نتایج جستجو برای عبارت :

کتابم.

مدتی بود که وبلاگم رو ننوشته بودم اما دست از نوشتن برنداشته بودم و فعالیتم رو به شکل دیگه ای ادامه میدادم
واین اتفاق به یمن اتفاق مبارکی بود ، داشتم کتابم رو تموم میکردم و به لطف خدا تمام شد و به خوبی همه چیزش پیش رفت
اینکه تونستم کتابم رو تموم کنم و تو این مدت این همه مطالعه روی یه موضوع داشته باشم خیلی خوشحالم میکرد 
موضوع کتابم آرامشِ ، موضوعی که مدت ها ذهن منو به خودش مشغول کرده و بود دنبال این بودم که این واژه یعنی چی ؟
راه رسیدن بهش چیه؟ ا
عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. دیشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم «دوست‌دختر» به جاش بمویسم «نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. دیشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و
به نظر شما روی کتابم چه اسمی بزارم؟؟؟
همه ما بانوان دوست دارم کنار همسرمان آرامش داشته باشیم اما نمیدونیم چیکار کنیم؟
مطالعه و عمل به این کتاب به شما این امکان رو میده که شیرین ترین ساعات،دقایق و ثانیه ها رو با همسرتون و اطرافیانتان تجربه کنید
اگر شما در درون خود تغیری بدهید ، میتوانید جهانی را متحول کنید
خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب
خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …
 
خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …
با شوق فراوان کتاب رو برای خودم خریده و همراه با یه کتاب دعا گذاشته بودم توی کوله ام.میخواستم تا توی ازدحام جمعیت و صف طولانی تا رسیدن به ضریح امیرم (که نزدیک به یک ساعت طول کشید.) اون رو بخونم.اما تو این انتظار یک ساعته، هدیه اش کردم به یک خانم مشهدی که نزدیک من توی صف بود …ایشون با ذوق کتاب رو گرفت و قبل از هر کاری هم
اندکی پیش به پدرجان گفتم:بابا چهارشنبه بریم نمایشگاه کتاب؟بگفتا:چی؟نمایشگاه کتاب برای چه؟
بگفتم:جشن امضای نویسنده مورد علاقمه، دلم میخواد امضاشو پای کتابم داشته باشم...
بگفتا:ما امضا هامونو خیلی وقته پس دادیم....

پی نوشت:یعنیا جواباتون از پهنا تو حلق منه بدبخت-_-
پی نوشت2: (از نظر این من)یکی ازدلایلی که پدرجان منو نمیبره نمایشگاه کتاب به دلیل اینه که من خوره کتابم...امکان نداره پامو بذارم تو کتاب فروشی و دستم به سمت هیچ کتابی نره...که کلی پول خر
بخش نهم و آخرین بخش از کتاب (ثروت شو)
قانون خلاء و رابطه آن با ثروت آفرینی
دریچه ای به مباحث این بخش از کتابم
۱) طبیعت از خلاء بیزار است.
۲) راهکاری برای استفاده نکردن وسایل قدیمی و بی استفاده.
۳)  چگونه وسایل جدید و نو را جایگزین وسایل قدیمی و بی استفاده بکنیم ؟
در مورد این مباحث توضیحات کامل و جامع در آخرین بخش از کتابم گفته شده و از دوستان خواهشمندم این مباحث را چندین بار خوانده و مرور کرده ودر زندگیتان بکار بگیریدتا اثر مثبت آن را ببینید . 
م
امروز روز خوبی بود به همه ی کارام رسیدم تقریبا. پیاده روی هم رفتم حتی آشپزیم کردم. یه غذای جدید. فقط دو فصل دیگه مونده از کتابم شاید بشینم پاش از الان تا صبح تمومش کنم شایدم خوابم بگیره نمیدونم. به نظرت چیکار کنم. کتابخونمو هم مرتب کردم همه کتابایی که نخونده دارمو گذاشتم یه جا دیدم چقدر کتاب میتونم بخونمشون تا برم کتاب بخرم. اما بعد از این کتابم اول کتاب کوچولوئه ی سونتاگ رو میخونم بعدش شاید اکران اندیشه رو بخونم بعد اون دکارت رو بخونم شایدم ا
در تاریخ هشتم مهرماه نود و هشت (روز بزرگداشت مولانا) منتشر شد.
 
 
کتابم منتشر شد: "عاشقانه‌ای از کوی دانشگاه تهران"این اثر شامل ۴۱ دیالوگ و ۱۰ دلنوشته ست. دیالوگ‌ها طی این دو سال (۹۶ الی ۹۸) بین من و بچه‌ها توو محیط خوابگاه (کوی دانشگاه) رد و بدل شده و هرکدوم به نحوی رنگ و بوی عشق داره و تماما واقعی هستن. دلنوشته‌ها هم گلچین یادداشت‌های من از این دو ساله.__________________________مظاهر.نوشت ۱: ایده نگارش این اثر از کتاب "لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد" تالیف
اول که عیدتوننن مبارک 
دوم اینکه حالا که میفهمم توی این شرایط چههه قدر بازدهم میتونه بالا باشه ارزو میکنم کاش هیچ دانشگاهی وجود نداشت 
نه این که شرایط الان خوب باشه ها .نه .ولی اون تیکهی دانشگاه نرفتنش عالیه تیکه های بدش فراغ یار هست و همین دیگه یعنی بهینش این بود که همه صبح پاشن برن کتاب خونهی فنی یه بالای دانشگاه تهران همه چیم داره خدارو شکر هم میشه درس خوند هم الافی هم فساد اصلا عالیه 
 
تو این شرایط اولین کتابم رو بلاخره بعد مدت ها تموم ک
صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظره‌ی ماشی‌های پارک شده بدزدی باز هم آنطرف‌تر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمان‌های یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.
به صحبت‌ها گوش نمیدهم، کتابم را در می‌آورم و سرگرم رمانم میشوم.
”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”
زیرش را خ
صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظره‌ی ماشی‌های پارک شده بدزدی باز هم آنطرف‌تر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمان‌های یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.
به صحبت‌ها گوش نمیدهم، کتابم را در می‌آورم و سرگرم رمانم میشوم.
”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”
زیرش را خ
من در اینجا معنی میشوم. من در اینجا خلاصه میشوم. من اینجا زیسته و رشد کرده ام. من اینجا شاخ و برگ داده ام. لابه لای برگ برگ این کتاب هاوجود دارم. نفس میکشم. هنوز هم کتاب هایم را که باز کنی، صدای خنده هایم را میشنوی. شوک شدنم در صفحه های بخصوصی نقش بسته. کتاب هایم را که باز میکنی، رد اشک هایم را اگر هم نبینی، بودشان را که زمانی لغزیده اند حس میکنی.
رمان هایم را که باز میکنی، آوای غلط تلفظ کردن شخصیت هایم را میشنوی.
کتاب شعرهایم را که باز میکنی، صدای
فکر کنم نباید سریال دیدنو شروع میکردم چون همش حواسم پرت اونه که قسمت بعدی چی میشه. اینقدر من بی جنبه ام. خب خیلی سریالشو دوست دارم. نمیدونم چیکار کنم چجوری حواسم جمع کارم و کتابم بشه و ازش خلاصی پیدا کنم. :(((( هم دلم میخواد ببینم هم دیدنش درست نیست. فکرش تو مخمه.
توی تاکسی نشسته بودم که راننده نگه داشت و دختر نوجوانی با حالتی مضطرب داخل آمد و نشست. تا در را بست، بوی آرایش غلیظ و لایۀ ضخیم کرم فضای کوچک تاکسی را پر کرد. هنوز چند متری بیشتر راه نیفتاده بودیم که گفت: "آقا! نگه دارید، شرمنده، یادم رفته کتابم رو بیارم"!! عازم کلاس زبانی_چیزی بود. با این حال کتاب یادش رفته بود، ولی کرم یادش نرفته بود. به کجا می رویم؟!
بی تو باحال پریشان و خرابم چه کنم
با دل سوخته و چشم پر ابم چه کنم
 
کعبه را دور ضریحت به طواف اوردی
من که دور از حرمت در تب و تابم چه کنم
 
هر چه خواندیم به جز عشق تو بی حاصل بود
نشود نام تو سر لوح کتابم چه کنم
 
روز محشر که عمل ها همه سنجیده شود
تو به دادم نرسی وقت حسابم چه کنم
 
گر چه از دور به چشم همه چون دریایم
بی تو و اشک غمت مثل سرابم چه کنم
 
بعد یک عمر که زیر علمت سینه زدم
چشم های تو اگر کرد جوابم چه کنم
 
به همه گفته ام ارباب مرا می خواهد
پیش مرد
اینجا ننوشتم که نیمه دوم تابستون کلا حال و هوای استخر داشت واسم؟ و چقدر هم خوب بود، منهای استرس‌های شیرجه میخی البته! بار اخر که قمقمه ها رو از چهار یا پنج‌تا به دوتا کاهش دادم، دیرتر اومدم بالا موقع شیرجه و بعد هم دیگه نپریدم. هرچند شیرجه معمولی زدم بازم. اما باز تمرین خواهم کرد قطعا.
 
الانم یه دوش گرفتم میخوام تو آرامش ظهر کتابم رو تموم کنم. 
گیجِ گیجِ گیجِ خواب هستم
واسه اینکه از شدت خارش نمیتونستم بخوابم از صبح تا اخر شب ۴ تا هیدروکسی زین خوردم
تاثیری نداره روم فقط تلقین ولی لامصب خواب آور بود باز چون خیلی حساسیتم زیاد شده بود و احساس میکردم همه جونم زخم شده 
یه زولپی رست هم که قبلا مامان برام گرفته بود اوایل که اصلا بخاطر خارش خوابم نمیبرد خوردم
دیشب هیچ تاثیری نداشت چون هی میخوابیدم بیدار میشدم 
ولی الان آنچنان گیج خوابم و سرگیجه و سردرد دارم که اصلا نمیفهمم چی به چیه!
به مام
بالاخره بعد از نزدیک هشت ماه چشم انتظاری، امروز خبر گرفتن مجوز چاپ کتابم صادر شد. مجموعه ای از بیست داستان کوتاه که خیلی رویشان کار کرده ام. شاید اغراق نباشد بگویم روی یک داستان سه صفحه ای صد هزار تومان هزینه کرده ام. از هزینه نقد و وقتی که روی هرکدام گذاشته ام و کلاس هایی که بابت آموزش داستان گذرانده ام و ...
ادامه مطلب
با اشتیاق یک لیست بلند بالا نوشته‌‌ام برای نمایشگاه کتاب. اما کدام کتاب‌ها از این لیست بلند، کتاب مرا پربارتر می‌کند و کتابم را خواندنی‌تر می‌کند فردای قیامت؟
+اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا/ اسرا 14
+ العلم مقرون بالعمل فمن علم عمل/ نهج البلاغه، حکمت 363
+می‌شود برای شفای آقاجون ما با آن چشم‌های روشن و شفاف دعا کنید؟
+المستغاث بک یا صاحب الزمان 
من هیچ گونه کاری باهاش نـدارم شاید خودش زنگ بزنه ، امیدوارم حرفایی که پشت تلفن بهم زد بدونه چقدر بد بود بدونه چقدر حال بد منو توی اون حالت بیشتر بد کرد ...
من حتی بدترین آدمـا رو هم بخشیـدم ولی هیچ وقت از یادم نمیرن یک روز اینا ناخواسته به خودشــون ضربه میزنند ...
بخشیدنی هارو بخشیدم ! 
راستی امروز یه پست پیرامون اون کتابم میذارم شاید بدردتون خورد دوستای گلم و بلاگـرهای عزیز❤
 
اگر گلی وجود داشت که صلح هدیه می کرد....اگر دختری وجود داشت که آتش به پا می کرد....اگر پسری وجود داشت که خاطره اش از جنس جنگ بود....اگر سرزمینی همه اینها را با هم داشت، و اگر جنگ و صلح به آرامش برسند...اگر سرنوشتی وجود داشت که خالق، و در عین حال مخلوق همه چیز بود...اگر شش نفر به پا خیزند...و یک فائقه برگزیده شود...آنگاه:به پایان آید این دفتر، حکایت همچنان باقیست.زندگی هرگز نمی میرد، اگر چه امروزش فانیست.
--*-*-*-*-*-*-*-*-*
این چند خط مقدمه ای بود بر بچه عزیزم، ا
امروز دیر بیدار شدم خیلی دیر. اما خب باید قرصمو دوباره از سر بگیرم به بابا گفتم بخره هنوز که نخریده. خواب زیادم واسه اونه چون سر خود قطعش کردم که کار اشتباهی بود. حالا درسته که خراب کردم با خوابیدنم امروزو اما الان دورباره شروع میکنم به کار کردن. نمیدونم امشب کتابم تموم میشه یا نه اما همه توان و زمانمو میذارم تا کار کنم و مثل دیروز به همه کارام برسم. من جا نمیزنم. حتی اگه هر روز حالم خوش نباشه. 
اعتراف می کنم
دلیل اینکه این چند وقت همه چی خوب و قشنگ و فلافی به  نظر اومده این بوده که من اصلا چشمامو بسته بودم. چطوری میتونستم ببینم چقدر همه چی داره از پایه فاسد میشه؟
خودم رو با انیمه خمار نگه می داشتم. یه کم کتاب می خوندم که فقط بگم میخونم، و هیچی نمی نوشتم. کتابم عقبه، باید تا حالا هزار بار تمومش می کردم و فقط...همه چی رو تلف کردم. بهترین سال زندگیم، دوم راهنمایی رو دارم تلف می کنم. حتی الان که دارم اینا رو مینویسم می فهمم.
کتابم هیچ مفهومی
دارم کتاب سرخِ سفید از مهدی یزدانی خرم رو‌ می‌خونم....چقدر خوب نوشته، شروع به همراه شدن با متنش سخته یه کم، ولی امان از زمانی که همراهش بشید، غرق میشید و دیگه نمی فهمید چند صفحه خوندید و الان صفحه چندید و اصلاً فصل چندمید....خوشم میاد ازش، این داستان‌هایی که در دل داستانِ اصلی نویسنده جاخوش کرده رو می‌پسندم، 
نویسنده قلم خوبی داره و تونسته منو که انقدر درگیر صفحه و فصل و آره و اینا هستم رو به خودش بکشونه.
فکر کنم قراره لحظات خوب و خوشی رو با
نه که دوام نیاوردم توی این زمینه کلا همه چیز بهم ریخت و من باز برگشتم به دنیای اینستاگرام !نکه سست باشم توی کارام نه ولی نیاز بود !
باید تا چهار روز آینده دوام بیارم از یسری حرفا و تیکه و کنایه ها بگذرم و بعدش یه خدافظی معمولی ! از خدا میخوام که کلیر خودش به خواسته خودش اونجایی که هست نباشه ! امیدوارم که هفته های بعد نه من ببینمش نه اون منو ببینه !
  یه حجم کم صد صفحه ای از کتابم مونده هنوز !اگه امروز تا امشب بتونم تمومش کنم که خیلی خوب میشه ولی اگه
پدرم  با تعجب پرسید: «بیت کوین دیگر چیست؟ این روزها مدام از بیت کوین می گویند؛ این دیگر چه مزخرفی است؟» من مثلاً داشتم فراگیری می خواندم؛ مثلاً حواسم به حل مسائل ریاضی بود؛ همان طور که به کتابم خیره شده بودم گفتم: «پدرجان، بیت کوین، نوعی پول است. امین متشابه زر و نقره...» پدرم خیره خیره نگاهم کرد. حتماً توی دلش می گفت ادامه بده پسرم یا غلام فکرکردم دوست دارد ادامه بدهم یا خواستم روزی ی هوشی ام را نشانش بدهم که چه حیثیت مفروضات عمومی انعام دارم
سرانجام بعد از دو سال زحمت و بی خوابی کشیدن، آخرین پاک نویس رمانم هم تمام شد ومن افتادم دنبال این که یک ناشر حسابی گیر بیاورم و کتابم را چاپ کنم .
اولش فکر می کردم مشکل اصلی برای یک نویسنده، نوشتن کتاب است; اما بعد فهمیدم که چاپ کتاب، از نوشتن آن سخت تر است . از کلاس های دانشگاهم زدم و کلی این طرف و آن طرف دویدم . به همه ناشرینی که اسمشان را شنیده بودم رو انداختم; اما مثل این که ناشرها اهل رمان چاپ کردن نبودند . بعضی ها هم تا می فهمیدند که این رمان ا
همیشه یکی از فانتزی هام این بود ماشین داشته باشم ، بعد هر روز بیام سوار شم ببینم یکی برام گل گذاشته :))
امروز کتابام رو که داشتم درس میخوندم جا گذاشتم روی میز ؛ رفتم راند تا ظهر ، ظهر برگشتم بردارمشون که دیدم یه تکه کاغذ یکی گذاشته زیر کتابم و روش نوشته : 
Fly without wings, dream with open eyes
یعنی بدون بال پرواز کن و با چشمهای باز رویا ببین‌... 
خیلی خوشم اومد...
یعنی هرچیز دیگه ای نوشته بودن گذاشته بودن اینقدر برام خوشآیند نبود...
کلی بهم انرژی مثبت داد... 
و خب ب
باورم نمیشه از صبح که بیدار شدم این همه کار کردم کلی زبان خوندم. کتابم رسیدم فصل هشت بخش اول. باورت میشه بعد از مدتها تونسته باشم اینجوری کار کنم. اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت. خیلی خوشحالم. یعنی میشه حالم همینجوری بمونه؟ همین اومدم ابراز شادی کنم از این اتفاق فرخنده بعد از مدتها! :دی الانم میخوام به خودم جایزه بدم برم حموم :دی :/  تابستون لعنتی گرم. تا یکو دو به خودم استراحت میدم بعد میشینم شیفت بعدی :دی وااای یه لحظه سرم گیج رفت جدا شدم انگار ا
دریچه ای به مبحث بخش ششم در کتاب (ثروت شو)
۱) چگونه می توانیم باور کنیم که سالی خارق العاده در پیش داریم.
۲) راهکارهایی برای درآمد ماوراء طبیعه.
در این بخش در مورد باور داشتن به سالی خارق العاده صحبت می کنم .
من از شما می پرسم که شما زندگیتان را کجا بنا کرده اید؟ 
انتظار چه خبری را دارید ؟ به چه باور دارید؟
در مورد جواب این سوالات در کتابم به صورت راحت و آسان و کاربردی توضیج دادم  و راهکارهایی را ارائه کردم که بد نیست ، کتاب (ثروت شو) را بخوانید ت
از وقتی مها از پیش استادش اومده نشستیم پای سایت کانون مگه باز میشه برای امتحان. اصلا برای ما باز نمیشه یعی میاد منتها سطح ما نمیاد. نمیدونمم چیکار کنیم. امتحانم امروزه. زنگم میزنیم یا اشغال یا جواب نمیدن :/ اخه شما که سیستمتون درست نیست چرا تز ازمون آنلاین رو میدین. اعصابم بهم ریخته به خاطرش. نمیدونم چیکار کنیم. دیگه خسته شدم از بس رفرش کردم بیخیالش میشم میشینم پای کتابم. این مهم تره. :/هوووف. عجب داستانی داریما. 
بخش هفتم کتابم 
ریسک پذیری و ثروت آفرینی
(دریچه ای به مباحث این بخش از کتاب ثروت شو)
۱)نگران از دست دادن شغل ویا اموالتان نباشید.
۲)چگونه بعداز شکست به زندگی خود ادامه دهید.
۳)راهکارهایی برای شناخت ریسک کردن با حماقت کردن.
۴)چگونه رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنیم . 
این مباحث به صورت کامل و ساده و روان در کتاب (ثروت شو) آمده است. 
اتوبوس تند میرفت و جاده پر از گردنه
با توجه به اتفاقات اخیر منم احتمال دادم که ممکنه انا لله و انا...
در نتیجه به طور طبیعی یه سوال از خودم پرسیدم،اگه آخرین لحظات عمرت باشه چیکار میکنی؟
خب مدتی فکر کردم و نوشتم و نوشتم...
ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که میخوام کتابم رو بخونم و به موسیقیم گوش بدم.همین!
درست مثل حس خوردن یک آبنبات چوبیِ گردِ سبز با طعم سیب ترش.
همیشه همین بوده جوابم به این سوال که اگه فلان وقت فرصت داشته باشی چیکار میکنی؟
این بو
من امروز تقریبا هیچکاری نکردم. بیشترشو خواب بودم. فقط فرانسوی خوندم با یه کمی از کتابم. به خاطرش ناراحتم اما واقعا نتونستم خودمو بیدار نگه دارم. فردا دوباره شروع میکنم. از پسش بر میام قول میدم بهت. قول میدم حتی بهتر و بیشتر از این مدتی که خوب کار میکردم باشه. امیدوارم منو به خاطر کم کاری امروز ببخشی. نمیتونم بگم دیگه تکرار نمیشه چون بعضی وقتا واقعا کنترلشو ندارم. اما تمام سعیم اینه خوب و درست کار کنم. فردا دوباره شروع کارمه. برم که باید سه یا چه
من از صبح هی بیدار میشم هی میخوابم هی بیدار میشم هی میخوابم. دیگه الان گفتم مائده جمع کن خودتو که هیچ کار نکردی. هنوزم خوابم میاد راستش اما خوابیدن چه فایده ای داراره جز این که تو بی خبریو نادانی نگهت داره. در حال حاضر هیچ کدوم از این دوتارو نمیخوام. دلم میخواد بشینم سر کتابم خودمو غرق کنم توش بی هیچ چیز بازدارنده ای. بگذریم. اتاق یه ذره بهم ریخته است. میرم جمعش میکنم ذهنمم مرتب میکنم میشینم پای کتاب تا هروقت که شد. امتحانم باید بدیم یادم نی امر
راستش به طرز عجیبی حالم داره از همه چیز بهم می خوره. احساس می کنم هر کسی میاد سمتم می خواد یه باری در بیاره که من واقعا دیگه تحملش رو ندارم. به همین خاطره که انگار آدمای معمولی اطرافم دارن کم کم برام بی اهمیت میشن. با این حال هنوز می تونند روم تاثیر بذارن. اعصابم رو خورد کنند، غمگینم کنند یا... نمی دونم!
حتی اینقر از این و اون راجع به خودم انتقاد شنیدم که دیگه حوصله دفاع از خودم رو هم ندارم.
کاش یکی تو زندگیم داشتم که دغدغه اصلیش نوشتن بود؛ که بتون
~دیروز تو یه سگ گرمایی پا شدیم مث این اسکلا رفتیم لواسون :| سیم aux عم خراب بود با کوچکترین حرکتی اهنگ قطع میشد. بعد فک کنین جاده لواسون هم از نظر پیچ پیچ با جاده هراز و جاده چالوس برابری میکنه :| منم با شصتم سیمو گرفته بودم جیغ می کشیدم :| 
~چقد خوشحالم که مدرسه نمیرم :)
~یه اهنگ پیدا کردم خیلی قشنگه اسمش پاچ لیلیه. پارچ نه ها، پاچه هم نه، پاچ :|
~بنظرتون برم باشگاه این سه ماهو؟ 
~دیروز که رفته بودیم بیرون یه نی نی اومد کنارم :)) کلی ادا اطوار و چشمک و تکو
امروز کلاس زبان بودم
با استاد زبانم صحبت کردم
قرار شد کار ویرایش کتابم رو انجام بده
کتابی که هنوز حتی یک صفحه هم نوشته نشده!!
فکر بدی نیست خودم سعی کنم ترجمه کنم و استادم ویرایش
شاید حدود یک سال نوشتن .. ترجمه و ویرایش کتاب طول بکشه
اما اتفاق خوب اینه که امروز اولین جملات کتاب نوشته شدن
شاید این دست نوشته ها هیچ وقت کتاب نشن
ولی ارزش امتحان کردنش رو داره
سال قبل گفته بودم که استاد زبانم از برنامه های سال جدیدم پرسید
امسال کلی برنامه داشتم
نگم ب
امروزم شروع شد. یه خورده دیر بیدار شدم شیش اینطورا بود به جاش شب دیر تر میخوابم یا از استراحتم میزنم. تازه میخوام شروع کنم تا صبحونه بخورمو ظرفارو بشورم شد الان. 
کتابم که معلومه اتاق روشن. واسه زبان فرانسوی یه استپ میدم باید درسای قبل رو مرور کنم یک هفته براش وقت میذارم دوباره جلو میبرمش حدود بیست درس رو خوندم. نمیدونم کار اشتباهی یا نه اما گفتم بهتر یاد میگیرمش اینجوری هر بیست درس یه مرور کلی. انگلیسی هم باید ریدینگ رو تمرین کنم. و تکالیفشو
دیروز روز خوبی بود.  تونستم کار کنم تقریبا. فصل اول کتاب بارت فوکو آلتوسر رو خوندم که در مورد مقاله بارت به اسم از اثر تا متن بود بعدش خود مقاله رو هم خوندم. امروزم بخش دومو دارم میخونم در مورد نیچه ، تبارشناسی ، تاریخ فوکو هست. تا شب ببینم چقدر میتونم کار کنم. 
باباجی هنوز اینجاست احتمالا تا عصری میمونه. حیف میشه که بره. زندگیمون یه ذره قشنگ تر شده بود از یکنواختی درومده بود. دیروز فقط زبان رسیدم اضافه بر کتابم بخونم و پیاده روی رفتم امروز باید
اینقدر خوابم میاد اینقدر خوابم میاد که نمیتونی فکرشو کنی. جلوشو گرفتم برو خودم نمیارم ولی سر درد گرفتم. کتابم چه فایده چشم لیز میخوره تو کلمه ها. همین الان خمیااااااااااازهههه. نمیدونم چیکار کنم چرا اینجوری شدم همه چی خوب بود. حالا که منم کتاب برام باحال اومد و جذاب شد وضع اینه. خمیاااااااااااازه. شاید یه ساعت بخوابم. فکر نکنم تا غروب تموم بشه. یعنی من مائده نیستم :/ خمیاااااااااازههههه
خمیازه هارو جدی بگیرین. 
منو تصور کن اینجوری چشم دردو سر
بسم الله الرحمن الرحیم
الان در حال مطالعه ی مقدماتی برای نگارش  کتابم هستم انقدر مشغول بودم و غرق در مطالعه بودم که اصلاً گذرزمان را احساس نکردم. تا اینکه زنگ تلفن منزل به صدا در آمد و من متوجه شدم که چقدر از زمان گذشته است  بگذریم. چیزی که برای من عجیب است را برای شما بگویم. بعضی از مطالبی که مطالعه کردم اصلاً با اعتقادات و باورهای من و اطلاعات ذخیره شده در ذهن من مطابقت ندارد و این باعث پریشانی افکارم گردید هر چی که فکر می کنم میبینم که نظریه
من اوووومدممم. روز خوبی بود بعد از مدتها کلاس زبان هرچند توش کلی سوتی هم دادم. اما منو مهارو با هم برد پای تخته. باورت میشه. نه به اون یکی نه به این. من خوب بودم نمرم شد ۹۰ جفتش هم رایتینگم هم دیالوگ گفتنم. اینم خوبه دیگه من به همینم راضیم. خلاصه که به خاطر همینم شده اروم گرفتم. قبل از کلاس اصلا دوست نداشتم برم یعنی به بیخیال کلاس زبان شدن هم فکر کردم بعد گفتم دختر جان این بود هدفت و کار کردنت ؟ اینقدر زود جا زدی؟ هیچی دیگه فکرمو جمع کردم انداختمش
امروز تونستم ساعت چهار این طورا دوباره بیدار شم. هووورااا. خب فکر میکردم خواب میمونم اما بیدار شدم‌. دارم شهرام ناظری گوش میدم هنوز شروع نکردم البته نوشتم اول کارایی رو که باید انجام بدمو تا شب که بیخودی هدر ندم وقتو. احتمالا یا امروز یا فردا کتابم تموم میشه. خیلی زوده نه؟ چون نشستم پاش یعنی خب این کتابو دوست دارم چون در مورد چیزی هست که بهش علاقه دارم و دغدغه امه. اینقدر گشنمه که الان نمیتونم کار کنم. منتظرم حاضر شه چایی. همین امروز رو شروع کن
منتظرم مها زنگ بزنه برم سر کوچه. یه ساعت فقط طول کشید کانورسیشن رو حفظ کنم تازه اگه از یادم نره. یه حسی بهم میگه منو میبره امروز پای تخته :/ چقدر از این قسمتش متنفرم.ولی چیکار کنم باید برم تا یاد بگیرم. حالمم اینقدر بده که نگو اگه اون یک ساعتو گذاشته بودم پای کتابم تموم شده بود دیگه آخرشه. من باید هرجوری شده کار کنم. به خاطر کسایی که دوسشون دارم. نه فقط به خاطر خودم. امروز خوب بود اما به همه ی کارام نرسیدم درسته اصلی هارو انجام دادم اما فرعی ها هم م
خب این کتابم تموم شد. واقعا کتاب عجیبی بود. یه جاهایی واقعا کسل کننده بود یه جاهایی برعکس. یه چیزاییشو صادقانه بگم نفهمیدم. البته بار اولیم که مسخ رو خوندم همینجوری کامل برام روشن نشد. شاید بعد ها که دوباره بخونمش بفهممش کامل. البته دلمم برای کافکا تنگ شده بودا این که ادمو گیج میکنه. 
خلاصه که همین. من توقع داشتم یهو پریده نشه به اخرش. ولی خب نمیشه توقع داشت دیگه کامل نشده بود.
برم استراحت کنم یه خورده آهنگ گوش میدم بعدش ببینم کتاب جدید چی شروع
کتاب رو که میخونم یاد فیلمای اعصاب خورد کن وحشتناک میفتم. ترسناک نه ها. اعصاب خورد کن وحشتناک که با روح و روانت بازی میکنه. بعضی داستانهاش واقعا اینجوریه :/ اذیتم میکنه خوندنشون. ولی مجبوری میخونم :/ من با خوندن داستانهای تخیلی عجیب غریب مشکلی ندارم ولی اینا نه فقط تخیلی که عذاب اورن. طرفو کشتن. تکه تکه کردن. دراوردن کاسه ی چشم گربه... مسخره نیست؟؟ چه کاریه خب. همه داستانهاشم اینجوری نیست. بعضیاشو واقعا تحسین میکنی. اما اینایی که اینجوری هست در ن
نوشتهٔ آندره ژید ، ترجمهٔ مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر
 
