نتایج جستجو برای عبارت :

هر چیزی که منو نکشه، قوی‌ترم می‌کنه.

یه روزی یکی میاد تو زندگیت بجا همه اونایی که زدن قلبتو شکستن
چیزی که تورو نکشه قوی ترت میکنه. این سگ سیاه افسردگی نتونست جونمو بگیره ولی بجاش خودم کلی قوی تر شدم. اونقدر قوی که یه روزی حتی فکرشم نمیکردم به این قدرتا برسم. این تازه یه نمونه ش بود تو زندگی. واسه من در آینده چالشای درست حسابی و بزرگتری رقم میخوره که دقیقا منو تبدیل به یه فرد فراموش نشدنی میکنه.
چیزی که من انجامش میدم قراره اتفاق محشری باشه واسه رخ دادن :)
یه روزی یکی میاد تو زندگیت بجا همه اونایی که زدن قلبتو شکستن
چیزی که تورو نکشه قوی ترت میکنه. این سگ سیاه افسردگی نتونست جونمو بگیره ولی بجاش خودم کلی قوی تر شدم. اونقدر قوی که یه روزی حتی فکرشم نمیکردم به این قدرتا برسم. این تازه یه نمونه ش بود تو زندگی. واسه من در آینده چالشای درست حسابی و بزرگتری رقم میخوره که دقیقا منو تبدیل به یه فرد فراموش نشدنی میکنه.
چیزی که من انجامش میدم قراره اتفاق محشری باشه واسه رخ دادن :)
سخت بود 
در حدی که چند شب نتونستم بخوابم
در حدی که برای اولین بار طی این 6-7 سال سه تا از کلاسهام رو کنسل کردم
در حدی که توی بقیه کلاسهایی که تشکیل دادم مثل بچه آدم نشستم رو صندلی
در حدی که تو جلسه پیش دفاع با کاپشن رفتم
در حدی که وسط یکی از کلاسهام یکی از دانشجوها اجازه گرفت بره بیرون و وقتی برگشت دیدم برام آب آورده
در حدی که منی که بی نهایت گریزانم از دکتر رفتن مجبور شدم دو بار برم دکتر
در حدی که منی که فقط برای عمل هام سرم تزریق کرده بودم مجبور ش
تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و ... و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و ...
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواس
وقتی با فشار دو دست رو شونه م خوردم به دیوار بغضم ترکید . بخاطر سال ها دیوار بودن برای رویاها . بخاطر تلاش هایی که کرده بودم تا دیوارهای زندگی چیده شن بیان بالا . بخاطر رنج و تلاشی که خودم رو به داشتنشون مجبور کرده بودم تا آینده جای بهتر و قشنگ تری بشه . بخاطر نداشتن ِ هیچ کس به جز همون دیوار برای تکیه کردن بهش . بخاطر ِ خودم . خودم که فقط خدا میدونه چقدر صادقانه تلاش میکنم تا هیچکس بخاطر من سختی نکشه . فکر نمیکنم اون دیوار رو هیچوقت فراموش کنم . دیو
یه اتفاقاتی یهویی میوفته که تو نمیدونی چی بگی و چیکار کنی!
فقط میتونی ببینی و بنشنوی
و نتیجه اش میشه سرد رفتار کردن،بی توجه بودن،بیخیالی،
در این موارد تاکید میکنم با کسی صحبت نکنید و زیاد سمت کسی هم نرید!
 شمایی ک حالتون این مدلیه با کوچک ترین حرفی ممکنه طرف مقابلون رو ناراحت و اذیت کنید!
مثل من! دچار همچین حال مزخرفی هستم و هیچی برام مهم نیست …
مشکل اینجاست ک دلم میخواد تمام این حس مزخرفم رو سر کسی خالی کنم، 
خداروشکر که هیچ وقت شارژ پولی ندا
ح خیلی بزرگتر از سن خودش هست. یه آدم فهمیده و بالغ و جا افتاده. امروز ازم خواست تا دو هفته ازش دور بشم. نمی‌دونم چیکار کنم. کاش... فقط کاش پشیمون بشه .... 
عین چند روز دیگه میاد اما  من اصلا آمادگیش رو ندارم و دلم ح رو می‌خواد.
صادقانه نگاه می‌کنم اونم هیچی برام نداره جز هورمون. لعنت به من که اینقدر ذلیل هورمون شدم. دلم می‌خواد پشیمون شه و بگه بدون تو نمی‌تونم. دلم می‌خواد دوسم داشته باشه. لعنتی خیلی بزرگتر و جاافتاده‌تر از این حرف‌هاست. م هم که
هوا که خنک میشود، ترس این را دارم که پرنده ها از بس خودشان را باد کرده اند، بترکند. میترسم که نگاهم به یک جا خشک شود و با بهار سال دیگر آب بشوم. میترسم خونم یخ بزند و در رگهایم متوقف شود. من در خودم دیده ام که قلبم در خودش مچاله شود و خودش را در آغوش بگیرد. دستش را جلوی دهانش بگیرد و «ها» کند. بعد هم گلیم مندرس همیشگی اش را دور خودش بپیچد و پشتش را به دنیا کند و بخوابد. آرام بخوابد. و تا بهار سال دیگر برف های زمستان امسال روی جنازه اش بماند.
 
 
+اصلا
اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخش‌های مشکیِ پررنگ را بخوانید.
قال انّک لن تستطیع معی صبرا
و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا
قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا 
قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا
فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه...
پ.ن: در جمهوری اسلامی ایران، اونقدری که از حزب‌اللهی (یا همون مذهبی‌های) بی‌بصیرت ضربه خوردیم، از سلطنت‌طلب و برانداز‌ها ضربه نخوردیم.پ.ن.۲: پروژه نفوذ رو جدی بگیریم.
 
*** یا صاحب الزمان، ادرکنی. از امر
+ شیرینی گل محمدی، به به!- اسمش دانمارکیه نه گل محمدی...+ دلم میخواد بگم گل محمدی! اصلا فلان فلان بشه هرکی میگه دانمارکی...
+ خب بریم انقلاب چندتا کتاب میخوام...- کرونا اومده تو ایران کرونا میگیری...+ بگیرم خدا بخواد تو خونه یا تو خیابون با ماسک یا بی ماسک کرونا میگیرم...[مدتی بعد از تضعیف روحیه مادر که ماسک بزن و ترساندن من همراه با ناراحتی قلبی]- به هیچ جا دست نزن کرونا میگیری.به میلۀ مترو دست نزن. بلیط نگیر. نزدیک هیشکی نشو.
[امشب بعد از اخبار]
+ یه انق
اگر حوصله خواندن ندارید فقط بخش‌های مشکیِ پررنگ را بخوانید.
 
