نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی خواستگاری میرم بگم که خونه و ماشین دارم؟

سلام
پسری ۳۳ ساله هستم که از بچگی کار کردم و الان خونه و پس‌انداز دارم... چند وقته از دختری تو آشناها خوشم اومده و میخوام برم خواستگاریش، اما مسئله اینجاست که نمی‌دونم بهش بگم خونه دارم یا نه...،  می‌ترسم واقعیت رو بگم و این خانم به خاطر پول من به من جواب بله بگه و بعدش به عنوان مهریه کل داراییم رو ازم بگیره... .
سوالم از دخترها اینه که وقتی یه پسر خواستگاری تون میاد که خونه و ماشین داره چه ذهنیتی بهش دارید؟ به نظرتون بهش بگم که خونه و ماشین دارم
شنبه هفته پیش بود که بعد از کلی آوارگی و ناراحتی نقل مکان کردیم به خونه جدید 
خونه پدرشوهر رفتن منتفی شد و یه خونه باب میل من پیدا شد یه خونه ویلایی و پر از پنجره که هر روز کلی نور میپاشن توی خونه
و الان بعد از یک هفته تلاش بی وقفه برای سامان دادن اوضاع و خوابوندن فندق نشستم روی مبل و دارم ساندویچمو میخورم 
دو هفته قبل داشتن همچین شرایطی برام مثل رویا شده بود و الان من به اون رویا رسیدم 
خدای من شکرت :)
خونه بی تو خونه نیست. قهر کن؛ دل دارم که دلبریها و جفات رو بخرم و ببرم.
اصلا چه اهمیت داره حق با کی هست وقتی اهل یه خونه ایم و بلدیم همدیگه رو تاب بیاریم. من که خدا نیستم حق فقط با من باشه. حقی اگر هست با همه ی ماست. یکی کمتر یکی بیشتر. حق کوچک من تحقه ی درویشی آستان شما. من و خونه شما رو مشتاقیم. مقصود شمایی اقا. کعبه و بتخانه بهانه ست. بیا باز هم چای بخوریم...کلیدت باید باز هم در قفل بچرخه که خونه بعد از بارون گرم بشه. همه ی اجزای خونه دلتنگت هستن؛ ر
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
خونه پر از حال خوش بود. خونه به اعتبار آدمهاش خونه میشه و صدای خنده هاشون دوباره خونه رو خونه کرد...علی و پرهام فوتبال دستی بازی میکردن. فرشید و بابا حکم؛ سپهر و سعید شطرنج. مریم و ستایش و ترمه ترنم هم منچ...
شما تصویری از این قاب که توصیفشون کردم می دیدین عاشقشون نمیشدین؟!
هر طور که فکر میکنم میبینم آرزوی خونه دار شدن رو با خودم به گور میبرم. واحد آپارتمان ۱۰۰ متری در حاشیه شهر، ۴۰۰ فاکینگ میلیون تومان
اگر تمام درآمدی که دارم رو پس انداز کنم و هیچی نخورم، هیچی نپوشم و قیمت خونه هم الی الابد همین بمونه، حدودا ۳۰ سال دیگه خونه دار میشم. 
زیبا نیست؟ 
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
16/7/97امروز گوشی موبایل دستت بود منم گفتم سوفیا عشقم بگو الو سلام بابا،واااای باورم نمیشه تو سریع گفتی الو للام،باورت نمیشه کشته شدم از بس ذوق کردم،صبحشم خاله گفت دست نزن بده،تو هم سریع گفتی بده!!!!وای مامان شکر خدا که تو رو دارم ماشاءالله بهت که ایقد تیز و باهوشیکلمه های که میگی رو دوست دارم همون موقع برات بنویسم اما وقت نمیکنم مخصوصا این روزا که اسباب کشی داشتیم و از خونه رجایی اومدیم خونه جدید،ان شاءالله که اساب کشی بعدی خونه خودمون باشیم،
دارم فکر میکنم خونواده ی جالبی دارم. همه متنوع اند چه از نظز افکار و چه از نظر سبک زندگی کلا هر کسی یه روشی داره . همین تنوعه که از بچگی تا الان منو گیج کرده .
 
قراره اسباب کشی کنم . حدود ده روزه دیگه . صاب خونه ی جدید و محیط جدید و حتی حیاط جدید . پوسیدم تو این آپارتمان اونم با این همسایه های بی بخار و نچسب . البتهبا اینکه حس میکنم تو خونه ی جدید احتمالا آزادیم کمتره اما دوسش دارم . نرفته عاشقشم . صاب خونه بقل گوشم زندگی میکنه پس نمیتونم مهمونی بگیر
به یه دلخوشی از ته دل = اهنگ احتیاج دارم شایع
+این پست رو به این خاطر نوشتم چون به یه اتفاق گنده نیاز دارم تا این زندگی از یک نواختی خارج شه 
از این سکون 
از این همه صبح بیدارشدنا و تا شب تو خونه بودن 
از این همه حس بد
از این همه ...
از چهارشنبه اون هفته تا امروز به غیر از شنبه که ۲/۵ ساعت تلفنی صحبت میکردم و خونه بودم، درگیر بیرون رفتن و خرید عقد دوست و عقد دوست و خرید خونه و نوبت دندونپزشکی و رفتن به شهر مجاور گذشت
به استراحت و خواب زیاد نیاز دارم
خونه تکونی هنوز انجام نشده و ای کاش میشد کمکی زبر و زرنگی داشت که همپای من کار کنه
توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.
پبش آقای زارع و بچه ها.
چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!
و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و  کلاسمو ادامه بدم...
هرگز پیش نیامده برسم کلید خونه رو پرت کنم روی میز یا گوشه کناری؛ کلیدهای خونه مثل یک راز عزیز هست که فقط من و چند نفر دیگه داریمش...خیلی عزیزه. جا نمیگذارمش، گمش نمیکنم. مثل شناسنامه م مهمه و مثل تصویر آدمهای خونه همیشه در نظرم هست و برای من زیباست.
+ موندم بین یه انتخاب .. اینکه سال دیگه رو بیام نیشابور برم بیمارستان 22بهمن یا بمونم گناباد ...
الان که اومدم خونه میبینم استقلال کمتری دارم... درسته من اینجا بزرگ شدم ولی سه ساله واسه خودم زندگی کردم و الان نمیدونم میتونم یا نه
راحتی و اسایش اینجا رو ترجیح میدم به استقلال ؟ فکر نکنم ... اونجا یه زندگی دیگه دارم و باید مدیریتش کنم .. لباس شستن ، ظرف شستن ، غذا پختن ...خرید .. و ادمایی که دوسشون دارم .. یه شبایی تا دیر وقت برای خودم بیدارم ، باشگاه میرم
اخیرا خواب های عجیبی میبینم
که روز بعدش تا حد خوبی تعبیر میشن. یعنی در واقع همون طوری اتفاق میفتن. یکم دیوانه کنندست. شما زیارتگاهی میشناسین که دو تا ضریح داشته باشه؟ و یه حیاط؟ دیوار حیاطش سنگای سفید باشه؟
توهم زدم؟
خواب عجیبی بود
*******************************
بعدا نوشت: گویی کاظمین بوده...
============================================================
راستش یه روز قبل ازینکه خوابگاه تعطیل بشه از خدا خواستم سه ماه برم خونه و برنگردم تهران
حتی به فکر حذف ترم بودم ولی نمیخواستم حتی یه
خب من امسالمو با خوندن یه مقاله شروع میکنم. فعلا که تو خونه ایمو خبریم نیست شب میریم خونه باباحاجی تا شب وقت دارم بخونم. هنوز باورم نمیشه سال نو شده. براش کلی ذوق دارم. دلم میخواد خوب شروعش کنم خوب ادامه بدم و خوب تمومش کنم. یعنی میشه امسال سال پر کاری برام باشه؟ اسم مقاله مدرنیته و هویت شخصی هست : خود و جامعه در عصر مدرن متاخر نوشتهٔ آنتونی گیدنز ترجمهٔ فرشید آذرنگ. 
نمیدانم از کجا شروع کنم. چندساعت پیش عصبی و ناراحت بودم و الان حس خوبی دارم. زندگی را دوست دارم. خانه ام را دوست دارم و این تنها چیز خوبی است که قرنطینه کردن برایم داشت. خانه ام را با تمام جزییاتش دوست دارم. البته هیچوقت متوجه این زیبایی ها نشده بودم تا اینکه دوستم از همه ی زیبایی های خانه ام استوری گذاشت. دیوارهای خانه ام را دوست دارم. نقاشی های روی دیوار را دوست دارم. اینه ی سورریالم را دوست دارم. بخاری را دوست دارم. قوری و کتری و پوست پرتقال رو
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
خب ! 
من دیگه رسما از امروز به بعد از بابا پول نمیگیرم :)) 
خیلی هم بابا استقبال کرد از این جریان، برخلاف تصورم ...:)) 
تا شهریه ی دانشگاهمم خودم قراره بدم :))
یه مقداری هم قراره *************************************سانسور :))
ریسکه دیگه ، ولی تصمیم دارم ریسک کنم... 
هم ترسناکه ! هم راضیم از این جریان...
هزینه ی زندگی و تحصیلم رو تا سال دیگه میتونم جور کنم...
دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم پول یه ماشین رو هم جور کنم :) 
باید فکر کنم...
با کشیک اضافه خریدن و ... پول ماشین
سلام
همیشه کوچکترین تغییر ها بهم استرس میده و مضطربم می کنه... حتی تغییرات خوش آیند، مثلا سفر زیارتی! در عین خوشحالی این اضطراب همراهمه...
حالا نشستم تو خونه در حالیکه بیشتر وسایل جلوم جمع شده، و باید راه بیافتم برم خونه ی خواهرم...
اما اینکه بعد از برگشتن چقدر خونه ام تغییر خواهد کرد، یه حس غریبی بهم داده... انقدی که دیشب یه فص گریه کردم و آخرشم وسط کار رها کردم رفتم جلسه‌ی یاد ماه، تا یه کم فضام عوض شد و ذکر  خیر گفتن از آقا جانمان مثل همیشه آروم
کنار بلوار بعثتم 
همکارمو از قوامی انداختم تو بعثت و تا نزدیک هفده شهریور بردمش 
هرچی هم گفت مسیرته مسیرته گفتم خونه مادربزرگم تو بعثته 
ولی مادربزرگ تو آیسیو هست 
تازه نمی بود هم که من هیچ وقت جایی تنها نرفتم 
یبار دیگه هم همکاریو بردم شهرک! و بهش گفتم خونه مادربزرگم تو نوره 
راست گفته بودم اما 
من که نمیخواستم اونجا برم 
خانم میم نمی دونه من الان کنار خیابون ایستادم و حوصله ی خونه رو ندارم 
نمی دونه دارم فکر می کنم کجا برم و چکار کنم 
نمی
خب میبینی که ساعت چهاره و منم بیدار شدم. امروز قطعا حتما میرم عکاسی. تا چهار عصر وقت دارم کارو ریلکس انجام بدم کتابمو بخونم زبانمو جلو ببرم. درسته هنوز یه خورده گرفتم اما راه میفتم. البته بعد عکاسیم زمان دارم. امشب خونه بابابزرگمم مراسم. اما من نمیرم. مهام البته. پس تو خونه تنهاییم. البته این چند وقت که کلا تنهاییم :/ خب میشه هم ازش استفاده کرد. بیخیال بهتره برم. ببین امروزو چه میکنم. کاش خوب باشم. 
از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و... ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم... .
دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد...قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم... هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد
بدون من خوش میگذره!
ده دقیقه بعد
حجم صدایی که هر روز تو خونه میشنوم بیش از حد تحملمه. روزهایی که از صبح تا شب خونه‌ام حس میکنم راهی تا دیوونه شدن نمونده.
از صبح میخواستم برم بیرون، برم خونه عزیز، برم تو خیابون قدم بزنم، تنبلی و تنهایی باعث شد نرم و تو حسرتش بمونم.
قصد کردم استفاده از موبایل رو کم کنم، فعلا که در حد حرف باقی مونده.
الان یه تایم خالی گنده دارم که البته کار واسه انجام دادن زیاد دارم اما علاقه و انگیزه نه، لذا اگر بتونم بر گشادیم فایق بیام میتونم کارهایی که دوست د
عکس های خونه بیشتر از هر چیزی به وجد میارنم و میتونم مدت ها توی پینترست نگاشون کنم و هربار بیشتر غرق بشم، میتونن بهم انگیزه بدن که سگدو بزنم واسه داشتن گوشه های دنج و خونه ای که هر جای دور یا نزدیک بری، برگشتن بهش هست و از معدود چیزهای ثابتیه که انتظارت رو میکشه.
سفر قشنگه اما ترجیح من به ساختن و داشتن خونه و گوشه های دنجم، بعد پول جمع کردن واسه سفره، تا که تو هر سفری بدونم خونه ی قشنگم انتظارم رو میکشه.
دیروز داشتم فکر میکردم چرا انقدر باید واس
 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.
فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!
امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم...
دوست داشتن هم لذت داره هم درد...تولدت مبارک آقا رضای خوبم.
کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.
بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه
حبس شدیم توی خونه و اخبار ناامیدکننده احاطه مون کرده من درراستای اون تصمیم کبری ای که عرض کردم خدمتتون برنامه دارم همین توی خونه هم ولی در کل حس خیلی بدیه برای هم دیگه دعا کنیم که از این بحران به سلامت عبور کنیم و منم جواب تصمیم کبرام رو بگیرم
مامان بزرگ تو خواب و بیداریش ...چشمش به من که افتاد لبخند زد ...
فقط منو میشناسه تو این حال ...میگه فاطمه ام...تنها کلمه مفهومش اینه!
نتونستم بمونم...
اومدم خونه...دارم دق میکنم...
نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم...
چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم...
نتونستم...
دست من نبود...می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟
نباید میومدم خونه ...
خدایا بگو که خوب میشه حالش ...
بگوووو....یه ا
این قدر استرس دارم ، نگرانم ، ناامیدم .انگار به ته خط رسیدم. نه کرونا نگرفتم.
متوجه شدم سینا با یه خانم در ارتباطه
انگار دنیا رو سرم هوار شده
هنوز زخم قبلی خوب نشده ، یه زخم دیگه
زندگیمون داشت جوونه میزد دوباره
آخه چرا این کارا رو میکنید؟ امید و زندگی زن خونه رو از بین میبرید؟
دیگه حتی تو تصورم هم نمی گنجه که مردا وفادار باشم ، نمیگنجه که مردی پای زنش بایسته
باور نمیکنم مردا زن را به خاطر خودشان دوست داشته باشم ، و...
این همه سال واسه زندگی وقت بز
فروردین رییسم گفت مرخصی بگیر کنار مادرت باش.
گفتم نیاز نیست. ایمان دارم خوب میشه میاد خونه می بینمش.
خوب نشد و با آمبولانس بهشت زهرا اومد خونه
خونه هم که نه! از پارکینگ بالاتر نیومد
ایمانم شد شناسنامه ی آدمی که بهش میگفتم خانوم! اجازه میدین عاشقتون بشم؟
شناسنامه رو بهشت زهرا سوراخ کرد با پست فرستاد خونمون.
ایمانم با روزنه پانچ سوراخ نشد؛ با شناسنامه ش باطل شد.
مامانم همه ی ایمانم بود.مرد
 
 
حسی که الان من به اتاقَ م دارم مثل داشتن یه باغ وحشِ! مهندس قدیـما به مامانَ م میگفت من میتونم کسایی رو که میان موزهِ دعوت کنم به باغ وحشی که توی خونه ی ما به راه و باهاش کسب درآمد کنم! :)) حالا واقعـانم همین شکلیه اتاقَ م ! من کنارم خیلی چیزا رو دارم مثلا انواع "سوسک "و "مارمولکـ"های مختلف ! خواستید بیایــد بگیم آقا شیرِ هم بیاد! راستی قبلش باید بلیط تهیه کنید ! چون تا اون موقع جز میراث فرهنگی شایدم آثار تاریخی برگزیده میشه خونه ما !
همین اول کاری کلی کار انداخت گردنمون:) 
دارم فکر میکنم فردا تا ساعت چند بیدار خواهم موند؟؟؟؟؟
فردا کلی کار سرم ریخته‌ست:(((
تا ساعت ۲ ظهر خونه نیستم:( 
بعدم با خانم S قرار دارم برای همین ساعت ۲ خونه نمیام و تا ساعت ۴ پیش اونم.
بعد ترم، ساعت پنج مامانم میاد پیشمون. ساعت شش هم یک کار دیگه‌ست.
ساعت هفت و نیم میرسم خونه:((((((
تا ساعت ۱۲ باید بیدار باشم تا کار دیگه‌ایی رو به اتمام برسونم:((((((((
ساعت پنج باید بیدار بشم:(((((((((((
فردا سخت ترین روز جهانه:) 
خدا ج
سه شنبه اسباب کشی  کردیم  خونه جدید طبقه ۴ یه ساختمان تو یه خیابون. چی نوشتم من
همه خونه ها تو طبقه یه ساختمون تو یه خیابون هستن 
الان هم خیلی خسته ام و فردا هم کلاس دارم و دوشنبه هم امتحان دارم و من لای جزوه هامو باز نکردم جزوه هامو ننوشتم که لاشون باز کنم.
و اما پایان نامه ام که  فرستادم برا استاد دو هفته قبل و فرمودن که اصلاحیات انجام بدم قراره باز این یکشنبه براشون بفرستم خونه جدید فعلا وضعیت اینترنتش مشخص نیست.
امسال از بیچارگی من بود که نتونستم برم هیئت درست حسابی...امشب، شب تاسوعا، شب سوممه...رفتیم هیئت نزدیک خونهو من دارم دیوانه میشم از فضاشدوست دارم پاشم برم بیرون...روضه خون روضه ی سنگیییینی می خونه که بنظرم انقدر باز درست نیست.بار محتوایی هم نداره کلا. یعنی انگار ما یه عده داغدار بیچاره ایم که بهترین هامون رو به بدترین وضع کشتن، همین. نه هدفی داشتیم، نه پایان خوبی داشته، نه ...یعنی به سطحی ترین وضع میخواد اشک مردم رو دربیاره!بعد آدم هایی که دورم ن
از صبح که بلند شدم کار مثبتی انجام ندادام فقط لینوکس CENTOS رو روی VMWear نصب کرده ام و یه کم توی اینترنت چرخیدم برای بدست آوردن کارهای بعد از نصب ش ... و صبحونه خورده ام که تا حالا نخورده ام مواقعی که میخوام برم از خونه بیرون !!!!!! و الان هم دارم نسکافه میخورم برای رفتن بیرون از خونه
دروغ نگم کمی استرس دارم ...
۵شنبه امتحان صلاحیت دارم ...
و خب احساس میکنم نیاز به وقت بیشتری دارم...
فردا هم کشیکم ...
قطعا سه شنبه بعد کشیکمم خسته ام و نیاز به خواب دارم و یه چهارشنبه میمونه ...
از اون طرف خونه ام رو مخمه از کثیفی و به هم ریختگی و وقتی که ندارم برای تمیز کردنش!‌
تنها لطفی که به خودم میکنم برای جلوگیری از انفجار اینه بعد غذا خوردن سریع ظرف ها و قابلمه ها رو میشورم که تلنبار نشن ‌‌...
که دیگه ۵شنبه بعد از امتحان و استراحت تمیز و جمع و جو
سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در
1. چرا دو شنبه نمیشه بریم عروسی و از شر این ناخونای دسته بیل راحت شم؟ :| کوتاهشون کنم، دلم برا خود بچه مثبتم تنگ شده :|
2. مامانم صبح بیدارم کرد درس بخونم :| نمی دونم چه فکری راجع به من کردن :|| رفتن بیرون و منم تا بیان تنهایی تو خونه قر دادم :| شما هم وقتی تو خونه تنهایین قر بدین خیلی حال میده :)))
3. ری ری زنگ زد دو ساعت تمام خودش حرف زد :|| دست منو از پشت بسته تو حرف زدن :||
4. باورتون میشه؟؟ دارم حاضر میشم برم مدرسه :| 
5. امروز شیمی و هندسه و فیزیک امتحان دارم.
1. چرا دو شنبه نمیشه بریم عروسی و از شر این ناخونای دسته بیل راحت شم؟ :| کوتاهشون کنم، دلم برا خود بچه مثبتم تنگ شده :|
2. مامانم صبح بیدارم کرد درس بخونم :| نمی دونم چه فکری راجع به من کردن :|| رفتن بیرون و منم تا بیان تنهایی تو خونه قر دادم :| شما هم وقتی تو خونه تنهایین قر بدین خیلی حال میده :)))
3. ری ری زنگ زد دو ساعت تمام خودش حرف زد :|| دست منو از پشت بسته تو حرف زدن :||
4. باورتون میشه؟؟ دارم حاضر میشم برم مدرسه :| 
5. امروز شیمی و هندسه و فیزیک امتحان دارم.
سلام!!!!!!
آن یو سا !!!!(کره ای)!!!:)))))
یه چند وقتیه دارم روی یه سری تغییرات درونیه خودم کار میکنم!!!
مثلا کلاس نقاشی میرم...راستش واقعا دوسش دارم.....تو دوران مدرسه اینجور کلاسا تو خونه ی ما غدقن بود!!
در واقع تو خونه ی ما درس مهم ترین فاکتور زندگی محسوب میشه و از نون شب واجب تره!!!متاسفانه یا خوشبختانه....؟؟؟
به نظر من متاسفانه!
آخه بابا چقد درس؟یه خورده هم زندگی کنی جای دوری نمیره....
یا مثلا نجوم و ستاره شناسی که بهش علاقه دارم....خانواده مخالفت میکنن که بچ
سیستم گرمایشی و موتور خونه ی ساختمون دیوونه شده امروز ...
خونه یخ بسته ...به این سرما و برف!
تعمیرکار روز جمعه ای اومد و گفت باید فردا رو هم کار کنه تا درست شه....
منم که اتاقم تو حیاطه و بخاری دارم...
قراره امشب اتاقمو اجاره بدم به داداش سرما خورده ...۲۰۰ دلار!
والا...
....البته
میگه اگه ۲۰۰ دلار داشتم منت تو و اتاق نم کشیده ات رو نمیکشیدم ...میرفتم هتل!!!خخخخ
میگم نامرد حداقل ۲۰۰ هزار‌ تومن بده...اتاقمو دارم میدم بهت خودم آواره میشم...میگه تو بگو ۲۰۰ تا ت
دوس دارم با یکی حرف بزنم...
نمی‌دونم درباره چی!... فقط دوس دارم حرف بزنم...
شاید یه دلیلش اینه که کلا ما ایرانیا دوس داریم درباره هرچیزی اظهار فضل کنیم!
یعنی یه نفر یه چیزی بگه، بعد ما درباره‌ش نظر بدیم... بریم توی فاز سخنرانی...
واقعا الان نیاز دارم! خیلی وقته موندم توی خونه و نتونستم دوستان رو مستفیض کنم!
دقیق که فکر میکنم میبینم بعد از تموم شدن مدرسه بود که آرزو کردم یه روزی برسه بهار رو مجبور نباشم درس بخونم و استرس امتحان و آزمون و ساختن سرنوشت رو بکشم! حالا اون بهار رسیده و من نه کنکوری دارم نه امتحان دانشگاه و مدرسه ای هوا هم خیلی خوبه فقط پول نیست گورمو از این شهر و خونه گم کنم برم سفر برم سی دل خودم برم دور شم از آدم های این خونه و این شهر. حالا درسته استرس امتحان و درس نیست استرس و فشار بیکاری که هست. با این وجود بهار 98 و آزادیم از زندان زیس
دو هفته ای میشه که تو خونه جدید مستقر شدیم. همون تیپ خونه ای که همیشه تو رویاهام مصور میشد همون محله ای که واقعا دوست داشتم اونجا زندگی کنم. یادمه نامزد که بودیم همسرم با پدرش برای شراکت صحبت میکردن که طبقه دوم خونشون رو بسازن برای ما. دقیقا تو همین محله ای که الان ساکن ایم و منم که همیشه تصویر سازیم قوی هست فکر میکردم چطوری صبحا تو بالکن خونه با سر و صدا ورزش کنم که طبقه پایینی ها اذیت نشن؟ جمعه که تو بالکن صبحانه میخوردیم همسری کش های ورزش رو
کار نمی‌کنم
تمرکز ندارم
خانواده فکر می‌کنن صرف اینکه اومدم خونه یعنی تعطیلم
مقاله هارو نخوندم. اونایی که خوندم هم نمفهمیدم :(
دوست دارم بشینم همین‌جا گریه کنم ولی این کار رو نمی‌کنم.
 
بارون گرفت الان.
چرا من این‌قدر استرس دارم.
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
اینکه مجبورم صبح تقریبا زود برم خونه دختر عمه جان و به اصرار همسرش موسیقی تمرین کنم سخت ولی لذت بخشه
 
اینکه مجبور بودم بعد از باشگاه به محض رسیدن به خونه برای همراهی با بابا برم برای خرید موتور سخت ولی ذوق آور شد
 
این روزای مردادی خیلی از کارو دارم بنا به خواسته دیگران انجام میدم خدا کنه سرانجامش مفید باشه
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی
لعنت به دلتنگی ... دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم ... فقط می تونم بیام ایجا بنویسم ... بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت ... و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی ... خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره ...
دارم اثاث جمع می کنم ... خونه زندگی ریخته به هم ... وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره ...
ماشینم رو هم فروختم رفت ... حالا باید پیاده برم کلاس ورزش ..
صبح خبر گرونی بنزینو خوندم. تا ظهر کم کم همه چیز «باز هم» غمگین تر شد. باز هم گرونی، باز هم خواستن و نتونستن.عصر با آدمایی که دوسشون دارم ساز زدم و عشق کردم و خندیدم. خندیدم.شب اما، غم بالا آوردم. گوشم به حرفای رفیقم بود که از نداری و آرزوهای تلف شده و جوونی مُرده میگفت، ذهنم تو حکومت خونخوار و دولت دزد و جوونی مُرده‌ام میگشت. تا خودمو جمع کنم و برسم خونه، مادرم دست به کمر از قوانین دختر بودن تو قلمرو «خونه‌اش» گفت. گفت که حق دارم کی برسم خونه،
http://myiranmelodys.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%AF%D9%87/
هوای دلم ابری ابری است. ضعف جسمانیم دارم
خدایا به کجات برمیخورد خونه عشقم باشم و اونجا خونه تکونی میکردم و سرشار از ذوق بودم نه اینجایی که کلی انرژی ازم میگیره
متن ترانه آران به نام گل خونه

تا وایسی رو پاهات ریختم زندگیمو تا گل شدی دیدم چیدن زندگیمو سرتو گیج رفت حواست پرت شد حالت بهتر از روزای قبل شد گفتم خوب میشه همینجا میمونه همه چی عوض شدزخمیه راهیم من میباختم ک نبازی نخواستم خونه بسازیم روی اب اگه برگردی پیشم واس تو گلخونه میشم دارم از ریشه میسوزم زیر خاکخودت بیا خاطره هاتو نمیخوام بیا بیین ک من بی تو روزی 100دفعه زمین میخوره شده ی ادم بد بی خودهرکاری کردم واس داشتنت هیچ جوره تورو نمیشناختمت کاش
پنج روز از ۹۸ گذشته حس میکنم تبریک نداره وقتی نه برنامه ای دارم و نه تا الات کار مفیدی انجام دادم
دلم برای انگشترم تنگ شده و حیف که نمیشه اینجا بندازم دستم
دلم واسه دانشگاه تنگ شده ... واسه شلوغیش... والبته داشتن برنامه ش...
حالم از ابن فکرا هم بد میشه...... چند نفر مثل من هستند که دانشگاهشون از شهرشون انقد دور باشه و همونقد که اونجا دلشون واسه خونه تنگ میشه ؛ تو خونه دلتنگ دانشگاه بشن.
اصن این که حس تعلق و عدم تعلقت هردو هم زمان به دو جا باشه خوبه یا
صدای جیرجیرک ها خونه رو پر کرده... حدود نیم
ساعت دیگه گوشیم زنگ میزنه برای نماز خوندن...‌ خیلی وقته بیدارم... صدای
پارس سگ ها، هر از گاهی صدای خش خش برگ هایی که روی زمین حیاط پهن شدن و
نسیمی که دورم میچرخه نمیذاره بخوابم..
+ دور و برم احساس بی وزنی دارم...
حبس شدیم تو دانشگاه و خوابگاه و هی تهدیدمون میکنن به بیرون نرفتن :| یه روز هم که کل درها رو بسته بودن و غیرخوابگاهی ها رو هم حتی در خوابگاه اسکان دادیم
هر دو نفر روی یک تخت خوابیدیم !
از اون طرف هم اینترنت نداریم.
احساس میکنم اسیر شدم واقعا
نه خونه ای ، نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه کلاسی ، هیچی!
فقط درس و خستگی های بعدش که تو تنم میمونه این چند روز و دلتنگی واسه دیدن روی اونایی که دوسشون دارم
و حتتتتتی! یک هفته کنسل شدن کلاس ها و عوض شدن تاریخ امتح
مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس
حرمت حریم خونه، بیشتر از حریم دل آدم نباشه، کمتر نیست
سالهاست نامَحرم ترین!! خود خوانده رو گذاشتیم در راستای قبله خونه .. و هوش از سر اهالی خونه پرونده!!
 
 
نکنیم ..
قبله دل 
قبله خونه 
فقط برای خداست ..
نکنیم
اینقدر خودمونو نزول ندیم ..
خدا چیزایی خییییییییلی بهتر تدارک دیده برامون
چرا از دست بدیم؟؟!
هیچ میدونی چرا خیلی وقتا میرم کنج اتاقم، گوشه ی پناه و آرامشم و باهات حرف میزنم؟ چون حس تو برابری میکنه با اون حد از امنیت. شبیه وقتی که بعد از پوشیدن لباسای رسمی میای لباس راحتی میپوشی و لم میدی یا مثل وقتایی که بعد از یه مدت دوری از خونه یهو برمیگردی خونه ی خودت و به قول مامان با خودت میگی هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه...
من غریبم توی این دنیا و تو واسم مثل وطن میمونی...
خدا حفظت کنه :)
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
سلام 
من 25 سالمه  قصد دارم در سن 27 سالگی یعنی 2 سال دیگه ازدواج کنم، خونه دارم مال خودمه، 50 متره، ماشین هم یه 206 تیپ 5 دارم، شغل هم کارمند شرکت ارتباطات زیرساخت هستم، ماهی 3-4 تومن حقوقمه، لیسانس برق شبکه های انتقال توزیع دارم، سربازی هم رفتم.
ولی یه مسئله ای هست که خیلی داره آزارم میده، اونم اینکه میترسم تا آخر عمرم مجرد و تنها بمونم، به نظرتون با این شرایطی که دارم کسی با من ازدواج میکنه ؟
دلیل اینکه نگرانم مجرد بمونم اینه که من حدود 6 ماه پیش ب
این روزها حس و حال عجیبی دارم. همگی داریم تجربه عجیبی رو از سر میگذرونیم. الان دقیقا ده روزه که من و همسرم و پسرم تمام مدت رو تو خونه هستیم و تو این دوازده سال که تو زندگی مشترک هستم هرگز چنین تجربه ای نداشتیم. بودن پسرمون هم که اصلا جور دیگه ای این تجربه رو عجیب و تخیلی کرده. 
ادامه مطلب
پا شدم زنگ بزنم خونه، حرف بزنم یه کم دلم باز شه. برادر عزیز گوشی رو برداشت و با بی حوصلگی تمام گفت کسی خونه نیست، منم خوابم...این دور از مرام و معرفته :)
فردا برمیگردم خونه، چشم من رو دور دیدن :)
نمی دونم چرا از وقتی در شرف ازدواج قرار گرفته دیگه محل نمی ده :)
مادر جان بعدش زنگ زد البته، میگفت چند ساعت پیش میخواسته زنگ بزنه ولی برادرزاده های عزیز تنظیمات گوشیش رو بهم ریختن، نتونسته زنگ بزنه. خیالم راحت شد :)
 بعد شیش روز  سخت کاری فرا رسیدن جمعه رو واااقعا به خودم تبریک میگم و برنامم برای این بیست چار ساعت تعطیلات عبارت اند از :به نام خدا لش کردن!!!
به  خدا به همه اولتیماتوم (ایشالا که درست نوشتم)دادم  که فردا کسی منو از خواب بیدار کنه نه تنها دیگه با هیچکدومتون حرف نمیزنم بلکه اگه ضربه خورد به سرم خواستم از خونه برم بیرون دارم بزنید ولی بهم اجازه ندید..
سوال اصلیم اینجاست آیا یه روز دلم برای این روزایی که نه صب از خونه میرم بیرون نه شب برمیگردم خون
یه دوستی دارم اسم وبلاگشو گذاشته "پیدای پنهان". 
یه دوستی دارم هر وقت نیاز دارم، هست. وقت گریه برام شانه می شه. وقت خنده باهام همراه میشه. تو خوشیام اولین تبریکا از اونه. وقت ناراحتی، اولین تسلیت. 
وقتی کاری داشته باشم، دریغ نمی کنه. از خواهر نداشته بهم نزدیک تره. دوستی که هر وقت صفحه ی وبلاگمو باز می کنم با خودم فکر میکنم شاید تنها کسی باشه که اینقدر دقیق متنامو می خونه. باهام همدلی می کنه. منو آروم میکنه. 
دوستی دارم که چندین ساله با همیم. نه بر
مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...
این روزا روحیم حسابی پایینه...
بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....
خداروشکر خونه رو دارم میگیرم  و یکی از دغدغه هام کم میشه...
اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می
ساعت ١١:٣٠ زنگ زد بهم و یه ربع صحبت کردیم. بهش گفتم بیدارى این موقع؟ گفت آآآره.. گفتم آخه معمولا زود میخوابیدى.. صداى ماشین میومد، گفتم پشت فرمونى؟
گفت آره، آبادان بودم و دارم میرم خونه، تولد مامان بزرگ بود.
کلى صحبت کردیم، حتى از وقتى که اومده بودن تهران بیشتر!
آخرش پرسیدم چقد دیگه میرسى خونه؟ گفت رسیدم..
زنگ زده بود که پشت فرمون خوابش نبره..
#بابا
امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!
بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))
کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران... من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوا
هروقت میام خونه بابام یه مشکلی دارم که بدترین مشکل من در اینجا محسوب میشه.
اونم اینه که اینجا و توی اتاق بچگی هام به طرز عجیبی نمیتونم زیاد بخوابم.
برای مثال الان ساعت ۱۰:۱۶ دقیقه ست و من دیشب ۶ خوابیدم.
اگه خونه خودم بودم باید ساعت ۴ بیدار میشدم
ولی اینجا ۱۰ بیدار میشم و دیگه خوابم هم نمیبره
چرا؟
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
توی اتاق کار داشتم و نمی خواستم بچه ها متوجه بشن
چون اتاق ما جذاب ترین جای خونه واسه بچه هاس همه چی رو به هم میریزن
به علی گفتم من چند دقه تو اتاق کار دارم نیای پشت در سر و صدا کنی کوثرم بیاد سراغم /:
میگه: تو اتاق چیکار داری؟
گفتم: خب کار دارم دیگه
میگه: مامان جان همونطوری که شما اخبار می بینید و میخواید از همه چی سر دربیارید منم دوست دارم از همه چی سر دربیارم توی اون اتاق چی کار دارید؟
تا حالا تو عمرم اینجوری قانع نشده بودم /:
این روزا همه شدن مثل من...
چند روز پشت سر هم تو خونه!
با این تفاوت که دوست دارن درآن بیرون اما نمیتونن و من همیشه دوست دارم بزنم بیرون ولی دوستایی رو ندارم که پایه ی همیشگیم باشن!
واسه همینه که فشار این چند روز رو خیلی خیلی خیلی کمتر از بقیه حس میکنم؛تازه از طرفی هم خوشحالم حالا که تو خونه م میتونم راحت insta رو باز کنم و حسرت خوش گذرونی و بیرون رفتنای بقیه رو نخورم.
من تحمل دوری و دلتنگی رو ندارم! و از خدا ممنونم که به واسطه ی دوستای نصفه نیمه من
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
+سلام.-علیک.+خوش اومدین.-مزاحم که نیستم.+این چه حرفیه؟شما مراحمید!-خیلی ممنون.+به فرمایید داخل.-به چه خونه ای داری؟+قابل نداره.تازه تاسیسه معمارش هم خودمم!-جدا؟+بله.-من میتونم از این به بعد هر وقت دوست دارم به اینجا سر بزنم؟+خونه ی خودتونه.-چرا حالا سبز؟+عشقه!-سبز؟+اره باو.-کلا همینه ؟+چی؟-محتوای خونت.+نه بابا تازه تو اولین مهمون خونمی قراره از الان کلی پست بزارم.-جدا؟+البته.-پس هرچه سریعتر شروع کن.+چشم
سلام
همراه خانواده رفتیم یه جا خواستگاری، دختره بد نبود. سه تا خواهر کوچیکتر داره که شوهر نکردن. پدرش مرحوم شده و مادرش سن و سالی نداره. دختره شرطش اینه که نزدیک خونه مادرش خونه بگیریم. اما خونه ای که من قبلا خریدم از خونه شون فاصله داره. دختره میگه خونه ت رو بفروش و نزدیک مادرم خونه بخر، اما من نمیخوام بفروشم چون ضرر میکنم.
به نظرتون ارزشش رو داره به خاطرش خونه خودم رو بدم مستاجر و یه جا نزدیک خونه مادرش رهن کنم؟البته پدرم میگه این ازدواج غلطه
صدای من رو از خونه جدیدم می شنوید. (هنوز ایرانم (:  )
آنتن دهی خونه بشدت بده و واسه همین adsl گرفتم ک فردا وصل میشه. این مدتی ک نتم بد بود متوجه شدم چقد زندگیم ب اینترنت گره خورده. پروژه ام اینترنت میخواد. واسه ترجمه از دیکشنری تخصصی آنلاین استفاده میکنم. سرگرمیم اینترنته(کتابام از دستم ناراحت نشن) و غیره. 
و انگار دارم تمرین تنهایی می کنم...
 
+واقعا متن رو ک میخونید صدام رو هم میشنوید؟
چراغی روشن نمی‌کنم. امروز دهمین روزیه که خونه‌م، به جز اون ۱ ساعتی که جمعه رفتم یک جای خلوت نفس بکشم. من با این شرایط غریبه نیستم. می‌خونم که آدم‌ها از سختی توی خونه موندن نوشتن، از این‌که چقدر از سبک زندگی قبلی‌شون دور شدن. کسی نمی‌دونه که من ۶ ساله دارم اینطوری زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها که حالم خوب نبود، ۱ هفته نمی‌رفتم دانشگاه و این ینی من یک هفته می‌موندم توی خونه، به جز یک شبی که مثلا می‌رفتیم مهمونی. دلم برای اون دختری که از توی خو
حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب هام رو ورداشتم. گلدون هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خی
خونه رو تمیز کردم در حد خونه تکونی حالا نشسته ام و با نگاه کردن ب خونه غرق در لذت می شوم بوی مایع لباس شویی ک رایحه ی  گل دارد پنجره ها باز هستند و صدای جیک جیک گنجشک ها می آید عود روشن کردم خانه در آرامش کامل بوی عشق و زندگی می دهد و من شکر گزار پروردگارم هستم بابت زنده بودن، بابت عشق، بابت زندگی ، بابت همه چیز خدایا ممنونتم
بیشتر از هرچیزی نیاز دارم به دویدن و خنده تو راهروهای مدرسه با ری ری. گیس و گیس کشی سر سیب زمینی سرخ کرده و سمبوسه و اسنک و پفیلاهای بوفه. حتی وسط غذا گریه کردن بخاطر یه ۰.۲۵ کوفتی. مرتب کردن کتابای پانسیون ری ری. قانع کردن ری ری سر اینکه عزیز دلم ۱۸ شما بد نیست چرا غصه میخوری؟ منو ببین ۱۲ شدم دارم قر میدم . جیغ زدن سر ری ری. خالی کردن بی اعصابیام سرش. دعوا سر اینکه پاش خورده به پام و شلوارم خاکی شده :))) دعوا سر اینکه وسایلمو گم میکنه :))) 
تمام امروز
امروز چه روز مزخرفی بود. از نظر بعد انسانی میگم. اگر بخوام قلبی بگم میگم خدا رو شکر. نماز ظهر رو فرصت نکردم بخونم. حقیقتنش فراموش کرده بودم نماز بخونم، از اثرات پساپریودیه.فردا کوییز دارم که جمع کوییز‌ها میشه نمره پایان ترم. باید انرژی‌ام رو جمع کنم و بخونم. بیشتر امروز درگیر کارهای مهسا بودم. دائم بهش میگم کارهات رو ننداز دقیقه نود تو گوشش نمیره. یکی دیگه از دوستام هم خونه خریده روی این خونه وام بوده. دوستم هم داشته پرداخت می‌کرده مرتب. اما
سلام به همه دوستان
من دختری هستم که سنم بین 25 تا 30 هست، دکتری داروسازی دارم و شاغلم در داروخانه و درآمدم هم خوبه، میخواستم بدونم برای یک دختر مثل من این معیارها برای ازدواج مناسبه یا نه؟
1- اخلاق و ایمان و خانواده همسرم خیلی برام مهمه دوست دارم از این نظر هم کفو باشیم
2- تحصیلات و درآمدش  از من کمتر نباشه
3- مهریه سکه نمیخوام دوست ندارم ابزار فشار برای همسرم باشه، فقط میخوام یک خونه بنامم بزنه اونم هر وقت که خونه دار شدیم، دوست دارم خونه به نام م
این روزها حس و حال عجیبی دارم. همگی داریم تجربه عجیبی رو از سر میگذرونیم. الان دقیقا ده روزه که من و همسرم و پسرم تمام مدت رو تو خونه هستیم و تو این دوازده سال که تو زندگی مشترک هستم هرگز چنین تجربه ای نداشتیم. بودن پسرمون هم که اصلا جور دیگه ای این تجربه رو عجیب و تخیلی کرده. 
ادامه مطلب
سلام
 
دیروز اومدم ترمینالی که سر جاده هست تا بیام خونه.
هرچی فکر کردم دیدم اگر 4 شنبه و 5 شنبه و جمعه رو بمونم خوابگاه ، باید هر وعده رو فلافل بخورم و تازه منتظر باشم که هیچ خرج دیگه ای هم به من نخوره.
خلاصه تصمیم گرفتم بیام خونه.
تقریبا یه نیم ساعتی معطل اتوبوس شدم زیر بارون. یاد ایامی افتادم که ماشین زیر پام بود و تو این شرایط از کنار مسافرا رد شده بودم و شاید فقط  تو دلم گفته بودم بنده خداها را ببین و رفته بودم.
ولی خب هر جور بود به خیر گذشت.
آره
این چند روز انقدر دستامو شستم که پوست دستم نابود شده 
همشم دارم باالکل گوشی و هندزفری و شارژرو کلیدامو تمیز میکنم 
لباسامم انداختم تو لباسشویی 
اومدم بگم ناخوناتونو بگیرید و اصولی دستاتونو بشورید حوصله به خرج بدید عجله نکنید و دست تو دماغتونم نکنید
و اینکه تا اردیبهشت احتمالا خونه بمونم بیایت فیلم انیمیشن کتاب آهنگ سرگرمی خلاصه هرکار مفیدی که تو خونه انجام دادید یا میدید معرفی کنید بهم 
واقعا بده ک خونشون دقیقا رو ب روی خونه ی ماست و پنجره منم رو ب پنجره اون:| ... حرصم میگیره از کاراش ... مخصوصا نمیدونم اینکه چکار میکنه ک معمولا اینموقع شب میاد خونه ... اینکه الان رسید و انقد بدبخت هول هول شامشو میخوره پنجره اونا بازه پنجره منم باز شد برخورد قاشقش با بشقاب تا اینجا میاد ...سه قاشق بود لعنتی:)) 
اینکه میدونم چه ادمیه ولی بعد از برگشتنشون از تهران هر وقت چش تو چش میشیم رسما فرار میکنه با اینکه میدونم چجور ادمیه ولی تا منو میبینه سرش پا
خونه مادر بزرگه ...
خونه ملت سه ساله داره چند تا نخاله ...
ورژن جدید خونه مادر بزرگه ... را از طریق اینجا مشاهده بفرمائید.
واقعا خیلی از نمایندگان زحمت میکشن تو خونه مادر بزرگه.
( اگه خونه ملت بود ... والا که ملت راضی نیستن)
واقعا مدیونید اگه فکر کنید منظورم نمایندگان مجلسه...
ساعت 2 بعد ازظهر :
 
سلام. این پست را در هوای سرد و با بک گراند یک موزیک که دوست دارید بخوانید :
 
+اصلا خدا گفته هوای ابری و بارونی پاییز رو باید تو خونه خودت باشی. کنار عزیزانت! تازه داداشم هم امروز میاد خونه. بعد من نمیومیدم که بد میشد. :)از همین جهت رضایت شخصی دادم و الان دو ساعتی میشه خونه تشریفم رو دارم. :)
 
+ جواب آزمایشای دیروز، فردا میاد گفتن. ولی چیزی نیست.من میدونم. اصن علم غیب دارم :))
 
+ هوا سرررده! ولی خوبه...
 
+ خدایا عاشقتم. خدایا شکرت. غصه
این ویروس کرونا بد جوری ما رو خونه نشین کرده.
البته بدم نیست . شب عیدی جهت  فریضه ی خانه تکانی در حالت آمادش باش کامل در رکاب همسر عزیز هستیم.
به دور از شوخی توی خونه موندن اولش حال میده ولی وقتی طولانی بشه خیلی خوشایند نیست. مرد باید صبح از خونه بره بیرون دست کم ساعت سه بیاد تو خونه. خسته و کوفته.
ناگفته نماند که ما معلما با خونه نشینی خیلی غریبه نیستیم . نوروز و تابستون خود گواه بر این ماجراست.
ولی خب اونجا آدم تکلیفش را میدونه برنامه ریزی میکن
خونه به هم ریخته اس‌...
ولی خب اتاق فرمون باهام اومده و میدونم تا مدت ها بعد رفتنش یه خونه ی تمیز دارم...
از اون تمیزهایی که فقط از دست مامان ها بر میاد...
به این فکر میکردم که بچه های من ، شوهر من ؛ هرگز اون چیزی رو که ما از مادرهامون دیدیم نمیبینن...
این بده ؟ 
خوبه ؟ 
نمیدونم...
میدونم که من هرگز نمیتونم اون شکلی بشم...
الان هم خوشحالم که یه مدت دغدغه ی غذا و تمیزکاری و ... ندارم :)) 
و خب یکی هست عصرها که بشینم باهاش یه دمنوش گرم بخورم و حرف بزنم... 
جالب
تصمیم دارم در آینده هم که قطعا خونه ی بزرگتر و با امکانات تری میگیرم و احتمالا مهمون ها ی بیشتری دعوت میکنم همینقدر ساده و راحت برگزار کنم پذیرایی هام رو! 
حدس میزنین هلناز برای نهار مهمونش امروز چی تدارک دیده بود ؟؟؟ 
بعله 
آبدوغ خیار !!!! 
مواد لازم : 
خیار 
ماست
آب 
کمی دوغ ترش 
نمک 
فلفل 
گل محمدی 
پونه 
نعنا 
گردو 
کشمش 
نان سنگک تست شده ی خشک شده ! 
بعله ...
شما همه رو با هم مخلوط میکنین از شب قبل ، میذارین یخچال و ظهر که همزمان با مهمونتون م
دوشنبه ها تنها روزایی هستن که یکم وقت آزاد دارم چرا؟ چون فقط یه کلاس باکتری دارم ۱۰ تا ۱۲ و تامام امروز هم بعد کلاس باکتری پر کشیدم سمت خونه تو راه به ذهنم رسید که قبل رفتن به خونه امروز که وقت دارم یه سر به آرایشگاه بزنم و از این وضع فلاکت بار دربیام به مادرم زنگ زدم که نگرانم نشه گفت کارت تموم شد بگو بیام دنبالت گفتم نه پیاده بر میگردم  از مترو تاکسی سوار شدم و رفتم آرایشگاه خداروشکر نوبت خودم بود و توی نیم ساعت کارم تموم شد و راه افتادم پیاد
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتی‌های زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یه‌وقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمی‌خوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونه‌ی مایی! هرجا که بریم تهش برمی‌گردیم و ختم می‌شیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی: 
"پس برگرد خونه منتظ
سه روزه که میخوایم پتو بشوریم هوا به ترتیب ابری،بادی و الان هم بارونی شده.مامانم الان رفته توی دستشویی داره پتو میشوره(دستشوییمون بزرگه دوست داریم توش پتو بشوریم.ایتز نات یور بیزنیس!).میگم مامان من دستشویی دارم.میگه خب بیا من نگات نمیکنم که:؟من توی این خونه حریم شخصی کمتری نسبت به این گربه هایی دارم که وسط شمشادا جفت گیری میکنن.
پی نوشت:تو این روزای آخر سال وقتی دارید از پیاده رو ها رد میشید یه یالله بگید اجالتا.
سلام
22 سالمه، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیتم، بقیه به غیر از یه داداشم ازدواج کردن. راستش این چند وقته تو خونه مون یه جریاناتی پیش اومده که چند روزه دعا میکنم کاش بچه بودم و درکی از اوضاع دور و برم نداشتم، موضوع داداش دومم، این دفعه دومه که قهر کرده. 
دفعه اول سر اینکه میخواست با بابام شریک بشه مغازه بخره، بابام قبول نکرد و گفت دختر مجرد دارم شاید فردا شوهرش دادم و فلان بهش نداد، خودش رفت یه مغازه خرید، از قضا سرش کلاه گذاشتن بابام همه چک هاش ر
امروز زیاد حالم رو براه نیست. هرچند باید بهش توجهی نکنم تا درست شه. اما نیچه رو دست گرفتمو دارم میخونم. بعدشم ظهر میریم خونه بابابزرگم نوبت مامانه و غذا رو اونجا میخوریم. بعدش میام خونه وباقی کارها دیروز فقط دو سه تا کارمو نرسیدم که کوچیکم بودن تنبلی کردم اما امروز همشو انجام میدم. خلاصه که همین. خبر دیگه ای نیست. بابا بزرگم حالش زیاد خوب نیست :(( امیدوارم زودتر خوب بشه. خیلی ضعیف شده. همشم تقصیر اون زنه هست. همش بهش قرص خواب اور میدادو غذا هم هی
با استاد بهترین بیزنس اسکول آلمان دو بار مصاحبه داشتم...در شرایطی که ت...م از خونه خارج شدن رو نداریم، من امید به خارج وارد شدن دارم. خیلی استادش رو دوست دارم و خب راستشو بگم اگر‌چه نه به اندازه مقداری که اگه قبول بشم خوشحال میشم ولی در هر صورت اگه قبول نشم، ناراحت میشم.
سسسلللامممم^^
من برگشتممممم!
 
 
کلى ماجراس ک نصفشو میگم!
اولش ک تو راھ آب پز شدنو درک کردم!
رفتیم آرایشگاه
بعدش
خونه
بعد تالار!
آقا انتقققققاد دارم!!!!ینى چی داماد میاد میگن لباس بپوشیم؟!بعد میرن جلوش قر میدن؟
ھممممممم
بعداز عروسی منتظر عروسو داماد شدیم تا بیان /بعدش پشت عروس و داماد رفتیم خونه مادر شوهر عروس.تقریبا2نصفه شب بودش!!!!!عروس پیاده شد تا بیاد رفتم آب خو
ردم برگشتم....ک یھو یکى گفت..خانم نیا نگاھ کردم دیدم جلوپام گوسفندرو کشتن:////      بع
شخصیت اسکار رو دوست دارم
 
توی سریال The office
 
واقعا ادم نرمال، سالم، باهوش، باشخصیت، مهربان، و منطقی ای هست.
 
راستی
 
پاییز اومده شهر ما :)
 
 
راستی من خبر نداشتم که once upon a time in hollywood تیکه های اعظمش توی ونکوور تقریبا یه خیابون پایین تر از خونه سابق من گرفته شده.
خونه ما واقعا جای گرون و شیک شهر بود.
 
زمانی که داره میگذره، زمانیه که من برای ثانیه به ثانیه اش برنامه‌ریزی کرده بودم. هیچ اتفاقی اونطور که باید میفتاد نیفتاد. این روزمرگی وحشتناکی که عین کابوسه... موندن توی خونه واسه این همه مدت واقعا خسته کننده ست. تابستون ها که دانشگاه تعطیله هزار و یک برنامه و فعالیت داشتم، الان میفهمم چه آدم فعالی بودم!
این خزعبلاتی که این روزها می‌نویسم، حاصل نزدیک و نزدیک تر شدن به زوال عقلیه که دارم بهش دچار می‌شم. این ترم دانشگاه کاملا مجازی شده و من دا
دانلود آهنگ خونه ی مادر بزرگه با کیفیت بالا
Download Ahange Khooneye Madar Bozorge
دانلود آهنگ شاد خاطره انگیز قدیمی خونه ی مادر بزرگه – دانلود اهنگ خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره
شعر خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره – دانلود آهنگ کارتون خونه مادر بزرگه نوستالژیک
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید…
متن آهنگ خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره
خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره♪♪♪
خونه ی مادر بزرگه حرفای تازه داره
با حال خیلی بدی که اثرات مصرف داروهام بود یکماه رو سر کردم بدون انگیزه بدون تلاش بدون برنامه ولی بعد از مصرف نکردن حس خوبی دارم و دوباره برگشتم به زندگی خداروشکر این آخرین دوره بود حالا می تونم راحت زندگی کنم.
حال و حوصله ها همه گرفته و ناامید و نگران خداروشکر که کنکور دارم و حداقل اونقدر حال و هوام درگیر این مسائل نیست.
این هفته قشنگ ترین هوا رو داشتم همش برف و بارون ولی نزدیک یک ماهی میشه که از خونه بیرون نرفتم برای گردش فقط آزمون میرم دوهفت
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
امروز بالاخره ساعت سه بیدار شدم اما مها رو زمین خوابیده بود نه رو تختش فکر کنم میخواست راحت تر بیدار شه. نمیشد بشینم سر جام و نشستم رو تختو همانا که خوابم بر تا هفت نیم یا هشت اینطورا بعدش شروع کردم به کار کردنو بیشترشو انجام دادم فقط مونده خوندن مقاله و ۵۰۴. که اونم تا شب انجام میدمو میخونم. یه خورده مقاله سخت اما من موضوعشو دوست دارم شاید چون خود بارت رو دوست دارم. اینقدر دلم تنگ شده برای عکاسی البته تو خونه عکاسی میکنم کاش می شد نشونت میدادم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها