نتایج جستجو برای عبارت :

انگار سیل اومده

آدم تو ۲۰ سالگی کم کم معنی مستقل شدن ر  میفهمه.
وقتی هیچکس پشتت نیست.
و تو مجبوری واسه زنده موندن هر کسی رو آدم حساب کنی.
تا بهت کمک کنه.
دختره اومده خوابگاه گوه خوری غذا خوردن منو میکنه.
انگار این داده خرجی منو میده.
یه بار بلند شده بو من اومده دکتر.
میتواد از ۵ روش سامورایی ترتیبمو بده.
مریم نور به قبد پدر مادرت ببیاره.
چقدر تو درست فکر میکنی دختر
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟!
یه وقتایی هست که هیچ کجا احساس آرامش نمیکنم و اروم نمیگیرم 
دقیقا مثل الان 
هیچ مکان و شخصی نمیتونه منو آروم کنه حالم رو خوب کنه 
فکر میکردم دوری از خونه‌ای که بیشتر وقتم رو با پسر تنهایی اونجا سپری میکنم بتونه کلی حالم رو بهتر کنه
اما انگار نه! 
اصلا انگار که دنیا دیگه مال من نیست ...
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
نمیدونم باید بگم کم کم دارم به آخرای راه میرسم یا تازه یک شروع پر چالش پیش رو خواهم داشت؟! برای من که در این سن رویارویی با هر چیز جدیدی به شدت به هیجانم میاورد گزینه دوم مناسب تر است. شاید احمقانه باشد که گاهی تو دلم میگم این کرونا انگار فقط اومده و اومده که برنامه های منو بهم بریزه! هر چند که میلیون ها نفر مثل من هستن که دقیقا همین جمله رو در مورد رابطه خودشون و کرونا تکرار میکنن. 
در هیجان انتظار روزهای آینده هستم و هر روز خودمو به تصویری که ب
این ترم دوشنبه‌هام با اختلاف پرکارترین و جذاب‌ترین روز هفته منه درسته که تارزان هر روز هست و همه کلاسامون با همه جز کلاسای یکشنبه اون و پنجشنبه من ولی واقعا دوشنبه‌ها با همه جسد شدنش یه چیز دیگه است حتی با اینکه مسخره‌ترین درس‌ها رو باید یاد بگیریم ‌‌‌(منهای آز بیو) خلاصه که الان یک خسته خندونم که هی به کلیپ ١٣ دقیقه تو ماشین‌مون و سعی و تلاش ما دو تا برای باز کردن بطری آب و موفق نشدن‌مون فکر میکنم و ریسه میرم و بعد یادم میاد که لعنتی اس
وزن شعر:
"مَفعولُ مَفاعیلُ فَعولُن، مَفعولُ فَعولُن"
خورشید، نهان گشته ز انظار، انگار نه انگار
ماییم همان قوم گرفتار، انگار نه انگار
مستانه به دنبال گناهیم، در ظلمت چاهیم
او مانده ولی منتظر یار، انگار نه انگار
جز جرم و خطا هیچ نداریم، شرمنده ی یاریم
خون شد دل زهرایی دلدار، انگار نه انگار
در نافله اش فکر احباست، آن قدر که آقاست
انگار نبودیم خطاکار، انگار نه انگار
گفتیم عزدار بتولیم، با آل رسولیم
گفتند خوش آمد به گنهکار، انگار نه انگار
شب ها
اولین باری که دیدمش، دقیقا مطمئن نبودم که دوستش دارم..
اولین باری که دلم خواست بغلش کنم، فهمیدم عاشقش شدم..
به خودم که اومدم، دیدم تموم زندگیم شده
هنوزم برام هر بیست و چهار ساعت می‌شه یه شبانه روز
هنوزم هفته، هفت روز داره و به هر دوازده ماه می‌گن یه سال.
اما
بدون اون انگار، روزا کوتاه‌تر میشه و دلِ آسمون بیشتر می‌گیره
بدون اون چاه تنهاییم عمیق‌تر میشه و هر شب بارون میاد
انگار فقط اومده که بفهمم، روزای بدون اون، اسمش "زندگی" نیست..

ادامه مطلب
دانلود آهنگ شاد جدید مهدی شکوهی یارم اومده
دانلود موزیک جذاب و زیبای یارم اومده جونمو اومده با صدای خواننده ایرانی مهدی شکوهی از وبلاگ بلاگ تونز اماده شنیدن و دانلود است این موسیقی دلنشین در تاریخ 24 ابان ماه 98 منتشر شده است

ادامه مطلب
مهمونا رفتن و واقعیت تلخی که میگه ما چقدر غریبیم، مثل سیلی تو صورتم کوبیده میشه.
دلم گرفته و خدا خیر بده اینترنت رو که همیشه هم بد نیست!
 
هرچند، هرچی اینترنت گروی میکنم بازم کلافه‌ام:)
انگار خفه‌ام
 
دوباره از شب ها بدم اومده، تورو خدا زود صبح بشو:(((
مدرسه به دلیل بارون شدید(کلا یه کوچولو بود) تعطیله
خب امروزو خوش باشین که فردا درسا سنگینه پدرمون قراره در بیاد
 
«بعد کلی تحقیق این خبرو گذاشتم یعنی یکیتون بره مدرسه کشتمش... مدیر میگه تعطیل ینی تعطیل»
اینم سخن مدیر گرام: بچه هاتونو نفرستین من داشتن میرفتم مدرسه جلومو نمیدیدم
 
+الان دیگه تقریبا بند اومده ولی خب حرفیه که زدن پس بخور بخواب (درستم بخون)
میگم گاهی احتیاط خلاف احتیاطه
نظام زندگی نباید بهم بخوره
میگه احتیاط در همه حال خوبه
میگم نیست
میگه هست
میگم نیست
میگه اونی که نیست مرد میدانه!
میگم جناب لک! اجازه میدین احتیاطا لک لکتون بخونم؟!
برای لحظه ای جا خورد
ازم توقع همچین حرفی نداشت انگار
قرائن نشون میده کوتاه اومده باشه... هرچه باشه پای خودش به میون اومد، حرف خدا و دین خدا دیگه نیست!!!
+ بارون اومده کوچه خیسه سگها میرن ومیان ماشینا میرن و میان ادما میرن ومیان
مسجد وخونه و مدرسه و کوچه
امروز توی ایستگام منتظر بودیم مترو بیاد...یهو یه علی آقایی اومد سمت قسمت خانوما...یه خانومی میشناختش و گفت با لیلا خانوم کار داری؟ اونم گفت اره.
خانومه داد زد لیلا خانوم. علی آقا هم که شرمش میومد بره پیش لیلا خانوم وسط اون همه ادم...همون اول جایگاه بانوان منتظر موند....
لیلا خانوم تسبیح به دست داد زد" خوب اومده برو خیالت راحت..." والله منم اگ میدیدم کسی با این همه امید اومده سمت جایگاه بانوان چیزی جز "خوب اومده" بهش نمیگفتم......
 
#ذوقش رو باید میدیدین
(زمینه)
منم کسی که بی سر و سامونه 
دلم مثل بقیع تو ویرونه 
الان سر مزار تو کی میخونه 
یا کاشف الحقایق قران ناطق 
از زهر  سر تا پای تو باغ شقایق
یا جعفر ابن محمد امام صادق 
یاس پرپر اومده پیشت مادر اومده
داغی که تو رو سوزوند از پشت در اومده 
******
این علت حرارت اشکامه 
تو کوچه بی عبا و بی عمامه 
میبردنت یکی نگفت این اقامه 
تو غربت مدینه تو تاریکی شب 
تو کوچه میکشیدنت دنبال مرکب 
افتان و خیزان میرفتی شبیه زینب 
بین اون آتیش و دود با اون صورت کبود 
چ
شناخت نشانه های علاقه مندی خیلی امر مهمی است. 
چون زمانی ممکنه شما از دختر یا پسری خوشتون بیاد اما نمیدونید ان شخص هم به شما علاقه دارد یا نه؟
قبل از هرچیزی باید به شناخت برسید؛ برای روشن کردن ماشین به بنزین نیازه و بعد استارت پس برای عشق ورزیدن شما احتیاج به جلب نظر و محبت و جلب محبت طرف مقابل نیاز دارید.
گاهی پیش اومده که شنیده باشید "طرف مهره مار " داره ، یا" دعای محبت خلقی" انگار داره" حتی گاهی برای خوده شماهم پیش اومده ک با یک نظر از کسی خوشت
Ali Yasini
Engar Na Engar
#AliYasini
رد که میشی از اینورا تند میزنه قلبم
یجوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعدا
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده 
اولین دفعه که دیدم با خودم گفتم این همونه
تو
شاید مسخره به نظر برسه ولی این روزا که دیگه اون ادم نیس من با زنش دارم صحبت میکنم...چیزهایی برام تعریف میکنه که شاخ درمیارم..یعنی واقعا نمیتونم عمق وقاحت رو براتون شرح بدم! از وضعیت اشفته خانواده اون اقا در حال حاضر، از وضعیت خودش، چیزایی که به سرش اومده...یه جورایی انگار شدیم همدرد هم...انگار جفتمون یه بلا سرمون اومده باشه که البته مال اون به دفعات از مال من سنگین تره و با حرف زدن و پیدا کردن بلاهای مشترکمون همو اروم میکنیم..اون ادم،   زن خودش ر
+ اون ارامش درونی رو دارم از دست می دم هر چی که میگذره .. خوبه میفهمم چیا رو دارم از دست میدم. یه مدت بود که راه خلاقیتم رو داشتم از دست میدادم .. یه مدت منفعل شده بودم توی کارهام .. الان هم نوبت ارامش .
+ وسواس فکری ازار دهنده هم راه خودشو باز کرده تو این اوضاع ..کاش دلم نخواد همه چی مرتب و سرجاش باشه ، همیشه در حال تمیز کردن باشم .. انگار اگه اطرافم شلوغ باشه نمیتونم کاری انجام بدم و این خیلی بده .. باید با خودم کنار بیام یواش یواش و تغییر بدم . باید روی
من اولین بار، وقتی فهمیدم عاشق شدمکه زیر بارون میدویدم!قرار بود بره سفرو من باید ازش خداحافظی میکردم.یادمه قبل اون روزهاروزای ابری رو تماماً خواب بودم.عاشقِ آفتاب بودمو از هوای ابری فراریاما، اون شب همه چیز فرق میکرد.***من اولین بار، وقتی فهمیدم عاشق شدمکه دیر شده بود و چتری نبودو من دُرست اون طرف خیابونرو به روی درشون،به دستهای خیس ام نگاه میکردم***بعدها، اون قهر کرد و رفت امامن هیچوقت به روزهای قبل اون برنگشتم.انگار که فقط اومده بود تامنو
وقتی وسیله ای رو که دوست داری گم میکنی، وقتی کسی رو که عاشقشی ترکت میکنه، وقتی عزیز ترین فرد زندگیت از دستت میره همه اینا میتونه بزرگترین حفره رو تو قلب و روحت بوجود بیاره میتونه کلا از زندگی کردن نا امیدت کنه میتونه کاری کنه دیگه نتونی اون آدم سابق بشی.... ولی در نهایت جادوی زمان یجورایی همه چیز رو ریست میکنه یه چیزی مثل ریست فکتوری، انگار که هیچوقت این همه غم و مشکل رو تجریه نکردی انگار همش یه خاطره محوه پس ذهنت انگار تازه یادت اومده میخوای ز
هروقت از جاده ی پیچ در پیچ حاشیه ی شهر رد میشیم پدرم خاطره ی تکراری اش از چهل سال قبل رو برای بار هزارم تعریف میکنه.خاطره ی سالی که خوک های جدید روی کار اومده بودن و خوک های قبلی که سرنگون شده بودن رو توی توی گونی های بزرگی میکردن و از این صخره ها و کوه های سنگی بلند اطراف شهر پرت میکردن پایین.پدرم اون سالها جوانی بوده به سن و سال حالای ما.چهار سال کوچکتر یا بزرگترش فرقی نمیکنه...سالها گذشته اما پدرم خاطره ی فریادهای مردهای توی گونی که از ارتفاعا
هر وقت آهنگ عاشقانه گوش میدم کسی نمیاد توی ذهنم یعنی کسی نبوده !!!! همین هیچ کس !!!! یعنی کسی ها بوده ازشون خوشم اومده ام خوب فراموش کرده ام همین فقط یه لحظه بهرحال انگار دنیا برای آدم های سالم ساخته شده آدم های که از لحاظ جسمی و روحی و روانی سالم باشند و نه برای کسی مثل من مریض !!! هستیم
ساعت پنج و نیم عصر وسط نقاشی کشیدن صدای قشنگتو شنیدم. وسط حرف زدنمون تلفن قطع شد و دوباره بهم زنگ زدی و تقریبا شد دو تا تماس دو دقیقه ای...حس میکنم  یه کوچولو تونستم عادت کنم به این روال بعد از هفت روز حالا انگار دستم اومده همه چیز و تو رو کنار خودم حس میکنم... مثل قبل از خدمت رفتنت..... از وقتی که تو رو شناختم عشقم هر روز بهت بیشتر شده و این روزا مخصوصا اینو بیشتر تو قلبم احساس میکنم.... دوستت دارم... 
سمی رای تو...
انگار فلسفه ی جهان جور دیگری است، انگار مهربانی برای انسان ارزشی نیست، انگار وفاداری برای دوستی کافی نیست، انگار جهان از خیالات خالی ست، انگار خوشبختی را آرامش بسنده نیست، در حالی که جهان همان بازی بچگیست.
+با ارزش ترین چیز در زندگی به نظر شما چیه؟
همیشه تو زندگیم اگه مشکلی پیش اومده، یا به خودم بخشیدم یا تقصیر رو گردن کسِ دیگه ای انداختم. اما این گندی که الان دارم می زنم، در حالی که میدونم تبعات بسیار سنگینی رو هم به بار داره، هیچ جوره قابل چشم پوشی نیست. به یاد ندارم تو هیچ مقطعی از زندگیم همچین حرفی زده باشم، و نه حتا درک میکردم چطور آدما میتونن همچین حرفی در مورد خودشون بزنن، اما امشب واقعن حس کردم از خودم بدم میاد. بعد ازین حقیقت که از خودم بدم اومده متنفر شدم. و ازین همه حسِ منفی که د
شاید بیشتر از یک ماه بود که با اون وسیله ی ریز توی گوشم نمیشنیدم و هرچی که به گوشم میرسید اندازه ی شنوایی گوش خودم بود.با دوباره شنیدن به وسیله ی همین دوتا انگار درهایی از دنیا به روم باز شده باشه. انگار یهو بهوش اومده باشم. یهو حس بودن بهم دست بده توضیح دادن حالم سخته. انگار تا قبل این تو یه جای خفه بودم که خودمم خبر نداشتم و بعد یهو متوجهش شدم. مثل این که یه مانع جلوی چشمهات باشه و بعد ناگهان کنار بره و تو بگی اخیش راحت شدم. حس خوبی خلاصی از یه
یکی از دوستام اومده بود پیشم
سه‌شنبه اینجا بود
اومده بود مثلا اینجا برای کنکور دکترا بخونه
تا امروز تونست دوام بیاره
امروز برگشت رفت خونشون
بهم گفت تو چطوری تنهایی زندگی می‌کنی
گفتم عادت کردم
گفت که من افسردگی گرفتم
نمی‌تونم اینجا بمونم.
همسری جلوی میوه فروشی محبوبش پارک کرده واسه خرید میوه محبوبش. به پسرا ماه کامل رو نشون میدم که عجیب به زمین نزدیکه و پشت ساختموناست. همسری رو میبینم که هنوز داره میوه انتخاب میکنه. ماه رو نگاه میکنم کلا اومده بالا و چه هایلایت سرعت گذر زمان رو به رخم میکشه
هر لحظه در حال دویدنم و انگار رسیدم به یک سوم آخر پیست دو میدانی ولی با یه حس خوب و پر انرژی
دوستم میگه:
دیشب توی حرم دم ضریح خیلی شلوغ بود و زنها حسابی هل میدادن و هر چی میخواستم به ضریح برسم نتونستم تا اینکه فریاد زدم یا حضرت ؟؟؟ منو از بیماری کرونا شفا بده!
یعنی نبودی ببینی زنها چجوری در می‌رفتن انگار داعشی انتحاری وسطشون اومده بود حتی خادمای حرم هم فرار کردن.
راحت زیارت کردم و برگشتم...☺️☺️☺️☺️☺️
 
 
 
*میگم این کار رو کردم دچار گناه نشدم که؟!!!*
بسم الله مهربون :)
دخترخاله م امشب اومده بود خونمون، بعد شام هی اصرار داشت فیلم ترسناک ببینیم. علاقه ی عجیبی داره به این مدل فیلم ها! اولش مخالف بودم، ولی بعدش وسوسه شدم و گفتم باشه!
فیلم کینه رو دیدیم. هر جایی که آهنگش ترسناک میشد یا حس میکردم الان اتفاق وحشتناکی میفته چشمامو میبستم و نمیدیدم ولی هی میپرسیدم چی شد، چی شد، دلم میخواست ببینم و بدونم چی میشه ها ولی خب میترسیدم d;
یه سکانسی بود دختره با روح توی یه اتاق بودن، هی صدا های وحشتناکی میو
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه می‌روم شناورم. دراز که می‌کشم مثل کشتی آبکش شده غرق می‌شوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد می‌گیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زده‌ام، تهوع امانم نمی‌دهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
سلام
یه سوال برام پیش اومده 
در روز چقدر احساس تنهایی میکنید. دوست صمیمی یا خانواده به چه اندازه در رفع شدن این احساس دخیل اند؟تا حالا شده فکر کنید انگار تو یه جزیزه گم شدید وقرار نیس حالا حالا ها پیدا بشید 
گاهی اوقات به اندازه ای دلم میگیره که دوس دارم یه شماره رو شانسی بگیرم. مهم نیس پشت خط کی باشه. فقط دلم میخواد باهاش حرف بزنم  بدون اینکه ازم پیش زمینه ذهنی داشته باشه..
چرا تو قم از هرجا می‌پرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم می‌پرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمی‌دونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه می‌گردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به دلزدگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم می‌خواد بشینم پیچیدگی‌هاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم می‌خواد ازش دور
برای شما هم پیش اومده که بیدار بشید صبح و موبایل چک کنید و وسطش خوابتون ببره؟
دیشب خوابم نمی برد از غم و غصه. صبح که بیدار شدم رو تخت داشتم گوشیم رو چک می کردم. حالم خوب بود برعکس دیشب. انگار صبح با خودش کلی طراوت و تازگی و رفرشی اورده بود. گفتم بزار به تلافی دیشب بخوابم دوباره. این بار وسط گوشی چک کردن خوابم نبرد، از قصد خوابیدم دوباره. با کلی روحیه خوب که انرژی منفی دیشب از بین بره. خیلی خوب بود. امتحانش کنید.
 
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 
بعضی رفتار ها خیلی مسخره ان و واقعا لازمه که برگردی و به طرف بگی که داری چرند میگی،و خب اگه نمیخوای جمله‌ی :اینقدر چرت نگو رو بشنوی بهتره بفهمی چی میگی :/مثلاً یکی اومده کلاس زبان گذاشته ، و هزینه ش رو هم خودش با انتخاب خودش تعیین کرده. هیچکس از کسایی که داوطلب شدن توی کلاسش شرکت کنن  هیچ پیشنهادی در مورد هزینه ی کوفتی کلاسش ندادن. و بعد همش ایشون درحال منت گذاری سر این هستن که هزینه ی کلاس من خیلی پایینه:///و شما باید خیلی بیشتر پرداخت میکردین :/
حالا بعضیا یه جوری دارن خودشون رو میکشن که به همه بقولونن که صابر ابر و امیرعلی ق و عادل دانتیسم نویسنده نیستن که انگار کتاب امیرعلی ق کلی فروخته چه بلایی سر ادبیات اومده ! بابا جان این اتفاق قبلا با شعرهای مریم حیدرزاده سر ادبیات اومده بود حالا شهرام شپره آهنگ میده بیرون دنیای موسیقی نابود شده؟ یا وقتی هزارپا خداتونن فروخت سینما منفجر شد؟ هرچیزی که پر فروش میشه الزاما خوب و ماندگار نیست اینا دو روز بعد فراموش میشن . این همه آهنگ بعد گلشن آش
روز های عجیبیهاز بی امیدی و بی انگیزگی خودم و ناراحتی هایی که به وجود اومده و افسرده کننده ترش کرده.موقع امتحان های ترمه و از هر ترمی بی تفاوت تر امتحان میدمدیگه مهم نیست که کی بغل دستم نشسته و حتی حوصله ی نوشتن‌جواب کامل رو هم ندارم و فقط میخوام که بگذره و تموم بشه.فقط میخوام که دور بشم.یه دوست جدید پیدا کردم و حس خوبی داره تو این اشفته بازار فکریمتقریبا بعد مدت ها،اولین کسی هست که خودم سعی کردم که باشه.چن شب پیش خیلی حالم گرفته بوددوتا امتحا
سلام 
امشب خیلی دلم برات تنگ شده ... 
دوست داشتم بیاد دیونه بازی های قدیم زنگ میزدم بهت ساعت ها باهم حرف میزدیم ... 
انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده انگار نه انگار دوسالی دیگه از هم دور شدیم ..انگار نه انگار عوض شدیم و راهمون از هم دور تر ... 
و انگار نه انگار که ادم دیگه ای تو زندگیمون باشه ... 
تو بگی زهرا ...‌من تو دلم ذوق کنم بگم جونم بگو ... تو هم بکی هیچی ... 
خخ یادش بخیر زنگ میزدی چیپس میخوردی حرص منو در میوردی ... البته تو یه خورده بی معرفت بودی
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
امروز داشتم به این فکر میکردم، که فلان روز نیازی نبود به پسرم سر پاستیل سختگیری کنم و اینطور اشکش رو ببینم؛ کافی بود برنامه ی دیگه ای میچیدم تا به هدف میرسیدم. ولی ترس از فجیع شدن یک انفاق ساده در آینده باعث شده بود مغزم به درستی موضوع رو تحلیل نکنه و نتونم تصمیم پخته ای بگیرم.
این پروسه مادری رشد مغزم رو چندین برابر کرده به حدی که انگار حس میکنم بخش هایی از مغزم از زیر پرده ای بیرون اومده و داره فعالیت میکنه.
دوست دارم این باز شدن عقل و نگاهم ر
همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.
منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.
سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.
سخت بود. سخت بود...
من چجوری دووم آوردم؟
کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.
دفاع این بنده خداست، یاد دفاع خودم افتادم.
خب یه سه چهار ماهی دیر شده بود، همین طوری که عمه هام الان می گن دیر شده پس کی زن می گیری، اون موقع ها هم می گفتن دیر شده، پس کی دفاع می کنی. کلا دیفالتشون همینه: دیر شده پس کی...!
بگذریم، روز دفاعم همه استادا اومده بودن، همه حضار هم نشسته بودن، من اومده بودم تو سالن زنگ بزنم به استاد راهنمام. بالاخره جناب پروفسور با بیست دقیقه تاخیر رسید و با هم رفتیم داخل و من یکهو رفتم پشت تریبون. انگار همه استرس های عال
امروز برای اولین بار خانم پرستار مهربانی اومده تا با برنا بازی کنه و من کمی استراحت و تفریح کنم در کنارشون.
بخصوص از دیشب دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. انگار که اولین باریه بعد از این یک و نیم سال که حس می کنم وجود دارم. یه فرصتی پیدا شده تا لحظه ای به خودم فکر کنم. اگرچه امروز ساعات زیادی رو از روز صرف کارهای خونه کردم، ولی بسیار خوشحالم. صبح که پسرم رفت پارک بازی کنه، من هم رفتم پیاده روی و چقدر بهم حال داد. حالا می خوام که کوکی هم برای اولین بار د
فکر کنم افسردگی دوباره داره بر میگرده. خواب زیاد. اشتهای کم بی حوصلگیو... دستم به کار کردن واقعا نمیره، ولی ولش نکردم. درسته مثل مدتی که خوب بودم کار نکردم اما کنارش نذاشتم. ولی بازم ناراحتم. حسم جوری که انگار یه چیزیو از دست دادم منتها نمیدونم اون چیز چیه. دلم میخواد فقط گریه کنم براش. کاش حداقل میدونستم این حس خلاء این معلق بودن چی هست که دوباره سراغم اومده. احساس طرد شدن میکنم. بد بودن. احساس این که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست برام بیفته. مثل بچه
نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم ... ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم ... 
مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده ... خیلی خسته میشم ... توانم کم شده ... دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل ... 
چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم ... از روز اخر خرداد ریختم به هم ... هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی ... ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی
با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم ...خیلی دلش برام سوخت...خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم...
ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن...
پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم...و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ...
این ولعم برای خوندن کتابا داره می‌ترسوندم. 
هی نگاهم می‌افته به کتابای جدیدم که روی میزن و حس می‌کنم دلم می‌خواد هیچ کاری نکنم و فقط بشینم بخونمشون. از اون طرف انگار تازه یادمون اومده که سال داره تموم می‌شه و با دوری و عین داریم با سرعت کتابامونو باهم جابجا می‌کنیم که چیز خوبی نداشته باشیم که بقیه نخونده باشن. 
حالا این وسط این حقیقت که باید برم مدرسه رو مخمه. یعنی چی، تو اون زمانی که تو مدرسه تلف می‌کنم_یعنی زمانی که تو کلاسم، نه زنگای تف
روز ها روشن تر شدن 
صدا ها بلند تر 
انگار پری خوشحالی(به قول moonlight) اومده توی اتاقم خونه کرده ،
البته که با اومدن کایلو(خرگوش با گوش آویزون ) شبا کم میخوابم چون مثل اینکه خرگوش ها خواب ندارن:)))
"هنر همیشه کنترل کردن نیست گاهی باید رها کنی"
پرفکت بودن تا چی باشه...
دنیا رو گذاشتم گوشه ی بالشم ماه هم به دور من می چرخه
خورشید در قلبم می درخشه 
قرار شده بال های مجسمه ی بی بالم رو بسازم 
قرار شده تکه های شکسته جارو بشن 
با رژ لب قرمزم فعلا یه لبخند روی لب
بدترین ، سخت ترین جمعه سال ۹۸ ... ! فکر نکنم هیچ جمعه ای اینقدر قلبمو بدرد آورده باشه ، نتونستم حتی امتحان فردارو مرور کنم ، انگار یچیزی به گلوم چنگ میزنه... ! 
سردارِ عزیزم ، محبوب ترین ، تو تنها کسی بودی که همه حرفات عملی میشد... ! 
شهادتت مبارک ، اما خیلی غم انگیزه برای ما شهادتتون ، کاش منم پسر بودم حداقل میتونستم  تو این راه یکاری کنم... !
امروز مزار شهدا خیلی شلوغ بود خیلی... ! مامانای شهدا خیلی اشک ریختن ؛ قلبم بدرد اومده....
چجوری بفهمیم گاهی مرگ بهتر از زندگیه. فکر میکنم تو این مقطع از زندگی ام که احساس میکنم وجودم هیچی نیستو باید بمیرم. این که تمام آرزوهای دورو درازم براورده قرار نیست بشه. وجود من هیچ ارزشی نداره. من یه آدم مزخرفم.  تهش چی ازم میمونه چند تا عکس؟ که البته هیچکس بهش دسترسی نداره و در نهایت از بین میره. نمیدونم این فکرا چیه. دوباره سراغم اومده. چرا دارم زندگی میکنم وقتی اینقدر مزخرفم. وقتیوجودم ارزشی نداره وقتی برای هیچ کس مهم نیست بودو نبودم حتی ب
۱- قبل از این که ویدیویی منتشر بشه که نشون بده دو موشک شلیک شده، توی اینستا از ملت پرسیدم که چرا دم صبح یکی باید از آسمون فیلم بگیره؟ گفتند دو موشک شلیک شده. پرسیدم چطور فهمیدید؟ جوابی نداشتند.۲- به خاطر این سوال، چندین و چند نفر آنفالو یا بلاک‌ام کردن.۳- من فقط سوال پرسیده بودم. اونا حتی تحمل سوال هم نداشتند. گرچه بعضیاشون هم سعی کردن با دلیل بهم ثابت کنند. بعضیاشون هم موفق شدند و منم قبول کردم.۴- اونایی که حتی تحمل یه سوال و تقاضای جواب منطقی -ب
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
یه روزایی انگار کل رخت‌شور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر...یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه... یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو...
به نام او...
دوباره انقدر حرف تو سرم هست که نمیتونم مرتبشون کنم و بنویسم یا بگم.
مثلا اتفاقات این دو روز،درس هام،کار هام،سرشلوغی های الکی که دور خودم درست کردم،یکسری خاطرات خیلی قدیمی که با یه اهنگ اومده تو ذهنم،حتی اون فیلم بچگی هام که خیلی ها انگار دیگه هیچ وقت نمیخوان که باشن یا حتی خاطرات پارسال و این روز و شب هاش...
که چقدر حرف زدن پارسال هم سخت بود و چقدر گریه کردن تو یه پارک تو یه جای دور از خونه، آسون!
اون دختر پسری که نرمش میکردن و یا حتی
از اول نامزدیمون…
با خودم کنار اومده بودم که من…
اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…
اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…
انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد…
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…
نمیتونستم گریه کنم…
چون میترسیدم اگه گریه کنم…
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم…
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت…
سر سفره‌ی سحری، حجت گفت نصف شب یه بالش برداشته و چند دقیقه رفته تو حیاط دراز کشیده. بعد که اومده تو و خوابیده، حس کرده یه چیز پادراز آبداری! داره رو گردنش راه میره. با دست پسش زده و بعد با نور گوشی هرچی رو زمین دنبالش گشته پیدا نکرده. البته چند تا پا پیدا کرده، ولی از خودش خبری نبوده. از اول تا آخر سفره دو تایی با مهندس داشتن حرفای چندش‌آور می‌زدن. من همین جوریش به خاطر بی‌خوابی اعصاب نداشتم، حالمم دیگه داشت بهم می‌خورد، ولی می‌دونستم اگه اه
پست تیارا رو خوندم
یاد نوه خاله های خودم افتادم
سه تا نوه پسری داره با یدونه دختری
بچه دختر خاله م که ساکته
اما امان از دوتا بچه اولی های پسر خاله م
چند روز پیشا اومده بودن خونه مون
وحشیه وحشیه
با چشم غره بهشون نگاه می کردم
مامانشون انگار نه انگار
عاقا ما بچه کوچیک خونه مون نداریم خب وسایل دکوری زیاد تو خونه س
سعی هم میکنیم خوب نگه داری کنیم
اونوقت این وحشیا به هیچی رحم نمی کردن
من اگه سه تا کره خر زبون نفهم مثل اینا داشته باشم واقعا سعی میکنم ت
Here am I ترجمه دلنشین لبیک است. 
انگار یک دوست قدیمی دست بگذارد روی شانه‌ات و بگوید روی من حساب کن. 
انگار یک رفیق با معرفت وقت به هم ریختگی اوضاع، جلو بیاید و بگوید من که نمرده‌ام، هستم. 
انگار وقت یارکشی و تنها ماندن، یک آشنا از راه برسد، سینه سپر کند که من اینجایم، با تو ... 
وقت یار کشی برای پسرهات می‌شود روی ما حساب کنی مادر؟ 
+ ز تن مقصرم از دولت ملازمتت؛ ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
+ روزهای احلی من العسل رجب گوارای وجود...
+ المستغاث بک یا ص
اوایل ک میاوردمش دانشگاه میگفتم میخام برم پیش استادم دکتر فلانی
با تهجب میگفت یعنی استدت آمپول داره دکتره؟؟
و براش توضیح میدادم ک نه اون دکتر امپول نیست
چندباری هم ک همراه من ب جاهای علمی اومده دیده که منو صدا زدن خانم دکتر
دیشب یهو وسط ی سریال ک داشتیم میدیدم ذوق زده شد و انگار چیز جدیدی کشف کرده مثل ارشمیدس
 یهو گفت آها مامان من دکتر ستاره هاست دکتر ماه دکتر شهاب سنگ

زدم زیر خنده بهش میگم چی میگی
میگه مامان دکتر تلوزیونم هستی یا مثلا دکتر
من راستش نمیدونم بقیه هم مثل من براشون پیش اومده یا حداقل فکر میکنم برای همه پیش میاد که یه دوره ای از زندگیشونو دوست نداشته باشن یا به خاطر بد بودن خودشون یا به خاطر کارای احمقانه شون یا هرچی که نارحتشون میکنه از قبل. من چند تا از این دوره ها دارم. شاید به خاطر همین اینقدر وسواس دارم الان که خوب بگذرونم. یا حداقل تلاشمو میکنم در لحظه که اینجوری باشه و راحت نمیگیرم به خودم این که سخت گیرم فقط وقتی ارامش میگیرم که اون چیزی که فکر میکنمو بتونم ان
اتاق ِ دکتر عوض شده بود. وارد که شدم دیدم دکور ِ این اتاق آبیه. قبلی سبز بود. یک آن حس کردم رنگ ِ آبی رو  بیشتر از سبز دوست دارم. شایدم این خوشایندی از درون من می‌جوشید که این بار با حال نسبتا پایدارتری اومده بودم.با حال معذبم ـ که میدونستم دکتر تمام منو داره تفسیر میکنه ـ روی صندلی روبروش نشستم. نمیدونستم دست‌هام رو چیکار کنم و میدونستم که اینو فهمیده.شروع کردم تعریف یک ماه گذشته. خدای من! خودم هم باورم نمیشد فقط توی یک ماه دو تا اتفاق سخت رو پش
[. #چکیده_خبر .] ⭕️حضور امام جمعه آبادان با لباس مبدل برای کمک کردن به مردم بعد از بارون، آب و فاضلاب شهر بالا اومده و به برخی منازل مسکونی وارد شده، حجت‌الاسلام علی ابراهیم‌پور، امام جمعه شهر هم با لباسی مبدل به کمک مردم اومده. #خبر_خوب با ما "بــه روز" باشیـد | @Rasad_Nama
بچه ها این کامنت ها رو کی میذاره؟
آخری رو مینویسم:
 
تنهایی صرفا عدم وجود آدمها نیست (اسم من)
امکان داره خیلی دوست داشته باشی، آدمهایی که اصلا درکت میکنن،
ولی وقتی کسی نباشه نوع دغدغه ذهنی تورو بفهمه، نوع برداشت تو از جهان، نوع خواسته های تو از دنیا، نوع دیدگاه تو به مسائل، اونوقته که تنهایی.
 
اگه کسی که اینها رو مینویسه خود واقعیش رو معرفی کنه به من، به من لطف میکنه. چه دختر باشه چه پسر چه ترنس. دوست میشم باهاش.
فقط میخوام بدونم کار کی هست.
 
مت
اون وقتایی که ناگهان یه عشق خیلی زیاد توی وجودت رها می شه، باید خیلی خفن باشی که بتونی به وصال تبدیلش کنی. 
باید دوست داشتنو بغل کنی، خودتو کامل فهمیده باشی، بعد یکم یکم رهاش کنی. جوری که انگار کم کم دوست داشتنی به وجود اومده و همه چیز عادیه :دی
ولی نیست! معجزه شده! البته نه همیشه... گاهی یه نداشتن بزرگه شاید... یا داشتن بزرگ. یا شاید هر دو تاش.
اینه که این همه خواستن به وجود میاد... نمی دونم. سخته. و باحال :دی
هعی... هعی.... بدشانسی وقتیه که عشقِ جان، خو
دیشب از استرس و البته ذوق درست حسابی خوابم نبرد همش استرس داشتم که خواب بمونم ساعت ۵ بالاخره بیدار شدم و دوش گرفتم و با طمأنینه شروع کردم کارهام رو انجام دادن از خونه که اومدم بیرون بوی خاک بارون خورده مستم کرد روانیم کرد اصلا و رایحه بهار تا پیاز بویاییم نفوذ کرد. عجیب فصلیه بهار هوا سرده ولی سرماش هم انگار نوازشت می‌کنه بهار نازنین با عطر شکوفه های سفید و صورتیش اومده که بگه بعد از جماد و سرما نوبت حیات و عشقه و گرما امیدوارم بهار توی مناطق
یک دوره ایی از زندگیم هست که اینقدر وحشتناک بود و اینقدر در افسردگی غلت زدم و اینقدر تمامی درسهای زندگیم رو توی دانشگاه افتادم که نمیتونستم خودم باشم که هیچ دوستی نداشتم که برای تنها دوستی که داشتم، رسما کارهای فراوان و زیادی میکردم که بتونم اون رو نگه دارم که الان که بهش فکر میکنم، باورم نمیشه اون روزها به من گذشته و باورم نمیشه من تهش زنده موندم.
باورم نمیشه از نوع واقعی. یعنی واقعا نمیتونم باور کنم که اون همکلاسیهایی که داشتم واقعا وجود
 
خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی:
وقتی کوثر بدنیا اومده بود، محمودرضا با خانواده به تبریز اومده بودن. محمودرضا دوتا قاب عکس کوچولو خرید، تو یکیشون عکس کوثر رو قاب گرفت گذاشت بالای ستون آشپزخونه خانه پدری. به محمودرضا گفتم محمود؛ میشه اینو من بردارم؟ یکیش خالی بود هنوز عکسی نداشت با لبخند و یه حالتی که انگار علاقه ای به مال دنیا نداشت گفت مال شما بَرِش دار... حالا هر لحظه که چشمم به قاب عکس ها میوفته یاد همون لحظه میوفتم. بعد شهادتش عکسشو
خیلی ساده و یهویی، انگار که کسی غبار رو از تنم میتکونه، رها شدی از من، رهاشدم از تو و پخش شدی توی هوا. هضمش و حتا فکرش هم عجیبه که دیگه این وویسها و این صداها واین طرز بیان کلمه ها چقدر نا آشنان برام.انگار هیچوقت نمیشناختمت...
دارم فکرمیکنم که چی شد! هیچی یادم نیست.تو شیفت دیلیت شدی انگار.هیچی ازت یادم نیست..بدون هیچ حرفی و هیچ حسی ترکت میکنم..دلم شکسته و حتی یادم نیست که چرا!
اما یادم هست که تو هیچوقت منو جدی نگرفتی، درست مثل مرگ که هیچوقت زندگی ر
به تو که فکر می کنم
انگار در درونم هزاران پرنده مهاجر شروع به پرواز می کنند کرمِ شب تابی بی تاب می شوم و شروع می کنم در روز تابیدن
سقف اتاقم انگار بلند تر می شود و انگار که آسمان شده و هزار غروب در من به یک باره طلوع می کند
به تو که فکر می کنم دخترکی در من گویی ایستاده و قطعه ای گوش نواز از موسیقی صدایت را با پیانو می نوازد صدایم کرده ای نه؟
صدایم کرده ای...
میدونی یکی از غم انگیزترین چیزهای دنیا چیه؟ اینه که آدم از یکی خوشش بیاد، ولی اون خوشش نیاد و اصلا به اینی که خوشش اومده، فکر هم نکنه. بعد اینی که خوشش اومده، روزی رو به شب نرسونه مگر اینکه به اونی که خوشش نیومده فکر کرده. منتظرش بوده. منتظر تلفنش. منتظر تصمیمش و منتظر خواستنش. سکانس غم انگیزش هم اینه که این فرد میدونه هیچ وقت این انتظار به وصال ختم نمیشه، ولی ته دلش، میخوادش و یه ذره امید، هر چند پوچ، داره. تو این جور مواقع من انتظار دارم خدا یه
بسم الله
 
امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر دزدی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جا
اومده بم میگه پول بدع میگم نمیدم 
خرس گنده جایی که برع کار کنه اومده از من پول میگیره ولی خیلی حال کردم قشنگ قهوه ای شد 
منم بعد پشیمون شدمـ گفتم بیا برو با رفیقاتـ خوش بگذرون گف نمی خوام 
منم گفتم نخواه خودم میرم بیرون خوش می گذرونم 
یع پسر اینجوری کوچک می شود :/
این روزا خیلی قاراش میشه همه چی انگار بهم ریخته
روزای خیلی مهمیه انگار...
یه تیکه از دلم تو حرمه
یه تیکه ش تو بیمارستان
یه تیکه اش تو یه شهر غریب پیش یه عزیز
یه تیکه ش تو جلسه خواستگاری ودرگیر سئوال جواب
...
کار حسسسابی سنگین شده و نفس آدمو میبره
و امروز یه ضربه ی سنگین انگار از خواب بیدارت میکنه!
... هم رفت!
باتعجب و بهت میپرسی اونکه چیزیش نبود! اما او رفته بدون دلیل قانع کننده ی پزشکی
میخوای بگی هنوز زود بود اما زبونت نمیچرخه چون در هر حال مرگ از ر
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
امروز ساعت ده دندونای عقل سمت راستم رو کشیدم موقعی که آمپور بی حسی رو می زد اینقدر درد داشت که میخواستم دست دکتر رو بگیرم دکترم با اخم گفت دست من رو نگیر دیگه دستهای صندلی رو زیر دستم فشار میدادم وقتی آمپور بی حسی رو زد ده دقیقه گفت منتظر بشین تمام بدنم میلرزید انقدر ناجور میلرزیدم که دختر داییم همراهم اومده بود دندون عقل بکشه گذاشت رفت گفت من بعدا میکشم منم موندم بعد صدا کرد احساس میکردم الانه که سرم رو ببرن رفتم داخل کشیدشون پایینی درد ندا
بسم الله...
نمیدونم یهو چی شد که برام عادی شد خیانات...
بی رگ شدم...
بی تفاوت شدم...
یا نه دلم آروم شده که بهم نگفته ولی پشیمونه...
هی راه به راه آه میکشه که انگار ناراحته منو شکونده...
کاش میومدی و ازم دلجویی میکردی که میدونم در حقت خیانت کردم...
میدونم ظلم کردم...
میدونم نابودت کردم...
اما پشیمونم،منو ببخش...
تکرار نمیکنم، قول میدم...
ولی نگفتی...
ظاهرا آروم و شادم اما
دلم پره از یه غم بزرگ از یه بغض بزرگ که منتظر بهانه س بترکه...
تو خلوتم گریه میکنم تا آروم
یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه
که یادت نیاد تولد من چند پاییزه
هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته
چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته
یه روزی میاد سالی یه بارم یاد هم نیایم
از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم
از تو فکر ما خاطراتمون میتونه رد شه
بدون اینکه حتی یه لحظه حالمون بد شه
فکر نکردن به خاطراتمون رو بلد میشیم
میبینیم همو از کنار هم ساده رد میشیم
انگار نه انگار به من میگفتی بی تو نابودم
انگار نه انگار یه روزگاری عاشقت بودم
میبی
الان دیگه صدای پشتیبان خانم مریم ز درآومد که چرا بازرگانی خانم ستاره کاف که اومده کمک پشتیبانی بعنوان رئیس پشتیبانی هیچ کاری نمیکنه ویاد نمیگیره !!!! یعنی بازرگانی خانم ستاره کاف اومده کمک پشتیبانی همه ش تا تلفن ش حرف میزنه و هیچ چیزی بلد نیست از کارهای پشتیبانی !!!!
در اتاق رو میبندم در حالی که دارم از بغض خفه میشم. به سمت میز تحریرم میام. گوشی رو میگیرم دستم و پیام ها رو نگاه میکنم. امروز صبح به یکی از بچه‌های ایرانی مونیخ پیام داده بودم که اگه جایی رو میشناسه برای اتاق بهم بگه. به یک دختر ایرانی. پیام صوتی گذاشته گوشی رو میگیرم دم گوشم که هم خونه‌ی کره‌ایم نفهمه بیدارم و شروع نکنه یک ساعت دوش بگیره. صداش میاد تو گوشم که آخرش میگه" من اینجا بنگاه املاک ندارم" 
صدا قطع میشه. دلم میشکنه. صدای شکستنشو از گلوم
امروز یه دوستی خونه مون اومده بود  که بحث کردن باهاش باعث می‌شد اولش بخندم آخرش از خنده زیاد گریم بگیره. یه تیکه از حرفاش برام جالب بود، گفت از فصلا خسته شده، از اینکه این همه بهار وتابستون و زمستون اومد ورفت
دیگه حوصلش سر رفته.بعد که بیشتر باهاش حرف زدم دیدم این ویژگی مشترک همه مون هست که هر روز بچگی انگار به اندازه یه هفته تو بزرگ سالی مون دیر می گذره:) یکی از اقوام خانوادگی مونم تو سن 38 دوباره حامله شد. همش دارم با خودم میگم عجب حوصله ای داره
 
⚘﷽⚘
بلا پشت بلافتنه پشت فتنه صداے استغاثه‌ے جهان به گوش میرسد انگار دارند همه تو را صدا میزنندکجایے یوسف فاطمه(س)؟کجایے منجے موعود؟
دارند جهـان راضدعفونے میکنند نیمه شعبان همکہ در راه هستــانگار صداےِ پاےِ دلبر مےآید . . .
در افق آرزوهایمتنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم.
☜ ⚘باولایتــ تاشهادتــ⚘ ☞
سلام
اول این که سال نو مبارک. سال خوبی برای همه امیدوارم باشه.
 
دوم این که سر ta این آزمایشگاه الکترونیکه بودم. یادتون باشه استادش یکم جالب بود. قضیه روز عدد پی و....
این دفعه یه توییت یا پست فیسبوک از یکی نشون داد. گفت این بابا خیلی چرت و پرت میگه. میگه دولت رو کوچیک تر کنیم کیفیت زندگی و کیفیت بهداشت بهتر میشه. فکر کردم از همین بحث سیاسی های معموله و باهاش موافقت کردم که توضیح نده. 
ولی
بحت سیاسی 100 من یه غاز نبود
برام یه اکسل باز کرد توش چند تا گرا
بسم الله مهربون :)
 
رفته بودیم بیمارستان، میخواستیم چندتا شرح حال بگیریم و تمرین کنیم برای امتحان سمیولوژی عملی.
مریض من یه خانوم 75 ساله ای بود که از روستاهای اطراف هم اومده بودن. بعدِ شرح حال گیری همسرش هم همراهم اومد، یه پیرمرد گوگولی طور و بامزه :)) اولش فکر کردم خودش کار داره و داره میره ولی صدام زد. یه ذره مِن و مِن کرد، انگار خجالت میکشید. پرسید خانم دکتر واگیر داره؟ بهش گفتم یه کمی مواظب باشین. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی احتیاط کنین. یهویی پ
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی ناراحتم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * ناراحتم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سینا شعبانخانی باشید.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Sina Shabankhani called Narahatam With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه سینا شعبانخانی به نام ناراحتم
چند روزه بیخودی سرده باهام خیلی بی انصافی کرده باهاممیدونه عاشقشمچند روزه که به روش نمیاره میخوا
سلام دوستان
امیدوارم حال همه تون خوب باشه، چندین ساله یه مشکلی برام پیش اومده، تعریف از خودم نمیکنم  من  خانواده ی سالم و خوبی دارم، توی درس هام هم خیلی زرنگ بودم، طوری که لیسانس چهار ساله رو توی سه سال بدون ترم تابستون ببا معدل عالی تموم کردم.
بعدش گفتم ارشدم بخونم الان سه ساله مثلا ارشد میخونم، سر جلسه امتحان سوالات برام انگار از مریخ اومده، تازه با نهایت تلاش درس میخونم اون وقت نزدیک امتحان میشه میگم چرا باید امتحان بدم پارسال هم ثبت نام
بیدار شو، بارون بند اومده، حرفای ما سبز که بشه از دل سرما میاد بیرون، یک بار خواب دیدم برف نشسته رو دنیا، از پله های سنگی بالا رفتم انگار لندن بود قرن 18، ساختمانهای بدقواره نوک تیز قدیمی، همون معماری پر از تفاخر که یقه های آهار خورده و کتهای بلند و لباس های ویکتوریا رو یادت میاره. سنگفرش خیابون برف بود. تو طبقه بالای یک ساختمون بین قفسه های چوبی و بلند کتابخونه چرخ میزدی، اینقدر غرق خوندن بودی که متوجه من نشدی. صدات کردم و صدام توی مه سرد نشست
شما قضاوت کنین:/
مراقب امتحان پریشب رفته مراسم احیا با مادر شوهر O__o
امروز اومده سر جلسه امتحان با خواهرش پشت مادر شوهره غیبت میکنه:|
ینی رسما 10 دقیقه فقط یه بند حرف میزد، بچه هام هی اعتراض میکردن انگـــــــــــــــار نه انگار
منم اعصابم خورد شد، با حرررررص تمام با سر خودکار سه بار زدم رو میز ینی بســـــــــــــــه
ادامه مطلب
بسم الله
 
 
انگار امروز یه شروع جدیده برای من وهمه اش هم از صدقه سری این هوای بهاریه :)
برای اولین بار دیشب قبل از خواب پنجره رو باز کردم و امروز بعد از بیدار شدن از خواب سراسر احساس شعف میکردم! عطر گل های یاس پشت پنجره به همراه نسیم بهاری هوای اتاقم را به همراه همه افکارم تعویض کرد، همانند تعویض لامپ سوخته با لامپ ال ای دی ؛ ببین چقد قشنگ میشه:)
اگه حال و هوام جوری بود که میگفتم :« شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟»
ولی حالا میگم: ببی
 
دوست داشتم که دل خوشی داشته باشم ، مثل اون آدمایی که تو برنامه‌های شبکه نسیم ، رو ردیف‌های مرتبی کنار هم مینشینند و یک لبخند رضایت روی صورتشان دارند و هی دست میزنند و هی با صدای بلند میخندند . انگار که اصلا مال این ورها نیستند . انگار از سیاره‌ی دیگری آمد‌ه اند
دستم گرفته نشد. نجاتی نبود. نه حتا پایانی و سیاهی بی اتمام از پس آن و حس
رهایی ناشی از نیست شدن. نه، یک ادامه ی کشداری ک روی زمین سخت انگار با
صورت می کشانندم. و ردی خونین باقی مانده از آنچه ک پیموده ام. و این همه
اش نیست. ک انگار با حفظ سمت قربانی، انگار جنازه ای هم بسته اند بر پام.
جنازه ای ک جدا نمی شود. قدم هایم اضافه بر وزن متعفن وجودم، بدن مرده کسی
را هم به دنبال خود می کشد و او حتایک لحظههم نمی رود. راه نجاتی نیست، این
یک سرنوشت سیزیف وار اس
از بیمارستان برگشتم و لباس درآورده در نیاورده دوشی گرفتم و توی تخت ولو شدم.استرس درس هایی که این یک و نیم روز نخواندم در خواب رهایم نکرد...حالا بیدار شده ام و ترکیب سکوت خانه و موهای نم دارم که بوی شامپو میدهند با صدای هو هوی باد کولر مرا نه که یاد چیزی بیندازد،انگار دقیقا بُرد به سالهایی که دم ظهر تابستان داغ میرفتیم استخر و بعد با موهای نم دار جلوی کولر ولو میشدیم...
حسش انقدر عجیب است و انگار یک دلتنگی خاصی دارد که مرا یک ساعت است در تخت نگه د
مرد رعیت چنان باولع کار میکرد که جانش خیس عرق شده بود.
انگار که وضو گرفته بود، غسل کرده بود!
 
 
+من هم امیدوارم که حال شما خوب باشد. امیدوارم که زحمت مردم ما تلف نشود. همین الان که اینها را مینویسم، در دلم آشوب است. به قول ننه انگار تو دلم رخت میشورن!
آیا چشمان تو حقیقت را به من میگوید؟ یا زندگی از ابتدا چیزی دیگر بوده است؟ 
اون لحظه ای توی زندگی که 
جایی که انتظارشو نداری یه مهربونی قشنگ میبینی
و روحتو لمس میکنه جوری که برای زندگی مشتاق میشی
انگار پاداش همه سختی های زندگیتو میگیری.
انگار خدا نگاهت کرده.
دلم برات تنگ میشه. 
ولی اشکالی نداره.
بیا با هم گریه کنیم
اینکه دوستت دارم سرمایه ی تو هست.
هربار که می بخشمت دارم از دوست داشتنت بهای خطات رو می پردازم.
حواست هست داره از سرمایه ت کم میشه؟ 
چقدر خسته ام. انگار نه انگار شروع مسیر هست.
راستی این همه بی رحمی و بی انصافی حالت رو خوب میکنه؟
دیشب که رسیده ام خونه شام و بعد خواب تا ساعت 6 صبح هرچی فکر میکنم به این سوال دکتر رفسنجانی که من چی کار میتونم کنم ؟ و چه کارهای از دستم برمیاد ؟ هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه !!!! اون شب که حرف زده این کلی به ذهنم چیز رسید و گفت اره همینه ولی خوب الان هیچ انگار مرده ای بیش نیستم
سعی کردم عقب موندگی برنامه رو جبران کنم اما هنوز مونده تا تموم بشه. یه غم بدی تو وجودم حس میکنم. یعنی دوباره اومده سراغم؟ من که کاریش نداشتم چرا باید دوباره اینجوری بشم. احساس میکنم یه چیزی نیست. یه چیزی کمه. احساس میکنم هیچ کدوم از معایبم درست نمیشه که بدتر هم میشه. احساس میکنم فقط زمان کمی مونده تا بتونم بشنوم. میترسم یروز صبح از خواب بیدارشم ببینم برای همیشه دنیا بی صداست. این کابوس بعضی از روزهامه. احساس میکنم شنواییمو باید صرف چیزای بهتر
نمیدونم چرا با وجود اینکه خیلی وقت دارم ولی فرصت نمیکنم به کارهام برسم و کنارشم به وبلاگم سر بزنم و چند خطی هم اینجا بنویسم.درسته که برگشتم سرکار،تمام وقت هم برگشتم؛ ولی باز هم وقت زیادی دارم که بتونم به این کارهای جانبی برسم.
اقا گویا ما کرونا رو شکست دادیم خداروشکر.ملت چنان رفتار میکنند که انگار نه انگار کرونایی اومده و رفته ! اکثرا ریلکسن،بی ماسک بی دستکش! ذرت مکزیکی و بستنى توپی میخرن از همین رو به رو با فراغ بال میخورن ! اصلا یه وضعیتی!
ا
سلام
یه مشکلی پیش اومده برام. سه ماهی میشد که داشتم با آقا پسری که قصد ازدواج داره آشنا میشدم، از وقتی که کرونا اومده و محیط کارشون بسته است بی نهایت پرخاشگر شده، من سه روز ازش خبر نداشتم،  پیامم رو جواب نداد، زنگم رو جواب نداد، یه دفعه پیام داد مزاحم نشو. 
نه زنمی، نه نامزدمی، نه چیزی، منم نوشتم ناراحت شدم، گفتم بلایی سرت اومده نگران شدم. واقعا هم شب ها گریه کردم، ترسیدم نکنه کرونا گرفته. گفت برام مهم نیست اشکات. نگران من نباش.
بچه ها دلم بدجو
یه وقتایی هم هست اعصابت از همه چی گرفته از کوچیک ترین رفتارها هم بد برداشت میکنی ،میزنی کانال بی خیالی انگار نه انگار زندگی ای در جریانه.
ولی از کسی ناراحت شدید یا مزاحم شده حتما بهش بگید.
اکثر وقتا میدونم چی جورری خودم رو از مشکل بکشم بیرون ولی راستش الان نمیدونم.
امشب شب آرومیه...
سردمه و کولر رو خاموش کردم و پتو رو انداختم دور شونه هام....
دارم سریال ایرانی میبینم...
باید فردا یه کم نون بخرم...
باید برم بیرون دو تا سوال اداری طوری بپرسم...
بعد شروع کنم به خوندن اون کارای جدید تا ذهنم اماده بشه...
 
نمیدونم چی شده که این روزا چند نفر راجع به من سرچ کردن...
یکی امروز اومده میگه پس ته فامیلیت هم فلانه....دو تا مقاله جالب هم ازت دیدم!!
حالا طرف عمران خونده...
اون یکی اومده میگه تو که مال مرکز فلان استان نیستی...تو مال یک
او ظالم بود 
دیگر شُده بود عادت ما
دیگر جایِ شکایتی انگار نبود
در بین مردم فقط به اندازه ی حرف و حدیثی جای داشت و نقل غیبتها 
 
کم کم، کم کم
زندگی که جریان داشت
بُرد با خودش به دنبال جریانِ ...نبودن.. 
 
..... و دیگر واقعا نبود
هیچ حسی هم انگار نبود و انگار مینمود به نبودن نیز
انگار....
 
عِـــشق.. 
 
شده است طعمه ی حرف
حرفِ دوست داشتن 
و انگاری از هوس
 
 
...ادامه دارد..
او ظالم بود
و عشق سکوت کرد به حُرمتش 
برای بقایی انفرادی 
اما
فقط بقاء..
 
   او بهان
مها میگه ادم باید بر اساس اولویت هاش زندگی کنه اگه می خواد به اون چیزی که میخواد برسه. و اولویت من الان کار کردن هست نه چیز دیگه. چون قبلش داشتم بهش درمورد چند تا چیز که برام ناراحت کننده بود حرف میزدم شاید یجورر درردودل. خب من فکر میکنم درست میگه. این که اولویت من اینه اما من نمیتونم به خاطر نداشتن چند تا چیز ناراحت نباشم. ولی نباید بزارم این ناراحتیا مثل یه مانع باشن یا حواس منو از مسیر روبرو پرت کنن. 
نمیدونم امروز چرا همش حسهای بد سالهای پیش
 
We never got the timing right,
I shot him down and he did the same to me.
 
جملات زیبا رو دارم جمع آوری میکنم.
 
حقیقتش نمیدونم چرا تا این چنین جمله هایی رو میبینم سریع مینویسم.
 
انگار یه چیزی گوشه ذهنمه، که حتی نمیدونم چی هست و از کجا میاد.
 
ولی انگار یه تیکه هست توی زندگی من که هنوز دنبال اینم که اون قطعه، اون تیکه رو پیدا کنم و بذارم سر جاش.
آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن می‌برید را شنیده‌ای حتما؛
آنکس منم.انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت می‌گذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر می‌دارد برای ساختن دیوار؛آن کس منم.انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایه‌اش را می‌سوزاند؛آن کس منم.گویند رو سیاهی به ذغال می‌ماند،سیاهیِ آن ذغال منم.
به نام او...
فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!
با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...
مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...
دلم میگیره از نبودن خودم!
زندگی نامرد ترین چیزه
یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...
فردا این ساعت ها تنهام...
هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سبز لینک