نتایج جستجو برای عبارت :

واقعا فکر میکنی برام مهمه؟!

شابد دوست: زهرا ی قسمتی از کتاب شازده کوچولو هست که میگه : بدتر از اونی که بیای و کسی متوجه نشه ، اینه که بری و کسی متوجه نشه! ... البته ما متوجه شدیم که تو رفتی...
زهرا: ......
شاید دوست: خب زهرا من ی رب دیگه جمع میکنم میرم.
زهرا: باشه.
شاید دوست: دست بده!
شاید دوست: بوسم کن!
زهرا: بوسم نمیاد!:-\ 
شاید دوست: دیگه باهات حرف نمیزنم!
زهرا :خب نزن! 
شاید دوست: زهرا؟!o__0
زهرا: فک‌‌کردی برام مهمه؟!
......
خدایا! فکر‌میکنن اینکه با من حرف بزنن یا نزنن برای من مهم ه!:-\ 
...
خدا می دونه چقدر بی تابم... چقدر منتظر... منتظر یه فصل از یه کتاب... فصلی که خیلی برام مهمه و قراره یه نفر برام بفرسته... مطمئنم اون یه نفر درک نمی کنه چقدر برام مهمه و چقدر منتظرم.... و نمی دونم چطوری تحمل کنم ... چطوری صبر کنم... خدا کنه زود بفرسته... خدایا... خدایا...
اوضاع مملکت که خیلی قمر در عقربه‌.. ولی من سعی می کنم بی خیال باشم... مسئله ی دیگه ای منو بی تاب کرده....
دیشب شعرها رو فرستادم برای سین... امیدوارم بتونه کاری بکنه....
-تو واقعا عاشق یه شخص حقیقی و خارج از ذهنی یا صرفا اداشو در میاری و خیالیه؟
                                                ‌ ‌‌‌    ‌
+شخص حقیقی درون ذهن هم مگه داریم؟ :))
-گفتم شخص حقیقی و خارج از ذهن ، بینشون "و" هست ،نه کسره.
منظورم یه انسانه!
حاجی سوالُ نپیچون...‌
                                              ‌ ‌‌‌    ‌
+سوال نپیچوندم-.-
-پرسیدم واقعا عاشق یه فرد حقیقی ای؟
اصلا اینجوری بگم : کسی رو دوست داری؟
‌                                                 ‌ ‌‌
نباید اینطوری بگم ولی میگم به جهنم،کود طبیعی تو این کار گروهی واقعا!!یعنی دو هفته تمامه برای من بدبخت اعصاب نزاشتن باشه بابا فهمیدیم یه کارو نمیتونید درست انجام بدید،مسائلو قاطی میکنید و از هر جا شاکی اید سر هم گروهتون خالی میکنید میخواید بیشتر از این جنبه های زیبای شخصیتیتونو نشونم ندید؟بخاطر از بین رفتن ظاهر شما نمیگما واقعا الان اعصاب خودم برام مهمه که داره منفجر میشه،آره خودخواهی رو از خودتون یاد گرفتم:)
مهم بودش قالب وبم چی باشه یه نصف روز رو وقت پیدا کردن یه قالبی که
تنها به دلم بشینه میکردم قبلنا برام مهم بود عکس پروفایلم چی باشه !زیر
نویسم چی باشه و وضعیتمو رو چه کسی چک میکنه الانا هیچ کدوم از اینا مهم
نیس اینقده گوشه گیر شدم که خودمم توش موندم !نه برام پستای اینستای کسی
مهمه نه چیزی نه حتی برام مهمه کی پستا رو چک میکنه کم کم میخوام این عادت
اینکه کی وضعیتمو چک کرده ترک کنم !برام که مهم نباشه همه چی حل میشه انگار
دارم تنهایی رو به همه چی تر
زرافه یه بیماری پوستی گرفته و الان با این وضعیت صلاح نمیدونم بره دکتر. داشتم فکر می‌کردم اگر بیماریش پیشرفت کنه و خوب نشه؟ بعدش به این فکر کردم که برای خود من هم ممکن بود همین اتفاق بیافته. و اینکه بیماری پوستیه، چیز خاصی نیست واقعا. کلی از آدما دارن... دخترخاله‌م داره، یکی از استادها هم داره حتی! 
برای خودش هم مهم نیست واقعا. من گفتم برای من مهمه که یکم جدی بگیره. البته مهمه واقعا، ولی از خود زرافه مهم‌تر نیست. بعدش فکر کردم که خدا سلامتی بده..
من خیلی یه جورایی حزب بادم احساس میکنم شخصیتم از درون تهی هست ثبات اخلاقیم ندارم حتی!!بخش عمده ایش به خاطرخاطر اینه که نظر بقیه برام مهمه و خیلی دلم میخواد همیشه ازم به خوبی یاد بشه و به شدت وحشت دارم از اینکه کسی باهام بد بشه یا نظرش از خوب به بد راجعم تغییر کنه (در حدی ک راضی بودم مثلا کسی توروم باهام خوب باشه اگه خواست حالا تو دلش بد باشه:|||)
یکی بهم بگه شخصیتت رو توصیف کن نمیتونم چون بعضی مواقع خیلی مهربون میشم بعضی مواقع واقعا برام مهم نیست
روز های اول که با هیراد حرف میزدم ,بنظر بسیار روشنفکر میومد که دوستی دختر با پسر یا ازدواج با زن مطلقه بدون اشکال می دونست اما حالا که نامزد شدیم جور دیگه ای رفتار میکنه که تعجب میکنم از این همه تفاوت ,حالا که حتی ساعت بیرون رفتنم و برگشتم براش مهمه یک ساعت بیرون برم زنگ میزنه کجایی کجایی کی میای?,نوع لباس پوشیدنم مهمه ,اینکه با دوستم و دوست پسرش به هیچ عنوان بیرون نرم مهمه ,سرسنگین بودن با پسرای فامیل و کلاس زبان و دانشگاه بشدت براش مهمه ,اینکه
از آخرین باری که اینجا مینویسم خیلی میگذره.. واو.. عملا فراموش کرده بودم اینجا رو.. ترم پیش یک درس دیگه هم افتادم.. الان هم که تابستونه و من یکمی درس خوندم فقط یکم البته، تفریح خاصی هم نداشتم کلاس شنا رفتم که اون هم چالش بزرگی بود واسم دیگه اینکه خبری از اون شکی که قبلا به احساسم داشتم نیست الان میدونم که واقعا عاشق "ع" ام و "ا" حتی به زور جایگاه دوست رو داره تو زندگیم. الان فهمیدم که واقعا کی و چی برام مهمه. از "ع" دورم و دوری داره اذیتم میکنه.بشه که
من عاشق کادو پیچ کردنم
این واقعا خوشحالم میکنه
اما باید وقت داشته باشم
از کار هول هولکی بدم میاد!
و وقتی هم هدیه میگیرم خیلی برام مهمه که رسمی و با بسته بندی تحویلش بگیرم
از چیزی که بذارن تو یه نایلون بهم بدن انقد بدم میاد که خودمو کنترل میکنم چیزی نگم
گاهی موفق میشم
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و سه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. او
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و یه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. او
هر روز، بیش‌تر از روز قبل دارم می‌فهمم که تاییدطلبم. حرف داداش برام مهمه، حرف دایی برام مهمه... به یه زندگی کات دار فکر می‌کنم، زندگی‌ای که دو سمت‌اش کات خورده. سمت گذشته، و سمت آینده‌اش.
منظور من از کات خوردن سمت آینده اینه که برای من خیلی مهم شده حتما تا چند سال آینده اپلای بکنم و از ایران برم.. ( که به گمانم تا حد زیادی به همون تاییدطلبی برمی‌گرده، که خیلی از آدمای اطراف من از ایران رفتن پس من هم باید برم.) شاید اپلای کردن راه خوبی برای ادا
اکثریت انسان هایى که نسبت به دیگران بیشتر میخندن و بیشتر هم شوخ طبعى میکنن،از درون یا خیلى ناراحتن یا اینکه خیلى زندگى سختى داشتن و شاید هنوزم دارن.میخوام بگم،هر کى مى خندونه شاد نیست و هر کى مى خنده،خوشحال نیست.اون چیزى که مهمه،ظاهر نیست.دله که مهمه،دل.
سلام به همه دوستان وبلاگی عزیزم لطفا بیاید و نظر بدین و بگید چیکار کنم ؟اونای که داستان علاقه منو به سید خوندند لطفا نظر بدید.من الان سید رو توی برنامه اینستا پیداش کردم وفالو کردم و ایشون هم فالو کرد ولی پیام نداد به نظر شما من پیام بدم مشکلی داره ؟؟؟ لطفا راهنماییم کنید خیلی مهمه ؟
#لطفا -قضاوت- نکنید
پی نوشت : این وبلاگ به زودی حذف میشود اگه قرار به فراموشی فرد مذکور باشه  
بالاخره یه جا کار پیدا کردم. دیروز رفتم ولی امروز نرفتم...
یه جورایی توهم زدم که واقعا حسابدارم و دلم نمیخواد برم و بشینم مثلا کانال آپدیت کنم
کارش اینجوری بود که باید برای ۵ تا کانال محتوا پیدا میکردی و آپدیتش میکردی...اونم با گوشی خودت از ۸ تا ۵ بعد از ظهر و حقوقش هم یه چیزی حدودی گفتن و وقتی حدودی میگن به احتمال زیاد قصدشون کمتر از حقوق پایه اس حتما...
اگه روز اول کارم بود این کار رو انجام میدادم چون اون موقع برام فقط کار پیدا کردن مهم بود اما ا
زندگی نباتی یعنی اینکه دیشب قرص ها رو خوردم و سحر هم بیدار نشدم
دیشب افطار چی خوردم؟ پنیر و یه بشقاب آش 
بعد امروز نه و نیم بود فکر کنم که بیدار شدم شایدم دیرتر 
همینطور دراز کش بودم تا ظهر 
ظهر نماز خوندم و خوابیدم تا الان 
چه قرصهای وحشتناکی اند اینا :( 
خیلی بدجور خواب‌آورند 
اومممم یکیشونو چند سال پیش می خوردم این همه خولب‌آور فکر نکنم بوده باشه 
اون یکیو سال پیش‌دانشگاهی می خوردم و چیزی ازش یادم نیست که چقدر خواب‌آور بوده 
شایدم واقعا
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برهه‌ی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. می‌خوام یا نمی‌خوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
می‌خوام یه مشت بزنم تو صورتم.
در مورد آدمای حرفه ای یکم حرف بزنیم؟!
من چند وقت پیش حس کردم دوست دارم یه ساز یاد بگیرم و برای همین خیلی اتفاقی و یهویی با لباس بیمارستان رفتم توی بزرگترین سازفروشی این شهر! 
با استرس رفتم جلوی کانتر آقای فروشنده... گفتم سلام قیمت فلان ساز چنده و حرف شروع شد 
آقاهه شروع به حرف زدن کرد نه از اون حرفای مفت نه از اون حرفای آدمای مریض 
بدون نگاه جنسیت زده و یا دید از بالا به مبتدی برام اصول رو توضیح داد 
گفت بدون جاج کردن توضیح داد و من ذره ذره احساس
دوسم داره خیلی ...
وقتی امروز گفت خواستگار اومده برام و من گفتم جوابت چی بوده ،بعد چند دقیقه جواب داد ،تو این تایم واقعا پریشان شدم  ،من که هی اذیتش میکردم که زودتر ازدواج کن برو و کلی سر به سرش میزاشتم ولی فهمیدم یه حسی دارم بهش ...ولی 100 درصد مطمعن نیستم ،پس مثل قبل آرام میرم جلو ببینم چی پیش میاد.
تو این 6 ماه طوری تغیرر کرده که اصلا قابل تصور نیست اوون فرد 6 ماه قبل کجا و این کجا ،آدم جدید شده
نمی دونم چی منو دوست داره ،کلی خواستگار خوشتیپ و پولد
من از درامای اون رابطه خسته شدم و تا بلاک کردن و کامل بریدن ازش حدود دو قدم و نیم فاصله دارم. برام مهم نیست که بگه عوض شدی، گفته بودم اینجوری میشه، توام یکی مث بقیه و همه‌ی حرفایی که میزنه. تنها چیزی که برام مهمه اینه که سلامت رابطه‌ی الانم حفظ شه. به علاوه از این حاشیه‌های درگیر کننده خارج شم و این بازیا تموم شه. این انرژی رو میتونستم رو نوشتن متنم بذارم. خلاصه که یا من دارم بزرگ میشم یا که هنوز همون کودک ۱۸ ساله‌ی شیفته مونده‌ام فقط دیگه رمق
لاک فیروزه ایم یه مدتیه سفت شده و نمیشه ازش استفاده کرد :( دلم گرفته ، یعنی دیشب ن حالمو گرفت ، این هفته خوب شروع شده بود ولی مثل اینکه من نمیتونم چند روز پشت سر هم خوشحال زندگی کنم ، دلم  یه لاک آبی کمرنگ که حالت صدفی داشته باشه میخواد :(
+: میدونید ؟ مهم نیست که یه دختر 23 ساله در مقابل یه پسر 15 ساله تو این جامعه حرفش خیلی بی ارزش تره ، برام مهم نیست کسی جنس مونث رو آدم حساب نمیکنه ، برام مهم نیست دنیا چقدر حق دختر ها و زن ها رو خورده ، برام مهم نیست
راستش نمیدونم دوستم داره یا نه، خیلی درگیرش شدم، باید بگم که دوسش دارم و در واقع اینکه بفهمم اونم دوستم داره برام مهمه واقعا، همه چی از چشم تو چشم شدنی شروع شد که دو دقیقه طول کشید، یعنی نه مثل سریال ها. 
داشتم در رابطه با موضوعی بهش توضیح میدادم و به صورت اتفاقی دو دقیقه ی تمام به چشم هاش خیره بودم، و از همون جا ازش خوشم اومد. شاید مثل بچه های نوجوون به نظر برسه اما نمیدونم منی که دهه هفتادی هستم چرا این طوری عاشق شدم؟
پسر مغروری هستش، با ا
هر از چند گاهی که به دور و بر خود نگاه می کنم اینچنین سوالاتی برام پیش میاد. مثلا کیبورد را چه کسی احتراع کرد. البته واقعا برام اسم شخص مهم نیست ولی برام این مهمه که چطور افرادی به این زیبایی به ایجاد چنین ابزار ارزشمندی دست می زنند. بسیاری از تجهیزاتی که می بینیم پس از فکر و تلاش یکنفر و یا یک گروه ایجاد شده است. عملا فرق مخترعین با ما چیست؟ البته واقعیتش منظورم برخی از مخترعین وطنی نیست که هر روز اختراع هایی دارند که در جهان اول است؟!!!
واقعا او
دیشب اینقدر خسته بودم سرمو رو بالش نذاشته خوابم برد. کلی حرف داشتم که بزنم. هنوزم دارم اما وقت ندارم :/ میخواستم بگم دوسال پیش به این فکر میکردم که چهار سال دیگم کجا میخوام باشم. حالا نصفش گذشته و خیلی چیزها تغییر کرده هنوزم فکر میکنم دو سال دیگه کجا هستم. اما دلشوره امروزم اینه که امشب کجای کارم. میتونم از پس روزم بر بیام یا نه. تنبلی دست از سرم بر میداره یا نه دیروز روز خوبی بود. بد کار نکردم اما من هر روز صبح دلشوره ی روزی که قراره بگذرونمو دار
صدای جر و بحث زن و شوهر همسایه از آپارتمان کناری میاد
صداشون خیلی بلنده و فکر کنم همه خونه های اطراف دارن صدا رو میشنون
بلند میشم پنجره رو می بندم تا صدا کمتر به گوشم برسه و زن ها و مرد های و می بینم که از پنجره ها و گوشه پرده دارن دنبال منبع صدا میگردن
میام میشینم پشت میز
موسیقی که دارم گوش میکنم و بلند تر میکنم تا نشنوم 
چون هیچ وقت جزئیات زندگی دیگران برام مهم نبوده
و دارم به این فکر میکنم که چرا باید جزئیات زندگی دیگران برای عده ای مهم باشه
ا
سلام به همه عزیزان خانواده برتری ...
من حدود 1 سال و خورده ای میشه که خانواده برتر رو میشناسم و روزی بین 3 تا 5 بار میام اینجا تا از مطالب عزیزان استفاده کنم. من رضا هستم و احتمالا کسی منو نشناسه چون زیاد اینجا کامنت نمیذارم.
مشکلی که بهش برخوردم اینه که ممکنه به زودی ها ازدواج کنم و البته تمام معیارام رو که زیر و رو کردم دیدم یه معیار عجیب دارم و هر چی سعی میکنم وانمود کنم مهم نیست نمیشه ...
من برام خیلی مهمه که همسرم یه آشپز خیلی درجه یک باشه که بت
احتمالا این اخرین پستی باشه که توسال 97می نویسم..
هفته و دهه تولدم به بهترین شکل سپری شد و خیلی ها برام تولد گرفتن و بهم تبریک گفتن و از همه مهتر اونی بود که به بهترین اتفاق رو برام رقم زد و یک تولد به یاد ماندنی برام گرفت..
28 سالگی رو شروع کردم با یک حس خوب و امیدوارم که اتفاقات خوبی هم برام توی این سال رقم بخوره..
رابطه ما از همیشه بهتره و روزای خوبی رو باهم سپری میکنیم و این خیلی برای من روحیه بخشه
فردا باهم قرار ناهار داریم که خیلی مشتاقشم!
در کل
دوست دارم نوشتن رو دوباره ادامه بدم اما همچنان اینکه کی میخونه، برام مهمه.
بعضی حرفا رو هیچ جا نمیتونم بگم اما دوست دارم ردی ازش بمونه برای آینده؛ هم از جهت خاطره و هم برای عبرت.
از این به بعد تمام پست‌ها رمز‌دار خواهد بود.
از دوستانی که وبلاگ من رو میخونن و مطالب رو دنبال می‌کنن خواهش می‌کنم آدرس وبشون رو به صورت خصوصی بذارن تا رمز ثابت مطالب عمومی براشون ارسال بشه.
مطالبی که شخصی باشن هم به نحو دیگه‌ای توی عنوانشون مشخص میشه.
ممنونم از د
میپرسه که "خانوم قد مهمه یا سن؟" متوجه سوالش نمیشم و مکث ‌می‌کنم. یکی از ته کلاس میگه "معلومه که سن". بغل دستیش میزنه تو سرش و میگه "قد مهمه داداش". همهمه میفته و هر کدوم نظر متفاوت میدن.‌ آخرش برای ختم داستان مجبور میشم برای این دو گزینه‌ی بی‌ربط به هم، دو سه بند توضیح بدم و تشویقشون کنم به تغذیه سالم و ورزش! چیزی که برام جالبه نظرات عجیب‌ و فانتزی و ذهن بدون چارچوبشونه. آدم بزرگا ذهن باز و روشن و بدون منطق و محدودیت بچه‌هارو به مرور شبیه به خو
راننده میگه بارون بند اومد .میگم اوهوم .باز میگه فقط دو روز آفتاب ه فردا و پس فردا باز بارون میگیره ...من یاد آب و هوای همیشه ابری اسکاتلند میفتم . گیرم قبول شدم. گیرم تونستم گرنت جور کنم. گیرم داییم اونجا برا خونه و اینا بهم کمک کرد.واقعا میتونم روزهای همیشه ابری رو تحمل کنم؟از ترس این که داییم بگه عجب آدم سطحی ایه این و کلا ازم نا امید بشه و اینا تاحالا ازش نپرسیدم 30 ساله چجوری اون روز های همیشه ابری رو تحمل کرده ؟
شاید مسخره باشه ولی شاید از مهم
همیشه وقتی خیلی ناراحت میشم
به هر دری میزنی تا یکم فقط یکم من آروم شم
کارایی که من دوست دارم انجام میدی
مراقبمی
ازم حمایت میکنی
تنهام نمیذاری
همیشه بهم فکر میکنی
دنبال اینی که چطور میشه پیشرفت کنم؟
حال و هوام خیلی برات مهمه
به نیازهام توجه میکنی و بهش پاسخ میدی
درکم میکنی
برام وقت میذاری
باهام مهربونی
دوستم داری
به فکر خوشحال کردن منی
همیشه همراهمی
فقط خداست که بیشتر از تو برام مایه میذاره
وقتای ناراحتی برام کادو میگیری
وقتایی که هیچکس حوا
خب بهتره از دیروز بگم، طبق عادت شب قبل خواب گوشی روی حالت پروازِ و وقتی بیدار میشم اول گوشیمو از حالت پرواز خارج میکنم.
به محض خارج کردنش پیامک واریز بانک اومد برام و خب وقتی صبح شنبه اینجوری شروع بشه رویاییه!
من برام مهمه که حسابام پر باشه و در حد نیازم بتونم استفاده کنم، آدم مادی ای نیستم اما در اولویت دوم زندگیم مادیات هستن، هیچوقت نقش مهم پول رو نمیشه توی زندگی نادیده گرفت، اگر نباشه همه چی سخت و خسته کننده میشه، اینو از صفحه حوادث روزنام
سلام
دوستان یه سوالی رو میخوام مطرح بکنم که خیلی وقته که ذهنم رو درگیر کرده و هر بار که موقعیت های ازدواج برام پیش اومده بشدت از این مورد که هنوز به نتیجه ای نرسیدم اذیت میشم.
اولا که مسائل اعتقادیم برام مهمه و در مورد ازدواج هم مسائل همسرداری و تربیت فرزند بسیار برام مهم ان!
انقدری که اگه ببینم امر غیر ضروری داره باعث نارضایتی همسرم میشه یا در روند زندگی مشترکم اثر منفی میذاره بدون درنگی ازش میگذرم.
مثلا من وجدانم قبول نمیکنه که صبح ها همسرم
به مها گفتم میترسم کنکورای سال پیش رو پیرینت بگیرم ببینم هیچی بلد نیستم. :( گفت اتفاقا باید پیرینت بگیری ببینی بلد نیستی چجوری باید بخونی. احساس میکنم دیر شده اما این فقط یه حس مزخرفه. ولی واقعا حس میکنم بلد نیستم یعنی کلی میدونم جریان چیه ها ولی جزیی نه. شاید باید کتابامو چند بار چند بار بخونم. به هر حال نمیدونم ولی میرم فعلا مال ۹۸ رو پیرینت میگیرم پنج ماه بیشتر وقت ندارم بعد تا ساعت نه میخوابم. اخه دختر جان نمیبینی هیچی نمیدونی بلد نیستی بعد
دیشب یکی اومده بود پیام ناشناس داده بود که
ایا تا حالا عاشق شدی ؟ و اگر اره بهش گفتی؟
من عصبی شدم و جوابشو دادم که چرا برات مهمه و اینا ... و این یه مسئله ی شخصیه ...
برگشت گفت همینجوری میخواستم دور هم باشیم:/
خلاصه بهش گفتم من واقعا تابحال عاشق نشدم چون احساس میکنم معنای عشق خیلی متعالی تر از این حرفاست که الان رایج شده...شده تا بحال از کسی خوشم بیاد  ولی عاشق نشدم..!
اره واقعا... خیلی وقتا هم خودم رو توبیخ می کنم که چرا از فلانی خوشت میاد حتی... دیگه چ
سلام
توی خانواده برتر یا دنیای واقعی بعضی از خانوم ها میگن ملاک قیافه براشون مهمه و باید در حدی باشه که به دل بشینه،  منتهی من خیلی وقت ها زوج هایی میبینم حالا یا دوست یا ازدواج کرده که شاخ در میارم. 
حتی خیلی هاشون پولم ندارن، واقعا جالبه برام، مثلا یه دختر خوشگل با یه پسر واقعا نابود میبینم تو خیابون با هم راه میرن، خیلی عجیبه برام واسه این که معمولا بعضی آقایون یعنی همه واسه انتخاب همسر یا دوستی یا هر چی میرن سراغ یکی که در حد خودشون باشه ی
روز جمعه وقتی برنامه ای نداشته باشی می تونه صرفا به استراحت بگذره . وقتی برنامه از قبل نوشته شده ای برای این روز داری ، اصلا آدم نمی فهمه چطور تموم میشه.
من بطور معمول سر رزدن به پدر و مادر و خانواده را در برنامه روتین خودم برای این روز قرار می دهم. چیزی که برام مهمه اینه که حتما مطالبی هم بنویسم. نوشتن به من آرامش خاصی می دهد. وقتی می نویسم حس می کنم هستم. قبلا عادت داشتم در دفترچه می نوشتم ولی تصمیم گرفتم در وبلاگ بنویسم. اینکه با افراد مختلف در
 چند وقت پیش به آقای ن. پیام دادم که داده‌های مربوط به ژن چند نفر رو برام بفرسته. در واقع پرسیدم «میشه برام بفرستید؟» و جواب این بود که «چطور؟» چون بالاخره شوخی که نیست! من ممکنه با داشتن اطلاعات مربوط به ژن چند نفر بمب اتم بسازم و حیات بشری رو به نابودی بکشونم!
اون قدر جوابش برام دور از انتظار بود که تا چند روز چت رو باز نکردم. بعد از چند روز هم باز کردم ولی چیزی نداشتم که بگم.
دیروز دوباره برگشتم سر همون کار و امروز دوباره بهش پیام دادم که لطفا
سلام دوستان گرامی
من به تازگی توی خانواده برتر عضو شدم و علت مطرح کردن مشکلم اینجا به این خاطره که احساس کردم اینجا واقعا براشون مهمه و راه حل های خوبی میدن، سایت های دیگه هم هست ولی فقط از تاپیک های خاله زنک و مسخره استقبال میکنن. 
مشکل من چیه؟
۲۶ سالمه، مادرم خیلی عصبیه و اخلاقش بده و گاهی تحمل ناپذیره برام. نمیدونم چه جوری باهاش رفتار کنم؟ اعتماد به نفسش هم خیلی پایینه، هم پدرم هم مادرم. و الان من، خواهر بزرگتر و برادرم هم اعتماد به نفس ندا
سلام
امروز تولدمه. 
فکر میکردم امروز خیلی غصه دار باشم ولی خوشحالم خیلی خوشحال.
همکارم که در حال حاضر دوستم هم هست دیروز رفته و برام یک مانتوی خوب خریده. یک مانتوی زیبا که واقعا دوست داشتنیه و وقتی پوشیدم حسابی لذت بردم.
با همکارم رفتیم یه قنادی عالی و شیرینی رولت خریدم و آوردم با بقیه خوردیم. خیلی بهمون مزده داد.
یکی از دوستام از خارج از کشور با من تماس گرفت و برام شعر "Happy birth day" را خوند، حسابی خوشحال شدم.
دوتا از اساتید دوره  کارشناسی ارشدم هم
من نمیفهمم چجوریه که این کرونا کل دنیا رو تونسته تعطیل کنه و اقتصاد جهان رو به قهقرا ببره، اما یه آزمون نهایی فکستنی رو نتونسته تعطیل کنه؟! واقعا برام سواله‌ها! بعد اصلا باشه قبول تاریخ تعیین کردید ما بریم امتحان بدیم و فاصله‌ها رو زیاد کردید و فیلان؛ رفت و آمد رو میخواید چیکار کنید؟ اگر خدای ناکرده یک نفر این وسط کرونا بگیره چی؟؟ میفهمید کنکور اون بچه میره هوا؟ تلاش‌هایی که یکسال کرده بخاطر امتحان نهایی‌ای که مهم نیست میره هوا! واقعا نمی
خب به عنوان که هیچ ربطی نداره. امروز روز خوبی نبود، روز روو اعصابی بود بیشتر 
دوستمون با دوست پسرش کات کرده و بعد از کات کردن تمام ویژگی های بد پسره رو گفته برای ما ، بعد دوباره برگشتن به هم. بعد حالا دوستمون انتظار داره ما این آقا را دوست داشته باشیم و بهش احترام بذاریم.اونم کجا؟ مخصوصا جلو آقای الف! حالا ما چی؟ ما نه این الف برامون مهمه نه اون الف؛ صرفا حرفمونو زدیم و مسخره‌بازیمونو کردیم. ایشون ناراحت شده، اس ام اس داده و مارو توو تین شرایط
ــ با من ازدواج کن.
+ «احیاء علوم‌الدین» غزالی رو خونده‌ی؟
ــ معلومه.
+ اگه تو خونه سوسمار باشه مشکلی داری؟
ــ آدم سوسماربازی نکنه دیگه چه تفریحی؟
+ دومیلیون رکعت نماز قضا دارم؛ می‌خونی به جام؟
ــ برم وضو بگیرم.
+ زبان مالایی بلدی؟
ــ کامل مسلط نیستم.
+ ببخشید، مالایی برام مهمه.
 
ـ از توییتر بهرنگ رجبی
تو برام مثل بوسه اخرمادر رو پیشونی پسر سربازشی،تو برام مثل اخرین بادوم تلخ بین بادوم های شیرینی،تو برام مثل سرکوفت های گاه و بیگاه پدری،تو برام درست مثل چشم های دریده شکارچی رو سرخی خون آهو نگون بخت تلخی،حسرت نبودنت درست مثل حسرت پاک کردن جواب سوال درست تو امتحانه مهم اخرساله،تو برام مثل اون کفش قشنگ ته جا کفشی که هر بار بعد پوشیدنش پاهام تاول میزنه دردناکی،تو برام مثل عدالت،حقیقت تلخی،مثل قهوه تلخی که نمیارزه به کلاسش،مثل قهوه قاجار تلخ
من بازم شروع کردم این دفعه با جدیت بیشتر. خب فکر کنم از این آدماییم که هر روز صبح که شروع میشه یه روز جدیده برام و روز که تموم میشه پایانشه. برنامه ام رو یه خورده جا به جا کردم. ورزش رو از روزای زوج آوردم روزای فرد. اینطوری دو روزم در هفته پره و میتونم بعدش کارای سبک ترمو تو خونه انجام بدم و پنج روزم خالی برای کتابخونه رفتن و کار کردن. سخت کار کردن. وقتی هدف داری نباید وقتو تلف کنی باید فقط انجامش بدی و امیدوار باشی که حتما اتفاق میفته. مهارو که دی
جمعه 22 آذر هم گذشت.
صبح امروز برام از ساعت 11 شروع شد. دیشب تا صبح بیدار بودم یه فیلم قدیمی از پل توماس اندرسون دیدم ( Magnolia 1999 ) که واقعا بد بود. خواب زیاد بازم امروز برام سرگیجه و منگی داشت. تقریبا کار خاصی نتونستم انجام بدم. یه کم زولا بازی کردم و کمی هم از فیلم های بجا مونده کلاسیک از پوشه قدیمیم گذروندم این بار نوبت تارکفسکی بود با بچگی ایوان تا اینجاش که خوب بوده بقیشو نمیدونم میگن تارکفسکی با این فیلم معروف شده. کمی نرد رایتر دیدم که یه نقاشی
تو برزخ عجیبی گیر افتاده ام درباره ی روابطم با آدم ها. حس می کنم به اندازه ی کافی تاثیر گذار نبوده ام تو زندگیم و هیچ اهمیتی نمی دم اگه کسی الان بگه حرف و نظر دیگران برای آدم نباید ارزش داشته باشه. چون مهمه. برای یه آدم معمولی روابطش با دیگران مهمه. و من به جایی رسیده ام که فکر می کنم اگه همین الان بمیرم زندگی هیچ کس تغییری نمی کنه. روی هیچ کس تاثیری نذاشته ام و این آزارم می ده. 
یکی از سوالات جدی من اینه که واقعا نمیدونم ما تا چه حد در برابر حرف‌ها و روابط متقابلمون مسئولیم.
آیا فقط نسبت به نیت و بیان خودمون مسئولیم یا نسبت به برداشت طرف مقابل هم مسئولیم؟
اگر برداشت مخاطب مهمه، خب تا چه حد مهمه؟
نمیشه که من به کسی بگم بالای چشمت ابرو داری و اون بهش بر بخوره و من مسئول دلجویی ازش باشم. میشه؟
دیدین خیلی وقتها وقتی به کسی میگیم کارت اشتباهه و خیر سرمون میخوایم نهی از منکر بکنیم یهو جبهه میگیره و میگه دلمو شکستی؟
این نوع
جالبه که همون روزی که من داشتم به آخرین پیامم نگاه می‌کردم پی‌ام بده هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟و جالب‌تر اینکه واقعا برام فرقی نداشت. جالب بود که اون اعتماد به نفسی که قبلا برام جذاب بود الان روی اعصابم بود. فروتن بودن چیزی ازتون کم نمیکنه بچه‌ها.فروتن و متواضع باشیم.پیمان پیمان، فروتن باش الاغ.
دیگه نه محبت آدم ها برام مهمه و نه دشمنیشون.
باهرکس حد و حدود رو رعایت میکنم و هرگونه حس بدی رو رها میکنم و همون لحظه که میخوام حرص بخورم میگم که خدا این جنگ کار من نیست سپردمش به خودت و سکوت میکنم.
کتاب اسکاول شین اوایلش جذبم کرد وسطاش افت انرژی رو سبب شد و حالا در انتها داره تازه با جملات و فرهنگ و ادبیات ما همخوانی پیدا میکنه و میشه حرفاشو باور کرد.
دستام خواب رفته‌.
ذره‌ای می‌دونم چی درسته؟ نه.
ذره‌ای تلاش می‌کنم در جهت فهمیدن؟ نه.
حال دارم؟ نه.
خوش‌حالم؟ نه.
ناراحتم؟ نه.
مهمه برام چیزی؟ نه.
با خودم روراستم؟ نه.
حوصله‌ی چیزی رو دارم؟ نه.
اصلا ایده‌ای دارم چی کار دارم می‌کنم؟ نه.
اصلا کاری می‌کنم؟ نه.
این جا رو دوست دارم؟ نه.
جای دیگه‌ای رو دوست دارم؟ نه.
todo: add more useless q&a
آه... الکی سخت می‌گیرم. :)
برای یک حسم دلیل منطقی و عرفی دقیقی پیدا نمی کنم:
همسرم اگر بزرگترین اشتباهات رو بکنه یا اشتباهاتی بکنه که برام هزینه داشته باشه (اعم از روحی... عاطفی... مادی...)
باز هم خط قرمزمه...
کما اینکه کاملا برام روشنه اختلافات فکریمون... حتی از روزهای اول محرم شدن اینها رو فهمیدم...
گاهی حتی افکار اشتباهش واقعا خسته ام میکنه...
گاهی واقعا حس خفگی پیدا میکنم... اما...
اما همیشه خط قرمزم بوده...
همیشه حس پدرانه قوی ای نسبت بهش داشتم...
حتی آزارهای کوچیکی که توی زند
این روزا ضعیف ترین و افسرده ترین نسخه از خودم هستم .. فقط این نیست که حس کنم .. خیلی پر رنگ و واقعیهحمله های لعنتیِ عصبی .. حمله های عصبیِ لعنتیدوست دارم چشمام رو ببندم و تو هیچ "هیچ" دنیای دیگه ای بیدار نشماین هیچِ خیلی برام مهمه .. خیلی ..
دلم نمیخواد مایه آبروریزی بشم. نه به خاطر خود خواهی خودم که برای دیگران. نمیخوام اسمشون به اسمم بچسبونم یا حرفی بگم که اونارو به من وصل میکنه. هیچوقت نخواستم. ولی خب فکر میکنم باید حواسم جمع تر میبود. برام راستش مهم نبود و نیست هیچوقت که بقیه راجع بهم چه فکرایی میکنن از روز اول دلم میخواست روز به روز بیشتر خودم باشم با تمام نقص هام و کم بودنی هایی که دارم. اما برام مهمه که در مورد من به عنوان کسی که با اطرافیانش ارتباط داره چه فکری میشه یعنی بی
بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !
ادامه مطلب
یکی از دوستای نزدیکم یه روز که داشتیم خیلی صمیمانه با هم حرف می زدیم، گفت چرا مطلب مینویسی و وقتت را تلف می کنی! می گفت مگه مهمه که این چیزها را توی وبلاگ بنویسی؟ مگه اصلا کسی می خونه؟
 
راستش تنها جوابی که دادم و بسیار راضی کننده برام بود این بود که تو چرا مطلب نمی نویسی؟ تو چرا وبلاگ نداری؟ تو اگه ننویسی فرقی داره؟
 
به نظرم جوابم براش قانع کننده بود، چون دیگه ادامه نداد.....
سلام 
خوبی?
در چه حالی? 
جیغ نکش احمق، داری زندگی خودتو با این جیغ ها به باد فنا میدی 
گاو نباش 
به جای جیغ گریه کن 
سعی کن 
سعی نکنی هفده هجده سال بعد می بینی نمی تونی بدون جیغ زدن گریه کنی
تازه کاش یاد بگیری بریزی تو خودت، فوقش هیستریک میشی دیگه 
 
 
یه چیز دیگه 
از اون کتابها و درسهایی که یه سره بهت گفتن شما فقط درس بخونین ما چیز دیگه ازتون نمیخوایم و تو هیچوقت نخوندی، چیزهای خیلی خیلی مهمتری هم وجود داره 
آره سیرابی پاک کردن واقعا مهمه 
خیل
نویسنده : اشکان ارشادی 
به نام خدا 
با نظر خودتون منرو یاری کنید و یا بینش خود رو درج کنید. درج نظر بصورت عمومی مهمه و اینکه سعی می‌کنم ، در اسرع وقت جواب بدم. 
نظر همه برام مهمه! 
زمان ما اینگونه نبود ، اصلا عشق و عاشقی به این معنا نبود یعنی اصلا نمی دانم چه بگم ؟ زمان ما یه جورایی همه باید خفه خون می گرفتند و اگر چیزی بود، نمی شد همینجوری بازگو می شد. باید کلی مقدمه چینی می شد ، اینگونه نبود!  یعنی مثل امروزه نبود. 
واقعا یه سوال در ذهنم مانده که
امروز بحث این بود که شخصیت کیا ضعیف و وابسته و ایناست و فهمیدم من هر چیزی که هستم با همه‌ی ضعف‌ها و این‌ها شخصیت قوی‌ای دارم. نسبت به دختر بودنم. سینگل بودنم. ۲۲ ساله بودنم. حتی نسبت به اینا هم نه. کلا. همیشه خودمم. با اینکه حرف بقیه برام مهمه ولی بخاطر بقیه خودم رو عوض نمیکنم بلکه بقیه‌ای پیدا میکنم کنارشون آرامشم بیشتر باشه و این برام خیلی ارزش داره. کلی مچکرم خدا بابت این. و کلی مچکرم از مامان بابا و امیررضا بابت این که یه طوری باهام برخورد
صبح ها که از خواب بیدار میشم یه ساعتی توی رختخواب میمونم و فکر میکنم درباره‌ی روزی که قراره به شب برسونم...برای خودم برنامه میچینم...این ترم که مرخصی گرفتم و با مسائلی که برام پیش اومده برنامم خوابه و تلویزیون و همین ... اما همین هم برام مهمه چون خودم هستم که دارم براش تصمیم میگیرم ...راستش بدم میاد از اینکه دیگران برام تصمیم گیری کنن...حتی تو کوچکترین مسائلم ... ازشون انتظار تایید کارهامو ندارم ولی دوست هم ندارم امر و نهی بشم ... دنبال آزادی‌ام ...
آچو گفت میدون حسن آباد سوخت. گفتم خب. گفت اون گنبد خوشگلا هم سوختن. گفتم خب میسوزن دیگه. مگه کلیسای نتردام نسوخت؟ مگه تخت جمشید نسوخت؟ همه چی یه روز میسوزه، یه روز داغون میشه، نابود میشه. چه فرقی میکنه حالا یا صد سال دیگه؟ آدما خیال میکنن اگه یه چیزی رو بسازن و تا ابد بمونه که تازه نمی مونه هم، در واقع خودشون باقی موندن. میگه خب همین مهمه دیگه. میگم کجاش مهمه؟ هزار سال نه، صد سال دیگه چه فرقی میکنه چی از کی مونده؟ هیچکس اون آدمای صد سال قبلو نمیش
رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !
 
1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.
2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.
3-حداقل کمانچه رو بزنم. 
4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 
5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .
6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم
هنوز هم برام قابل هضم نیس ولی از  96.11.1 تا الان چیزی حدود یه سال و نیم باید میگذشت تا بفهمم چقد تغییر کردم و مطمئنم اگه تایم کمتری میگذشت محال بود بتونم قبول کنم این واقعیتو.
نمیخام و نمیتونم راجع به خوب یا بد این تغییرات یکی دوساله حرف بزنم ولی کاملا مشهوده برام که از اون محمدحسین دوسال قبل فقط یه سایه خیلی کمرنگی مونده. واقعا آدم چطور میتونه سخت معتقد باشه به پایبندی به اصول ثابتش و تو یه سال نصفشونو زیرپا بزاره؟
چطور؟؟
یه وقت‌هایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو می‌کنم، بعد مثلا وقتی می‌خوام بخوابم مثل الآن یهو احساس می‌کنم خالی می‌شم. انگار همه چی برام بی‌اهمیت می‌شه. انگار خسته می‌شم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین می‌شه. مثلا الآن اومدم درباره‌ی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا
هوای خوب توی تهران غنیمت بزرگیه. و نکته جذابش اینه که، هوای خوب تهران، از هوای خوب شهرهایی که دیدم، بهتر و دلنشین‌تره! امروز از همون غنیمتی‌هاست. هوای فوق‌العاده‌ای که هوای درس خوندن رو از سرم پروند و من رو به خیابون‌نوردی کشوند. هرچند کوتاه بود.
هفته‌های مهم و عجیبی پیش رو دارم. برام مهمه که بتونم هوای دلم رو، غنیمتی کنم؛ و این غنیمت آبی رو حفظ کنم. 
دعام کنین خلاصه :))
داشتم پست یکی از دوستان میخوندم حالا اسمش نمیگم چون شاید دوس نداشته باشه و از پستش یه چیزی فهمیدم که زندگی منِ معمولی با کسی که چندین پله از من مذهبی تره و اعتقاداتش بیشتر فرق داره و چیزایی که من اهمیت نمیدم اون براش مهمه و این مسئله برای من قابل درک نبود. یادمه قبلا که لاک میزدم میگف وقتی میخوای بری بیرون پاکش کن و برو این برام خیلی عجیب بود! و میگفتم مگه بیکارم هی بزنم و پاک کنم؟ ولی امشب دوستم که خیلیم دوسش دارم دیدم که دقیقا همین کار کرد ینی
امروز یه روز خیلی خوبیه.
می خوام استارت چند تا کار خوب رو از امروز بزنم.
برنامه ریزی و تلاش توی زندگی خیلی مهمه.
ماه رمضان مبارک هم کم کم داره از راه میرسه.
واقعا ماه خوبیه و حس می کنم یه رفرش اساسی توی اعمال ما ایجاد می کنه.
مخصوصا تلاوت قرآن، که چند وقتیه فراموشش کردم...
_______________________________________________
سه تا لیوان کافی میکس خوردم...
(در عرض یک ساعت)
[وقایع زیر برای ماندن‌ و یادآوری ثبت شده‌اند، احتمالا برای شما معنای خاصی ندارند.]
OA تایید کرد که piece of shit هستن و واقعا هستن، با اغماض. وویس جلسه رو گوش کردم و اون قدری که فکر می‌کردم بد نبود ولی قطعا عجیب بود. مثل جرج که به موقع نمی‌تونست جوابِ "نادرستی" رو بده، منم عاجزم. فکر کردم که چه جوابایی درخور عکس‌العمل‌شون بود و چندتایی دست و پا کردم و قانع شدم که حق، با نسبت قابل توجهی با من بوده. اِنی وِی؛ تصمیم گرفتم ملایم‌تر شم. جلسه با «خ» و «ت»
یکی از مشکلاتی که من با مامانم دارم اینه که اگه یکی ازش بپرسه پسرت چیکارست میگه بیکاره.اصولا کار من جوریه که نه در تعامل با کسیم و نه بالادستی دارم و نه پایین دستی.به معنای واقعی فقط خودممو خودم و در هر ساعتی از شبانه روز و در هر مکانی میتونم کار کنم اما از نظر روانی و عصبی فشار بالایی به آدم میاره،بخصوص اوایل کار.(اگه با این فشار عصبی و روانی کسی بتونه 50 سال سالم عمر کنه واقعا شاهکار کرده :/ ).اصولا در فرهنگ مامانم حتی داییم که واسه دکترا قبول شد
خیلی وقت بود که پسرم ازم میخواست که بهش یاد بدم چطوری کلیپ بسازه ...
وهربار که من را پای گوشی یا لب تاپ می دید میگفت :مامان پس کی یادم میدی؟
منم هردفعه براش انگیزه سازی میکردم ویه مقدماتی را می چیدم...
تااینکه یه روز دیدم هر کاری را که بهش میگم راجع به تکالیفش سریع میگه چشم وانجام میده ،بهانه جویی نمیکنه ،ازصبح لبخند رولباشه وکلا حال وهواش مهربون ومطیعه خصوصا باخواهرکوچولوش
باخودم گفتم الان وقتشه که خوشحالش کنی تااثررفتارش را ببینه 
البته وقت
تا دوران راهنمایی نمره19.75حکم نمره0داشت برام
زار زار گریه میکردم.یه کتابو10دور میخوندم شب وروزم درس بود واقعا عاشق درس بودم
همین که وارد دبیرستان شدم ودوستای جدید پیدا کردم گندزدم به همه چی
درس برام بی اهمیت بود
دورهم جمع میشدیم با مزاحم تلفنیای دوستامون حرف میزدیم :/
فقط حرفای معمولی بود سلام خوبی کجایی واین چیزای عادی اما واقعا خب که چی!؟
چرا گند زدم اینجوری :(
اصلا نمیفهمم کدوم گناهو کردم که اینجوری زیر وروشدم 
منی که عاشق ریاضی بودم تو دبی
بهم پیشنهاد  مدیریت یک مجموعه شده..
نمی دونم این انتخاب که قبول نکنم درسته یا نه؟
انتخاب قبلیم رو که چند ماه پیش بود و یک پیشنهاد کاری دیگه بود رو رد کردمو اون رو هم نفهمیدم درست بود یا نه. گاهی فکرمی کنم عجب اشتباهی کردم و گاهی فکر می کنم که نه...
اساسا ما نمی تونیم بگیم که یک انتخاب و تصمیمی که گرفتیم درست بوده یا غلط. حتی وقتی مدتها ازش گذشته باشه.. مگه اون اشتباه خیلی پیامدهای واضحی توی زندگی خودمون یا دیگران داشته باشه.  
ولی الان مشکل اینه ک
ثبت وقایع خیلی برام مهمه.
انگار میترسم که خوشی خاطره هام تموم بشه
زودی ثبت شون می‌کنم.
حتی ناراحتی هام هم
افکارم رو هم...
دیدید یه سری آدم ها از همه چیز عکس میگیرن؟
من همه چیز رو می‌نویسم!
گاهی وقت ها هم به خودم میگم فازت چیه؟ مگه میخوای رمان چندفصلی چاپ کنی؟ 
ولی باز هم می‌نویسم:)
آخه هر وقت نوشته هام رو میخونم میگم چه خوب که نوشتم! 
و در نتیجه علی رغم فرصتی که ازم می گیره، علی رغم اینکه یه جورایی وابسته شدم به نوشتن، ولی باز هم می‌نویسم!

از بی
نمیدونم چی میخام تو زندگی
یه زمان نه چندان دوری خیلی نگران بودم نگران خیلی چیزا ولی نمیدونم چرا عادی شد همه چی برام
نمیدونم چرا الان اون هدفا برام پوچن
.
.
.
گفتی چیزی از رفاقت سرم نمیشه
نمیدونم چی بگم حتی تقریبا مطمئنم که نمیخونی این پستو اصن و یادت رفته اینجا رو رفیق!
ولی کاش میشد باهم بیشتر حرف میزدیم تا بفهمم واقعا چیزی سرم میشه یا نه.
اینجا کسی هست که نیست!
یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بود
انگاری یه جور ددلاین بود واسم
ددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشم
چه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟
نمیدونم
دلم برای خودم تنگ شده
برای اون سمیه کله خر و عاشق درس
خیلی دور شدم ازش خیلی زیاد
یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بودانگاری یه جور ددلاین بود واسمددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشمچه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟نمیدونمدلم برای خودم تنگ شدهبرای اون دختر کله خر و عاشق درسخیلی دور شدم ازش خیلی زیاد
1)اولا همه که نه فقط بعضیا اونم شاید در حد فهمیدنش جالب باشه برام وگرنه اهمیتی نداره برام اصلا
2)خیر برام مهم نیست
3)نچ:)
4)راستش نه به نظرم باید به عقیده هرکس احترام گذاشت هرچی که هست 
5)سلام
در مورد پست آخرتون
برای من به شخصه خیر اهمیتی نداره که روزه میگیره یا نه 
چون مصداق "لا اکراه فی الدین" هست
اما طبیعتا برام مهمه که احترام روزه دار ها رو نگه داره
مثلا جلوی یک انسان روزه دار تو این گرما، خوردن آب خنک عین نامردی است :)
6)نه اصلا مهم نیست 
خب این ج
هر چقدر کوچیک و به چشم نیومدنی باشه باز برای من یه دنیا بزرگ و ارزشمنده. اتاقمو میگم، که بعد تقریبا بیست روز سروسامون پیدا کرد و کلی خوشگل و تو دل برو شد. بنظرم این اولین باره که در این حد تونستم واقعا چیزی رو که تو ذهنم داشتمو عملی کنم، میشه گفت خوشحالم، بنظرم یکی از نشونه های تغییر بزرگی که تو این سال تصمیم گرفتم انجام بدم این بود که خیلی از مرزهای روانی که باعث می شد تو خیلی از کارها انرژی نداشته باشم و کند جلو برم و خود واقعی نباشم رو از سر ر
صدای منو از خونه میشنوید :)
خونه جایی که وقتی میرسی توش حس کنی تو آرامشی!
یه حس امنیت فوق العاده!
دلم نمبخواد مامان بابام برگردن :(
عمیقا دوس داشتم شرایط اینجوری که هست نباشه
مثلا انققققد با داداشام خوب و دوست بودم که ارزو میکردم هر لحظه پیشم باشن یا مجبورشون میکردم بیان تهران اصن!
یا اصلا تک بچه بودم!
نمیدونم شرایط اگه یه کوچولو فرق میکرد واقعا برام بهشت میشد!شاید برا اینکه زیادی خوشی نباید بزنه زیر دلم اینجوریه!
الان که دارم مینویسم یاده حرف
میدونی ترس باعث میشه کند بشی و نتونی ادامه بدی. راکد بشی و حرکن نکنی یا فقط درجا بزنی. ترس خودش ترسناک برای من. توی درس خوندن تصمیم گرفتم تا شجاع باشم. شجاع باشمو انجامش بدم نه این که از ترسم دست نگه دارمو مدام وقتمو هدر بدم و فکر کنم حالا اگه نشه چی میشه و بترسمو یه گوشه کز کنم یا های های براش گریه کنمو اشک بریزم. 
امروز اولین روز اجرای برنامم بود و هست. خواب موندم اگه صادقانه بگم . اما جا نزدم. امیدوارم برسم کتابمو بخونم حدود صدوهفت صفحه سهمیه ا
دوستم چند دست ( ده دوازده دست !!!) لباس مجلسی نو داشت گفت برام بذار تو دیوار ببینم فروش میره ... یکی یکی لباس رو چیدیم رو مبل عکس گرفتیم فرستادیم... 
تا دلتون بخواد اقایون باهاش تماس گرفتن گفتن عکس از لباس تو تنت بفرست ببینیم!!!!!!!!!
بگذریم که هر روزم ده نفر زنگ میزنن قربون صدقه ش میرن!!
اخه چرا؟!
واقعا چرا؟!
یه اقایی زنگ زده میگه دامنه دقیقا تا کجای زانوئه؟! بالای زانو؟؟ زیر باسن؟! 
واقعا مونده بودیم جفتمون !!
زنگ زده میگه تو رو شادی روح امواتت برو پاک
دوره روان شناسی من هم کم کم تموم شد
جلساتم کمتر شده و نسبت به گذشته خودم خیلی بهتر شدم
حتی نسبت به اطرافیانم...
البته هنوز جای کار دارم اما خب میتونم بگم سلامت روانی هم مهمه همونطور که سلامت جسمی مهمه
هنوز هم غمگین میشم. هنوز هم نسبت به خودم اعتماد به نفس ندارم. هنوز هم حس تنهایی گلومو چنگ میندازه ولی باهاشون کنار اومدم...
...............................................
بچه ها شده بی حوصله باشید؟ به همه چیز؟ حتی خودتون؟
شده سرد بشید؟
 
این وبلاگمه و بجز اینجا جایی رو ندارم حرفای دلمو بزنم
پس مجبورم یه جور خودمو خالی کنم
پست قبلی گفتم برام مهم نیست حقیقتا ته دلم یکم مهمه،مهمه بدونم کی اینارو میگه!
مامانم حدسش روی یکی از اقوامشه
این قومشون من تا به امروز فکر میکردم یک درصدم من توی زندگیشون اهمیتی ندارم
چند تا دختر داره
فقط یکشون دانشجوی دکتری یه رشته هست که اصولا اینده شغلی انچنانیم نداره:) و کلن هم همه دختراش دانشگاه دولتی نبودن
بقیه توی کارای زیبایین
ولی درعوض هم خودشون هم
با سلام خدمت خوانندگان و خودم!
پس از حدود 5 ماه مجددا وبلاگ نویسی رو شروع کردم و علتش مشکلی که در تنظیمات بلاگم بوجود اومده بود و امکان ارسال مطلب رو برام با مشکل مواجه کرد...
توی این 5 ماه خیلی اتفاقات خاصی برام افتاد و هم خیلی خوب و هم خیلی بد...!
اتفاقات خوبی که برام بوجود اومد همش لطف خداوند بوده و خیلی شاکر هستم و اما اتفاقات بد زندگیم رو ناشی از سوء مدیریت آدمها بخصوص مسئولین میدونم نه چیز دیه...
واقعا آدم وقتی توی جریان کاری قرار میگیره بخاطر
امروزم شروع شد روز اول رژیم و ورزشیِ من.تاریخشو یادم باشه چون قراره تغییر بزرگی کنم چه ظاهری چه باطنی!  البته جدا از این تصمیمم این شده توی کار کردنم هم ببینم اگه جا نزنم چی میشه. با این که هنوز درگیر یسری مسائلم مثل پر خوابی. ولی ولی با تمام اینها میخوام همونقدر که برام میمونه رو تمام و کمال باشم. زندگی کنم به معنای واقعی کلمه. و زندگی من همینهاست. ما بر اساس کار هایی که انجام میدیم شخصیتمون شکل میگیره و بعد شناخته میشه. پس همیشه باید افعالمون
اقا نمیدونم چرا اینجوری شد!
میدونی من یه وقتایی به یه جنون طوری خاصی میرسم!دست خودمم نیست واقعا!
دیروز برای استراحت بین درسام ولو شدم و اهنگ رو پلی کردم!زمین صافه ی زدبازی پلی شد!این آهنگ همش یاد آور اون رویه برام که داشتم میرفتم ست آپه نسکوییک باشگاه انقلاب!
هیچی دیگه این همش داشت میخوندو...من گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو پیج اقا هاشمی!
همینجوری داشتم پستاشو بالا پایین میکردم یاده نوشته ی خودم راجب ردلاین افتادم! لبخند زدم گفتم بیا ایمیل کنم
سلام
جوینده یابنده است.
این روزها اتفاقاتی برام میفته که واقعا به این جمله ایمان آوردم.
جوینده یابنده است.
هر قدم که جلو میرم خدا چراغ های بیشتری برام روشن می کنه. 
نمیدونم آخر راه کجاست ولی کاملا مطمینم و یقین دارم که در مسیر درستی قرار گرفتم.
این روزها شک از زندگی من کنار رفته و به یقین رسیدم.
خدا هر روز راه را به من نشون میده خیلی شفاف و آشکار.
ولی بعضی وقت ها معنی بعضی از کارهای خدا را درک نمی کنم ولی خب حتما به نفع منه.
خدایا بیشتر از همیشه شک
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
چرا اینجا رو یادم رفته بود؟ چرا برام بی اهمیت شده بود؟
بعدا باید به این سوالا جواب بدم ولی قبلش باید بخوام از خدا و امام‌زمان که کمکم کنن ،من میخوام برم با بچه های هیئت برم رودهن ، و الان نیازمند اجازه ی بابا عم... و باید امشب اگه حالش خوب بود بهش بگم ، واقعا از خدا میخوام کمکم کنه و اجازه بده...♡
چون واقعا نیاز دارم به اجازه ش ، و واقعا آبرو بریه اگه نذاره، دوست دارم باشم تو هیئت و نقش داشته باشم...ایشالا که خدا کمکم کنه...
.
بعدا باید راجع به روز شک
چند دقیقه دیگه میرسم خوابگاه.توی مرخصیم خیلی تفریح کردم.عموم و زن عموم و دخترشون سارینا اومده بودن ایران و من با ماشین کلی گردوندمشون.همه فامیل رو خدا رو شکر توی این مرخصی دیدم.
اما این دو روز آخر کلی اتفاقای بد کوچولو کوچولو برام افتاد که روحیم رو خیلی خراب کرد.امیدوارم زودتر روحیه بگیرم و اتفاقای بهتری برام رقم بخوره چون واقعا الان احساس بدی دارم.
بهتره کمی تندتر راه برم که زودتر برسم خوابگاه...فعلا...
1. اون عکسه با پس زمینه ی سیاه، استوری یکی از شاگردای لیلاست(طلا) که من و به آفرید و به طور کلی بقیه هم اتاقیای دوره ازش بدمون میاد:)) خیلی بنده خدا رو مسخره میکنیم و واقعا امیدوارم از ایل و طایفه لیلا و نوچگان کسی اینجا رو نخونه:| (وگرنه از شانس منم که شده همینم فردا میاد ادبیات میخونه:)) )
2. ما هر وقت حرف بد ومثبت 18 میزدیم این به آفرید بس که بچه باحیا و با ادبی "بود" به یه بهونه ای پا میشد میرفت آشپزخونه:)) کلا قبل ملاقات با من هیچ فحشی زشت تر از بی ادب
آیا قضاوت ها و حرف‌های دیگران درباره یه آدم یا موضوع یا اتفاق در ما اثر داره؟ دید ما رو مثبت یا منفی می‌کنه؟ اگه آره به نظرم باید هر چه زودتر از اون آدم یا موضوع خلاص شیم. چون خیلی هم برا ما مهم نیست. یا خیلی نمی‌شناسیم یا ازش مطمئن نیستیم. مطمئن نیستیم که چقدر برامون مهمه یا میخوایم مهم باشه. انگار تو حرف های دیگران دنبال تاییدیه میگردیم. چه برای نگه داشتن اون اتفاق یا آدم چه برای حذف کردنش.
 
+ من واقعا انقدر نخواستنی بودم اونجا؟ نه بابا. فکر
سلام
میخواستم ازتون یه سوال بپرسم لطفا آقایون جواب بدن. 
خیلی وقت ها میشنوم از بعضی ها میگن که من اگه بخوام برم خواستگاری، حتی یه نفر هم نباید تو خانواده دختر معتاد باشه! مثلا اگه شوهر خواهر دختره معتاد باشه یعنی چی؟ (مثلا پدر دختره معتاد باشه ... ولی آدم خوبی باشه... تو شهرشون آبرو داشته باشه...، دستش به دهنش میرسه... وضع مالی متوسط به بالا ...)
دختره خودش پاک، با حجاب، باشخصیت، شاغل، از نظر زیبایی در حد خوب ...، خب آخه آقا پسر خوب، شما میخوای بری دخ
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم بیش‌تر از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
پارت۱
ناراحتم؟
اره
دلخورم؟
اره
دل گرفته ام؟
اره. حتی دل شکسته
چند میخری دل شکستمو؟
پارت ۲
استرس داری؟
نه
هیجان چی؟
ن
اصن حسی داری؟
ن
اصلا برات مهمه؟
ن!!
برام مهم نیست!

+ خدایا. وقتی تو منو میبینی، چه شکایتی کنم؟
وقتی حالمو میدونی، چی از حالم برات بگم؟
وقتی میدونی تو ذهنم تو قلبم چه خبره
وقتی میدونی ازت چه چیزایی میخوام
وقتی فقط و فقط تویی که میتونی منو به عرش یا فرش برسونی
وقتی قدرت مطلق عالم تویی
چه نیازی دارم ب کسی ک باهاش درد و دل کنم؟
چه نیاز
جدیدا با یکی دوست شدم. جذابه. دوستِ دوست که نه، آشنا بگم بهتره. بعد از صحبتهای مختلف موضوع به درس و کار رسید. میگم چه کار میکنی میگه از جیب بابام میخورم! میگم چی خوندی میگه دیپلم ردی هستم
هر جور برنداز کردم دیدم این طرز بیان و این نوع رفتار و این سلیقه در انخاب لباس به یک دیپلم ردی نمی خوره
فهمیدم سرکارم گذاشه و رفته تو فاز ظنز. این شد که چیزی نگفنم.
البته گفتم. اینو گفتم که فهم و شعور آدمها از زندگی و کار و دوستی مهمه نه مدرک
ولی پیداست که برام مدر
دیروز جلسه‌ی اول کلاس گیتار با عری بود. نمیدونم ممد بفهمه چه واکنشی نشون میده. شاید بهتر بود قبل از اینکه با پشمینه پوش و خط مشکی هماهنگ میکردم بهش میگفتم ولی خب اتفاقیه که افتاده. پریروز سر یه موضوع کوچیک واکنش بدی نشون داد. با گذشته‌ای که اتفاق افتاده حق داره به راحتی شک کنه ولی نه در مورد من اخه! تنها چیزی که برام مهمه اینه که خوب جدا شیم. چند سال دیگه که به روزای دانشگاه نگاه میکنه از یه نفر حس خوب بگیره. ترجیحا اون ادم من باشم :) حالا گذشته ا
به هامون گفتم این قرارداد آخری رو هم زدم زیرش، در توجیح به اینکه چرا اینکارارو می‌کنم نوشتم که «من جوونم، الان بخوام تسلیم تصمیم‌هام بشم و جسور نباشم، کی شلنگ تخته بندازم و گستاخی کنم در برابر معاملات دنیا؟»تو ظاهر قضیه من موندم و کلی کار و قرارداد که ناتموم گذاشتمشون، و این‌ اتفاقات و اون کارفرماها سعی دارن به من حالی کنن که یه آدم بی‌مسئولیتِ از زیرکار دررو بودم. چون این‌طوری می‌تونن من رو پیش خودم و بازوهام خجالت زده کنن و شاید من رو
یه وامی می‌خوام بگیرم...
مشکل ضامن دارم... 
البته مسئول تسهیلات بانک هم به شدت داره اذیت می‌کنه و بهونه الکی میاره...
واقعا امیدوارم خدا ازش نگذره... ان‌شاالله که کرونا بگیره... شاید یکی دیگه جاش بیاد که یه ذره دین و ایمان داشته باشه و اینقد اذیت نکنه...
چند ماهه پیگیر این وام هستم...
چند کیلو وزن کم کردم...
دیگه انرژی برام نمونده...
لطفا اگه میشه برام دعا کنید...
ممنون
خدایا هر کسی، هر حاجتی که داره، لطفا حاجتش رو برآورده به خیر کن... الهی آمین
امروز دوبار زبونم نچرخید که اون حرفی که میخوام رو بزنم... نه به خاطر جرات نکردن یا مراعات یا هر چیزی... فقط یه حرف ساده بود. مثلا عصری یه بار خواستم بگم آب بیاره خواهرم برام، نتونستم بگم. و همین الان مامانم یه سوال درباره چرخ خیاطی پرسید که قرقره اش کجاست و... ، باز نتونستم بگم :| عصری فک کردم یهویی بوده و همینجوری! ولی الان اعصابم خرد شد! :| کلا یه حس بدی دارم... 
 
+چرا واقعا؟
 
+ الکی ناراحتم. مگه نه؟ میدونم شورشو در آوردم! :(
 
+ برم خواهرم برام لاک بز
یه اقای محترم ایرانی هست،
که همین جا زندگی میکنه
زن و بچه ها داره
ادم خیلی دوست داشتنی سالم و خوبی به نظر میرسه
 
فقط من نمیفهمم چرا دوست نداره من با خانمش اشنا بشم!
 
به نظرم توی رابطه سالم و رابطه ای که ادمها به هم اعتماد دارن مرد تقریبا همه جهان رو به خانمش معرفی میکنه چون خانمش هم جزوی از وجودشه.
برام فقط عجیبه.
 
اختلاف سنی من و خودش و خانمش فکر کنم خیلی کم باشه. 
یعنی چند سال که هیچی نیست.
 
در کل برام عجیبه.
 
یعنی چطور ممکنه خانم یه همچین مر
چقدر چقدر به خودم سخت میگیرم سر موضوعات الکی
چقدر نظرات آدما و رفتارشون برام مهمه
چقدر از اونایی که دوستشون دارم توقع دارم
چقدر منتظر آدمام
چقدر به خودم سخت میگیرم
چقدر گریه میکنم
چقدر دل بابا و مامان مهربون و نگرانم رو خون میکنم الکی
چقدر تو این زندگی اذیتم
چقدر یادم رفته لذت بردن رو
 
چقدر خوب بلدم خودم رو ناراحت کنم،الکی،الکی!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها