نتایج جستجو برای عبارت :

این ساعتو دریاب

امروز نبات رو دیدم، فیلم نبات رو میگم.خیلی تیکه هاشو انگار از روی من و بابام ساختن،خیییلی جاهاشو ها، اصلا بدجوری همزاد پنداری کردم باهاشون :)) 
+ از بعد لغو توافقات کلا سر هر چیزی گیر میده:( یعنی کلا باهام خوب نیست،مثلا امروز اومد گیر داد چرا نشستی بازی می کنی، پاشو برو سر درس ات :/ یا مثلا ساعت نه و نیم گیر میده پاشو برو بگیر بخواب-_- ولی اینا مهم نیست یعنی خودم می دونم واسه چیه چون هنوز عذرخواهی نکردم:| ولی وااای....امروز یه گیری داد،خیلی بد بود خی
طی یه اتفاق عجیب! من از خواب پاشدم و دبدم ۷:۲۵ دقیقه‌ست. بدو بدو رفتم دسشویی و اومدم لباسامو در ایکی ثانیه پوشیدم که برم دانشگاه. قبل اینکه برم، صرفاً جهت افزودن به افتخاراتم، گفتم فلانی ساعتو ببین، ببین تو چند دقیقه آماده شدی. ساعت ۷ و یک دقیقه بود. من در منفی ۲۴ دقیقه آماده شدم :/ چرا چشام انقد چپ شدن!!! 
ولی انقدددد ذوق کردم که خدا میدونه *__* 
دانلود آهنگ مهدی یغمایی نوسان
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * نوسان * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , مهدی یغمایی باشید.
 
دانلود آهنگ مهدی یغمایی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Mehdi Yaghmaei called Navasan With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه مهدی یغمایی به نام نوسان
درد ما نداره درموننمیره از یاد دوتاموناون شمالایی که رفتیملب آب و طعم بارونبیا برگردیم عزیزم روز اول سر جاموندو سه
از کلاس های انلاینمون همینقدر براتون بگم که از کل یک ساعتونیم کلاس یک ساعتو ربعش صدای استاد قطعه و ما صدای استادو نداریم و اون یک ربع دیگه هم که وسطا هر چند ثانیه وصل میشه استاد داره سرفه میکنهو صداشو صاف میکنه یا صدای زیبای قورت قورت آب یا چای خوردن استاد میاد
منکه خیلی دارم استفاده میکنم از کلاسا شمارو نمیدونم:) 
بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم
محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.
5 ،6 سالم که بود یه بار اتفاقی ساعت مچی بابا رو شکستم.خیلی ترسیده بودم چون می دونستم حق ندارم بی اجازه به وسایل بزرگترا دست بزنم ولی زده بودم و بعدشم اون افتضاح رو به بار آورده بودم:(
می دونید چیکار کردم؟ ساعت رو بردم اتاقم و گذاشتمش زیر بالش و بعدم شروع کردم به دعا کردن، که خدایا ساعت بابامو درست کن، ساعتشو مثل روز اول کن...
وقتی حسابی دعا کردمو بالش و کنار زدم داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم وقتی دیدم ساعت مثل روز اولش نشده!!!! اصلا باورم نمیشد، باور
1. دیشب ساعت دو و نیم نصف شب از خواب یهو پا شدم رفتم چراغ اتاقو روشن کردمرفتم سر کیفم زارتی زیپشو وا کردم بابام بیدار بود همه خواب بودن دندوناش ریخت گفت چی شده؟؟بعد من با این قیافه 0.o بودم... گفتم سلام. برو بیرون قیافه بابام :|بعد گفتم میخوام برم مدرسه. برو بیرونقیافه بابام :|بعدش گفت ساعت دو و نیمه.گفتم اره. میخوام درس بخونم. برو بیرون بعد بابام فهمید رد دادم، رفتمنم باز ساعتو نگاه کردم. زیپ کیفمو بستم چراغو خاموش کردم خوابیدم :))
واقعا باور نمیک
منتظرم مها زنگ بزنه برم سر کوچه. یه ساعت فقط طول کشید کانورسیشن رو حفظ کنم تازه اگه از یادم نره. یه حسی بهم میگه منو میبره امروز پای تخته :/ چقدر از این قسمتش متنفرم.ولی چیکار کنم باید برم تا یاد بگیرم. حالمم اینقدر بده که نگو اگه اون یک ساعتو گذاشته بودم پای کتابم تموم شده بود دیگه آخرشه. من باید هرجوری شده کار کنم. به خاطر کسایی که دوسشون دارم. نه فقط به خاطر خودم. امروز خوب بود اما به همه ی کارام نرسیدم درسته اصلی هارو انجام دادم اما فرعی ها هم م
از فضای مجازی بیا بیرون، از فضای واقعی هم بیا بیرون، برو تو دنیای خودت. آره، بر عکس همه که میگن واقع بین باش، واقع بین نباش. واقعیت ها مطلوب ما نیستند و برای همین هم اونا رو دوست نداریم. یک ساعت زندگی الان و امروزت رو دریاب و از این ساعت و توانی که در بدن داری، استفاده کن چون این ساعت که گذشت و این توان امروز تو بعد از این ساعت منقضی میشن و قابل انتقال به فردا نیستن. اگه میخواید روح زندگی به جسم زندگیتون برگرده از فضای رسانه ها دوری کنید چون امرو
دیگه با اجازتون یه ساعتو نیمم باز تو ترافیک بودیم تا من برسم به منزلمون! یعنی حیف این قرار ما که همش به ترافیکو استرس گذشت البته که خب تو ترافیک ور دل هم بودیمو حرف زدیم ولی یه چندبار داشتیم تصادف میکردیم دیگه سعی کردم زیاد صحبت نکنم بعد که رسیدم خونه با اینکه خیلی استرس کشیده بودم ولی حالم خوب بود..کلی انرژی گرفته بودم...اومدم نشستم با دوستام صحبت کردم اونا هم کلییییی انرژی منفی دادن بهم و راجع به هادسون(!) بدی گفتن و تمام حس خوبم نابود شد... 
قب
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
چه هوائیه کله سحری. منتظرم یه خورده روشن تر بشه بزنم بیرون پیاده روی. امروزم زود بیدار شدم. خوبیش اینه که خودم بیدار میشم نه با ساعتو این چیزا راس چهار چشام باز میشه :دی دیشبم میخواستم دیر بخوابم اما نشد نتونستم چشامو باز نگه دارم. پیش خودم گفته بودم حالا شیش بیدار شو چرا چهار خب. ولی الان رو این دنده ام سعی میکنم ازش استفاده کنم. راستی دکترم گفت نمیتونه دارومو عوض کنه گفت این رو من اثر کرده و داروخانه های دولتی قرص رو دارن احتمالا. خوبه اونم فه
میدونم لازمه این ساعت مسخره ارو اول بهار و نمیدونم اول کدوم فصل عقب جلو کنیم
ولی جان هرکی دوس دارین یه هفته آمایشی بذاربن بدونیم الان ساعت چنده!! 
تازه بعد عقب بردن ساعت یکی ساعتو بپرسه بعضیا میگن ساعت قبلی یا ساعت الان؟!
یا بعضیا میگن الان ساعت یکه که دوازده دیروزه!! 
اقا جان یه ساعت ازتون میپرسیم نمیگیم که فشفرای مهزتونو بسوزونین و فیثاغوزس حل کنین !! 
همین
 
پ.ن :فقط حرصمو خالی کردم هووووف 
1. امروز مدرسه پیچونده شد و فردا نیز. من و این همه خوشبختی محاله :)
2. بابام تو ایستگاهی که حقیقتا سگ پر نمیزنه وایمیسه که برگشتنی راه کتابخونه نترسم :) زیبا نیست بابام؟ بعد تازه سه چهار تا اتوبوس پشت سر هم رسیدن به ایستگاه و من نبودم داخلش. نشسته کلی غصه خورده که لابد من تا رسیدم دم اون ایستگاه ها اتوبوسا رفتن :) عاشقشم :)
3. پسر همسایمون این دفعه عربده نکشید بابت تعطیلی فردا. نگرانشم حقیقتا :) برم بگم عمویی چرا امشب برامون تکنوازی نکردی؟ خوش صدای لن
 