قال انّک لن تستطیع معی صبرا
و کیف تصبر علی ما لم تحط بی خبرا
 
قال الم اقل انّک لن تستطیع معی صبرا 
 
قال الم اقل لک انک لن تستطیع معی صبرا
 
فقط خدا کنه کار به "هذا فراق بینی و بینک" نکشه...
پ.ن: در جمهوری اسلامی ایران، اونقدری که از حزب‌اللهی (یا همون مذهبی‌های) بی‌بصیرت ضربه خوردیم، از سلطنت‌طلب و برانداز‌ها ضربه نخوردیم.
پ.ن.۲: پروژه نفوذ رو جدی بگیریم.
 
ادامه مطلب
یه اتفاق جالبی برام افتاده که بعضیا سختشون میشه اگر بخوان به تک پیام دوستشون جواب بدن. البته تو نت و بدون هزینه ی شارژ.یا دارن فرار میکنن تا مثلا کسی تو زندگیشون سرک نکشه یا که دوست ندارن به کسی که ازشون سوالی کرده یا سلامی گفته جواب بدهند. تا اینجاش درسته منم دوست ندارم کسی تو زندگیم سرک بکشه.ولی جالبه وقتی پیا محبت آمیز و سلام و احوال پرسی هم میفرستی بازم بدشون میاد که جواب بدهند یا که خودشون سوال میکنند و بعدش فرار میکنند.این هم از شانس من د
 
سلام
گُلَکَم، خواهرَکَم، سلام
خوبی؟
الان، وسط این نیمه شب
این گوشه ی دنیای خدا، منم و تنهایی و چند تا تصویر از چهره ی ماه تو، و قلبی که لبریزه از وجود تو
اون گوشه ی دنیا که تو هستی، با کی هستی؟
منم اونجا هستم؟ در حدی که به یادم باشی؟
 
بماند
 
امروز یه چیزی فکرم رو مشغول کرده بود؛
اگر 88 من جای خواهرت رفته بودم تو الان حالِ بهتری داشتی
هر چی باشه برای یه زن خواهر بهتر از برادره
اگر خواهرت به جای من بود تو راحت تر می تونستی تنهایی ها و دردِ دلهات
دیروز از بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یق
چند روز پیش فاطمه خانوم از خواب بیدار شد و حس کردم یک کم ناخوش احواله. تب نداشت ولی بدنش گرم بود. چیزی طول نکشید تا تب هم به سراغش اومد و بدنش داغ شد. سه شب و چاهار روز رو با بی‌خوابی تن‌شویه استامینوفن و بی‌حوصلگی تمام دخترک با هم گذرونیدم. گفتیم خب به‌به بسلامتی دیگه داره دندون در میاره :) دیروز تب‌ش کم کم فروکش کرد و بدنش خنک شد. داشت خیالم راحت میشد که متوجه دونه‌های ریز قرمز کم‌رنگ مایل به صورتی روی صورت‌ش شدم. کم‌کم روی شکم‌ و دست
درست زمانی که میخام برم به علی بگم بریم یه صحبتی بکنیم یکم درد و دل کنم و یکم افکارم منظم بشه، منی که اصلا ازین کارا نمیکنم مگر در مواقعی که نوشتن جواب نده و خودم هم خسته بشم از مواجهه مستقیم باهاشون، علی میگه فاز غم دارم بریم صحبت کنیم. و من یک اقیانوس آرام فکر و خستگی دارم.
طبیعتا من سکوت میکنم علی بگه. این کارو یک عمر تمرین کردم. همیشه من کمتر گله کردم و بیشتر شنیدم چون مسئولیتم بیشتر بوده همیشه.
اما الان یک ترسی دارم،‌ شاید نتونم به علی کمک ک
ماشین باید شنبه آزاد میشد. هرروز میرفتیم پلیس به اضافه ده و هر روز میگفتن هنوز شکایت روی ماشینه! و جالبه برام که تو کل پروسه داستان ماشین, پلیس هیچی نمیدونست از مراحل و اینکه باید چیکار کنیم نمیدونست! و این واقعا مایه مباهاته که همچین پلیسای کارکشته‌ای داریم! :/
با هزار مصیبت آقای مقروضو فرستادیم بره دادگاه بپرسه چی شده که حکم آزادی ماشین نمیاد. (نمیرفت که!! دهنمونو سرویس کرد تا رفت بپرسه!!)  گفتن حکمش اومده, ولی خودش باس بیاد بگیره!!! همسر از بو
دیروز بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یقیی
سلام به حوریان عزیزم خوش اومدین به خونه ی خودتون نمیخام از خدا براتون بگم چون شما زرنگترینو بیشتر میفمین ما هم ک گنهکار و نابود میدونم که دلتون میخاد بهتون توجه شه ولی مشکل اینه که ما مخ زنی بلد نیستیم و گرفتاریا زیاده ولی از دیدار شما بدمون ک نمیاد مثکه ما برای هم ساخته شدیم داستان رو سکسی نکنم اینکه بلخره شما با ما آروم میشی ما با شما و شما از ما خوشت میاد مام عه شما خوشمون میاد دیگه من دیگه کار دارم باید برم ولی یادت باشه عشق رو عشقی که دور
انگار امروز قرار بود موضوع همه اسناد از جنس دعواهای خانوادگی باشه زن جوان با پسر بچه پنج شش ساله بعد از طلاق و رجوع می خواست برای محکم کاری از شوهرش وکالت در طلاق داشته باشه البته وکالت فقط با این شرط که کتکش زده باشه یا دوباره سراغ مواد مخدر بره آن هم در صورت اثبات مراتب در دادگاه صالح ! شاید می خواست جواب پرسش مقدر منو بده که بی مقدمه گفت فقط بخاطر این بچه است زن به همین راضی بود کتک نزنه ! شیشه نکشه !
....خاطرات دفترخانه
هر وقت که میاد، هر چهار نفرمون به نوعی تو مضیقه میفتیم. آدم بدی نیست ولی افکار خاص خودش رو داره. اعتقادات خاص خودش رو داره... بسیار بسیار هم دلسوز و نگرانه. نگرانی و مسئولیت پذیریش رو میریزه تو قالب اعتقاداتش و میخواد به ما تحمیل کنه. هی میخوای احترام نگه داری و حتی شده با باشه گفتن الکی خلاص بشی از پند و اندرزهاش، ولی فقط اعصابه که سوهان کشیده میشه! 
امروز صبح زنگ زد. هر بار که حرف میزنیم میفهمم که دره ی بین مون چه قدر شکافش عمیق تر شده. نامحسوس د
خب واقعا باورم نمیشه الان ۷ آذر باشه . بهش میخوره همین دوم سوم نهایتا باشه! پنج روز عقبم ینی. درس خوندن خوب پیش می‌ره . ازون حالت سیاه اومدم بیرون  و دیگه حس ناراحتی و بهم ریختگی ندارم . البته خب تصمیم گرفتم روزا رو بخوابم و شبا به زندگی بپردازم .کاملا شب زی و خوناشامی :/ چونکه فک میکنم اینطوری راحت ترم و ارتباطم با آدم کمتره اصولاً :/ با توجه به اینکه آدما روزگرد هستن و شبگرد نیستن :// دیگه اینکه از پوکر گذاشتن آخر جمله هام خیلی بدم اومده :/ و دوس ند
هرچی نوشتم پرید.
یک چی دیگه مینویسم.
اینه انصافتونننننن اینههههه الکی امرووووز از کامپیوتر محرووومم اینه کیییبوردو کیبونده... اینه که دو ماهه پول تو جیبیمو کم کردید بعد میگید حرفم نزن ایییینع اییییین ایییین. یک روز با دستای خودم میکشم اگه خودشو نکشه زود تر بمیری ان شا الله همه از دستت راحت شند.
 
مامانم چقدرررر بهش باااج میییده بعد توقع داره درست هم شه الان این وسط من چیییییمچرااا تف تو رون همتون بااز دفعه ی بعدی بیاید بگید که نه اصن اینکارا
حس میکنم زمان داره ازم انتقام میگیره. میدونه میخوام چه کارایی انجام بدم و نمیذاره. میخواد خسته م کنه. زود میگذره. منو تنهاتر میکنه و کاری میکنه من بی عرضه به نظر بیام. روزا از پی هم میگذرن بدون اینکه کاری انجام داده باشم. و بسیار خسته ام. دارم میدوام. با همه ی توان. اما این مسیر ته نداره. یه مسیر دایره ایه واسه تماشا کردن دیگرون. حتی دور هامم کسی نمیشمره و شمارش معکوسی در کار نیست که امید داشته باشم تموم شه. قرار نیست به جایی برسم، ولی وظیفه مه که
نمیدونم جریان چیه که من هرچی به شب میرسم پر انرژی تر میشم و الان دیگه خبری از خستگی و خوابالودگی نیست بر همین اساس با توجه به این که از صبح زیاد کارنکردم تصمیم گرفتیم با مها شبو روزمونو عوض کنیم. ما که همیشه خونه ایم برامون فرقی نکرده زیاد گفتیم یه تنوعی بدیم حداقل این یه هفته ی آخر سال رو درست کار کنیم. شبا هم که میدونی یه صفای دیگه ای داره کار کردن توی سکوت و نور نچندان زیاد. در نتیجه فردای من الان شروع شده و من کلی خوشحالم که میتونم کار کنم. وا
میگن دردی که تو رو نکشه قوی ترت میکنه .
قراره تو کدوم نبرد باشم که مدام باید قوی تر شم؟ 
اگر استاندارهای بالاتری داری باید تحملت در برابر سختی هات بیشتر باشه 
کدوم سازمان و کی مشخص میکنه که استانداردهای ما تا چه حدن 
اینایی که تو افسانه ها دنبال عمر جاودانه بودن چه دلخوشی داشتن که حاضر بودن
براش جاودانه بمونند.
اگه یک روز تو کودکیم وسط یه فال قهوه یا روی گوی پیش بینی سرزمین عجایب 
همچین اینده ای برام بازگو میکردن دیوونه و خل وچل خطابشون میکرد
یک فرمولِ خیلی ساده برای این که هیچ وقت توی زندگی حسرت، اندوه، شکست، ناامیدی و افسردگی رو تجربه نکنیم:
در هر لحظه از عقلمون بپرسیم مهم‌ترین کار چیه و کار درست چه چیزیه؟
اون وقت همّت و تلاشمون رو بزاریم پشتِ عقلمون و به هر زوری که هست دستورات عقل رو اطاعت کنیم.
همۀ ما دنبال چیزی هستیم که می‌خواییم توی آینده به اون تبدیل بشیم(مگه این که کسی خیلی پرت باشه که هدفی برای زندگیش نداشته باشه)، هر وقت توی مسیری حرکت کنیم که به اون آینده منجر نشه عقلمو
همیشه سعی کردم جایی که می تونم تاثیرمو بذارم و جایی که از تاثیرگذاری عاجزم خیلی بی تفاوت نشون بدم خودمو و اصلا وارد بحث نشم.
دو ماهیه با دو نفر خونه ای رو اجاره کردم که هر شب به عقایدم شدیدترین توهین ها رو می کنند. از عقاید اسلامی و شیعی گرفته تا مساءل کنونی و هر چیز رو به هر چیز ربط می دن.
کل مطالعشون در مورد اسلام دین اجدادی شون کمتر از سی دقیقس ولی کل تشیع و امامت و نبوت رو نه تنها زیر سوال می برن بلکه اون ها رو مورد شدید و رکیک ترین توهین ها قرا
یکی از دردناک ترین خبرهایی که تا الان شنیدم، مرگ حسین محب اهری بود ... اون فیلمش که دستمال دستش گرفته و با آخرین توانی که براش باقی مونده داره می رقصه ، اشکمو درآورد ...میدونید چیه ، یه سلبریتی مردمی همیشه تو قلب مردم جا داره. شاید خوشگل نباشه، شاید خوش تیپ نباشه، شاید پولدار نباشه، اما مردمی بودن یه چیز دیگست ... یه سریا تو قلب مردم جا دارن و هیچ وقت هم بیرون نمیرن از قلب مردم. این آدما کسایی هستند که نقاب به چهرشون نمیزنن ... خودِخودِ خودشونن ... نق
من نمیدونم چرا دو روزه که انگار مسخ شدم ... مدام میرم تو فکر و خیال و نتیجش ؟ اینه که امروز حتی به یک چهارم برنامم هم نرسیدم !! و خیلی‌ عصبانی ام ..
خیلی زمان از دست دادم این دو روز .. دو روزی که فرصت داشتم کم کاری که برای ریاضی کردم رو جبران کنم ولی از شانس من فقط سنگ نبارید از آسمون این مملکت توی این دو روز .. مدام پرش ذهن دارم و نمی تونم تمرکز کنم.. از طرفی یه صدایی تو سرم میگه تو باید الان اون دانش آموزی می بودی  که از این فرصت ۲ روزه که بقیه حواسشون
من الان چی بگم؟اینگار تا اومدم قطره استریل چشمی بزنم و چشمم ببندم و انگشتم بذارم پایین چشمم و نگهدارم،کنکور تموم شد.از کنکور خاطره خوش ندارم زمانی که با ع.پ و حرص خوردن بابت کنکورش گذشت رو یادم نمیره،هیچ وقت فراموش نمیکنم که سفر بودم و توی اون APP خاطره انگیز بهم پیام داد و با آنتن نصفه نیمه بهم رسید،نوشته بود تقصیر توعه تمام این مشکلات.فکرشم میکردم یه روز همچین حرفی بهم بزنه.
و بعدم قضیه کنکور و فلانی و ....
بیخیال
اما امروز عجیب بودا چندین بار
سلام 
من  مجردم و بالای 25 سال، یک سوال برام پیش اومده؛
زوجین قبل از ازدواج، رفتار  و عملکرد جنسی همدیگه رو چطور ارزیابی کنند و چطوری بفهمند که نزدیکتر به واقعیت باشه برای همدیگه، رفتار و عملکرد جنسی توی مراحل آشنایی و قبل از عقد که مشخص نمیشه، در فرهنگ ما، دقیقا زمانی مشخص میشه که  ازدواج یا عقد کرده باشن و دیگه  کار از کار گذشته باشه!
خوب چکار کنیم که پیشگیری بشه و به خاطر این موضوع کار به طلاق نکشه؟، به نظر من با گفتگو  در مورد سلیقه و خوا
سال آخری اومدم ترم تابستون بردارم، زدم ترکوندم؛ شایدم اون من رو ترکوند، به هر حال! اولا که فقط و فقط یک جلسه رفتم و بهش افتخار نمی‌کنم اما حقیقتا برام مهم نیست. بعد تاریخ امتحان‌هام رو عوض کردن و برنامه مسافرت ما قابل تغییر نبود؛ این شد که فردا خونواده‌م منهای من با داییم اینا می‌رن مسافرت ده روز و من می‌مونم پیش مادربزرگ و پدربزرگم که مطمئنم مقدار گرانش توی خونه‌شون ده برابر بقیه‌ی جاهای کره‌ی زمینه. ینی شما از صبح که از خواب پا می‌شی خ
*از عجایب روزگار اینکه یکی از توییتری‌ها، دیشب بهم پیامک داده و نگرانم شده. گفت خبرهای خوبی از استان‌های غربی نرسیده، سعیده خوبی؟ گفتم تنها خطری که اینجا منو تهدید می‌کنه گرگه. همین. :))) 
 
* دیروز سوار قطار رجا شدم. چون فکر می‌کردم جاده برفیه و خطرناک. پس با قطار اومدم خونه و انقدر قطارهای تهران- زنجان رجا بی‌کیفیته که از خستگی داشتم جون می‌دادم. تا رسیدم هم رفتم مطب دکتر. بهم گفت نوبت بعدی تابستون می‌بینمت. گفتم یعنی سه ماه دیگه؟ :)))) گفت تا
میدونی چیه؟ انسان برای این که بتونه خودش رو بالا نگه داره؛ یعنی سرش رو. یعنی خودش رو مثل حلزون روی زمین نکشه و راه بره. شرافتمندانه، طوری که خودش برای خودش میدونه که این راه رفتن اونه، نیاز داره که هر از گاهی بفهمه داره درست میره. من فکر میکنم ما خیلی از وقت ها شکست میخوریم چون مطمین نیستیم که راهی که میریم درسته یا نه. در حالی که فقط شاید راه یکم زمان و انرژی بیشتری میخواد تا بتونی مطمین بشی آره این خودشه. گاهی فکر میکنم آدم هر چی بزرگ تر میشه ت
من بازم شروع کردم این دفعه با جدیت بیشتر. خب فکر کنم از این آدماییم که هر روز صبح که شروع میشه یه روز جدیده برام و روز که تموم میشه پایانشه. برنامه ام رو یه خورده جا به جا کردم. ورزش رو از روزای زوج آوردم روزای فرد. اینطوری دو روزم در هفته پره و میتونم بعدش کارای سبک ترمو تو خونه انجام بدم و پنج روزم خالی برای کتابخونه رفتن و کار کردن. سخت کار کردن. وقتی هدف داری نباید وقتو تلف کنی باید فقط انجامش بدی و امیدوار باشی که حتما اتفاق میفته. مهارو که دی
سلام،
دیروز رفتم پیش آقای خداوردی و ثبت نام کردیم و یک عالمه دوپامین تو رگهام جریان پیدا کرد.
میدونی عزیزم، وقتی به این فکرمیکنم که یک عالمه تجربه های باحال تو راهه، اینکه مسیری که قراره توش تلاش کنم و مثل یک زامبی تنها توی بحرش شنا کنم مشخص میشه ; غرق لذت میشم...
کاش ماه های بعد، سالهای بعد، کودکی که هستم رو نکشه، کاش چیزهایی که یک روزی بهم زندگی می بخشید رو فراموش نکنم...کاش ازم یک بزرگسال خشک و بی روح، یک بزرگسال که از احساسات فیک و دروغین الق
میشه معامله کرد? منظورم اینه بد و وقیح و از حد خود گنده تر بازی نیست? 
البته که اگر اون کار رو بکنم فایده و اذیتش اول برا خودمه و اصولا هیچ کار ما ذره ای ضرر واسه تو نداره، اما خوب 
دلم می خواد بگم واسه تو این کار رو نمی کنم 
چون می دونم یه گوشه ش می رسه به چیزی که تو نهی کردی 
دله دیگه خدا 
ولی می بینی? ادب شده. تو ادبش کردی و منم بهش فقط توجه دادم که متوجه باش 
خودمونیم ها خیلی دوره طولانی ای بود 
دیشب همین وبلاگ رو ورق زدم و دیدم سال 95! هنوز حال دل
از بچگی ازش متنفر بودما:/مثلا وقتایی که مامانم کدو و بادمجون سرخ میکرد،میم به بادمجونا ناخونک میزد من به کدو ها و خب در این ی مورد همواره توی صلح بودیم خخخخ ولی ی چن روزیه بادمجون نداشتیم و منم هی گیر داده بودم کشک بادمجون کشک بادمجون(شاید به یاد میم که دوره ازم:'() خلاصه از مهربونیشون سوء استفاده کردم تا بالاخره  دیروز مامان مواد اولیه رو خرید ولی خب من چون ناهار ساعت شیش خوردم دیگه شام و کشک بادمجونو بی خیال شدم (: امروزم که مامان گفت ناهار کش
آزمون جمع بندی نیم سال اول دوازدهمم رو خیلی خراب کردم
شاید بخاطر این بوده باشه که هفته آخر رو خیلی کم کاری کردم
شایدم بخاطر سردرد سرجلسه باشه
ولی گذشت و من دیگه نمیتونم برگردم عقب
خب آزمون بعدی جمع بندی پایس و من دیروز رو شل گرفتم
چون صبح جلسه بودم با بچه ها حرف میزدیم راجب حس و حال و درس خوندنامون
غروبش رو با دوستم که خیلی وقت بود همو ندیده بودیم گذروندم و شبش درس نخوندم
و امروز ؟ نمیدونم چه مرگم بود ولی نه اونجوری که باید درس نخوندم و تا اینج
صبح که اومدم خونه
دیدم عشقم خوابه .بی سرو صدا یه دوش گرفتم و رفتم تو تخت پیش عزیز ترین
موجود زندگیم.اول نشستم و یه دل سیر نگاش کردم آخه از دیشب تا حالا که ازش
دور بودم دلم براش تنگ شده بود. همه زندگیم بود.همه وجودم وقتی میرفتم سر
کار یا بیرون که خانمیم باهام نبود یه تکه از وجودم که نه همه قلبم پیشش جا
میموند.
دراز کشیدم رو تخت و نفسم رو بغل کردم . الهی قربونش برم
بیدار شد.همونجوری یه لبخند بهم زد.یه لبخندی که حاضر بودم همه جونمو براش
بدم.اصلا و
یهو به خودت میای و میبینی کنار یزدانِ یک ساله واستادی و گیجِ گیجی. هارت ریت و رسپیریتوری ریت و فشار خونش و تبش رو چک کردی و نمیفهمی اینا الان نرماله، کمه، زیاده، چیه. یه مامان بی قرار داری با یک عالمه سوال و یه جوجه بیحالِ خواب یا در حال گریه که نمیگه چشه. بله! اینجا اطفاله. همه چی فرق کرده. شرح حال بچه رو باید بگیری، مامانش قبل بارداری، قبل تولد، حین تولد، بعد تولد رو باید بگیری. هجوم بیماری هایی که تظاهراتش فرق کرده، درمانش فرق کرده، دوز دارو ه
سوالی که این شب ها ذهنمو درگیر کرده اینه که می گم چرا ما از سینه زدن و فریاد زدن بر مظلومیت امام حسین علیه السلام هم خجالت می کشیم ؟
ماجرا از اون جایی شروع می شه که اکثر آدما یه خصلت عجیب و غریب دارن بنام تبعیت از جمع ، یادمه چند وقت پیش می خواستن یک طرف بلوار سپاه رو آسفالت کنن که همون مسیر مسدود شده بود ، یه سری راننده ها از اون طرف خیابون و بدون هماهنگی راهنمایی و رانندگی و یا مسئولان مرتبط سرخود از اون دست خیابون و خلاف راننده های اونوری ، را
 
مواد لازم ‎من برای هر نفر چهار تکه گوشت میزارم ‎این اندازه برای پنج نفره ‎گوشت حدود ۱۵ الی بیست تکه ‎لپه یک لیوان کمی کمتر دوست دارید لپه بیشتر باشه یک لیوان  پنج الی شش عدد  لیمو عمانی‎رب یک قاشق سر پر ‎پیاز نسبتا بزرگ وریز خرد شده یک عدد ‎روغن چند قاشق ‎آب ونمک وفلفل وکمی زردچوبه به مقدار لازم
 
دستور تهیه : ‎پیاز رو با کمی روغن تفت میدیم تا سبک بشه گوشت رواضافه میکنیم(شسته وبزارید آبش بره)وخوب با هم سرخ میکنیم زردچوبه میزنیم وتفت می
یه حرفی هست توی محل سربازیمون انقدر تکرارش کردم تبدیل به ضرب‌المثل شده. اینکه ساعت برای ما سربازا تا 15/30 عادی می‌گذره چون از صبح که میایم بهش نگاه نمیکنیم. اما از 15/30 تا 16 که پایان ساعت کاریه، گذر زمان به قاعده کلِ 8 ساعت کند میشه بس که زل میزنیم به عقربه‌ها! همین قاعده برای این چندماه آخر باقی‌مونده‌ی سربازیم داره اجرا میشه. قبل از این دوسه ماه پایانی، حافظه تاریخی مربوط به پیش از سرباز شدنمو از دست داده بودم. زندگیم تقسیم شده بود به شروع خد
هوالمحبوب
چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از
پارسال این روزا
من رودهن بودم، خونه‌ی مادربزرگه....
مامانم تهران بود، خونه‌ی پدرشاه :|
من از خونه اومده بودم بیرون و هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده نداشتم...
دغدغه‌هام، خستگی بابت خوندن برای کنکور ارشد یه رشته‌ی نامرتبط، دلتنگی بابت دوری از مادر و نگرانی درباره‌ی دلتنگی‌های اون، نگرانی بابت آینده‌ای که هیچ تصور روشنی ازش نداشتم، تنها بودن و نیاز به حضور یک همراه توی سفرم بودن... انقدر دغدغه‌ی بزرگ و کوچیک داشتم که دیگه "پول نداشتن"م برام د
 
تنها ماندن را خوب یاد بگیر این روزها عجیب به کارت می آید  .
عادت کن کسی نگرانت نشه  …
عادت کن کسی سراغتو نگیره  …
عادت کن کسی نازتو نکشه  …
عادت کن تنها باشی تا بعد کسی منت محبتشو سرت نزاره  .
عادت کن به خیلیا سر نزنی و پی خیلیارو نگیری  .
عادت کن دلتنگ بشی و دلتنگت نشن  .
عادت کن بی دلیل بخندی وبا دلیل گریه کنی  .
عادت کن بفهمی و فهمیده نشی  .
تنهایی قشنگ ترین و بی منت ترین حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به هچکس نداری  .
1)امروز توی اینستا یه کلیپ دردناک دیدم که هنوزم با یاداوریش اشکم میریزه و قلبم فشرده میشه.یه بچه ی کار که تو سطل زباله رو میگشت و یه مریضه روانی میندازتش داخل سطل و بعدم صدای خنده هاشون چنگ به قلب ادم میزنه... با نوشتنش اشکام خود ب خود و بی وقفه داره میریزه 
نمیدونم چن نفرتون دیدینش اما به شکل عجیبی دیوونه میکنه ادمو نگاه های معصوم و متعجب اون بچه ...
واقعا چی میشه ک یه نفر به اینجا میرسه ک زورش به یه بچه برسه؟
بابام حرف خوبی میزد میگف وای به یتیمی
۱.آیا شما هم اینقدر مهمون دارین؟بخدا صبح ساعت نه بیدار شدم مامانم میگه بیا پایین مهمون داریم.کدومتون سر و رو نشسته رفتین جلو مهمونتون تا حالا؟منم نرفتم و تازه این بار  به نشانه اعتراض که تو رو خدا بذارین یه نفس راحت بکشیم بعد از یک ساعت و خرده ای رفتم پایین و بدون خوردن صبحانه شروع کردم به سالاد درست کردن و ...بعد از اونم ظرف ۱۹ نفر رو بشور و خشک کن و بچین تو کابینت...چای و میوه و... بیار.اصلا ظهر مهمونی رفتن اشتباه بزرگیه هر کی اومد خونتون.بخشش لا
خب، من سال‌های سال گیمر بودم، درست و حسابی.خیلی بازی می‌کرد، خیلی خیلی نه، ولی خیلی.تا کی؟ تا همین پارسال هم گاهی با بچه‌ها می‌رفتم کلوپ، اصلا یه دنیای دیگه داره، یه حس عجیب.درهرصورت الان دیگه اصلا بازی نمی‌کنم.بحث کنکور باعث می‌شه دلم نخواد برگردم سمتش ولی دلیل ترکش هیچوقت درس و کنکور نبود.یه روز، حتا یادم نیست کی بود، رفته بودیم کلوپ. فیفا بازی می‌کردیم (-اینو ولی یادته :|) تو پی ای اس(چرا همه می‌گن پی اس؟!) بدک نیستم، ولی تو فیفا هیچکی حر
خب، من سال‌های سال گیمر بودم، درست و حسابی.خیلی بازی می‌کرد، خیلی خیلی نه، ولی خیلی.تا کی؟ تا همین پارسال هم گاهی با بچه‌ها می‌رفتم کلوپ، اصلا یه دنیای دیگه داره، یه حس عجیب.درهرصورت الان دیگه اصلا بازی نمی‌کنم.بحث کنکور باعث می‌شه دلم نخواد برگردم سمتش ولی دلیل ترکش هیچوقت درس و کنکور نبود.یه روز، حتا یادم نیست کی بود، رفته بودیم کلوپ. فیفا بازی می‌کردیم (-اینو ولی یادته :|) تو پی ای اس(چرا همه می‌گن پی اس؟!) بدک نیستم، ولی تو فیفا هیچکی حر
 
مراقب چشم زخم باشیم
خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات...طلاق مرگ و میر و دلیل اون خود ماییمتعجب نکنیدخواهران و برادرانم....نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه!نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم آن را برای گروهها بفرستیمحتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره،از اون عکس میگیریم و می‌فرستیم گروه و زیرش مینویسیم؛ ای تاج سرم ازت ممنونم❤️
برادرم خواهرم...شاید دختر مجردی دم بخت باشد و به خاط
سلام به همه
من دختری 20 ساله هستم و تا حالا با هیچ جنس مخالفی نه ارتباط خاصی داشتم نه به کسی علاقه مند شدم، چون کلا حس میکردم سنم واسه این چیزها مناسب نیست ولی الان که بیشتر در اجتماع هستم و سنم بیشتر شده واسم خیلی سوال شده چطور میشه فهمید شخصی فقط واسه آشنایی و شناخت بیشتر قبل از ازدواج میخواد به آدم نزدیک بشه، چون اینم میدونم که ممکنه بدون یه کم آشنایی دختر و پسر کار به خانواده و خواستگاری نکشه.
از طرفی منکه اصلا پسرها رو نمیشناسم، نمیتونم تش
وقتی که گفته شد بیا معلم پیش دبستانی بشو هنگ کردم،مونده بودم چی بگم که مدیر محترمتون گفت به عنوان کمک مربی با این همکارمون کار کنم ولی یه فرق اساسی داشتاونم اینکه دو روز اول هفته خودم تنها بودم،یه کلاس ۱۸ نفره پسر
از من انکار که نمیتونم و از اون دو نفر اصرار که تو میتونی
خلاصه که با اجبار قبول کردم و رفتم سر کلاس و این تازه شروع ماجرا بود
کلاسها تو یه زیر زمین بود که ۱۰_۱۵ تا پله میخورد می‌آمد پایین،از در ورودی که وارد می‌شدی روبه رو به روت یه
گاهی باید فرار کرد... به نا کجا آبادی که تنها تو باشی و دگر هیچ... جایی که به یاد نیاوری که بودی و چه شدی و چه کسی دل شکسته ات کرد. جایی که هیچ نباشد. کسی نباشد که با یک سوال ساده از او چه خبر، او چه کرد، کجا رفت و تو چرا تک ماندی رسوایت کند. جایی که در پی پیدا کردن هیچ نشانی از او نباشی و...
 
درست وقتی فکر می کنی همه چیز داره خوب پیش می ره مثل صاعقه می زنه و زندگیت رو به هم می ریزه، خودش میاد، به یه عالم غم و غصه تنهات می ذاره و می ره. حالا برای فرار از ای
حتماً تاکنون دلایل بسیاری برای سقوط آزاد ریال شنیده‌اید. از دخالت خارجی گرفته تا تحریم و سوءمدیریت. حالا بیایید از زاویه‌ی دید دیگری به سقوط یک-شبه‌ی ارزش پول ملی و تثبیت نرخ برابری آن با دلار در روزهای اخیر نگاه کنیم. زاویه‌ای که شاید نه قطعاً اما احتمالاً می‌توانسته دلیل محکمی برای آغاز این داستان باشد.
تقریباً دو سال پیش، از هراس دلار ۵۰۰۰ت، عده‌ی بسیاری، رأی به روحانی را تَکرار کردند. این که برخی به‌ظاهر حزب‌اللهی‌ها، با چماق «رفت
*برای اولین بار یک آزمون بی غلط و نزده داشتم و رتبه ی یک شدم.اصولا این آزمون ها با این جامعه ی آماری پایین هیچ ارزشی ندارن اما من دارم با خودم رقابت میکنم و پیدا کردن نقطه ضعف و قوت هام برام جذابه.
 
*با فکر کردن به جراحی موجی از استرس و احساس بدبختی بهم فشار میاره.درسی که اونقدر بهش مسلط بودم اما با فاصله ی کمی از امتحان رفرنسش عوض شد و من برای جزوه عملا حق انتخابی نداشتم و بین جزوه ی ناقص دکترپیرحاجی و جزوه ی انتشارات دکتر مجری گزینه ی دوم رو ان
الکی الکی باز دعوامون...
خب خودش گفت بریم اول ببین اگه راضی بودی ثبت نام می کنیم ، نگفت؟
ولی فهمیدم که نیتش واقعا این نبود.
دقیقا مثل من که رفتم ولی تو دلم گفتم ( نظرم تغییر نمی کنه و فقط برای تحکیم روابط میرم) بابا هم دقیقا تو دلش گفته بود( به رضایتش کاری ندارم یه تعارف میکنم که بکشونمش مدرسه رو ببینه بعدشم که دیگه با نقشه ای که چیدم قطعا راضی میشه)
ولی نقشه اش جواب نداد:/ 
ظاهرش خوب بود، در حد مدرسه خودم،حالا شاید یه کم بهتر بود شاید:/ بعدم رفتیم ت
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
یه لحظه هایی تو زندگی هر آدمی هست که دلش میخواد نباشه میخواد برا لحاظاتی نفس نکشه
حس نکنه...
نفهنه...
خیلی سخته حرفا و کارایی رو بهت نسبت بدن که هیچ ارتباطی به ت نداره!
گاهی دل آدم هوس گریه میکه^_^
حوس یه داد محکم از ته دل ...
اینکه میگن جانم به لب رسیده رو تجربه کردی!یا شنیدی!؟
من هم دیدم هم شنیدم
وهم با بند بند وجودم حسش کردم ...
با گوشت و استخونم حسش کردم...
سخته خیلی سخت :/
به این مرحله که میرسی هیچ چیزی خوشحالت نمیکنه_
ولی برعکسش کوچیک ترین مشکلات میت
هو الرحمان الرحیم
از خوبی ها و ریلکسی های مامانم قبلا گفتم براتون...
مامان مارو کلا خیلی مستقل بار اورده!
طوری که برادرم تو ۲۰سالگی ماموریت رفته بود خوزستان
اونم تو فصل خرما پزون وتو ماه رمضون...کارشونم تو شهر نبود خارج از شهر بود
نهایت هفته ای دوبار زنگ میزد داداشم و میگفت افرین بهت افتخار میکنم
و صدبار هم میگفت دیگه چه خبر!
وقتی قطع میکرد میگفت میدونم سختی میکشه اما پسر نبایدلوس بشه
وقتی هم حقوقش و گرفت کمک کردن وخونه ساخت تو۲۱سالگی هم برلش
عشق قدیمی !!! شاید خیلی از ما وقتی اینو می شنویم، یک آه بلند بکشیم یا به یک گوشه خیره بشیم. انگار اگر هزار سال هم عمر بکنیم بازم اولین عشق یک تعریف خاصی برامون داره.کلا بعضی حس ها چنان به یاد ماندنی هستند که هرگز نمی‌توانیم آنها را فراموش کنیم. عشق همواره تجربه‌ای ناب و خاص است، اما به قول معروف عشق اول یه چیز دیگه است.عشقی قدیم برای خیلیامون تجربه‌ای فراموش نشدنی است که برای همیشه در گوشه ی ذهن و قلبمون حک میشه.شایداصلنم عشق قدیمی خیلی طول نک
این روزها خیلی سرم شلوغه، برای همین یه وقتایی سه خط مینویسم، میرم پی کارم، بعد برمیگردم بقیه همین پست رو کامل میکنم. چلاق نشدم قول میدم.
 
فیلم little women
spies in disguise
jumanji
رو دیدم.
والا زنان کوچیک اونی نبود که باید میشد. تریلر فیلم، اون رو خیلی پر از ادونچر نشون میده ولی خود فیلم این شکلی نبود.خیلی ازینور و اونور بریده بودن اورده بودن کنار هم گذاشته بودن. اصلا به جنگ های داخلی نپرداخته بود. کلا خیلی مالی نبود.
امتیازش از ده میتونم بگم شش بود.
 
ادامه ز
من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردی
یه مثال عینی میزنم تا بعدش یه نکته عرض کنم خدمتتون...
پدرم یه روز قبل از رفتن به icu  و اینکه دیگه نتونه کسی رو ببینه هی مادرم رو صدا میکرد...
ما هم چون مادرمون دیابتی بود و محیط اون بیمارستان آلوده به کرونا بود نمی بردیمش بیمارستان... تا مبادا مریض بشه...
جام رو با برادرم عوض کردم و رفتم خونه... همین طور ناخودآگاه پیش مادرم از زبونم پرید که بابا همش تو رو صدا میزنه...
مادرم قربون صدقه اش رفت و زد زیر گریه که باید منو ببرید پیشش...
من دیدم خواهرزاده ام او
حتماً تاکنون دلایل بسیاری برای سقوط آزاد ریال شنیده‌اید. از دخالت خارجی گرفته تا تحریم و سوءمدیریت. حالا بیایید از زاویه‌ی دید دیگری به سقوط یک-شبه‌ی ارزش پول ملی و تثبیت نرخ برابری آن با دلار در روزهای اخیر نگاه کنیم. زاویه‌ای که شاید نه قطعاً اما احتمالاً می‌توانسته دلیل محکمی برای آغاز این داستان باشد.
تقریباً دو سال پیش، از هراس دلار ۵۰۰۰ت، عده‌ی بسیاری، رأی به روحانی را تَکرار کردند. این که برخی به‌ظاهر حزب‌اللهی‌ها، با چماق «رفت
جاده باریکِ سلامت روان کم جمعیت ترین جای دنیاست!
 
این البته طبیعیه، روان ما در کودکی خیلی آسیب پذیره و متأسفانه هم بیشتر آدمایی که بچه دار میشن، به خصوص تویِ نسل مادر پدرایِ ما و قبلتر، چندان مطالعات و تفکرات پیچیده ای پیرامون روشهای تربیتِ فرزند نداشتن! اینه که طبیعیه ما همه دیوونه باشیم!!
 
به نظر من دیوونگی مثلِ یه ترک روی دیواره ی وجودِ فرده، هر سرد و گرم محیط در زمان کودکی، بسته به میزان و مدتش یه ترک به جا میذاره، این ترک میتونه خیلی عم
عشق قدیمی !!! شاید خیلی از ما وقتی اینو می شنویم، یک آه بلند بکشیم یا به یک گوشه خیره بشیم. انگار اگر هزار سال هم عمر بکنیم بازم اولین عشق یک تعریف خاصی برامون داره.
کلا بعضی حس ها چنان به یاد ماندنی هستند که هرگز نمی‌توانیم آنها را فراموش کنیم. عشق همواره تجربه‌ای ناب و خاص است، اما به قول معروف عشق اول یه چیز دیگه است.
عشقی قدیم برای خیلیامون تجربه‌ای فراموش نشدنی است که برای همیشه در گوشه ی ذهن و قلبمون حک میشه.
شایداصلنم عشق قدیمی خیلی طول ن
 
سلام 
این ها درد و دل یک بیمارِ
من از درس هایی که تو دانشگاه خوندید هیچ اطلاعی ندارم
نمیدونم درسی به اسم حال روحی بیمار پاس کردید یا نه!!!
روح بیمار چقدر براتون مهمه؟
همیشه فکر میکردم دکترهای قلب باید خیلی مهربون باشن پنج سالی هست مامان تحت درمان دکتر ماهرخ فرخیِ جز بهترین و مهربون ترین دکترهایی که دیدم، تنها دکتر خوبی که دیدم ایشون بود
اون باعث شد فکر کنم همه دکترهای قلب مهربونن چون با قلب ادما سر و کار دارن
این هفته رو مجبور بودم مرکز قلب ت
سلام سلام به دخترعزیزم!
امشب چطوری؟یادزینبم افتادم(خواهرت)
خیلی دوستت دارم.خداحفظت کنه!وقتم کمه این چندروز برای همین زود میرم سرخاطرات امربه معروف دوستام.
ددرکانال یکی ازدوستام فرستاده بود که:#خاطره_شماره_30توی سرویس دانشگاه نشسته بودم که صدای  موسیقی خانمی که راننده پخش می کرد، شنیده شد؛ کتابم رو باز کردم و به بهونه اینکه قصد مطالعه دارم و صدای ضبطتتون یه کم بلنده، یا کمش کن واسه خودتون ؛ یا خاموش کن؛ با لحنی خیلی مودبانه به راننده گوشزد
سلام به روی ماهتون.
 
خوب من دوباره اومدم و این بار میخوام روزانه نویسی کنم.
 
والا فروردین من تا روز هفتمش همه اش رو اصول و داخل چارچوب و برنامه بود و خیلی هم خوش گذشت.منظورم این نیست اتفاق فانی افتاده باشه بلکه منظورم اون آرامشه است...
بعد اون یکی دو روز بی برنامه و بی حوصله موندم و بعدشم کلا یه چند تا مزاحم تلفنی و تلگرامی اینها پیدا کردم که تا همین الان حالم رو خراب کردن.
من این شماره ی لعنتیمو خیلی دوست دارم. کلا عرق خاصی به 911 دارم
حالا اصلا د
سلام سلام به دخترعزیزم!
امشب چطوری؟
خیلی دوستت دارم.خداحفظت کنه!وقتم کمه این چندروز برای همین زود میرم سرخاطرات امربه معروف دوستام.
درکانال یکی ازدوستام فرستاده بود که:توی سرویس دانشگاه نشسته بودم که صدای  موسیقی خانمی که راننده پخش می کرد، شنیده شد؛ کتابم رو باز کردم و به بهونه اینکه قصد مطالعه دارم و صدای ضبطتتون یه کم بلنده، یا کمش کن واسه خودتون ؛ یا خاموش کن؛ با لحنی خیلی مودبانه به راننده گوشزد کردم؛ راننده هم انقدر درخواستم مودبان
سلاااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز داشتم آماده میشدم که برم سی.تی.اس.کنمو نشون بدم به دکتره که یه ربع به سه پیمان زنگ زد گفت که جوجو کجایی؟گفتم خونه ام دارم آماده می شم که برم گفت صبر کن نرو ما نزدیکای پل.فر.دیسیم داریم می رسیم بذار بیام باهم بریم گفتم باشه،دیگه لباسامو پوشیدم و منتظر موندم فکر کردم پیمان می خواد بیاد ماشینو بذاره با اتوبوس بریم چون جلوی کلینیکه معمولا جای پارک پید
بچه ها این پست چالشمون بود که به دلیل عجیبی پاک شد!!
حالا اشکال نداره در هر حال گذاشتیمش:)
پ ن: توافق شد که متن رو تایپ کنیم و ننویسیمش^-^
 
 
خب متنای خوشملمون*^*
متنا درهمن و ترتیب خاصی ندارن(چون اسمارو نمیگم نمیفهمیم کی به کی^~^ فک کردم اینجوری هیجان انگیز تره*~*)
خودتونو به چالش بکشین ببینین میتونین حدس بزنین کدوم متن برای کیه؟^~^
 
 
​​​​​​متن شماره 1*ملیکا*:
تو روزگارِ الان که هممون مثل کدو قلقله زن در حال چرخیدن دور خودمونیم تا بتونیم به یه لب
سلام
*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*
یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.
 
تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.
 
بزارید اینطوری بازش کنم
 
هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،
 
بد بختن.
سلام 
دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.
 
اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.
 
اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)
وینسنت میره از مواد فروشی ک
خبر
مرگم که توی محله پیچید همه اومدن!

اول
از همه قاسم مقامی کرکره مغازه اش رو پایین کشید و اومد.

وقتی
بابام دیسک کمر گرفت پایین خونه مون یه بقالی زد تا اینجوری لنگِ خرج یومیه اش
نباشه. یه کوچه فرعی اونقدرها کشش نداشت که دوتا بقالی کنار هم داشته باشه. برای
همین قاسم از ما دلخور شد. با اینکه رقابتِ کاری مون اصلا دوستانه نبود اما قاسم
پسر بدذاتی نبود. می دونستم روزی که بمیرم به خاطر دشمنی هاش عذاب وجدان می گیره و
زودتر از همه خودش رو می رسونه. اون
 رمان رکسانا   ۹ 
یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها