نتایج جستجو برای عبارت :

قصه هجران

سر شب تا به سحر گوشه زندان چه کنمدل آشفته چو گیسوی پریشان چه کنم
گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضاگاه چون شمع مرا سینه سوزان چه کنم
آرزویم به جهان دیدن روی پسر استسوختم،سوختم از آتش هجران چه کنم؟
کنج زندان،بلا گشته ز هجران رضاتیره روز من از شام  غریبان چه کنم
نه رفیقی به جز از دانه زنجیر مرانه انیسی به جز از ناله و افغان چه کنم
به خدا دوری معصومه و هجران رضامی کشد عاقبتم گوشه زندان چه کنم
از وطن کرده مرا دور،جفای هارونمن دل خسته سر گشته و حیران چ
زیباترین زنانی که در زندگی ام دیده ام، به غایت فروتن بودند. میگفتند علم زیادی ندارند درحالی که جز خردمندترین آدمهایی بودند که در زندگی ام دیده بودم. سه سال قبل زنی در کلاس های زبان همکلاسم بود. سی و خرده ای سال سن داشت. نامش هجران و کمی فربه بود. موهای شرابی اش را محکم از پشت سر می بست و صورت گرد و خندانی داشت‌. عینک بزرگی به صورت میزد و هنگام لبخند، درشتیِ دندان های جلویش تو ذوق می زد. ولی آن لبخند، جزو به یاد ماندنی ترین لبخندهای زندگی من بود.
دوره هجران مهدی روبه پایان میشود/سختی کل بشردلتنگ آسان میشود/زجرها داردمسلمان ظلمها گشته زیاد/غربت دل ازبرای اهل ایمان میشود/اهل بیت مصطفی را دشمنیها شد زیاد/مثل شمرو حرمله ابلیس دوران میشود/درستم بر شیعیان تاانتهایش رفته اند/از بلای ناگهانی چشم گریان میشود/انقلابی ازخمینی اسوه دنیاشده/چون تمام اهل عالم نام ایران میشود/ملتش ایثارگر درخط وراه اهل بیت/چون سلیمانی فدایش باشهیدان میشود/بعدروح الله باشد مقتدا سیدعلی/آیتی رهبربرایش ازخراسان
شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت
اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم

چه روزها به شب آورده‌ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم

من از حکای
 
ای مهربان ارباب حسین علیه السلام
سید الشهداء.. 
ای کسی که ولادتش بلا دور میکند..
ای کسی که با شهادتش هم دعا مستجاب میکند..
با دل نازک تان با زبان شیرینتان 
دعا کنید در حق دل های ما..
تا 
بلای هجران با وصال از سر دل های ما رفع بشود..
دلتنگیم بسیار آقاجان..
  
هجران ما کی می شود سر؟! از کجا معلوم
می بینمت فرزند کوثر؟! از کجا معلوم
پروانه را وعده مده بر روزی فردا
یک وقت دیدی مُرد آخر، از کجا معلوم
یک عمر آه از دل کشیدم، ممکن است آخر
روزی بگیرد آه مضطر از کجا معلوم
از دردهایم شاکی ام اما به خود گفتم
حتما برایم بوده بهتر از کجا معلوم
حق من است آتش ولی از لطف این اشک
شاید نجاتم داد مادر از کجا معلوم
وقتی که هر دو دست زهرا بند آن در بود
شاید زمین افتاده با سر، از کجا معلوم
شاید همان رد غلاف قنفذ ملعون
باشد دل
زندگی بی تو چه بی معنی بود مثل شاهی که به سر تاج نداشت روبه رویت من و من کرد و نگفت در دلش گفت و زبان واج نداشت چشمت آن گوهر بی همتا بود کس ولی جرات تاراج نداشت خنده بعد از تو نیامد به لبم برگ سبزی تن خود کاج نداشت خواست تا جنگ کند با تقدیر فیل درمانده ولی عاج نداشت غم هجران سحری کشت مرا صبح دولت شب محتاج نداشت ... #الهام_ملک_محمدی
زندگی بی تو چه بی معنی بودمثل شاهی که به سر تاج نداشتروبه رویت من و من کرد و نگفتدر دلش گفت و زبان واج نداشتچشمت آن گوهر بی همتا بودکس ولی جرات تاراج نداشتخنده بعد از تو نیامد به لبمبرگ سبزی تن خود کاج نداشتخواست تا جنگ کند با تقدیرفیل درمانده ولی عاج نداشتغم هجران سحری کشت مراصبح دولت شب محتاج نداشت ...#الهام_ملک_محمدی
من که میدونم خیلی وقته حافظ باز نکردی، پ بیا با هم این فال بخونیم :
روز هجران و شب فرقت یار آخر شدزدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شدآن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمودعاقبت در قدم باد بهار آخر شدشکر ایزد که به اقبال کله گوشه گلنخوت باد دی و شوکت خار آخر شدصبح امید که بد معتکف پرده غیبگو برون آی که کار شب تار آخر شدآن پریشانی شب‌های دراز و غم دلهمه در سایه گیسوی نگار آخر شدباورم نیست ز بدعهدی ایام هنوزقصه غصه که در دولت یار آخر شدساقیا لطف نمودی
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند
▫️
گاه بزن خنده ای،غنچه ی رعنای من
بی کس و بی یار شدم،از غم هجران تو
گاه بزن طعنه ای بر دل بیمار من...
#علی_سالاروند
─═┅✰❣✰┅═─
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
هجران
زمستان است، وصل اما بهار است
دیدار را عشق است و هجران ناگوار است

تعبیرهجران
دوری دل هاست از هم
دل های ما که خانه ی دربست یار است

عشق
است اگرراضی شود دلدار از ما
وقتی که ناراضی است وقت اعتذار است

سخت
است اگر درد فراق یار اما
دوران سختی بگذرد وقت گذار است

چون
کودکان باید ز درد هجر نالید
بهتر به حاجت می رسد طفلی که زار است

باید
که برخیزیم گر جویای وصلیم
کوشش برای وصل شرط انتظار است

دلدار
در آئینه ی دل جلوه دارد
آئینه ها اما پر از گرد و غبا
چه گریه دار گذر کرد از خیابان ها
کسی که بود حواسش به ما پریشان ها
چه کرده دیدن این شهرها به قلبش که
بریده از همه و رفته در بیابان ها
هزار سال گذشت از حکایت غیبت
ز هجر، یکسره ویران شدند کنعان ها
سوار کشتی امنش بشو، سلامت باش
به فکر باش، می آید زمان طوفان ها
به هجر انس گرفته ام، به وصل محتاجم
دلم شکسته ی وصل است و بند هجران ها
بهار زندگی ما، بهار نزدیک است
خوش است سر بشود با تو این زمستان ها
یکی یکی همه ی نوکران سفر کردند
به پیش مادر سادات، با حسین ج
هجران
زمستان است، وصل اما بهار است
دیدار را عشق است و هجران ناگوار است

تعبیرهجران
دوری دل هاست از هم
دل های ما که خانه ی دربست یار است

عشق
است اگرراضی شود دلدار از ما
وقتی که ناراضی است وقت اعتذار است

سخت
است اگر درد فراق یار اما
دوران سختی بگذرد وقت گذار است

چون
کودکان باید ز درد هجر نالید
بهتر به حاجت می رسد طفلی که زار است

باید
که برخیزیم گر جویای وصلیم
کوشش برای وصل شرط انتظار است

دلدار
در آئینه ی دل جلوه دارد
آئینه ها اما پر از گرد و غبا
تقدیم به ساحت انسان کامل ...

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه  ای دل ک اهل راز
ع
ما را رها کنید در این رنج بی‌حساب
با قلب پاره پاره و، با سینه‌ای‌ کباب
عمری‌ گذشت در غم هجران روی‌ دوست
مرغم درون آتش و، ماهی‌ بُرونِ آب

حالی‌ نشد نصیبم از این رنج و زندگی‌
پیری‌ رسید غرق بطالت، پس از شباب

از درس و بحث مدرسه‌ام حاصلی‌ نشد
کی‌ می‌توان رشید به دریا ازین سراب؟

هرچه فرا گرفتم و، هرچه ورق زدم
چیزی‌ نبود غیر حجابی‌ پس از حجاب

هان ای‌ عزیز! فصل جوانی‌ بهوش باش!
در پیری‌ از تو، هیچ نیاید بغیر خواب

این جاهِلان که دعوی‌ ارشا
اصلا گور پدر هر چه خیر و مصلحت و آینده است!
وقتی دو نفر میخواهند به هم برسند، بگذار برسند!
تهش این است که میفهمند نمیشود و جدا میشوند دیگر. غیر از این است؟
به ما چه که انتهای این راه بن‌بست است!
به ما چه که آن دو از زمین تا آسمان فرق دارند!
تا بوده همین بوده! آدمی تا خودش تجربه نکند، درس نمیگیرد.
وقتی با گذشت چند سال و با وجود ازدواج، هنوز بگویند: «نگذاشتند که ما به هم برسیم»
وقتی هر چه بگویی و دلیل بیاوری به خرجشان نرود که نرود؛
بگذار به سنگ بخورد


ساقیا جام جهانبینی ایمان تو خوش
شمع تابان تو خوش، جمع جوانان تو خوش
سوی میخانه‌ی خرداد تو باز آمده ایم
نظری کن که شود حال حریفان تو خوش
به شب ساغر ما بادهء روشن برسان
تا بنوشیم به شکرانهء احسان تو خوش
و ببینیم درین آینه، فردا شده اند
مردمان تو خوش و میهن ایران تو خوش
باغ غارت شدهء بهمن خونین تو سبز
خاوران از گل پیروزی خوبان تو خوش
سرزمین تو پر از شادی آزادی و قسط
طالقان تو خوش و مشهد و تهران تو خوش
هیرمند و خزر و ارژن و کارون و سهند
زنده رود و


ساقیا جام جهانبینی ایمان تو خوش
شمع تابان تو خوش، جمع جوانان تو خوش
سوی میخانه‌ی خرداد تو باز آمده ایم
نظری کن که شود حال حریفان تو خوش
به شب ساغر ما بادهء روشن برسان
تا بنوشیم به شکرانهء احسان تو خوش
و ببینیم درین آینه، فردا شده اند
مردمان تو خوش و میهن ایران تو خوش
باغ غارت شدهء بهمن خونین تو سبز
خاوران از گل پیروزی خوبان تو خوش
سرزمین تو پر از شادی آزادی و قسط
طالقان تو خوش و مشهد و تهران تو خوش
هیرمند و خزر و ارژن و کارون و سهند
زنده رود و
هجران گرفته دور وبرم را برای چه؟خون می کنی دو چشم ترم را برای چه؟
وقتی قرار نیست کبوتر کنی مرابخشیده اند بال و پرم را برای چه؟
گر نیستی غریب،مگو پس انا الغریبصد پاره می کنی جگرم را برای چه ؟
دارد سرت برای چه آماده می شود
ادامه مطلب
خوابیده ام زیر درخت انگور حیاط. از زیر شاخه های سبز و تازه روییده اش نور بی جان ماه و ستاره ها به پایین میریزد و نسیم خنکی خودش را به پشت پلک هایم میمالد. به این فکر میکنم که از همه چیز دور شده ام، گم شده ام. انزوایی خودخواسته. عزیز دلم، به این فکر میکنم که اگر این ستاره ها، اگر شاخه های جوان و ظریف درختان و اگر پلک های خسته من باخبر بشوند که تو را هم از دست خواهم داد خاموش خواهند شد، خواهند مرد...
اگر بیایی، ذره ذره خاک زیر پایت را سرمه چشمانم میکن
کلمات اکسیر عجیبی هستند. حروف و ضرب و وزن آن ها. انگار که از عالمی ماوراء این دنیا می آیند. جایی دیدم که ابن عربی هم نظری چنین دارد و رساله ای نوشته است در خصوص مکنونات حروف. که از عالمی مافوق ادراکات بشر می جوشند. القصّه،‌ این روزها شده است از خواب که بر می خیزم ناخودآگاه بیت شعری بر زبان دارم. در ضمیر ناخودآگاه. مثلا دیروز بی هیچ مناسبتی ظاهرا، برای نماز صبح که برخواستم این بیت بسیار زیبای حافظ بر زبانم بود که "فغان که آن مهِ نامهربانِ مهرگسل/
 
انگار زندگی دو لحظه بیش نیست و یا تکرار دو لحظه: لحظه ی وصل و لحظه ی
هجر.
بیاد بیار سخن جلال‌الدین را:
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است    
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
آری... آنان که جانشان (نه ذهنشان و نه افکارشان) به حقیقت وصل گردیده،
امید و آرامشی یافته اند، گویی تمام هستی در آنان هضم گردیده و گویی وسعت آنان از تمام
هستی پرآشوب فراتر رفته ست...
 و وای به لحظه ی
هجران... لحظه ی غرق شدن و تنیدن به جهان ماهیات و گم شدن در میان آنها.
بر من این چنین می ن
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
 
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
 
بعضی روزها به اینجا سر میزنم و برایتان یک سبد کوچک شعر می‌آورم تا میان این شلوغی ها و زشتی‌های روزگار روحتان تازه شود و زیر سقف این خانه‌های بدقواره شهری شش‌هاتان با هوای کوه و جنگل پر شود.
اینها دو بیت اول غزلی از حافظ است.می‌دانم حوصله‌تان ممکن است یاری نکند و به همین دو بیت بسنده می‌کنم.همین دو بیت
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این ر
قل حق می‌زند جان مخمّر تو این دیدی و من آن مخمّر 
تو با مستان به ظاهر حکم کردیندیدی هست پنهان مخمّر
ندیدی جوشش آن روح رقصانسرور پاک چرخان مخمّر
تو را با خودخوشی بیچاره‌ای کردرها از قول و پیمان مخمّر
چنین آزادی‌ای ننگ است یا ربمبادا هول هجران مخمّر
سزاوارم به یک جام عدم‌گیرسر زاهد زنم چان مخمّر
شریعت خواندم و جامی نگیراندطریقت راندم از کان مخمّر
حقیقت‌پیشه‌ای بی‌جامه آزادچنین باشم به قرآن مخمّر
بیا حلمی سرای باده وجد استبچرخان جان و د
حال مایاران زشورعاشقی مجنون زعشقروح ماازجنس عشق وجسم مامشحون زعشقسهم ماازبوستان معرفت انبوه شورعاشقییافزونی ازغم دلدادگی مدیون زعشقیادمان باشد، لطافت را، شرف را، عشق راحاصل دلبستگی های درون مرهون زعشقنیست درخاطر بجز عشق وغم هجران ووصلازتب وتاب فراق ولاجرم مصون زعشقنرگس چشم من امشب نوحه خوان دلبر استنغمه ها می سازد ازاین نای دل موزون زعشقازدلستان مروت وام ها دارد دلمهردم ازاندیشه ام پیداست این مکنون زعشقظاهرا باعشق هوخوکرده ام بنگرک
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#هوشنگ ابتهاج
سلام بر دوستان دیده و ندیده و عزیز دیده عیدتون مبارک. ان شا الله آرزو های خوبتون همین امروز برآورده بشه.
حضرت حافظ می‌فرماید:
"در خلاف آمد عادت بطلب کام که من     کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم"
متاسفانه داد قیصر و فریدون درآمد که بابا چه خبره دست از سر ما بردار. من هم به ناچار ناامیدانه گشتم در جستجوی شاعری دوست بداری ("دوست بداری" صفته به معنی دوست داشتنی) تا این که در دیار فرنگ پیر بچه ای دیدم هوشنگ نام ک
شب بود و ماه بود و بیابان اضافه شد
یک غصه بر ستم کشیِ جان اضافه شد
از سمت قلب خسته ی من ترس و دلهره
از سمت چشم های تو طوفان اضافه شد
موی تو، تور ماهی بی چاره قلب من
قلاب عشق آمد و بر آن اضافه شد
تیرت دقیق آمد و بر شعر من نشست
زخمی عمیق بر دل حیران اضافه شد
از بس خیال در سر من دور می زند
در کوچه ای هزار خیابان اضافه شد
گرمای بی نهایت اهواز بس نبود
توی سرم شلوغی تهران اضافه شد!
می خواستم ببینمت اما نیامدی
فیلی به تنگی دل فنجان اضافه شد
حالا سپیده سر زد
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را
گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را
دل به هجران تو عم
    
        ÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

    میکشم از هجر او صد جامِ خون دل به دوش
               میبرم در هر قدم وجدانِ آب و گل به دوش
     من غم هجران خورم غافل غم بود و نبود
               حسرت دنیا چرا باید کشد عاقل به دوش
  
   سوی میخانه روم هرشب پریشانتر ز پیش
              تا مگر پیدا کنم ساقیِ خونِ دل به دوش
  
   وصلِ او ممکن نباشد اندر این ماتمسرا
            کی تواند غمزه ی او را کشد جاهل به دوش
     در پی محمل دویدن، شرط مجنون بودنست
       
ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوش‌تر ز چشم مستت چشم جهان ندیده
 
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده
 
هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده
 
بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده
 
بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده
 
تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده
 
از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند
در جستجوی لحظه‌ی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح می‌ریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمین می‌کَنَم و به زمان فرو می‌ریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز می‌روند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا میلاد نو، و خوابی نو تا بیداری نو. 
به وصل نمی‌اندیشم و به هجران.به عشق می‌اندیشمکه جز آن در اندیشه‌ام نیست.
حلمی | هنر و معن
 
 
دوستان زیادی دارم که خبرنگار و روزنامه نگار هستند امسال نتوانستم و نخواستم به هیچ کدام تبریک بگویم. امسال درد هجران و دل سوخته بازماندگان آن هشت کنسولگر و خبرنگار فقید  محمود صارمی جلو چشمانم رژه می روند. 17 مرداد 1377، محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی مستقر در مزار شریف افغانستان، به همراه ۸ نفر از کارکنان سرکنسولگری ایران در این شهر توسط عوامل گروه طالبان به شهادت رسیدند و 17 مرداد را به یاد محمود صارمی روز خبرنگار نام گذاشتن
(( تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد ))
باید از اول این درد میدانستم
هر شروعی که به تو ختم شود یک شبه پایان دارد
که سکوتی شده هر نغمه ی نیلوفری ات
که برایم همه شب گریه ی پنهان دارد
من تو را بهر جداییت ملامت نکنم
دردم این است که رفتی و تنم جان دارد
حال ، زخمی که زدی با همه پیمان دارد
من هوایم همه ی سال ابریست
و خیابانم همیشه نم باران دارد
کسی از پیچ و خم جاده پاییز تو آگاه نشد
که قدم در قدم هر ثانیه ، تاوان دارد
هر نگاه
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد"
باید از اول این درد میدانستم
هر شروعی که به تو ختم شود یک شبه پایان دارد
که سکوتی شده هر نغمه ی نیلوفری ات
که برایم همه شب گریه ی پنهان دارد
من تو را بهر جداییت ملامت نکنم
دردم این است که رفتی و تنم جان دارد
حال ، زخمی که زدی با همه پیمان دارد
من هوایم همه ی سال ابریست
و خیابانم همیشه نم باران دارد
کسی از پیچ و خم جاده پاییز تو آگاه نشد
که قدم در قدم هر ثانیه ، تاوان دارد
هر نگاهم
بازگویم غم خودعاشقی ام عارکه نیست
دلِ بی کینه ی ماپرشده انبارکه نیست
شده ام عاشق وشیدای دوچشمان سیاه
عاشقی بستنِ لب هاوفقط زارکه نیست
شده پراشک،وجودم زتمنای دلم
رهِ اشکم که فقط ازرخ ورخسارکه نیست
مثل دریاشده دامان وجودم زغمت
هرچه فریادزنم،ساحلِ غمخوارکه نیست
رخ نمابازبیا بشنوی آوازه ی عشق
طی این مرحله هرگز،به تودشوارکه نیست
شده پر ازغم هجران توهرگوشه ی لب
دل بگویدغزلاتی لب گنه کار،که نیست
لبِ (میلاد) نکن فاش تو اسراردلت
پَسِ آن پرده تما
به یک جمله بده بر قلب این دلداده تسکینیبه لبخندی خلاصم کن ازین هجران و غمگینیتمام عمر با فکر و خیالت رفت، تا شایددمی هم صحبتت باشم، عجب رؤیای شیرینیکنار من نشستن کسر شأنت بود اما گاهنمی افتد مگر راه کریمان سوی مسکینیجوانی رفت و گفتم وقت پیری محضرت باشمولیکن زنده می مانم، نمی دانم، چه تضمینی؟!همه نوکر شدیم و روضه برپا کرده ایم آقابه این امید تا شاید میان روضه بنشینی‌"شنیدن کی بود مانند دیدن" آن چه را یک عمرشندیم از مصیبت های این ایام، می بین
امام ظهور میکند
و سر آخر جهان به نور وجودش منور میشود، میدانم ! اما جانمان به لبمان میرسد از این تاریکی به آن نور برسیم! و من نگرانم ، دلم میلرزد ، از اینکه ته چاه بمانم ، میترسم کم بیاوریم ، راستش را بخواهی غصه میخورم ! بغض میکنم ! مثل بچه ی گم شده به بازار، سرگردانم! غصه میخورم از اینکه اکثرمان غافلیم ، به خواب دنیا رفته ایم! سرگردانم از اینکه نمیدانم کدام راه به خدا میرسد ! میدانم آخرش سپید است ! درک دنیای معطرِ به عطرِ حجتِ خدا ، رایحه ای است که
گاهی آدم ها دلگیرند و دلتنگ وآرام میخزند کنج اتاقشان...
وگاهی آنقدر دلتنگ که اگر آدم ها بدانند از نبودن هایشان خجالت میکشند
من هم دلتنگم، دلتنگ کسی که نه آمدنی است و نه رفتنی و نه فراموش شدنی 
و من چه دل بزرگ و سختی دارم که مدت هاست پای نبودن هایش مانده ام ....اما ،اما ،ای کاش بداند که چقدر سخت است ...
غذا که می خورم به یکباره یادش می افتم 
بغض می کنم با همان لقمه ی در دهانم ...
اشک های دانه درشت در چشمانم جمع می شوند ...همه به 
من نگاه میکنند ولی خودم ر
نگاهم کن، ببین یابن الحسن(عج) احوال زارم راببین از درد دوری چشمهای اشکبارم را
ببین آقا ز درد دوریت بیخود شدم از خودغم دوری تو برده ز کف صبر و قرارم را
به مانندم کسی از جام هجرانت ننوشیدهکه من عمریست می نوشم غم هجران یارم را
اگر سر زد خطایی از من عذرم را پذیرا باشز هجران تو از کف داده ام چون اختیارم را
بدون روی تو دنیا برایم چون جهنم شدببین بی روی تو تاریک چون شب روزگارم را
شب و روزم چنان آمیخته شد با هم آقا جانکه گم کردم میان روز و شب، لیل و نهارم
 
ساقی چمانه* پر کن کان دلبر چمانی*
بر من نظر فکنده با چشم خود نهانی
 
دل در گرو سپردم خرقه به می سِتُردم*
تا بر دلم ز عزت آرد نظر زمانی
 
مطرب بزن نوائی تا برکشم سماعی
دلداده و خرابم زان زلفِ شعشعانی *
 
تشنه ی شهد شیرین کُشته ی خال زیرین
غافل که درد هجرش بر دل کشد جهانی
 
گر او شود نگار من غمزه کند به کار من
بر هم زنم جهان را با جامِ ارغوانی *
 
ای دل تو شکوه داری خاطر به فتنه داری
بر من نظر کند حال آن یارِ جاودانی
 
گفتم که رنجِ هجران دل میکند پریشان
عصاره و چکیده چیزی که از دلشدگان برایم باقی ماند داستان بخشی به چند آواز حضرت شجریان بود. این فیلم در عین حال که داستان پردازی ضعیف و شخصیت‌های بسیار نپخته داشت، ماجرایش را به دست قوه تخیلم سپردم و با حافظه‌ای که از روایت‌های عاشقانه و غم انگیز ایرانی‌ام داشتم به داستان‌ها جان دوباره‌ای بخشیدم.
ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم ، بار دیگر که این آواز به گوشم بخورد چند نوازنده ـ که دستان کیمیایشان دیگ مسی را هم دُهُل عاشقانه می‌کند ـ به خاطرم
عصاره و چکیده چیزی که از دلشدگان برایم باقی ماند داستان بخشی به چند آواز حضرت شجریان بود. این فیلم در عین حال که داستان پردازی ضعیف و شخصیت‌های بسیار نپخته داشت، ماجرایش را به دست قوه تخیلم سپردم و با حافظه‌ای که از روایت‌های عاشقانه و غم انگیز ایرانی‌ام داشتم به داستان‌ها جان دوباره‌ای بخشیدم.
ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم ، بار دیگر که این آواز به گوشم بخورد چند نوازنده ـ که دستان کیمیایشان دیگ مسی را هم دُهُل عاشقانه می‌کند ـ به خاطرم
باغ و بهارم، در خزانی زرد، برگرد
گرمایِ عمرم، در هوایی سرد، برگرد
 
عمر گران، بی دیدنِ رویت هدر شد
هجران، چه خاکی بر سر ما کرد، برگرد
 
از معصیت ها، عاقبت رنگِ سیاهی...
سایه به روی شهرمان گسترد، برگرد
 
دوریِ از خورشید، در دوران تاریک
غم را میان سینه ها پرورد، برگرد
 
خسته شدی از دست ما؟! العفو، العفو
خسته شدیم از دوری ات، برگرد، برگرد
 
برگرد تا یاری کنی خیرالنسا را
زهراست تنها و چهل نامرد... برگرد
 
آقا قسم بر ناله ی " فِضه خُذینی"
آقا قسم بر سین
بیادت هستم واین شعر گفتن ها بهانه ستغزل گفتن فقط یک گوشه از این حرفهای عاشقانه ستدلم بدجور می گیرد چواز تو دور ومهجورمبخوان حال دلم بنگر که اینها ناله هایی شاعرانه استزدرد دوریت از چشم خونبارم شب وروزموازهجران وغربت شام تارم چون فسانه ستغزلهایم همه مملو زدرد وغربت وعزلتواشعارم همه مرثیه هایی غمگنانه ستسپاهانی ام وعشق وطن دارم چه فرقی می کند من راکه شهرم اردبیل وفارس ، قم یاهگمتانه ستدرآشوبم و بد جوراین  دلم گیر است می دانیواین دلتنگی من
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
باغ و بهارم، در خزانی زرد، برگرد
گرمایِ عمرم، در هوایی سرد، برگرد
 
عمر گران، بی دیدنِ رویت هدر شد
هجران، چه خاکی بر سر ما کرد، برگرد
 
از معصیت ها، عاقبت رنگِ سیاهی...
سایه به روی شهرمان گسترد، برگرد
 
دوریِ از خورشید، در دوران تاریک
غم را میان سینه ها پرورد، برگرد
 
خسته شدی از دست ما؟! العفو، العفو
خسته شدیم از دوری ات، برگرد، برگرد
 
برگرد تا یاری کنی خیرالنسا را
زهراست تنها و چهل نامرد... برگرد
 
آقا
جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانمبمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم
نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشدنسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم
چه خون شد حجله‌ی دیوان، خروش ناسزا بنشستدمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم
فرشته خواب می‌بیند که رنج عشق دریابدچو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم
نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوه‌ی خوبانفراخی‌های بالا را به حبس سینه بنشانم
شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرندبه نام روح می‌رانم که کام
خواهر بزرگه‌ی مام‌بزرگ فوت کرده. غصه‌دار و بی‌تاب نشسته اشک می‌ریزه و تلفن‌های مکرر سعی می‌کنند تسلی باشند. کسی تعریف می‌کنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوش‌حال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوش‌حالی؟ گفته بعد چهل‌سال دارم پسرم رو دوماد می‌کنم. مام‌بزرگ با بغض می‌گه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک می‌ریزیم. نمی‌دونم برای خاله‌ست یا برای پیکر بازنگشته‌ی مهدی، برای این همه‌سال دوری و سالیان هجران د
۳۵۹- هفت خانه چشم شممت روح و داد و شمنت برق وصال    بیا که بوی ترامیرم ای نسیم شمال احادیا به جمال الجیب قف وانزل     که نیست صبر جمیلم زاشتیاق جمال حکایت شب هجران فرو گذاشته به       به شکر آنکه بر افکند پرده روز وصال بیا که پرده گلریز … هفت خانه چشم – شممت روح وداد و شمت برق وصال – غزل ۳۰۳ – ۳۵۹
منبع : فالگیر
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ حرم حضرت معصومه سلام الله علیها _ شهادت حضرت ۹۸
غم دیدی و غربت چشیدی صبر کردیهجران چشیدی، زجر دیدی صبر کردیاز داغ دوری پدر، قدت کمان شداز غربتِ زندان شنیدی، صبر کردیهر دفعه دلتنگِ رضا جانت که بودی...چون شمعِ گریانی چکیدی، صبر کردیعزم سفر کردی، بلا دیدی در این راهبا شوقِ این که می رسیدی، صبر کردیدر ساوه خویشان را به خون دیدی، بمیرمزهرِ جفا را سر کشیدی، صبر کردیتا شهر قم رفتی به عشاقت رسیدیبینِ مریدان
نذر یار است، میان تن اگر جان داریمهرچه داریم ازین نیمه ی شعبان داریماشتیاق دل دیوانه ی ما دیدنی استخنده بر چهره ولی دیده ی گریان داریماز عطا و کرم حضرت نرجس خاتونعشق دلدار، در این سینه فراوان داریمهر که هر چیز دلش خواست بگوید اماما به برگشت گل فاطمه ایمان داریمعهد بستیم که جان بر کف مهدی باشیمبا نبی و علی و فاطمه پیمان داریمخودمانیم چه عیدی؟! چه سرور و جشنی؟!تا که دلبر نرسد، حال پریشان داریمسر و سامان همه از اوست، اگر سر نرسد...تا ابد زندگیِ
زمستان است سرمای فراق یار سوزاندمغم هجران آن دلدار مه رخسار سوزاندم
شنیدم وصف خال روی او بیمار گردیدمنکرد او چون عیادت از من بیمار سوزاندم
ز درد دوریش وقتی تنم در شعله ی تب بودتنم می سوخت در آتش ولی تبدار سوزاندم
شدم در خواب تا شاید ببینم روی ماهش رانیامد چون بخوابم، او به شام تار سوزاندم
شدم هر صبح بیدار و ندیدم روی زیبایشنشد دیدار چون حاصل، مرا بیدار سوزاندم
تمام لحظه هایم هست تکراری و جانفرسامرا هر روز و هر لحظه از این تکرار سوزاندم
اگر
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من  یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی  بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم  از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت
عهد بشکستی و من بر سر
گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشتاینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشتچشمهای توخدای حرفهای تازه اندکفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای منوقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشتبوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتوعشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشتاینکه من مردابم اری خط به خط کهنگیتوبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشتدرمیان دستهای کوچم جای تو نیستمن تمامت رابرای دیگری خواهم نوشتموج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشدباتودارم حرفه
جان به قربان تو ای دلبر رویایی منیاد تو صبح و مسا مونس تنهایی من
قبله گاه منی و بی تو ندارم خور و خوابدین و دنیای منی یار تماشایی من
بی تو امروز گرفتار جهنم شده اموعده ی حق تویی و جنت فردایی من
طاقتم طاق شده از غم هجران رخترفته از کف دگر آن صبر و شکیبایی من
طعنه بشنیده ام از دشمن و از دوست مدامدم زدن از تو شده باعث رسوایی من
دانه ای بودم و با عشق تو دردانه شدمعشق تو شد سبب رشد و شکوفایی من
دم گرم تو مرا داده حیات ابدیای مرا روح و روان روح مسیحایی م
باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان  همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون ...پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمی
هجران رفیق بخت زبون کسی مباد
خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد
یارب حریف گرم کنی همچو آرزو
گرم اختلاط داغ درون کسی مباد
این شعله‌های ظاهر و باطن گداز هجر
پیراهن درون و برون کسی مباد
آن گریه‌های شوق که غلتید کوه از و
سیل بنای صبر و سکون کسی مباد
سد بند شوق پاره کند زور آرزو
یارب که بخت شور و جنون کسی مباد
نعلم به نام جملهٔ اجزا در آتش است
جادوی او به فکر فسون کسی مباد
وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه کرد
این بخت بد که راهنمون کسی مباد
وحشی
از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موج‌خیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی
داشتم تفسیری عرفانی از قرآن را میخواندم که رسیدم به آیه:«ادعونی استجب لکم»مرا بخواهید
مرا
مرا
مرا
ادعونی
تا مستجاب شوداز خدا غیر خدا نخواهید...
خیلی حرف است. باید به درجه های بالایی رسیده باشیم تا اصلا درک کنیم خود دعا اصلا چه معنایی میدهد. من یادم نمی آید در زندگی ام دعا کرده باشم. چون خدا به ما گفته فقط در یک صورت دعا کنید و آن هم این است که «مرا بخواهید». خدایا خانه میخواهم، ماشین میخواهم، دلار میخواهم و اینها نداریم. نه اینکه چنین دعاهایی ت
دائم چهل منزل بلا بر ما رسیدهخواندم نمازم را نشسته، قد خمیدهجای نوازش کردنِ دستان باباشعله، میان گیسویم شانه کشیده****هجران دلبر، قد کمانی ساخت من رااز ناقه، ضعف و تشنگی انداخت من راطوری کتک خوردم دو چشمم تار گشتهحق داشت عمه، لحظه ای نشناخت من را****درد کف پا، خسته ام کرده حسابیدارم میان پهلویم دردِ حسابیگفتم نکش اینگونه از سر چادرم رادادِ مرا دشمن در آورده حسابی****آخر چرا رحمی به چشمِ تر نداری؟!پایم شکسته، از چه رو باور نداری؟!من دخترم، خیلی
یکی از سه تا برنامه و مراسمی که پیش رو داشتیم به خیر و خوشی تموم شد.حالا مونده اون دوتای دیگه.البته یه ماجرهایی هم پیش اومد که باعث شد ذهنم درگیر بشه و بی خواب بشم.با اینکه میدونم فردا باید خیلی زود بیدار شم و دیگه فرصت خواب پیدا نمیشه.
داشتم الان یه مقاله میخوندم تو خبرگزاری ایسنا و موضوعش این بود که آسیب شناسی کرده بود رفتارهای ما مردم رو در مقابله با حوادث و مشکلات و اتفاقات مجازی.میگفت مردم ما بی تفاوت و سِر شدند انگار نسبت به همه چیز و این
گلچین اشعار و غزلیات سعدیمن بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از ش
ای آب گلم  در پی نورت
                                             خواهش ز وجودم به ظهورت
من میوه ی کالی به حضورت
                                             در طعنه ی ناهی به عبورت
افتاده منم در ره روحت
                                             سیرت به تو هم با تو به صورت
ای آب گلم نغمه ی هستی
                                             خواهش ز دلم قلب صبورت
در این شب هجران شهادت
                                             لخ
سه شنبه مدرسه بودم. کلاس ششمی ها آش رشته پخته بودند و بعد از پایان کارشان آزاد و رها زیر آفتاب نشسته بودند و آش می خوردند. من هم کنارشان نشستم. به صداها و خنده های بلندشان گوش می دادم و آش برایشان می ریختم. حالشان خوب بود. با هم بحث کرده بودند؛ گریه کرده بودند اما در نهایت کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. من از خوشی آن ها فاصله داشتم؛ اما پیوستگی غیر واقعی به بچه ها را دوست داشتم. بعد کمک شان کردم. دیگ آش را شستیم و آش ها را تقسیم کردیم. همان لحظه،
درد بفرست که ترجیح به درمان بدهم
تا که تسکین به دل زار و پریشان بدهم
دور ماندم ز امام و سر من رفت کلاه
حقم این است ازین فاصله تاوان بدهم
سال ها منتظرم ماند به سویش بروم
کِی شود خاتمه بر این همه هجران بدهم؟!
کاش اشک بصرم باز مرا یار شود
تا جلایی به دلِ خسته ز عصیان بدهم
نکند قسمت من نیست کنارش بودن
چقدر وعده بر این دیده‌ ی گریان بدهم؟!
چه کنم؟! آخر شعبان شد و من غرقِ گناه
ترسم این است که قبل از رمضان، جان بدهم
بی پناهم، نجفم را بده تا که بروم...
تکیه
ما را رها کُنید دَر این رنج بی حساب‏
‌‏با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب‏
‌‏عُمری گذشت در غم هجران روی دوست‏
‏مُرغم درون آتش و ماهی بُرونِ آب‏
‌‏حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی‏
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب‏
‌‏از دَرس و بحث مَدرسه ام حاصِلی نشد‏
‏کی میتوان رسید بدَریا ازین سراب‏
‌‏هَرچه فرا گرفتم و هَرچه ورق زدم‏
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب‏
‌‏هان ای عزیز! فصل جوانی بهوش باش!‏
دَر پیری از تو هیچ نیاید بغیر خواب‏
‌‏این جٰ
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
درد بفرست که ترجیح به درمان بدهم
تا که تسکین به دل زار و پریشان بدهم
دور ماندم ز امام و سر من رفت کلاه
حقم این است ازین فاصله تاوان بدهم
سال ها منتظرم ماند به سویش بروم
کِی شود خاتمه بر این همه هجران بدهم؟!
کاش اشک بصرم باز مرا یار شود
تا جلایی به دلِ خسته ز عصیان بدهم
نکند قسمت من نیست کنارش بودن
چقدر وعده بر این دیده‌ ی گریان بدهم؟!
چه کنم؟! آخر شعبان شد و من غرقِ گناه
ترسم این است که قبل از رمضان، جان بد
وقت ضیافت آمد و در پشت در ماندمتنها میان این قفس بی بال و پر ماندمجا ماندم از کرب و بلا و در به در ماندماین روزها جانم به لب آمد اگر ماندمانگار که روی زمین تنها ترین هستممحروم از خیر کثیر اربعین هستممونس ندارم غیر این چشمان گریانمخیره شدن بر عکس شش گوشه است درمانمزوار، راهی بهشتند و پریشانمخیلی خجالت می کشم من از رفیقانمکارم فقط اشک است و ناله از فراق دوستتربت ببوسم هر سحر از اشتیاق دوستاصلا ندیده پستی و روی سیاهم رادیده همیشه خواهش و شوق نگ
 بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد    بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد   معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمدشد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفتهرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل مانده به دام تو جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد
بس توبه شایسته برسنگ تو بشکستهبس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دمبر بوی
 
   شرح خلاصه ای از اثر      
قسمتی از دیباچه  صفحه 07  پاراگراف دوم  سطر سوم: 
توی این سرزمین پوسیده،  یه مجنون واقعی تا حالا کی دیده؟    هراز گاهی از گوشه کنارا میشه حرفهایی شنیده. که از یه عاشق حقیقی میگه .  ولی حتی همونی که داره تعریف میکنه  خودش اون عاشق رو حتی توی خوابم ندیده بلکه فقط خودش از جانب یک شخص دیگه شنیده. خب حالا این شنیده ها رو کی دیده؟   چه سندی،  چه ردی چه مدرکی از صحت گفته هاش داره؟  هیچی،  بلکه فقط خودش از دهان دیگری شنیده و
تاکی به تمنای وصال تویگانه
                                  اشکم شود ازهرمژه،چون سیل روانه
خواهد که سراید غم هجران تو یا نه
                                 ای تیر غمت رادل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول وتوغائب زمیانه
                               رفتم به در صومعه عابدو زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع وساجد
                             در میکده رهبانم ودرصمعه عابد
گه معتکف دیدم وگه ساکن مسجد
                             یعنی که
 
سر شب تا به سحر گوشه زندان چه کنمدل آشفته چو گیسوی پریشان چه کنم
گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضاگاه چون شمع مرا سینه سوزان چه کنم
آرزویم به جهان دیدن روی پسر استسوختم،سوختم از آتش هجران چه کنم؟
کنج زندان،بلا گشته ز هجران رضاتیره روز من از شام  غریبان چه کنم
نه رفیقی به جز از دانه زنجیر مرانه انیسی به جز از ناله و افغان چه کنم
به خدا دوری معصومه و هجران رضامی کشد عاقبتم گوشه زندان چه کنم
از وطن کرده مرا دور،جفای هارونمن دل خسته سر گشته و حیران
شکر! شدم غرق در قطره ی باران تو
دامن ما را گرفت گوشه ی طوفان تو
طبعِ حقیرم کجا! ماه منیرم کجا!
دفتر و شعر و قلم، واله و حیران تو
عمر برایم کم است تا بنویسم فقط
نقطه ای از صفحه ی اول عنوان تو
شاعر درگاه تو حضرت جبریل نیست
حضرت پروردگار بوده غزلخوان تو
خوانده برای تو «یا ایتها النفس ...» را
«راضیةً مرضیه ...»، پیکر عریان تو
گردش هفت آسمان طوف وجود تو است
برده دل از عالمین زلف پریشان تو
جن و ملک بنده و خادم خان تو أند
کون و مکان تابع و گوش به فرمان تو
آدم
شکر! شدم غرق در قطره ی باران تو
دامن ما را گرفت گوشه ی طوفان تو
طبعِ حقیرم کجا! ماه منیرم کجا!
دفتر و شعر و قلم، واله و حیران تو
عمر برایم کم است تا بنویسم فقط
نقطه ای از صفحه ی اول عنوان تو
شاعر درگاه تو حضرت جبریل نیست
حضرت پروردگار بوده غزلخوان تو
خوانده برای تو «یا ایتها النفس ...» را
«راضیةً مرضیه ...»، پیکر عریان تو
گردش هفت آسمان طوف وجود تو است
برده دل از عالمین زلف پریشان تو
جن و ملک بنده و خادم خان تو أند
کون و مکان تابع و گوش به فرمان تو
آدم
ساقیا من که غم زلف نگاری دارم 
در خَمِ طُره ی شبرنگ قراری دارم
در هواداری او همچو صبا رقص کنان
دل بی طاقتی و شرم و  وقاری دارم
از دل زخم کش و آه جگر سوزم پرس
که چه شب ها ز غمش صبح خُماری دارم
نقشِ هر پرده که مطرب به دلم پردازد
چون اسیران به قفس ها شب تاری دارم
خیز و زان باده ی ناب آر که دل بیتابست
به محک زن دل من را که عیاری دارم
شد هدر عمر شباهنگ و نشد هجران طی
لیک با عکس رُخش باغ و بهاری دارم 
من چو پروانه شدم گرد رُخش همواره
زانکه هر شب به دلم نقشِ
 
خدایا !
من چگونه شکر تو گویم و حال آنکه خود توفیق سپاسگزاری از تو ، محتاج شکر دیگریست.
 
خدایا!
من با کدام زبان به سپاس بپردازم که گردش زبان به سپاس ، خود نیازمند تشکر است.
 
خدایا!
من چگونه نوای ((لک الحمد) سر دهم که این نوای ارادت ، خود از بی شمار نعمت های توست و محتاج ( لک الحمد) ی دیگر.
 
خدایا!
من چگونه عطایای تو را سر به سجده بگذارم که این پیشانی و خاک از توست
 و این سر و سودا نیز از تو و اینهمه در خور سجده ای دیگر برای تو.
 
ربی! خدای من ! معبودم!
ای آب گلم  در پی نورت
                                             خواهش ز وجودم به ظهورت
من میوه ی کالی به حضورت
                                             در طعنه ی ناهی به عبورت
افتاده منم در ره روحت
                                             سیرت به تو هم با تو به صورت
ای آب گلم نغمه ی هستی
                                             خواهش ز دلم قلب صبورت
در این شب هجران شهادت
                                             لخ
قربانی بر ایوان می خواند : روزگار غریبی ست نازنین
از زبان شاملوی جان می گفت و گویا نار الله الموقده در قلبم شعله می کشید و تمام تن و جانم را می سوخت...
" دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ... "
هق هق گریه سر دادم در کنار پدرم.نگاه عجیبش قابل لمس بود.نمی تواند هضم کند من را... ولی من او را می فهمم.می دانم چرا گریه می کرد: از غصه ی دخترک غمین و شاید فسرده اش که همچو کبوتری زخمی در آغوشش هق هق دوری و هجران سر داده بود. گریه می کرد چون دلش می سوخت ب
یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 
اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید
دل سودا زده از دوری و هجران خون شد
تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 
عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی
تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 
هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین
مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید
در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند
گر که آن سرو چمن، همچو نگاران آید 
شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش
تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 
مژده ای دل غم دوران بسر آید امشب
با نیمه عاشق ها ننشین. به نیمه رفقا اعتماد نکن. نصفه نیمه زندگی نکن. نصفه نیمه نمیر. نصفه نیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفه نیمه گوش می دهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمه ای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفه نیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه می دهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر
یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 
اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید
دل سودا زده از دوری و هجران خون شد
تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 
عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی
تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 
هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین
مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید
در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند
گر که آن سرو چمن، رَشکِ* نگاران آید 
شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش
تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 
مژده ای دل غم دوران بسر آید ام
 
 
در سپیده دمی که بی ظهور تو، سیاهی می زاید،
دلم مجالِ خیالی محال می خواهد...
 
 
یادم نیست، آن روز در چه حال و هوایی بودم که این جمله را نوشتم...
اما می دانم هرجا از نسیم و سپیده و سحر، حرفی به میان می آید، بی اختیار ذوق نداشته ام گل می کند و شعر وسواسم را با گلواژه هایی از جنس هور و نور و رهایی و ظهور، رنگِ پاکی و طهارت می بخشم. 
و هرجا از سردی و سکوت و هجران، حرفی روایت شود، قلم احساسم را با غم واژه هایی از جنس حسرت و اندوه و آه، چالاکی و حرارت می
دانلود آهنگ جدید امیر فرخ باران
Download New Music Amir Farrokh baran
آهنگ جدید امیر فرخ بنام باران
من با غم هجران تو دیووانه شدم یار سخت است که برایی تو نیز از پس این غم
دیووانه تر از من نتوانی که بیابی من باده پرستم تو به دنبال سرابی
 
ادامه مطلب
1
الإمامُ علیٌّ علیه السلام :الهِجرانُ عُقوبَةُ العِشقِ . امام على علیه السلام : هجران، کیفر عشق است
2
رسول اللّه صلى الله علیه و آله :العِشقُ مِن غَیرِ ریبَةٍ کَفّارَةٌ لِلذُّنوبِ . پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : عشقِ پاک ، کفّاره گناهان است .
3
عنه علیه السلام :کَم مِن صَبابَةٍ اُکتُسِبَت مِن لَحظَةٍ . امام على علیه السلام : چه عشق هایى که از یک نگاه ، حاصل شد!
4
الإمام علی علیه السلام :رُبَّ صَبابَةٍ غُرِسَت مِن لَحظَةٍ . امام على علیه السلام :
‌ #زندگی_به_سبک_مهدی (۲۸)
مدتی پیش شنیدم مقام معظم رهبری در پاسخ عزیزی که تقاضای دعا برای شهادت کرده بود، فرموده بودند برای توفیق جهاد در راه خدا دعا کنید(نقل به مضمون) 
یاد مهدی افتادم که سالها بود آرمانش وظیفه اش بود و حتی گوهر گرانبهای شهادت که از نوجوانی به آن اندیشیده بود و در فراغش گریه میکرد هم برایش رنگ باخته بود.
من از درمان و درد و وصل و هجران 
پسندم آنچه را جانان پسندد 
یادمه ماه‌های آخر ، یه روز با نگرانی بهش گفتم تو که درگیر نیستی،
‫جمعی از شاعران کشورمان از غزل معروف فیض کاشانی با مطلع «بیا تا مونس هم، یار هم، غمخوار هم باشیم» استقبال کردند.

‎«‫محمدعلی یوسفی» شاعر شیرازی غزلی به استقبال از غزل فیض ‎‫کاشانی سروده است که در ادامه می‌خوانیم:‬
‎بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم‎انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم
به نامحرم نگویم از غم دل در شب هجران‎بیا تا ما یگانه مَحرم اسرار هم باشیم
‎نه تنها امشب و فردا شب و فردا و پس فردا‎بیا ما تا ابد تب دار هم دلدار هم ب
امشب این دل عجیب شد حیران 
مست مستم به عشق آن سلطان
به جنون می کشد مرا هجران
اشک ها روی گونه ام غلتان
از ته دل دهم نوا لرزان
السلام علیک یا عطشان
در پناهت رسیده ام بیتاب
وتصدّق علیَّ یا ارباب
شب تارم، تویی همان مهتاب
این غلامِ سیاه را دریاب
در پِیَت عالمی است سرگردان
السلام علیک یا عطشان
باز محتاج کربلا شده ام
محو آقای با وفا شده ام
باز هم غرق در خدا شده ام
غرق در نور ربنا شده ام
گویم از دل به دیده ی گریان
السلام علیک یا عطشان
حرمت در همه جهان یک
به قلم دامنه : سلام. در آغاز امروز: ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد. به نام خدا. آنچه درین نوشتار می‌نویسم برداشت آزادم از ڪتاب «سرشت و سرنوشت» است؛ گفت‌وگوی آقای ڪریم فیضی با آقای دینانی. مطالبِ داخل گیومه «...» از ڪتاب مورد اشاره است.
 
وقتی فیضی از زبان مولوی غایتِ دین را «حیرانی» می‌داند، دینانی این حیرانی را «در ظاهر» نمی‌داند، در «حیرت از عظمت خداوند» می‌داند. چون از نظر دینانی «مقداری» از آنچه در دین می‌بینیم «را
دو ماهی است که میخوام به پرسشنامه خودشناسی که تو یه کتاب دیدم رو در وبلاگ پست کنم ولی خب بر اثر تنبلی این کار رو نمیکنم. من آدم خیلی کمالگرایی ام. این ممکنه خوب باشه ممکنه بد باشه. حتی نشونه های کمالگرایی رو هم در بچگی خودم جستجو و پیدا کردم. مثلا انسان و دنیا باهم خاصیتشون اینه که تو دنیا از هرچیزی بهترین و بیشترینش رو میخواد. یه نوع کمال طلبی. خب اگر آدمی اینگونه نباشه به نظرم مریضه. ولی اگر ما این وسط چیزی رو وارد ماجرا کنیم. یا بهتره بگم خودمو
می آید منجی عصر و زمان آهسته
آهسته
می آید شرح و تفسیر اذان آهسته آهسته

قدم بر چشم  ما خواهد نهاد آن سرو بستان ها
می آید عاقبت آن مهربان آهسته آهسته

زداید او غبار غربت از چشمان
مشتاقان
می آید آن امید عاشقان آهسته آهسته

دل ما را دهد او عاقبت با
آسمان پیوند
می آید عاقبت از آسمان آهسته آهسته

به دریا می برد این چشمه های
اشک ما را او
رسد وقتی که او با کاروان آهسته آهسته

قلوب غمگساران بار دیگر شاد
خواهد شد
بهاران می رسد بعد از خزان آهسته آهسته

پ
1
الإمامُ علیٌّ علیه السلام :الهِجرانُ عُقوبَةُ العِشقِ .
امام على علیه السلام : هجران، کیفر عشق است
2
رسول اللّه صلى الله علیه و آله :العِشقُ مِن غَیرِ ریبَةٍ کَفّارَةٌ لِلذُّنوبِ .
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : عشقِ پاک ، کفّاره گناهان است .
3
عنه علیه السلام :کَم مِن صَبابَةٍ اُکتُسِبَت مِن لَحظَةٍ .
امام على علیه السلام : چه عشق هایى که از یک نگاه ، حاصل شد!
4
الإمام علی علیه السلام :رُبَّ صَبابَةٍ غُرِسَت مِن لَحظَةٍ .
امام على علیه السلام :
#دیوارنوشت
+ مجالس


سه درد آمد بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یار و غم یار و غم یار *********************** نگارینا دل و جانم ته دیری همه پیدا و پنهانم ته دیری نمیدونم که این درد از که دیرم همی دونم که درمانم ته دیری ***********************
بلا رمزی ز بالای ته باشه
جنون سرّی ز سودای ته باشه
به صورت آفرینم این گمان بی
که پنهان در تماشای ته باشه
***********************
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب
من این حروف نوشتم چنان‌که غیـر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
حافظ
 
نصف‌شب، کلاه‌به‌سرکرده و دستکش‌به‌دست‌ راه افتاده‌ام در برف‌ها. هنوز در شهر می‌شود جاهایی را پیدا کرد که برفش به پای بنی‌بشری نیالوده. همان‌‌جاها را پیدا می‌کنم و قدم می‌زنم. می‌خواهم آنجاها را هم بیالایم. اثری از سفیدی و تمیزی نباید بر این برف بماند. دست‌هایم را در جیب کاپشنم فرو برده‌ام. در سرم صدایی می‌شنوم که می‌گوید موقع راه رفتن روی برف دست
 
پیش من کام رقیب از لعل خندان می دهد
از یکی جان می ستاند بر یکی جان می دهد
 
می گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می دهد
 
می کشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم می گذارد، درد درمان می دهد
 
خوابم از غیرت نمی آید مگر امشب کسی
دل به دلبر می سپارد جان به جانان می دهد
 
گر چنین چشم ترم خون آب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان می دهد
 
من که دست چرخ را می پیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می
هم‌این ما که ادعا داریم ادعایی نداریم، ما که خود را فروتن و خاکی می‌دانیم، ما که دل‌شکسته و پنچر و داغان هستیم، اگر خدای ناکرده، بلا به دور، هفت قرآن به میان، یکی از راه برسد و از ما خوش‌ش بیاید و به ‌ما علاقه نشان دهد و ما را مورد محبت و توجهِ خاص خود قرار دهد و حالی‌مان کند که دوست‌مان دارد، هم‌این ما، خودمان را می‌گیریم‌ و هوایی می‌شویم و تازه پی می‌بریم که بله چه قدرت و لذتی در دوست داشته شدن و مورد نیاز بودن، نهفته است!
بله، ماجرا به
روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم 
بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم
ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید 
به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم
چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی
به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم
روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم
ز جعدِ زلف مُشکینش،  کمندی بر سر اندازم
کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم
چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم
زدی مطرب چنان سازی، که در خون میکشد دل را
کنون دل
نجوای حضرت آدم(ع) با امام زمان(عج):
ای آب گلم  در پی نورت
                                             خواهش ز وجودم به ظهورت
من میوه ی کالی به حضورت
                                             در طعنه ی ناهی به عبورت
افتاده منم در ره روحت
                                             سیرت به تو هم با تو به صورت
ای آب گلم نغمه ی هستی
                                             خواهش ز دلم قلب صبورت
در این شب هجران شهادت
                
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟
 
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟
 
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟
 
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
 
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟
 
آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمى‌پاشد زهم دنیا چرا؟
 العجل آقا که حسین(ع) منتظرست
 

 
مهدیا درد دل سوخته ام را بشنو
                               اندکی از غم پنهانی من را بشنو
اینهمه ظلم و سیاهی به دنیا تا کی
                          خود بگو اینهمه هجران و تطاول تاکی
در غمت بی سر و سامان و حزینم مولا
                           بیکس وبی دل و حیران وغمینم مولا
سوختم،سوختم آقا تو به فریادم رس
                             من گدای توأم آقا،تو به فریادم رس
روزگاریست که من واله و حیران توأم
ببین که زلف بنفشه چسان* پریشان شد
صبا ز کرده ی خویشش چو من پشیمان شد
زبور عشق* زند با صدای داوودی
دمی که هدهد افسر* پیِ سلیمان شد
به شهر مُحتسبی گفت روز حق سوزد 
هر آنکه باده گرفت و نقیض*  پیمان شد
چو وصف باده ی سوری* ز پیر * ما بشنید
بزد چمانه ی لعل* و برون ز ایمان شد
به شرط بوسه ی ساقی، به اندرون* میرفت
چو طرح مسئله آمد ز دیده پنهان شد
مکن‌جفا تو، چو شمعی به عشق پروانه 
که از وفای به عهدش ز شعله بریان شد
کجا ز عشق شود آگه زاهدی خودبین 
که هر که عشق چ
روز تولدم برای من روز مهمی‌ست. تبریک‌های آدم‌ها و کلماتی که به زبان می‌آورند، قدر و قیمت زیادی دارد؛ حتی سکوت و بی‌تفاوتی عده‌ای دیگر هم. انگار که تکلیفم مشخص می‌شود؛ انگار که می‌فهمم عده‌ای را باید بیشتر دوست داشته باشم و عده‌ای را کمتر. اتفاق دوست‌داشتنی‌تر این است که می‌فهمم من گوشه‌ی قلب کدام آدم‌ها خانه دارم؟ تو بگو گوشه‌ای کوچک و مختصر؛ اما مهم این است که این نوزده‌سال، بیهوده نبوده و رفاقت‌هایی ساخته که آدم‌هایش، زندگی‌
1. امروز در برنامه ی کتاب باز حرف جالبی شنیدم. مهمان برنامه، دکتر کاکاوند ، می گفت " ما گاهی شعر می خونیم، در پاسخ به لحظه مون ... " بسیار این جمله به دلم نشست ... نه صرفا در بحث شعر و ادبیات. کلیات جمله برایم دل نشین بود. 
چه پنهان که فکر کردم چه لحظه های بسیار که در زندگی ام بی پاسخ مانده اند ...
 
 
2. آکاردئون برای من ساز زمستان است. اگرچه که دیده ام در سور و سات هم آکاردئون بنوازند. اما .. آکاردئون مال ِ آن شب های ِ یخ زده ی زمستانی ست، که بخاری ِ ماشی
ببین که زلف بنفشه چسان* پریشان شد
صبا ز کرده ی خویشش چو من پشیمان شد
زبور عشق* زند با صدای داوودی
دمی که هدهد افسر* پیِ سلیمان شد
به شهر مُحتسبی گفت روز حق سوزد 
هر آنکه باده گرفت و نقیض*  پیمان شد
چو وصف باده ی سوری* ز پیر * ما بشنید
بزد چمانه ی لعل* و برون ز ایمان شد
به شرط بوسه ی ساقی، به اندرون* میرفت
چو طرح مسئله آمد ز دیده پنهان شد
مکن‌جفا تو، چو شمعی به عشق پروانه 
که از وفای به عهدش ز شعله بریان شد
کجا ز عشق شود آگه زاهدی خودبین 
که هر که عشق چ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها