نتایج جستجو برای عبارت :

من اینجا منتظر نشسته ام!

تا به کی 
قرار بر دمیدن به شمع‌هاست؟
شمع‌های هرزِ نانجیب که
از دل سیاه کیک‌های تلخِ سرزده
با جرقه‌ای جوانه می‌زنند
بی بهانه‌ای، زبانه می‌کشند
آتشی به دامنِ جهان ما،
روزهای مرده از جنون فکر،
روزهای بُرده از دیار بکر
می‌زنند
قدرتی نمانده تا
یک ‌نفس نگاه دارم آتش لجوج را
می‌کشد و می‌برد
روزهای انتظار و تا همیشه کوچ را
می‌شماردم که چندمین منم
چندمین نیامده که رفته‌ام
چندمین نرفته‌ای که مانده‌ام
چندمین کسی که در میانه‌‌ام
نارسیده‌ا
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
سر میز شام بابام و داداشم کنار هم نشسته بودن. من و خواهرمم کنار هم. مامان هم سر میز نشسته بود. بابا نشسته بود جلوم.  یهو تو صورتم زل زد و گفت تو همیشه انقدر خوشگل بودی ؟
 
 
 
 
ساعت ده شبه و وقتی به کل روز نگاه می‌کنم، می‌بینم این تنها قسمت خوب امروزم بود‌.
دانلود آهنگ یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات
ی رنگ سفیدی نشسته رو موهات هنوزم قشنگن

کلیپ یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات
فریدون اسرایی رنگ سفیدی نشسته رو موهات

یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات اپارات

موزیک ویدیو یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات
اهنگ تصویری یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات
دانلود آهنگ هنوز همونیم فریدون آسرایی 320
نمیدانم پرم سوخته؛ چشمم کور شد یا پای خیالم را از بالا بریده اند که اینطور بی حرکت نشسته ام گوشه ی زندگی؛ صبحانه آماده میکنم، نهار، شام، روزی چند بار چای دم میکنم و میخورم، شبکه های تلویزیون را زیر و رو میکنم، هزار تا فیلم و سریال میبینم، با تلفن حرف میزنم، آی دی پیج های اینستاگرام را حفظ میکنم و دنبال پیام های آماده ی ارسال گوگل را زیر و رو می کنم، کنارش گاهی اجابت مزاج هم دارم اما سابقه نداشته هی منتظر باشم، هی منتظر باشم هی منتظر باشم تا او
اما نگفته بود که میلی به زندگی...»هر چند گفته بود که  «خیلی به زندگی...»دنباله گیر یک خبر نارسیده بود.در روزنامه ها که چو سیلی به زندگی،باریده‌اند، مثل قطاری ز تیربار.یا مثل نیش های رتیلی به زندگی.دستی به خاطرات خودش برد و هیچ چیز.جوری نمانده بود که میلی به زندگی.گفتم نرو، هنوز امیدی به ماندن است.شاید دعای عهد و  کمیلی به زندگی.معنا دهد، چنانکه برایم بعید نیست.نور ستاره های سهیلی به زندگی،افتد، چنانکه این شب یلدای ناتمام...خندید و گفت مثل طفیل
دل نمی‌کندند.
از هم دل نمی‌کندند. دو ماه کنار هم بودند. برای هم جا باز کرده بودند و خودشان سخت نشسته بودند. وقت گریه و توی تاریکی دستمال‌هایشان را با هم قسمت کرده بودند. اسم هم را یاد گرفته بودند. بچه‌هایشان از خوراکی‌های هم خورده بودند و در دفترهای مشترک، با هم نقاشی کشیده بودند. جانمازهای تو کیفی‌شان را به هم قرض داده بودند. منتظر رسیدن هم مانده بودند. بعضی‌ها هم‌مسیر شده بودند و خانه هم را یاد گرفته بودند. شانه به شانه هم لرزیده بودند
بهتر نبود این لباس صورتی بیمارستان ها سایز بندی داشت؟
خیلی داغون شده تیپم
دارم توی لباسه گم میشم
فعلا بخش اورژانس بستری شدم،اوضاع انقدر خنده داره
خانوم روبروییم نشسته داره تخمه میشکنه :)))
 البته منتظر جواب ازمایش خون هستم
دکتر گفت باس خون تزریق بشه بهم
کسی نشسته توی من و دارد با تمام وجود زجه می‌زند. کسی نشسته قاه قاه می‌خنند، کسی دست می‌گذارد روی زشت عکس بچه‌گی‌اش که آن را نبیند، کسی مانتوی سبز مغز پسته‌ای پوشیده که از دکمه‌هاش متفنر است، کسی مانتوی زرد مخمل بی‌دکمه تن کرده، کسی نمی‌تواند حرف بزند، کسی فریاد می‌کشد و دست‌هاش را می‌بلعد، کسی خواهرش را در آغوش گرفته تئاتر می‌بیند، کسی می‌رقصد، کسی ادای اسفنج دریایی بودن را در می‌آورد، کسی تو را در آغوش گرفته می‌خوابد، کسی نمی‌خو
آینده ، 
همانند شنبه ای است که هرگز نخواهد آمد
من سال هاست به انتظار شنبه نشسته ام ، اما نمی آید 
سال هاست ،منتظر آینده هستم که ملاقاتش کنم  و دلگیری هایم را برایش باز گو کنم 
اما نمی آید که نمی آید...
نمیدانم شنبه کی می آید و من را از انتظار در می آورد ،
نمیدانم آن آینده ای که راجبش حرف میزنند ،کجاست 
پس چرا نمی آید و تکلیف من را روشن نمی کند،
چرا من را از این بلاتکلیفی ها در نمی آورد ،
آینده، آن گوشه نشسته ای و به چه فکر میکنی؟ ، چرا هرروز حال است
پرسه زدن در شهر گذشته
حوالی میدان خاطره ها
سرگردان دنبال یک آدرس خاص
طی کردن کوچه های غریب
خودم را بعد از ساعت ها زمزمه کردن شعرهای دبستان
جلوی همان در قدیمی پیدا میکنم ، لا به لای رنگ های رفته اش
روی کلید زنگی که پوسیده
سکوتی خاص
مثل گرد و غبار روی طاقچه های مادربزرگ
همه جا نشسته
اتاق های خالی
صدای خنده های شلوغ را میدهد
اشک های سرد و یخ زده ام روی آینه تکه تکه شده روی زمین مینشینند
صدایی می آید ، سرم را برمیگردانم
کبوتری میپرد
روی چوب های قدی
از ذهن های کثیف آدمیان؛ می گریزم
از حرف های صد من یه غازشان
از لبخندها و سوال های کج و کوله ی پر طعنه شان
می گریزم و پناه می برم به خودم؛ به این زنی که درونم نشسته و منتظر تلنگر من است تا زندگی کند.
 
پ.ن: زنده ام
 
عکس: و  پناه می برم به چشمانم
 
یوهوووووو بالاخره بلیط کنسرت کلهر جانمان را خریدیم. خیلی خووووووشحالم که این بار شد.  با ساجده و مهسا مطمئنم خیلی خوش میگذره. بی صبرانه منتظر اون شبم از ذوق در پوست خود نمیگنجم. بعد از مدتها استرس گرفته بودم پای لپ تاب نشسته. یاد انتخاب واحدا افتادم که مصیبتی بود بعضی وقتا. الان کاملا همه کرختی و بی حسیم رفت. خیلی خوشحالم. 
امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشته‌هایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بیاید. گفت غذا خورده اما میاید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیت‌های اجتماعی (!) یا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن یا نیامدنش برای من فرقی نمی‌کرد. من از همان روزی که فهمیدم دوست‌دختر
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن می‌خوانم...
هی هرچند آیه که می‌خوانم... بعدش یک آیه پشت بندش می آید...آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید...یعنی...بنده های جان این ماه ماه شماست...من آغوشم را برای شما باز کرده‌ام...نکند نا امید شوید...نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید...
نکند...
بعد ... ولی خدا...نگاهش... رفتارش...قلبش...مثل خدا می‌ماند...
جلوه ای از خدا می‌داند...یعنی چه؟
یعنی ولی غریب‌ش... مهدی غر
 
عروسک خرس نشسته ماریو
عروسک خرس نشسته ماریو ، عروسک پولیشی به سایز 35*52*53 سانتی متر می باشد که با جنس عالی و نرم و لطیف خود حس نشاط و شادی را به کودکتان به ارمغان می آورد. کودک می‌تواند در بازی با عروسک خرس نشسته ، انرژی‌های اضافی و روانی خود را تخلیه کند. کودک آنچنان به عروسکش اعتماد دارد و خودش را مثل او می‌بیند که کلیه احساسات و عواطفش را به عروسک نسبت می‌دهد. این حالت نه تنها باعث تخلیه روانی شده بلکه درک و فهم بهتری از او را باعث می‌گرد
"حمید" روبه‌روی آینه‌ای نشسته بود و تصویرش نیز درون آینه نشسته بود."حمید" در میانه نشسته بود، هنگامی که آینه‌ای دیگر مقابل آن آینه قرار گرفت.حالا بی نهایت "حمید" بودند که همگی پشت سر هم و رو به روی هم نشسته بودند.زمان سپری می‌شد و تصویرها چشم در چشم هم دوخته بودند.فقط کافی بود یکی از این بی نهایت "حمید" برخیزد تا تمام "حمید"ها برخیزند.
برگرفته از کتاب "محاسبات عددی" محمود فروزبخش
پ.ن: اگه یکیشون برخیزه همشون (کل عالم هستی) برمیخزه، پس همه چی به خ
منتظر نشوید 63 ساله شوید !
در سال 1977 یک مرد 63 ساله، عقب یک بیوک را از روی زمین بلند کرد تا دست نوه‌اش را از زیر آن بیرون آورد. قبل از آن هیچ چیزی سنگین‌تر از کیسه بیست کیلویی بلند نکرده بود !
او بعدها دچار افسردگی شد‌ ، می‌دانید چرا ؟
چون در 63 سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته که باورش نداشته و عمرش را با حداقل‌ها گذرانده !
منتظر نشوید 63 ساله شوید ،توانایی انسان نامحدود است ...
ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت «شما بیاین جلو، من می‌رم عقب می‌شینم.» کارش، به نظرم نه لزومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی «متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.
• منتظر:
 
چهار سهل استچهل سال هم بیایددر انتظار بازگشتت، می مانمتا استخوان هایت رااز لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایمو بذر گل های سوسن و یاس را در چشم های خشک ات بکارمو پیشانی بند سرخ یا حسین(ع)بر پیشانی اتگره زنم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
بدنبال روزنه‌ای ام. هرچقدر که می‌خواهد کوچک باشد. از آفتاب آموخته‌ام که چگونه باید از ریزترین روزنه‌ها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموخته‌ام. از کسی که هیچوقت نمی‌تواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، می‌آید و روی پاهایت می‌نشیند. و تو می‌گذاری‌اش. تو می‌گذاری‌اش اما مرا نه!؟
بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ب
آنها که بار بستند و راه افتادند، آنها که بی هوا و ناگهانی، راهی شدند. آنها که به این در و آن در زدند و مسافرت شدند، لبیک عیان و رسا و مجسم‌اند به فریاد العطش دخترانت.. به خطبه غرای خواهرت... به علم افراشته برادرت... به رجزهای پرشور اصحابت...
اما این جامانده‌ها، این شکسته‌ها، این خانه نشینهای صبور که بار مسافران را با اشک‌های یواشکی  بستند. پشت سر زائرانت دویدند و نرسیدند. که دردهای سخت امان رفتنشان نداد و ماندند. این غریب‌های نشسته‌ پا
اگر منتظر خبر انتقام بزرگ نشسته‌اید ابتدا آن را برای خود تعریف کنید. انتقام باید مستقیم و نه توسط نیروهای نیابتی، و همانگونه که افکار عمومی در سرتاسر جهان انتظار دارد، مقوله‌ای در حد جنگ جهانی سوم (WWIII) باشد!
این مهم به وضوح رخ نخواهد داد. ما خشمگین شده‌ایم، محکوم می‌کنیم، تهدید می‌کنیم و در نهایت دوغمان را خواهیم نوشید، همین.
حسبنا الله و نعم الوکیل...
 • منتظر:
 چهل سال هم بگذرد (چهل سال گذشته و من هنوز منتظرم)منتظرت می مانمتا نفست رالبخندت رااستخوان هایت رااز لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایمو در چشم هایت سوسن و یاس بکارمو پیشانی بند سرخ یا حسینت را دوباره گره بزنم.
 
