خانمها، آقایون، برید از خدااا بترسید،
و لطفا اگر مخاطب واستون معنی نداره، لاقل آزاده باشید...
و یجوری خداحافظی نکنید و برید و در و پنجره رو پشت سر خودتون چار میخ کنید و درزا هم کیپ کنید که با این آه و ناسزاهایی که ما بدرقهی راهتون میکنیم، همه درهای بهشت به روتون بسته بشه|:
به شدت احساس تنهایی میکنم
هی دارم به خودم فشار میارم که گریه نکنم بازم نمیشه
غروب جمعه اس
خودش که به خودی خود دلگیر هست از طرف دیگه هم انگار یه سنگ بزرگ گذاشتن رو سینه من که نمیتونم نفس بکشم.
تنها و غریب توی این شهر غریب. نه دوستی، نه خانواده ای، نه فامیل درست و درمونی که به داد ادم برسه.
یکی از بدترین حالت های روحیم رو دارم تجربه میکنم
خدایا خودت به دادم برس. ای خدااا
دلت تنگ شده براش
دیوونه ای
پی ام بدی دهنشو برات باز میکنه هر چی دلش میخواد بارت میکنه. شک نکن
هزار بار مگه امتحان نکردی
بسه ت باشه
عجب رویی داری
چقد خودتو بی ارزش کردی
هنوزم کمه ته
بی خیال دیگه
میترسی از یادش بری
خب با فحش و بد و بیراه یادت باشه خوبه.
تحمل کن
خدا جون تنهام نذار
چرا ولم کردی
چرا ولم کردی
تو که میدونستی چیم
تو که ذاتمو میدونستی
دیگه جز تو نمیخوام کسی رو داشته باشم
بی کسم همه کسم شو
بی پناهم پناهم باش
آبروم رفت تو عیب
من نمیفهمم این حس انزجار از دانشگاه و کلاس ، دقیقا کی فرصت کرد تا این حد در من ریشهدار و عمیق بشه ! فردا اولین روز ترم دوست و با همهی سهشنبه بودنش ، تداعی کنندهی شنبه ست. اون هم شنبهای که ۱۴ فروردین باشه، نه هر شنبهای! تعطیلات بین دو ترم شیرین تر از هر جمعه و پنجشنبه و بینالتعطیلینی بهم چسبید و ابدا دلم نمیخواد فردا ۸ صبح سر کلاس سر و گردن باشم. چارشنبه رو کجای دلم بذارم که با سه تا از خوف ترین و سختگیر ترین اساتید کلاس داری
دیشب پست گذاشتم تو ورسکه امشب تولدمه و ناراحتم
خرآقا ندیدچطور دلم میاد بهش بگم خرم ب خودم مربوطه
ولی کلی آرمی اومدن اظهار محبت ک سوییتی ناراحت نباش کنار خانوادت خوشال باش
آقا خیلی جالب بود از اونور جهان ب ادم تبریک بگن و دلداری بدن
ولیییی خرآقاااااا ندیدددددد و لجم گرفت
وای خدااا باورم نمیشه انقد دیوانه ام ک میرم هی ادیت میکنم ک بیاد بالاترشاید خرآقا ببینش
ولی خدایی خر نیس خیلی نازتر از خره
من یک عدد ادم ذوق زده شدم. باورت نمیشه نتیجه ی تستم برای خودم عالی به نظر رسید چون دقیقا چیزی بود که هماهنگ با اهدافم هست. همون چیزی که میخوام کلی ذوق دارم براش. خدااا. باورم نمیشه جدا از اون کلی انگیزه گرفتم برای ادامه دادن کار کردن. درس خوندن عشق کردن. دوباره ذوق شروع رو دارم. برای این شش ماه روبرو. از پسش بر میام میدونم. قرصامم سر گرفتم دوباره. حالم خوب میشه. الانم میخوام کتابمو بخونم تمومش کنم بعد کتاب لذت متن رو بخونم دوباره. واقعا نیاز داشتم
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید... من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
خاطرات ِ چادر مشکی
گفت: به خدا اعتقاد داری ؟گفتم: با تمام وجود حس اش کردمگفت: چه جوری ؟گفتم: هر کسی خودش باید خدا رو یه جوری پیدا کنه حس کنه یا شایدم لمس اش کنه و صداشو بشنوه منم وقتی هشت سالم بود دنبال خدا گشتم میخواستم ببینم اصلا هست یا نهمیخواستم ببینم اون خدایی که پنج شنبه ها توی صف مدرسه بعد از دعای فرج سه بار بلند صداش میکردیم و میگفتیم خدااا اصلا صدامونو میشنوه !؟میخواستم پیداش کنم و بهش بگم ارزوهامو... فکرامو ...تصوراتمو چیزی ازش نم
+ دیروز من نرفتم دیگه باهاشون. خودشون جواب بیوپس رو بردن. همون طور ک از اول هم معلوم بود متاستاز بودن اون توده ها. فعلا حرفی در مورد پرتو و اینا نزده. ولی یه سی تی ساده و یه عکس هسته ای برا هفته دیگه باید برم انجام بدم ببرم تا بعد معلوم کنه میخواد چکار کنه. منی که نه میخوام برا اینا دارو بخورم نه میخوم پرتو ببرم این عکس و سی تی رفتن هم بیهوده است دیگه! چه کاریه آخه!؟!
+ خدا جونم. به جون خودت لازم نیست همشو با هم سرازیر کنیا! من هستم تو هم هستی... کسی جای
-حالا میتونم اینجا بنویسم که آخرین دستاورد زندگیام اینه که میرم تره بار و میوه میخرم. میوه و شیر رو در برنامهی غذاییم گنجوندم. و دیگه مامان و بابام بهم نمیگن چیزی بخور که یه وقت کمبود مواد معدنی و ویتامین پیدا نکنی. خودم متوجه تمام خطرات هستم. :)
- دیشب ساعت ۱۸:۴۵ به فاطمه گفتم بریم سینما؟ از لحظهی پیشنهاد تا لحظهای که توی سینما بودیم جمعا ۳۰ دقیقه طول کشید. مطرب دیدیم. سعید قبلا فیلم رو معرفی کرده بود. خیلی فیلم خاصی نبود ولی برای رها
انقلاب پوچیها
قضیه انقلاب فرق کردهدف گم شده در جایی پَرتمردم نمیخواهند این تغییر راعاملانشان میشوند از جامعه طرد
×××
صدای صفوف دعا نیستهمه به دار مجازات آویخته شدهاندهمه به جرم مشترک آن بالابه مُشتی احمقِ رجزخوان تبدیل شدهاند
×××
گویند: خدااا به داد ما خواهد رسیداو عادل بی بَدیل جهان ماستاگر او عادل است حکم شما میشود اعداماما قبلش نثارِ صورتشان پاست
×××
بمانید و دعا کنید که ناجی برگرددقصد ما اغتشاش و شورش نیستاگر شما داشتید حق
رفتن....
رها کردن این زندگی ....
و چشم هایی که بدتر از ابر بهاری می بارد
برای او
برای دلتنگی خنده هایش
برای موسیقی گوش دادن هایش
برای کتاب خواندن هایش
برای ژست گرفتن هایش
برای تمام ناتمام او.....
پ ن : از ساعت 4 صبحه منتظرم یکی زنگ بزنه بگه دروغ بوده ،بگه این کرونای لعنتی نفس ندا رو بند نیاورده...آخ خدااا...
من نمیدونم چرا دو روزه که انگار مسخ شدم ... مدام میرم تو فکر و خیال و نتیجش ؟ اینه که امروز حتی به یک چهارم برنامم هم نرسیدم !! و خیلی عصبانی ام ..
خیلی زمان از دست دادم این دو روز .. دو روزی که فرصت داشتم کم کاری که برای ریاضی کردم رو جبران کنم ولی از شانس من فقط سنگ نبارید از آسمون این مملکت توی این دو روز .. مدام پرش ذهن دارم و نمی تونم تمرکز کنم.. از طرفی یه صدایی تو سرم میگه تو باید الان اون دانش آموزی می بودی که از این فرصت ۲ روزه که بقیه حواسشون
بیشتر از همیشه حسم به نوشتن میجوشه ولی واقعا نمیدونم چی بنویسم که خوب باشه؟بزارید یکمی از اتفاقای این چند روز بنویسم.نمیدونم آدما چرا یه کاری میکنن که دوستداشتنشون رو میندازی تو جوب و با هر بار دیدن اون آدم حس تنفر تو وجودت میجوشه؟میدونم اون حالش بده،و دلیلشم نمیدونم.ولی از وقتی پی بردم آدم ضعیف و دوروییه،کسی که همه آدم مهربونی میدوننش ولی دروغگویی بیش نیست،دیگه بهش فکر نمیکنم.میتونست با یه ببخشید ساده مانع همه این اتفاقات بشه ولی خود
سلام به تمام دوستان گرامی
ایام محرم رو به شما هموطنان عزیزم تسلیت عرض مینمایم، ان شاء الله در این ایام ،با انجام دادن اعمال نیک، مورد توجه خدا و امام حسین قرار بگیریم.
بچه ها،من دختری ۱۹ساله هستم، از وقتی که به سن تکلیف رسیدم، ۱ ماه کامل نماز نخوندم؛ اوایل میخوندم؛ ولی بعد کم کمتر شد و بعد دیگه کلا نماز خوندن رو ترک کردم. همشم به خاطر بی حوصلگی و تنبلی بود. قبلا تنبل بودم ولی الان دیگه این جور نیستم. شدم دختری زرنگ در تمام زمینه ها، از جمله آش
با دونفر میخوام صحبت کنم:اولیش اناتومی،دومیش خودم.....
رو به اناتومی:اناتومیِ عزیزم،بذار باهم رفیق بشیم و رفیق بمونیم،تااا اخرِ اخرِ اخر....
ببین من خیلی دوست دارم،من خیلی علاقه دارم که ریز به ریز تو رو درکت کنم و میدونی که اینکارو انجام میدم...
پس بیا و به من یه قولی بده عزیزجان
خودت میدونی میونم باشیرینی جات خیلی بهتره از ترشیجاته،پس بیا و شیرین باش،حتی در اووووووج ثقیل بودنت.....بذار وقتی میخوام قورتت بدم،فقط روی لبم لبخند باشه و بس....
منم ق
دایی بلند شد که بره. گفت من میرم ماشین رو روشن کن شما هم خودتون رو برسونید. ما هم که داشتیم بدرقهاش میکردیم تا سرِ کوچه بُن بستمون باهاش رفتیم، زمستون بود و آسفالت هم سرد. دایی دورِ گردنش شالگردنِ کاموایی پیچیده بود و توی دستش هم دونههای تسبیح رو لمس میکرد.
همین طور که داشتیم تا سرِ کوچه قدم میزدیم یک دفعه صدای جیغ و فریاد بود که از یکی از خونهها میومد. اول فکر کردم دعوای خونوادگی شده، یک آقایی پا برهنه با زیرپوش آستین کوتاهِ سفید و پا
سلام دوستان این داستان زیبا و عاشقانه رو دوست عزیزم شکیلا نوشته که من همراه با عکس های انیمه ای در بین متن ها گذاشتم.
شکیلا مدیر اینستاگرام instagram.com/animelove.ir هست و میتونید همه پستاشو در اینستاگرام انیمه عاشقانه ببینید.
دیلینگ دیلینگگ دیلینگ دلینگگگهایششش با چشمای خوابالو دنبال گوشیی لعنتی میگشتم تا زنگ هشدارو خاموشش کنمم،یاااا په کجاسستتتاخرششممجبورم کرد سرمو از زیر لحاف گرمو نرممبیارمم بیروننن
بلخره گوشیو پیدا کردمو زنگ هشدارو
بسم الله الرحمن الرحیم
حدودا هفته پیش همین موقع بود. خیلی خیلی هول توی دلم بود. مسئولیت کار تحقیقاتی اصفهان با منه، مواد اولیه ی داروها تهیه شده بود و همه چیز اماده اجرا، اما خیلی هول داشتم. حس میکردم کاملا دست تنهام و همه ی کارها رو باید خودم یک تنه انجام بدم. جدنعزا گرفته بودم. یه سری کارها مثل حضور توی بیمارستان و ویزیت مریض رو هم به هرکسی نمیشد سپرد. گفتم بذار یکم با امیرسجاد حرف ب نم ببینم چی میشه. بهش جریان و گفتم تا فقط یکم تخلیه بشم حداقل
دخترکی معصوم و خردسال بنام آیلین ، پس از اعزام پدرش به عسلویه همراه مادرش آخرین روزهای شهریور در هفت سالگیش را سپری میکرد ، در باور مادرش روزگارشان شیرین تر از عسل بود ، هرچه را که فرض محال میشمرد و در رویای خویش میطلبید بدست آورده بود ، با بهترین پسر دانشگاه ازدواج و از مشکلات شدید مالی به آسایشی نسبی رسیده بود ، سپس در هفت سال پیش حدود اواسط مهرماه فرزندش را بدنیا آورده بود و نامش را نهاده بود آیلین. . و علارقم هفت ماهه بودن اما تن درست و سلا
آذر ماه سال 66 بود که گذر ایام به یک پیچ تند و یک تراژدی نزدیک میشد . همیشه انسان ها طی گذران زندگانی چنان درگیر روزمرگی ها میشوند که یادشان میرود حادثه خبر نمیکند. و یا اینکه باید همواره ، منتظر غیر منتظره ها بود.
دم ظهر بود و عباس اقا با دستان زبر و ضخیمی که طی سالها کار سنگین فنی ،حسابی خشن و زوموخت شده بود آخرین پوتک رو بر فولاد سرخ و داغ دیده کوبید و تکه فولاد را درون سطل فلزی لبریز از اب فرو برد و بخار شدید به هوا برخواست.
دقایقی بعد عبا
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز س
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگ
داستان شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی . قسمتی از داستان بلند ادبی . اپیزود های 10 _ 11_ 12 .
. در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد
درباره این سایت