پشتمان طرح نقشه هایی هست
پشت هر نقشه حرف بسیار است
تا دهان مفت و گوش ها مفتند
پشتمان حرف مفت بسیار است
علیرضا آذر
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم نمیدانم
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
مولانای جان
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
مه فشاند نور و سگ عو عو کندهر کسی بر طینت خود میتندچون تو خفاشان بسی بینند خوابکاین جهان ماند
خیلی وقت قبلها، یکبار کسی گوشهای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشدهای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیهترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا میخواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچوقت بهمانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخ
یادش بخیر، وقتی در مقابل چشم بزرگترمان بازی میکردیم! پشتمان
گرم بود به اینکه کسی مراقبمان است؛ کسی که اگر زمین خوریم بلندمان میکند و اگر
کسی زور گفت حقمان را میگیرد.
بیجهت نیست که اکنون هم همان حس کودکیم را دارم؛ چون تو
مراقبم هستی؛ توئی که وقتی زمین میخورم دستم را میگیری و اگر صدایت میکنم یاریم
میکنی؛ چرا که خودت فرمودی:
«ما به اخبار شما علم داریم و هیچ چیزی از احوال شما براى ما پوشیده نیست».[1]
[1] «إِنَّا نُحِیطُ
عِلْماً ب
احساس میکنم ما آدمها همیشه به نوشتن کارهای روزانه و ماهانه و سالانه مان نیازمندیم ... به این نیازمندیم که بیاییم کارهای روز بعدمان را حداقل روی یک کاغذ باطله بنویسیم تا بدانیم فردا را قرار است چطور بگذرانیم .
بدون برنامه روز را شروع کردن ، مانند آن است که به یک شهر سفر کنیم و ندانیم قرار است کجا ها را ببینیم و در چه مکانی اقامت داشته باشیم ! و بیخیال عالم و آدم ، دست هایمان را پشتمان قفل کنیم ، بیخیال تر راه برویم و بگوییم :
حالا می رویم ببی
احساس میکنم ما آدمها همیشه به نوشتن کارهای روزانه و ماهانه و سالانه مان نیازمندیم ... به این نیازمندیم که بیاییم کارهای روز بعدمان را حداقل روی یک کاغذ باطله بنویسیم تا بدانیم فردا را قرار است چطور بگذرانیم .
بدون برنامه روز را شروع کردن ، مانند آن است که به یک شهر سفر کنیم و ندانیم قرار است کجا ها را ببینیم و در چه مکانی اقامت داشته باشیم ! و بیخیال عالم و آدم ، دست هایمان را پشتمان قفل کنیم ، بیخیال تر راه برویم و بگوییم :
حالا می رویم ببینیم
میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال ول کردن همه چیز را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دارم.
تا چند سال پیش اسم سوریه برای ما معنی حرم مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) را داشت
ولی تا همیشه برای ما نام سوریه
پشتمان را...
دلمان را می لرزاند...
وعده گاه..
نه !!
قربانگاه می دانید یعنی چه؟؟!!
جغرافیای دلمان گسترده ترشد
خان طومان دیگر
یعنی منطقه ای از مازندران ..
سند حرف هایمان؛
قباله ی مالکیت مان، خون سرخ شهیدان حاج عبدالرحیم هاست
سالخورده و کابلی هاست
قنبری و بلباسی و جمشیدی هاست اسدی ؛ حاجی زاده، رادمهر؛ عابدینی و کمالی و عشریه هاست
مشتاق
میخ های زیر پای ـمان و تیر هایی ک می کشد قلبمان. تمثیل وار است و عین حقیقت، ک میلی نیست برای حرکت و شلاق زمان محکم می خورد بر پشتمان. و این ذاتِ غم انگیز را راهی برای تغییر نیست. و نه حتا دگر میلی، و نه یک راهِ خروجی برای تمام کردنِ این تقدیر ک معلوم نیست چ کسی نوشته است برایمان. تصمیم های اشتباهِ خودم، جبر اجتماع، هورمون های توی مخم، لبخند او بود، یا ک به حال خود ول کردن چیز ها را. به هر حال، هم اکنون اینجایم و آنچه ک پیموده ام را، همه را به دوش دار
سلام!
تو تاکسی نشسته بودیم که برویم نمازجمعه. راننده با خانم کناردستیاش حرف میزد و آقای کنار دستیِ من هم با موبایل. من و همسر هم ساکت به بیرون نگاه میکردیم که یک جملهی«سه روز عزای عمومی اعلام...» را از سخنانِ گوینده ی رادیو شنیدم. سکوتم را شکستم و به آقای راننده گفتم:«چی شده؟»، «حاج قاسم رو ترور کردند دیشب ساعـــ»...
دیگه چیزی نشنیدم. نفسم کُند شد. ضربانِ قلبم را زیر گلویم احساس میکردم. آقای کنار دستی حرفش را قطع کرد و موبایلش را روی پایش گذاش
شاید گفتن از درد و مشکلات یکمی کلیشهای و خستهکننده باشه،اما جزء جدانشدنی زنگی ما آدماست.پس این قصه تا روزی که برگردیم به خاک ادامه داره.
برای من قصه زندگی آدما عجیبترین و جالبترین قصههاست.هر آدم یه داستان هیجانانگیزی داره که شنیدنش خالی از لطف نیست.و چه کسی بیشتر از یه نویسنده دیوونه میتونه مشتاق شنیدن همچین داستانی که بعضیا بهش میگن«خسته کننده»باشه؟
شاید یه روزی از دوران دانشجوییم یه داستان نوشتم...به نظرم خیلی جالب میشه.
همکلاس
ای تلالو فروغ امامت، ای زمزمه هدایت، ای نور درخشان شمس فضیلت، و ای تاج ولایت بیا که تورا انتظار می کشیم.
ای که تیر عشق را نشانی و در جسم شیعه همچو جانی و بر نور چون آسمان، ای مهدی صاحب زمان بیا که قلب تشنگان شراب وصال تو، از «ثبات» فراقت «متزلزل» گشته است.
آقا... بنگر این اسیران در بند دنیا و گرفتاران آفت سرای تمدن را.
اگر فریاد نیاز ما را لبیک نگویی ترسیم که در گرداب تغافل، بدل به مرداری متعفن گردیم و آن قدر عفن شویم که فرشتگان لطف تو از آسمان دو
قسم به دیدهی یعقوب و بوی پیرهنی
قسم به شوق اویس و به جذبهای یمنیقسم به برقِ دو چشمی حسینی و حسنی"قسم به وعدهی شیرینِ مَن یَمُت یَرَنیکه ایستاده بمیرم به احترام علیعلی امام من است و منم غلام علی"فقط علیست که باید خود انتخاب کندمرا بنا کند او یا مرا خراب کند"به ذره گر نظر لطف بوتراب کندبه آسمان رود و کار آفتاب کند"علیست نعرهی طوفانیام خدا را شُکررسید امامِ خراسانیام خدا را شُکرمرا کشاند قراری هزار شُکر آقامرا رساند قطاری هزار شُکر آق
عادل فردوسی پور از آن مردهایی است که راحت خون میریزند.
دیدم که میگویم. دیدم که سر اینکه طرف سرش را از پنجرهی ماشین کرد بیرون و بهش
گفت فلان فلان شده، چه طور گلاویز شد و چه طور میشد که طرف را کشته باشد و الان
چشم به راه رضایت کسان طرف باشد. و کاش کشته بود. عادل چیزی ندارد که از دست بدهد،
پس با خودش می گوید "خونهی آخرش مرگه". با خودش همین را می گوید که این
قدر هار است، این قدر چیزندار. چیزندارها ندارند که از دست بدهند و خون را راحت می
ریزند. چش
بی بی چارقد سفیدش را سر کرده و لباس نخی سرمه ای رنگی پوشیده بود که سرآستین هایش پر بود از مروارید های سفید. با پیرزنهمسایه گرم گرفته بود. هردو روی صندلی های استیل با روکش های قرمزی نشسته بودند که پدر دو روز پیش از مغازه ی لوازماجاره ای کرایه کرده بود. کنار درورودی خانه صحبت میکردند و به هر مهمانی که وارد میشد با نگاه کاوشگرانه ای نگاه میکردند.مخصوصا بی بی که توجه ویژه ای به تازه عروسان نشان میداد و سرتا پای آنها را آز نظر میگذراند. بی بی از تازه
نشانه های گنجنشانه صلیب در گنج یابی به چه صورت هایی هستنشانه صلیب اصلی ترین نماد دین مسیحت است .در هر مکان و یا جایی که به دین مسیحیت است دیده میشود .در طرف بالای چپ صلیب اگر حفره ای باشد از مرکز تا حفره اندازه گیری میشود ،هر سانتی متر رو یک قدم در نظر بگیرید و به سمت حفره حرکت کنید .در قبر های مسیحی فقط یک نفر دفن شده است .اگر به ساق بالایی صلیب در شکل پایین توجه کنید ،ساق بلایی خم شده قبر در جهت این خمیدگی بوده و در زیر توده سنگ به صورت پوشیده م
درباره این سایت