نتایج جستجو برای عبارت :

دخترخاله جدیده

امروز شاهد عقد دو کبوتر عاشق بودم
دخترخاله ی ما چند سالی بود دل در گرو آقایی داده بود و عاشق شده بود.این آقا هم عاشق دخترخاله ی ما
بعد از چند سال بالاخره به هم رسیدن و امروز اسمشون رفت تو شناسنامه ی هم
ان شالله همه ی دختر پسرهای سایت خانواده برتر ازدواج کنن و همه ی کبوترهای عاشق به هم برسن.الهی آمین.
عروس که فمینیست باشه فق میخاد خانوم ها رو به عروسیش د عوت کنه . نمیدونم چرا وقتی میخایم یه خانواده رو دعوت کنیم اول اسم آقا رو مینویسیم بعد مینویسیم همراه با خانم. مخصوصا وقتی که خانم اون خانواده باهامون نسبت داره. مثلا میخوایم خانواده دخترخاله رو دعوت کنیم مینویسیم آقای فلانی و همسر محترم .
در صورتی که درستش اینه بنویسیم دخترخاله عزیزم و همسر محترمش .
۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود
نوشته دیشبم:
دو پست قبل تر یه عکس نوشته گذاشتم.
" بزرگترین حسرت ما آدم ها،فرصت های از دست رفتمونه." شما نمی دونید ولی الآن که نگاه کردم.دیدم ۲۷مه ۲۰۱۸ هم این عکس رو تو یادداشت گوشیم با نوشتن حس و حالی که شبیه این روزامه ثبت کردم.من می دونم که باید حسرت روزای گذشته رو نخورم،می دونم باید ادامه بدم و مطمئنم که دو ماه بعد به نتیجه همیشگیم می رسم که کاش ادامه می دادم و اون فرصت های باقی مانده ام کلی میتونست باعث پیشرفتم بشه،آره همه ایناروتجربه کردم و
بسم الله مهربون :)
دخترخاله م امشب اومده بود خونمون، بعد شام هی اصرار داشت فیلم ترسناک ببینیم. علاقه ی عجیبی داره به این مدل فیلم ها! اولش مخالف بودم، ولی بعدش وسوسه شدم و گفتم باشه!
فیلم کینه رو دیدیم. هر جایی که آهنگش ترسناک میشد یا حس میکردم الان اتفاق وحشتناکی میفته چشمامو میبستم و نمیدیدم ولی هی میپرسیدم چی شد، چی شد، دلم میخواست ببینم و بدونم چی میشه ها ولی خب میترسیدم d;
یه سکانسی بود دختره با روح توی یه اتاق بودن، هی صدا های وحشتناکی میو
راستی مساله به این مهمی رو یادم رفت بگم! به گاه بامداد نسیم‌جانم وی‌بک شد و نرگسش به‌دنیا اومد. حقا که رفیقِ قویِ خودمه! دقیقا حدودای ساعت ۲ بامداد دیشب انقدر به یاد نسیم بودم که نگو. دقیقا در همون ساعت نرگسِ خاله به دنیا اومده :)
شب بعد از کلاس و تیاتر رفتیم خونه دخی عاطفه جان.‌ بعد از دو سه سال اولین بار بود که داشتم می‌رفتم این خونه‌ جدیدشون.
چقدر هم این عسل (دختر دخی عاطفه) من و بچه‌ها رو دوست داره! هی میگه: "دخترخاله صالحه! دخترخاله صالحه!
سر و گوشش زیاد میجنبید. دخترخاله‌ی رجبعلی را میگویم. عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود. عاشق پسرخاله‌‌ی جوان یک لاقبائی که کارگر ساده‌ی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم. بدجوری عاشقش شده بود. آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود.
رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینه‌چاکش هم نبود. دخترخاله‌ی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی
یادمه در دوران طفولیت با پسرخاله و دخترخاله ام بازی میکردیم
از این بازی ها که یه اسم رو انتخاب میکردیم و تعداد حرف هاش رو مشخص میکردیم و بقیه باید حروف رو حدس میزدن تا به اسم برسن
من خیلی راحت بازی رو میبردم چون اسم های ساده رو انتخاب میکردم و دخترخاله و پسرخاله ام ذهنشون میرفت رو اسم های آنچنانی
مثلا من غلام رو انتخاب میکردم و اون ها به پانته آ و سیامک و آزیتا و ... فکر میکردن
گاهی اوقات تو زندگی راه حل های ساده جلوی چشممونه ولی ذهن ما میره سمت
1هیچوقت به اندازه ی الان امنیت خاطر از زندگی مشترک مون نداشتم. این آرامش و اطمینان وصف نشدنی ناشی از گذراندن اون دوران مزخرف و بد و پراسترس بود که خیلی ضربه بهم وارد کرد اما صبرم نتیجه داد و این روزها رو هم دیدم الحمدلله
2برای خاله جونم دعا کنید که بیمارستانه و برای دخترخاله عزیزم که همه ی کارها رو دوششه و دست تنهاست و خسته ی خسته..
 
_ریحانه می گه یه بار رفتم قسمت هایی که از فیلم دونگی سامسونگ کردن ببینم، بیشتر از دویست تا بود!
+یعنی انقدرسامسونگ می کنند؟ من دوست داشتم همشو ببینم...
_شاید قسمت های خیلی عشقولانه هاش بوده!
+شاید هم خیلی بچه گانه بوده که حذفش کردن!
 
*. چشم و دل ماماناتون روشن! از جمله خودم :\\\
صبح 13 به در خونه خاله بودیم که من جیم زدم و رفتم مزون پیش دخترخاله ام. منو دخترخاله ام خیلی باهم راحتیم با اینکه 33 سالشه ولی خیلی باهاش راحتم و درجریان مشکلاتم با خانواده ام هست. اون روز هم صحبت از این شد که برام پیراهن بدوزه ولی چون پول پارچه اش رو اون عجوزه داده بود من نمیخواستم بدوزمش و از اینجا بود که صحبت به رابطه خواهرم و بابام رسید که چقدر بهم وابسته هستن و بابا ریز به ریز کارای اون عجوزه رو میدونه و از طرفی اون عجوزه هم لذت میبره از این ر
دختره پست گذاشته :
اسممون و گذاشتن :ملیکاخاله و دخترخاله ها بهم می گن : mel melدایی تا بهم میرسه میگه: مَلَکا ذکر تو گویم که تو پاکیو خدایی…پسردایی کوچیکه ام بلد نبود بگه ملیگا میگفت: پیتیلابهنوش میگه: پیتیکاعطیه میگه:ملیاستاد زبانمون آقای چمنی می گفت :میــلــیــکابعضی از فامیل های بابام میگن: مَـــلیکابعضی از دوستان عنایت دارن میگن : مِـــلیکدخترخاله کوشولوم میگفت: میخاحالا شده: میکابعد عمه ام امشب اس داده: چطوری پولیکا؟؟؟؟؟!!!! ­!!اینجور اسم
این روزا بیشتر از هر چیزی و هر کسی از خودم میترسم...چقدر میتونم پست و بد باشم
پی نوشت:شنیدین بعضی ادما گوشیشون که زنگ پیام میاد ذوق مرگ میشن سریع شیرجه میزنن رو گوشی؟اون منم...حالا ببین یکی بهم زنگ میزنه چقدر ذوق مرگ میشم...ولی مرگم اینه که به یکی زنگ بزنم ...همه اش هم ریشه تو بچگیم داره...بچه بودم یبار زنگ زدم خونه خالم اینا بعد صداهای دخترخاله هامو تشخیص ندادم فکر کردم اشتباه گرفتم و اونا بهم کلی خندیدن...دیگه از اون به بعد نسبت به تلفن زدن فوبیا د
دیشب راضیه گفت فصل چهارم سریال This is us آمده است و کلی خوشحالم کرد. من خیلی فیلم و سریال خارجی ندیده ام، ولی از بین آنها که دیده ام، This is us یکی از بهترین ها بوده است. یک سریال قوی خانوادگی با شخصیت های دوست داشتنی. دخترخاله جان معرفی اش کرده بود و وقتی در سایت دکتر شیری هم تعریفش را خواندم مشتاق تر شدم به دیدنش. یک انتخاب خوب است برای پرمشغله ترین روزهای زندگی که می توان به راحتی به دیدن یک قسمتش اکتفا کرد و با آرامش ادامه اش داد:)
دانلودش همین ال
دختر خاله دومیه سیزده ساله شده. خاله دومیه خیلی نگرانشه و مدام به ما دخترخاله بزرگا می‌سپاره هواش رو داشته باشیم. چون سیزده سالگی سن حساسیه. چند وقت پیش هم با خانواده دوستش فرستادش بره ارمنستان حال و هواش عوض بشه بچه. من یادم افتاد ده سال پیش با ذوق رفتم خونه مامبزرگم و با شادی به همه اعلام کردم که امروز سیزده ساله شدم!  خاله بزرگم نگام کرد و گفت: نچ نچ نچ چه سال نحسی رو پیش رو داری! هیچی دیگه. خودتون فکرش رو کنید با چه بدبختی‌ای اون سال نحس رو ر
عصر بالاخره همت کردم و کتاب‌های آیلتس رو که هزار سال پیش خریده‌بودم، از کمد بیرون آوردم و شروع کردم به نوشتن یه برنامه برای خوندنشون. چندین و چند کتاب وحشتناک قطور vocabulary, grammer, reading, writing, listening! باور کنید کنکور خیلی آسون‌تره! :| حقیقتا ترسیدم! :| در همین حین گفتم یه نگاهی هم به کتاب‌ها بندازم، چند صفحه از کتاب vocabulary رو ورق زدم و فهمیدم خیلی هم اوضاعم بد نیست! :) بعدش خودم رو دلداری دادم که come on!! تو تا advanced3 توی کانون کلاس رفتی! تو رتبه‌ی n کنکور زبا
رشته‌ی دخترخاله‌م توی دبیرستان علوم انسانی بود و دانشگاه هم تبعاً. هروقت هم می‌خواد مقاله بنویسه، زنگ می‌زنه به من برای انتخاب موضوع‌ش ُ فولان. واسه فارغ‌التحصیلی باید دوتا مقاله بنویسه. چندماه پیش زنگ زد در مورد موضوع، یه سه‌ساعتی با هم حرف زدیم. من در مورد چیزهایی که ذهن خودم ُ درگیر کرده‌بود به‌ش گفتم. و در نهایت در مورد یه سری ویدیو حرف زده‌م که توی توییتر دیده‌بودم مربوط بود به برنامه‌ی اگه اشتباه نکنم «زاویه» از شبکه‌ی چهار. د
من اکثر اوقات یه حالت یکنواخت دارم تو رفتارم یعنی نه خشمگینم نه خیلی خوشحال و شاد.بعضی ها مثل دخترخاله م رو که می بینم مثلا بعضی روزها شاد هستن بعضی روزها خیلی انگار سرحال نیستن اینجوری آدم می دونه فلانی الان خوشحاله یا ناراحت ولی من اینجوری نیستم یعنی می شه گفت همیشه یه جور هستم.یه بار یکی از دوستام گغت نمی دونم تو الان خوشحالی یا ناراحت.
شما کدوم رو ترجیح می دین؟یکی که اکثر اوقات یه جوره یا یکی که نمی تونه مثلا یه روز باهاش صحبت کنی ولی یه رو
۱. یکی از کارهایی که در سال ۹۷ زیاد انجام دادم دانلود فیلم است و امسال تصمیم دارم بیشتر فیلم ببینم. این کار را از ۲۹ اسفند شروع کردم و تصمیم دارم تا ۱۳ فروردین حداقل ۱۳ فیلم دیده باشم. فعلا شده است هفت تا. بعد از عید یک پست در مورد فیلمهایی که دیده ام می گذارم؛ هر چند هیچ کدام از فیلمها جدید نیست!

۲. من آن قدر آدم مهمی هستم که رییس جمهور یک مملکت، هر سال همان روز اول عید برایم پیام تبریک می فرستد! شما چطور؟!
۳. یکی از همکارهای قدیمی ام در تلگرام برا
هنوز تو عمرم اینجوری قرآن سر نگرفته بودم!
که وسط بک «یا الله» گفتن ها، نقش شورای حل اختلاف بین علی و دخترخاله اش زینب رو ایفا کنم که کی بطری آب صورتی دستش باشه، کی بطری سبز!
و وسط «بمحمد بن علی» گفتن هام، ماشین قدرتی رو از کیفم دربیارم، و بدم به علی، تا بلکه قائله رو بخوابونم ! بعد که ببینم اوضاع بدتر شد، کرم کوکی رو بدم به علی و ماشین قدرتی رو بدم به زینب!
و وسط «بعلی بن محمد» گفتن ها، علی بزنه زیر گریه، و من سریع و نجویده خدا رو به حق بقیه معصومی
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.
پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، با او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، حرف می زنم. می‌گویم که من حتی اگر کنار دخترخاله‌
   داییه از بعد از تصادف از ضعف اعصاب شدید رنج میبره. به طوری که اشتهای خاصی به گرفتن پاچه ی بچه ها پیدا کرده (البته فقط و فقط شفاهی). این قضیه به قدری جدی شده بزرگترا نشستن باهاش حرف زدن و گفتن که فقط از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد میتونه به بچه ها گیر بده و داییه هم قبول کرده. عصری توی محوطه ی جافرگوسنی نشستیم که پسرِ دخترخاله شروع میکنه شن و ماسه ها رو مثل نقل و نبات ریختن توی هوا. مامانش داره تهدیدش میکنه که جلوش رو بگیره ولی داییه نتونست جلوی خودش
آرین کم سن و سال‌ترین معشوقه‌ی من تا به الان بوده. بهراد، دوست و همکلاسی آرین، هم همینطور. بله، من با دو دوست وارد رابطه شدم آن هم به فاصله‌ی یک ماه بعد از جدایی یکی از دیگری. هر دو از این قضیه خبردار بودند و مشکلی با آن نداشتند. الان که 27 سال دارم چنین کاری را تکرار نمی‌کنم. باتجربه‌تر شده‌ام. آن موقع 22 ساله بودم و آرین 19 ساله. توی انجمن کتابخوانی که علیرضا راه انداخته بود با هم آشنا شدیم. موهای تاب‌دارش تا به شانه‌هایش می‌رسید. وقتی که نش
چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.
پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، به او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، می‌گویم. می‌گویم که مطمئنم هیچ وقت در عمرش اینق
زرافه یه بیماری پوستی گرفته و الان با این وضعیت صلاح نمیدونم بره دکتر. داشتم فکر می‌کردم اگر بیماریش پیشرفت کنه و خوب نشه؟ بعدش به این فکر کردم که برای خود من هم ممکن بود همین اتفاق بیافته. و اینکه بیماری پوستیه، چیز خاصی نیست واقعا. کلی از آدما دارن... دخترخاله‌م داره، یکی از استادها هم داره حتی! 
برای خودش هم مهم نیست واقعا. من گفتم برای من مهمه که یکم جدی بگیره. البته مهمه واقعا، ولی از خود زرافه مهم‌تر نیست. بعدش فکر کردم که خدا سلامتی بده..
عروسی دختر خاله ام بود و رفته بودیم خونه خاله ام
عموی دخترخاله ام اومد تو و گفت جلوی این جماعت چادری نمیشه رقصید نه؟
اینو که گفت خیلی بهم برخورد
از رقصشون میشد گذشت ولی از توهینشون به چادر مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها نه
به برادرم گفتم سوئیچ ماشین رو بده میخوام برم تو ماشین
برادرم بهم گفت زشته ها
گفتم من نمیتونم
گفت منم سختمه ولی چاره ای نیست ولی من کار خودم رو کردم و رفتم
ه
یک تست بسیار معتبر از پورفسور حبیبی : چه کسی همیشه درقلب شماجای دارد؟
 این شوخی نیست . جواب تست رانگاه نکنید
 1-عددی دلخواه بین(1-8)انتخاب کنید
 2-آنرابا10جمع کنید
 3-دوباره با5 جمع کرده 
 4-بازحاصل بدست آمده رابعلاوه8 کنید
 5-این بارعدددلخواهی راکه ابتداانتخاب کرده بودیدراازحاصل کم کنید
 حالاباتوجه به لیست زیرشخصی که همیشه درقلبتان جای داردرابیابید. 
 1-خدا
 2-پدر
 3-مادر
 4-خواهر
 5-برادر
 6-عمو
 7-دایی
 8-عمه
 9-خاله
 10-همسر
 11-دخترعمو
 12-پسرعمو
داداش کوچیکه و پسرعموم چند وقته شروع کردن با هم کار کردن.قارچ پرورش میدن.الان دو روزه شروع کردن به جمع کردن محصول شون.خیلی براشون خوشحالم.به خصوص برای داداشم که هنوز نوجوون حساب میشه.خوشحالم چون خودم وقتی نوجوون بودم دلم میخواست کار کنم اما چیزی بلد نبودم.مامان و بابام هم فکر می کردن تا دانشگاه نری مهارت کسب نمیکنی.الان نسبت به اون موقع فکرشون خیلی فرق کرده.من که دانشگاه میرفتم هرکاری میخواستم بکنم بابام می گفت فعلا فقط درست رو بخون.متنفر ش
هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخاله اش. 
 عروسیش خانه ی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره ! 
 همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید. می گفتند: پسر فلانی خراب کاره. 
عروسیش را دیده بودند. گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون هانیست. 
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 6
میدونین....ماها اکثرا آدم هایی هستیم که از قبل غصه ی اتفاق های نیفتاده رو میخوریم....خیلی وقتا در اوج ناراحتی ها و عصبانیت هام به خودم میگم: بذار هر چیزی سر وقت خودش اتفاق بیفته و بعد غصه شو بخور....پیشاپیش غمگین نباش...چون خیلی از اتفاقاتی که نگرانشیم اتفاق نمی افتن...
حالا این شده حکایت دخترخاله....هرچی این جملات رو براش تکرار میکنم بازم پیشاپیش غصه میخوره و من دیگه واقعا راهی برای شاد کردنش بلد نیستم...
اومدن به اتاقشون چندین دفعه تکرار شد....شوهرخ
تو این مدت از بس خوابیدم و همه جور خوابی دیدم دیگه خلاقیت مغزم واسه خواب دیدن تموم شده.یعنی دیگه خیلی خوابای چرتی شدن.
خواب دیدم یه دختری منو یه جا دید گفت منو میشناسی گفتم نه گفت من دخترخاله ی محمدرضا پاشایی هستم گفتم اصن همچین ادمیو نمیشناسم.عکسشو بهم نشون داد بعد دیدم منقار داره گفتم عه وااا مگه محمدرضا ادم نیس پس چرا منقار داره؟گفت بابا بامزه اس که! انقدر خندیدم که از خواب بیدار شدم.
البته دوباره خوابیدم سکانس پایانی رو ببینم طبق معمول ت
امروز خیلی سرم شلوغ بود ..از اول صبح که درگیر اسباب کشی و جمع و جور خونه مامان بزرگیم ...که تو خونش پر از خاک اره و براده اهن و گچ و...بود ‌‌‌...
رفتم اونجا کمک ...البته بیشتر تو کارایی مث وصل کردن تلویزیون و آنتن و اینجور چیزا .‌‌...از ظرف و ظروف چیدن متنفرم...مبلا رو چیدیم و جارو کردیم و اومدیم ...
من و خاله ها ...مامان نبود چون دایی رو دعوت کرده بود شام خونمون...
منم ساعت ۴ کلاس داشتم تا چشم وا کردم دیدم ساعت ۴ و نیمه و من با پاچه های بالا زده دارم آشپزخ
مامانم اونروز زنگ زده بود گفت دخترخاله‌ت فک کنم حوصله‌ش سررفته تهران؛ زنگ بزن بهش باهم برین بیرون. منم دیگه بهش پیام دادم گفتم بریم سینما؟ گفت بریم. رفتیم سینما مگامال سرخپوست دیدیم. منم ظرف بردم برا موقعی که پفیلا میخریم یه بار مصرف نده بهمون. سینماش خیلی خوب بود فقط چون دیر رسیدیم چند دقیقه رفتیم همون جلو نشستیم و گردنمون یکم درد گرفت. یکمم سرد بود. ولی کیفیت صدا و تصویرش خیلی خوب بود. 
 
من کلاً دید خوبی نسبت به فیلمای ایرانی ندارم. بخاطر
-دخترخاله موردعلاقه ام و شوهرش دیشب اینجا بودند تا امروز صبح. خودش نمیداند که دخترخاله موردعلاقه من است.
 
-از صبح که بیدار شدم ذهنم درگیر مودم بود. روشنش که کردم اسمش عوض شده بود و هیچی بهش وصل نمیشد. زنگ زدم شاتل و خانومی که جواب داد به شدت بداخلاق و بی حوصله بود. گفت ریست شده و کابل LAN باید وصل کنی و فلان و بهمان. قبلش چند تا کار بهم گفت که انجام بدم؛ دقیقا کارهایی که خودم قبل از زنگ زدن به شاتل انجام داده بودم و نتیجه نگرفته بودم... بعد میومدم به
برای دخترخاله ی کوچکم خواستگار اومده! یکی از بچه های دانشگاهش...
البته از وقتی دانشجو شده چندتایی خواستگار داشته که خاله به بهانه کم سن بودنش رد کرده و در نطفه خفه شدن!
وسط تموم این بهبوهه ها و اتفاقات...من کتاب میخونم....کتاب میخونم و در کنارش راهنماییش میکنم....کتاب میخونم و در کنارش میرم مطلب راجع به ازدواج و آگاهی و صحبت و ... سرچ میکنم و براش میفرستم....کتاب میخونم و توی ذهنم جسم کوچکش رو از نظر میگذرونم و میگم: برای ازدواج خیلی کوچیکه....کتاب میخ
 داستان فیلم : موضوع این فیلم درباره حوادث بعد از انتخابات ۱۳۸۸ است و در خانه یک پیرزن که با دخترخاله اش (سیما) زندگی می‌کند، می‌گذرد…
بازیگران : شیرین یزدان بخش، حبیب رضایی، هدیه تهرانی، نگار جواهریان، اکبر عبدی، صابر ابر و شهاب حسینی


برای دانلود فیلم سینمایی آشغال های دوست داشتنی کلیک کنید
 
دخترخاله کوچیکه گفت مردی بخواد فلان حرف در مورد آشپزی هم بگه می زنم تو دهنش گفتم اونکه درسته :)) ولی من واقعن آشپزی برام مهمه بخوام زن بگیرم این مورد رو لحاظ می کنم :))
گفت تو باید شوهر کنی نه که زن بگیری :/ گفتم اونم می کنم عیب نداره :/
بیست دیقه به ۹ رفتیم سر کوکی ها ۱۲:۱۵ تموم شد :/ خود حدیث مفصل بخوان چه باسنی از ما به فنا رفت! الانم حس اینو دارم که بو کره می دم :((( خدایا زودتر یوخده انرژی بگیرم بچپم تو حموم تازه کوتاهی مو هم دارم پشت گردنم باید بزن
از اونجا که دوراهیه و بعضی اتفاقات تو روز باعث میشه من تمایلم به یه سمت منحرف بشه به همین خاطر هیچ پیش فرض دقیقی از آینده ندارم برای همین راحتم. ۲۰ سال بعد نمیگم که عه من نرسیدم به چیزی که میخواستم چون اصلا چیزی نمی خواستم و پیش فرضی نداشتم. ولی خب من هرکاری کنم بلاخره به درس و کنکور مربوط میشه. به خاطر همین حرفهایی که دخترخاله زد منو مجبور میکنه که امسال کنکور بدم ولی صرفا آزمایشی و ممکنه بد و خوب بشه. من الان وضعیتم مثل سریال سربازه مثل یحیی ک
1.دخترخاله ام میخواست واسه بچه هاش بازی فکری بخره.گرون هم بودن.ده دوازده تا بزرگسال جمع شده بودیم دور غرفه ی بازی و داشتیم با اسباب بازی ها بازی می کردیم و دستورالعمل هاشون رو میخوندیم تا بالاخره یه بازی رو انتخاب کرد.فکر کنم فروشنده بعد از رفتن مون نفس راحت کشید.2.قبلش رفته بودیم سینما و یه فیلم دیده بودیم که واسه بچه های 4 ساله مناسب بود.چرا روی پوستر فیلم ها برچسب رده ی سنی نمیزنن خب؟3.مسافرت بودم و کلا یادم رفته بود کاپشنم رو با خودم بردارم و
توی مزون که بودیم دخترخاله گفت لیلا این برای تو یه نعمته که بابات انقدر بهت گیر نمیده و باهات حرف نمیزنه و درجریان کارات نیست پس سعی نکن تغییرش بدی و بری توی دهن شیر از استقلال روحیت لذت ببر و برای آینده ای که میخوای بجنگ و نذار پای بابات توی زندگیت باز بشه. تو واقعا خوشبختی و قدر خوشبختیت رو بدون ( اینجا بود که فهمیدم چرا خواهرم همیشه میگفت لیلا تو خیلی خوشبختی من بهت حسودی میکنم) 
این بود خلاصه اونچه که بین منو دخترخاله رد و بدل شد و نتیجه ای
خیلی وقتا یه فاکتورهایی وجود دارن که در عین بی ربط  یا کم ربط بودن، میتونن رو نحوه نگاه ما به مسائل تاثیر جدی بذارن. چیزی که برای من جالبه اینه که خیلی وقتا متوجه شون نیستیم. یعنی فکر میکنیم نظری که داریم چیزیه که واقعا با منطقمون بهش رسیدیم، ولی با یه کم دقت میشه متوجه تاثیر اون فاکتورها که ربط منطقی به قضیه ندارن شد. من واسه اینکه تا یه حدی حواسم رو جمعِ این عوامل کنم و تاثیرشون رو کنترل کنم برای خودم یه سری سوالات دارم تحت عنوان "اگه اونجوری
سلام با یک دختر آشنا شدم و با خانواده رفتیم برایه ادامه کارها دختر 5 سال از من کوچک تر است من 23 سالمه و قد 140 سانتی متر هست که نزدیک 40 سانتیمتر من بلند ترم و شکل صورتی اش مادرم پسند نکرده ریز و کوچک است حالا مادرم مخالفت می کند می گوید خودت پشیمان می شوی در آینده من هم بخاطر اخلاق خیلی خوب و مهربانی زیاده که دختر دارد خیلی برام مهمه حالا دو دل ماندم یکی دخترخاله هام دید ما رو باهم گفت که من خیلی سر تر هستم ازش خانواده اش اصلا سخت گیر نیستن و با همه
صندلیِ چوبی روبرعکس،روبروی  صندلی ای که دختره روی اون نشسته بود گزاشت ،روی اون نشست وباپوزخندبه قیافه ی نترس دختر زل زد،هیچ اثر ترسی توی چهره ی یخی دخترنمایان نبود و این مهری بودبرای تائیدحرفه کاوه،که این دختر، دخترخاله ی شهابی بود!کاوه یکم خودشوبه جلو متمایل کرد ودستاشو زیر ‌چونه ش خوابوند وگفت:_خب،خانومه ستایش ملکی؛دخترخاله ی سرهنگ شهابی!البته اینجا ملقبی به کوکب بارانی،خب اوضاع و احوال بروفق مراده انشالله؟اینجابهتون خوش میگذره؟.. ط
تو این بیمارستان اغلب من رو نمیشناسن بچه هاش... 
اغلبم پسرن ...
هیچی ...
 روز اول نشسته بودم تو کافه ی بیمارستان ، داشتم قهوه میخوردم ، همکارام تو این گروه که آقان ، اومدن نشستن سر میز من راجع به کشیکا و شروع کردیم حرف زدن ... 
من گفتم اره از این تاریخ تا اون تاریخ من نمیتونم کشیک وای سم ، شاید تو شهر دانشجویی نباشم اصلا ...
این به اون نگاه 
اون به این نگاه 
یکیشون گفت امر خیره ایشالا ! 
منم فکر نمیکردم منظورش چی باشه گفتم خیره ... 
هیچی گذشت ... 
تا جمعه
خاطره راز خط کش ژله ای
خاطره راز خط کش ژله ای
 
خاطره راز خط کش ژله ایاز جمله ی”دختر خوبی باش” خسته شدم!!!خیلی وقت ها بقیه فکر می کنند که ما دخترای پرانرژی که البته کمی هم شیطنت داریم، دوست نداریم دختر خوبی باشیم!اما حواسشون نیست که خوب بودن برامون تعریف نشده!همیشه دوست داشتم کسی رو داشته باشم که راه و چاه رو یادم بده و مثل یک دوست همراه و همرازم باشه.………………………………بابام میگه مثل دخترخاله ات باشه !!!مامانم میگه از دختر همسایه یاد بگیر !!!!ام
راستش این شب‌ها که دیر می‌خوابم، نصفه‌شب‌ها را همش با خاطرات گذشته سپری می‌کنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبل‌ترها می‌اندازد.
مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!
آن‌ شب نرگس خانه‌مان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس به‌خاطر خانواده‌اش مدام رعایت می‌کرد و دوست‌نداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه‌ چندان محترم سنجش بی‌رحمانه ن
امروز دخترعمو عروس میشه..... الانا دیگه باید از آرایشگاه اومده باشه و در حال عکاسیش باشه....فردا بلیط دارن برای ماه عسلشون و بعدش هم شروع زندگی مشترکشون....
ان شا الله خوشبخت باشن کنار همدیگه.....
کاش شده بود و جشن کوچیکشونو گرفته بودن.... باید یه متن تبریک خوشگل براش بفرستم....بعد زنگ بزنم زن عمو برای عرض تبریک....
.......................................................................................................
دو شب پیش شب خیلی خیلی سختی بود برامون.... خاله کوچیکه ساعت 12 شب زنگ زد و بهم گفت اگ
دیروز دو رو از من و دیدید
خیلی شاد و خوشحال
و خیلی ناامید و پشیمان
من کلا دختر زود رنج و حساسی بودم! و بسیار ریز بین!
این از بدترین خصوصیات اخلاقی ام است که به ان اعتراف میکنم تا به خودم کمک کرده باشم!
با همه اینطور نیستم!
مثلا اگر دخترخاله حرفی بزند نه ناراحت میشوم و نه اهمیتی دارد!!!
چرا دارم کتابی مینویسم! اه
ولی اگه خانوادم چیزی بگه و یا کاری انجام بده اذیت میشم
کی و اذیت میکنم؟! خودم و!!!
چون توقع چنین رفتاری ندارم ازشون!!!
مثلا وقتی با محمد حرف
سلام...
امروز به اتفاق جمعی از دوستان رفتیم پارک رازی...:)
اول رفتیم قایق سواری...:)
قایق ما دونفره بود...من و دخترخاله جان:)
مامان جان هم با چند نفر دیگه رفته بودن^...^
من فرمون میدادم و زلال عکس میگرفت و دوتامون پارو میزدیم...
خییییلیییی گرم بوووود....
بعد از قایق سواری رفتیم قسمت نگارگری...
نقاشی های قشنگی داشت...:)
بعد رفتیم قسمت معرق کاری و از اینجور هنر ها...
یکی از اون غرفه ها(البته مغازه میشه گفت) تکه های فرش دستباف رو می برید و با ابتکار و سلیقه چیزای
بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود... 
منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 
خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.
بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.
خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.
دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی می
از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!)
اینروزا کلاس شنا میرم و دارم با ترس هام مبارزه میکنم....ترس از آب... دو جلسه کلاس رفتم توی هفته ی گذشته و پنج شنبه هم خاله جان گفت دسته جمعی بریم سونا و استخر و .... به دعوت اون.... من و مامان و خاله دومی و خاله سومی و دو تا دخترخاله ها بودیم....خاله کوچیکه و دخترش هم اومده بودن ولی همراهمون نیومدن استخر گفتن کار دارن....صبحش با خاله کوچیکه یه یک ساعتی رفتم خرید... دیگه دیر شده بود گذاشتمشون یه پاساژ و اومدم خونه بدو بدو آماده شدم برای استخر رفتن.... 6 نفره
فکر نکنم به هشت تا برسه ولی خب سعی خودمو میکنم بنویسم...خیلی ممنون از دعوت ^_^۱. از اونجایی که ما وسیله نقلیه نداریم و تاحالا پشت فرمون ننشسته بودم، این تابستون که همدان بودیم دایی ام (ارتشیه و خونشونم تو پایگاه نظامی) برای اولین بار تو عمرم گفت که میخواد بهم رانندگی یاد بده؛ منو برد باند فرود اضطراری، نشستم پشت فرمون (♥پیکان♥) و تو ۵ دقیقه -_- بهم رانندگی رو یاد داد. اولین بار تو عمرم داشتم با سرعت  ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت میرفتم و خودم خبر نداشتم وق
بیچاره من​​​​​​
از وقتی عروس این خانواده شدم مادرشوهر درد داشت و من اصرار داشتم بیاد بریم چکاب بشه و مقاومت میکرد!!!!
و معتقد بودم کبدشون مشکل داره که کف پاشون داغ میکنه و لبهاشون دون دون کبود میشه و احساس سوزش دارن!
و بسیار مقاومن دربرابر دکتر رفتن و یک پارچه متبرک و به خودشون میبندن و ده تا مسکن قوی میخورن و میگن سید مارو کمک میکنه.... 
این هفته خبر فوت سه تا مادر و شنیدم و نگران شدم حریف پدرشوهر که نشدم ایشونم مطمئنم پروستاتشون مشکل داره س
پربازده ترین عیدی که داشتم مربوط میشه به زمانی که سوم راهنمایی بودم. با پاس شدن pre3 رسما وارد تعطیلات شدم. یک روزه تمام خریدهام رو انجام دادم و وقتی خیالم از بابت لباس هام راحت شد، یه برنامه برای خودم نوشتم. اون زمان از معدل ترم اولم راضی نبودم و میدونستم که یه سری از دروس ترم دوم بین مدارس سمپاد هماهنگ برگزار میشه که قطعا سخت تره! از تاریخ و دفاعی گرفته تا فیزیک و شیمی همه رو توی برنامه ام گذاشتم. وقت برای حل تست هم درنظر گرفتم چون المپیاد مرحله
چیزی که از آخر هفته میخوام یه آخر هفته‌ی شلوغ و معاشرت با آدم‌هاییه که دوستشون دارم. همون چیزی که این آخر هفته داشتم.
 
پنج‌شنبه یه دورهمی خانوادگی تو خونمون داشتیم که ساعت‌ها با بچه‌ی محبوبم تو دنیا وقت گذروندم و باهم بازی کردیم و شعر خوندیم و نقاشی کشیدیم و برای همدیگه لاک زدیم. وقت گذروندن با نیکا کوچولو همیشه روحم رو صیقل میده.
دخترخاله‌ها و دختردایی‌های محبوبم رو دیدم. از همه قشنگ‌تر خواهرم مجردی اومده بود شمال و برعکس وقتایی که با
امشب خالم و دخترخاله هام که ازدواج کردن مهمونمون بودن و سه تا بچه داشتن.به معنای واقعی کلام دیوونه شدم از دستشون!یعنی با اینکه من معمولا خیلی با بچه ها خوب ارتباط میگیرم و باهاشون جور میشم اما امروز فقط دعا میکردم برن دیگه!و مشکل اصلی از تربیتشونه!فوق العاده شیطون و شلوغ و کثیففف!مثلا یه خوراکی رو یه مقدار کم ازش میخوردن بعد بقیشو میریختن روی مبل و فرش و ماماناشونم عین خیالشون نبود!کلا بچه ها عشق عجیبی به اتاق من دارن و سریع میپرن توی اتاق من
به نفس های گرم لیوان چای دردستم  چشم میدوزم پرنده خیالم پرمی کشد به سالها پیش دران خانه قدیمی که اکنون جز حیاطی که مملو از برگ های خشک زرد ونارنجی شده ودیوارهایی که انگار از حمل کردن خاطرات ان روزها کمرشان خم شده  چیزی باقی نمانده...
دیگرصدای خنده های ان پسر دخترهای کم سن وسال به گوش نمیرسد
دیگر کسی با شور وشعف در ان خانه را بازنمی کند وباصدایی بلندنویدامدنش رابدهد ...
دیگر بوهای غذای خاله فضای خانه پراز عشق به زندگی نمی کند...
دیگر خبری از شب ن
سلام و شب همگی بخیر
الان که دارم شروع میکنم به نوشتن ساعت۱۱:۱۷دقیقه است
امروز با یگانه رفتیم نان کافه،موزیکاش خیلی بد و سردرد آور بود ولی غذاش عالی
یه دسر هم خوردیم به اسم آفوگاتو نوتلا،چیز جالبی بود
نیم ساعت آخر دخترخاله ی یگانه،پرنیان هم اومد پیش ما و با ما دسر خورد
بعد اومدم خونه رفتم کلاس زومبا ولی چون نمی تونستم خودمو به سرعت با بقیه هماهنگ کنم،خیلی بهم نچسبید ولی فکر کنم که با گذر زمان خوشم بیاد
بعدش رفتیم با بابا و سینا فیلم قصر شیرین
سه سال پیش این سندل (یا کفش؟) را به قیمت 37 هزار تومان خریدم. گل‌هایش را خودم برای ست شدن با لباسم دوختم. آنقدر راحت است که از همان روز خرید در تمام جشن‌های تولد و عقد و عروسی همراه پاهایم بوده. وقتی که دی‌جی می‌گوید «بپرید بالااااا» از بین خانم‌ها معمولا فقط من هستم که به راحتی و بدون اینکه احساس کنم میخی زیر پاهایم فرو می‌رود بالا و پایین می‌پرم. مرگ بر کفش پاشنه‌دار. مرگ بر نظام سرمایه‌داری.
از آنجایی که من طرفدار زیبایی و عکاسی هستم انتظ
دیشب رفتیم تئاتر. تئاتر کودک، "قهرمانان جنگل".
وارد خانه جوانان که شدیم پسرخاله گفت که قبلا اونجا رفته. زینب هم همین‌طور. گفتم من نه. اما وقتی رسیدیم جلوی ساختمون یادم اومد که دو بار رفتم اونجا با کارلا، رفتیم تئاتر دیدیم. پِپه بود و... همین الان یادم اومد، آرزوی عجیب نیکلا اگه اشتباه نکنم. قشنگ بودن، یادش به خیر.
حالا چرا رفتیم؟ چون ساره مهمونمون کرده بود.
ساره کیه؟
ساره دخترخاله مامانه. چهار سال از من بزرگتره. هم‌سن من بود که با دوست‌پسرش ازد
پریشب، حجله بودند. منتظر بودم زود صبح بشود، برای عروس حلوا ببریم. به جای حلوا، معمولا می‌گوییم «دوا گرم». با آرد و شیره انگور و ادویه جات خاص دیگر درست می‌شود. اسم ادویه‌ها را نمی‌دانم. مامان هم بلد نبود دوا گرم درست کند. زنگ زد به زن همسایه، ازش بپرسد. خانه نبودند. عروسمان زنگ زد به مادربزرگش و پرسید. «مامان! پس چطوری می‌خوای منو شوهر بدی؟» بالاخره یاد گرفت. با دخترخاله و چند زن دیگر رفتیم دیدن عروس. بهش تبریک گفتیم. من که دلم می‌خواست حالا
پریشب، حجله بودند. منتظر بودم زود صبح بشود، برای عروس حلوا ببریم. به جای حلوا، معمولا می‌گوییم «دوا گرم». با آرد و شیره انگور و ادویه جات خاص دیگر درست می‌شود. اسم ادویه‌ها را نمی‌دانم. مامان هم بلد نبود دوا گرم درست کند. زنگ زد به زن همسایه، ازش بپرسد. خانه نبودند. عروسمان زنگ زد به مادربزرگش و پرسید. «مامان! پس چطوری می‌خوای منو شوهر بدی؟» بالاخره یاد گرفت. با دخترخاله و چند زن دیگر رفتیم دیدن عروس. بهش تبریک گفتیم. من که دلم می‌خواست حالا
امروز بعد از مدتها رفتم و دوستم رو دیدم. آخرین باری که یه دل سیر دخترش رو دیدم 20 روزش بود و الان در 10 ماهگی به سر می برد.(می دونم با خودتون می گید چقدر بی معرفتی، ولی واقعا فرصت نمی کردم سر بزنم. تازه یکی از محال ترین کارهای امسالم که دیدن این دوستم بود امروز انجام شد :D )برای خودش خانم خوشگلی شده بود و من کلی از دیدن و بازی کردن باهاش ذوق کردم. تازه چند روزی هست که از بیمارستان مرخص شده و حالش رو به بهبودی رفته. هنوز کمی سرماخوردگی داره، ولی خداروش
1
فقط میخوام بگم انقدر رسوای عالم شدم که اومدم سفره پاک کنم
پسرخالم به زور اصرار که بده من پاک کنم و منم انکار که نه زشته
خلاصه بعد کلی کش مکش گفت میخوای سفره پاک کنی که نبرنت ظرف بشوری؟
من
+آره لعنتی ول کن:|
2
بیشتر از هرکسی جلوی یکی از پسر دایی هام ضایع شدم و سوتی دادم!فک کنم دیگه باهاش ندار شدمازین بیشتر ضایع تر نداریم اصلا
سر سفره ناهار مامان ته دیگ سیب زمینی کشید،من کنارش بودم اون طرف بابام و کمی اون طرف تر پسر دایی،
بعد در حالی که چشام به سی
سرده...بینهایت از نظر من هوا سرده جوری که نوک بینیم یخ زده و قرمزه الان توی اتاقم!
یه هفته خونه نبودیم شوفاژها خاموش بودن و حالا یه خونه ی سرد تحویل گرفتیم که همه مون بید بید میلرزیم و درجه شوفاژ رو 40 گذاشتیم و گرم هم نمیشه که نمیشه!
بهمن ماه اومد....ماهی که من عاشقشم!
برا مستر اچ پیام دادم و یه عکس نوشته فرستادم که :
  
ایشالله خبر دارید:
25 بهمن ولنتاین
26 بهمن: روز زن و مادر
29 بهمن: سپیندارمزگان
الهی بمیرم برا کارت بانکتون!
  
تازه بعدش هم اضافه کرد
هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان ا
خب تاریخ کنکور که عوض نشد. میگن یا سهمیه یا تسهیلات میدن که امیدوارم سهمیه ندن! سهمیه بدن به کل منطقه میدن و عین بی انصافیه چون مثلا اینجا فقط و فقط خونه های حریم رود آسیب دیدن. دوست من الف دور اول که سیل اومد تا ٤-٥ روز اصلا متوجه نشده بود که چنین اتفاقی افتاده… آیا انصافه امثال الف ها سهمیه بگیرن؟ فکر کردین همینجا که یکی از شهرهای استان های سیل زده است داوطلب کمی داره؟ به همه سهمیه بدن که عملا فرقی با نبود سهمیه نداره که… درست مثل انتخاب وابس
مشاورهٔ تربیتی پاسخ استاد علی‌اکبر مظاهری به پرسش یک مادر جوان


پرسش:خانمی هستم ۲۵ ساله که به‌زودی دو سال قمری فرزندم به پایان می‌رسد. یکی از دوستانم تعریف می‌کردند که وقتی فرزندشان را از شیر می‌گرفتند، کودکشان چهار شبانه‌روز گریه می‌کرد و سرش را به زمین می‌کوبید.اکنون این سؤال را از محضرتان دارم که با چه روشی دخترم را از شیر بگیرم تا فرزندم راحت‌تر با این مسئله کنار بیاید و روحیه‌اش آسیب نبیند؟پاسخ استاد:مقدمه:شیردهی کامل و به قول ق
دلم میخواد تو این شرایط سازمان سنجش روبگیرم فقط بزنم ازاون حرکتا هس که طرف یه چرخ میزنه با پشت پاش میزنه توصورت طرف بعد طرفم پخش زمین میشه ازاونا که اسمشم نمی دونم ......نه واقعا احساس میکنم سازمان سنجش داره لذت میبره این جوری باروح وروان جوونای مردم بازی میکنه .....من سه شب درست حسابی نخوابیدمممممم(اکنون زارزدن من را تجسم کنید)حالا شما فک کنید تواین اوضاع احوال نابسامان بنده یک عدد دخترخاله  مریض وروانی  دارم زنگ زده بود گوشیم دیده بوده جواب ن
عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.
کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.
مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.
آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.
دی می‌خواستیم ب
نه گذاشتند اتاقمو رنگ کنم.
نه برام میزخریدن
تابستون تموم شد
خیلی سر حرفتون موندید:)) ممنونم. منو این  خوشبختی محاله. محاله:)) چقدر دوستون دارم:)) چقد. عاشق اتاقمم اصن کیف میکنم واردش میشم پشت میز میشینم و جلومو نگاه میکنم از تزییناتی که روی میز چیدم، یک صد و هشتاد درجه میچرخم و طرحی که با دستای خودم رنگ کردم رو میبینم و یک دنیا عاشق اتاقم میشم!
 
کی از این خونه ی نکبتی میایم بیرون؟!
 
عاعااااه تازه الان  هم خوشحالم! خاله هام یک روز قبل تولدم میان خ
برای اینکه زندگی‌ام حساب و کتاب داشته باشد، خودم را سنجاق کردم به یک مرجع تقلید. بقیه سنجاق کردند به روزمرگی‌ها و هوس دل و بوی پول. به قول رضا امیرخوانی تا اسم پول می‌آیند، همه سجده‌ی واجب می‌روند. راه و روشم متفاوت شد. شد مثل مجیر که چند سال اصلا به چشمم نمی‌آمد. حالا که سمت خدا می‌رفتم، هر چند قدم می‌ایستادم که ببینم مجیر پایش را کجا گذاشته و از کدام راه رفته، من هم همان جا بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز. از مادربزرگ و عمه و عمو و دایی و خاله
شاید کمتر کسی بدونه و بفهمه که من در بدترین حالات روحی زندگیم به سر میبرم مدتیه ...
ولی میدونم این هم یک مقطع گذراست و میگذره...
مهم نیست...
دیشب کشیک بودم ... 
رسما نا نداشتم...
یه مریض بدحال تو بخش داشتم ؛ یه پام بخش بود، یه پام اورژانس... 
رسما خودم رو میکشیدم...
به در و دیوار میزدم مریضم ، پیرمرد دوست داشتنی رو بفرستم icu ! و خب بیهوشی ها قبول نمیکردن و میگفتن جا نیست ! زنگ میزدم استادم ، چرت و پرت اوردر میداد ! تهشم گفتن خودت هرچی خواستی بذار و فوقش کد
بحرانِ گذر از روزهایی که هنوز به خودم اطمینان نداشتم این بود که نمیدونستم من یک دهه هفتادی، مطابق با تعریف‌های جامعه و‌ رفتارهای عموم دهه هفتادی‌ها نیستم.بلکه یک دهه شصتی‌ام. گرچه که دقیقا اون هم نیستم...من این شانسو‌ داشتم که در اولین سال دههء هفتاد متولد شم. موبایل تازه متولد شده بود و‌ هنوز ابزار بسیار خاص قشر بسیار خاصی بود ‌و دست همه نیفتاده بود. تلویزیون‌ها باریک نبود. سی‌دی جدیدترین تکنولوژی دنیا بود. اکثریت مطلق با «خونه‌»ها بو
سه سال پیش این سندل (یا کفش؟) را به قیمت 37 هزار تومان خریدم. گل‌هایش را خودم برای ست شدن با لباسم دوختم. آنقدر راحت هستند که از همان روز خرید در تمام جشن‌های تولد و عقد و عروسی همراه پاهایم بوده. وقتی که دی‌جی می‌گوید «بپرید بالااااا» از بین خانم‌ها معمولا فقط من هستم که به راحتی و بدون اینکه احساس کنم میخی زیر پاهایم فرو می‌رود بالا و پایین می‌پرم. مرگ بر کفش پاشنه‌دار. مرگ بر نظام سرمایه‌داری.
از آنجایی که من طرفدار زیبایی و عکاسی هستم ان
میخواستیم سرنوشتمون رو با یک آدم جدید شریک بشیم. قرار بود یک کودک بی پناه به جمع خونوادمون اضافه بشه. قرار بود نون زیر کباب همه مون باشه. حتی مشخص کرده بودیم که هرکی رو چطور صدا بزنه. مثلا خاله ام به عنوان مادربزرگ بچه، اصلا دوست نداشت «مادربزرگ» صداش بکنن، به خاطر همینم همگی روی مامان مهشید توافق کرده بودیم. شوهرخاله ام باباجی بود، مامان من خاله بزرگ بود و آخر اسم من و ته تغاری هم فقط یه "جون" اضافه میشد.
همه خوشحال بودیم. همه فکر میکردیم که دخ
سلام...
دوهفته ای شمال بودیم واسه عروسی یکی از بستگان...
اتفاقات رو کلیدی بگم میشه این:
عقدشون
حنابندون
دنبال عروس واسه آوردنش روز عروسی از خونه مامان و باباش
عروسی
کمکای بعد عروسی واسه مهمونای روزهای بعد مثل ظرف شستن و...
خستگی درکردن و جنگل رفتن فامیلی:)
و این آخری از همه ی مراحل بیشتر خوش گذشت...:) جاتون خالی:) البته که جای دخترخاله جان تو هممممه ی این مراحل به شددددت خااالیییی بووود...:(
 
دلم شدییییدا میخواست تو تجمع تکواندوکارامون باشم....:(
+امر
سلام...
دوهفته ای شمال بودیم واسه عروسی یکی از بستگان...
اتفاقات رو کلیدی بگم میشه این:
عقدشون
حنابندون
دنبال عروس واسه آوردنش روز عروسی از خونه مامان و باباش
عروسی
کمکای بعد عروسی واسه مهمونای روزهای بعد مثل ظرف شستن و...
خستگی درکردن و جنگل رفتن فامیلی:)
و این آخری از همه ی مراحل بیشتر خوش گذشت...:) جاتون خالی:) البته که جای دخترخاله جان تو هممممه ی این مراحل به شددددت خااالیییی بووود...:(
 
دلم شدییییدا میخواست تو تجمع تکواندوکارامون باشم....:(
+امر
روی تخت که دراز می‌کشیدم، حواسم به تلفنِ توی راهرو بود که مرتب زنگ می‌خورد. هر بار یکی از بچه‌ها را صدا می‌کردند، اما در همه این سال‌ها هیچ‌کس به من زنگ نزده بود. دوباره صدای زنگِ تلفن آمد. یکی گوشی را برداشت و بعد داد زد: «برزگر. برزگر!» تا جلوی تلفن دویدم. صدای دخترانه‌ای گفت: «سلام.» دور و برم را نگاه کردم که کسی نباشد. پرسیدم:«شما؟»
گفت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای خفه‌اش گوش دادم. «می‌شه خودتونو معرفی کنید؟»«چطور منو یادت نیست. می‌خوا
به کتاب فروش گرامی سپرده بودم وقتی «بی زمستان» رسید خبرم کند، دو شب پیش اتفاقا در نزدیکی کتابفروشی‌اش بودم که زنگ زد کتابت رسیده، بی‌معطلی رفتم گرفتم و دیروز همه‌اش را یکجا خواندم...
تمام بی‌زمستان را در یک اضافه‌کاری تحمیلی که هنوز ساعتی از آن باقیست خواندم و گذر کسالت‌بارش را التیام دادم،  این کتاب روند رو به اوج سفرنامه‌های ضابطیان را ادامه نداده بود، تاجیکستانش عالی بود، گرجستانش خوب و آذربایجان متوسط شاید هم بد.نام کتاب هیچ ربطی
این روزا دارم بربادرفته رو میخونم؛ طولانی‌ترین کتابی هست که تا الان خوندم( البته در حال خوندنم)؛ حدودا 1500 صفحه; امیدوارم ارزش خوندن داشته باشه آخه وقت زیادی ازم میگیره با این حجم زیاد و در آخر از خوندنش پشیمون نشمکتاب سرگذشت عشق بی‌سرانجام اسکارلت قهرمان کتاب هست به اشلی؛ پسری که شخصیتی کاملا متفاوت داره با اسکارلت؛ به شخصه تا اینجای کتاب خیلی از شخصیت اسکارلت خوشم نمیاد؛ دختری که تمام ارزش های دختر بودن در زیبایی ظاهری و جلب توجه و جذب ک
آن‌وقت‌ها مثل الان نبود که توی رخت‌‌خواب پیام‌هایم را بخوانم و اینستاگرام و توییتر را بالا و پایین کنم. مثل وقتی هم نبود که قانون می‌گذارم از ده شب به بعد اینترنت قطع باشد و فقط کتاب حق آمدن به اتاق خواب را دارد. آن‌وقت‌ها من مدرسه می‌رفتم. وقت داشتم. حوصله داشتم. عجله نداشتم. برای همین توی راه مدرسه می‌ایستادم و اعلامیه‌های روی در و دیوار مغازه‌ها و تیربرق‌ها را می‌خواندم. می‌دانستم این یکی شش ماه است مرده. این یکی جدید است و جوان‌م
                                                                     
اگرتا چند سال پیش به من می‌گفتند در مورد یک موضوع بنویس ، سریعا چنین پیشنهادی رو رد میکردم چون میدونستم من آدمی نیستم که بنویسم ؛ در دورانی که همه بیشتر از خوندن ریاضی و علوم در دبستان و راهنمایی ، با متن ها و انشا هاشون خاطره داشتند ، من ذهنیتی از اون لحظات نداشتم و ندارم ( و حقیقتا نمیدونم چرا به من برای درس انشا نمره می‌دادند ) ؛ تنها خاطره ی خوشی که از زنگ انشا داشتم و دارم ، سال سوم
به لطفِ کمبود تخت و اضافه کردن تختِ جدید،فاصله بین تخت ها از حد استاندارد خیلی کمتر بود و خواه نا خواه با مریض و همراهِ مریض بیشتر در تماس بودیم.تخت کناریم یک حاج خانوم مهربونی بود که پسرش بعنوان همراه بیمار تا صبح کنارش بود.
طبق آنالیزهای اولیه بنده، جوون مقبولی بود.این مقبول بودن وقتی به اوج رسید که ایشون بیش از نرمال حواسش به مریم(دخترخاله بنده که همراهم بود)بود.
خلاصه براتون نگم که جوون مردم جان بر کف حواسش به من و مریم بود.
البته که من وسی
جناب فیشنگار از 98 ای که گذشت نوشتن....اتفاقات خوب و خوشی که در خلال این سال پر استرس براشون افتاد....و مطالبی که این سال یاد گرفتن... دعوت کردن که دوستان هر کس برای خودش یادداشتی داشته باشه از تجارب امسالش... و منم دوست داشتم که شرکت کنم...
- خب 98 من با گرفتن دفتر اشتراکی با دوستم شروع شد... روزهای شادی که داشتیم و مرتب کردن اتاقمون و اضافه کردن تک تک وسایلی که خیلی خیلی شاد و خندونمون میکرد... آشنا شدن با بقیه ی کسب و کارهایی که توی همون محل کارم بودن....
فرصت محاسبه یه روزه ی من تموم شد.
این کار رو بخاطر این انجام دادم که توی طول روز خیلی کارهای الکی انجام میدم. بعد از خودم شاکی میشم که چرا به فلان کار نرسیدم.
اولین کار لغو امروزم ازین قرار شد که یه مسلمون کله سحر (همچین کله سحرم نبود ها) اومد زنگ خونه ما رو زد و گفت این ال نوده دم در مال شماست؟ و من مث مرده ای که از گور برخاسته، با چشمانی پف کرده و صدایی که از ته چاه در میومد گفتم زنگ بالا رو بزنید!
(خدایی این نصیحت رو از منِ پیرِ فرزانه داشته باشید
نوجوانی، فصل خوب آرزوهای شیرین است، فصل فکرها، فرصت‌ها و آرزوهای رنگی که در آن دوران انتخاب کنی، راهی بیابی و حرکت را آغاز کنی و در امتداد آن راهِ درست، به اوج برسی. نوجوانی و جوانی سن انتخاب‌ها و تصمیم‌های بزرگ است.
در رمان «پرواز با پاراموتور را دوست دارم» عباس و ثریا دو نوجوانی هستند که باید دست به انتخاب‌ بزنند و موقعیت‌های مختلف را با توجه به آرزوی اصلی‌شان بسنجند و بعد مهم‌ ترینش را انتخاب کنند.
عباس نوجوانی است که مادرش را هنگام ت
  دو ماه است در تکاپوی ،رفتن به این سفر و شوق و ذوق آن بودیم... دیروز بلاخره،آن دو ماه انتظار به پایان رسید و با شوق و ذوق ساعت 10 و نیم صبح از شهر در آمدیم ، 5 ساعت از راه و تقریبا نصف راه ،را رفته بودیم که یهو راهنمای قرمز ماشین آنها شروع به چشمک زدن کرد بغل جاده نگه داشتیم ،شوهر دخترخاله ی مامانم پیاده شد . :((مردن...
نفس در سینه هایمان حبس شد . در ماشین باز شد و بابام پیاده شد ، دو دختر خاله ی مامانم از ماشین پیاده شدند ، مامانم هم از ماشین پایین رفت
دست خودم را میگیرم و میبرم سراغ عروسک هایم ،از میان تعداد انگشت شمارشان دوست داشتنی ترین را انتخاب میکنم و در آغوش میگیرم چشمانش انگار پر از خواب های ندیده ایست که وقتی بزرگ شدم برای مدت طولانی از دستشان داد ، موهایم را شبیه اسطوره ی کودکی أم، آنشرلی  میبندم و چادر گل گلی مادر را  ناشیانه روی سر میگذارم ، به خودم توی آینه نگاه میکنم ، به چادری که قدش از من کوتاه تر است و مثل آن روزها مرا در خود غرق نمیکند ، از ظرف و ظروف اسباب بازی أم همان چندت
حدودا سه روز بود استرس فوق العاده شدیدی داشتم....اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید....یعنی کافی بود یکی بهم بگه پخ تا من پقی بزنم زیر گریه.... اصلا حس خوبی نیست....قشنگ دو روزه که دفتر نرفتم و حوصله شو نداشتم.... البته امروز به اجبار میخواستم برم که خب کنسل شد... مهندس الف قرار نذاشت بیاد و خب شوهر دوسی رفت دفتر قرار داشت....
مستر اچ زنگ زد و قوت قلبی که راجع به مساله پایان نامه میخواستم رو بهم داد .... من فک میکنم سر این استرس پایان نامه آخرش سکته قلبی کنم!
خاله دستاشو نشونم می‌ده. رنگ ناخن‌هاش عوض شده و همه از وسط به داخل خم شده‌ن. بهتر بگم ناخن‌هاش چروک شد‌ن.انگار که دلم نمی‌آد نگاهشون کنم. از اون جایی که همیشه یک نیرویی در من با همه چیز مخالف ت می ‌کنه و با خودم بیشتر؛ دستا‌ش رو گرفتم و ناخن‌هاش رو یکی یکی لمس کردم.شستش را نگاه می‌کنم. می‌گم: راستی دکتر چی گفت؟ می‌گه: گفته برو متخصص ببینه، کار من نیست.دو سه سال پیش که برای سیسمونی یکی از دخترهاش کار کرد. به مرور استخوان شستش زد بیرون و عم
وقتی دلت میخواد یه عالمه کتاب بخونی و وقت نمیشه تنها راهی که به ذهنم رسید چیدن برنامه هفتگی بود.
اینجوری دیگه بهونه هم نمیشه آورد.
دیگه در طول روز یکی دو ساعت این وسط ها پیدا میشه که برای دل خودت کارهایی که دوست داری رو انجام بدی.
مثلا  خوندن کتابهایی که برات مقدس اند.
قبلا راحت میخوندم حداقل روزی دو صفحه با آرامش کامل .یه هایلایت سبز رنگ دستم بود تا قسمتهایی که خوشم میومد و حسابی به دلم مینشست رو باهاش بولد کنم و یه خودکار آبی و دفتر مخصوص هم ک
قبل کلاس سرویس بهداشتی رو خیس کردم و پودر و تیرک ریختم...
اومدم لباس چرک ها رو جمع کردم با ملافه ها ریختم تو ماشین لباس شویی و روشنش کردم و رفتم کلاس سه تار...
بعد از کلاس رفتم نشستم تو کافه ی همیشگیم و شیر قهوه سفارش دادم (البته با کلاسش میشه هزلنات فراپاچینو :دی )
با تلفن با مامانم صحبت کردم...
سفارشم رو آقای مهربونِ کافه چی آورد و مثل همیشه گفت اگر شیرینیش کم و زیاد بود بگو تا برات ردیفش کنم ...
وقت مشاوره برای مهاجرت به استرالیا گرفتم برای شنبه سا
فکر کن خسته و کوفته بعد یک هفته از راه برسی هنوز عرقت خشک نشده ، کلی آدم زنگ بزنن از تویی که نمیدونی رتبه ها اومده خبر بگیرن‌‌‌...
و من میگم نمیدونم بزارین نگاه کنم...
نمیدونم چی میشه ولی فعلا یه بحث افتضاحی بین مامان و بابا شکل گرفته 
همین...
و من دوباره یه لحظه حس میکنم یه فشار زیادی به پیشونیم وارد شده و از دماغم خون میاد...
و من نه تنها شروع نمیکنم دوباره 
متوقف میشم و ادامه نمیدم...
دوباره به خودم امید نمیدم و تلاش نمیکنم...
دیگه هیچی هیچ ارزشی
کامی دستای درنا رو بین دستاش گرفت و اونو دعوت به نشستن کرد،سیگاری اتیش زد وباهم روی صندلیای فلزی بالکن نشستن نگاه کامی به اسمون خیره شد،هوا گرگ ومیش بود وبادکمی وزیدن گرفت، بانفس عمیقی که درنا کشید،به خودش اومد وشروع کرد به گفتن:_دخترشهابیه!درقبال ازادکردن ملینا، دخترشو گروگان گرفتم و اینکه محبورشدم بگم دخترمه چون به خدمتکارا اعتمادی نیس، شاید بین اونها نفوذیِ پلیس باشه!..(ملینا،خواهرِکامیه)درنا پر از استرس وتشویش به کامی زل زد وگفت:_وای
 بالاخره لحظه رویایی فرا رسیده است؛ حلقه نامزدی را در انگشت دارید و روی ابرها سیر می‌کنید. از همین حالا دلهره برگزاری جشن عروسی به دلتان افتاده و می‌خواهید که هر چه زودتر شروع کنید... درست در همین لحظه بهتر است کمی صبر کنید و این مطلب را بخوانید چون اشتباهات ساده‌ای هست که معمولا عروس ها و دامادهای جوان در فاصله نامزدی تا جشن ازدواجشان مرتکب می‌شوند و در آینده نمی‌دانند که پیامدهای این تصمیمان نادرست را چطور جمع و جور کنند.1. هر کسی را که م
ژانر: اجتماعی
زبان: فارسی
سال انتشار: 1398
رزولوشن تصویر: 480P720P1080P
کیفیت فیلم: 
زمان: 88
فرمت: mkv
حجم: متفاوت با هر کیفیت
محصول: ایران
ستارگان: شهاب حسینی,شیرین یزدان بخش، حبیب رضایی، هدیه تهرانی
کارگردان: محسن امیریوسفی
 
فیلم آشغال های دوست داشتنی
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی با کیفیت ۱۰۸۰p
دانلود با لینک مستقیم
خلاصه داستان:
موضوع این فیلم درباره حوادث بعد از انتخابات ۱۳۸۸ است و در خانه یک پیرزن که با دخترخاله اش (سیما) زندگی می‌کند، می‌گ
قسمت اول:
سلام=سلام
خوب= = باشه = یاخجِه
خوبی=یاخجِی سان
خوبم= یاخجیام
چه خبر=نَه خبر
چطور=نَه جور
چطوری= نَه جور سان
کجا= هارا
زنده باشی=  ساغول،ساعول، یاشا
سلامتی= ساغلیق
خدافظ= خودافیظ
سلام‌ برسون=  سلام یِه تیر
ممنون= ممنون
سلامت باشی = ساغ اُلاسان
مرسی = مرسی
زیاد= خیلی= چوُخ
قسمت دوم:
من= من
تو = سَنْ
او= اوُ
ما= بیزْ
شما = سیزْ
اونا، آنها= اُلارْ
ماها= بیزْلَرْ
شماها= سیزْلَرْ
قسمت سوم:
روز= گونْ
امروز= بو گونْ
فردا= ساباخْ
دیروز= دو نَنْ
پریروز=
از اینور نت وصل شد از اونور مامان اینا گفتن پاشین بریم یه سر به اقوام بزنیم شهرستان.....من گفتم نت گوشی وصل نیست...گفت اینهمه تحمل کردی الانم روش!
زنگ زدم مستر اچ و اونم گفت برو....خیلی وقت بود نرفته بودم...البته نشستم فک کردم پاشم برم دیدن دخترعموم بالاخره!!!! از وقتی عروس شده بود نرفته بودم که برسم و خونه ش برم....
اولین واکنش بعد از رسیدنم رو بی بی نشون داد که یه عالمه خوشحال شد و گفت به به گل دخترمم آوردین که...
از اونور دایی دومی فندقکشم همراهش آورد
رسیدن ماه پر برکت رمضان مبارک همگی....
جدول های ختم قرآن پر شدن....فقط یه ظرفیت ختم تک جزئی مونده که من گذاشتم تا امشب اگه پر نشد بدم بابا بخونه....گفتم شاید از دوستانی که دعوت کردم کسی جا مونده باشه و علاقه مند....
الهی شکر که امسال هم این توفیق رو داشتم برای ختم قرآن جمعی.....البته که حضور تک تک شما و همراهیتون هست که منو همیشه دلگرم میکنه.... که همیشه گفتن : یک دست صدا نداره....
مرسی از حضور و همراهی تک تکتون.....حتی ممنون از دوستانی که خیلی دوست داشتن در
هنوز تو این فازه که من یه شوهری بکنم ب جای باباش ک رقص مثل شوهرش سوسن بلد باشه. میگه شوهر سوسنی بکن(یعنی مثل شوهر سوسن). مامانم بهش میگه اگر من چندتا نوه داشتم مثلا 4  5 تا تو لوس نمیشدی عزیزکرده نمیشدی. بعد میگه خب الان ک من هستم پس مامان یه چندتا شوهر دیگم بکنه تا چندتا بچه داشته باشه و تو چندتا نوه(یعنی فکر میکرد که با یک شوهر میشه فقط یه بچه داشت. نمیدونم چرا این فکرو میکرد درحالیکه معنی خواهر برادر رو بلده)شب اومدیم پایین یه کمی حرف زدیم موقع
 دیروز از خشم و دپرشن و اینا داشتم می ترکیدم و امروز بعد اینکه دخترخاله هام که ۲ سال ازم کوچیک ترن، عکس چندین تا از دوستای هوموسکشوال یا احتمالا کلا LGBTQ شونو با خونسردی تمام نشونم دادن و بعد اینکه ازشون پرسیدم فک نمیکنن اینا مریض یا منحرفن، جوری نگام گردن که انگار از فضا اومدم یا عقلمو از دست دادم و دارم چرت و پرت میگم و گفتن نه بابا چرا باید همچین فکری کنیم، امیدوارترینم. من با نسلی زندگی کردم و بزرگ شدم که ۴ سال از اینا بزرگ ترن ولی در این مور
شما "شبی که ماه کامل شد" رو دیدید؟
.
•••••••
.
من امشب دیدمش؛
با پدر و مادرم بودیم.
 
کاش نمی‌دیدمش.
کاش لااقل تنها می‌دیدمش؛
کاش می‌تونستم باهاش گریه کنم.
.
•••••••
.
یاد اردی‌بهشت 96 افتادم، یکی بهشت رضای مشهد بود، یکی آرام‌گاه مدرس کاشمر.
دوتا سرباز که رفتن خدمت و هیچ‌وقت، زنده برنگشتن!
من زیر تابوت‌شون رو گرفته بودم؛
من تشیع‌شون کردم؛
من گذاشتم‌شون روی زمین، که دفن بشن توی خاک.
.
•••••••
.
مادر یکی‌شون می‌گفت:
"مادر، مگه هفته

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خدمات لباسشویی و ظرفشویی ( تعمیر و سرویس )