 
سلااام .اووومدم ، اومدم بعد مدت ها . درست شش ساعت مونده ب تحویل سال نو . سال ۹۹
همین شش ساعتم زیاده و همگی دوس داریم شر این روزها تموم شه .... 
کرونا لعنتی ، حس مزخرف این روزها ...
نزدیک بودن دوران ماهیانم ، کرونا و همچنان بد غذایی ترنم باعث شده 
خیلی فشار و‌سنگینی و استرس این روزها واسم غیر قابل تحمل  باشه 
ولی خب ب قول دکتر چاوشی ک میگه یاد بگیرین با درد و‌رنجی ک میکشید بزرگ شییید .هیچ چیز مثل شرایط سخت و طاقت فرسا ظرفیت روانی ادم هارو بالا نم
امروز صبح تصمیم گرفتم نخوابم و ساعت هفت و نیم برم لاگ بوکمو تحویل منشی بخش قلب بدم و بعدش بیام خونه و بگیرم یک دل سیر بخوابم.کلاس رادیو هم ساعت ۱۰ داشتم که اون رو هم نمیرم چون عموما تا به الان ندیدم حضورغیابی در کار باشه. ناهار هم که رزرو نکردم پس ههمه چی طبق روال بود تا اینکه سر صبحی منشی گروه قلب رو دیدم گفت نصف بیشترتون افتادین.منم دهنم باز موند تا اومدم خونه. اما نگفت من افتادم یا نه.همینجور با بدجنسی یک استرسی بهم داد و رفت . یک غیبت هم جلسه
●با دیدن آدمایی که چشماشون برق می‌زنه گریه‌م می‌گیره چون من روزی جزء همین آدما بودم..احساس می‌کنم درست از وحم مراقبت نکردم و باید بابت این مراقبت نکردن جواب پس بدم.هنوز چیزایی هست که منو به آدما وصل می‌کنه و این از بزرگ‌ترین دارایی‌هامه حتی اگه بلد نباشم از رابطه‌هام مراقبت کنم.
اما خی‌لی وقت بود انقدر مستقیم تو چشمای آدما نگاه نکرده بودم و برق چشماشون توی چشمام منعکس نشده بود.همه‌ی این چند وقت چشمامو بستم در و دیوار رو نگاه کردم که ت
امروز رفتم مراسم اعتراف به گناه و عذرخواهی رو اجرا کردم در اولین فرصت.
با اینکه بعدش اولش یه عااالمه باز دعوا و سرزنش کرد و بعد بخشید ولی واقعاً واجب بود زود آشتی کنم، تو این اوضاع اعصاب خورد کن قرنطینه اصلا طاقت ندارم نتونم باهاش حرف بزنم و قهر باشیم:(
امشب ساعت ده گفت دختر خوشگلم، شب بخیر بگیم بریم بخوابیم؟
گفتم ده؟ یازده دیگه...کلاسهای من ساعت نه شروع میشه آخه...
گفت زندگی خیلی تکراری و یکنواخت نشده؟میخوای یه تغییر اساسی بدیم به برنامه مون ی
شاید آهنگش پرتتون کنه به سمتی که این دنیا خلافش حرکت میکنه، شاید مبالغه ست توصیفاتم ولی برای خودش و سبکش و تک تک واژه های شعراش، حتی حرکت دستاش روی کلاویه های پیانو که بعضی آهنگاشو متمایز میکنه، جون میدم. به همین شدت!
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فای
چشامو باز
کردم...

نزدیکای ظهر
رسیدیم خونه و منم از خستگی خوابیدم

ساعتو نگاه
کردم، عقربه ها 4 رو نشون میداد

از اتاق اومدم
بیرون و رفتم پایین، بابا و سورن خونه نبودن، مامانم تو آشپزخونه بود، رفتم پیشش

مامان: بیا
بشین ناهارو واست گرم کنم، هیچی نخوردی

من: نه مامان
گرسنه نیستم
ادامه مطلب
دیروز عصر با هدهد رفته بودم دکتر. فرستاد نوار گوش گرفتیم. ریپورتشو باز کردم، با حالت هیجان‌زده گفتم "وای! سولاخ کوچولو!" جفتمون تعجب کردیم. در حین آب‌بازی تو یکی از گشت و گذارهای نوروزی اتفاقی دست داداشم خورده به گوشش! دکتر گفت اگه مواظب باشی خودبخود ترمیم میشه، وگرنه جراحی! گفت شکایتی از ضربه‌ای که بهت خورده داری؟ می‌خواست نامه بده =))) فک کنم یک عالمه دیه‌ش بشه =)))
بعد رفتیم با لاله‌های زردی که غروب‌ها بسته میشن عکس گرفتیم :)

بعدم چشممون خو
خیلی وقته که چیزی ننوشتمحقیقتا اخرین باری ک نوشتم و پاک کردم رو یادمهیه مسافرت دل انگیز قرار بود شروع بشه که از قبلش حال خوبی نداشتم و ...بعد کلی تلاش رفتیم متل قو۳ شب اونجا بودیم و یه تولد کوجیک گرفتیم و خوش گذشتبرگشتم زنجان و با قطار اومدم سمت تهران و گریه های بعد خدافظی تو قطار...چند روز بعدش پیشنهاد یه سفر عجیب بهم شد!با کلی تلاش اون رو هم قبول کردم و اینجا انگار شروع یه ماجرای عجیب بوددیدن و بودن کنار آدم هایی که تا به حال ندیدمشون و قرار گر
ما تمااااام دیروز رو مشغول شیرینی پختن برا عید بودیم. البته من کار دسته جمعی و یدی رو دوست دارم، ولی خب دیگه چون شبش خیلی دیر خوابیده بودم، آخراش داشتم از حال می رفتم. امروز هم ارائه ای که هفته پیش کنسل شد رو باید می دادم، بعد من نفر چهارمی بودم که باید ارائه می دادم، با این وجود استرس داشتم. صبح  کلاس داشتیم از ساعت 7 همینجور هر دو دقیقه یکبار بیدار میشدم ساعتو نگاه میکردم. خیلییییییم خوابم میومد. بعد تا وارد کلاس شدم، استادمون گفت اگه اماده ا
دلم تنگ شده بود واسه اینجا
این مدت ک ننوشتم روزام خیلی شلوغ بود و البته که شلوغی بهونه ی خوبی واسه ننوشتن نیست
راستش توو خودم یکم بهم ریخته بودم و دوباره داشت حالم بد میشد
شنیدید میگن آدما یه چیزایی رو اگه تو خواب ببینن دیوونه میشن؟!
من این روزامو اگه ده سال پیش تو خواب میدیدم با گریه و لرز میپریدم از خوابو بعدشم احتمالا این کابوس دیوونم میکرد
امروز اما دارم زندگیش میکنم و نه تنها دیوونه نشدم بلکه یه امید عجیب غریبیم تو دلم پر رنگه که اجازه نم
مدتی بود که برای چنین موضوعی سعی داشتم بنویسم ولی مقدمه ی مناسبی واسش نداشتم و از همه مهم تر بیشتر میترسیدم که شاید عده ای از این نوشته ناراحت بشن ... .
دوس داشتم در مورد خوابگاه و تمام پستی بلندی هاش بنویسم ، یعنی قبلش بیشتر دوس داشتم که کاش کتابی پیدا میکردم راجع به این موضوع تا در مورد مسائل مختلف راحت تر تصمیم میگرفتم ؛ به این معنی که آدم وقتی کتاب رو بخونه میفهمه که آقا این فقط مشکل تو نیست ، و وقتی بفهمی این مشکل مخصوص تو نیست و یک جورایی فر
قسمت اول را بخوان قسمت 58
شدم بچه ی پنج، شش ساله ای که بزرگترا هر کاری دوست دارن با زندگیش می کنن و اون مجبوره شرایط و تقدیر رو بپذیره و کاری از دستش جز ادامه دادن بر نمیاد...
-دیگه دیدنش نیا، باید یاد بگیرید هم دیگه رو کنار بذارید.
سر از زانو برمی دارم و به مثلا پسرش نگاه می کنم. همین طور که لوازم روی میز رو داخل سینی می چینه حرفش رو ادامه می ده.
-دیگه هیچی مثل قبل نمی شه براتون، اگه نمی تونید بپذیرید، فقط هم دیگه رو کنار بذارید.
سینی رو برمی داره و
علی رغم همه ی تلخی ها و خستگی ها و استرس هاش ولی امروز پر بود از خوشحالیامروز از ۶ و چهل دقیقه صبح روزم شروع شد .بیدار شدم چون ساعت ۷ با یکی از مسئولای موسسمون جلسه داشتم و نمیخواستم خستگی بهونه ای بشه برای بدقولیم .جلسه ناجوانمردانه ای بود و تا ساعت ۸ ادامه پیدا کرد.خوب مرحله ی بعدی رفتن به جلسه با خانم باغبان تو شرکت بود . اما تمام انرژی و انگیزه و جون من سر جلسه ی صبح گرفته شده بود میدونستم این اولین سختی نیست و اخرینش هم نخواهد بود میدونستم م
برای دیدن یه دوست نباید از هفته‌ها قبل برنامه‌ریزی کرد که تو کی می‌تونی؟من کی می‌تونم؟ و بعد از این‌که چند بار به خاطر مطابقت نداشتن برنامه‌هاتون نشده همو ببینین در نهایت مجبور بشین یه روز ۴بعدازظهر توی یه کافه‌ی رسمی قرار بذارید..برای دیدن یه دوست نباید از چند ساعت قبل درگیر این بشیم که مرتب‌ترین لباسامون رو بپوشیم و همه‌چیز رو با هم ست کنیم و آخرش یک ربع قبل از قرار سر جایی که باید با یه بسته هدیه منتظر باشیم..من به این نمی‌گم دوستی..
مادر   
 
تاریخ و مناسبت ها همه و همه بهانه اند بهانه ی  هل هله به پا کردن برای داشته هایمان 
بهانه ی کنار گذاشتن کدورت ها 
بهانه ای برای اینکه ته دلمان بگردیم و تتمه ی محبت های مان را رو کنیم .
یه نفر عکس میذاره 
به نفر سوپرایز میکنه 
یه نفر دست می بوسه 
یه نفر خرما می بره 
یه نفر مهمونی میگیره 
و .....
 
و من هم ازین روز سهمم این شده که استاد به  عنوان تکلیف  گفته توی وبلاگ از مادر بنویسیم . 
 
بسم الله الرحمن رحیم 
تعریف من از ماادر گاهی به شدت بی
علی رغم همه ی تلخی ها و خستگی ها و استرس هاش ولی امروز پر بود از خوشحالیامروز از ۶ و چهل دقیقه صبح روزم شروع شد .بیدار شدم چون ساعت ۷ با یکی از مسئولای موسسمون جلسه داشتم و نمیخواستم خستگی بهونه ای بشه برای بدقولیم .جلسه ناجوانمردانه ای بود و تا ساعت ۸ ادامه پیدا کرد.خوب مرحله ی بعدی رفتن به جلسه با همکارم درمورد کار جدیدمون بود . اما تمام انرژی و انگیزه و جون من سر جلسه ی صبح گرفته شده بود میدونستم این اولین سختی نیست و اخرینش هم نخواهد بود میدو
یکی بود یکی نبودداستان  اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا  با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خ
امروز قرار بر این بود که بریم جایی به اسم "mahvi bahche"، جایی ک نسبتا دور بود و لوکس و اینکه فقط یه بار می رفتیم اینجا رو .
صبح سه تایی بیدار شدیم و هوا به شدت گرم بود شب قبلش چند بار بیدار شده بودیم از شدت گرما . صبح مبل رو جا به جا کردیم چون جلوی بلد پنجره رو گرفته بود که ای کاش زودتر اینکارو میکردیم . 
دوش گرفتیم و لباس پوشیدیم و آرایش و این حرفا کردیم ، ساعتو چک کردم و دیدم بعله الان بهترین زمان برای زنگ زدن به ساجیه که از ازمونش اومده ، ز زدم و کلی حر
خیله‌خب. من یه‌روزی حتی فکرشم نمی‌کردم که ساعت سه‌صبح بتونم بیدار بشم. بتونم بخوابم و ساعت چهار یا پنج بیدار بشم و بیدار بمونم و درس بخونم. فکرشم برام خیلی دور از ذهن بود. ساعت دوازده می‌خوابیدم ساعت شیش بیدار می‌شدم و به‌سوی مدرسه بدو بدو. الان تونستم. ساعت یازده خوابیدم و سه بیدار شدم و شروع کردم درس خوندن. تعریف موفقیت از دید من خیلی با بقیه فرق داره. به‌نظرم موفقیت و رسیدن به قله، ارزشش به‌خاطر مسیریه که طی میشه. الان سازمان سنجش بیاد
حدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 
-آخه نون پنیر هم شد شام؟
(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 
از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.
که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟
گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا...
گفتم پس
حـدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 
-آخه نون پنیر هم شد شام؟
(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 
از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.
که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟
گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا...
گفتم پ
دیروز صبح چشمامو که باز کردم دیدم ساعت 7:30 واسه همین دوباره چشمامو بستم که بخوابم ولی یهو....با صدای ماشین چشمام باز شد...تو چند ثانیه از ذهنم رد شد که بابا داره میره بیرون،تنهایی،یواشکی، بدون من و....تو کسری از ثانیه از تخت پریدم پایین و همونطوری بدون دمپایی پریدم تو حیاط و جلوی در که داشت کم کم باز میشد دست به سینه وایسادم تا بابا با ماشین جلوم ترمز کرد -_-
یه چند ثانیه با لبخند نگام کرد و بعد اشاره کرد که برم کنار ولی من همینجوری -_- نگاش میکردم...
د
سلام دوستان این داستان زیبا و عاشقانه رو دوست عزیزم شکیلا نوشته که من همراه با عکس های انیمه ای در بین متن ها گذاشتم.
شکیلا مدیر اینستاگرام instagram.com/animelove.ir  هست و میتونید همه پستاشو در اینستاگرام انیمه عاشقانه ببینید.

دیلینگ‌ دیلینگگ دیلینگ دلینگگگهایششش با چشمای خوابالو دنبال گوشیی لعنتی میگشتم تا زنگ هشدارو خاموشش کنمم،یاااا په کجاسستتتاخرششم‌مجبورم کرد سرمو از زیر لحاف گرم‌و نرمم‌بیارمم بیروننن
بلخره گوشیو پیدا کردمو زنگ هشدارو
سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)
این یه هفته هر روز یه چیزایی می‌نوشتم ولی مرتب نمی‌شدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمع‌شون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعه‌ی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بی‌اهمیت میان و حذفشون می‌کنی! بازم طولانی شده ولی :))

۱) هیئت‌ها: هیئت‌هایی که این چند روز می‌رفتم یکی‌شون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حس
برلیانس
برلیانس یک خودروی اخیر وارداتی از چین هست که چند ماهی در خیابان های ایران دیده می‌شود ، اما می خواهیم نگاهی به این اتومبیل وارداتی بیندازیم در ادامه ما را دنبال نمایید .
 
به گزارش تالاب شرکت برلیانس در سال 1992 میلادی و توسط شخصی به نام یانگ رو بنیان محل استقرارش نیز شهر شن یانگ چین می باشد.گذشته ازاین تنها به ساخت مینی بوس اشتغال داشت.
 
در سال 2003 میلادی قراردادی بین این شرکت و کمپانی خودروسازی ب ام و امضاء شد که در پی آن مقرر گردی
سلااااااااام سلااااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبونه رفتیم نظر.آ.باد، قبل از اینکه بریم خونه یه خرده تو خیابوناش دور زدیم سر یکی از خیابونا یه وانت دیدیم که از این چغندر قندهایی که تو میا.ندو.آب هست می فروشه اینجا یه جور چغندر هست که هم پوستش و هم گوشتش آلبالوئیه! بیرون هم همه جا دست فروشها به عنوان لبو از همینا می فروشند خیلی هم کم شیرین درستش می کنند از این چغندرهایی که ما اونجا دا
سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا شورت استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می
سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه یک ربع به هفت بیدار شدیم و آماده شدیم و هفت و نیم رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و بیست دقیقه به هشت راه افتادیم سمت بیما.رستا.ن البر.ز برا انجام سی.تی.اس.کن من! هشت و یکی دو دقیقه بود که رسیدیم پیمان منو جلو ببما.رستا.ن پیاده کرد و خودش رفت جای پارک پیدا کنه منم رفتم تو و دفترچه مو گذاشتم تو نوبت پذیرش و وایستادم چند نفری جلوتر از من بودند یه زن تقریبا چهل،چهل و پنج سا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها