نتایج جستجو برای عبارت :

من که ندارمش

یکیو داری که شب کنارش دراز بکشی و حرفای جدی باهم بزنین؟
از زندگی بگین؛از گذشته،آینده،احساساتت،برنامه هات و ....
نخودی و ریز در گوش هم بخندین و تمام تلاشتونو بکنین که صداش به گوش بقیه نرسه...
اگه داری خوشبحالت!
دو دستی بچسب بهش و خدا رو شکر کن
 
 
من که ندارم :(
 
اصلا هم منظورم نیست که حتما پسر باشه؛حتی شده یه دوست خوب و همیشگی و هم جنس!
ندارم...
یکیو داری که شب کنارش دراز بکشی و حرفای جدی باهم بزنین؟
از زندگی بگین؛از گذشته،آینده،احساساتت،برنامه هات و ....
نخودی و ریز در گوش هم بخندین و تمام تلاشتونو بکنین که صداش به گوش بقیه نرسه...
اگه داری خوشبحالت!
دو دستی بچسب بهش و خدا رو شکر کن
 
 
من که ندارم :(
 
اصلا هم منظورم نیست که حتما پسر باشه؛حتی شده یه دوست خوب و همیشگی و هم جنس!
ندارم...
 
 
 
بعدانوشت:دیشب این اتفاق افتاد،خدایاشکرت!
آقا دیروز سرکلاس بودم.
یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.
بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!
ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.
حالا اینو می نویسم، ان شاءا... رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.
هعی! یادش بخیر ... .
مادر رضایی مادرم کرونا گرفته.........
تستش مثبت شده
مادر نگرانه
دیشب تا دو بیدار بود
هرشب خواب مادرمو میبینم
این حقم نیست بخدا
که بعد از هر خوابی زجرکش شم که ندارمش
که مادر واقعی من نیست
که باید در ارزوی اغوشش بسوزم
ماه
اخ ماه!
میکشه منو اخر
دیشب بحث دختر بود گفنم میخوای چشاش چه رنگ باشه؟
گفت نمیدونم
گفتم من عسلی دوس
گفت اره چشمای منم عسلیه
دلم رفت واسه این جملش
اخ الهی من دور چشای خوشگلت بگردم
نفس من
چقدر دوسش دارم.......
تصمیم داشتم 28دی برای دوساله شدن وبلاگم یه متن بنویسم بعد دیدم چیزی برای نوشتن ندارم. دلیلی که باعث شد این وب را بزنم انقدر حقیر که سعی دارم فراموشش کنم وبه جاش دلایل جدیدی جایگزین کنم. تصمیم داشتم همه ی حرفاما اینجا فریاد بزنم بدون سانسور باهویت جدید دختری باگوشواره های مرواریدی اما نشد تقصیر خودمه به این فکر نکردم که حتی اگه اسم خودم وکسایی که در موردشون مینویسما تغییر بدم بازم چیزی عوض نمیشه بازم خودمم باهمون شخصیتی که داشتم بازم  نمیتون
دقت کردید اکثر مواقع دقیقا همون موقع اون چیزی که تک تک سلول های بدنمون خواستنشو با تمام وجود فریاد میزنن رو نداریم و بهش نمیرسیم؟ مثلا همین الان دلم کیک شکلاتی میخواد و ندارمش. و  میدونم  که اگه برم بیرون و بخرمش اون موقع نمیخوامش. 
شاید دنیا میخواد مطمئن بشه که خواسته مون واقعیه. یا شاید فقط قدرشو در حالی میدونیم که براش صبر کرده باشیم. یا شایدم دنیا میخواد آزاد بودن و رهایی از هر چیزی که دوست داریم رو یادمون بده. که وقتی میخوایم بمیریم راحت
خیلی حالم بده...
نمیدونم چرا یهو همه دردا باهم حمله میکنن
تنهایی،تیکه های خورد شده قلبم،گریه،دلتنگی، دلتنگی ،دلتنگی...
دیگه دلم هیچی نمیخواد!
شاید اگه اون نرفته بود انقد شرایط بد نبود...
دلم واسه اون دستای کوچولوش تنگ شده
دلم واسه خودم تنگ شده ،واسه خود قبلیم.نمیدونم تو این مدتی که رفته و دیگه ندارمش...چیشدم چرا انقدر عوض شدم
شمار کسایی ک بهم گفتن عوض شدم زیاد شده خودمم دلیل اینهمه تغییرو نمیدونم
حتی نمیدونم چرا دارم اینچیزارو مینویسم!
فقط میت
تا حالا تو زندگیم هیچ کس انقدر برام مهم نبوذه که راجع به بودن یا نبودنش تصمیم بگیرم.همیشه یا بودن، یا اگر نبودن هیچ وقت نفهمیدم چجوری رفتن
ولی الان فرق میکنه
راستش رو بخوای حس میکنم تقاص اون رفتناییه که نفهمیدمشون
میخوام از زندگیش برم
میدونم نمیفهمه، میدونم مهم نیس براش، میدونم تلاشی نمیکنه، ولی اونموقع حداقل میدونم که آقا ندارمش
پس واسه هفته ای یه بار بیرون رفتن و یه پی ام خودزنی نمیکنم
حداقل میدونم باید غصه ی چی رو بخورم
دو هفته ی غم انگی
دانلود آهنگ با کیفیت(320)
 
متن آهنگ تیغ پوبون
گفتم یکی دیگه میخوابه پهلوم
گفتی بگو نمیگیره جامو اون
گفتی بغضم عین تیغه توو گلوم
بیا بزن تیرِ آخرو تموم
خاطره ها میان و میگا*م
با کی خوابی من با فکرِ تو بیدارم
خواستم فراموشت کنم خیلی راحت
میخوام ولی یادِ چشات نمیذارن
ما که میدونستیم جدائیه آخر
سخته برام ندارمش باور
دیگه نگو دوسِت دارم
وقتی حتی خودتم نمیرسی به دادم
وقتی نزدیکمی من از خودم دور میشم
دیگه چیزیو نمیبینم و کور میشم
شاید نَمونه اینجور
دلم همسری میخواد که هر از گاهی قربون صدقه ام بره،زیباییم به چشمش بیاد.حتی برای یک بار هم که شده با عشق نگاهم کنه.وقتی میریم بیرون دستمو بگیره.هر از گاهی نوازشم کنه.
با این که قدم بلنده،اندامم خیلی خیلی متناسب و ورزشکاریه،و خیلی از قیافه م خوشم میاد و ظاهرمو دوست دارم اما ظاهرا اصلا به چشم همسرم نمیاد که هیچ،مدام هم از قیافه و تیپ و ظاهرم ایراد میگیره.
گاهی به گذشته فکر میکنم و یاد خواستگارهایی می افتم که علاوه بر اینکه خیلی شرایط و اوضاع خوبی
- ... حالا است که می‌فهمم در همه‌ی عمرم برای رسیدن به قدرت ، با رذالت زندگی کرده‌ام . رذالت به قصدِ قدرت . من در دوران عمرم تن به هر کثافت‌کاری داده‌ام ، هر فسادی که تو فکرش را بکنی از سر گذرانده‌ام ، هر شرّی را که صلاح دانسته‌ام بر پا کرده‌ام ؛ اما به این کارهای خودم وقوف نداشته‌ام . وقوف نداشته‌ام که برای چی این‌کارها را می‌کرده‌ام . از قصد و هدف خودم هم اطلاع نداشتم ؛ یعنی به آن واقف نبودم . برای همین بوده که گاهی دلم به رحم می‌آمده و وجدا
من عاااااشق زبان فرانسویم. نمیتونی حدس بزنی چقدر حال میکنم باهاااش کلی ذوق دارم که یه مکالمه رو باید بخونمو یادش بگیرم. امروز درس اول دوره ی نود روزه ی مصطفی شالچی رو خوندم و کار کردم باهاش بلند تکرار کردم و شنیدم. خیلی ذوووق زده ام به خاطرش. خلاصه که استارت خورد این برنامه ادامه داره حتی میخوام حفظظش کنم اونم منی که از حفظ کردن متنفرم هی میخوام گوش بدمو تکرار کنم. خلاصه که حالم الان اینجوریه. حس امروزم بی نظیر بود. میدونم اول راهم اما خودش کلی
فلسفه روز دختر رو نمیفهمم!ا
 
اینکه یه تیکه غشای بیضی شکل در واژن میتونه باعث به وجود اومدن یه روز و تبریک گفتن یا نگفتن به یه آدم بشه همونقدر ناراحت کننده اس که سایر تبعیض ها و نابرابری ها!
 
حالا کاش حتی اگه میخوایم این روز رو به عنوان یک مناسبت در تقویم گرامی بداریم، ازش به عنوان یه روز برای درک بهتر مشکلات دخترامون و حل اونا استفاده کنیم نه صرفا تبریک و قربون صدقه رفتن های صد من یه غاز!!!
 
اگر دیدید که یکی از کامپوننت های جوملا رو ندارید حتما این مقاله رو برای رفع این مشکل دنبال کنید. من امروز میخواستم یه weblink   (یکی از کامپوننت های جوملا) ایجاد کنم که متوجه شدم ندارمش. علتش ورژن جدید جوملای من بود (نسخه   3.8.8) چون توی نسخه های جدید این کامپوننت حذف شده و یا ممکنه بعد از به روز کردن براتون حذف بشه. 
از نوار وظیفه وارد wamp   و از اون طریق وارد localhost    سپس administrator  بشید.



ادامه مطلب
روزی که سپری شد، برای دومین روز متوالی در غمگین ترین روزهای ممکن بودم.
نوروز است. اما به دلیل قرنطینه خانگی و جلوگیری از ابتلا به ویروس کرونا مجبوریم در خانه بمانیم.
اما امروزغمگین تر بودم.
به تاریخ ۲ فروردین تولد پدر است. پدری که دیگر ندارمش. اگر در میان ما بود، شمع ۶۳ را فوت می کرد و وارد ۶۴ میشد. اما متاسفانه در تاریخ ۲۶ تیر ۹۸ بعد از سه سال جنگ با سلولهای سرطانی ما را ترک کرد.
پدر است دیگر. نمیتوان روی حرفش حرفی زد. ترجیح داد برود و رفت.
گاهی ف
امشب سه تا پست اینستاگرام توجهم رو جلب کرد. اولیش راجع به کنگره‌ی زنان و مامایی بود که تو مهر برگزار میشه و تصویر زیر، گروه‌های هدف این کنگره است.

البته به نظرم اسمش رو می‌ذاشتن کنگره‌ی زنان و علوم‌آزمایشگاهی، یا زنان و پرستاری، یا زنان و آسیب‌شناسی، شاید کمتر خنده‌دار و گریه‌دار بود.

دومیش پست آخر خانم مرضیه هاشمی بود. من فالو ندارمش و با لینک به پستش رسیدم و چه خوب حرف می‌زنه. لینک نمی‌کنم، خودتون برید بخونید.

آخریش هم که کاپ طلا رو
شروع روزهای خوب
 
مدتها بود تصمیم داشتم یه وبلاگ برای دل خودم بسازم وبنویسم چون من عاشق نوشتن بودم عاشق شعر گفتن ونویسندگی ولی چی شد یهو اوایل نوجونی ولش کردم ؟!!!!شاید چون عدم  اعتماد بنفس چیزی که مدتهاست ندارمش و نذاشت! شاید چون مورد تمسخر قرار گرفتم وفکر کردم شعرهام زشته 
اما الان شاید دیگه نتونم شعر بگم ویا حتی متن زیباوخاص بنویسم اما تصمیم گرفتم انجامش بدم این کار فقط وفقط بخاطر دل خودمه .خودم که مدتهاست حواسم بهش نیست وکم اهمیت تر از بق
خاطره ها میان و … تو که خوابی من با فکرِ تو بیدارم
خواستم فراموشت کنم خیلی راحت میخوام ولی یادِ چشات نمیذارن
ما که میدونستیم جدائیه آخر سخته برام ندارمش باور
دیگه نگو دوسِت دارم وقتی حتی خودتم نمیرسی به دادم
نوری نمیاد تا پُره دلِ تو از تاریکی داری توو زندگیت خودت اینو راه میدی
تیغو بزن نه رو بدنت و دستات بزنش وسط افسردگی هاتو ناامیدیت
poobon (tigh)*

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شم
آرامشی که به خودم میدم کاملا موقتیه
اولش خیلی حالم خوب میشه ولی چند ساعت بعد دوباره همونم
23 روز گذشته اما هنوز انگار زیر بار این نرفتم که پیش هم نیستیم...!
به هر بهانه ی کوچیک و نامربوطی بهم می‌ریزم.
با اینهمه، توی این 23 روز فقط سه بار گریه کردم ها
ولی درونم آروم نیست.
مخصوصا از وقتی همسر هم دیگه دلتنگی هاش معلوم شد.
امشب اولین شب قدره
بجای این‌که 4 صفحه قرآن بخونم و با معبود خودم حرف بزنم و ارتباطم رو قوی کنم، تا قوی بشم،
دارم شکایت می‌کنم که چر
 
بهتره تنهام بذارى بگو پیش اومد همین الان یه کارى بهتره بذارى در رى تویى که از همه حرفام شکارى ♪برو اصلا حالمو نپرس نه تو خوب میکنى حالمو نه قرص همتون میکنین آدمو زده اگه تکسم دادم جوابمو نده ♪از این بالا مات و مبهوت بنداز ته دره تو نگاه ♪یه حس وحشى داد میزنه تو سرت که بزن همه شهرتو بِگ*ا ♪توام ریختى زهرتو به ما همه زدن قلبتو یه راه هع ♪منم زدم قبل تو یه پارت دیگه باس بکنى قبرتو یه جا ♪دلم شده ماتم کده این همه بغض و اشک حتى دیگه واسه چشماتم ب
این چند ساعتم بگذره من بتونم یه نفس راحت بکشم://
دیشب یکی از دوستای خانوادگی دعوتمون کرده بود شام.حاضر شدم و داشتیم راه میوفتادیم که بابا گفت: ساعتتو‌ ببینم؟ 
وای یعنی یخ کردما....اصلا نمی دونستم چیکار کنم.
واقعا سابقه نداشت درباره لباس و کفش و ساعتم نظر بده که مثلا چرا این نه یا اون یکی بهتره ،مگر اینکه خودم بپرسم. قشنگ معلوم بود شک کرده با ساعته کاری کردم که اونقد پیگیر بود:(
ساعتمو که دید گفت
+ برو ساعت مامانتو دستت کن، به لباستم میاد.
- میشه ال
تو محوطه سبز کنار بیمارستان، بین درختای بلندش و چمناش، تاب و سرسره و الاکلنگ بود. کلی تاب‌بازی کردم و با فاطمه حرف زدم. با هم از نظر روحی و علایق تحصیلی هم‌فازیم. نتیجتاً که حرفهامون هم برای هم قابل درک بود. از طبیعت و غریزه حرف زدیم، از اینکه به نظر من ما ناخودآگاه -غریزی- سمت چیزایی گرایش پیدا می‌کنیم که لازممون‌اند یا مطابق روحیه و طبیعتمون و عوامل اجتماعی سرکوب می‌کنند این گرایشاتمون رو و موجب افسردگی می‌شن. از سیستم بدِ آموزش پزشکی حر
سال نود و پنج میانه‌ی تابستان، ساعت ده و نیم شب راه افتادم توی شهر که پی یک ویدئو کلوب بگردم. به ناچار میرفتم چون حوصله نداشتم فیلم دانلود کنم. فقط میخواستم مثل قدیم ترها دی وی دی را بچپانم توی کیس و منتظر قاراج قاراج هاش بشوم و تمام تبلیغهایش را ببینم و بعد شروع کنم به بازیگرهای گوریل ذهن ایرانی فحش دادن. بالاخره اوایل خیابانِ هراز، یکی پیدا کردم که کوچک و شیک و تمیز بود. به‌ یارو گفتم تا من میروم طبقه ی بالا توی کتابخانه چرخی بزنم چندتا فیلم
Hi
من بالاخره اومدم:/
ینی اونقدی ک بعد کنکور دهنم صاف شد قبلش نشد.
والا..
حالا ول کنین اینا رو
بزارین تعریف کنم براتون که چقد سر کنکور دهنم صاف شد:/
من کله صبح ساعت شیشو نیم پا شدم که ساعت هشت برسم قوچان
ینی بابام با سرعته بالای اون سرعتی که هی بوق میزنه اومد که من بیچاره برسم که کنکور عاااااالی مو بدم:/
حالا...
عمومیا مو که هیچی
اصن حرفشو نزنین
ریاضیمو خوب دادم
اقتصادمم خوب دادم حالا
دیگه بعدش ادبیات و عربی به پنجام نمیرسه
شایدم زیر بیس شه اصن
بجون
امشب که عکس هارا بالا پایین کردم عکسی پیدا کردم با یک تیشرت که دیگر ندارمش.عکس را آخرهای شهریور امسال گرفته بودم وقتی با یک جمعِ ناآشنا دو روز وسطِ جنگل چادر زده بودم برای گاوبانگی.در طول این سال ها چیزهای زیادی گم کرده ام ولی بعضی های آن ها خوب یادم مانده.مثل لباسِ تیم ملیِ انگلیسی که داشتم و یک بار حسام برای دم کنی گذاشت و این آخرین تصویری شده که از آن دارم.یا مثلا همین تی شرت که با عشق به ریک اند مورتی خریدم و کلِ بخش اعصابِ در بیمارستان میپو
۱. کل روز رو دارم در مورد حق طلاق
بحث میکنم و نمیفهمم که چرا یه حق انسانی ساده که توی دنیای امروز باید یه
چیز مرسوم و عادی باشه، عملا توی این کشور تبدیل به جنگ هر روزه میشه و
باید برای پذیرشش حتی به شکل کلامی تا این اندازه انرژی صرف کرد! خسته
ام... خیلی خسته... خسته از تلاش برای کوچیکترین حقوق انسانی... خسته از
اینکه تو این کشور هر چقدر هم که بدویی باز قرار نیست یه انسان شناخته شی!
این عمیقا درد داره... اینکه هر چقدرم تلاش کنی باز راه به جایی نبری
۱. کل روز رو دارم در مورد حق طلاق
بحث میکنم و نمیفهمم که چرا یه حق انسانی ساده که توی دنیای امروز باید یه
چیز مرسوم و عادی باشه، عملا توی این کشور تبدیل به جنگ هر روزه میشه و
باید برای پذیرشش حتی به شکل کلامی تا این اندازه انرژی صرف کرد! خسته
ام... خیلی خسته... خسته از تلاش برای کوچکترین حقوق انسانی... خسته از
اینکه تو این کشور هر چقدر هم که بدویی باز قرار نیست یه انسان شناخته شی!
این عمیقا درد داره... اینکه هر چقدرم تلاش کنی باز راه به جایی نبری د
 
 
  تورا برای نوه هایم تعریف میکنم!
  بدون کم و کاستی هر چه بود و نبود را برایشان   میگویم!
 به نوه دختریم میگویم:
 مادر اونقدر مهرش ب دلم نشسته بود که اسمشو   گذاشتم رو داییت
 میدانم که نوه پسریم میپرسد:
 مادر جون؟؟
 واسه همینه ک هروقت بابامو صدا می‌زنی
 میگی قربون اِسمت برم؟؟؟
 لبخند میزنم و جوابش را نمی دهم
 آخر رویم نمی‌شود 
 از قربان صدقه رفتن هایم برایت جلوی نوه های   قدو نیم قدم بگویم  
 بعد ها عکس هایت را نشانشان می‌دهمآنها
 می
اینجارو یادم رفته بود. خوب بود که یادم رفته بود. میتونم چال کنم ناراحتیما. 
چند روز پیش 25 فروردین تولد یکی بود که خیلی دوسش دارم هیچی ازش یادم نمیاد و دیگه ندارمش اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم.کاش بود و بهش قول میدادم همیشه کنارش باشم چون میدونم میموند 
خیلی بده نمیدونم تو 23 سالگیش چه شکلی می‌بود. هیچ تصوری ندارم ولی اینقدر این قضیه برام عقده شده که حتی از الان خودم میدونم نمیخوام فقط یه بچه داشته باشم. بگذریم.. 
دلم میخواد رابطتمو با همه کم ک
شاید خیلی عجیب باشه، اگه یه سال پیش پیش بهم میگفتن یه روز تو استیتی میری که باید به یه سری آدم کمک کنی و بهشون روحیه و انگیزه بدیو اینا، قطعا باور نمیکردم:D
میگفتم انگیزه؟؟؟ من؟؟؟ به خودم نه اونوقت؟ به دیگران؟ D: ایسگا کردی؟:))
من خودم همچین آدم با روحیه و با انگیزه ای نبودم! هیچوقت! حتی الانم نیستم واقعا! شاید بدتر از قبل باشم الان! در هر صورت، الان حس میکنم وظیفم هست که به یه مشت آدم روحیه بدم! ولی نمیدونم چطوری، نمیدونم چطوری به کسی که حس میکنم
[آخرین باری که به واسطه ی خواندن، نوشته بودم ؛ بعد از سه دیدار بود.همین جا هم نوشته بودم.از فرط شیفتگی. و حالا سومین بار است که این کار را میکنم. و شاید به اعتبار ِ از بین رفتن آن دوی دیگر در سانحه ی پاک کردن اتاق ، بشود گفت این اولین است.و خب فرقی هم نمیکند.من هیچگاه در قید و بند اعداد نبودم!]
 
 
در برابر خواندن کتاب های کسی که ایام کوتاهی استادمان بود و بعد هم ارتباطم با او به جهان آرا تقلیل پیدا کرد مقاومت زیادی داشتم.
انگار کسی در ناخوداگاهم می
.مدتیه کلماتی در ذهنم جاری نمیشود ،مانندِ بیابانی خشک و برهوت شده ام این روز ها ،حوصله ی خیلی از کارهایی که قبلا برایش ذوق داشتم را ندارم ،افکارم پریشان است و از آن دخترکِ آرام تنها پوسته ی بیرونی اش مانده .
دلیلش را دقیق که نمی دانم ولی آنچه خودم احتمال میدهم همان بحثِ همیشگی ِ "تفکر"است .آن تفکر و اندیشیدنی که اطرافمان را معنا میدهد .همان چیزی که باعث میشود من و دیگری از یک اتفاق مشابه تجربه و درک ِمتفاوتی داشته باشیم و به تبع آن آدم های متفا
متولد ۶۵ 
میشه ۳۳ 
۷ سال از من بزرگتره 
نخبه ی علمی محسوب میشه و بسیار باهوش 
تنها باهوش واقعی ای که باهاش کار کردم 
مبدع 
خلاق 
وقتی داشتم از انبار استعفا میدادم که بیام واحد فن خیلیا گفتن سخت کار کردن باهاش و اخلاقش خوب نیست 
چاره ای نبود 
اومدم 
محتاط و با ترس عمل میکردم 
خیلی جالبه من ترسو ترینم از نظر خودم 
و بارها این کلمرو توو نوشته هام دیدم!!
ولی بی کله ترین محسوب میشم از نظر دیگران و این تفاوت نگاه از بیرون و درون
فقط فقط و فقط 
حرفامو
چه وسایلی در سفر و جهانگردی همراه خود ببریم؟
راهنمای سفر
جواب اینکه در سفر چه وسایلی همراه داشته باشیم، اصلا کوله پشتی ببریم یا چمدان و سوال هایی از این دست علاوه بر اینکه به مقصد سفر و سبک سفر بستگی داره به روحیات و سلیقه های جهانگرد و مسافر هم بستگی داره.
توی این مطلب بیشتر به وسایلی که خودم همراهم می برم اشاره می کنم و در آخر یک سری وسایلی هم که بعضا توصیه میشه ولی من نمیبرم رو مینویسم.
مهمترین انتخاب، کوله پشتی یا چمدان؟
چه لباس هایی و چه ت
سلام
این مدت هم سرم تا حدی شلوغ بود و هم از سر یه ترسی نمی‌نوشتم اینجا! کارای مدرسه ریخته بود رو هم و همه چیز از اون نظم اولیه خودش در اومده بود، همون نظمی که فکر می‌کنم برای موفق بودنم قطعن لازمه... من ندارمش و فقط سعی می‌کنم اداشو دربیارم! باز هم موفق نیستم... این دردناکه:|
البته اینم بگم که به عقیده بنده که هنوز مرداده. وسطای مرداد هم هست:) مرداد که نباید انقدر زود تموم میشد... این چه وضعیه؟
۱
یه روز بهمون گفتن فلانی بهمانی و اون یکی معینتون نستر
یک:
روی من زیر اب بود و تو نمی دیدی...
مرگ مثل ریشه ی نیلوفر ... درمن...
دو:
دویدم رو به آتش ...از سوختن سرمایه درهراس ...
شعرهایم دروزش باد ...سوخته تا خدا می رفتند ...
سه:
می رفتیم و بین ما سکوت" خورنده " بود!
اعصاب و عشق و اعتماد ...دیگر نداشتیم ...
 
چهار:
بگذارند ...پائیز دستهایش را هم می خورد ...
مثل خوردن روح برگ ها ...
مثل خوردن ابرها توی آسمان ...
مثل خوردن تابستان ...
قرچ قرچ!
وکسی باور نمی کند ...روح من چطور خورده شد؟
میان روح برگ ها ... میان روح ابرها ... یا میان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها