پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند...اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!
پسرک: از آقایونی که رو چونهشون ریش داره خوشم نمیاد!
من: همه رو چونهشون ریش دارن. بابا هم رو چونهش ریش داره.
پسرک: نههه اونایی که میشناسم که هیچی، اشکالی نداره، ولی مردهای غریبه از اونهایی که چونهشون ریش داره بدم میاد.
من: خودت هم بزرگ بشی رو چونهت ریش در میادااا! :دی
پسرک: مهم نیست. مطمئن باش تا اون موقع این حسم رو فراموش کردهم!
من: :/
وااااقعا تا حالا هیچوقت اینطور قانع نشده بودم :))
پسربچه از درخت توی حیاط دو سیب چید و به خانه برگشت.
مادر ، پسرک را دید و پرسید : به منم سیب می دی ؟ پسرک به دو تا سیب یه گاز زد. لبخند روی لبان مادر خشک شد و او که با ناراحتی و ناامیدی پسرک را نگاه می کرد و از کار پسرک سخت آزرده شد پسرک سیب را جلوی صورت مادر گرفت و گفت : مامان بگیر این شیرین تره!
هرچند که با تجربه و فهیم باشید نباید هیچ گاه زود قضاوت کنید.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست..."
پسرک کنار پنجره روی صندلی میشنید
درحالیکه غرق در اینده و حواشی ذهنش است سیگارش را روشن میکند و اندکی از حواشی دنیا ذهنش را میرهاند
پسرک غرق در اینده و اهدافش است اهدافی که نمیداند واهی و شدنی است یا پوچ و نشدنی
ایا پسرک این بار به اهدافش پایند خواهد بود؟! یا مثل قدیم در میانه های راه از اهدافش دست میکشد و تسلیم اینده ای مجهول ونامشخص خواهد شد یا این بار با اراده و مصمم تن به اینده ای جدید از زندگی
درست موقعی از زمان که باید یک گوشه از بازار پسرکی ماهیِ قرمز بیندازد درون پلاستیکهایِ کوچک فریزر و بدهد دستِ دختر بچهای که دست دیگرش در دست مادرش هست ؛ نه ماهی وجود دارد ، نه پسرک گوشهای وایستاده و نه دخترک با مادرش به بازار میآید!
صدای رعد و برق باری دیگر فضای لندن را پر کرد.
باران به شدت می بارید و بوی خاک نم خورده و بوی باران هوا را پر کرده بود.
هرکس با سرعت به سمت سرپناهی می رفت تا خود را از شر باران خلاص کند. در این بین مردی با جثه بزرگ همان طور که چتر زیبا و صد البته گران قیمت خود را بالای سر گرفته بود و سیگار می کشید به آرامی قدم می زد و از هوا لذت می برد. او با چتر خویش هیچ مشکلی با باران نداشت و مورد توجه مردمان بدون چتر دور و اطراف بود.
_آقا ببخشید میشه از من یه دستمال ب
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آهان، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در
روزی روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. پسرک روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و دیگر پولی ندارد تا با آن غذایی تهیه کند و بخورد. در حالی که به شدت گرسنه بود تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ب
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در
پرهام تا من رو دید بغلم کرد گفت دخترم چی شده! چرا پشت پلکت دستمال کاغذی چسبیده؟ تو که میگفتی فقط وقتی به دنیا اومدی گریه کردی و بس.
دیدنش حلواست؛ حرفهاش قند مکرر. پسرک انگار نه انگار ده سال از من کوچیکتره. مردی شده برای خودش و برای همه ی ما. میشه مثل یک درخت در سایه ش نشست و آرامش گرفت. میشه بهش تکیه کرد.
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جملهای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت.
این بار هم همین کار را کرد.
پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جملهای را که پیرمرد نوشته بود، خواند.
روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن.
پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند.
ادامه مطلب
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد. پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شن
، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد بیشرمانه او شد. زن زیبارو که هفت قلم آ
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد
حکایت واقعی
✍️در بلخ زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر مردی را به گناه آلوده میکرد.
روزی زن زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به پسرکی که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست پارچه ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند درب خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم امشب را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم
پسرک پاک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبو
روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.
قصه چوپان دروغگو
یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده با
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت…
پ
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در
پسرک در گوشه ای به انتظار نشسته بود... روزها و سالها و قرن ها...در انتظاری طولانی ...
تا روزی جوانمردی را دید...
جوانمرد گفت که رسیدن تنها در حرکت کردن است... نه در گوشه نشینی و به انتظار نشستن...
و پسرک برخواست تا راهش را آغاز کند... راهی برای رسیدن...
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه
میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :(
+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
ادامه مطلب
سلام.
با اینکه شاید دیر شده باشه ولی به نظرم دیر بودن بهتر از هرگز نبودنه و لذا از همین تریبون عید و البته هفته بزرگ ولایت رو خدمتتون تبریک عرض میکنم ^_^
انشالله تو این هفته برکات و عنایات فراوان قسمتمون بشه و توشههای بسیار برداریم.
ما دیروز جای شما خالی برای بچهها تولد گرفتیم با چهل نفر مهمون! :/
انصافاً تعداد مهمونها زیاااد بود ولی خوش گذشت. :)
بدیش این بود که بر خلاف سنت هرسالهمون نشد عکس دستهجمعی بگیریم!!
امروز هم به علت خستگی و اینک
«سکانس اول»یک روز دو رفیق دانشجو، توی سالن دانشگاه نشسته بودند که دختری از کنارشان گذشت. پسرک اولی رو به رفیقش کرد و گفت مدتی است که دل به آن دخترک چادرپوش بسته است. پسرک دومی سرش را برگرداند و دخترک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب ته دلش خاموش میشد و شیطان تنش را پر میکرد. دیگر صدای رفیقش را نمیشنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار میشد: « عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». پسرک برخواست و از رفیقش دور
پسرک از صبح که بیدار شده چهارتا بیسکویت شکلاتی خورده.
میخواستم برای صبحانه چای شیرین بیارم که نونهای خشک رو بخوریم و تموم بشه.
ولی با این وضعیت برای بچهها خامه و عسل آوردم که پسرک بیش از این قند مصنوعی نخوره.
به پسرک گفتم به خاطر اینکه امروز یه عالمه شکر و شکلات خوردی نمیتونی چای شیرین بخوری.
اما پسرک کوتاه نیومد.
برای خودش چای ریخت و پنیر و شکر آورد و مشغول خوردن شد.
فقط مخالفتم رو اعلام کردم و علت رو توضیح دادم.
فکر کردم که باید نقش رَب رو
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سر انجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب و جوش عظیمی در آن وجود داشت. تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند و گروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد. دو ساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزان
چند وقت قبل مامان یکی از بچهها تو گروه مامانا بچهها رو برای تولد پسرش دعوت کرد و منم اصلا فکر نمی کردم که به خاطر اصول و قواعدم بتونم بذارم پسرک تو جشنشون شرکت کنه!
ولی خب وقتی فکرهامو کردم به این نتیجه رسیدم که خوبه بذارم این تجربه رو تو زندگی کودکیش داشته باشه. :)
و طبیعتا نمیشد اجازه بدم بدون بررسیهای لازم و شناخت من بره خونه کسی.
لذا سوالات اولیه رو پیامکی از مامان بچه پرسیدم و وقتی جوابهای مناسبی گرفتم گفتم منم چند دقیقهای میام تو مج
پسرک بالای میله های حفاظ پلی در حالی که پاهایش را در هوا تکان میداد نشسته بود و مشغول تماشای ماشین هایی که از زیرش رد میشدند بود...شاید در دنیای کوچک خود زیاد ماشین باز نبود و مدل آن ها را نمیدانست ولی با خود میگفت شاید روزی یکی از این ماشین ها را خریدم...برخی از مردمی که از زیر پل حرکت میکردند با دست او را بهم نشان میدادند و تاسف میخوردند ولی او غرق در رویا در حال فکر به آینده بود که به ناگاه دید چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز شده...سریع پایین آم
بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما
زهرمار این روزها سوشال مدیاست. داریم راه خودمان را می رویم و غم های خودمان را میخوریم که یهو ناغافل این افعی از ناکجا آباد، نیش به جانمان می زند و زهرش را می پاشد توی رگ هایمان. وگرنه که من داشتم توی دل خودم برای یکی از 2499 بیمار تحت پوششم که مری اش تازگی ها سرطانی شده غصه می خوردم و کاری به کار کسی نداشتم و اصلا خبرم نبود که حالا فلان جای تهران یک پسرک جوان بسیجی 19 ساله شهید شده و اصلا کی بوده و چه شکلی بوده. حالا ولی به لطف این مار خوش خط و خال
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که ت
پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش میگشت تا بازی کند. میخواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجهاش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای مندرآوردی، دستانش را توی هوا تکان میداد و میخندید، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجهش به حرکات اغراقآمیز مادربزرگش جلب شد و میخندید و سعی میکرد
لطفا ادامه مطلب را مطالعه نفرمایید.
بعد از این هرگز نمیرنجم ز کج رفتارها
لب فرو میبندم از تفسیرِ این کردارها
بیشه هایِ خالی و خاموش گاهی میشوند
در غیابِ شیرها ، جولانگهِ کفتارها
از ازل در گوشه ای تنها بِه از دیدارِ خلق
میگریزم تا ابد از شرّ این دیدارها
حد و مرز عشق را دانستم اما با جنون؛
بی محابا رد شدم از مرزِ آن هشدارها
توبهٔ گرگ است میدانم، پشیمان نی
بسم الله الرحمن الرحیمهدیه های شعبانیه (16گاهی وقتها بعضی از آدمها را باید به شیوهای خاص آگاه کرد. اپاره آجرروزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت، سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سخ
شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید. یکی از آنان گفت: «کار سا دهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است. دوستش را صدا زد و گفت: سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی. پسرک فریاد زد: کار سا دهای ا
پشت اسکناس
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.
پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچ
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندو
منتظر بودیم تا پسرک کفشش را بپوشد. گفته بودیم داریم تا سر کوچه میرویم و زود برمیگردیم. خواسته بود همراهمان بیاید. چندبار تلاش کرد تا کفشش را زودتر بپوشد و نتوانست. نگاهی به ما که بالای سرش ایستاده بودیم انداخت و دستش را برد سمت دمپاییاش و گفت، "دمپایی بپوشم، زود برمیگردیم"... خندیدیم.
ناخودآگاه به یاد بخشی از دیالوگ "خداحافظ رفیق" افتادم که میگفت "اینا رو نگاه! چه بازی رو جدی گرفتن! عجب بتنی خرج این مسافرخونه میکنن!"... انگار پسرک فهمیده
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟پدربزرگ
پاسخ داد : در باره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که
با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!پدر
بزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که
اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:صفت
اول : می توانی کار
عصر جمعه پاییزی فرصت یک تفریح مادرانه و دخترانه را فراهم کرده بود .
سینما و فیلم "سرو زیر آب " گزینه مناسبی بود.
متصدی سالن هر دوی مان را به سمت صندلی راهنمایی کرد. کنارم مادر جوانی بود حدودا سی ساله. کنارش پسرک نوجوانی نشسته بود که قامت و چهره اش , حدودا پانزده ساله می نمود. دخترکی با موهای لخت که روی شانه های کوچکش افتاده بود , کنار مادر جوان ایستاده بود. بسته ذرت بوداده اش را محکم در بغل می فشرد . شاید به زور چهارسالش می شد.
نگاهم به نگاهش گره خو
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
سلام دوستان
اول عذر می خوام بابت این نبودن
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم
اما واقعه:
تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی ا
داستان از پسرک ده سالهای شروع میشه که آمادهاس یه مرد بشه، و به پسرک دهونیم سالهای ختم میشه که ماموریتش انجام دادن اون چیزیه که در توان داره.
دیالوگی هست که میگه: زندگی یه هدیهاس، باید جشن گرفتش. باید برقصیم تا به خدا نشون بدیم قدردان زندگیمون و زنده بودنیم...
اوایل فیلم اتفاقی میافته که منو یاد جملهای از تیریون لنیستر انداخت با این مضمون که اگه لقبی بهت دادن، تصاحبش کن. مثل یه سپر بپوشش تا دیگه آزارت نده. قصهی جوجو خرگوشه
دیشب وقتی رسیدیم نان تازه به دست داشت از پلهها بالا میآمد. با اینکه نزدیک اذان بود و شواهد نشان میداد که نانوایی شلوغ بوده، با لبخند پهنی از همان پایین پلهها به همهمان سلام بلندی داد و تا چشمش به سفرۀ افطار افتاد گفت "بهبه عروسها چه کردید!" (در حالیکه فقط سبزی و گوجه و خیار گذاشته بودیم و اصلاً کار سخت و پیچیدهای نبود). به تکتکمان با اسم، خوشآمد میگفت و رو به پسرک میگفت، "هیچجا نونای مادر جونت رو نداره. هر جا رفتی، افطارها ر
چشم گرگنوشته ی دانیل پناکترجمه ی آسیه حیدری
✍
چشم گرگ نوشته ی دانیل پناک به ترجمه ی آسیه حیدری می باشد. این کتاب جایزه سه لاک پشت پرنده را در بخش ترجمه از آن خود کرده است. همچنین اُاِل کاووسین در سال ۱۹۹۸ بر اساس این رمان، یک انیمیشن کوتاه به زبان فرانسوی ساخته است.چشم گرگ ماجرای یک گرگ آلاسکایی و یک پسربچه آفریقایی به نام آفریقا است. در این کتاب پسربچه و گرگ، در عمق نگاه یکدیگر، زندگی گذشته ی خود را مرور می کنند. زندگی پُرفراز و نشیبی که از
مثه باران باش .رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن ....مدتها بود که تصمیم داشتم صبح زود بیدار بشم .اما خب در حد تصمیم باقی موند؛دل کندن از جای گرم نرم اونم تو گرگ و میش صبح برام عذاب آور بود .دیگه کم کم نحوه بیدار شدنم هم داشت اذیتم میکرد.پسرک همیشه یکساعت زودتر از من بیدار بود و در طول این یک ساعت عملا خوابیدن غیرممکن میشد و باز نگه داشتن چشم هم غیرممکن تر از اون ، و درخواستش برای خوندن کتاب داستان تو این اوضاع جزو عجیب غریبترین ه
توی گروهی که با رفقای از بچگی تا الان داریم،پسرا گیر دادن بهش که چرا ناپیدایی?...بعد از یکی دو روز جواب داده درگیری کارم کم بود،فنر تخت اتاقم هم شکسته و درگیر تعویضش شدم و پدرم در اومدم تا سر هم کردمش...
کمیل طبق معمول زده بود به مسخره بازی و سر به سرش میذاشت که مگه چیکار کردی با اون تخت که به این زودی فنرش در رفت?سلام مارو هم به خواهران امریکایی برسون! و از این مزه پرونی ها...
و پسرک توی جواب دادن کم نیاورده و با خوندن پیامهاش کلی خندیدم...
حالا بعد
عمقِ خواب به بیداری پل میزند!... روشناییِ روز بیاجازه و خودسرانه از شیشهی پنجره وارد اتاق شده ، و راه گریزی برای فرار از دستش نیست. پسرک چندی پیش بکارت پنجره را لکهدار کرده، و از جَبر قطرههای أنار ، پَردهی نانَجیب را به چرخش پُــرتکرارِ لباسشویی سپرده ، پسرک نگاهی به سکوتِ سرد و خاموشِ صفحهی ماتِ تلویزیون میکند ، روشن نمیشود ، ناگزیر بروی دو میگذارد و هول میدهد !...
ضلع سوم خانه را اشغال کرده ، تلویزیون را میگویم.
بتازگی لجبا
پسر بچه کنار تخت ایستاده بود و اگر دلتان می خواهد از افکارش بدانید می گوییم ک داشت فکر می کرد، تختش با احستاب پایه و تشکی ک رویش هست تا به زیر زانوانش می رسد نهایتا و از سطح زمین تا قسمت زیرین تشک نمی تواند بیشتر از یک وجب و نیم ارتفاع داشته باشد پس، اگر هیولایی آن زیر هست، موجود کوچکی باید باشد. پسرک داشت فکر می کرد ک اندازه هیولاهای زیرِ تخت متناسب با ارتفاع تخت ها هستند و هرچقدر به زمین نزدیک تر ک باشی، کوچک تر هستند و بی خطر تر پس تخت های دو ط
پسرکی در خانواده ای فقیر در یک روستا زندگی می کرد.
پدر او در حادثه ای مصدوم و مدتی خانه نشین شده بود، و برای همین درآمدی برای
امرار معاش و مخارج زندگی نداشتند.
روزی مادر پسرک گفت: پسرم، این دیگچه مسی را به شهر ببر
و بفروش و با پول آن غذایی تهیه کن. پسرک قبول کرد.
صبح علی الطلوع به سمت شهر به راه افتاد. در راه آهی
کشید و با خود گفت: دیگچه یادگار مادربزرگم است و برای مادرم بسیار عزیز است، ای
کاش می شد آن را نفروشیم، ای کاش پدرم می توانست راه برود. او
+دیشب نتایج انتخاب رشته دانشگاهها اومد و فقط میتونم بگم خدا بهم رحم کرده.
هرچند که نمیدونم این رحم مهربانانه، تا کجا ادامه خواهد داشت ولی به طرز عجیبی ترازهای اعلام شده از طرف دانشگاهها سطح بالایی دارن و من جزو آخرین نفراتیام که تو مصاحبه دانشگاهمون شرکت میکنه! :/
شانس قبولیم داره پایین و پایینتر میاد و خب از الآن باید تمرین کنم که برام مهم نباشه... :/
+مصممانه میخوام یک برنامه نظم در سال ۹۸ تنظیم کنم. مُ، صَم، مَ، ما، نههههه!
+ماجرای مدرس
سکه ی پونصد تومنی رو از پسرک چهارساله گرفتم و گفتم میخوام براش یه شعبده بازی انجام بدم. گذاشتمش بین دو تا دستم و درحالیکه بهم چشم دوخته بود دستام رو تکون دادم. بعد ازش خواستم دستامو باز کنه. باز کرد. سکه همونجا بود. نگام کرد. گفتم بلدی اینکارو کنی؟ گفت نه!
پسرک با گذر موفقیتآمیز از سه مرحله آزمون ورودی اون مدرسه کذایی بالاخره تو مدرسه پذیرش شد! :/ (بعله به همین سه نقطگی برای دبستان سه مرحله آزمون داشتن!:/)
این مدرسه کاااملا تربیتیه. اصل و اساسش بر بیس تربیت گذاشته شده و این منو امیدوار میکنه. منم همینو میخواستم. اینکه یکی دیگه هم حواسش به تربیت پسرکم باشه برام خوشاینده.
راستش هیچوقت نتونستم اون مادری باشم که دلم میخواسته. چون شخصیت خودم اونی نیست که باید باشه!
و الآن خودم خلاءهای رفتاری پسرک
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمىزد و نمىتوانستم به آنها کمک کنم. مىخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
پدر مستر میخواست گل پسر رو روی تخت پیش خودش بخوابونه.
یواشکی به مستر میگم گلپسر از روی تخت میفته، ارتفاعشم بلنده.
یهو دیدم پسرک رفته تو اتاق به پدربزرگش میگه:
پدرجون اگه یه پتو این طرف گلپسر بذارین و چند تا بالشم اینجا بچینین دیگه خیالمون راحت میشه که گلپسر نمیفته. :)
+عاشق تدابیرشم ^_^
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راض
یک نمره ی قرضی
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی.
تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته !
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم چِن ، میشود… میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم چِن با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفا
کوچک کردن لب روش هایی برای کوچک شدن لب شامل عمل کوچک کردن لب و همینطور روش هایی برای کوچک شدن لب در منزل می باشد که برای افرادی مناسب است که از بزرگی و برجستگی بیش از اندازه لب های خود شاکی هستند. این افراد تمایل دارند با عمل غنچه کردن لب و یا کوچک کردن لب ها بدون عمل به لب هایی متعادل تر و هماهنگ با دیگر اجزای صورت خود دست یابند. این مقاله به ارائه مطالبی در رابطه با عمل کوچک کردن دهان و لب در کنار راه های کوچک کردن لب بدون جراحی می پردازد.
ادا
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد،
جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن
برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می
داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم
کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می
دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او
می دهد انجام خواهم داد.» …
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راض
رفته بودم به تماشای مسابقه ی والیبال نوجوانان. مربی یکی از تیم ها، آقایی بود که وقتی تیمش یک پون از دست می داد، جدی جدی با بچه ها دعوا می کرد. وقتی هم که بچه ها پون می گرفتند، داد می زد کم است. یک بار، یکی شان یک سرویس زد و سرویس خوابید ته ِ زمینِ تیم مقابل. پسرک شادان و خندان دوید سمت مربی اش. مربی اش ولی گفت کم است، من چهار تای دیگه از همین سرویس می خوام ازت. این ها را بلند می گفت. انقدر بلند که صدایش به وضوح، به ما هم که در جایگاه تماشاچی ها نشسته ب
تماشای داستان زندگیِ آدم های طبقه ی محرومِ این جامعه ی آلوده به بی عدالتی ، دردناک است و غم آلود .
کیارستمی این درد لاعلاج را به وسیله ی یک قهرمان کوچک به تصویر می کشد.
زندگی ملال آور و حسرت بار کودکی که عاشق فوتبال است و برای این عشق همه کار می کند . انگار که توپ وسیله ای است برای رهایش او از تبعیض و تنبیه و بی تفاوتی و فقر و هزار درد دیگر . .
او که می داند خیلی چیزها را در زندگی از همین کودکی اش باخته ، نمی خواهد از عشقی که همچون مرهم است برایش دل
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
هر نفسی که فرو می بریم، مرگی را که مدام به زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 ما دست اندازی میکند پس میزند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان طور که تا آنجا که ممکن است طولانی تر در یک حباب صابون می دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی
روزی دانشمندی به همراه پسر بچه ای کنار برکه ی کوچک و پر آبی نشسته بودند. پیرمرد سنگی در آب انداخت و گفت : همیشه دیدن این موج های دایره ای شکل حاصل از نیروی سنگ مرا سرگرم می کند. این موج ها آرامش بخش اند.
پسرک پاسخ داد : ولی من دوست دارم بدانم چگونه می توانم موج های مثلثی یا مربعی بسازم.
پیرمرد او را بسیار تشویق کرد و گفت : تو در آینده دانشمند بزرگی خواهی شد.
کسانی دانشمند واقعی هستند که به جزئیات اطراف خود می نگرند و ترسی برای بیان پرسش ها و سؤال ها
دانلود سابلیمینال کوچک کردن بینی
سابلیمینال کوچک کردن بینی بهترین ابزار برای خوش فرم کردن و کوچک شدن بینی های غضروفی می باشد که می توان با استفاده از آن بینی خود را کوچک کرد. استفاده از سابلیمینال کوچک کردن بینی باعث خواهد شد شما به مرور شاهد کوچک شدن بینی خود باشید. فرصت را از دست ندهید و این سابلیمینال را حتما تهیه کنید
چونکه استفاده از این سابلیمینال بینی های شما را خوش فرم خواهد کرد.
با سابلیمینال کوچک کردن بینی نیازی به عمل جراحی نیست
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟ پیرمرد نگاهی به پسر ان
پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد اما پسرک که توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت و خیره به نقطه ای نامعلوم غرق در افکاری محزون گشته بود و آه..... آهی از ته دل بر آورد و تقدیر صدای آه را شنید و پیامی را از پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا انتقام بگیرد اما نسیمی وزید و پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم وارد اتا
خزان ۱۳۹۸
آخرین نفسهایم را در سینهام حبس کردهام. اشک در چشمانم حلقه میزند. اما از دوست داشتن او دست نمیکشم. نفسهایم بوی درد میدهند. بوی فیلتر سوختهای که زیر پایش له شد. نمیدانم چرا تلاشی نمیکنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام. آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.
از این بالا همه ی شهر را میتوان دید . یعنی اکنون او کجاست؟ کنار چه کسی ست؟ هیچ به یادم می افتد یا که ن
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک
میخ
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشن
_داریم در جستجوی نمو تماشا میکنیم.
پسرک میگه من اگر بچهم گم بشه میذارم همونطور گم بمونه!
میگم چرا؟
میگه آخه پیدا کردنش خیلی سخته! :/
_گلپسر میگه مامان اون خانمه بدون اینکه اسم بچهها رو بپرسه اسمهاشونو میدونه!
میگم اسم شما رو هم میدونه؟
میگه آره.
+هیچ وقت ازت نپرسیده؟
×نه.
+به نظرت چطوری اسمت رو فهمیده؟
×آخه من صورتم یه جوریه که فقط مثل "گلپسر"ه(اسمش رو گفت) برای همین وقتی نگام کرد اسممو فهمید!
:)
نام های کوچک
کوچک که بودم مرا با #اسم_کوچک صدا می زدند.
بعدها... نام خانوادگی، شماره کلاس و نام مدرسه، رشته تحصیلی و اسم دانشگاه، نام شغل و عنوان سازمانی و.....
یکی یکی به #واژگان_معرفی_من، اضافه شدند.
من بزرگ شدم... آن اسم ها یکی یکی از معرفیم #جا ماندند....
مانده ام این بار خودم را چه بنامم که دوباره وسط راه جا نماند؟
@dasanak
آموزش تصویری ورزش کوچک کردن بینی
کوچک کردن بینی با ورزش
بینی نقطه کانونی صورت ماست و به همین علت کوچک کردن بینی و اصلاح فرم آن بسیار اهمیت دارد. با توجه به اینکه عمل جراحی بینی پر هزینه و تا حدودی درد آور است، بسیاری از خانمها به دنبال شیوه های اصلاح فرم بینی بدون عمل جراحی هستند. با ما همراه باشید تا روش های کوچک کردن بینی با ورزش را به شما اموزش دهیم.
ادامه مطلب
خواب عمیق بعد از ظهرم همراه بود با کابوس پسرک دانشجوی پزشکی آفتاب مهتاب ندیده ی همسایه. نمیتونم درک کنم چرا انقدری ذهنم رو مشغول کرده که حالا تو خوابمم میاد! نه تا به حال دیدمش و نه تا به حال حتی صداش رو شنیدم و تنها آثاری که ازش دیدم یه جفت دمپایی ابی پشت در خونه شه و یه روپوش پزشکی سفید اتو شده که پشت پنجره ی ماشینش آویزون شده.
البته نمیشه اسمش رو گذاشت کابوس. فقط اندکی اعصاب خورد کن بود.
نکته عجیبش هم اینجا بود که پسرک نه صورت داشت ک و نه صدا تو
۴ سالش است. داداییِ کوچکترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزهمیزه است! از داداییاش بیشتر لجبازی میکند و کمتر حرف میزند. تن به بوسه نمیدهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستانت میگریزد.
آنروزهایی که آمدهبودند خانهمان، زایندهرود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پلهای رویش پیدایمان نشد. هفتهی بعدش که دیگر رفتهبودند و مقامِ مهمانیتمان (!) را ب
واسه این پسرکِ مو فر فر دوست داشتنی جای یک عدد خواهری خوشحالم
ولی امیدوارم هیج وقت دیگ با چاقو نره تو دل دیده شدن..
دوم شدن حقت بود:)
ولی دوست داشتم اول پارسا خایف شه ک خب نشد:(
#ترشحات یک مغزِ الکی سرخوش سر این مسابقه
:همینک منو این مسابقه دور کرد از دغدغه های روزمرگی زندگیم حتی مدت کوتاه ک پاش بودم ممنونم..
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
از صبح روز شنبه که برای افطار دعوت بودیم، گل پسر حال و احوال خوشی نداشت و این بیحالی از نیمهشب شنبه تا سهشنبه صبح به صورت تب مداوم و شدید ادامه پیدا کرد..و مستر هم به درد شدید گردن مبتلا شد! چیزی که باعث شد همهش بخوابه! :/
برعکس مستر در تمام اون سه روز، در مجموع ۵ ساعت هم نخوابیدم.
امسال شاید برای اولین بار بود که از خدا میخواستم ماه رمضون همینطور ۲۹ روزه و با سلام و صلوات تموم بشه.
روز س
یک عاشقانه مستند و زیبا و ادبی. که به دست روزگار و قوانین نانوشته عشق و دست طبیعت اشاره داره و فوق العاده متفاوت و تاثیر گذاره (واقعی و 100درصد. حقیقی)
پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد اما پسرک که توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت و خیره به نقطه ای نامعلوم غرق در افکاری محزون گشته بود و آه..... آهی از ته دل بر آورد و تقدیر صدای آه را شنی
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان
کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت
او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع
پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او
را به سختی تنبیه کند..
ادامه مطلب
و عاقبت، همهچیز فروکش خواهد کرد. صبح دیگری آغاز میشود، پیرمرد نانخشکی چرخدستیاش را روی خیابانهای آسفالتشدهٔ شهر میکشد، پسرک خردسالی با لباسهای چرکگرفته تا کمر خم میشود درون سطل زباله برای یافتن بطریهای پلاستیکی، دستفروشهای مترو دوباره صدایشان را میاندازند پس کلهشان و از ریمل و لباس و شارژر و هندزفری میگویند و در گوشهای از شهر پدری از شرمندگی زن و بچه، به خانه نمیرود. صبح دیگری آغاز میشود، و انگار نه انگار
الکتروموتور کوچکدر بازار لغات و الفاظی مصطلح می شوند که گاه تا مدتها اسامی مانداگاه ایجاد میکنند. یکی از این لغات و نام ها الکتروموتور کوچک است.در کل کل الکتروموتور از آن دسته تجهیزات و ابزار نیست که بتوان آن را با واحد اندازه کوچک، متوسط یا بزرگ نامید.الکتروموتورها بر اساس استاندارد و بطور عام بر اساس قدرت بر حسب توان یا اسب بخار تقسیم بندی و نامیده میشوند.
ادامه مطلب
وقتی که دستهای دخترک را گرفت اندامش را به لرزه واداشت. لحظه ای با دودلی سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. و آنطور خیره خیره نگاه کردن، با آن چشمهای درشت و اشک آلود. اما دوباره سرش را پایین انداخت.
پسرک میخواست رگهای دختر را به دندان بکشد و خون درونش را مزه کند. میخواست تمام استخوان های دخترک را در آغوشش خرد کند.
بعد هم دخترک همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت: خداروشکر که مسواک میزنه. حداقل دندون هاش سالمه...
خیابان کمی شلوغ بود و آقای یوسفی، راننده اتوبوس شهری را هر چند از گاهی پا به ترمز می کرد. به هر ایستگاهی هم که می رسید، تعدادی مسافر از لابه لای هم، سوار و پیاده می شدند و با هر بار باز و بسته شدن در، سوز و سرمای پاییزی به داخل اتوبوس راه می یافت. آسمان نیمه ابری بود و خورشید سعی می کرد که خود را از لا به لای ابرها بیرون بکشد و نور و گرمای ضعیف اش را از شیشه ی اتوبوس به داخل آن عبور دهد. روی سومین تک صندلی ردیف زنانه نشسته بودم.آقای یوسفی را می دیدم
بسم رب الرفیقپ.ن
اسم کلاس ِ امسالمون "امید" هست.از پسرکهای تازه آشنا شده پرسیدم: به نظرتون امید یعنی چی؟میخواستم از برآیند نظراتشون پل بزنم به اسم کلاسمون و نتیجه ی خوب خوب بگیرم ولی فکر نمیکردم اون وسط یکیشون روضه بخونه همین روز اوّلی...جواب داد: خانوم یعنی یکی رفته بعد امید داری برگرده که وقتی نمیاد میشه بیامیدی.#خاطرات_شنیداریپ.ن.2
شب های هجر راگذراندیم و زنده ایمما را به سخت جانیِ خود، این گمان نبودپست آخر امسال. یاعلی
رمان:مال من باشنویسنده:ستاره لطفیژانر: عاشقانه-تراژدیپایان خوش.خلاصه:داستان از آنجای شروع میشود که دریا، دخترک مثبت و درسخوان داستان ما عاشق میشود. عشقی عمیقانه و خالصانه!او نمیتوان صریح عشقش را بیان کند، چون پسرک داستان، سام به نیلوفر. دوستِ دریا متعلق است!در این بینابین اتفاقای میافتد...
مادرش قلمبه قلمبه اشک میریخت که چرا تک پسرش راهش را ادامه نمیدهد و اصلا انتخاب رشته نمیکند!. مادر لیسانس ریاضی از یک دانشگاه معتبر داردولی پسر متنفر از ریاضی و مهندسی.
به پسر میگویم تو به چه علاقه داری؟ میگوید: 1- سینما 2- گرافیک 3- معماری . میپرسم و دیگر؟ می گوید و دیگر هیچ!
به مادر میگویم بگذار در همین رشته ها درس بخواند، می گوید این همه سرمایه گذاری کردم این همه پسرک را در بهترین مدارس ریاضی فیزیک ثبت نام کردم که برای خودش شخصیت و اجر و قربی پی
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟
ادامه مطلب
سالها گذشته بود و زن هیچ نشانی از او نداشت،
بارها در رویاهای شبانه اش اورا یافته بود و در روشنایی روز از دیده پنهان شده و محو گردیده بود،
و او هنوز امیدوار بود تا بار دیگر عشق جوانی اش را ببیند
پسر کوچولو کمی به گوشی تلفن همراه زن ور رفت ،و بعد از چند دقیقه گفت ،خاله جونی برات ی نرم افزار نصب کردم که اسم هر کسی را بنویسی بتونی عکس هاشو نگاه کنی.....
زن با ناباوری پرسید. :هر کسی....؟
پسرک گفت :آره هر کسی که این نرم افزار را داشته باشه.
بنویس،اینجا ا
روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متو
کلاه قرمز از کارش متنفر بود اما کار می کرد. دلیل کار کردنش بچهای بود که ناخواسته در ۱۸ سالگی اش به دنیا قدم گذاشته بود و با ورودش نشان پر افتخار پدر را بر سینه کلاه قرمز جوان نصب کرده بود. آفتاب که تیغ نور را بر گردن شب می زد پسرک بیدار می شد تا به هنگام و همگام با اکثر مردم جامعه در محل کارش حاضر شود. تندی عرق کارگران را با طعم خاطرهی شیرین لبخند فرزندش قابل تحمل می کرد و تنها هدفش این بود که آنی نباشد که پاهایش را پس کشیده و یک جفت دست پوچ تر ا
درباره این سایت