 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
رسیده روز طبیعت ولی طبیعی نیستکه درد مردم دنیا دگر طبیعی نیسترسیده فصل گلی که رنگ سبز نداردو رنگ آبی دریا دگر طبیعی نیستمیان خانه ی مردم خبر ز گرما نیستو سوز و سردی و سرما دگر طبیعی نیستبه فکر منجی و موعود همه خلق نشستهو حال روز دل ما دگر طبیعی نیسترسیده روز طبیعت ولی طبیعی نیستنبود یوسف زهرا دگر طبیعی نیست
خدا می دونه چقدر بی تابم... چقدر منتظر... منتظر یه فصل از یه کتاب... فصلی که خیلی برام مهمه و قراره یه نفر برام بفرسته... مطمئنم اون یه نفر درک نمی کنه چقدر برام مهمه و چقدر منتظرم.... و نمی دونم چطوری تحمل کنم ... چطوری صبر کنم... خدا کنه زود بفرسته... خدایا... خدایا...
اوضاع مملکت که خیلی قمر در عقربه‌.. ولی من سعی می کنم بی خیال باشم... مسئله ی دیگه ای منو بی تاب کرده....
دیشب شعرها رو فرستادم برای سین... امیدوارم بتونه کاری بکنه....
هزار سال منتظر یه اتفاق خوب باش ، عمرا اگه اتفاق بیفته!بعد اتفاق هایی که اصلا احتمالش رو نمیدی بیفته ، چنان طوری از اون بالا میوفته رو مَلاجِت که دیگه نمیتونی راه بری.
یه توصیه برادرانه می کنم بهتون.جزئی از جامعه منتظر نباشید.هیچ کس قرار نیست بیاد . قرار نیست یکی  بیاد و زندگی ما رو گل و بلبل کنه و با انتظار هیچ چیز درست نمیشه.در مواقع سختی ،  یکی از راه های تسکین روح ، پناه آوردن به واژه انتظار هست  ولی انتظار مثل ماده مخدر میمونه و جز توهم و تب
وضعیت فلسطین این چند روز آشفته بود. امانی المحدون، آن خانم باردار فلسطینی منتظر به دنیا آمدن فرزندش و دیدن صورت نوزادش بود که جایش آتشِ بمب‌ِ اسرائیلی را دید؛ این رمضان، پدر خانواده منتظر افطاری‌های غم انگیزی‌ خواهد نشست؛ در نبودِ همسرش و فرزندی که دیگر نیست. این مرد تنها پای سفرۀ غم می‌نشیند و روزه‌اش را با اشک باز خواهد کرد.
انتظارها خیلی فرق کرده‌اند، عوض شده‌اند، آدمی منتظر یک چیز می‌نشیند و چیز دیگری به او می‌دهند مثلا ما این جا
میدونی یکی از غم انگیزترین چیزهای دنیا چیه؟ اینه که آدم از یکی خوشش بیاد، ولی اون خوشش نیاد و اصلا به اینی که خوشش اومده، فکر هم نکنه. بعد اینی که خوشش اومده، روزی رو به شب نرسونه مگر اینکه به اونی که خوشش نیومده فکر کرده. منتظرش بوده. منتظر تلفنش. منتظر تصمیمش و منتظر خواستنش. سکانس غم انگیزش هم اینه که این فرد میدونه هیچ وقت این انتظار به وصال ختم نمیشه، ولی ته دلش، میخوادش و یه ذره امید، هر چند پوچ، داره. تو این جور مواقع من انتظار دارم خدا یه
نشسته‌اند هزاران کتاب در قفسهزبون و ساکت و پر اضطراب در قفسهیکی بزرگ‌تر از دیگران؛ قدیمی‌ترملقب‌اند به عالیجناب در قفسهمراقبش دو سه گردن کلفت دور و برشکه تا تکان نخورد آب از آب در قفسهخزانه‌دار عددهای دولتش شده‌اندکتاب‌های درشت حساب در قفسهکتاب‌های مقدس، کتاب‌های ملولخزیده‌اند به کنج ثواب در قفسهکتاب‌های اصول و فروع بیدارینشسته‌اند همه گیج و خواب در قفسهنشسته‌اند دو زانو کتاب‌های دعاهزار وعده‌ی نامستجاب در قفسه کتاب فلسفه ب
بی نامم..  و مثل دیگر ناشناسان.. در غباری غمبار پر از آرزو و ذوق نشسته ام! 
تو میدانی نامم چیست.. به هیچکس نگو.. جز خودم!    بگو تا خودم را بشناسم و تو را که صادقی،!      نامم را بگو و دستت را به من بده،..
 
نمی دانم چرا نامم را حتی به خودم نمیگویی؟!
دیشب در حالی که تو مطب دکتر منتظر نشسته بودیم یه دختره وارد شد یهو با دیدن ما هیجان زده داد زد واااااای سلااااام و منو محکم بغل کرده بود و روبوسی اینا منم کلا هنگ که این کیه دیگه بعد با مامان روبوسی کرد و حافظم بالاخره لود شد و اونو شناخت..دوست ابجیم بود که اخرین باری که دیده بودمش ده سال پیش بود و الان دستیار دکتر بود.و خب همون ضرب المثل معروف کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه
پ.ن:چند روز پیش  سر یه تشخیص اشتباه دکتر شوک بزرگی به هممون وارد شده
وقتی مردّدم و اتفاقی دردناک قلبم را میفشاردوقتی تنهام و ترسیدم
وقتی تپش های بی امان دلم مرا به زانو درمیاورد
وقتی بی قرارم و منتظر 
وقتی از ادامه مسیر هراس دارم و راهی را شروع نمیکنم
وقتی اشک هایم گونه هایم را خیس میکند
من اعتماد میکنم ...
اعتماد میکنم به جفت چشم های ساده ایی که روبه رویم نشسته
اعتماد میکنم به دستایی که دستانم را میفشارد
اعتماد میکنم به تو
تویی که آرامش دنیای منی
بچه که بودم تصور من از خدا یه جوان با پیراهن آستین کوتاه بود که دمپایی پوشیده ودر کنار یه گودال خاکی نشسته و دورتادور گودال مثل بیابون
وبرهوته و ما توی اون گودالیم وخدا اون بالا نشسته ونظاره گر ماست . واز اون بالا مراقبه ما خطایی نکنیم .
یه مدت هست که دوتا دوست جدید پیدا کردم . یه سگ‌با توله‌ش. یه روز رفته بودم یه خورده غذا بدم سگ های ولگرد دور و بر که خوردم به این دوتا . یه سگ ماده که پاش شکسته و لنگ می زنه . خیلی هم لاغر و ضعیف شده و یه توله هم همیشه باهاشه . یه بار بهشون غذا دادم . وارد جزئیات احساساتم نمی شم چون احتمالا باید یه پست جدا بنویسم راجبش . ولی اینقدری بهش وابسته شدم‌که یکی دو روز بعدش بازم‌رفتم‌بهشون غذا بدم . وقتی منو دید از دور بدو بدو ا مد سمتم ! اینقدر دمش رو سریع
نشستن روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بو
نشستن روی نیمکت فلزی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بو
خستگی بهانه ی جدیدی است ....
دلم کمی دوری می خواهد ،کمی رهایی....
احساساتم کور  شدند ، عقلم کر ....
صم و بکم به تغییرات دنیا می نگرم بدون آن که هیچ گونه تغییری در حالت نشستن تفکرم ایجاد شود....
زندگی مانند رودی روان می رود و من همچنان کنارش نشسته و پا در آب منتظر ....
تغییرات همت می خواهد ولی بهانه ی جدید نمی گذارد....
کمی طغیان نوجوانی می خواهم....تا همچون نوجوانی شوم که برای چیدن پازل هویت خود به هر ریسمانی چنگ میزند....
خستگی بهانه ی خوبی است ،زندگی را ما
اینا رو تو کیفم پیدا کردم.انگار مدتهاست اونجا منتظر پیدا شدن بودن...
با محدثه نشسته بودیم، از میون صدف‌ها خوشگلترهاش رو جدا میکردیم...همین بود خوشبختی
+دیشب که احتمال جنگ داشت جدی و جدی تر میشد، از همه ی خواسته ها و کارای انجام نداده ام گذشته بودم و دلم میخواست قبل از هر اتفاقی دوباره اونجا بشینیم و صدف پیدا کنیم.
منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار.من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه.دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم.قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد.زد زیرش و نیامد.من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت.قبول نکرد.زنگ زدم به معین .دعوایم کرد.مثل مامان ها.دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت.دوای د
یکی بود یکی نبود قصه تدی و ستاره آرزو از این قراره که خرس کوچولویی بود به نام تدی ، تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته پایین.تدی توی یه کتاب خونده بود که اگه موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزوت هرچی که باشه برآورده میشه.همینطور که تدی به آسمون خیره شده بود، جوجه تیغی کوچولو بهش نزدیک شد و پرسید: “تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟”تدی گفت :  “دنبال آخرین ستاره ی پاییز.”” برای چی؟”” برای ای
گاهی تا سه صبح بیدار و به اجبار ساعت هفت برپا!گاهی هم اینقدر نخوابیدم تا اینکه یهویی خوابم برد و وقتی پاشدم باید عصرونه میخوردم بجای صبحونه،زندگی همینطوریه دیگه نباید سخت گرفت یه روز چشا پر پف و خستگیه یه روز نیست.ریلیشن شیپ،دیت،کار،هنرستان،آزمون مرداد.
● مردی که به‌تازگی مُرده بود، پشت دری بزرگ منتظر بود تا در جهنم ثبت‌نام کند؛ دقایق بسیاری منتظر ماند و بعد ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها به‌همین منوال گذشت، سرانجام از کسی در آن حو
منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار.من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه.دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم.قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد.زد زیرش و نیامد.من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت.قبول نکرد.زنگ زدم به معین .دعوایم کرد.مثل مامان ها.دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت.دوای د
منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار. من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه. دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم. قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد. زد زیرش و نیامد. من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت. راضی نشد به آمدن. زنگ زدم به معین . دعوایم کرد. مثل مامان ها. دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا
« برای دیدن تصویر در اندازه بزرگ، روی عکس کلیک کنید. »
 
نو سروده ای تقدیم به حضرت ولی عصر(عج) :
 
تشنه تر از کویر و بیابان نشسته ایم
در انتظارِ قطره یِ باران نشسته ایم
 
کوهِ  گناه  مانع ِ پاهایمان  شده  است
در جاده های یخ زده گریان نشسته ایم
 
از بس  پیِ  سراب  دویدیم  خسته ایم
گم کرده راهِ مقصدو حیران نشسته ایم
 
بی حوصله  فقط  به  امید ِ بهار ِ سبز
در کوچه های سردِ زمستان نشسته ایم
 
ابری مشخص است که از دور می رسد
در  انتظارِ  قطره ی ِ باران نش
حسد... تهمت... تهمت!
حسد... زخم زبون... زخم زبون!
حسد... حق رو ناحق کردن... حق رو ناحق کردن!
حسد... حق الناس... حق الناس!
حسد...
فخرفروشی!!
حسد... و ... چیزهایی است که از کلاس درس اخلاق یاد گرفته بود.
حالا هم حتما" آنجا کلاس های درس شهادت است! هه... نشستم نگاه میکنم.... جنگی رو که میدونم برنده اش کیه.. نگاه میکنم و منتظرم منتظر حق ناحق شده مان.. منتظر کوتاه شدن دستتون از سرنوشت ما..
منتظر خدا♡

 
باسلام
 
بزودی یک داستانک با چند قسمت که سعی کردم جالب بنویسمش رو منتشر میکنم :)
در کانال تلگرامی و وبلاگ خودم :)
هرجمعه ساعت 21 شب منتظر باشید...
 
اگه خدابخواد امشب قسمت اول منتشر میشه...
منتظر باشید...
 
 
[آپدیت]
+بدلیل برخی دلایل قسمت اول فعلا منتشر نشد...
انشاالله در طول این هفته منتشر میشه فقط منتظر حمایت هاتون هستیم :))
 
صندلی عقب نشسته بود، دقیقا پشت سر من. از صندلی جلو کج شده بودم و داشتم باهاش حرف می‌زدم. صورتش پیدا نبود و حرفی نمی‌زد. انگار فقط منتظر بود به مقصد برسیم تا پیاده شود و حرف‌های من را گوش نمی‌داد. پس از چند دقیقه وقتی فهمیدم به من گوش نمی‌دهد بی‌خیال شدم. نفسم را در سینه حبس کردم و پوف بلندی کشیدم. سرم را به مشت دست راستم تکیه دادم. بیرون را نگاه کردم. سیاهی بود. چیزی پیدا نبود. چهره‌اش یادم نیامد. یک لحظه ترسیدم که نباشد. چرخیدم که او را در صندل
در حسینیه‌ی حاجیه نبات خانم نشسته‌ایم. زن تقریبا شصت‌ساله‌ای که گیسو صدایش می‌زنند کمی آن‌طر‌ف‌تر از ما نشسته و دارد برای دختری یا زنی دفع چشم نظر می‌کند. آن‌هم با گره‌ زدن روسری سیاه! گیسو زن چاق‌وچله‌ی قشنگی ست با پوستی تیره. خال‌کوبیِ سبز روی چانه‌‌‌اش هم خیلی خیلی اصیل است. هیچ بهانه‌ای ندارم برای نزدیک و هم‌صحبت شدن با او و این غمگینم کرده. جدی جدی دلم می‌خواهد با او‌ دوست شوم!
گوگل نیست پست‌هام بی‌عکس شدن 
شب به پایان راهش نزدیک می‌شودما راهرگز خوابی نیست.بیدار می‌مانیم تا سپیده‌دمان.منتظر می‌مانیمتا خورشید چکش‌اش رابر تارک خانه‌ها بکوبد.منتظر می‌مانیمتا خورشیدچکش‌اش رابر پیشانی و قلب‌هایمان بکوبد.آنقدر بکوبدتا صدا شود.تا شنیده شود.صدایی دیگرگونه.چرا که سکوتپر از صدای گلوله‌ی اسلحه‌هایی‌ستکه نمی‌دانیم از کجا شلیک می‌شود.
یانیس ریتسوس
امروز سخت‌ترین امتحان ترممو دادم و حالا نشسته‌م رو تخت، دارم نفس میکشم. یه جایی می‌خوندم که بعضی از کسایی که سیگار میکشن، اونچیزی که در واقع آرومشون میکنه نیکوتین سیگار نیست، بلکه نفس عمیقیه که موقع دم گرفتن می‌گیرن. حالا هم من نشسته‌م و دارم نفس می‌کشم. تا حالا شده بری یه گوشه بشینی و نفس بکشی؟ 
جمعه های آخرسال است ودلهامنتظر/کهکشان وسال وماه وکل دنیامنتظر/آل احمدهم یکایک مژده وصلش دهند/قلب پاک مرتضی وچشم زهرامنتظر/کربلابهرقدومش نورباران گشته است/جمعه هاشدندبه خوانش تابه فردا منتظر/شیعیان اندرفراقش اشک زمزم کرده اند/هربهارو هرمحرم دشت ودریا منتظر/چشمهاشدبی فروغ واشکبار حضرتش/کشورایران و رهبرگشت آقا منتظر/هست درآمادگیها زمزم وشوق وصال/حضرت مهدی خودش هم هست اینجامنتظر/پس بیاای یوسف حق تاظهورت رخ دهد/گنج زیبای عدالت سوی برپامن
خوابم انگار...
دم اسانسور منتظر بودم که یه اقای خیلی پیری اومد که معلوم بود دنبال هم صحبته...
گفت من مایکلم....لبخند زدم و گفتم من الهامم...
احتمالا خیلی بهش برخورد که بلد نبودم دست دراز کنم سمتش....
گفت همه عمرم رو توی ای بی ام گذروندم...حالا اومدم که یه مدت کار متفاوت کنم...
عصر قرار بود با دوست ایرانی بریم مسجد...
مسجد در حقیقت یکی از اون خونه قشنگای امریکایی بود که تبدیل شده بود به مسجد...
همه مسن بودن و عمری بود اونجا زندگی میکردن...درین حد که یکی گفت
 
 
سکوت معنادار بر دو قسم است: یا کسی منتظر سخن گفتن تو است و تو با سکوتت می‌خواهی او را به چیزی متوجّه کنی یا آنکه تو سکوت می‌کنی که خودت را به معنایی متوجّه کنی... وقتی نه کسی هست که منتظر سخن گفتن تو باشد و هم تو بدانچه باید متوجّه هستی دیگر سکوت چرا؟!!
 
( این لئالی از سینه‌ی بنده‌ی حقیر (الاحقر الجانی)  می‌تراود، کف دستت خوب بنویس تا خواب در چشم ترت بشکند...!)
اللهم عجل لولیک الفرج 
میبینی که دستهایمان خالیست؟ 
چیزی برای رو کردن نیست ، 
منتظران کسانیند که به انتظار ایستاده اند و ما فقط به انتظار نشسته ایم!
فقط نشسته و گفتیم خداکند که بیایی...
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند...
حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست...
یا دائمُ یا قائم...
انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)
زیبای جهانم، نور دو چشمم، گه گاهی میان روزمرگی هایم یکهو یاد تو میفتم. بعد به خودم نگاه می کنم و می بینم اگر همین الان، تو را داشتم، مادر خوبی می شدم؟ جواب برای خودم واضح است. کلی راه دارم که برسم. نه راهی که فکر کنی منتظر گذراندن کارگاه های تعامل با کودک و فرزندپروری ست! نه! راهی که مسیرش به خودم ختم می شود : خود سازی. تو قرار است ذره ذره در وجودم بپروری، روز و شبت را با من بگذرانی و دو سال تمام در آغوش من باشی. روحت قرار است در روح من گره بخورد. روح
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. ا
نه به آن روزهای دوری از بلاگ و نه به این روزها که مثل بیابان‌زده‌ها تشنه‌ی خواندن و نوشتن‌های طولانی‌ام. 
همین امسال بود، همین ترم. نشسته بودیم با بچه‌ها توی کلاس و به قول خودمان رد داده بودیم. لحظه‌هایی که باهم حرف میزنیم و دورهمیم برای من خیلی دلنشین است. آدم‌ها برایم از هر کتابی خواندتی‌ترند. آنها خود رئالند، رئال‌های جادویی، معمایی، پرفراز و نشیب. آدم‌ها یک سریال قدیمی‌اند که هرروز منتظر آمدن فصل جدیدشانی‌. تلویزیون‌هایی سحرآم
چیزی آرامشم را به هم ریخته، کلافه ام کرده،صداهای گوش خراشی در سکوت محض آزارم می دهد، خیلی وقت است به خودم سر نزده ام، باید یک قرار ملاقات با خودم بگذارم و با خودم حرف بزنم، باید ببینم دلیل این ناآرامی چیست، شاید مشکلی پیش آمدهو باید به خودم کمک کنم، تلفن را برمیدارم و شماره ی خودم را میگیرم، قبل از بوق زدن جواب می دهد: میآیم 
و ارتباط قطع می شود، انگار خیلی وقت است منتظرم بود، حتی آدرس را نپرسید، لابد می داند، ساعت را هم نپرسید، لابد این را هم
یکی باشه ... باهاش راحت باشی ... همین ساعت از روز بهش پیام بدی بگی خوابم نمیبره ... اصن حس خواب نیس ... بیا باهم حرف بزنیم ... بعد منتظر شی ... منتظر شی ... جوابی نیاد بعد هر چی ترفند بلدی بزنی... به تلفنش زنگ بزنی...  به پنجره اش سنگ  بزنی ... آیفونشو بزنی ... بیدار شه فحشت بده ولی ... ولی تنهات نذاره ... بگه برنامت چیه خر بیشعور 
و امروز منتظر ماشین بودم . تاکسی .هرچی ایستادم خبری نشد
ای بابا دیر شد دیر شد
" وقتی منتظر ماشین بودید نیامد یک فاتحه برای شهدا بفرستید " بابا  گفت . تو سه راه تاکستان منتظر ماشین بودم و دم طلوع افتاب بود و منتظر اتوبوس بودم دیدم داره نماز قضا میشه همان جا کنار جاده وایستادم . اخه یه ماشین می اید و به من می زنه . خب نمازم داشت قضا می شد  .
نمازم را خواندم . خب ماشین کو این وقت صبح . بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین الرحمن الرحیم .... " همدا
امروز از جلو سفارت کشور دوست و همسایه رد شدم...
جلو درش پره اتباع خارجه(چیزی حدود 200_300 نفر) . اون طرف خیابون هم کلی پیک موتوری و کارچاغ کن حضور گرم داشتن...به مراتب بیشتر از دوستان کشور همسایه. منتظر بودن تاا یکی برای رفع نیاز به سمت شووون بیاد و اینا حمله...
یه صحنه از گیم آف ترونز برام تداعی شد،اونجا که جان اسنو و چهار پنج نفر وسط یه برکه یخ زده منتظر بودن و وایت واکرهااا اونطرف...
معلق بین زمین و هوا مانده بود.نمی دانست الان کجا نشسته؛حتی نشسته یا نه.
دست و پا زدن هیچ‌فایده ای نداشت.مدت ها پیش این را فهمیده بود که راحت ترین راه برای تحمل تیغ های این سیم‌ این است که ساکت و بدون هیچ حرکتی سرجای خود بنشیند.ولی خب ساکت نشستن برایش کار راحتی نبود.همینطور که شما می توانید جای زخم ها را ببینید.
ولی او یک رویا دید. رویا به او گفت یک نفر باید بمیرد تا دیگری زندگی کند و حالا او بیشتر از همیشه رویا را به خود نزدیک نگاه می دارد.
 
پ.ن :
بهترین متن را هم که بنویسم، در نهایت فقط ذره کوچکی از چیزی که من می‌نامیم‌اش، بیرون ریخته می‌شود‌؛ شما فرض کن یک درصد از مواد مذاب درون یک کوه آتش‌فشانی غول‌آسا. اما تنها دلیلی که آن بهترین متن هنوز نوشته نشده همین است؟ نه‌، حتما دلایل دیگری هم در کار است. فکر اینکه همه این نوشتن‌ها شبیه مخدر است و فقط کمی دردم را تسکین می‌دهد، باعث می‌شود هیچ کدام از متن‌هایم را مفتخر به دریافت افتخار لقب بهترین نکنم‌‌. با این کار امید در دلم زنده می
نظرنژاد_کدخدا:#چارپاره_تبری#سنگتراشون(1)هاده دلْ می حرفِ بَی شی گوشِ تِکسنگتراشون زَمْبه هَنتا دل بِئیتا «تَلی باغ» اَی بِمومه خلوتییَخّه ی سَر بَزّومه اَی گل بِئی(2)تا چلا بِشنُوسّه می « توو زخمه » رهبَل هِدائه عاشقی پَر ره چِتیمنتظر اِسّامه ماه ِ نالِ سَر شو کلاغ گِرنه مِه صور ِ خلوتی(3)در اِنه دیر جِه قطار دارنه مِجش اَتْکه لَنگِش هاده، هادِم دیمِ خِشهر چی اِسّمبه خیال هَسّو گِمون بِرمه نیشته خنده جارِ کیمه پِش(4)اَنده زِل بَزّومه تی صور
 
 
بسیاری از ما انسان ها به دنبال تغییر در زندگی خود هستیم و همیشه منتظر یک عامل بیرونی نشسته ایم تا به سراغ ما بیاید و ما را تغییر دهد و یا اینقدر به عادت هایمان چسبیده ایم که اجازه تغییر را نمیدهند در این مواقع چه باید بکنیم ؟قانون پنج ثانیه که توسط خانم مل رابینز به صورت کتاب نوشته شده است به ما کمک میکند که در مقابل عادت های خود که قدرت اصلی خود را از ذهن میگیرد بایستیم و تنها و تنها 5 ثانیه هم فرصت خواهیم داشت به عنوان مثال اگر میخواهیم عا
آدامسم رو تو کاغذ رسید عابر بانک مچاله می‌کنم. نماز میخونم. توی زمین تنیس توپ ها را با بقیه تقسیم می‌کنم. ایمیل می‌دهم. احساس می‌کنم زیبا هستم. می‌‌پرسم بدنم روی یک خط راست است؟ راه می‌روم. می‌نشینم. صدای باز و بسته شدن درهای دانشگاه را چک می‌کنم  منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. 
منتظر بودیم اسنپ بیاد. میخواست بره راه آهن. میخواست بره.برگشتم بغلش کردم.
گفت منم دلم برات تنگ میشه ولی این موقعیت واقعا عجیبه.
خندید.
خندیدم.
نفهمید چقدر منتظر اون لحظه بودم.
.
.
.
میدونم هرچی کمتر نزدیکش باشم به نفع خودمه
ولی دلم که نمیدونه.. قلبم که نمیفهمه
تظاهر به دوست نداشتنش خیلی ضعیفم کرده..
 
تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده‌اش توی اتوبوس نشسته بودم. یه دختر کوچولوی ۸-۹ ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس.  دختر کوچولو روسری‌اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد می‌زد با افسوس گفت: «توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس… تو گرمت نمی شه بچه؟».
همون موقع اتوبوس به ایستگاه رسید و ایستاد.
د
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
 
 
شاسوسا بودمکنار همان عمارت مخروب، زیر آسمان شگفت انگیز کویرتنهای تنهاتنها صدای وبلن‌سل در فضا پخش بود، قطعه‌ی Empty Skyو مه عمیق، انگار که تمام ابرهای دنیا به زمین آمده بودند
ارغوان ابتهاج می‌خوانم و منتظر 
منتظر تو که از میان ابرها پیدا شوی
بیا ای مجاهد به سوی خدا ، که جنت منتظر بود بر شمابرو سوی رضوان ایزد ز دل ، به جنت سرآید ز این آب و گلشهید خدا زنده و جاودان ، به عرش خدا می رود پر زنانبگیرد جهان از مجاهد سبق ، مجاهد همیشه علمدار حقبکوچد مجاهد ز دنیای ما ، رود بهر عزت به سوی خدابرای شهید خدا هر زمان ، به جنات حق منتظر بوریانمجاهد ز انهام حق بهرمند ، مجاهد به نزد خدا سربلندیقین مجاهد چو کوه استوار ، مجاهد به راه خدا برقرارمجاهد به سوی ملاقات حق ، رود تا ابد درون جنات حقز دنیای فان
تعمید دهنده ، با بازوان استخوانیش که در تاریکیِ سنگین بسوی اورشلیم اشاره می‌کرد ، کنارش ایستاده بود .
- نگاه کن ، چه می‌بینی ؟
- هیچ چیز .
- هیچ چیز ؟ فراروی تو اورشلیم مقدس ، آن روسپی است . او را نمی‌بینی ؟ بر روی زانوانِ چاق رُم نشسته است و می‌خندد . [...] قلعه‌ی او چهار دروازه دارد . کنار دروازه‌ی اولی گرسنگی نشسته است ، کنار دومی ترس ، کنار سومی ستم ، و کنار چهارمی ، دروازه‌ی شمالی ، ننگ . وارد می‌شوم . از خیابان‌هایش بالا و پائین می‌روم . به س
میگن غلظت آلاینده ها دیشب اینقدر توی تهران بالا بوده که باید شهر تخلیه می‌شده. 
ولی آیا دیشب حرفی راجع بهش زده شد؟ البته که نه! 
چون به هزار دلیل ناگفته بهتر بود کسی چیزی نگه و چراغ خاموش منتظر باشن. 
منتظر دلیل هزار و یکم برای تخلیه نکردن شهر.
دلیل هزار و یکم این بود که شاید، فقط شاید بارون بباره... 
فقط میتونم به یه چیز فکر کنم: خدایا، دمت گرم که فقط خودت هوامونو داری... 
شبیه کشتی در گل نشسته آرامم به دست موج بلایت به میل خود رامم من آن کسم که خودم را نمی شناسم هم و بی تو پاک شد از ذهن عالمی نامم برایم ارزشی افزون تر از خودم داری به جان خریدمت ای تلخی سرانجامم اگر که رفته ای از یاد دوست یعنی مرگ به خاک سرد غریبی فرو شد اندامم ز رنگ موی سیاه تو شب پدید آمد که مثل هم شده اوقات صبح و هر شامم دریغ هر چه سرم رفته از دل خود رفت زمانه خون دل تنگ ریخت در جامم تنم سلامت و روحم هزار تکه شده ز , زهر تلخ است
به به عجب هوایی 
چه باغ با صفایی
میوه های خوشمزه
گلستان خوراکی
خوراکی خوشمزه
روی درخت نشسته
گل های رنگ وا رنگ
روی چمن نشسته
یه دارکوب مهربون
 روی درخت نشسته
 
نوک میزنه یه عالم
کِرم درخت رو خورده
خورشید خانم اون بالا
گرم می کنه هوا را
به به عجب هوایی
چه باغ باصفایی
شاعر:
سید میثم یزدانی
شعر های بیشتر در کانال شعر و قصه ی کودک
برای عضویت در کانال شعر و قصه ی کودک کلیک کنید
پلی استیشن 5 ، نام رسمی کنسول نسل نهمی سونی است که متاسفانه شرکت سونی هنوز تاریخ دقیقی برای انتشار این محصول جدیدش اعلام نکرده اما خبر منتشر شده حاکی از آن است که چیزی تا انتشار نمانده. قیمتش هم هنوز اعلام نشده. 
کنترلرش هم با پیشرفت های چشمگیری روبرو شده.
تا تابستون منتظر بمونید احتمالا تا اون موقع منتشر شده
پس پولاتون رو بذارید تو قلک احتمالا گرونتر از PS4 باشه
دانشجویان گرامی
با سلام
لطفا هر سوال یا مطلبی که در طی هفته با آن مواجه می شوید و امکان منتظر ماندن تا جلسه بعد برای شما وجود ندارد، به صورت :
پست الکترونیکی
یادداشت در شبکه های اجتماعی
پیام کوتاه(اس ام ای)
مطرح بفرمایید.
با توجه به شرایط طی ۴۸ ساعت منتظر پاسخ باشید. در صورتی که قصد تماس تلفنی دارید ،حتما پیش از تماس از طریق پیامک نسبت به زمان مناسب اطلاع حاصل کنید.
متشکرم
دیده اید گاهی انسان، بی هوا، میان زمین و آسمان، انگاری اجل معلق رسیده باشد، دلش می گیرد .... می رود در هم، کِز میکند گوشه ای ؟!!
نمی دانم برایتان اتفاق افتاده است یا نه ... ولی اینجور لحظه ها انگار منتظر می شویم
منتظر می شویم که کسی بیاید و از بی حوصلگی نجاتمان دهد.
 
دوست صاحب نفسی داشتم که می گفت : در عالم هستی ، انسانی هم افق تو هست، که در این لحظات، غمگین است، دلش گرفته است. برای همین هم تو می روی در هم، چون او رفته است در هم. انسان هم افق ...
میگفت:
رفتارت توی این روزهایی که روزه هستی باید با روزهای عادی زندگی ات فرق داشته باشد.
تا وقتی آدمها می بیننت ته دلشان بگویند:
ببین چقدر روزه حال و دلش را خوب کرده.

میگفت:
این روزها خدا شیطان را توی کلی زنجیر اسیر کرده و درهای جهنمش را بسته
بعد منتظر نشسته تا بین تمام  مهربانی هایش، روبرویش چهار زانو بشینی و 
ساعت ها با هم حرف بزنید
کتاب المراقبات
کاش می توانستم همین امشب بیایم مشهد. بمانم و فردا بعد از ظهر بروم. یک مهر تایید می خواهم که فقط دست خودتان است و حرف هایی که رو به روی دیوار باب الحجه جا مانده اند. خوشا به حال تمام فرشته هایی که بر آن قطعه از خاک خراسان کشورم فرود آمده اند و خوشا به حال زائرینتان که امشب کنارتان هستند و خوشا به حال تکه ای از آسمان که سقف حرم شماست و خوشا به حال خادمینتان و خوشا به حال هر که در باب الحجه رو به روی آن لوستر با نور سبز نشسته است و در آن هوا نفس می کشد.
یه چند مدتی هست شروع کردم ایمیل میزنم به اساتید اقصی نقاط جهان، بلکه خدا یه دری، دریچه ای، چیزی باز بشه بتونم یه تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم
لحظه ای که میخوام دکمه ی send رو بزنم یه مکث میکنم و یه بسم الله میگم و ثانیه ای از خدا کمک میخوام که بشه.
کاش میشد شب بخوابم صبح پاشم ببینم پذیرش گرفتم و همه ی مدارکم هم کامله فقط مونده چمدون بپیچم. اونقدری که منتظر این لحظه م تا حالا منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی نبوده م تو زندگیم....
ﻣﻨﺘﻈﺮ " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " معطل " ﻧﺒﺎﺵ !
 " ﺗﺄﻣﻞ " ﻦ ، ﺍﻣﺎ " توقف " ﻧﻦ !
" ﺻﺒﻮﺭ " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﺑ ﺧﺎﻝ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" قاطع " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﻟﺠﺒﺎﺯ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" ﺳﺎﺩﻩ " ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" صریح" ﺑﺎﺵ ، ﺍﻣﺎ " ﺴﺘﺎﺥ " ﻧﺒﺎﺵ ! 
" ﺷﺘﺎﺏ " ﻦ ، ﺍﻣﺎ " ﺷﺘﺎﺑﺰﺩﻩ " 
ﻋﻤﻞ ﻧﻦ ! ﺑﻮ " ﺁﺭﻩ " ، ﺍﻣﺎ ﻧﻮ "ﺣﺘﻤﺎ ! 
" ﺑﻮ " ﻧﻪ " ، ﺍﻣﺎ ﻧﻮ " ﻫﺮﺰ ! "
به نام او...
 غروب یک‌ روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:
چون رملهای خسته ی صحرا نشسته امبی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام
گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!
لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!
اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!
و ثابت ک
زیبای های خاص کویر و شب های پر ستاره اش، گردشگران بسیاری را مجذوب خود کرده است. به جرات می توان گفت زیباترین کویرهای جهان در ایران قرار دارد، اما این جاذبه ی طبیعی زیبای کشورمان در سال های اخیر مورد توجه مردم قرار گرفته است. متقاضیان سفر به دل طبیعت بارها و بارها به کویر سفر  می کنند روی شن های داغ و روان کویر راه می روند و به سکوت دلپذیرگوش جان می سپارند و شب های پرستاره اش را نظاره می کنند و بار دیگر مشتاق تر به سمت می آیند.کویر همیشه با آغوش ب
از آن جا که دولت منتظر، زمینه ساز خلافت صالحان است، آن را می توان دولتی صالح پرور نامید؛ بدین معنا که نظام و ارزش ها و جهت گیری کلی آن به گونه ای تعریف شده است که مدیران شایسته در آن تربیت می شوند و ارتقا می یابند و عناصر نالایق و فاسد یا اساساً جایگاهی در مدیریت ها نمی یابند یا در چرخه کاری آن به تدریج کنار می روند و حذف می شوند.

ادامه مطلب
سلام
من 4 سال پیش وبلاگ بهشت من رو داشتم و با خیلیا دوست بودم، هنوز که هنوزه به اون دوران خوشم، یادم میاد ماه رمضان هم بود که قبل سحری با چندتا از دوستان چت میکردم، وای چه دورانی بود، اگه قبل اینکه بیام اینجا و ببینم که هنوز دوستام تو دنبال کننده ها و دوستانم هستن هم یاد اون موقع میکردم
و این که دیشب من به همه ی کسایی که وبلاگشونو دنبال میکردم با کلی ذوق و شوق پیام دادم، حالا هم منتظرم
منتظر دوستایی که داشتم
منتظر اونایی که هنوز هم پیامای خصوصی
 
ســــــــــــــــــــــــــلام...
ما اومدیم با یه خبر خفن انگیزناک!!! بله بزودی نمایشگاه‌های زنجیره‌ای یار مهربان رو تو دانشکده‌ها و خوابگاه‌های دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی خواهیم داشت.... منتظر خبرهای خیلی خیلی خفن‌تر باشید اینا که چیزی نیست ✌مژده هم بدیم به پرستارا و هوشبرا و ماماهای دانشگاه که اولین حلقه زنجیر این نمایشگاه‌های زنجیره‌ای ما هستن.... مثل همیشه منتظر شگفتی هستیم از استقبالتون .... منتظر اخبار تکمیلی باشین✌
 
#کتاب #
ارغوان با صدای هزار هزارتا گنجشگ که داشتن جان عشاق شجریان رو زمزمه میکردن بیدار شد، رفت کنار پنجره و صورتش رو چسبوند به شیشه و گرمای صورتش  شوق زندگی رو انژکسیون کرد تو رگ سرد پنجره، پنجره جونگ رفت و کم کم رنگهای مداد رنگی برگ درختا رو نقاشی کردن، رنگ کردن.
برگشت نشست روبروی آینه و زل زد تو قاب عکس، زل زد تو چشمای ارسلان که تو عکس نشسته بود روی کنگره دیوار و دست دراز کرده بود سمت ارغوان.
گره موهاش رو باز کرد و ریخت روی شونه هاش، تمام برفی که آسم
میگن تو یه مصاحبه تلویزیونی، مجری برنامه از بیل گیتس راز موفقیتش رو می‌پرسه، بیل گیتس هم یک چک درمیاره و میگه هرچقدر دوست داری برای خودت بنویس!
 
مجری برنامه میگه منظور من این نبود، پرسیدم چطوری موفق شدین؟! بیل گیتس چک رو پاره میکنه و میگه راز موفقیت من همینه، برخلاف شما من هیچ فرصتی رو از دست نمیدم...!
 
فرصت‎ها منتظر شما نمی‌مونند، این شما هستین که باید اونا رو به دست بیارین
منتظر بیدار شدن او هستم.
من می خواهم قلب هایی که از گل رز تشکیل شدن را ببینم.می خواهم مژه هایی که مثل شاخه های گل بلند و باریک هستن را ببینم.حتی ذهن هایی که از گل های فراموشم نکن پر شده اند را هم ببینم.
من منتظر بیدار شدن "بهار"،فصلی که گل ها دوباره متولد بشوند هستم.تو چطور؟تو هم‌ منتظرش هستی؟
#من_نوشته
این ماه رمضونی میرفتم یه دانشگاهی برای نماز جماعت.
اکثر روزها خوب بود.
یه روز رفتم خیلی خلوت بود. فقط دونفر نشسته بودند.
اذان و اقامه گفتم و نماز رو شروع کردم.
کلّی صدای الله اکبر اومد!
بعد از نماز عصر که صلوات و دعا رو خوندم، میخواستم تکبیر رو بگم.  دیدم از عقب هیچ صدایی نمیاد.
برگشتم دیدم فقط یه نفر نشسته داره جورابش رو میپوشه!!
با خودم گفتم خوب شد تکبیر رو نگفتم. (کمر نفاق میشکست!)
فقط موندم اون بقیه، کی اومدن و کی رفتن!
_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم می‌بینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. می‌روم ببینم چیست، می‌بینم این سبک‌مغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای برهنه نشسته وسط حیاط؛ می‌گویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب می‌کنی می‌میری بدبخت! لبخند می‌زند. بله، همین ایشان. سینه‌پهلو کرده بود، هذیان می‌گفت. لبخند می‌زند و می‌گوید می‌خواستم پابرهنه بروم روی برف ببینم چه‌طور است. بعدش هم
مجنون تر از مجنونیم کسی نیست ما را بنویسد،شیمیایی تر از حلبچه ایم
مرثیه سرایی نیست؛محروم تر از بشاگردیم حاج عبداللهی نیست آبادمان
کند،ویران تر از دشت ذهابیم قرارگاهی،جهادی ما را نساخت!به گِل نشسته تر از
پل دختریم احدی حالمان را مخابره نکرد،مغروق تر از رفیع و خفاجیه‌ایم
قایقی برای نجاتمان نیامد...پ.ن: این زمین شاهد اشک‌های ماست.
تصویر متن +
امروز توی ایستگام منتظر بودیم مترو بیاد...یهو یه علی آقایی اومد سمت قسمت خانوما...یه خانومی میشناختش و گفت با لیلا خانوم کار داری؟ اونم گفت اره.
خانومه داد زد لیلا خانوم. علی آقا هم که شرمش میومد بره پیش لیلا خانوم وسط اون همه ادم...همون اول جایگاه بانوان منتظر موند....
لیلا خانوم تسبیح به دست داد زد" خوب اومده برو خیالت راحت..." والله منم اگ میدیدم کسی با این همه امید اومده سمت جایگاه بانوان چیزی جز "خوب اومده" بهش نمیگفتم......
 
#ذوقش رو باید میدیدین
جستجوى نامهاى کاربران تلگرام وسیله اى براى آشنا شدن با دوستان جدید نیست. مردم معمولاً دوست ندارند پیامها را از افراد بیگانه دریافت کنند. اگر پیامهاى شما پذیرفتنى نباشند، آنها شما را ریپورت  مى کنند. اگر اعضاى گروه پشتیبانى ما ریپورت را تأیید مى کنند، اکانت شما محدود مى شود. لطفاً فقط با اشخاصى که منتظر پیامهاى شما هستند تماس بگیرید.
|Telegram|
نگاه کلافه اش را از دیوار های پوشیده شده از چوب و تابلو های نقاشی اطرافش گرفت و به ساعت ظریف طلایی رنگی که حصاری دور دست نحیفش شده بود، دوخت.
چگونه است که زمان بدون هیچ رد پایی، آنقدر سریع می گذرد ولی برای او، گویی قرن ها است که منتظر نشسته است؟
به موسیقی لایت و آرامش بخشی که در حال پخش بود گوش می سپارد، و هنرمند خالق این اثر زیبا را، پشت پیانو ی مشکی و براقی تصور می کند که چگونه انگشتان بلندش، ماهرانه کلید ها را می پیماید و آهنگی این چنین دلنشی
 
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ
مغموم نشسته بود رو صندلی داغ اتوبوس و داشت با گوشیش ور می رفت . نگاهش منتظر بود . میدونستم دردش چیه . گفتم دلخوری از این که چرا فلانی پیگیر نیست؟ گفت آره....
گفتم پس یه جورایی انگار تو فقط براش یه گزینه هستی !
صورتش گرفته تر شد و آره ی دوم رو زیرتر و لرزان گفت ...
گفتم : پس تو حق نداری کسی رو که براش گزینه ای بیشتر نیستی به اولویتت تبدیل کنی :)
.
.
.
دیدم که settle تر شد...
میدونین چیه ؟ به عقیده ی من آدم ها لیاقت ارتباطی شون رو خودشون تعیین میکنن . حالا تو بشین
بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 
گاهی وقت ها احساس می کرد درون
هزار سال پیش 
شبی که ابر اختران دوردست 
می گذشت از فراز بام من 
صدام کرد
چه آشناست این صدا 
همان که از زمان گاهواره می شنیدمش
همان که از درون من صدام می کند 
هزار سال میان جنگل ستاره ها 
پی تو گشته ام ...
ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 
کسی صدات می کند!
هنوز دیر نیست 
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 
عزیز هم زبان 
تو در کدام کهکشان نشسته ای ... 
 
× هوشنگ ابتهاج - همزاد 
× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد
× شبی دیگر
1- شکستن نمازهای مستحبی حتی از روی اختیار جایز است.
2- زیاد کردن رکن (مانند رکوع) از روی سهو نمازهای مستحبی را باطل نمی کند.
3- در نماز مستحب شک میان رکعت اول و دوم، نماز را باطل نمی کند و نمازگزار می توان بنا بر هر کدام بگذارد.
4- نمازهای نافله را می شود نشسته خواند، ولی بهتر است که دو رکعت نماز نافله نشسته را یک رکعت حساب کند.
5- اگر نماز مستحب را کسی در وقتش نتوانست بخواند قضای آن را می تواند انجام دهد. طبق حدیث، خداوند به فرشتگان مباهات کرده و م
روی مبل در اتاق به هم ریخته ام نشسته ام و در حالیکه به صدای آیدا شاه قاسمی که می خواند: یارب امان ده تا باز بیند چشم محبان روی حبیبان گوش می دهم به این فکر می کنم چه چیزی در پایان هاست که این همه غمگین کننده است؟ چرا این اندازه هر پایان غمگینم می کند؟
یک عالمه اشتیاق برای بهار و یک عالمه غم از تمام شدن سال یکجا باهم در دلم نشسته است و هم خرابم می کند و هم آبادم می سازد.
روزها منتظر می مانی ...نه که چشم به مسیر آمدنی بدوزی و تک درخت خشک کنار جاده را سایه بان کنی و باد گرم بیابانی به صورتت بکوبد و دامن گلدارت را تکان بدهد...نهتو که بهتر میدانی منتظر ماندن برای آمدن آدمها انواع مختلفی دارد ...یکی چشمش را از پنجره برنمیدارد...یکی وقتی از کوچه خاصی میگذرد یک لحظه چشمش به یک در کوچک قرمز رنگ مات میماند...یکی موهایش را همیشه بلند نگه میدارد...و یکی همیشه رنگ لب هایش را...بوی عطرش را ثابت نگه میدارد...تا یکی که باید؟ ببیند...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها