باخشم هلش داد، پاش پیچ خورد، نزدیک بود ازپله ها بیافته، مثل برق بازوی محسن رو گرفتم، و باچشمهای اشکی به صورتش، سرم رو به نشانهی نهتکان دادم:
- اون ارزشش رو نداره دردت به جونم، بس کن، نمیخوای که بخاطر یه آدم ناچیز توی دردسر بیافتی.
محسن که تمام بدنش از شدت خشم میلرزید، نعره زد:
-این بیآبروی همه جایی به چه جراعتی پاش رو گذاشته توی این خونه ومیخواد اسمتو به زبون نجسش بیاره؟! هــان.
دستم رو پس زد، انگار دیونه شده بود و به جنون رسیده بود،
-م
درباره این سایت