نتایج جستجو برای عبارت :

تو لبخندی زدی و من برخاستم.

 
باید به دهان تو رجوع کردلبخندت را بوسیدپنجره ی روحت راآنجا که خواب از سر خیالم پراندآنجا که بوسه غرق بود در ابدیت
 
بگو چندبار می توان عاشق یک لبخند شد؟می توان غنچه ای را چیدباز در حسرت دیدنش جان داد؟
 
لبخندت را می بوسمآنجا که هنوز عشق در اتفاق می افتدحالا آغشته ام کن به روحتیا با من دهانم را شریک شو.
 
"مهسا رهنما"
 
پ.ن1:
اخم هایت را که باز کنی
تازه شاعرانگی ام گل می کند...
 
"امیر ارسلان کاویانی"
 
پ.ن2:
سال بد رفت و من زنده شدمتو لبخندی زدی و من
بسم رب الرفیق
دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری
بابا نگاه کرد به بالا و خیس شدمادر سپرد بغض خودش را به روسری
گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایماینبار می بریم تو را جای بهتری"
حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خوردچرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:
دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعدافتاد روی گونه ی من ناگهان پری
خود را کنار عکس کشیدم کشان کشانوا کردم از خیال خودم سویتان دری:
من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-تو بودی و نبود به جز من کبو
 
 
 
امشب از بوی اقاقی؛ سر خوشم
وز شراب چشم ساقی؛ سرخوشم
من خراب چشم مستت؛ ساقیا
می بده ؛ قربان دستت ساقیا
حیرتم ؛ آیینه دارم دلبر است ...
مستیم ؛ امشب ز جایی دیگر است من پر از هویم
که هی هی می‌کنم بشنو از نی ... بشنو از نی می‌کنم
باز آشوبی به کارم کرده عشق
همچو رگ‌های سه تارم کرده عشق
مست گشتم...چرخ خوردم...کف زدم
نو شدم ... برخاستم ... بر دف زدم
آه ای دف ها مرا یاری کنید "دل ز دستم می‌رود " کاری کنید
 
" مولانا"
 
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام . . . می خواهم بدترین روزی را که در مدرسه سپری کرده ام را برای شما روایت کنم .
 
روزی از روزهای مهر بود . ساعت 6:30 دقیقه ساز بد بختی شروع به نواختن کرد . برخاستم، آبی به دست و رویم زدم . صبحانه ام را خوردم و به مدرسه رفتم.
ادامه مطلب
Una mattina mi son svegliat,o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!Una mattina mi son svegliato,e ho trovato l’invasor.O partigiano, portami via,o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!O partigiano, portami via,ché mi sento di morir.E se io muoio da partigiano,(E se io muoio sulla montagna)o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!E se io muoio da partigiano,(E se io muoio sulla montagna)tu mi devi seppellir.E seppellire lassù in montagna,(E tu mi devi seppellire)o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!E seppellire lassù in montagna,(E tu mi devi seppellire)sotto l’ombra di un bel fior.Tutte le genti che passeranno,(E tutti quelli che passeranno)o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!Tutte le genti che passeranno,(E tutti q
خواب عجیبی بود. کاسه ی مهراز به دو نیم شده بود و من مغموم رو به روی استاد عیسی در کلاس نادری نشسته بودم و منتظر بودم استاد نظرش را در خصوص تارم بگوید. اینکه چرا و چطور شکسته بود را یادم نیست. استاد بعد از بالا پایین کردن تکه های ساز گفت هیچ کاری نمیشود کرد. قابل تعمیر نیست. باید ساز دیگری بخری. غم بزرگی در دلم سنگینی کرد. مهرازم دیگر با من همراه و همدل نبود. صبح که برخاستم و دریافتم خواب دیده ام نفس راحتی کشیدم. موضوع را به دخترعمه ی استاد گفتم و او
آخر ندارد ای جان این راه آسمانیدیشب به خواب دیدم آن جلوه‌ی نهانی در خود تپیده بودم از انعکاس رویشدر پیش لوح آتش، در پس مه شهانی صد گونه خُرد و خاموش در خاک می‌خزیدمتا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکدجانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدورسقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی
ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینمنقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشقتو بادبان بر ان
هم اوّل تاریخ تو، هم آخر تاریخ تو محفل به محفل دم به دم بر منبر تاریخ تو
هم سجده‌ی محراب تو، هم چرخش مضراب تو هر صحنه‌ای هر گوشه‌ای بازیگر تاریخ تو
آن مغرب خودخواه تو، این مشرق گمراه توهر چشمه‌ی خون‌گشته بر خاکستر تاریخ تو
در روح چون برخاستم دیگر زبانم کور شد چون دود من بر آسمان، در مجمر تاریخ تو
با من ز راز عشق گو، فردا مرا در کار نیست در رفته از ادوار من، در هر سر تاریخ تو
بی مرز در هر آسمان، از قلب حق تا بر زمین هم این ور تاریخ تو، هم آن و
به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،
بزرگ ترین اقرارهاست.
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و
برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان...
احمد شاملو
اعترافات علمای اهل سنت عمری به ولادت امیر المومنین علیه السلام در کعبه (۴)
۴- خنجی اصفهانی
فضل الله بن روزبهان خنجی اصفهانی شافعی یکی از علمای متعصب اهل سنت عمری و دشمنان تشیع در مورد ولادت حضرت امیر المومنین علیه السلام در کعبه چنین می‌نویسد:
آن حضرت زائیده از مادر در حرم در اندرون محلی که آن را حطیم گویند و آن میان حجر الاسود و در کعبه است، و رکن رکین که حجرالاسود است. و این اشارت است به ولادت آن حضرت در حرم کعبه؛ چنانچه در اخبار آمده است از
نمیدانم خواب چی ولی احتمالا دوباره تمام شب را تا صبح خواب دیده ام. متاسفانه از خواب که بیدار میشوم حالت ادمی را دارم که تمام روز را این طرف ان طرف دوییده. خسته، گیج و کرخت.
برای جمعه برنامه دربند را با بچه ها قطعی کردیم. 
شرحش اینکه من دوستداشتم پنج شنبه صبح باشد چون پنج شنبه ها تا نیمه شب همه دورهمیم و جمعه ها ساعت ۱۱ از خواب بیدار میشویم! 
یکهو یک سالار نامی امد وسط و گفت که ما پنج شنبه سرکاریم. جمعه صبح برویم. و قرارمان شد جمعه صبح. از دیشب تا ب
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم...
حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه
داشت شب می‌شد. ماه با خنجر سفیدش به جنگ سیاهی رفته بود. در سردی خانه، شعله کوچک اجاق، سبک می‌سوخت. قلب در سینه سنگین می‌تپید. و ما با اکراه قاشق را در کاسه آش فرو می‌بردیم و سپس در دهان. سکوت، حاکم مطلق بود. ساعت با عقربه‌های کوچک و بزرگش  روحمان را کند می‌برید. برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا سرم را به چیزی گرم کنم. با خودم گفتم پسر خوبی باش! فکر بد هم نکن! ده باری دسته کتری را دستمال کشیدم. به بخاری که از لوله کتری بیرون می آمد خیره شده بودم. ابر
قسمت اول را بخوان قسمت 66
اسم مادر واقعی ام، امضایی که بنابر شنیده هایم احتمال داشت برای پدرِ مادرم باشد. دستم را روی نامش کشیدم، گلویم متورم تر شد، بیچارگی در تک تک سلول هایم رسوخ کرد اما باز لطف خدا شامل کویر دیدگانم نگشت و من داشتم برای مادر هایم بال بال می زدم. توانی در خود ندیدم که بیشتر از این بیدار بمانم، صندوقچه را همان جا رها کردم و با ضعف از جایم برخاستم، دیوار را تیکه گاه پیکر بی جان خود کردم و روانه ی بیرون شدم. مغزم فرمانی نمی داد و
نوروز بود و تی رُز و فیروزه بود و من
نوروز و بوی عود و سپند و گلاب بود
امّا نماند مهلت عرض ارادتی
تا روزگار بود، چنین پرشتاب بود
نوروز رفت و تی رُز و فیروزه نیز رفت
انگار از ابتداش به آخر سراب بود
گفتم: روم به خواب و ببینم خیال تو
برخاستم به ناگه و دیدم که خواب بود....
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
کیفیت به‌ترش این‌جاست: دریافت - 7.3 مگابایت
 
گفتمش:
ــ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیرِ لب غمناک خواند:
ــ «نال
دیشب
اتفاق خیلی خوبی افتاد
چون ینفر که دوستم نداشت خودش منو ترک کرد . همیشه من بودم که گله و شکایت میکردم که چرا نیست  و ترکش میکردم کمی بعد قلبم میگفت چرا ترکش کردی. ولی ایندفعه خودش رفت قلبم به شدت شکست ولی الان خوابی دیدم که ماجرایی رو برام یادآوری کرد. 
خواب اون پسری رو دیدم که تو ۱۸ سالگی عاشقش بودم . اون موقع  از تبریز اومده بود تهران دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. خونه ما روبروی خوابگاه دانشجویان بود . باهم دوست شدیم . مدت طولانی ا
عاشقی بلدی می خواهد؟
می گویند: عاشقی بلد بودن می خواهد؛
وقتی به خود آمدم که دیدم دیگر کسی را اندازه اش دوست ندارم
جاهای زیبا فقط همانها بود که با او طی کرده بودم.
بهترین غذاها ، همانها بود که با او خورده بودم.
بهترین آهنگها همان بود که با او شنیده بودمشان.
بهترین اشعار همانها بود که او برایم سروده بود.
زیباترین و آهنگین ترین ترانه ها، همانها بود که او با صدای دلنشینش در گوشم زمزمه کرده بود.
نمیدانم
تا به خودم آمدم دیدم هر آنچه دارم، همان
ابراهیم کرخىّ گوید: بر امام صادق علیه السّلام وارد شدم و نزد او نشسته بودم که
ابو الحسن موسى بن جعفر علیهما السّلام که نوجوانى بود درآمد و من برخاستم و او را
بوسیدم و نشستم،آنگاه امام صادق علیه السّلام فرمود: اى ابراهیم! آیا مى ‏دانى
که پس از من او امام توست، بدان که اقوامى در باره او به هلاکت افتاده و اقوام
دیگرى به سعادت رسند، لعنت خدا بر قاتل او باد و خدا عذاب روحش را دو چندان
کند،.بدان که خداى تعالى از صلب او بهترین اهل زمین در عصر خود را
در شبی از شب ها
و شاید
یک شب پاییزیِ خیس
  سرخوشانه از گور برخاستم
تا سری به خانه بزنم.
در حین عبور از کوچه پس کوچه های شهر
به ناگاه حس کردم
مثل فردی گناه آمرزیده
سبکبالم.
غافل از اینکه
در لحظات آخرین حیاتم
نیمی از اندامم را
بذل و بخشش ام
از من دور کرده است.
فرصت اینکه چه دارم و ندارم نبود!
سرخوشی جای خود را به حسی غریب داده بود
باید خودم را به خانه می رساندم.
وقتی در عادتی نامعمول
یکراست از پنجره طبقه ی ششم وارد خانه شدم
همچون خودم بسیاری از اشیاء
سال نود و پنج میانه‌ی تابستان، ساعت ده و نیم شب راه افتادم توی شهر که پی یک ویدئو کلوب بگردم. به ناچار میرفتم چون حوصله نداشتم فیلم دانلود کنم. فقط میخواستم مثل قدیم ترها دی وی دی را بچپانم توی کیس و منتظر قاراج قاراج هاش بشوم و تمام تبلیغهایش را ببینم و بعد شروع کنم به بازیگرهای گوریل ذهن ایرانی فحش دادن. بالاخره اوایل خیابانِ هراز، یکی پیدا کردم که کوچک و شیک و تمیز بود. به‌ یارو گفتم تا من میروم طبقه ی بالا توی کتابخانه چرخی بزنم چندتا فیلم
موضوع:مقایسه ی دیوار با قفس ➖➖➖➖➖➖ @ensha اشکهایم بر روی گونه هایم غلطیدند. چهره ام خیس از اشکهایی بود که با هر عبورشان مانند خنجری گونه هایم را خراش می دادند. من در قفسی که به دور خود کشیده بودم، تنها بودم. هیچ هم صحبتی نبود جز دیوار..... دیوار..... یا بهتر بگویم قفس من. قفسی که میان من و آرمان هایم بود. غولی که همانند قفسی هر روز مرا بیشتر در خود فرو می برد،و انگار به دور خیالاتم حصاری کشیده بود، تا اسب خیالم یارای پرواز نداشته باشد. شاید پس از خو
 کتاب سرگذشت پیامبران: از اهالی آسمان… به گوشم، اخباری متفاوت از آنچه در زمین است
 
کتاب سرگذشت پیامبران (سلام الله علیهم)نویسنده: لطیف راشدیانتشارات: موسسه انتشارات حضور
معرفی:
اینجا آسمان استصدای من را ازآسمان می شنوید.هرکس می خواهد اخباری متفاوت از هرچه در زمین است رابشنود، با ما بیاید به سرزمین آسمانی ها. (انبیاء الهی)
بریده کتاب:
روزی حضرت ادریس اصحاب خود راجمع کرد وبه آن ها گفت: فرزندان حضرت آدم روزی در محضر آن حضرت اختلاف کردند که به
ترانه بلاچاو اصالتا ایتالیایی هست‌.در جنگ جهانی دوم توسط آنارشیست ها و سوسیالیست ها برای اولین بار برای مبارزه با فاشیسم ساخته شد.البته زنان دهقان که در مزراع ایتالیا کار میکردند به هنگام خوشه چینی این ترانه را با مضمون سختی کار در مزرعه و‌جوانی زودگذر به صورت آواز میخوانند اما ریشه این ترانه فولکلوریک به کولی ها بر میگردد.












متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی با
هنوز نمیتوانم اضطراب را از شوق تشخیص دهم. امروز دو بار به خدمات هتل گفتم بیایند اتاقم را تمیز کنند. هر بار صد دلار انعام دادم، دونفری می آیند آخر. و هربار تعجبشان را می دیدم؛ این که اینطور خرج میکند، توی این هتل چه میکند. تمام چراغ ها را روشن کرده ام، ولی نمیدانم این آن چیزی است که او میخواهد یا نه. یک حسی دارم که به من میگوید امشب چه خواهد شد. نور را کم میکنم. تلفن را برداشتم، داخلی 4:
-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟
صدایش آشناست. میدانم که دخ
 
جماعتی که در سده اخیر، به بزک دوزک اومانیته بوده اند و این متاع مجهول را به هزار ترفند و فریب به خلق الله تپانده اند، این روزها حال و روز خوشی ندارند، عصبی اند و به بهانه ای اندک، پاچه می گیرند! چرا؟ چون ابتدایی ترین انتظار از اومانیسم، حفظ جان انسان هایی است که امروز در غرب، در گوشه خیابان و راهروی بیمارستان، وَک و وِل شده اند و برای یک تست کرونا باید هزار دلار بپردازند! این همه، در صورتی است که جوان باشند و در غیر این صورت، پیشاپیش خیالشان
دانلود کتاب داستان در جستجوی چهار عنصر جلد نخستین بانوی فصل بهار
خلاصه : این مسئله در زمینه‌ی یک شاهزاده است , شاهزاده ای از یک کشور وسیع و خاص! معاش شاهزاده ی ماجرا
به خیر و خوبی پیش می‌رفت تا این‌که یک حادثه عظیم , نظیر طوفانی سهمگین تمامی چیز را بهم سرازیر شد . حادثه عظیمی که شاهزادهرا ناچار به ترک معاش اش و جست و جویبار گردن آویزی افسانه ای کرد . گردن آویزی مملو از سر های مهر و موم شده ,شاهزاده می دانست که صرفا با این گردنبند است که میتواند س
با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.
سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر در آغوش م گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوان م کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام ها م سس
بسم الله الرحمن الرحیم
 
درباره ولادت با سعادت حضرت ولی عصر حجه بن الحسن العسکری علیه السلام
حکیمه خاتون دختر بزرگوار حضرت امام جواد علیه السلام روایت نموده است که من پیوسته به خدمت آن امام بزرگوار حضرت امام حسن عسکری علیه السلام مشرف می‌شدم و برای آن جناب دعا می‌کردم که خداوند او را فرزندی روزی فرماید. روزی بر آن جناب داخل شدم و برای آن حضرت دعا کردم پس به من فرمودند: ای عمه، آنچه دعا مینمودی که خداوند به من روزی کند امشب متولد می‌شود ک
با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.
سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر در آغوش م گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوان م کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام ها م سس
با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.
سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت، وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر مرا در آغوش گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوانم کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام هایم
بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است-  قوم یاجوج وماجوج- از ایات قران واحادیث چنین برداشت میشود که قومی که تمدن را نمی خواهند- به سمت مل متمدن حرکت نمیکنند کم کم جز و سپاه شیطان میشوند چون   درساختن ابزارئی که علومی- کهمهمترین انها که تمدن ساز است  دین الهی ناب است را نمی پذیرند دست به توحش میزنند- لذا بیادسخت مواظب بود درمرزخا بشدن مراقبت کرد  ودرداخل انهارازندانی کرد تا تمدن پذیر شوند- ودر طول تاریخ بعضی اقوام چنین بودند- درص همه انها به
به نظر شما
بهترین عمل در ماه مبارک رمضان چیست؟
نماز
مستحبی؟
کمک به
فقرا؟
قرائت
قرآن؟
خیر؛ همه ی
اینها خوب است ولی بهترین نیستند:
...
قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع فَقُمْتُ فَقُلْتُ یَا رَسُولَ
اللَّهِ مَا أَفْضَلُ الْأَعْمَالِ فِی هَذَا الشَّهْرِ فَقَالَ یَا أَبَا الْحَسَنِ
أَفْضَلُ الْأَعْمَالِ فِی هَذَا الشَّهْرِ الْوَرَعُ‏
عَنْ‏ مَحَارِمِ‏
اللَّهِ عَزَّ وَ جَل‏ ...
امیر
المؤمنین علیه السلام فرمودند من برخاستم و عرض کردم یا رسول
قسمت اول را بخوان قسمت 90
فریبرز رفت و صدای بسته شدن در پشت سرش آخرین صدایی بود که به سکوت خانه پیوست. کیان بعد از چند دقیقه هنوز کوچکترین حرکتی نکرده بود او به این می اندیشیدکه چطور ناجوانمردانه به پدرش باخت داده بود .سنگینی این باخت ته مانده انسانیتش را هم از او می گرفت ... .
بالاخره برخاست تا سری به باران بزند ... باران فارغ از هر دردی در اتاق او و حتی روی تخت او به خواب رفته بود . لبه تخت نشست و به چهره معصوم او چشم دوخت. روز اولی که او را ملاقات ک
قسمت اول را بخوان قسمت 99
بغض بزرگ و پهناوری در مجرای گلویم خانه کرد. درکش نمی کردم، نمی توانستم دوری اشان را تاب بیاورم. امید و محمد برایم حکم زندگی را داشتند و زندگی حالم را مدیون وجودشان بودم. اما هیچ نگفتم، حالا وقت تلافی نبود. باید می گذاشتم ماموریت مخفی شان پایان یابد و آن وقت به فکر انتقام گرفتن می افتادم. کیفم را برداشتم و رفتم؛ او نیز پشت سرم آمد. در مسیر یک کلمه حرف نزدیم و هر دو غرق افکار خود بودیم. با مادرم تماس گرفتم و گفتم برای چند ر
شنبه ۱۷/۱۲/۹۸
دیشب حالم بدجور قاطی ۲۱ سالگی شده‌بود و حسابی در نیاز به شنیده‌شدن غرق‌شدم. حال دیگری می‌خواستم حالی بهتر و آبرومندانه‌تر. با مژگان قرار گذاشتیم شب خواب خدا را ببینیم ندیدیم البته ولی صبح که برخاستم کتاب «از آشوب ادراک تا شناخت معماری» توی قفسه گیر کرد به توجهم. چند وقت پیش برایم فرستاده‌بود چون دوستش داشت و امید داشت که من بخوانم و برایش بفهمم؛ اما حتی مقدمه جذابش را هم ندیده‌بودم؛ یکباره گرسنه‌اش شدم!
مشتاقی،‌ خفت احتی
قسمت اول را بخوان قسمت 158
واژگان روی زبانم نقش نمی بستند و من در سکوت به او خیره شده بودم.
- من خیلی تلاش کردم منصرفشون کنم ولی نشد از طرفی هم با دیدن فیلم جراحیت فهمیدم حق با ایشونه، دست هات به وضوح می لرزیدن.
دهانم باز مانده و من شده بودم یک مجسمه که از هر واکنشی مبرا بود.
- بی شک کادر پزشکی همراهت علیه ات شهادت می دن و بعد از اون هم حتماً کمیسیون پزشکی تشکیل می شه و...
اسید معده ام به حنجره ام شبیخون زد و درد پلک هایم را بهم دوخت.
- صدات نکردم این جا
قسمت اول را بخوان قسمت 85
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان خسته ام در عرض چند ثانیه به آغوش خواب پناه برده بودند که با صدای کشیده شدن چرخ های چمدان روی موزاییک ها مجبور به بیداری شدم.
- حاضری؟
نفرت درون دیده اش زبانه کشید و جوابم را تنها با سکوت زهرآلودش داد، از جایم برخاستم و در خانه را باز کردم.
- بریم.
نفس عیقی کشید تا لرز چانه اش آرام بگیرد و بتواند وزن چمدان را هم بر پاهایش تحمیل کند.
- من میارمش، سنگینه.
همچنان لبانش را به هم دوخته ب
قسمت اول را بخوان قسمت هفدهم
به خاطر بدی هوا امیدوار بودم زودتر به تهران برگردیم .
انتظارم چندان طولانی نشد،
ساعت از هشت صبح گذشته بود که فرشید ازما خواست بعد از صرف صبحانه در اتاقهایمان به لابی برویم .
من تقریباً آخرین نفری بودم که به لابی رسیدم .
نگاه چپ چپ آقای زند به من فهماند که همه منتظرم هستند .
حرف بازگشت به تهران بود .
آقای فتحی پرسید :
کی بقیه برنامه رو پر می کنیم ؟
کیان : بهتون اطلاع می دم .
سعیده : شما با ما نمی آیید ؟
آقای زند
قسمت اول را بخوان قسمت 121
همان طور که سمت سرویس بهداشتی می رفتم گفتم: یه مانتو و شال بیار.
چند ضربه پشت سر هم به در زدم و وقتی جوابی نگرفتم، کلافه دستگیره را پایین کشیدم و با جسم بی جان چاوجوان روی زمین مواجه شدم.
- شایق عجله کن!
لباس ها را از دست پریزاد هراسان قصه گرفتم و هول کرده تن زن ریز نقشی که در آغوش بی خبری بود، پوشاندم.
- چرا بدبیاری هامون تمومی نداره؟
بازدمم را گلایه وار بیرون فرستادم و از جایم برخاستم.
- بالاخره تموم می شه.
گره ی روسری اش
 
شانزده آذر تولدم بود. آخر شب بچه و همتا برنامه چیده بودن برام تولد خودمونی گرفتن. دخترم رفته بود برام کادو خریده بود و پسرم و همتا هم تزئینات درست کردند. خیلی خوب بود اولین تولد کنار هم. امیدوارم همه افراد تعددی کنار هم خوش باشن.
دیروز تو بهشت زهرا یه قبر دیدم. خانم . دقیقا متولد روز تولد من بود. با هم به دنیا اومده بودیم. اما فرصت اون تموم شده بود و من چقدر خوشبخت بودم که هنوز فرصت داشتم. نشسته بودم سر قبرش. با خودم می گفتم شاید الان داره گریه می
در بررسی جنگ بنی قریظه به چند نکته مهم توجه بفرمایید
پیمانی بین مسلمانان و ایشان(در12ماده ) بسته شد که همگی آنرا در زمان جنگ خندق نقض کردند.در بدترین زمان که مسلمانان روبروی دشمن در خندق ایستاده بودند و بجهت خارج شدن از مدینه با زن و فرزندان خود فاصله داشته و مضطرب حال آنان بودند، به قریش پیام داده که شما حمله را آغاز کرده و از غیبت مردان و جنگ آوران  مسلمان، به زن و فرزندان ایشان در مدینه حمله خواهیم کرد و حتی حرکتهایی را آغاز نمودند.دو پیمان
سلام
مدت هاست میخواهم بنویسم اما فکر میکنم توان نوشتنم را از دست داده ام. جملات را در ذهنم بالا و پایین میکنم و نوشته های قبلیم را با نوشته های اخیرم مقایسه میکنم و از این همه پایین آمدن قدرت نگارشم ناراحت میشوم و کاری از دستم بر نمی آید که انجام دهم.
آدم های زندگیم به طرز عجیبی مدام در حال تغییر هستند و من هم کم کم به این تغییرات عادت کرده ام و گاهی حس میکنم خودم بیشتر از همه دچار تغییر شده ام و پیش آمده است که حتی خودم را نشناسم.
در سه ماهِ گذشت
سلام
مدت هاست میخواهم بنویسم اما فکر میکنم توان نوشتنم را از دست داده ام. جملات را در ذهنم بالا و پایین میکنم و نوشته های قبلیم را با نوشته های اخیرم مقایسه میکنم و از این همه پایین آمدن قدرت نگارشم ناراحت میشوم و کاری از دستم بر نمی آید که انجام دهم.
آدم های زندگیم به طرز عجیبی مدام در حال تغییر هستند و من هم کم کم به این تغییرات عادت کرده ام و گاهی حس میکنم خودم بیشتر از همه دچار تغییر شده ام و پیش آمده است که حتی خودم را نشناسم.
در سه ماهِ گذشت
تأثیر نام شیخ

و نیز همان سید نقل می کرد:
« روزی مرحوم حاج شیخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه «
بیجک صلوة » بمانم و پیش از طلوع آفتاب، مقداری معین از علفی که نشانی آنرا
داده بودند بچینم و با خود بیاورم.
 طبق دستور به تربت رفتم. اهالی مرا از
ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در این کوه، ارواحی هستند و به اشخاصی
که در آنجا بخوابند، آسیب خواهند رسانید.
اما من به گفته آنها ترتیب اثر
ندادم و به آن
خبر از جسد مغروق!

فرزند ایشان نقل می کنند:
« در ایام نوروز سال 1317 هــ.ش. مردی به نام کربلائی محمد سبزی فروش به خانه
ما مراجعه کرد و گفت پسر چهارده ساله ام دیروز صبح سوار بر روی باری از سبزی
که بر یابوئی حمل می شد، از محل سبزی کاریهای خارج شهر می آمده است.
هنگام
عصر یابو و بار سبزی آن به مقصد می رسند لیکن از بچه خبری نیست و هر چه جستجو
کرده ایم، از او اثری و خبری نیافتیم. به تقاضای وی، ماجرا را به عرض پدرم
رساندم، پس
یکی از شیوه های جلوگیری از جرم، احسان قبل از وقوع خطاست.برادر اگر از حال برادر خبر یابد و او را در مشکلات یاری دهد، امکان ندارد به فکر جرم بیفتند.
 گاهی عدم مواسات و احسان ما، عزیزانمان را دچار مشکل می کند.
به این قضیه توجه کنیم:
ابوجعفر محمد بن عیسی می‌گوید: یک بار در مسجد زبید واقع در بازار شهر سامرا جوانی را مشاهده کردم که می‌گفتند هاشمی و از فرزندان موسی بن عیسی است.
 من مشغول نماز شدم وقتی سلام نماز را دادم همان جوان هاشمی رو به من کرد و گف
یکی از شیوه های جلوگیری از جرم، احسان قبل از وقوع خطاست.برادر اگر از حال برادر خبر یابد و او را در مشکلات یاری دهد، امکان ندارد به فکر جرم بیفتند.
 گاهی عدم مواسات و احسان ما، عزیزانمان را دچار مشکل می کند.
به این قضیه توجه کنیم:
ابوجعفر محمد بن عیسی می‌گوید: یک بار در مسجد زبید واقع در بازار شهر سامرا جوانی را مشاهده کردم که می‌گفتند هاشمی و از فرزندان موسی بن عیسی است.
 من مشغول نماز شدم وقتی سلام نماز را دادم همان جوان هاشمی رو به من کرد و گف
یکی از شیوه های جلوگیری از جرم، احسان قبل از وقوع خطاست.برادر اگر از حال برادر خبر یابد و او را در مشکلات یاری دهد، امکان ندارد به فکر جرم بیفتند.
 گاهی عدم مواسات و احسان ما، عزیزانمان را دچار مشکل می کند.
به این قضیه توجه کنیم:
ابوجعفر محمد بن عیسی می‌گوید: یک بار در مسجد زبید واقع در بازار شهر سامرا جوانی را مشاهده کردم که می‌گفتند هاشمی و از فرزندان موسی بن عیسی است.
 من مشغول نماز شدم وقتی سلام نماز را دادم همان جوان هاشمی رو به من کرد و گف
 کتاب سرگذشت پیامبران: از اهالی آسمان… به گوشم، اخباری متفاوت از آنچه در زمین است
 
کتاب سرگذشت پیامبران (سلام الله علیهم)نویسنده: لطیف راشدیانتشارات: موسسه انتشارات حضور
معرفی:
اینجا آسمان استصدای من را ازآسمان می شنوید.هرکس می خواهد اخباری متفاوت از هرچه در زمین است رابشنود، با ما بیاید به سرزمین آسمانی ها. (انبیاء الهی)
بریده کتاب:
روزی حضرت ادریس اصحاب خود راجمع کرد وبه آن ها گفت: فرزندان حضرت آدم روزی در محضر آن حضرت اختلاف کردند که به
 
شبی سرد و برفی در کوهستان دهکده با استاد تنها ماندم. پائیز و زمستان آن سال ، دهکده خالی از جمعیت شده بود .و فقط استادم و چند خانواده در ده و من که به استاد دلبستگی داشتم، تنها ماندیم.
آن شب قبل از برف باد سهمناکی وزید و خرابی‌هایی به بار آورد.
وکوبه‌های در را به هم میکوفت و صدای نبرد حلب و باد از سقف   بلند بود.
از نعره  مقاومت حلب برای وفاداری چیزی نگفتن بهتر است.
 برق نداشتیم لامپایی روشن بود و استاد در حال تلاوت قرآن بود و من از پنجره به حیا
قبلا که دستگیره پله برقی مترو را می گرفتم، یکی از انگشتانم را به دیواره پایینش میچسباندم و از اصطکاک لذت میبردم. دستم را روغنی میکرد. دیگر این کار را نمیکنم. سکوی ایستگاه.
-میدان انقلاب اسلامی،میدان انقلاب اسلامی، مسافرین محترم، لطفا پشت خط زرد قرار بگیرید.
صدای قطار روبرو می آمد، کلاهدوز. به سمت انتهای ایستگاه رفتم. هم خلوت تر بود، هم چرا نروم؟ صندلی های نزدیک به ورودی که پله برقی اش رو به پایین بود تقریبا همه پر بودند. اما آن طرف میشد رنگ زر
 عصر جمعه بر می‌گردم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 
او آخرین روزهای سربازی را می‌گذراند و من «آش خور» بودم. روی دیدگاه شاخ شمیران مثل عقاب می‌ایستاد و هیچ جنبده‌ای از زیر ذره‌بین نگاهش پنهان نمی‌ماند. سرتاسر خط از چپ تا راست و تا عمق را مثل کف دستش می‌شناخت.
   چشم‌بسته روی ارتفاعات را فرز و سریع می‌رفت و می‌آمد. گرما طاقتش را نمی‌برید و آتش دشمن زمین‌گیرش نمی‌کرد. دیده‌بانی تنها و تنها کار او نبود، تا فرصت پیدا می‌کرد از کوه سرازیر می‌شد
مذمت بایزید بسطامی توسط امام جواد علیه السلام و نشان دادن معجزه‌های خود به او در خردسالی به اذعان حافظ ابو نعیم عالم بزرگ صوفی و عمری مذهب
۷۹- و روى الحافظ أبو نعیم من علماء أهل السنة فی كتاب حلیة الأولیاء على ما وجدته منقولا عنه بخط بعض أصحابنا قال: حكى أبو یزید البسطامی قال: خرجت من بسطام قاصدا لزیارة البیت الحرام، فمررت بالشام إلى أن وصلت إلى دمشق، فلما كنت بالغوطة مررت بقریة من قراها، فرأیت فی القریة تلّ تراب، و علیه صبیّ رباعی السن یلع
گروه قرآن و معارف خبرگزاری شبستان؛ مرحوم‌ ملامهدی نراقی‌، از علمای‌ بزرگ‌ و جامع‌ علوم‌ عقلیه‌ و نقلیه‌ و حائز مرتبه‌ علم‌ و عمل‌ و عرفان‌ الهی‌ بوده‌، و در فقه‌ و اصول‌ و حکمت‌ و ریاضیات‌ و علوم‌ غریبه‌ و اخلاق‌ و عرفان‌ از علمای‌ کم‌نظیر اسلام‌ است‌.مرحوم‌ نراقی‌ در نجف اشرف‌ سکونت‌ داشت‌ و در آنجا وفات‌ کرد، مقبره‌ او نیز در نجف متصل‌ به‌ صحن‌ مطهر است‌.
ایشان‌ در همان‌ ایامِ اقامت‌ در نجف‌، در ماه‌ رمضانی‌ که‌ ب
 
-فصل اول-
 
چادر مشکی اش را روی سرش محکم کرد و روبند سفید رنگش را روی صورتش انداخت. چشمان درشت مشکی اش هنوز پشت آن توری سفید روی روبند به زیبایی می درخشید.
گویی از چیزی یا کسی هراس داشت. سرش را به آرامی از لای در چوبی بیرون برد و با ندیدن هیچ کسی در ان حوالی، از آن خانه ی کاه گلی بیرون زد.
گام های سریع و بلندی برمی داشت. ضربان قلبش به شماره افتاده بود. با آن همه آشوب و اضطراب از چه می گریخت؟
بار اولی که پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود. پیچ کوچه و پس کوچ
فضه خادمه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما
نقل است از شیخ عبدالله مبارک که گفت وقتی به مکه معظمه می رفتم وقت نماز صبح از راه بیرون شدم تا به امر حق مشغول شوم از طرفی صدای ناله بگوشم رسید، پیش رفتم زنی را دیدم چادری از پشم بر سر کشیده گوش دادم که چه می گوید: این آیه را می خواند «امن یجیب المضطر اذا دعاه» من بگوشه رفتم و نماز گذاردم پس پیش رفتم و گفتم السلام علیک ـ از آیه قرآن جواب داد «سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین ـ سلام علیکم کتب ربکم علی نفس
چرا سنگی که پیامبر در شب معراج بر رویش ایستاده بود معلق ماند؟
سنگی در بیت المقدس وجود دارد که هنگام معراج پیامبر (ص) زیر پای حضرت قرار گرفت و به طور معلّق در هوا ایستاد.
معراج پیامبر (ص) خود یک حکایت عجیب و غیرقابل باور واقعی است و جزء معجزات حضرت قلمداد می‌شود، از سفر رسول به بیت المقدس تا عروج به آسمان هفتم و ملاقات با خداوند متعال.
اما نکته‌ای که در این میان مطرح می‌شود این است که، سنگی در بیت المقدس وجود دارد که در بین زمین و آسمان معلق مان
 

یکی از روزهای آخر ماه شعبان و در آستانه‌ی رمضان پیامبر خدا خطبه‌ی مهمی خوانند که مضمونش چنین است:«عن أبی الحسن الرضا، عن أبیه، عن آبائه، عن أمیرالمؤمنین علیه السلام قال: إنَّ رسول الله صلی الله علیه و آله خَطبَنا ذات یوم فقال صلی الله علیه و آله: أیُها الناس، إنّه قد أقبلَ الیکم شهرُ اللهِ بالبَرکة وَ الرّحمة وَ المَغفرة، شهرٌ هوَ عندَ اللهِ أفضلُ الشّهورِ،و أیّامُهُ أفضلُ الأیّامِ،و لیالیهِ أفضلُ اللّیالی،و ساعاتُهُ أفضلُ السّاعات،
بی‌مقدمه
در این شرایط نگرانی‌های زیادی را بین مردم مشاهده می‌کنم که اکثرشان قابل رخ دادن نیستند و فقط نگرانی رخ دادن آن، ممکن است مردم را از پای دربیاورد و آنها را ناامید کند و شادی‌هایی هرچند کوچک را نیز به واسطه این نگرانی‌هایی که اکثراً بی‌مورد هستند، از دست می‌دهیم. هیچگاه انگیزشی صحبت نکرده‌ام و همیشه دیدگاه واقع‌بینانه‌ای به جهان اطرافم داشته‌ام. اما مشکلی که می‌بینم خیلی از مردم با آن دست و پنجه نرم می‌کنند، نگرانی است. وظیف
 رمان   عاشقانه      دیبا   ااپیزود   ۱۱      
دوباره به نیشابور بازگشتیم . همه از دیدنم شاد شدند . به جز زینت که با سردی سلام کرد و به مطبخ رفت .
 
من و نازلی هر روز یکدیگر را ملاقات می کردیم و با هم تبادل افکار می کردیم . ماه های به سرعت سپری می شد . اوائل مرداد بود که نازلی برای دیدار و اقامتی چهار ماهه به فرانسه مراجعت کرد . بعد از رفتن او دوباره تنها شدم . مهتا هر چند وقتی با من تماس می گرفت و مرا از اوضاع خانواده با خبر می کرد . احمد این روز ها شاد
 
 
مجموعه: زندگینامه بزرگان دینی

 
 
امام حسن (ع ) فرزند امیرمؤ منان على بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا (ص ) است .
 
ولادت
 
امام حسن (ع ) در شب نیمه ماه رمضان سال سوّم هجرت در مدینه تولد یافت . وى نخستین پسرى بود که خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنایت کرد. رسول اکرم (ص ) بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش راستش ‍ اذان و در گوش چپش اقامه گفت . سپس براى او گوسفندى قربانى کرد، سرش را تراشید و هموزن موى سرش - که یک در
 
سبط اکبر حضرت امام حسن مجتبی
 
 
امام حسن (ع ) فرزند ارشد امیرمؤ منان على بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا (ص ) است .
 
 
ولادت
 
امام حسن (ع ) در شب نیمه ماه رمضان سال سوّم هجرت در مدینه تولد یافت . وى نخستین پسرى بود که خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنایت کرد. رسول اکرم (ص ) بلافاصله پس از ولادتش ، او را گرفت و در گوش راستش ‍ اذان و در گوش چپش اقامه گفت . سپس براى او گوسفندى قربانى کرد، سرش را تراشید و هموزن موى سرش - که یک
سبط اکبر حضرت امام حسن مجتبی

امام حسن (ع ) فرزند ارشد امیرمؤ منان على بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا (ص ) است .
 

ولادت
 
امام حسن (ع ) در شب نیمه ماه رمضان سال
سوّم هجرت در مدینه تولد یافت . وى نخستین پسرى بود که خداوند متعال به
خانواده على و فاطمه عنایت کرد. رسول اکرم (ص ) بلافاصله پس از ولادتش ، او
را گرفت و در گوش راستش ‍ اذان و در گوش چپش اقامه گفت . سپس براى او
گوسفندى قربانى کرد، سرش را تراشید و هموزن موى سرش - که یک در
ثابت بن دینار ثُمالی، مشهور به ابوحمزه ثمالی، راوی، محدّث و مفسر امامی قرن دوم و از اصحاب امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) و امام صادق(ع) بود. ابوحمزه دعایی از امام زین العابدین(ع) نقل کرده است که در سحرهای ماه رمضان خوانده می‌شود و به دعای ابوحمزه ثمالی مشهور است
 
این متن، سخنان کسی است که بیش ترین سجده بر خاک را برای خدا در تاریخ آفرینش تقدیم می داشته است!! این متن، باید چنان تحوّلی سترگ در میان مدّعیان پیروی از ایشان می گُستُرد که جهان اکنون انگشت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها