همیشه آن خودِ خسته و ناامید و غمگین و افسردهات را با خودِ امیدوار و عاقل و حکیم و روانشناست کنترل کن و با او حرفهای مثبت بزن. مشاور و روانشناسِ خودت باش و نگذار آن خودِ عصبانی و بیاعصابت زیاد حرف بزند. هر وقت خودِ ضعیفت شروع به غر زدن کرد، اثر منفیاش را با گوش کردن به حرفهای خودِ قویات خنثی کن. به هر کدامشان بیشتر اجازهی حرف زدن بدهی و بیشتر گوش بدهی، بیشتر زبانباز خواهد کرد و او رئیس خواهد شد. بین این خودت و آن خودت هر کس بیشتر ح
امروز در حالی که از همه چیز و همه کس به تنگ آمده بودم؛ با رفیق جان رفتیم سر قرار همیشگی!!
آخرین روز پاییز....
یک قطعه از بهشت...
یک قطعه کم است ... اصلا خودِ خودِ خودِ بهشت...
آن جا اتفاقاتی افتاد که خدا آمد نزدیک ما دو نفر...
+رفیق جان معتقد است که بعضی چیزها را نباید تعریف کرد و... من هم به احترام او صحبتی از آنچه امروز رخ داد، نمی کنم.
+خدایا شکرت چه پاییزی شد امسال عاشقانه... دلبرانه... شروعش با پیاده روی اربعین... پایانش با زیارت پرچم ارباب... خدایا شکرت.
امروز فهمیدم وقتی میام و اینجا مینویسم(فقط اینجا)دلم آروم میشه.
بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.
درست میگه.
گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!
بیا برگرد به خودِ قبلیت؛
خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!
خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!
اینکه این همه توانمندم تحسین برانگی
میدونی در این وانفسای بیاینترنتی و اعصابخوردی و خماریش، چی بیشتر از همه میچسبه؟آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهدهی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشههاش هم دلت برای عدهای که یهو بیخبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان...
هر چیز که در جستن آنم، آنم
بله درست میگوید، من خودِ دردم، خود خواستن و نرسیدن، خودِ بیهودگی، دوستی امروز میگفت تمایل به پرفکت بودن باگ خلقته، راست میگفت چرا تا به حال توجه نکرده بودم که هرچه میکشم از این میل به پرفکت بودن است؟ چرا تا به حال هیچ قدمی برای تعادل در خودم بر نداشتم؟ چرا باید همهی زندگی برای این باگ خلقت که کمالطلبیست در رنج باشم؟ بس نیست ۳۵ سال که لااقل ۳۰ سالش را در این وضع گذراندم؟
بس است
شده گاهی که دلت تنگ شود؟!
یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر این احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر این حالِ خوب :)
دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :)
خب، توپستای قبلیمم گفتم. میخوام از این به بعد، یهسری قانونهای سفت و سختتر و محکمتری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یهجایی آدمو و
خب، توپستای قبلیمم گفتم. میخوام از این به بعد، یهسری قانونهای سفت و سختتر و محکمتری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یهجایی آدمو و
لذت بخش ترین و غرور افرین ترین اتفاق زندگی هرکسی سفر به ماه، فتح اورست، یه اختراع خفن یا کشف یه چیز شگفت انگیز "نیست"، بی نظیر ترین لحظه زندگی اون لحظه ایه که به قدرت خودت ایمان میاری. به خودت... خودِ خودِ خسته و داغون و لهِ لهت، دقیقا اون لحظه که از خوشحالی ضجه می زنی! اون لحظه که هیچکی نیست، هیچکیو نداری و با اشک شوق دستتو حلقه میکنی دور خودت و سفت بغل میکنی خودتو، به جای همه ی ادمای راستکی و الکی، به جای همه ادمایی که باید میبودن و نبودن، نباید
بیا بخندیم غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه...بیا بخندیم، (خنده های پوشش داده شده)خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد...بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروتهبیا منطقی احمق باشیم...بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)
بیا بخندیم، ب
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صدای تقتقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بیرحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمهها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همهچیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیهام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
اگر احساس میکنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شدهای که خودت برای خودت ساختهای، و فکر میکنی که باید آن دیوارها را خراب کنی و «خودِ گمشدهات» را و معنی خودت را بیابی؛
آنگاه شاید بتوانی تا حدی به « خودِ اصیلات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینهی او، خود را بیابی.
وقتی به فکر یافتن خودت باشی میتوانی خودت را بیابی...
مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هرکس «خود» را بشناسد، خدایش را شناخته است.
پس ما میتوانیم از ر
قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همو
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم... بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
هیچ چیز نمیتوانست اندازهی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور میشدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همهی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دید
«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایهی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفانهای وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچوقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.تو این چنین
پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگی را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم.
میدانی زندگی طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :)
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده میگم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنشها:
مامان: از تابستون داری زبان میخونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دوهزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمیتونی از پسِ یه تعیین سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دلگرمکننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمیدونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس میکرد که بهش برسونم. م
جانانِ من، الان که برایت مینویسم، بیشتر از هرکسی دلتنگ خودم شده ام، خودِ واقعی ام که عاشق زندگی کردن است،خود واقعی ام که خوب بلد است عشق بورزد، میدانی جانانِ من خود واقعی ام را عجیب دوست دارم،مرا به آغوش بگیر تا باهم خود واقعی ام را پیدا کنیم،
مرا در آغوش بگیر و برایم قصه ی دختری را تعریف کن که خیلی دوستش داری، مرا آرام کن...جانانِ من...
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق
غیبت هم خیلی مهم شده.
خیلی مبتلا به هستم.
نه اینکه خودم غیبت کنم ولی خیلی در معرض فضای غیبتی قرار میگیرم و این وسط شاید خودمم چیزی بگم که نباید.
باید یه جوری جلوشو بگیرم.
الحمدلله کنجکاویهام کم شده. برام مهم نیست بین آدمها چه اتفاقاتی میفته.
پیگیر نیستم که کی چی گفت و چه کرد و چه شنید.
باید رو خودم کار کنم برای روشهای فرار از فضای غیبت.
این خیلی مهمه.
شاید مهمتر از خودِ غیبت نکردن حتی!
+ سه تا خوندم. الحمدلله.
باران دانه دانه میافتد بر پشت بام خانۀمان و صدایش میچکد درون گوشهایم. دلنشین و نمناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف میبود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را میگرفتم و میرفتم به سمت کوههایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب میکردیم و قدم میگذاشتیم بر سنگها و دامنِ پهن شدهاش. پاهایم را ارضاء میکردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که میرسیدیم آرام کنار هم مینشستیم. خودم را کمی نزدیکتر میکردم بهش تا
دل بسته ام به خیال نبودنت...به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان... به قربان صدقه هایی که نمیروی... به فدای تو شوم هایی که نمیگویی... نه شاعرانه... نه چندان با محبت... اما پر آرامش... پر خیال راحت... پر آسودگی... میدانم تنهایم نمی گذارد... شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون... کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند... خیره خیره؛ تمام روز را... مثل بقه نبودنش را، دوست دارم... نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم... نمی ترسم که احوالی ا
اعجازِ قرص کامل درخشان ماه همیشه برایم تسلی خاطر بوده است. اینکه اگر خورشید رفته است، ماه را فرستاده است تا تو در تنهاییِ بی نور نمانی. اما خیلی وقتها آنقدر با حسرت به غروب خورشید خیره میشویم که یادمان میرود که ماهی بالای سرماست که خورشید به مهر نورش را به صورتش پاشیده است.
من آرامش را در کمی دورتر ایستادن و از کمی دورتر نظاره کردن میبینم. وقتی دورتر میایستم میبینم هیچ چیزی آنقدر ارزشش را نداشته که یادم برود زندگی کنم. آرامش خودِ خودِ بی و
دارم فکر میکنم که چرا معنی "خود" بودن برای ما انقدر بد جا افتاده است!؟فکر کنید به تمامی انسان ها هر گونه نقدی با هر لحنی وارد کنیم و بگوییم "من اینم، عیب هر کس رو تو صورتش می گم"،فکر کنید با آدم های اطراف خود به بدترین و بد اخلاق ترین شکل ممکنه رفتار کنیم و انتظارمان این باشد: "من همینم و کسی مجبور نیست من رو تحمل کنه. هر کسی خوشش نمیاد بره خوب"، فکر کنید بدون اینکه کسی از ما نظری بپرسد، درباره رفتار و پوشش و طرز زندگی او شروع به نظردهی کنیم و خیلی ه
سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی.
دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!
زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!
راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود ا
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آ
به خود قویِ جسورِ مسلطِ منطقی این روزام افتخار میکنمبه خودِ نترسِ پرتلاشِ جنگنده ی طفلی این روزامخودی که تنهایی تحمل میکنهتنهایی می ایستهتنهایی میجنگهتنهایی از خودش، از تصمیم هاش، از انتخاباش دفاع میکنهخودی که نمیذاره اشکاش، بی موقع بریزه و هر چی رشته، پنبه شه!خودی که تنهایی بار چند نفر رو به دوش یکشه و دم نمیزنهخودی که میترسه، از امروز، از فردا، از آینده، از سرنوشتش...اما بازم میره جلو،اما بازم میجنگه!خودی که بغض داره اما با یه لیوان آب س
میرود توی پارک، سوار تاب میشود، فکر میکند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشیاش اما خسته، خودش بیهنر و تنش کوفته است. سرش را به بچهبازیهای خودش تکان میدهد و با مهربانی زمزمه میکند: «برو به درک بابا.»
گوشی را پرت میکند توی سوراخ کیفش، جفت دستها را میچسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز میکند و لنگ در هوا میرود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه!
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه!
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
شادیِ عزیزم سلام.
امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبهی بینور داری. فهمیدم که بعضی وقتها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنش
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
خیلی وقتها، خیلی حرفها آنقدر تکرار میشوند که انگار ذهن در برابرشان سر میشود. شبیه وقتی که میروی عطر بخری و کارت به بو کردن قهوه تلخ میکشد! حالا حکایت ما و واژه ی عمیق انتظار است. تو با مهربانی و حکمتت برای رسیدن ما به فیض بیحدت، از خوبانت مایه گذاشتی و ما در غفلتی بچگانه مشغول دلشکستن شدیم. تو بیتاب اوجگرفتنمان بودی و ما هی ندبههای طوطیوار را با بلندترین صدای اکوخورده ی آخرین مدل بلندگوهایمان فریاد میزدیم و بعد در غرو
یجایی خوندم نوشته بود: دوست دارم توی یه بلند گو داد بزنم بگم : میشه از من هیچ انتظاری نداشته باشید؟! هیچ چیز از من بعید نیست، هیچ چیز.
آره خودِ تو! توام بامن فکر کن هیچ چیز و هیچ رفتاری از ما بعید نیست ، چنان بعضی وقت ها دل میشکونیم و نمک میخوریم و نمکدون میشکنیم که بعد روزها سال ها به اون روزی که اینکارو کردیم فکر میکنیم و به خودمون تشر میریم که چه آدمی بودی یا هستی... ! متاسفم برات من!
ولی اگه بدی یکی دیگرو ، عوض شدن رفتار یکی دیگرو ببینیم ، فلان
چقدررر من مظلومم اخهههه
اینقدر حس خوبی ب خودم دارم که نگو (خودشیفته شدم:))) )
گوگولییی تو چقدر بزرگی ! چقد با وجود سختیا خودتو بالا کشیدی (ینی تحمل کردم و شکستو تبدیل ب شادی کردم!)
من بهت افتخار میکنم:)
چقدر سختی کشیدی ولی همش تموم، همش خاطره شده!!! چه قد دوس دارم لحظاتیو برم گذشته رو سفر کنمو و خودمو بغل کنم بگم کمتر سخت بگیر بچه:))
کنکورو خاطرات تلخ و شیرین ! درسته از کنکور متنفرم اما دلم برای خودِ کنکوریم تنگ میشه ب هر حال:/
دلمم برای کامنتای تک
خیالِ راحت چه صدایی دارد؟ اگر بخواهی به کسی بگویی «من خیالم راحت است» چه میگویی؟ از چه واژههایی کمک میگیری؟
من میگویم خیالِ راحت کلمه ندارد؛ اما صدا دارد. صدای پیانو میدهد. کمی بعد از نتِ دوِ میانی، حال و هوای خیالْراحتی شروع میشود. امتحان کردنش مجانیست!
من اگر خوشحال باشم میروم سراغ آکاردئون. آکاردئون انگار خوب میفهمد خوشحالی چیست. تا بهش دست میزنی صدای «خوشحالی» میدهد. فکر میکنم آکاردئون زبان آدمیزاد را میفهمد. خوب
وَلَا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنفِقُونَ وَلَسْتُم بِآخِذِیهِ إِلَّا أَن تُغْمِضُوا فِیهِ و براى انفاق، به سراغ بى ارزش آن نروید در حالى که خودِ شما، (به هنگام پذیرش اموال،) حاضر نیستید آنها را بپذیرید.(بقره/267)قرابت آنچه برخود می پسندی برای دیگران نیز بپسند(نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اینجا کجاست؟ سرزمین مجازیها.
مجازی چیست؟ واقعیتی که با خیال مخلوط شده است. خواسته یا نا خواسته ...
در این سرزمین هرچقدر هم سعی کنی واقعی باشی با یک مشت
کلمه نمی توانی واقعیت را به تصویر بکشی. خلأ هایی باقی می ماند که
خواننده نا خوداگاه آن خلأ ها را با تصورات خودش تکمیل می کند. آیا من
بیدل هستم و بیدل من است ؟! به هیچ وجه! من بیدل هستم منهای برخی شعار ها
که بیشتر برای خودم جنبه ی انگیزشی دارند. آیا من از خودم عکس یا صدایی
گذاشتم؟ آیا اطلاعاتی
براش گفتم ما یک کاری تو کلاسهامون انجام میدیم که خیلی به بچهها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال میخواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگههاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف میزنیم. خودِ نه ماه پیشششان و سه ماه پیش و اکنونشان از جلوی چشمشان رد میشود. کم
اول باید یه دفتر بسازید میتونید یه دسته کاغذ رو با روبان با کنف به هم وصل کنید یا یکی از دفترهای بی استفاده تون رو بردارید و توش عکسِ تمام جاهایی که رفتید رو بچسبونید در موردش توضیح بدید ،، از هرچی نخ و روبان و برچسب و تکه های کاغذ و چسبای رنگی هم دارید میتونید استفاده کنید .. از آرزوهاتون بنویسید.. لیستِ فیلما و کتابایی که میخواید بخونید ..میتونید هر صفحه ش رو به موضوعِ خاصی اختصاص بدید ..تقویم بکشید توش ..برنامه ریزی کنید .. نقاشی کنید ..شعر یا
عشق دلم تو ♪ شدی تمومه قلبم ماله خودم میشی آروم آرومو ♪ کم کم … !! ♬♫ وقتی تویی کنارم حاله خوبی ♪ دارم وای به دله بیقرارم آروم آرومو ♪ آسه این دل داره میره واسه تو دله تنهام انگار یه عشقه ♪ خیلی خاصه انگار تو آسمونم اینه حاله ♪ دله دیوونه م فقط ♪ خودم میتونم حرفِ تو چشاتو ♪ بخونم … !! ♬♫ عشق دلم تو ♪ میشی چه دله روان پریشی ♪ باید تو ماله من شی ماله اونکه ♪ زندگیشی عشق دلم تو ♪ میشی چه دله روان پریشی ♪ باید تو ماله من شی ♪ ماله اونکه زندگیشی
دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس دادهن به اسم کارگاهِ نرمافزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که میشه سایت) رو در اختیارمون نذاشتهن! میدونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون اینکه کامپیوتری وجود داشته باشه!!
یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته مینویسم.] «خب بچهها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی مینویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیک غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شد
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیکِ غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل ش
سلام
تو الان نشستی داری برای خودِ ده سال پیشت نامه مینویسی، بنابراین اگه باور نمیکنی این نامه از طرف خودته که داره از دو روزِ آینده برات مینویسه، خیلی خنگی :|
این چالش خیلی چیز عجیبیه. چیزایی رو توش خواهی نوشت که همیشه میخواستی دربارهشون حرف بزنی ولی یه چیزی جلوتو میگرفته. نمیدونم چی میشه که یهو خیلیاشو تو اون پست مینویسی و بعدش هی خودخوری میکنی :)
از طرفی دلیلی نداره به اون بدبخت (خودِ ده سال قبلمون) اینقدر استرس وارد کنی. فقط ب
بسمالله...
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
دوسِت دارم اما از خودم میپرسم چقدر دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه؟ تصورش میکنم و خودِ کمالگرام رو میبینم که دلم میخواد یه جنتلمنِ واقعی بار بیارم. از اونا که لباسای شیک میپوشن. همیشه شق و رق راه میرن، کفشاشونو واکس میزنن، براشون مهمه که همیشه بوی ادکلن بدن، آداب معاشرت با خانوما رو بلدن...
بعد یادم می افته انقدر شیک بودن رو نه از من میتونه یاد بگیره نه از تو... تا میام خودمو پشیمون کنم از دوست داشتنت، چشمات که یادم می افته، به خودم میگم: ای بابا...
بعضی آدمها برای من همیشه عجیب میمونن...همونهایی که بعد از اومدنِ یک آدمِ دیگه توی زندگیشون،خودِ واقعیشون رو میذارن کنار و شروع به تولید داخلی میکنن و یک آدمِ جدید،با یک کیفیتِ دیگه و یک رنگ و بویِ دیگه از خودشون میسازن تا به دلِ اون یک آدمِ جدیدِ زندگیشون خوش و پُررنگ و لعاب بنظر برسن و متاسفانه شیطونیها،ذوق کردنهاشون و از همه مهمتر خودِ قشنگِ زندگیِ خودشون بودن رو میذارن توی گونی و پرت میکنن تهِ انبارِ ذهنشون و یک وقته
دیشب داشتم به نوشته های توی وبلاگم فکر میکردم،به اینکه از قضاوت آدمایی که نمیشناسمشون و فقط میان میخونن و میرن میترسم،سریع نوشته هام رو رمزدار کردم که راحت باشم،که دچار خودسانسوری نشم...باز به خودم گفتم چقدر ضعیفی دختر!باید یاد بگیری که شهامت قضاوت شدن داشته باشی حتی قضاوت منفی!...باید یاد بگیری که انقدر زودرنج و شکننده نباشی...باید یاد بگیری که هر روز بیشتر از دیروز "خودت" باشی و از اینکه "خودِ واقعیت" هستی نترسی...وگرنه از نظر روحی زیاد نمیتو
بچه که بودم هر چیزِ لازم و غیرِ لازم رو نگهمیداشتم...قوطیِ شیشهایِ عطرم که دیگه تموم شده بود و تهموندههایی از بوهایِ آرامشبخش،کفش مونده بود!قابِ طلاییِ موبایلی که دیگه موبایلش رو نداشتم و موبایلی جدید با یه قابِ جدیدتر جاش رو گرفته بود!گلدونِ سبزی که من رو یادِ بهترینِ کاکتوسِ گلدارِ اتاقم میانداخت و لبهش کمی شکسته بود!ساعت مچیِ سفیدم که عقربههای شبنما و فسفریش شبها توی اتاقم برق میزد ولی دیگه کار نمیکرد!پلیورِ صورتی
❤️ دلــــــــــــــــنوشته ...❤️
زندگیِ بی مهدی...
دست به قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم
اما نشد...
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م...
خواستم از "بی کسی" ام حرف بزنم
دیدم (تنها) تر از شما در عالم نیست...
خواستم بگویم" دلم از روزگار گرفته"
دیدم خودم در (خون به دل) کردنِ شما کم نگذاشته ام
قلم کم آورد...
به راستی که وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیری نیست
امروز به خونهی پدری رفتم. خونهی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی میکنم هر گوشهشو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقصهاش. این فقط به خاطر سپردنِ یه تصویر خالی نیست، هر کنجی از این خونه یه تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه میکنم -علیرغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته- یه قاب از خودمو میبینم که شاید زمین تا آسمون با منِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتیهای زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یهوقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمیخوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونهی مایی! هرجا که بریم تهش برمیگردیم و ختم میشیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی:
"پس برگرد خونه منتظ
سوال :امبد Embed یعنی چه؟
روان مارکت می گوید:خودِ کلمهی امبد Embed به معنای جاسازی کردن و جا دادن است. اما در دنیای تکنولوژیو فن آوری، کلمه Embed استفاده های تخصصی متنوعی پیدا کرده و ممکن است در هر جا معانی معانی متفاوتی داشته باشد.
ادامه مطلب
امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام
چه کار کنم؟ دلم تنگ بود..
یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن
یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره.. بمون.. باش..
یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن
حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه
شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ ا
میگوید
_ مریم جان حیف شما نیست چرا از کار انصراف دادی؟ واقعا باید از قلمت استفاده کنی؟و...
می مانم جوابش را چه بدهم مثلا زل بزنم توی چشم هایش و بهش بگویم شاید ولی من با مدیر نشریه ای که اصلا ازش خوشم نیاید نمیتوانم کار کنم. یا مثلا بهش بگویم من که با نوشتن مشکل ندارم، مشکلم خودِ خود شما هستین.
ولی حیف بلد نیستم انقدر رک و راحت حرفم را بزنم. در عوض عین یک قرص حرفم را قورت میدهم و یک لیوان آب هم برای راحت تر پایین تر رفتنش میخورم. و عوارضش را
هف هشت سال پیش , کنار خیابون انقلاب , بازار ابزار سفره آرایی داغ بود! جلو هر دستفروش یه سفره پهن بود با یه عالمه هویج و خیار و سیب زمینی که به شکلهای مختلف درمیاوردن و عابران رو برای چند لحظه متحیر نگه میداشتن...
منم که اولِ چشم بازکردنم به دنیا بود و شوق تزئین غذا و سالاد تو وجودم وول میزد,اختیار از کف دادم و خریدم. چهار هزار تومن!
(عکس تزیینی است به دلیل اینکه پک مورد نظر در گوگل یافت نشد)
چندباری مشغولشون شدم اما نمیشد. شبیه درنمیومد. همه اش نصف
همیشه ما آدم ها تصور میکنیم که توی زندگیمون در یک نمایشنامه ای معین، نقش خودمون رو بازی می کنیم. ولی بزرگترین فراموشیه ما اینه که یادمون میره صحنه تغییر میکنه. و بی دلیل خودمون رو وسط یک نقش جدید و یک اجرای جدید پیدا می کنیم.و همین مابین مُکرر زخمی میشیم تا یاد بگیریم و مکرر میفتیم تا بزرگ بشیم...چیزی که وسط همه این نقش ها نباید یادمون بره، اینه که، نباید تغییر کنی. خودت باشی. تا آدما، خودِ واقعیِ تو رو دوست داشته باشن... ✨
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانیخوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانیغدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داریزخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانیمایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونیوقتِ آرامش خودهم سبب طوفانیمثل چنگیزی و ویرانی عالم کارتاوج رسوائی و بدنام و بلای جانیبسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکیگریه ی عاقل و خندیدن نادانانیبارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصدجاده ای صعبی و مثل شب گورستانیآتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائملرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
میترسم… خیلی هم میترسم…
از این غبارآلودِ رو به روم میترسم…
از نرسیدن و داغِ پشتِ داغ میترسم…
از حسرت میترسم…
از گذشته و حال و آینده میترسم…
از آخرین باری که از ته دل خندیدم و ماضی خیلی بعید بوده میترسم…
از این جنون و گرداب هایل میترسم…
از این حیرونی و ویرونی و خودِ ترس میترسم…
از این بغض بی سرانجام و دو پای ناتوان میترسم…
از سنگینی نگاه و پچ پچ عوام میترسم…
از این ابرهای تیره و تار… از سیل میترسم…
از تکرار پشت تکرار… تکرار… تکرار… و
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانی
خوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانی
غدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داری
زخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانی
مایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونی
وقتِ آرامش خودهم سبب طوفانی
مثل چنگیزی و ویرانی عالم کارت
اوج رسوائی و بدنام و بلای جانی
بسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکی
گریه ی عاقل و خندیدن نادانانی
بارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصد
جاده ای صعبی و مثل شب گورستانی
آتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائم
لرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
#احمد_
عجیب نیست؟
از من میخوان از استاد تشکر نکنم
از من می خوان خودم نباشم و لطف استاد رو بی جواب بذارم
از من میخوان فیلم بازی کنم و خودِ واقعیم رو نشون ندم!
مسخره نیست؟؟
اینکه تشویقم میکنن به ندیدن و نگفتن و پنهان شدن...
از این آدم ها فاصله بگیرین...فاصله بگیریم!
.
مجبور شدم به بچه ها قول بدم از اساتید تشکر نمیکنم...واقعا مسخره س!
یا هادیامروز عجیب ترین و غیر منتظره ترین تبریکی که یادم میاد رو دریافت کردم :)یه طعم شیرینِ خاصِ عجیب و هیجان انگیز داشت، شبیه آدامس جرقه ای توت فرنگی که تقّ و تق هیجانِ شیرین توی سر آدم پخش میکنه ، اما خیلی خاص تر :)هیچ وقت خودم رو در این موقعیت تصور نکرده بودم و ندیده بودم؛ امروز به این فکر کردم خدا چقدر منو این طرف و اونطرف گردونده و بالا پایین کرده تا به این نقطه رسونده، و واقعا منظورش چیه؟ ایستادنه یا توشه برداشتن و عبور کردن؟ نمیدونم؛ اما
هشدار:+۱۸
ابراهیم نبوی یک بار یک خاطره از زندان نوشته بود که درست تلخترین چیزی بود که در زندگیام خواندم.از یه (تقریباً) پسربچه که وارد زندان شد و همه لاتها به او تجاوز کردند و آن پسر معتاد شد، از ریخت افتاد و دیگه سرش دعوا نبود و کمکم سرِ نخواستنش دعوا بود، دیگه بابتِ «ک*ون دادن» مواد هم به او نمیدادند و افتاد به مصرفِ قرصهای قرمزی که شهرداری با آن سگها را میکُشد، و در راهرو میخوابید، مثلِ اسکلت شده بود تا یه روز که همان
(اینها همه موقت است، پاک میکنم.. عجالتا مینویسم بلکه راحتتر بگذرد زمان)
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از...
دوباره صداها تو سرم چرخید...
میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟
کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی...
کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...
هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...
امان ازخود
سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان،بچسبانید کفِ زمین!کنار بیایید با خودتان،که آدمها همین اند؛قرار نیست همیشه مطابقِ میلِ تو رفتار کنندیک روز با تو میخندند وفردایش به زمین خوردنِ تو!بگردید و آنهایى را که کنارشانخودِ واقعىِ تان هستید پیدا کنید!آنهایى که مجبور نیستید کنارشان نقش بازى کنید که مبادا فردا روزى برایتان حرف دربیاورند...لبخند بزنیدبه تمامِ آنهایى که زندگیشان را گذاشته اند براى آزار دادنتانباور کنید هیچ چیز به اندازه ى لب
بعدِ چند روزی که حس میکردم تمام غصهی دنیا مال منه، امروز پاشدم اتاقو نظافت کردم، دوش گرفتم، مقدار چشمگیری چرت و پرتِ قابل تناول ریختم دورم و نشستم که فصل آخر پیکی بلایندرز رو ببینم. لاکمم اینجاست. میخوام دوباره زرشکی بزنم. درباره پیکی بلایندرزم نظری ندارم. منو چه به شاهکارـای انگلیسی. به قول خودِ تامی کلمههایی که بخوان احساسمو بیان کنن وجود ندارن. خلاصه که اگه تا الان سریالو ندیدین و میخواین که یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون شه اقدام
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه..
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
داستان توی یک مرکز آموزشی می گذره. یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه که نظم و قاعده های خودش رو داره و همه باید به اون پایبند باشن تا اینکه معلم جدیدی به جای معلم ادبیات انگلیسی قبلی میاد و خیلی چیزها تغییر می کنه...
اسم این کتاب باعث می شد که من مدام خوندش رو عقب بندازم و برای خوندنش به شدت مقاومت می کردم. نمی دونم چرا! به جای جاذبه دافعه داشت! با این حال هم به نظرم کوتاه بود و هم کتاب خوبی بود! بعضی قسمت ها که کیتینگ سعی می کرد با تصویر سازی و یه جور ت
وقتی خواستم انتخاب رشته کنم یعنی حدود هفت سالِ پیش خانواده ام با انتخابم مخالف بودند .تفکری که اون موقع داشتم گفتم بیاید استخاره کنیم .سَر استخاره کردن بود که با اعماق وجودم خواستم که خدایا کاش پزشکی در بیاد !اونجا بود که فهمیدم تو شک های زندگی اگر هر گزینه ای رو نبودنشو در نظر بگیریم و دلمون سرِ یکی لرزید اون چیزیه که قلبمون باهاشه .
پزشکی یه راهِ طولانیه .خیلی خاص و عجیب نیست که بقیه از بیرون میبینن .ولی برای من تمرین بود .تمرین ِ عشق ورزید
میدانی قصه کجا بانمک میشود؟ وقتی من ترسیدهام از اینکه تو از دستم دلخوری، از اینکه تو از دستم عصبانی شدی، بابت هر کاری که باید میکردم و نکردم، یا نباید میرفتم سراغش و رفتم و بعد انگشت به دهان میمانم. که بروم سراغ کی؟ کدام ریشسفیدی را بیاورم که پادرمیانی کند؟ و هیچکس را نمیشناسم که ریشش از تو سفیدتر باشد. هیچکس که از تو برایم محبوبتر باشد و محترمتر. پس پای خودت را میکشم وسط. خودت بیا و نگاه کن که چقدر دلتنگم، که چقدر محتاجت
امروز قرار بود برم آزمون. صبح که بیدار شدم خبر شهادت ایشونو شنیدم. بهت زده به صفحه ی تلویزیون نگاه میکردم و باورش خیلی سخت بود.
همیشه وقتی توی چهره ی ایشون نگاه میکردم شجاعت و دلاوری میدیدم.
خوش به سعادتشون که باعزت زندگی کردن و به آرزوشون که شهادت بود رسیدن.
واقعا انسان بزرگی بودن که نبودشون قلب این همه آدم رو به درد آورده و این همه دل رو عزادار کرده.
امیدوارم خودِ خدا جواب این جنایت ها رو بده.
امروز خیلی دلگیر بود. اصلا چهره و لبخندهای زیباشو
#ایتالو_کالوینو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
چند روز پیش این پیام رو توی تلگرام از یکی از شماها گرفتم، خیلی برام عجیب بود همیشه فکر میکردم توی وبلاگم مشخصه خیلی هم بداخلاق نیستم :دی واقعا چقدر برداشتها میتونه با خودِ واقعی آدمها متفاوت باشه. همین بهانهای شد که این پست رو بذارم که شما بیاین کامنت بذارین و برداشتتون رو در مورد من بگید. امکان نظر به صورت ناشناس رو هم فعال کردم. :)
از خیلی پیش تر هایعنی همان زمان که نه می فهمیدم وسیع یعنی چه و سریع به چه معناستشما برایم جور دیگری بودیدچه جورش را نمی دانمشبیه یک آدم آشنابقیه ی خاندان شما برایم آدم های بزرگ فامیل بودند که من خیلی هایشان را نمیشناختم. محترم بودند، بزرگ بودند، همه دوستشان داشتند و من برای این همه، دوستشان داشتم اما هیچقرابتی بین خودم با آن ها حس نمی کردم.ولی در رابطه با شما نه! شما از همان بچگی طعم خاطره داشتید برایم حتی اگر وسط گریه و تاریکی و عزا بودم
برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصهی اسمارتیز چی قراره باشه؟
+ پایانِ باز نباشه فقط :|
++ بشنوید این معرکهی علیرضا قربانی رو [کلیک]
+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)
خودش خوب میداند که این کلیشه چه قدر خواستنی و
شکرنبات است. از برای خاطر این، او هم مشتاق است راجع به همین کلیشه بنویسد و مینویسد،
بدون ترس از خوانده نشدن و اه و پیف کردن آدمها، به پستش.
هرکسی، بسته به نوع تواناییهایی که در زندگی به
دلیل عشق یا هر چه، کسب کرده، چیزکی بسازد، سفالگر، کوزهای، نویسنده، قصهای،
نقاش، پرترهای، کارگردان، فیلمی، نوازنده، قطعهای، نجار، میز و صندلیی و هرآنچه
که از این طرق، خلق میشود، از آنجا که در یک نم
سریال Anne with an e که به تازگی! تموم شده، مخاطب و طرفدارای خاص خودش رو جذب کرده ومحبوبیت داره. انصافاً هم سریال قشنگ و جذابیه، داستانه زندگیه دختره خیال پرداز و مو قرمزی که هممون اسمشو می دونیم، آن شرلی!. اما سریال Anne with an e تفاوت ها و کاراکترهای متفاوتی نسبت به سریال های قبلی و داستان مونتگومری داره. شاخ و برگ های زیاد و اتفاقات دیگه ای که خارج از تصور قبلیه من بود.
شاید این تغییرات برای طرفدارا(؟!)ی رویای سبز و... زیاد دوستداشتنی نباشه. اما اینا دلی
حدود بیست سال پیش،یه سحر عین سحرِ صبح فردا، البته تو دل زمستون و شرشر بارون، تبعید شدم از آسمون به دل زمین، از بغل خدا به وسط آدمها!
حالا نشستم و رو همین حساب کولی بازی در میارم، لج کردم که آی خدایا من کادو میخوام! چی؟ دلم معجزه میخواد، یه معجزه که دوباره دلم رو احیا کنه، که نفس بده به زندگیم! روزگارم شده مثل خط خطیهایی که یه بچهی سه ساله کشیده،همونقدر گره خورده و نامنظم و پیچ در پیچ، همون قدر اعصاب خرد کن!
دلم یه دعای از ته دل میخواد،
ساعت ۸:۳۰ شب از سرکار برگشتم خونه، تا قبل از این ساعت، اینترنت هیچ مشکلی نداشت اما تو خونه اینترنت کار نمیکرد، اول فکرکردم حجم تموم شده اما وقتی چک کردم دیدم حتی اپ خودِ سرویسدهنده هم باز نمیشه فهمیدم عزیزانی که صلاح ما رو بهتر از خودمون میدونن، اینترنت رو قطع کردند.
نمیدونم قراره تهاش چی بشه اما این اتفاقات منو یاد اعتراضات سال ۸۸ انداخت، اون زمان هم اینترنت و پیامک رو بهمین شکل قطع کرده بودند. خدارو شکر نشون دادیم که در ایجاد محدودی
امروز بعد از اینکه نماز ظهر و عصر رو به امامت آقای دکتر برگزار کردیم، موقع بازگشت به اتاق جلسه خواستم یه پیشنهادِ هیجانانگیز و تا قسمتی هم سادیسماتیک مطرح کنم و برای مستر نوشتم که :"به نظرت آقای دکتر رو برای جمعه دعوت کنم به دعای ندبه؟"
و این پیام رو به اشتبااااااه برای خودِ آقای دکتر ارسال کردم!
بدین ترتیب آقای دکتر اینطوری به خونه ما دعوت شد!
+میگم تشریف بیارین خوشحال میشیم. میگه: حالا اول شما مشورتهاتونو بکنین! :دی
+حجم شرمندگی و خجالتم
شما هم مثل من حال خوبتون به تار موی بنده؟ متاسفانه انگار مام با دنیا راه نمیایم یا شایدم بیشتر برعکسه این باشه نمیدونم. فقط میدونم اگه یه روز حالمون 50- -50 باشه به سمت اون حال بده غش میکنیم. میدونم شمام مثه من دیگه حوصله ی خوندن جملات مثبت رو ندارین وقتی دریای از ناامیدی جلوت موج مکزیکی میزنه: فقط میخوام بگم میشه برای خوب کردن حس و حال زندگی فکر کرد و انجامشون داد از خودِ همین فردا، اینجوری شاید دیگه جهت رودخونه هم مهم نباشه.
+ عید امسال بعد از چ
متن آهنگ روح تس
آآ ، پایی نبود ، سرگردون ، بدن به بدن
با اینکه نمیتونم رو زمینِ پوسیده ی شماها قدم بزنم
با اینکه بارِ گناهِ شما رو ، با وجودِ عقیده به خدا رو
رو دوشم میکِشم و سنگینم ، ولی من خودِ تسکینم
سفرم توو کالبدِ انسان ، به جستجوی بانوی پنهان
ادامه مطلب
دیروز دارالترجمه تماس گرفته بود؛ من ندیده بودم. دوباره که خودم تماس گرفتم مسئولش رفته بود و قرار شد امروز صبح باهام تماس بگیرن.
بعد من دیشب از لحظه ای که به خواب رفتم توی خواب منتظر بودم باهام تماس گرفته بشه :| یعنی میخوام بگم همچین مرکز خرید شلوغ و پرآشوبیه ذهنم.
بعد همینطوری صبح تو خواب تصمیم گرفتم خودم دوباره زنگ بزنم بگم چیکار داشتین.
از اون ور خودِ عاقلم بهم نهیب زد بس کن این بچه بازی ها رو؛ واسه چی اینقدر تو هول و بلایی آخه :/
همینطوری با
می خوام بشنوم صدای پژواک رو / اما تو درصدد شنیدنِ خودِ صدا
نداری صبر برای بازگشت / عجله نکن میرسه خودش تنها
عجله نکن میاد با پای خودش / قدم زنان روی اتم های هوا
رقص اموجاِ صوت در حنجره / نور چشم با شعله ی عشق
دستات در آغوشِ رهایی / جسمی نیست برای بازآرایی
زحک پوشیده ی ساعدِ من / رگ های دریده بر ذهنِ من
رهایی از تکبر پنهاننویسنده: علیرضا پناهیانانتشارات: بیان معنوی
معرفی:
تکبر کم یعنی کمی “منم” زدن، یک ذره ناراحت شدن از “انتقاد” بجا، سختگیری در “پذیرش” حرف حق ، و آنجا که باید، کمی انعطاف پذیر نبودن.اینها معنای تکبر اندک بود.
بریده کتاب:
یکی از دلایل پنهان ماندن تکبر، آثار اجتماعی آن است. وقتی انسان می بیند همه از آدم متکبر متنفرند، خب عاقلانه تر است تکبر خود را پشت لبخند ملیح و متواضعانه ای پنهان کند. بعد کم کم خودِ او هم باور می کند تکب
اورانیوم غنی شده فقط از خودِ خودش انرژی خارج میکند البته پس از قرار گرفتن در چرخه های پر سرعت سانتریفیوژی
امروز انرژی های زیبایی از عمق فرهنگ پر از ذخایر ناب ایران در حال آزاد شدن استآن هم پس از قرار گرفتن در سانتریفیوژهای حوادث که آخری اش بحران کرونا است
انرژی های خیره کننده از جنس نوعدوستی و محبت و همیاری و ایثار و فداکاری و جان نثاری و ازخودگذشتگی توسط مردم عزیز ایران در حال آزاد شدن به فراسوی مرزهاست و چشمها را به این نور زیبا خیره دواند
به نام خدا
برای او مینویسم که حتی اگر مرگ بر من چیره گردد ، قلب من هرگز از عشقش تهی نخواهد شد.
در بهترین روز های دوران نوجوانی و جوانیام ، در تمام سالهای ۹۰ تا ۹۴ ؛ مهربان استادی داشتم به لطافت برگ درخت .
برای او مینویسم که این «من» را وامدارِ نگاه و کلام پر مهر اویم.
معلم ادبیات فارسی بود و خودش یک دیباچه گلستان...
منت خدای را عزّوجل که تو را برای من آفرید...
حالا ، بعد از آن سالهایی که گذشت ، تنها یادگاریاش عکسی است در آلبوم (به اینجای
"اگر ذهن شاد باشد، نه تنها بدن بلکه کل جهان شاد خواهد بود. بنابراین باید بفهمید که چطور باید خود را شاد نگه دارید. اینکه خواهید بدون پیدا کردن خودِ واقعیتان دنیا را اصلاح کنید مثل این میماند که کل دنیا را با یک چرم بپوشانید تا از درد راه رفتن روی سنگ و خار جلوگیری کنید. این خیلی راحتتر از کفش پوشیدن است."
رومانا ماهارشی (Romana Maharshi)
"امید آن حسی است که میگوید حسی که الان دارید دائمی نیست."
جین کِر (Jean Kerr)
ادامه مطلب
معمولا دوس ندارم به این فاصله کم پست بزارم ولی خب این یکی رو استثنا قائل شدم.
واقعیت اینه که یه چیزایی رو نمیشه فهمید.
شاید بقیه بهمون بگن ولی اینقد ذهن ما شست و شو داده شده که قبول نمیکنم تا وقتی که خودمون تجربه کنیمش و بفهمیم که عه فلانی اینو میگفت یه چیزی میدونست.
بله همینطوره.
واسه اونی که با تجربه به یه نتیجه ای رسیده شاید اول سعی کنه به بقیه بفهمونه ولی وقتی گوش شنوایی پیدا نکنه براش مهم نیس. ازشون عبور میکنه. اونایی هم که گوش نمیکنن خو
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.
یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.
شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.
البته اصلاح کنم
"به اعتفاد من جسم انسان شامل مغز و دستگاه اعصاب، ماشینی مرکب از انواع مکانیزم های کوچکتر است که هر کدام در راستای هدفی فعالیت می کند. اما معتقد به ماشین بودن انسان نیستم. به اعتقاد من جوهر آدمی آن چیزیست که این ماشین را به حرکت در می آورد. در ماشین منزل می کند.، آن را به سوی هدفی حرکت می دهد و زمانش را در دست دارد. انسان خودِ ماشین نیست، همان طور که الکتریسیته که از سیم عبور می کند خودِ سیم نیست. به اعتقاد من جوهرِ آدمی آن چیزیست که دکتر جی بی رای
آخرش یک نفر از راه می رسد که بودنش ؛
جبرانِ تمامِ نبودن هاست ، جبرانِ تمامِ بی انصافی ها و شکستن ها ...
یکی که با جادویِ حضورش ، دنیایِ تو را متحول می کند .
جوری تو را می بیند ، که هیچ کس ندیده ، جوری تو را می شنود ، که هیچ کس نشِنیده ، و جوری روحِ خسته ی تو را از عشق و محبت ، اشباع می کند ؛ که با وجود او ، دیگر ، نه آرزویی می مانَد ، برایِ نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن ...
بعضی آدم ها ، خودِ معجزه اند . انگار آمده اند تا تو مزه ی خوشبختی را بچشی ، آم
چندی پیش، وحید جلیلی، نامهای در انتقاد از حسین محمدی، که رابطِ نهادهای فرهنگی با آیتالله خامنهای، و یکی از معاونان بیتِ اوست، نوشت، تا مسائلی را بهزعمِ خود موشکافی کند. میدانید که چنین کاری در این مملکت جرم بزرگیست، چراکه اگرچه مطمئنا تمامی رئیس جمهورهای همه کشورهای همه دنیا، -به جز بشارجانِ اسد!- یک مشت حرامزاده آلوده به حیله و کثافتاند، رأس اداره این مملکت یک شبهمعصوم است که نوچههایش معتقدند چشم بصیرت دارد و بنابراین هی
در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانیام. دلم میخواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف می زند تکه تکه شود. اندازه دانه های خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. هی ور می زند، هی تز می دهد، حکم می کند، دستور می دهد، سرزنش می کند، رویا بافی های اضافی از نوع غلط زیادی می کند، ور می زند، ور می
بچهها، میبینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات بهسزایی داشته =))
پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همهتون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشیام کار میکنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!
١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی میخوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم.
۲. امروز به این ف
شما هم مثل من حال خوبتون به تار موی بنده؟ متاسفانه انگار مام با دنیا راه نمیایم یا شایدم بیشتر برعکسه این باشه نمیدونم. فقط میدونم اگه یه روز حالمون 50- -50 باشه به سمت اون حال بده غش میکنیم. میدونم شمام مثه من دیگه حوصله ی خوندن جملات مثبت رو ندارین وقتی دریای از ناامیدی جلوت موج مکزیکی میزنه: فقط میخوام بگم میشه برای خوب کردن حس و حال زندگی فکر کرد و انجامشون داد از خودِ همین فردا، اینجوری شاید دیگه جهت رودخونه هم دیگه مهم نباشه.
+ خب دانشگاه با
تو زیبایی؛ نه اون زیبایی که بعضیها در اندام و لب و گونه و ... میبینن. زیبایی تو طبیعی است، اصلاً خوشگلی تو معمولی نیست؛ یه چیز خاصه.
تو آرایش نمیکنی، خودت هستی، چون میدونی نیاز به آرایش نداری، چون به صورت ذاتی خودت خوشگلی. اینو شاید هر کسی نپسنده، اما من شیفته همین تو شدم، چون وقتی باهات هستم احساس داشتن یه چیز مصنوعی بهم دست نمیده.
تو خودت هستی، خودِ خودت. هیچوقت نخواستی نقش بازی کنی، همیشه رک و شفاف حرفت رو زدی. یکی از ویژگیهای منحصر به فردت هم
شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتها
شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتها
درباره این سایت