خب یجوری این که اسم کتاب با اسمم یکیه. اما من سعی میکنم زیاد در موردش فکر نکنم. به نظرم میاد کتاب خفنی باشه. هرچند که هنوز شروعش نکردمو جز مقدمه مترجم چیزی نخوندم. اما حس خوبی راجع بهش دارم. 
صبح کلی کارکردم بعد ساعت هشت اینطورا بیهوش شدم تا ساعت ده. اگه نمیخوابیدم نمیتونستم تمرکز کنم به خاطر همین خوندن کتاب دیر شد. بریم امروزو داشته باشیم. فکر میکنم با یه کتاب خفن طرفم. 
 
کاش کتابم به تو بیا
صبح بخیر :)))) من بالاخره کم کم دارم خودم میشمو زود بیدار میشم. 
امروز شایدم دیشب فکر میکردم در مورد پست قبلیم که اینجوریم مبوده که هیچ درواقع مسئله ای با شلوغی و جمع نداشته بوده باشم. بلکه من مشتاق جمع نبودم و تنهایی رو همیشه ترجیه میدادم. شاید این به مرور بدتر شده. نمیدونم باز هـم. فقط میخوام خوب شم حداقل بهتر بشم. فکر کردن به این که تا اخر عمرم این اضطراب رو بگیرم منو میترسونه. 
بیخیال. برم شروع کنم برنامه ی امروزمو که قراره بترکونم. کتابم احتم
 
کتاب جاودانگی ، نوشتهٔ میلان کوندرا ، ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی ، نشر نیکو نشر
 
درون هریک از ما بخشی وجود دارد که خارج از زمان زندگی می کند . شاید ما در زمان هایی خاص از سن خود آگاهیم و در بیشتر اوقات بی سن و سال هستیم. 
 
آنچه میان آنها در معرض خطر بود، عشق نبود. بلکه جاودانگی بود.
 
هرجایی که مرگ باشد جاودانگی هم همانجاست.
 
من عاشق این کتابم اولش اصلا یادم نبود قضیه اش از چه قرار بود اما الان کم کم یادم میاد. خوندنش جوریه که نمیفهمی چجوری جلو می
عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بیدار شم اما شب ها وقتی خونه میام ساعت یک و رد کرده :(
تازه بعدش که میام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگیها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا میرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بیدار شم اما فقط بیدار میشم آ
کتابم تموم شد تقریبا. یه خورده دلم میخواست بخونمش فقط تموم بشه از بی حوصلگی. نمیدونم چرا امروز اینجوری بودم. یه خورده حالم گرفته بود راستش و دلیلشم نمیدونم همینجوری بودم. تقریبا همه کارامو کردم فقط مرور فرانسوی موندو ۵۰۴ و البته دیدن عکسام. الانم رو به بیهوشیم. کلی چیز دارم بهت بگم ولی میگم دستم به نوشتن نمیره و الانم که خواب دارم مینویسم :/ فردا روز بهتریه. امیدوارم. فردا مقاله میخونم و درستم میخونم میخوام چیزایی که تو ذهنم میادو رو کاغذ بنو
صبح ساعت ده با هزار ضرب و زور بیدار شدم لشمو بردم کتابخونه
یکم خوندم یک اومدم ناهار خوردم دوباره برگشتم کتابخونه تا پنج
حوصله م سر رفته بود واسه عوض شدن حال و هوام گفتم برم یه خرده بگردم
پنج پریدم تو سرویس بی هدف یه جا همینجوری پیاده شدم تو راه دوتا سمبوسه خریدم با خودم بیارم خوابگاه
از نزدیک باغ کتابم رد شدم خواستم سر خرو کج کنم و برم توش بعد به خودم یاداوری کردم پول مول نداری بدبخ این شد که بیخیالش شدم و رفتم یه بستنی توت فرنگی خریدم و سوار ا
صبح وقتی رفتم دیکشنری اکسفورد یادگار از سالهای موسسه رفتن رو از توی کمد بردارم که تمریناتم رو حل کنم چشمم خورد به کتابای داستان انگلیسی ای که برای کلاس پارسال خریده بودم البته قبلا از کنسل شدنش. راستش وقتی دیروز ازش پرسیدم موقع برگشت سر راهش کتابم رو میتونه بگیره و با طعنه و پوزخند جواب داد تو هم که همه ش داری کتاب زبان میخری احساس کردم دوباره مثل اون سالها افتادم اون هم خیلی بدتر. جوری که برای بلند شدن باز ده سال دیگه وقت میخوام. اما صبح که ب
خب کتاب خیابان یک طرفه هم تموم شد. صادقانه بخوام بگم یسری چیزاشم نمیفهمیدم اما دوست داشتم کتابشو. دیگه چون همین چند روز پیش نوشته ی سونتاگ رو در مورد خونده بودم دوباره نخوندمش. یه جاهاییشم فهمیدنش سخت بود ولی تموم شد. حالا نمیدونم چیکار کنم. کتاب جدید شروع کنم یا نه. شاید فیلم ببینم دلم میخواد فیلم جان نش رو باز ببینم خیلی وقت پیش دیده بودمش. شایدم کتاب بخونم نمیدونم احتمالا این سه روز باقی مونده رو فقط زبان بخونم چون استرس دارم و طولم میکشه ت
من تازه کتاب سوم هستم میدونم خیلی کند پیش رفتم. چون امروزم مثل خیلی از روزای دیگه یهو چند بار باتریم تموم شد. هرچند الان اوکیم. نه جوری هست که آدم حوصله اش سر بره نه اونقدر جذاب شده باشه که نتونی ولش کنی یه چیزی این مابین هست. البته میدونم کم کم جذاب میشه فقط باید بخونم و جلوبره. همین. امروز عکاسیم نرفتم. مثلا گفتم کتابو جلو ببرم. ولی فردا باز میرم کم کم دارم از این مجموعه ام خوشم میاد نمیدونم چرا دوسش دارم. دیگه این که همین. هوام گرم شده حسابی. دی
الان که دارم مینویسم فقط ۱۶۵ صفحه از کتابم مونده اگه تا شب بشینم پاش تموم میشه اما میخوام از الان تا شب رو  زبان کار کنم. چون خیلی ضعیفم و نیاز به تمرین زیاد دارم مها هم قبول کرده یه چیزاییی که نمیدونمو بهم یاد بده. خیلی این کتابو دوست دارم این که این چیزایی که نوشته شده رو اون نوشته کتابایی که خونده یادم باشه تربیت احساسات فلوبر رو بخرم تا بخونم. دلم میخواد چیزای بیشتری بنویسم میخواستم توضیحاتی که بنیامین از عکس کافکا رو گذاشته بذارم اما مها
داداشم اینا امروز برگشتن و شاید دوباره یک سال (یا بیشتر) نبینمشون. ای بابا. 
این روزا مشغولِ خواندنِ کتابم. کتاب بارون درخت نشین رو خوندم که بنظرم بزرگنمایی شده بود و اصلا اونقدرا خوب نبود و شاید برای رنج سنی نوجوانان خوب باشه. و کتاب کوری-ترجمه ی مینو مشیری که خیلی با انتظاراتم فاصله داشت. خودِ کتاب خوب بود، ولی ترجمه ی مشیری اصلاً چنگی به دل نمیزد و نمیدونم چرا توی نت اینقدر ازش تعریف کرده بودن. البته من ترجمه ی اسدالله امرایی هم گیر آوردم و
اینم از کتاب جدید. نقاب مرگ سرخ و ۱۸ قصه ی دیگر نوشتهٔ ادگار آلن پو و ترجمهٔ کاوه باسمنجی ، نشر روزنه کار.  این اولین کتابی هست که از آلن پو میخونم و هیچ پیش زمینه ای تقریبا ندارم به جز فکر میکنم بودلر راجع بهش نوشته بود. که اونم کتابم شماله و نمیتونم مروری روش داشته باشم.
بگذریم. بالاخره بعد چند روز تونستم به اصالت خوب خودم برگردمو ساعت چهارونیم از خواب بیدار شم. بسی خوشحال. الانم تازه میخوام شروع کنم. گشنمم هست یه ذره ولی صبحونه نداریم به جاش ب
 
اگر کسی مرا خواستبگویید رفته باران ها را تماشا کندو اگر اصرار کردبگویید برای دیدن ِ طوفان هارفته است !و اگر باز هم سماجت کرد بگوییدرفته است تا دیگر بازنگردد ...  #بیژن_جلالی
 
 
پ .ن : 
دوستی میگفت چرا پست های کوتاه و مختصر میذاری و نوشته های خودتو کمتر انتشار میکنی ! خواستم بگم من دلنوشته زیاد دارم ,دلنوشته های طولانی و بلند بالا ولی خوب مخاطب من متن کوتاه بیشتر ترجیح میده و براش وقت میذاره .
اگه بگم هنوزم دنبال جایی ام بتونم محتویات ذهنمو با
 
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن ِ طوفان ها
رفته است !
و اگر باز هم سماجت کرد 
بگویید
رفته است تا دیگر بازنگردد ...  #بیژن_جلالی
 
 
پ .ن : 
دوستی میگفت چرا پست های کوتاه و مختصر میذاری و نوشته های خودتو کمتر انتشار میکنی ! خواستم بگم من دلنوشته زیاد دارم ,دلنوشته های طولانی و بلند بالا ولی خوب مخاطب من متن کوتاه بیشتر ترجیح میده و براش وقت میذاره .
اگه بگم هنوزم دنبال جایی ام بتونم محتویات ذهنم
تولد ۱۵ سالگی دنبال نسخه اصلی کتاب «پیرمرد و دریا» بودم اما فروشنده ترجمه دریابندری را جلویم گذاشت و گفت از اصلش هم بهتر است و بود.نجف دریابندری را از همان زمان کشف کردم و عاشقش شدم. ترجمه‌هایش را یکی بعد از دیگری می‌خواندم و دلم می‌خواست مثل او مترجم باشم. شب کنکور زبان به امید رشته «مترجمی» «چنین کنند بزرگان» می‌خواندم و به او فکر می‌کردم.  ادبیات آمریکا و دنیای ترجمه را با او شناختم و آرزویم این بود مثل او ترجمه کنم.
خیال می‌کردم قرار ا
امروز تا الان خیلی خوب کار کردم. کتابمو جلو بردم. زبان کار کردم هر جفتشو دیگه مقاله چشم و ذهن دوربین وارو خوندم که انگار جوری بود برام که اگه چیزایی که نوشتم نبود ازش فکر میکردم نخوندمش یادم رفته بود ولی خوب شد مروری بر مطالب گذشته انگار تازه قشنگ میفهمیدمش نمیدونم چجوری بگم. دیگه این که عکاس دیدم تو نگاهی به عکس ها رسیدم به رومن ویشینیاک. همینها فعلا. کتابم انگار فیلم داره میگذره خیلی باحاله جذاب شده من که باهاش زیاد همزاد پنداری ندارم جالب
من زنده ام! دیشب ساعت سه دیگه خونه بودیم. خوابیدیم تا ساعت ده این طورا بعد من قرصمو خوردم چون خواب اوره خوابیدم تا نیم ساعت پیش. نهارم سوپ خوردم. حقیقت اینه واقعا حالم خوب نیست زخمام درد میکنن :(((اعصابم برای این خورده که هنوز هیچ کاری نکردم. مست خوابم هنوز اما نمیشه که اینجوری عقب میمونم. خیلی ناراحتم براش کاش این اتفاق نیفتاده بود :((( اما اینقدر بدتر از من تو بیمارستان بد که فکر میکنم حالم بد میشه میگم بیچاره اونها :((( هرچند شاید نباید بگم اما د
نمیدونم تا حالا برات پیش اومده خاطرات بد یهو به ذهنت هجوم بیارن یا نه. من تو همچین وضعیتیم گاهی از خودم متنفر میشم که نمیتونم فراموش کنم برای همیشه. گاهی مقطعی از ذهنم فراموش میشه اما باز بعد یه مدت شاید با تجربه های مشابه برام تداعی میشن. یا وقتی کار مهم دارم این اتفاق میفته مثل الان که باید تمرکز داشته باشم روی کتابم اما مدام یه چیز سمج میخواد همه تمرکزمو ازم بگیره. نمیدونم چه واکنشی باید نشون داد. فکر میکنم یا باید بجنگمو ردش کنم از ذهنم که
عصری با مها رفتیم بیرون هم نون بگیریم هم مها پیرینت بگیره از نوشته ها. خلاصه تو این بارون بدو بدو رفتیم پیرینت که بسته بود نونوایم فقط سنگکو لواش پخت میکرد. نوناشون یجوریه هنوز عادت نکردیم بهش. بربریاش خوشمزه تره. خلاصه بعدشم مها یه مغازه دید برای خودش شلوار خریدو همین که اومدیم تو کوچه برق رفت. حالا هی برق میره هی برق میاد معلوم نیست فازش چیه. تصمیم گرفتم تنها که شدم بزنم برم بیرون ببینم چجوریه حسش. نباید بترسم از توی یه محیط غریبه بودن. باید
با یه آرامش واقعی دارم کار میکنمو از صبح کلی از کتابمو خوندم و جلو بردمش و بعد از مدتها با لذت کتابو دست گرفتم. یعنی انگار تنش داشتم سر کتاب بیچاره خالی میکردم. امروزم شاید یه مقاله بخونم در مورد عکاسی نمیدونم چرا اینقدر لذت میبرم از انجامش تو این روزا. حالو هوای تابستونو دارم. چقدر خوشحالم داره میاد. امروز فقط کتاب نمیخونم میخوام عکس ببینم زبان بخونم فیلم ببینم مقاله بخونم و کتابم جلو ببرم. دلم میخواد حال کنم با زندگیم. که خب حال کردن منم این
خب امروز اولین امتحان رو دادیم. ۲۱۴ اسلاید پاورپوینت و فکر کنم ۳۷ صفحه جزوه. کلیییی زیاد بود و ادم رغبت نمیکرد بخونه و اگر میخوند دوره کنه. خلاصه که من یه دور خوب خوندم و یه دور بد! اخراشم زیاد نخوندم و امتحانم بد نبود. خوبیش این بود که تستی بود فقط . دیگهههه فردا هم امتحان دارم بعد که تموم شد میخوام سه تا کار تولید محتوا انجام بدم و از فرداش بخونم واسه امتحان بعدی. سوالای بانکم پس فردا مینویسم بقیه اش رو. 
‌امروز هم اصلااا کار نکردم. کتابم راستی
امروز ساعت هفتو نیم هشت بیدار شدم. دیگه نشستم پای کارم. تقریبا بیشتر کارامو انجام دادم یکی دوتا غیر از کتاب خوندن مونده. البته کتابم کلی جلو بردمشا. سعی کردم بفهمم بیشتر شاید تند پیش نرم اما میدونم تا شب کلی میشه. همین. فعلا کنج دنجم بالکن به خصوص که مرتبشم کردیم نمای زشتیم نداره. هرچند گرمه هوا اما چون سایه است اونجوری حس نمیشه یه گهگداریم یه نسیمی می وزه. همین براخودم خلاصه هم بر میدارم اما خلاصه ای که کلش هست :/ فکر کنم کتابو بخونم سنگین تره د
این روزا که کلا دیر شروع میشه چون خوابم زیاد شده ساعت نه نیم ده بزور چشمامو باز کردمو صبحونه خوردمو نشستم پای کتابم. فرگه و راسل رو تموم کردم. وقتی میفهمم تند میخونم. الان فقط ویتگنشتاین مونده که اونم یه ذره استراحت کنم میرم سرش و میخونمش و این کتاب برای بار دوم تموم میشه. 
بهت گفتم شنبه وقت دکتر دارم؟ هم روانپزشک هم روانشناس؟ ترجیه میدم کتاب بخرم اما رفتن پیششون واجبه. حداقل الان اینطوری فکر میکنم. 
یه خورده خوابم گرفته اما نباید بهش توجهی ک
من بالاخره سحر خیز شدم. هرچند که هنوز از تخت جدا نشدم اما خب الان بلند میشم باید چایی رو بذارم گشنم باشه هیچ کار نمیتونم کنم :// خب بعدش میشینم نوشته ی سونتاگ رو که در مورد بنیامین نوشته تموم میکنم دیشب یه مقدارشو خوندم بعد خوابم برد. بعدشم که زبان باید جای یه درس دو درس بخونم استرس گرفتم دیروز تموم نکردم درس یک رو. کتابم که جای خود. اینقدر خوشحالم زود تونستم بیدار بشم ادم وقتی دیر بیدار میشه انگار زمان نداره دست ادم به کار نمیره. هواهنوز اونجور
 
کتاب چاقالوی من: کتاب تاریخ مستطاب آمریکا
 
خاطراتی از : کتاب تاریخ مستطاب آمریکا
قرار بود بریم مسافرت،علاوه بر وسایل شادی و نشاط و لباس و جیلینگ و پیلینگ هام، دو تا کتاب تو ساکم گذاشتم که این چند روز تو وقت های تنهایی ام بخونم.
یک کتاب باریک به اضافه یک کتاب که فقط بخاطر تبلیغات بسیار زیاد اطرافیان سراغش رفتمو چون خیلی تبلیغات اثر نگذاشته بود کلا با اخم نگاهش می کردم و نیت کرده بودم یه کمی ازش بخونم که وقتی صاحبش گفت خوندی: بگم: آره یه مقدار
تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....
 
امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خون
من اوووومدددمممممم :)))) اقا اینقدر خوب بود که نگو اینقدر حرف زدیم حرف زدیم که باورت نمیشه. تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. انقلابم امروز شلوغ بود. بعد رفتیم شیرینی فرانسه یه چیزی خوردیم بعد رفتیم مولی اونم شلوغ بود بعد رفتیم دانشگاه آینده ی من :دی نگهبان مرام گذاشت رام داد. خلاصه دانشکده علوم انسانیم دیدم. حالا چه بشم چه نشم گشتن تو محوطه حال داد. کتابم دیدم مصاحبه رولان بارتو فکر کنم کتاب خودمم داره ولی خریدم که یه نو هم داشته باشم اونو
عاقا دیروز تو سالن پذیراییمون داشتم درس میخوندم ( اسمش سالن پذیراییه وگرنه ما همه کار اونجا انجام میدیم ) ساعت هشت ونیم پدر تلویزیون روشن کرد وچون گوشاش مشکل داره صدارو تا ته زیاد کرد ...... از یه طرف حوصله نداشتم برم توی  اتاقم چون باید تمیزش میکردم تا بتونم جایی واسه درس خوندن پیدا کنم از یه طرفم با صدایه تلویزیون نمی تونستم بفهمم تویه کتابم چی نوشته... از اخرم اون دلم که میگفت " اتاق "بر اون یکی دیگه پیروز شدو با حالی زار مجبور شدم اتاقمو تمیز ک
۳۷۹ – مصلحت وقت حالیا مصلحت وقت در آن می بینم که کشم رخت به میخانه و خوش بیشینم جز صراحی و کتابم نبودیارو ندیم     تاحریفان دعا را زجهان کم بینم بس که در خرقه آلفوده زدم لاف صلاح   شرمسار رخ ساقی و می رنگینم جام میگیرم و ازاهل ریا دور شوم … مصلحت وقت – حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم – غزل ۳۵۵ – ۳۷۹
منبع : فالگیر
خب اول یه ستاره یه گوشه بزنین و بنویسین «توجه: هیچوقت حرفی که تو ذهنتونه و هیچ خزعبلی هیچ چرت و پرتی رو گوشه کتابتون ننویسین»
 
و دلیلش:(
من بدبخت من بدشانس دیوونه نمیدونم چرا گوشه کتابم نوشتم « باید راجب N یه تجدید نظری بکنم» حالا از بدبختی خیلی زیادم بی حواس کتابمو دادم یه مبحثی که ننوشته رو بنویسه:(
حالا چهارشنبه اومد کتابمو کوبید رو میزم و گفت: منم باید یه تجدید نظری راجبت بکنم
اولش رفتم تو شک ولی بعدش فقط تونستم دستو بکوبم تو صورتم
خلاصش ا
خب امروزم شروع شد. از ساعت هفتونیم این طورا بیدارم اما تازه میخوام شروع کنم کارمو. ذهنم درگیر عکسامه. دلم میخواست خوب باشنو جا برای بهتر شدن داشته باشه نمیدونم اینجوری هست یا نه. شاید به مرور زمان بفهمم. دلم میخواست دوستی داشتم نظرشو میگفت شاید مثل وقتی که تو دانشگاه بودیم میشد راجع به عکسامون حرف بزنیم اما همه فقط لایک کردن. البته فضای مجازی رو خیلی نمیشه روش حساب کرد و خب فاطمه هم نظرشو گفت اما اون شاید از دید یه گرافیست حرف بزنه. به هر حال آ
خدا را شکر

بالاخره مجوز کتابم صادر
شد.

ناشر موقع مصاحبه گواهی چاپ
کتاب به من داد و خود کتاب در نوبت مجوز وزارت ارشاد بود.

خیلی خوشحالم. البته چاپ
این کتاب داستانها دارد. اگر فرصت باشد اینجا تعریف می کنم.

یکی از مقالاتم رفته برای
داوری

خدایا حواست بهم باشه. خودت
کمک کن این مقاله چاپ بشه.
حالا که به آخرای کتابم و ضرب‌العجل تحویلش به ناشر نزدیک و نزدیک‌تر میشم، بیشتر هم به مقدمه‌ی مترجم فکر می‌کنم. به همه‌ی تشکرهایی که می‌خوام توش از آدمای مهم زندگیم بکنم و به همه‌ی حرف‌هایی که باید توش بزنم. می‌دونی، نویسنده یه جای کتابش، تو اوج همون سختی‌هایی که داشته به رفقاش میگه «اصلا شاید یه روز که از اینجا نجات پیدا کردم یه کتاب بنویسم و درموردش به همه‌ی دنیا بگم». و خب کتابش دستمه و می‌دونم که موفق شده بگه! رسیدن آدما به آرزوهاش
از دیروز فکر کنم هیچی نگفتم. نه که خبری نباشه ولی دستم به نوشتن نمیرفت. حتی حالا هم به سختی دارم مینویسم. کتابم توضیح خاصی نداره که بخوام بگم تاریخ فلسفه یونان و روم هست اسمش معلومه. یه خورده این دوروز کم وقت گذاشتم براش ولی حدود دویست صفحه اشو خوندم. یه خورده افلاطونش کسل کننده است ولی باید پیش ببرمش. 
دیروز وقت روانشناسم داشتم خیلی خوب بود با این که اولش طبق معمول حرفی نداشتم بزنم اما همیشه میشه از یه جایی شروع کرد. 
همین! هوا هم خیلی سرده خیل
 قبولی در آیین نامه 100%
 
این نرم افزار شامل ۲۴ آزمون ۳۰ سواله که مجموعا ۷۲۰ سوال داره و اگه همشو فرا بگیرید مطمئنم ۱۰۰% تو آزمون قبول میشید درضمن خودمم با این برنامه قبول شدم و اصلا نگاه کتابم نکردم!
قابلیت های کلیدی نرم افزار:
1- گردآوری 720 سوال (تابلو+متنی) که شامل چندین سال برگزاری آزمون رانندگیست
2- قابلیت آزمون گرفتن در خود برنامه
3- قابلیت آزمون تصادفی از بین همه آزمون ها
4- آموزش تابلوها و قوانین و مقررات رانندگی درون خود برنامه
5- قابلیت اج
امروز یه خورده از صبح تنبلم. الانم که دارم خمیازه میکشم اما نمیخوام بخوابم. اقا من تصکیم گرفتم کتاب اس زد رو فعلا نخونم. اصلا نمیفهممش نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم برام سخت میاد. شاید باید بزرگتر بشم ذهنم اماده بشه براش. نمیتونم بگم برام چجوریه. فقط میدونم مثل بقیه کتابا نبود. 
نمیدونم هنوز کتاب جدید چی بخونم. دیگه برای کنکور فلسفه هیچ کتاب منبعی رو ندارم باید برم بخرم. نماییشگاه کتابم که افتاد چهار اردیبهشت زودتر از سالهای پیش. 
وقتی یه ک
 
شاید باورتان نشود اما اولین خریدار کتابم معلم ادبیات کلاس دوم راهنمایی ام، سرکار خانم زهرا مرادپور، بودند.دبیر فرزانه ای که بعدها فهمیدم بسیار دوستدار کتاب و مشوق اهل کتاب هستند.
روزی که کتابهایم آمد،حال عجیبی داشتم.شادی با چاشنی ترس و دلهره. به کارتونهای بزرگ کتاب که نگاه می کردم، حرفهایی را به خاطر می آوردم که اگرچه پشتوانۀ من برای چاپ کتابم شد اما در همان حد حرف باقی ماند و هرگز جامۀ عمل نپوشید.به هرحال،پروژۀ چاپ کتابم به پایان رسیده ب
دوباره شدم همون مائده ی شب کار کن چند سال پیش. نمیدونم دلیل بهتر و با تمرکز تر بودنم چه چیزی هست. شاید به خاطر خاصیت آروم و سکوتش هست که باعث میشه بتونم کار کنم. خلاصه که من همچنان روی کتاب خیمه زدم. فقط باید انجامش بدم. حدود بیست ساعت وقت دارم امیدوارم بی خودی هدرش ندم امروز میشه گفت متوسط بودم. از متوسط بودن خوشم نمیاد چه توی کار چه توی هرچیز دیگه ای. ترجیح میدم بد باشم یا متوسط. خب اینجوری میدونی باید کلی تلاش کنی ولی متوسط شاید اینجوری نباشه.
نیمچه خاطره :
عاقا دیروز تو سالن پذیراییمون داشتم درس میخوندم ( اسمش سالن پذیراییه وگرنه ما همه کار اونجا انجام میدیم ) ساعت هشت ونیم پدر تلویزیون روشن کرد وچون گوشاش مشکل داره صدارو تا ته زیاد کرد ...... از یه طرف حوصله نداشتم برم توی  اتاقم چون باید تمیزش میکردم تا بتونم جایی واسه درس خوندن پیدا کنم از یه طرفم با صدایه تلویزیون نمی تونستم بفهمم تویه کتابم چی نوشته... از اخرم اون دلم که میگفت " اتاق "بر اون یکی دیگه پیروز شدو با حالی زار مجبور شدم
من اگه مریمِ یه سال پیش بودم، اون روز تا ساعت 12:30 تو ترمینال می موندم و توی دنیای کتابم غرق می شدم تا برسه موعد حرکت اتوبوس. اما این یه سال یاد گرفتم توی هر زمانی هر جایی که بودم از لحظه هام به بهترین نحو استفاده کنم. این شد که اون روز جمعه بعد از اینکه بهم گفتن اتوبوس دربستی گرفته و رفته و باید با اتوبوس ساعت 12:30 برم کرمان، گوشی مو در آوردم و زنگ زدم به دوستای شیرازیم ولی آخه کی ساعت 7:30 صبح جمعه بیداره؟ توقع نابه جایی بود:)) گوگل مپ رو باز کردم و دی
چه هوائیه کله سحری. منتظرم یه خورده روشن تر بشه بزنم بیرون پیاده روی. امروزم زود بیدار شدم. خوبیش اینه که خودم بیدار میشم نه با ساعتو این چیزا راس چهار چشام باز میشه :دی دیشبم میخواستم دیر بخوابم اما نشد نتونستم چشامو باز نگه دارم. پیش خودم گفته بودم حالا شیش بیدار شو چرا چهار خب. ولی الان رو این دنده ام سعی میکنم ازش استفاده کنم. راستی دکترم گفت نمیتونه دارومو عوض کنه گفت این رو من اثر کرده و داروخانه های دولتی قرص رو دارن احتمالا. خوبه اونم فه
سپهر تصادف کرد. من نرسیدم کتابم را تمام کنم. 
هول فردا برم داشته. همه مان صحیح سالمیم. من خوابالودم. ایده ای ندارم که کی قرار است کتاب را تمام کنم. 
نسترن با سپهر شوخی کرد که دم در بابت تصادفت دعوا شده. شوخی ناپسندی بود. سپهر ناراحت شد. نسترن ناراحت شد که سپهر ناراحت شده. 
من هیچوقت جنبه شوخی را نداشتم! خوابالودم و هنوز بیش از نیمی از یک کتاب چهارصد صفحه ای روی دستم مانده. اگر شوخی مسخره نسترن نبود، یلدای بدی نمیشد. 
خاطرم هست که باید از پنج شنبه پ
نمی دونم حکمتش چیه کسایی جذبم میشن و میان سمتم که اختلاف سنی تقریبا زیادی با من دارن
چند سال پیش یه اقای از قضا نویسنده با اختلاف سنی هفده سال این کارو انجام داد! توی کافه رو به روم نشسته بود و در حالی که من داشتم به سوالاتش در مورد کتابم جواب می دادم، یهو دستشو به نشونه سکوت بالا اورد انگار که بخواد بگه "بسه مهرناز، یه لحظه زبون به دهن بگیر" و بعد نفسی گرفت و گفت: " من می خوام که یکی تو زندگیم باشه. چند وقتی هست دارم راجع بهش فکر می کنم. نه مثل این
امسال که رفتم نمایشگاه کتاب، یک ساعتی تنها در راهروها قدم زدم و دائم با خودم گفتم :" من یه روز به عنوان یک نویسنده میام اینجا، آره مطمئنم." و روزی را تصور کردم که کتابم را امضا میکنم و با لبخند می‌دهم دست دخترکانی که رویای نویسنده شدن دارند.‌ به آنها لبخند میزنم و میگویم رویایتان را فراموش نکنید بچه‌ها. هر روز بنویسید، دنیا به نوشته‌های شما نیاز دارد. اما راستش چند وقتی است که رویای نویسنده شدن را گذاشته‌ام داخل صندوقچه‌ی قدیمی ذهنم، لابه
خب امروزم داره میگذره و من کارامو انجام میدم. کتابم تموم شد و البته بازخوانی تهشو اول تنبلی کردم اما بعد خوندمش البته سریع. قبلا خونده بودمش و یاداوری شد برام. شاید نباید تند میخوندم اما حوصله ام نیومد. زبانم خوندم الانم دارم باقی کارامو انجام میدم. با خودم شرط بستم هر روزی که کارامو انجام میدم شبش به عنوان جایزه یه قسمت از سریالمو ببینم. فکر میکنی چه سریالیه؟ آنه. خیلی خوبه نمیتونی باور کنی با این که کتابشم خوندم ولی خب خیلی حال میکنم باهاش.
به نظرت این همه خوابیدم ، تمام شبو بیدار میمونم؟ یا خوابم می بره بازم. خودم نمیدونم هرچند بعید نمیدونم خوابیدنم رو ! حالا چیکار کنم یه ساعت جلو میزم نشستم نمیدونم چیکار کنم :/  یعنی میدونم دستم نمیره سمتش. شاید باید امروزو به خودم مرخصی بدم. فقط امروزو اما نمیدونم این کارامو نکنم چیکار کنم بشینم سقف رو نگاه کنم؟ شاید باید فیلم ببینم. نمیدونم شایدم آهنگ گوش کنم. اصلا این کارا راضیم نمیکنه. اصلا دلم میخواد همه مقاله هامو دوباره بخونم. چه اشکالی
امروز ساعت هشت بیدار شدم. زبان خوندم بعدشم حاضر شدم برم باشگاه. ساعت یازده کلاس داشتم دیگه داشتم بیهوش میشدم. منو مها نمیدونم چرا اینقدر عرق میکنیم تا یه ذره فعالیت میکنیم بقیه خشک خشک بودن :دی به هر حال جلسه اولش گذشت من نرسیده خونه پاهام درد گرفت. اما خوشحالم که تصمیم گرفتم برم. روحیه ادم عوض میشه.  اینقدرم الان گشنمه که نگو اما اگه قرار باشه هردفعه بلافاصله بعد باشگاه غذا بخورم اندازه فیل میشم :/ خلاصه که فعلا باید صبر کنم. برنامه هامو چیدم
نمیدونم چرا صفحه آمارم باز نمیشه اما پست میشه :/ بگذریم مثلا من قرار بود امروز کتاب جدید شروع نکنم. ولی خب معمولا حرف من نمیشه. اقا راستی دیدی چه بادو بارونی میاد؟ من که تصمیم گرفتم عکاسی برم شرایطش نیست:/ هوای بد. بگذریم کتاب جدید اول میخواستم برادران کارامازوف رو شروع کنم بعد  نظرم عوض شد دلم خواست از زندگی تولستوی بدونم. اسم کتابم زندگانی تولستوی هست نوشتهٔ رومن رولان با ترجمهٔ ناصر فکوهی ونشر دانش و نشر پویا. دوتا نشر نوشته :/ دلم میخواست ا
من در فضا، دنبال انسان هایی شبیه خود هستم.
برای پیدا کردنش دلیل دینی نمیخواهم. من یک گالیله مسیحی هستم. برای تفکراتم پای چوبه دار میروم، یکشنبه ها در ردیف اول کلیسا مینشینم. من دین را ابزار خود میدانم، خود را ابزار دین نمیدانم. نامم محمد است اما میگویند شبیه محمد فکر نمیکنی. من در مغز او نبودم که بدانم به چه چیزی فکر میکرد، همانطور که شما نمیدانید. اما کتاب وحی او را خوانده ام. اگر شما ادعا دارید که همانند او می اندیشید؛ پس چکونه کتابی که از لب
خوب باید بگویم که هنوز کتابم را تمام نکردم!
چرا؟
چون وقتم را صرف کارهای بیهوده کردم و اگر بخواهم دقیق تر بگویم مشغول اینستاگرام و فضای مجازی بودم .دارم به این موضوع فکر میکنم که چطور زمان کمتری برای اینستاگرام بگذارم در حالی که هر روز بیشتر از روز قبل به آن وابسته میشوم .چند راهکار ساده دارم که تصمیم دارم آنها را عملی کنم ,مثلا چند روز پیش که سرم بشدت شلوغ بود حتی وقت نکردم روی دکمه اتصال اینترنت کلیک کنم.
و تا دو روز بعد فقط در حدی که گروه کلاس
نمیدونم جریان چیه که من هرچی به شب میرسم پر انرژی تر میشم و الان دیگه خبری از خستگی و خوابالودگی نیست بر همین اساس با توجه به این که از صبح زیاد کارنکردم تصمیم گرفتیم با مها شبو روزمونو عوض کنیم. ما که همیشه خونه ایم برامون فرقی نکرده زیاد گفتیم یه تنوعی بدیم حداقل این یه هفته ی آخر سال رو درست کار کنیم. شبا هم که میدونی یه صفای دیگه ای داره کار کردن توی سکوت و نور نچندان زیاد. در نتیجه فردای من الان شروع شده و من کلی خوشحالم که میتونم کار کنم. وا
وقت نکرده بودم راجع به سال جدید و برنامه و هدفام فکر کنم. یعنی یه مقدار بی میل بودم..اما اگه بخوام بگم؛ اول از همه توی کارم ثابت بشم، جا بیوفتم و پیشرفت کنم. میدونم باید خواسته هام رو با جزئیات بگم اما در این یه مورد نمیشه. مسائل کاریه :Dاگه بخوام واقع بین باشم، با پول خودم به تنهایی نمیتونم جایی رو بگیرم. اما حداقل میتونم تلاش کنم و پس انداز خودم رو بیشتر کنم و یه راه درست و مطمئن هم برای سرمایه گذاری پیدا کنم.امسال بیشتر سفر میرم، در حد یکی دو رو
خب این کتابم تموم شد. نوشتهٔ مارتین هایدگر ، ترجمهٔ فرهاد سلمانیان، نشر مرکز. از اسمش معلوم نمیشه که چیه. نمیاد بگه معنی تفکر چیه؟ یجوری مینویسه با هم فکر کنیم که بفهمیم تفکر چیه. البته فکر کنم. و این که کتاب خوبی بود. راجع به موضوعاتی حرف زده بود که واقعا آدم درگیر میشه. احساس میکنم مغزم داره منفجر میشه از داده هاش بس که تند خوندم پشت سر هم. ولی فهمیدم اینجوری نبود که فقط بخونما. حرف زدن راجع به کتابا چند وقته سخت شده. بگذریم. نمیدونم الان چیکار
الان اعصابم بهم ریخته چون چندتا کار مهم باید انچام میدادم طبق بزنامه ریزی کهدکردم ولی انجام ندادم :// والان دارم سعی میکنم توی روز های آتی جا بدم ولی نمیشه چون میدونم که خسته ام مجبورم فردا کتاب اضافه با خودم ببرم بخونم توی راه و چندبار با بچه ها اجرا کنم تا بعد ک خونه میام فقط حسابداریمو بخونم :/
واسه مشکلمم که چند روزه خیلی درگیرم کرده باید برنامه بنویسم و هر روز یکی دوتا از کارهای سخت انجام بدم =| 
بدون برنامه هیچچچ کاری نمیتونم انجام بدم
گرو
نمیدونم چم شده حالت تهوع دارم و سرمم درد میکنه. چیزیم نخوردم جز نهار که قرمه سبزی بود. جات حسابی خالی. ولی الان نمیدونم این سردردو چیکار کنم. هوس فرنی کردم درستش میکنم شاید از گشنگی حالم اینجوری شده :/ 
عصری اینترنتم خراب شد. مال همراه اول نمیدونم چرا هی من میخواستم سرچ کنم مطالبو هی نمیشد الانم گوگل باز نمیشه نمیدونم چرا شاید باید با ف ی ل ت ر شکن برم :/ خلاصه که اصلا تمرکز ندارم دیگه برای کتاب خوندن. بیرونم رفتیم چه بارونی میاد. رفتیم مها رفت دا
ه. از خودم می‌پرسم که آیا واقعا دوره‌ی عشق‌های بی‌حساب و کتاب تموم شد؟ آیا سنِ مسابقه برای زودتر پول پیدا کردن و تاکسی رو حساب کردن، تموم شد؟ آیا روزایِ ست نبودن و وقتی که عجله دارین، برای کمک ظرفای خونه‌ش رو شستن؛ تموم شد؟
دیروز که نشسته‌بودم روی صندلی، اون‌پسره‌ی جدید توی ارکستر با ریش و سیبیلایِ تازه پر شده‌ش نگاهم می‌کرد، محتویات معده‌م به سمتِ دهنم هجوم میاورد و وانمود می‌کردم نمی‌بینمش و همه‌ی چیزایی که در برخورد با این موجود
من شیفتهٔ این کتاب ( کتاب تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس ، نوشتهٔ محمد ایلخانی ،نشر سمت)  شدم. نثر روون، مطالب جذاب. اصلا خیلی خوبه اصلا فکر نمیکردم این مدلی باشه. اخه میدونی من کلا کتابای تاریخی رو دوست دارم این که از گذشته است و بدونم که واقعیه. این که خیلی چیزا چیشد که اینجوری شد. یا زمانهای دور چجوری بوده زندگیا ، تفکرات ادمها، دین و مذهب و... این کتابم مثل رمان میمونه برام با این که تاریخ فلسفه قرون وسطی و رنسانس هست. اولش با دین مسیحی شرو
امروز از همون اولش خوب بود.از وقتی بیدار شدم حالم خوب بود. صبح که کلاس زبان داشتم رفتم پای تخته خوندم و جواب دادم بعدشم تو کلاس همراهی میکردمو ساکت نبودم به اندازه ی قبل هم استرس نداشتم. گوشم بهتر شده بود فقط یه بار درست نشنیدم. دیگه همین خبر دیگه ای نیست. باید بشینم پای کتابم تمومش کنم. الان حتی با این که صبح زود بیدار شدم خوابم نمیاد. دلم میخواد زودتر بشینم پای کارم. برناممو خوب انجام بدم. حال کردی میدونستم امروز میبرتم پای تخته؟ هفته دیگه هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها