نتایج جستجو برای عبارت :

خنگول :)

خنگول به ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺁﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﻪ‌ﺷﻮ ﻣﺪﺍﺩ : ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥﻪ ﺷﺪ ؛ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭﻩ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻃﺒﻘﻪ ۴ ﺭﻭ ﻣﺰﻧ ﺎﺩﻩ ﺷﺪ؛ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻮ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻣﺰﻧ.
 
 ﺑﻌﺪ ...ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﻪ : ﻧﻤﺸﻪ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ و ﺩﺭُ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﻧﺰﻧﻢ؟
یارو ﻣﻪ : مردِحسابی مگه  میخوای  ﺩﺳﺖ خالی  بیای؟؟؟
 
well
 
من این قدرت رو دارم، که به عنوان یه دختر، و یه انسان! 
که یه کاری کردم با این جدی بدبخت
که بچه هم همه عکساشو دیلیت کرد، هم وضعیت خودش رو به last seen recently تغییر داده.
 
میدونین،
بهش اهمیت میدم،
چون وقتی من هیچی نبودم اون به من اهمیت داد.
از طرف آدم مزخرفیه و شخصیت مزخرفی داره، و بدقولو دروغگو و خالی بند و بهروز پیرپکاچکی هست،
ولی اینها دلیل نمیشه که من ازش غافل شم.
 
میدونم تنهاست
 
میدونم ب کمک نیاز داره.
 
ولی خب بنده، به عنوان یه خنگول، این قدر
بچه ها
:)
 
امروز یکی از دوستام بهم گفت، هر آدم عاقلی قطعا به دنبال اینه که یه دوست مثل تو داشته باشه.
 
گفت، تو باسواد و باهوشی، وقتی یه حرفی رو میزنی، محکم به زبون میاری و ازش مطمئنی. قابل اطمینانی و میشه لذت برد موقع گپ زدن باهات.
 
اینقدر ذوق کردم :))))))))
 
یه پذیرش از ام ای تی شعبه بوستون دارم، با استادی که بی اندازه ناز و دوست داشتنیه. عین استاد فوقمه، سفیده، کچله، پیره، مثل باباهاست. درازه، دقیقا شمایل یک پدر رو داره.
 
یه پذیرش از ام ای تی شعبه اصلی دارم، با استادی که جوونه و یه دیکتاتور به تمام معنا به نظر میرسه. خیلی واسه خودش منم منم داره. 
استاد پیره باسواد و دوست داشتنی و نازه.
 
از یه طرف بوستون رو دوست دارم.
 
از طرفی اگه همه چی خوب پیش بره میخوام بمونم کانادا و رشد کنم. البته باید ببینم
تو فولکلور آذربایجان قصه ای هست به اسم «موصطافا جان» که میشه همون «مصطفی جان» خودتون :دی
محور اصلی داستان، ساده لوحی و خنگول بازیای زن موصطافا جان هست
کل داستان بسیار طولانی بوده و در این مُقال نمی گنجد
ولی...
در یکی از این خنگول بازیا صبر موصطافا جان لبریز میشه و بانو رو دعوا میکنه
بانو هم قهر میکنه و میزنه بیرون. بارون میومده و میره تو  ی خرابه پناه می گیره
کاری نداریم چه کش و قوس ها و کشمکش هایی اتفاق می افته (با لحن هادی کاظمی تو ویلای من:)) )
شرمنده که زحمات یک سالتونو به fuck دادم چقدر مطلب نوشته بودید نزدیک 200 تا همشو پاک کردم الانم صندوق بیان میخوام پاک کنم خخخخ اگه مشکلی نیست؟
هرکاری از هرآدمی بر میاد!! پس جای نگرانی.
چندتا بچه سال جم شدن تیم تشکیل دادند :| بشینید سرجاتون نمیخواد انوزش بزاریدD: اون خنگول دیگه دکی )dr.cyber32) توککه حوا اسکرسپت و.. فعال کردی محدودیت نویسنگان هم فعال میکردی احمق 
...
هیچ چیز بهتر از تنهایی نیست...
 
کص ننه ی ویروس32 دورو بریاش کرده  ویروس نوبت تو هم میرسه هر ط
سلام به همه.
من قبلا نگفته بودم که یک عروس هلندی دارم.سه تا اسم داره:مکس،قاسم،خنگول.خخ.امروز قراره بدمش به دایی محمد.بابام میگه خسته شده از تمیز کردنش و نگه داریش،میگه ببرمش خونه ی مامان.مامان هم میگه نه و حوصله نداره.آره دیگه به عنوان عیدی از بابا گرفته بودم،الانم شش ماه میشه دارمش خودشم نه، ده ماهشه.هعی.ناراحتم،خیلی بامزس،میاد روی شونم و سرشو میچسبونه به صورتم و می خوابه.خیلی ناراحتم ولی می خوایم بدیمش بره.در واقع بابام میگه که من باهاش خی
بچه ها این ویدئو رو حتما ببینین،
اینجا میگه که جاستین ترودو صندلی های مجلسو (پارلمان هرچی) رو برد،
یادتون هی دو سال بود میگفتم داگ فورد داگ فورد یه کاری کرده مردم دیگه عمرا (مردمی که زیر سلطه اونن) دیگه به کانزرویتیو ها ای نمیدن؟
من گفته بودم که یه بار یه اسبه میرسه به یه شتره؟
بله ایوشن هم اینجا میگه.
با همه حرفاش هم موافقم.
 
لینکش اینه
 
JJ McCullough
 
خنگولتون 4 تا از نقاشیاش رو قاب کرده بود که خستگی درکنه،
مردش بهش گفت که اینا رو بده ببرم بزنم سر ک
 
اینکه تو، متوجه میشی که وای این خنگول گفت من تو عکسام پشت مو دارم! و میری دیلیت میکنی همه عکساتو، چیز بدی نیست. 
ولی اینکه همه ش میگی "من وبلاگتو نمیخونم"، چیزیه که دل منو به درد میاره. چون میدونم که میخونی. و عمل میکنی.
فقط من نمیفهمم این چه مدل رفتاره؟
چرا دوست داری همیشه یه جور رفتار کنی انگار عقیم هستی؟ انگار homosexual هستی؟
به همه تون میگم، به همه شماها که فکر میکنین که باید خودتون رو بی عشق و بی تفاوت نشون بدین.
دوست داشتن ضعف نیست.
به آدم ها ب
¤عرررر من امروز خیلی خوشحالم...
 
▪چرا؟
 
¤امروز تولد یکیه...مطمئنم میدونی کیه!
 
▪هاااننه بابا من چمیدونم امروز تولد کیه...
 
¤
 
▪چیه خو...عه من چمیدونم....
 
¤خدا به دادم برس از دست این خنگول...حتی نمیپرسه تولد کیه...
 
▪تولد کیه؟.___.
 
¤-_-
 
▪بگو دیگه پرسیدم
 
¤نچ نچ نچ.....خوب حالا....امروز تولد خالست
 
▪....
 
¤....
 
▪الکی...
 
¤جان تو
 
▪حالا من پست چی بزارم عرررررر
 
¤ای خاعک عالم بدوو یچی بزار دیگه.....
 
▪تو پست گذاشتی؟
 
¤اوهوم...حالا بدو برو...
 
▪با
حس نوشتنم نمیاد...اما ننویسم هم حرفام یادم میره...الان توی قطار از فلورانس به شهر هم گروهیمون هستیم...
بقیه رفتن  ظهر و فقط من موندم و دوست اندونزیایی...
قطاری که مثل کارتونای بچگی از تو باغ و کوه رد میشه....نه مثل قطار تهران کرمان که بیابون و بیابون...
ایستگاهای قطار دقیقا مثل همون که متیو رفت دنبال انه شرلی که ببردش خونه...
تاریکه و دیگه هیچ جا معلوم نیست....
از وقایع خاص انسان شناسی این روزا این بود که تو گروهی که استاد نیست بچه ها راحت ترن....تو موزه
حس نوشتنم نمیاد...اما ننویسم هم حرفام یادم میره...
الان توی قطار از فلورانس به شهر هم گروهیمون هستیم...
بقیه رفتن  ظهر و فقط من موندم و دوست اندونزیایی...
قطاری که مثل کارتونای بچگی از تو باغ و کوه رد میشه....نه مثل قطار تهران کرمان که بیابون و بیابون...
ایستگاهای قطار دقیقا مثل همون که متیو رفت دنبال انه شرلی که ببردش خونه...
تاریکه و دیگه هیچ جا معلوم نیست....
از وقایع خاص انسان شناسی این روزا این بود که تو گروهی که استاد نیست بچه ها راحت ترن....تو موزه
توی سریال the office ورژن امریکاییش
دو چیز هست که به نظر جالب میاد
 
اینکه چند جا نشون میدن که دانشگاه چقدر توی مارکت و صنعت ناکارامده.
 
حالا اینها دانشگاههای امریکا رو میگن 
دانشگاههای کانادا رو ندیدن اینها که اولا کاملا بی ارتباطن به صنعت
در ثانی اصلا اون چیزی که توی دانشگاه یاد میگیری تو همه رشته ها، هیچ گونه کاربردی در صنعت و بازار نداره.
و سر اخرم از روی ملیت و نژادت بهت کار میدن.
 
دوم اینکه (مهم تر از اولیه) نشون میده که ادمها وقتی حرفای دلش
درسته که همهء از خواب بیدار شدنام با گیج و منگى شروع میشن، اما گاهى صبح ها که بیدار میشدم، حافظه ام ریست شده بود، از سنگین رنگین بودن مادر یهو جرقه اى تو مغزم میزد مبنى بر اینکه نکنه دیشب همدیگه رو ناراحت کردیم؟! چند دقیقه بعد جلوى آینه دستشویى یقین پیدا کرده بودم که آره، دیشب چیزى شده، اما چى؟ یادم نمیومد! میرفتم بیرون، از مادر میپرسیدم "میدونم الان باید با هم قهر باشیم، ولى چرا؟!" و همین خنگول بودنم باعث خنده و آشتى میشد.
کم کم متوجه شدم اسمش
دیشب سی نفر مهمون داشتیم که به مناسبت خریدن و اومدن تو خونه جدید،اومده بودن خونه مون.من خیلی مهمون دوست دارم اما نهایتا تا پونزده نفر،نه بیشتر...
با اینکه مادرم و خاله ام هم خیلی کمکم کردن اما باز فشار زیادی بهم وارد شد.تو خونه مون یه دست مبل ده نفره داریم و چند تا صندلی میز ناهار خوری که برای پنج نفر کافی بود.برای ۱۵نفر باقی مونده با همسرم رفتیم صندلی اجاره گرفتیم.بعد برو بهترین قنادی شهر که دقیقا اون سر شهره شیرینی بخر،کلی بگرد میوه خوب بخر،
مثل همه‌ی سه‌شنبه‌های شلوغ، امروز صب هم بعد از سه چهار ساعت خوابیدن، هم کله رو که طبق معمول آماده کردن ارائه‌ش تا صبح طول کشیده بود و دیرش شده بود رو راهی کردم و بعد از کمی خستگی در کردن دوباره روزم رو از نو شروع کردم. ناصر پیشم بود و بعد از رفتن هم‌کله میخندید می‌گفت عین بچه‌ مدرسه‌ایا :) انگار نه انگار داره میره دانشگاه، سر کلاس دکترا. از صب که پاشد غر زد و نق و نوق که چرا باید برم سر کلاس، تا اون دم در که همه چیش رو باید پیدا می‌کردی می‌دا
    
⁦⚠️⁩ همین اول بگم که خیلی حرف زدم و اگه حوصلش رو ندارید برید سراغ دیالوگ های قشنگش!
داستان درباره یک مادر مجرد به اسم دونگ بکه که به یه شهر کوچیک میاد و اونجا بار کاملیا رو باز می کنه. از این طرف یونگ شیک که یه پلیس با صداقت و خودسره تنبیه می شه و منتقل می شه به این شهر و اینجا دل به دونگ بک می بازه :) از اون طرف مشخص می شه یه قاتل سریالی که مدت هاست قتلی انجام نداده گویا دونگ بک رو زیر نظر داره...
سریال رو به خاطر اعتمادم به انتخاب های گونگ هیو
یادتون میاد درباره پیر درون و این چیزها همیشه براتون میگفتم؟
 
که یه سری ادمها هستن که ظاهر خیلی کم حرف و موقر و تشریفاتی میگیرن به خودشون؟ عین پیرها رفتار میکنن؟
 
این رفتار همون رفتار اروپاییه.
 
هرچی میاین سمت شرق و جنوب، اروپاییا رک تر میشن.
 
ادمایی که این مدلین، ضعفهاشونو، نقصهاشونو، همه چیشونو، پشت غرور و تکبر و کم حرفی ظاهری و ادب الکیشون قایم میکنن.
 
روشون نمیشه به یه دختر بگن دوسش دارن، در عوض براش عکس میکنن و کلا همه پروفایلاشون ر
بابک میگه علامت سرزندگی تو سر صبح اینه:
صبح اگه بلند شی، چشمات درشت باشه، بدو بدو بری چایی درست کنی و همزمان هم بگی وای خدا چایی واقعی یه چیز دیگه ست، کی حاض میشه تی بگ بخوره آخه؟! اصلا تی بگ هم چاییه؟! 
میگه این یعنی تو هوشیاری و صبح شروع شده!
کلا صبح من هم با علامت چایی شناخته میشه.
نگاه کنید
(ببینید :))
این قضیه که با فکر کردن به کسی تو خنده ت میگیره
یا توی ذهن تو اون آدم یه آدم بانمک و دوست داشتنی تلقی میشه،
ربطی به این نداره که تو بری زنش بشی که.
بنده از آن دست دانش آموزان سحرخیزی هستم که مخصوصا در ماه دی:) صبح۴:۵۰ از خواب می پرم و هجوم می برم برای مرور(مدیونین فک کنین چیز دیگه ای باشه:) و به همین منوال ادامه می دهم تا زمانیکه ۱۵مین به شروع امتحان بماند. در این لحظه متحول شده از جا میپرم و هجوم می برم برای پوشیدن فرم مدرسه و گلاب به روتون، روم به دیوار برای تخلیه:| بدین ترتیب هنگامیکه ۷مین به شروع امتحان مانده این شخص تازه خانه را به مقصد مدرسه ای که در بهترین شرایط ۱۵مین فاصله دارد! ترک می
بنده از آن دست دانش آموزان سحرخیزی هستم که مخصوصا در ماه دی:) صبح۴:۵۰ از خواب می پرم و هجوم می برم برای مرور(مدیونین فک کنین چیز دیگه ای باشه:) و به همین منوال ادامه می دهم تا زمانیکه ۱۵مین به شروع امتحان بماند. در این لحظه متحول شده از جا میپرم و هجوم می برم برای پوشیدن فرم مدرسه و گلاب به روتون، روم به دیوار برای تخلیه:| بدین ترتیب هنگامیکه ۷مین به شروع امتحان مانده این شخص تازه خانه را به مقصد مدرسه ای که در بهترین شرایط ۱۵مین فاصله دارد! ترک می
این هم اتاقی قبلیم اومده واسه کارای تسویه‌حساب و اینا
فک کردم آدم شده باشه وقتی میاد
ولی هنوز همون خریه که بود
وررررااااج
از دستش تو این گرما حتی روزا میرم زیر تختم و پرده رو میندازم
می بینه میرم اون زیر با چراغ مطالعه درس میخونما
باز میاد صدام میکنه نارنج
میگم بله
میگه داری درس میخونی؟ 
میگم آره
بعد شروع میکنه به گفتن چیزی که میخواد و منم درحالی که سرم رو از پرده بیرون آوردم و با بی علاقگی به حرفش گوش میدم و تند تند هم بر می گردم پشت پرده و با
 اون روز (آخر هفته گذشته) که رفتیم مهمونی
خجالت نکشیدم بعد نیم ساعت (وقتی که نیم ساعت ازمراسم و مهمونی گذشت) میدونین چرا؟
چون که وقتی رفتم رسیدم، دست دادیم و ساکت نشستیم یه گوشه
یه دقیقه نشده مادر مهربان خانواده ازین چاییای بزرگ توی لیوانای دسته دار بزرگ آورد (چایی خنگولی)
و من یک مقدار پشتش قایم شدم
و خوردمش، خیلی خوش عطر بود
و بعد یکی دیگه هم برام مادر مهربان خانه آورد، اونم خوردم
گامبو شدم
و یخم اب شد!
کلا چایی خوبه
هر جا میرم، اول چایی میخور
نمیدونم این تصور اینکه: ما شبیه آلمانیا هستیم! چه تصوریه 
اغلب اذری زبان های ما رو این تصور احاطه کرده. 
باور بفرمایین دوستان، که شماها هیچ شباهتی به المانی ها، که هیچ، به ترکیه ای ها هم ندارین. 
نمیگم صد در صد، ولی واقعا شبیه نیستین.
من ایرانیا رو از خود گریز دیدم. دختراشون مخصوصا همه ش میگن (البته نه همه ها) که ما جذابیم و سکسی هستیم.
ولی دیگه این درجه از خود وایت پنداری ای که آذری زبان های گرامی دارن برای من از تصور خارجه.
آذری ها در خارجی ترین
حقیقتش من یه چیزو در همه شماها تحسین میکنم.
 
حرفای من خیلی وقتا تلخه، مخصوصا برای اونایی که توی خود کانادا هستن.
 
تصور کنین،
یه دختر کم سن و سال تر از شما، کم تجربه تر از لحاظی، 
میاد میشینه ریش و سیبیل و گردن شما رو به تحقیر و انتقاد میکشه و شما رو هم قد و وزن شاهین نجفی که ازش خوشت اصلا نمیاد میکنه،
یا میگه تو عقده امریکا داری
یا ازین دست خزعبلات،
 
حقیقتش من روحیه شما و کلا روحیه انتقاد پذیری شما رو تحسین میکنم.
 
من درک میکنم که فشار زیاده ر
یه استادی هست، توی دانشگاه کلگریه،
استاد economics هست
با هم گاهی گپ میزنیم البته به هم نزدیک نیستیم. ولی چون من رو خیلی مشتاق یافته با هم گپ میزنیم و همو میبینیم و حرف میزنیم.
یه بار که داشتم بهش میگفتم که میخوام یه میکسچر از اقتصاد و امار و جامعه شناسی و سیاستو این خزعبلات و بایوفیزیکال کمیستری بخونم و نمیدونم چطوری اینا رو به هم وصل کنم، بهم گفت یا خدا! دختر تو چرا همیشه تنت میخاره؟ بعد که یه استاد پیدا کردم که اینکاره هست گفت پشمام!
وایتا بعضیا
سارا من از اقتصاد هیچی هیچی سر درنمیارم.
ولی چه کمکی ازم برمیاد؟ کمک میکنم.
 
من توی زندگیم از بابت یه عده اصلا احساس نگرانی ندارم، مثلا غیرممکنه که محمد تنها بمونه.
محمد حتی وقتی خودش عمدا بخواد گوشه گیر و تنها بشه هم، میبینی همینطوری پشت خطی صد هزار تا داره، هی این زنگ میزنه استاد عاشقتم (پسرها) اون زنگ میزنه استاد جون مادرت شام بیا خونه ما، اون یکی میگه استاد هر زمان حس کردی نیاز داری ترتیب یه پسرو بدی من در خدمتت هستم. اون یکی میبینی زنگ زد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها