد. کار خوب هم بکنم پشیمانی در پی‌اش می‌آید. سر ذوق بیاورد، دید بدهد،‌ نه... در محفلی شعر خواندم و تشویق شدم ولی انگار دیگر منتظر تشویق هم نیستم، یعنی نه اینکه به خودم تلقین کنم که مصطفی خودت را نگیر و نباز و ذوق نکن نه، انگار مهم نبود اصلا، چیزی به من افزوده نشد، انگار هیچ چشمی را طلب نمیکردم، انگار هیچ چشمی برای من نبود، مرا نمیشناخت، دیگ
فردا  امتحان آسیب شناسی داریم خیلی مبحث داره  امشب به امید خدا تا پاسی از شب باید درس بخونم یا شاید هم تا خود صبح تا شاید بالاخره این کتاب مبارک تمام بشه و اینو پاس کنیم که
بره رد کارش؛ بره رد کارررررررررررش 
الان خسته ام میفهمی خسته....
منتظرم ساعت 7 بشه برم سلف میگه با شکم گرسنه میشه درس خوند؟؟؟!!
خدایا کمک...
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها