نتایج جستجو برای عبارت :

در جمع، چیزی به ذهنم نمیرسه که بخوام در موردش حرف بزنم

سلام دوستان
من دختر ۲۴ ساله ای هستم که به صورت وحشتناکی کم حرف و ساکتم، این موضوع خیلی توی زندگیم تاثیر بدی گذاشته، اصلا خجالتی نیستم ولی کلا کم حرف هستم حتی توی خونه و در مقابل پدر و مادرم هم حرفی برای گفتن ندارم و کسی که یه مدت پیشم بشینه از اینکه فقط خودش حرف بزنه و من فقط در حد جملات کوتاه جواب بدم خسته میشه حتی مامانم و نزدیکانم.
بهم همیشه میگن که تو چرا انقدر ساکتی، من اصلا مشکل افسردگی یا خجالتی بودن و این مسائل رو ندارم ولی اصلا چیزی به
دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه...اَه. 
:((((((((
چند بار به نوشته هام سر زدم و قدیمی ترها رو که خوندم ؛دلم میخواست بیام و چیزی رو بنویسم که بعد از نوشتن و یک دور خوندنشذهنم سبک شه و بگم آخیش دیگه آزاد شدم و دیگه هیچ بند و زنجیری به افکارم نیستو میتونم بعد از اون راحت ، تو چند وجبی ذهنم قدم بزنم.میخواستم از این بنویسم که نوشتن حالِ من رو خوب میکنهاما خلاف اون ، نوشتنِ یکی از پست هام در وبلاگم  نکه حالم رو بد کنه اما سیل عظیمی از افکار کمال گرایانه ام رو دنبال خودش به ذهنم وارد کرد کههر لحظه یاد
در حد تماس و پیام کوتاه میرم سراغش!
اقا اینجوری بگم برات که سه روزه شارژ نکردمش و شصت درصد شارژ داره !
انقدر دوری و دوستی ایم ... نه ببخشید دوری و قهری!
.
.
.
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این ح
به نام خدا
خواستم حاجتم رو بهش بگم خجالت کشیدم. البته خودش که می‌دونه. یعنی همیشه همین طوری میشه. تا میام برسم به اون حالی که حرفم رو بهش بزنم و ازش چیزی بخوام خجالت می‌کشم! به خودم میگم: "بعد چند صباحی پیدات شده که بشینی جلوش و خواسته‌هات رو ردیف کنی و بگی اینا رو می‌خوای؟ درسته که خودش می‌دونه چی میخوای! ولی یادت رفته این کارت شبیه معامله است؟ اصلا تو چه جوری روت میشه چیزی بخوای؟" تا میام خودم رو قانع کنم که خب پس از کی بخوام؟ میگم: "تا اینجا
قرار بود امروز یه پست خیلی خوب راجع به خودم بنویسم اما هرکاری میکنم ذهنم متمرکز نمیشه.دیشب که به نوشتنش فکر میکردم ناخوداگاه جمله ها توی ذهنم مرتب میشدن و میتونست یه پست بداهه باشه ... حیف که ننوشتمش
اما گردونه رو میچرخونم و مینویسم از شخصی که هیچ گونه ادب و فرهنگی نداره و روی اعصابمه
از کسی که بدون هیچ دلیلی دمپایی رو عمدا پرت کرد و خورد توی پیشونی من!! بله دقیقا از چنین رفتار زشتی در قرن 21م حرف میزنم
و من فقط نگاش کردم !! در حد و شان خودم نمیدید
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
این روزها علاوه بر اینکه طبیعت به ما سخت گرفته است، تعارض وجودی ما هم بیشتر شده است. 
دلم میخواد به تمام اونایی که دور و برم هستن بگم که واقعا حالم بده
ولی چه فایده ای داره
هرچی سعی میکنم حلش کنم تازه بدتر میشه
توی ذهنم هیچکس رو ندارم که بتونم ازش کمک بخوام. یعنی همینقدر تنها شده ام...
همه چیز دست به دست هم داده
امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده...و آلزایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش...زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد...جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم...روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی... از جنگیدن ..از...
برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منه
جدن توی این عمر کوتاه به بیست نرسیده م، حداقل از سنی که یاد گرفتم حرف بزنم - و اینطور که از شواهد بر میاد خیلی هم زود بوده - یاد ندارم دلم میخواسته حرفی بزنم و نتونسته باشم. منظورم از لحاظ چیدن کلمه ها تو ذهن کنار هم و تبدیل کردنشون به صوته. تا یه سنی که کلن محدودیتی نداشتم. ابتدایی از مدرسه که میومدم انقدر حرف میزدم که مامانم ازم خواهش میکرد یکمی ساکت بشم. اما خب بعد یه سنی هم فقط جمله ها توی ذهنم مرتب می شدن، خیلی هاش به صوت تبدیل نمیشد، در بهتری
گفتگوی های ذهنی آدمها گاهی معطوف میشه به یه نفر گاهی یا چند نفر . یه زمانی میرسه و اون آدمها نیستن تا به حرفهات گوش بدن و تو یه خلا بزرگ تو وجودت حس می کنی.
این کشف جدید من بوده در مورد خودم. من یادم رفته بود اونی که باید باهاش حرف بزنم کسی نیست جز خودم.من عادت کردم توی ذهنم با صبا و مریم و مریم حرف بزنم و اون حرفها هم سعی کردم به صورت مستقیم به خودشون هم بگم(الان فهمیدم دلیل اینکار من این بوده که همه حرفهای ذهنی من با اونها و برای اونها بوده پس به
با گذشت ۲-۳ هفته از اون دعوا و فشار عصبی هنوز نمیتونم بخوابم و هرشب خواب دعوا و قتل و... میبینم . هنوزم دلم باهاش صاف نیست و دوست ندارم باهاش حرف بزنم حتی یک مقدار پول دارم میخوام با کمکش لپ تاپ بخرم ولی تو ذهنم کلا قیدش زدم چون نمیخوام باهاش حرفی بزنم . به جز سلام ذاتا هیچ حرف دیگه ای باهاش ندارم . دلم میخواد یا این زندگی تموم شه یا عمر من . چون واقعا درعذابم دیگه تحمل دعوا ندارم ... حالم خوش نیست :( 
این روزها خیلی افکار و حرف ها توی ذهنم می چرخه،حالا که بعد از سی و چند روز فشار امتحانات فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردم می خوام درباره اونچه توی ذهنم می گذره بنویسم تا از این حالت گمراهی در بیام،خیلی حرف دارم که بزنم یک قسمتیش رو می خواستم همین چند روز پیش بنویسم ولی صدای خرناسه هم اتاقیم اصلا نمی گذاشت تمرکز داشته باشم البته دلیل اصلی عدم تمرکزم فشار و استرس امتحانات بود!!!
ادامه مطلب
سلام دوستان
من یک دختر ۲۰ ساله م. راستش موضوعی که میخوام در موردش صحبت کنم در واقع دروغ گویی یا به عبارتی دروغ مصلحتی و عذاب وجدان بعدش هستش. من با یه شخصی برای اولین بار تو زندگیم رابطه دوستی برقرار کردم و رابطه ما هم رابطه سالمی بود خوشبختانه اما شرایطی برای ازدواج با هم نداشتیم و هر دو خیلی جوان و من بخاطر این موضوع تاکید به جدایی کردم تا بهم وابسته نشیم، اما تلاش هام شکست خورد و اون آقا نپذیرفت.
منم متاسفانه مجبور شدم و حیله و دروغ استفاده
دلم برا خواننده خاموش بودن تنگ شده؛ دلم می خواد یه وب تازه بخونم بدون اینکه بخوام کامنتی بذارم و حرفی بزنم؛ بخونم و بخونم و بخونم...
یه سلامی هم بکنم به خواننده های خاموشم :) درسته من تا حدی درکتون می کنم ولی نمی خواید روشن بشید آیا؟!
میدونی ؟ هر چندم دیگه از من گذشت و ناراحتی ندارم و خوشحالم راهمو پیدا کردم 
اما از این روز نامبارک عوقم میگیره گلاب بروتون:/ حالمو میگیره اصن 
قلبا برای قبولیا خوشحال میشم خیلییی خوشال خوشحالم بعضیا سال اول قبول شدنو و زجر نمیکشن
اما خب رفتار بعضیا ی جوریه دوس دارم برم تو افق محو شم اما حفظ ظاهر میکنم:)
دوستای قشنگی که کنکوری بودین و قبول شدین و شاااید اینجایین enjoy
مردودای نازنینم درکتون میکنم ناراحتیاتونو بکنید بعدش ب تخمم وارانه راهتونو پ
همون شبی که داریم فیلم میبینم باهمهمونجوری که لش کردم تو بغلت
بخوام سیگار بکشم، تو نذاری
بگم فقط همین یه بار
بعد خودت سیگارو بذاری بین لبام، روشنش کنی واسم
بعد که سیگار تموم شد، فیلم هم تموم شد
که خواستیم بخوابیم
زل بزنم تو چشمات، بعد به لبات
التماس کنم همین یه بار.
.
.
.
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو
کتابا واقعاً گرونن...الان فقط اگه بخوام تست‌های شهریور ۹۸ (ماژور + مینور) رو بخرم، می‌شه حدود ۳۰۰ و خورده ای.و اگه بخوام تست‌های اسفند ۹۷ رو بخرم (ماژور + مینور) جمعاً می‌شه ۲۰۰ و خورده‌ای.و اگه بخوام هر چهار کتاب رو کپی بخرم، جمعاً شاید بشه ۲۰۰ تومن، بلکه کمتر. تازه با فنر...از طرفی، من واقعاً پول ندارم.از طرف دیگه، دلمم نمی‌خواد حروم‌خور باشم... این کتابا واضحاً زحمت زیادی کشیده شده واسشون.نمی‌دونم چیکار کنم... من که کپی‌شو سفارش دادم ولی ته
 هر کی دیگه ای بود اینطوری ریکشن
نشون نمیداد یادمه همون ادم کاری کرد که خرد شدم اما بازم صبور بودم مثه
خودش نتونستم رفتار کنم یادمه وقتی عذر خواهی کرد ازم بابت هر چیزی که سرم
اورده بود وقتی منتظر کلمه ی بخشیدم بود حرفی نزدم تنها ادمی که هنوز
نبخشیدم همون ادمه ادم کینه ای نیستم ولی نمیتونم ببخشمش یادمه ی نَفَر
دیگه هم میگفت هر اتفاقی که بیوفته من فقط تو رو باور دارم یادمه اونم
گذاشتو رفت باورت نداشت به من همون فرد وقتی ازم معذرت خواهی کرد د
دچارم به ملال و چیزی‌رو می‌خوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. می‌دونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. می‌دونم همه‌ی این فکرها عبثه. می‌دونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا می‌خوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه می‌خوام و الا چیزی چنان خواستنی‌ هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
چن تا از آهنگاشو برام فرستاده بود. وقت نکرده بودم گوش بدم.الان که بازش کردم فضای موسیقیش جالب بود. کلا موسیقی به کنار، حرفای جالبی زده بود. ینی حداقل جای فکر کردن داشت. یا اگر هم خودش حرف عمیقی نزد جرقه‌ی یک سری فکر هارو توی ذهن من زد.
نمیخوام خیلی در موردش بنویسم چون هیچ تضمینی نیست که بعدا هم به آهنگاش گوش بدم ولی حداقل این برای من جالب بود:
تا وقتی ضعیف هستی مظلوم واقع میشی، وقتی قدرت داشته باشی ظالم خواهی شد. حالا این که این قاعده چقدر با اید
از همگروهیای پسرمون متنفرم، از این فلرت بازیا به قول معروف
و از اینکه بخوام باهاشون درباره علایقم، اینکه چی غذا بلدم درست کنم، اره ماشین دارم و غیره حرف بزنم کهیر میزنم
اینا دقیقا موضوعاتی هستن که امروز یه عده دربارش حرف زدن
میدونی چیه مرتضی،دیگه نمیکشم مغزم درگیر باشه. دیگه نمیکشم به چیزایی فکر کنم که نمیشه، به چیزایی فکر کنم که شاید میشد، به چیزایی فکر کنم که شاید بشه. دیگه نمیکشم از کسی بدم بیاد، از کسی خوشم بیاد، دیگه نمیکشم به رفاقت فکر کنم، به اینکه چیکار کنم رفیق باشم، مهربون باشم،بد نباشم. دیگه نمیکشم فکر کنم با کسی دشمن باشم، بخوام بزنمش، بخوام اذیتش کنم. اعصاب فکر کردن به آدم ها رو ندارم. میدونی چرا مرتضی؟  چون هر کی به تور ما خورد آدم بود، نه اون آدمی ک
نمیدونم چمه دستم به کارام نمیره یه فکرم مثل چی تو ذهنم الارم میده و میگه همه کارات بیهودست زندگیتم بیهودست و هیچی اتفاق نمیفته. منتظر هیچی نباش. دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم. شاید یه بخشی از ذهنم میگه مثل بقیه باش زمانو از دست بده پیر شو بی هیچ هدفی بی هیچ تلاشی و در اخرم بمیر :( شاید فیلم ببینم. شاید درست بشه شاید هنوز امیدی باشه شاید فقط نباید جا بزنم. شاید امروزو باید بیهوده بگذرونم. نمیدونم بیخیال. یه فیلم میبینم. هرچی بود.  فقط
سوالات مراقبت از دندان
در این سایت تصمیم دارم به یکی از اصلی ترین بخش های سلامت انسان بپردازم و هر چیزی که در این مسیر لازم هست بدانید را در موردش تحقیق کنم و برای استفاده کاربران منتشر کنم. من متخصصین دهان و دندان زیادی را میشناسم و میخوام ازشون خواهش کنم در مورد ش هر چیزی که برای شما سوال هست براتون سوال هست را بدون واسطه ازشون مطلب بخوام توضیح بدم و در آینده اگر بشه سایتی طراحی کنم که بتونید نسخه یا عکسی از دندون هاتون ارسال کنید و از وضعیت
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک می
اومدم با یه من غر و گلایه د بغض
من چه هیرمی تری به کسی فروختم آخه؟
تو که میدونی من چقدر شکنتده ام ... تو که میدونی من حال و هوام بهم ریخته 
تو که میدونی بغض دارم تو که میدونی حسرت میخورم که میدونی عوض شدم که میدونی گم شدم که...
اشکهام امان نمیدن 
با تمام وجودم با تمام عجز و ناتوانی و بغض و گریه و نادمانه و هر چی که بخوای
زندگیمو بساز ... حالمو خوب کن 
آخه من کیو جز تو دارم بیام پیشش زار بزنم و کمک بخوام 
تموم شدم رفیق 
من آدم این روزا نبودم
بیا کمکم رف
+ چیزی که توی این روزهای قرنطینه و بیکاری ذهنمو مشغول کرده اینه که اصلا انگیزه ی من واسه زنده موندن چیه؟! نه عشقی دارم که بخاطر رسیدن به اون بخوام زنده بمونم، نه پول و پله ای دارم که نتونم از اونا دل بکنم، نه بچه ای دارم و از ترس اینکه مبادا بی مادر بمونن نگران باشم؛ نه هیچی... فقط این به ذهنم رسید که در حال حاضر از مرگ میترسم اونم نه از خودش... از اعمال خبیثی که دارم و قراره بخاطرشون شکنجه بشم میترسمو همین باعث میشه تلاش کنم که زنده بمونم... خوش بحا
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
فردا امتحان علوم دارم..
یکی از سخت ترین امتحانای دنیا اونم برای منی که هیچ وقت نتونستم معنی چیزایی که دارم میخونم رو بفهمم:/
ساعت ۱ شبه و من هنوز دو فصل دارم که نخوندمشون:))
زندگی قشنگیه نه؟
خیلی دوست دارم به دیروز برگردم و یکی بزنم پس سر خودم و بگم ‌"گمشو برو پای درسات"
ولی خب نمیشه-_-
الان دلم میخواد تو تخت گرمم دراز بکشم و کل این زندگی رو به تخمام دایورت کنم و خیلی راحت بخوابم..
حتی گفتنشم باعث میشه بخوام از خوشحالی اشک بریزم~
ولی اینم نمیشه..
نت
در ادامه پست قبل میخوام به مواردی اشاره کنم که کمتر تو وبلاگم در موردش نوشتم و راستش خیلی از پستهام یه جورایی غر زدن در مورد زندگی مشترک و همسرم بوده و اگه کسی ندونه فکر میکنه چه زندگی سخت و غیرقابل تحملی دارم.پس دلم میخواد این پست رو بنویسم تا به خودم یادآوری کنم که تلخی و شیرینی،سختی و آسونی با هم عجین هستن و اینکه گاهی واقعا احساس خوشبختی میکنم...
اگه بخوام منصف باشم باید بگم همسرم آدم خیلی سالمیه از خیلی جهات...
به هیچ عنوان اهل سیگار و قلیو
مثل خری شدم که تو گِل گیر کرده. یا شاید شبیه کسی که افتاده توی باتلاق. 
دست و پا بزنم زودتر خفه میشم. دست و پا نزنم، کمی دیرتر. در هر صورت خفه شدنم قطعی هست.
دیگه نه فیلم و سریالی منو سرگرم میکنه و نه آهنگی منو شاد.
این روزها فقط نفس میکشم. جسته گریخته یه غذایی میخورم و عصرها راه میرم.
همین و بس. 
حتی حوصله نگاه کردن به اطرافم رو ندارم چه برسه به اینکه بخوام با کسی حرف بزنم.
حتی حال و حوصله ندارم به کسانی که اونها رو دنبال کردم سر بزنم و کامنتی بذارم.
قرار بود ننویسم، چهل شماره یا حداقل چهل روز. یعنی قرار بود بنویسم و منتشر نکنم. ولی دیشب خیلی احساس خفقان می‌کردم. دوست داشتم کسی با من حرف بزند و خودم نمی‌توانستم با کسی حرف بزنم. تصمیم گرفتم پستی که می‌نویسم را منتشر کنم و بعد دوباره پی چهل شماره را بگیرم. اما نمی‌توانستم حرف معمولی بزنم، این شد که شروع کردم حرف‌هایم را در شعر ریختن. اینطوری گویا مستقیما با کسی حرف نزده‌ام. اما احساس خفگی بیشتر شد، چون نمی‌توانستم مثل آب خوردن شعر بگویم.
امروز اولین جلسه یوگا بود و واقعا عالی بود واقعاااااا. کاملا آگاهی پیدا کردم به نوع نشستن و راه رفتن و خوابیدن! یعنی قوز نمیکنم و گردنمو صاف میگیرم بدونه اینکه خودم آگاهانه بخوام توجه کنم! و کلی کشش ها خوب بودن و خوش گذشت. انشاا... فردا روزه خواهم بود. ولی انقدر خوابم میاد که فکر نکنم واسه سحر پاشم. 
راستی کتاب رنج های ورتر جوان رو شروع کردم؛ من باب شوآف از گوته هستش! :دی
برم با خدا حرف بزنم و بخوابم :)
دلم واسه بوی بدنش بوی گردنش برای بستن موهاش تنگ شده میرم قدم بزنم کلی وسیله می بینم میتونستم براش هدیه بخرم....اینا رو که میگم میگن دعا بخون فاتحه بفرست خیرات بده! یا منو نمیفهمن یا من نمیفهممشون. من یه حجم متشکل از پوست و گوشت و استخون میخوام که بغلش کنم نه مریم مقدس که فرزند مصلوب داشته باشه و وقت مشکلات ازش کمک بخوام و بهش پناه ببرم. من زندگیم رو میخوام؛ زنی رو میخوام که مهم ترین هم صحبت و رفیقم هست. صبر میکنم. 
قبلا نوشتم نمیتونم اشک بریزم .خشک شده و سوخته:/الان میتونم...ولی فقط واسه احمقانه ترین چیزا...چیزهایی که از قلبم نیست...مثلا ممکنه پام بخوره به میز اشکم بزنه بیرون:|یا درمورد یکی بخوام حرف احساسی بزنم صد بار صدام میگیره چشمم خیس میشه..ولی امکان نداره وقتی صدای شکستن قلبم میاد اشکم بیاد:/فقط بغضم باد میکنه...ازم خودم بدم میاد ...ولی باید خودمو دوست داشته باشم..مگه غیر از خودم کسی دیگه رو میتونم بشناسم؟یا کسی میمونه واسه ادم؟اگه قرار باشه خودم واسه
خب الآن گفتن چیزی که تو ذهنم‌ـه سختم‌ـه. ولی خب از اون جایی که «حرف نزنم می‌گن لالی» می‌گم. :-
به خودم اومدم دیدم که موقع دعا کردن این شکلی‌م که «بابا این همه مشکل ریخته سرم. چه وضعشه؟ کمک کن رفعشون کنم دیگه.» حالا خود عبارت موجود توی دعا، شاید خیلی فکر و حالت درونی موقع دعا رو منتقل نکنه. بخوام توصیفش کنم، این طوری بودم که انگار یه موجودیتی فارغ از خدا هست که داره این مشکل‌ها رو می‌ریزه سرم و من دارم عاجزانه به خدا التماس می‌کنم که کمک کن بز
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت می‌کنم. هی صحبت می‌کنم، هی صحبت می‌کنم و صحبت‌هایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف می‌زدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته می‌شد. یک مکالمه‌ی ذهنی را می‌نوشتم، حس می‌کردم، یک مکالمه را زندگی می‌کردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف می‌زدم. حرف‌هایی که مدت‌ها بود پوسیده بودند. حرف‌هایی که حالا فقط در یک روز خاص می‌توانستم تخلیه‌شان کنم. و در
نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار م
اول از همه و قبل از هر چیز یه جمله بگم: «خنده‌هاش لنتی، خنده هاش!»
 
خب حالا برسیم به بحث خودمون؛ زندگی چیست؟ طبیعتا اگه بخوام پرحرفی کنم و چونه درازی، حرف برای زدن و واژه برای نوشتن زیاد هست. دلم میخواست این چیزی که الان داره تو ذهنم وول میخوره رو خلاصه و مختصر و مفید بگم، به عبارت دیگه توییری بگم. از نظر من زندگی همون بازیگریه، گاهی اوقات باید نقش «فرزند خوب» رو بازی کنی؛ گاهی اوقات باید پدر یا مادر نمونه باشی، بعضی وقتا باید کارمند سخت کوش ب
سلام.
امروز من اول صبح زدم بیرون واسه کاری. مامان هم بیدار شد اومد باهام. دیشب سردرد بود امروزم همینطور.... 
نمیدونم چی شد جنون بهش دست داد از صبح ساعتای10 دیوانه شد... قاطی کرده. هرچی ساکت شدم بهتر نشد الانم بدتر شده... 
خیلی دلم گرفته هست. کیو  دارم الان باهتش حرف بزنم؟
این از خانواده ی نصفه نیمه .   
از شانس خوبم همسر و بچه و خواهر هم ندارم که بخوام این غم ها رو با اونها قسمت کنم. یا شادی اون ها را قسمت کنم تا غم های خودم یادم بره.... 
خدا رو شکر. باز ا
 
با اومدن اسم پاریس معمولا یاد چی می افتیم؟
برج ایفل و خیابون رویایی شانزه لیزه و آرک پیروزی باشکوه و اپرا گارنیه و کلیسای نوتردام (و احیانا گوژپشت نوتردام ویکتور هوگو)،  رود سن و عاشقانه هایی که شاهدش بوده؟
 از این به بعد، فک نکنم دیگه بتونم با شنیدن اسم رود سن و پل سن میشل یاد این و این نیفتم...
چرا هیچ وقت چیزی ازش نشنیده بودم؟
 
 
داشتم یه مطلب میخوندم در مدح دوگل، یه خاطره دور و مبهم تو ذهنم بود که میگفت اینطوری که در موردش میگن نبوده. هر چ
دیروز شیفت بودم آقای همکار که قبلا در موردش گفته بودمم شیفت بود با من.
شب قبلش مطلب تو اینترنت خوندم که چه جوری می تونم سر صحبتو با یه آقا باز کنم.
پیش خودم گفتم این آقا که خجالتیه حداقل من به یه بهانه ای باهاش صحبت کنم.
چند وقت پیش یه بار دیدم یه کتابی دستشه (از کتابش معلوم بود مربوط به آناتومی بدنه)تو اورژانس وقتی پشت میز نشسته بود داشت می خوندش.پیش خودم فکر کردم برم ازش سوال کنم اون کتابی که دفعه ی قبلی دستتون بود اسمش چیه؟‌کتاب خوبیه؟می خواس
مونده بودم که چی باید ازت بخوام...
چیزی نخواستم و کمتر از 24 ساعت چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاد!
تقریبا اون مدتی که اوج علائم جسمی افسردگیم بود و اوج روزای سخت و درس نخوندن
و وقت از دست دادنم بهم برگشت ، بدون اینکه ازت بخوام !
بهم "وقت" دادی و میدونم حالا ازم میخوای که "لیاقت" داشتنم رو ثابت کنم !
مطمئن باش همه ی تلاشمو میکنم ، به قول فلانی " حیدری پاش وایمیسم "
 
 
(به محاوره ها ایراد نگیرید )
خواهرم با یک بشقاب شیربرنج آمد داخل اتاق. یکی دو ساعت پیش هم یک بشقاب دیگر شیربرنج خورده بودم؛ اما مادر بقیه اش را دور نریخته بود. گاهی در هفته، شام مان می‌شود شیربرنج. خلاصه، قاشق اول را که در دهان گذاشتم، دیدم مثل همان قبلی بی مزه است و تازه، کمی هم سرد شده. خواستم پیش خودم نق بزنم و از شیربرنج تکراری مادر گله کنم که یک آن، چشم های مادر از درِ ذهنم آمدند تو؛ دست های خسته ی او نیز. پیش آنها خجالت کشیدم گله کنم و نق بزنم. با خودم گفتم طور دیگری با
امسال اولین بهاریه که بدون پسردایی شروع می‌کنم. هنوز بعد 45 سال زندگی مشترک، تو ذهنم هم پسردایی صداش می‌کنم.
علی، برادر کوچیکترم، بعد سالها قهر و سرسنگینی دعوتم کرده تا چند روزی رو خونه‌اش باشم، درواقع خونه‌ی پدریمون. نمی‌دونم واقعا دلش برام تنگ شده یا دعوتش از سر ترحمه، البته ترجیحم اینه خودم رو به ندونستن بزنم.
باید تنها برم. بهتر از تنها توی خونه موندنه، اونم توی خونه‌ای که هنوز باور نکردم پسردایی در رو باز نمی‌کنه و با دست پر وارد بشه
هی دوست دارم بشینم گریه کنم ولی تا شرایط رو مهیا میکنم یهو یه فکر بهتر به ذهنم میرسه اونم اینکه بفهمم چرا ناراحتم و بعد از حل کردنش تو ذهنم دیگه گریه م نمیاد:/
دلم واسه گریه کردن تنگ شده...خیلی وقته گریه نکردم درست و حسابی
مثل دیشب که فکر کردم و ریشه حال بدم رو پیدا کردم که ترس از دست دادن بود و ریشه ی این ترس چی بود؟ اون اختلافات و دوره ی تلخی که فشار روم بود و خانواده روی اون خواستگاره اصرار داشتن و از مهدی دلسرد شده بود...
ریشه ی نگرانیم از خواست
با لافکادیو در مورد کمال گرایی صحبت میکردم و خیلی خوب توصیفش کرد و حتی گفت چرا ما کمال گراها اهمال کار میشیم و البته درمانشم گفت و اون این بود که : 
"راهش اینه که خودمون رو با تغییرات کوچیک راضی نگه داریم و استمرار داشته باشیم روشون تا کم کم تغییرات بزرگ سر و کله شون پیدا بشه." 
منم به جهت اینکه دیگه خسته شدم از اوضاع بی طاقتی و درجا زدن خودم تصمیم گرفتم به حرفش عمل کنم و این تمرین استمرار رو عملی کنم توی زندگیم با یه سری کارای ریزه میزه، به همین
از وقتی راهنمایی میرفتیم و مشکلات احساسی باید توی مدرسه روی میز پینگ پنگ ، موقع خوردن نون پنیر خیار ، با درد و دل کردن حل میشد ، من نقش آغوش رو داشتم . یعنی همونطور که سعی میکردم یجوری زورکی صبحونه مو تموم کنم که ظهر با مامانم درگیر نشم ، گوشام یا خودم رو هم آغوش میکردم واسه حرف های دوستم که داشت برام از مشکلاتش میگفت . تو دبیرستان کم کم آغوش کلامی پیدا کردم . یعنی حتی اگه توی دلم فکر میکردم چقد شرایط دوستم سخته سعی میکردم جوری حرف بزنم که طرف ام
آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که د
جمع شده تو وسط سینه و باید خالی بشه اما نمیشه...خیلی شدید دلم میخواد خودمو بغل کنم اما نمیشه...میدونم که این بنزین ریخته شده یه جرقه میخواد تا بسوزه و بسوزونه ولی متاسفانه قرنطینه نمیذاره تو خونه تنها بشم و این آتشو بزنم بر وجودم...حس میکنم مثل ققنوس شدم باید کامل بسوزم تا دوباره متولد شم...گریه ام یکی از این سوختن هاست که بعدش دوباره متولد میشی...یه آتشیه که آدمو خنک میکنه.../ تا کسی عاشق نشه نمیفهمه / نمیدونم که عاشق شدنم واقعیه یا نه / ولی اینم مث
بسم الله مهربون :)
سلام! :)
بعد از چند ماه دلم میخواست اینجا بنویسم. فکر کنم آخرین باری که نوشته م درگیر علوم پایه بودم. تموم شد و قبول شدم :)) نگم که چه دوران سختی بود و من میخواستم پنج ترم رو توی یک ماه جمع و جور کنم اما خب پاس شدم بالاخره.
پزشکی قشنگ تر شده، درس ها جذاب تر شدن و من خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم. بالین خیلی شیرین تر از درس های خشک و نچسب علوم پایه ست، امیدوارم که بهتر هم بشه :)
فعلا تا اینجا باشه، از فردا بیشتر اینجا مینویسم، شاید هر روز
سلام
یه پسر بیست چند ساله هستم، سوال اولم از دخترها اینه چطوری علاقه شون رو به یه پسر نشون میدن؟ اصلا ممکنه از پسری خوش شون بیاد که نمیشناسنش؟، چه قدر احتمال داره خودشون بیان جلو؟، اصلا اگه نیان جلو چه جوری باید بری به دختری که کمترین برخوردی باهاش نداشتی حتی اسمش رو هم نمیدونی پیشنهاد آشنایی بدی و چی باید بگی؟
اصلا چرا من حس میکنم بعضی از دخترها بهم علاقه دارن، نه جذابیت ظاهری آنچنانی حس میکنم نه ملاک های دیگه ای که برای یه دختر ممکن جذاب ب
سلام
در یک سری سلسه پست میخوام به این موضوع که مدتی ذهنم رو مشغول کرده بپردازم و در موردش متن بنویسم.اونم اینه 1000دلیل که از ایفون متنفرم و اپل چطور میتونه باعث انقراض بشریت بشه!
در هر پست 10 دلیلم را تفسیر میکنم.
اخطار!!!تمام نوشتهای این موضوع غیر حرفه ای و بدون آزمایش و ممکن است احساس و پیش بینی و کمی تخیل هم چاشنی کنم.
----------------------------------------------------
ادامه مطلب
اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.
یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :
مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!
 
حرف ها دارم،ایا بزن
این که میام اینجا و این‌طور چرندیاتی بهم می‌بافم صرفا بخاطر اینکه این بند نازک ارتباط من و این بلاگ بیشتر از این سست نشه.  "رو"پیدا کنم واسه نوشتن. نه که رو نداشته باشم...
یکی از خواست‌ها و آروزهای قلبی‌م اینکه به خودم، حرکاتم، رفتارم‌، حرفام، نگاه و توجه‌م و افکارم تسلط کامل داشته باشم. جوری که توی هر جوی قرار گرفتم از چیزی که دوست دارم باشم فاصله نگیرم. طبق قوانین این دنیا موجودات بیشتر به چیزی تمایل دارن که بهش نیاز دارن. و حقیقت غیرقابل
روزی که اومدم اینجا به خودم قول دادم تموم حرفایی که هیج جا نمیتونم بزنم، نمیتونم به عزیزترین کسانم بگم یا حتی تو دفتر خاطراتم بنویسم اینجا بگم اما انگار اینجا هم برام فایده ای نداشت... از طرفی فکر میکنم باید بمونن یه جایی تو ذهنم وهی روی هم تلنبار بشن...از طرفی دلم میخاد برای یبارهم که شده هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون بدون اینکه دلم شور بزنه.... 
بازار بولت ژورنال درست کردن این روزا خیلی داغه. من‌م دارم نسخه‌ی خودم ُ درست می‌کنم؛ ولی این چیزی نیست که می‌خوام در موردش حرف بزنم. من منتظرم؛ منتظرم در آینده همه‌چیز درست شه، وقتایی که به رفتن فکر می‌کنم بیشتر به این دلیله که قراره چیز متفاوتی در انتظارم باشه، قراره بالاخره دنیای رمانتیک-کمدی‌ها یه روز اتفاق بیفته. 
رسیدم به آخرای پاییز و تازه به این نتیجه رسیدم که « OH MY GOD ، چه‌قدر یک سال زمان کوتاهی‌ست و اون انتظار بی‌اندازه گمراه
من از خیلی چیز ها لذت می برم  مثلاوقتی در مترو مینشینم و قیافه ی پیرزنی اخمو با رژ لب قرمز یا دختری که جدیدا موهایش را بلوند کرده همراه با اکستنشن مژه یا ناخن های برق انداخته شده ی خانمی با لباس فرم ؛در ذهنم داستان میسازم و اسم پیرزن را اعظم می گذارم اعظم خانوم خانه اش عمارنی در لواسان است و سگ پا کوتاه احمقی به نام لوسی دارد و هرروز برای رفع کمر دردش داخل استخر عمارتش شنا می کند یا آن دختر که در ذهنم اسمش ملیناست و برای قرار با دوست پسر جدیدش ب
سر تیره شناسی باخودم میگم منکه ارزو داشتم مثل اینیشتین مجبور نباشم حتی سرعت نور رو حفظ کنم چون تو یکی از مصاحبه هاش ازش میپرسن و میگه حفظ نیستم حالا مجبور هی باخودم تکرار کنم fritillariasp لاله واژگون میشه و جز تیرهliliaceae ست که 6تا گلپوش و پرچم داره ومادگی اش فوقانی. Tulipa لاله خودرو وبرگش نواری موج دار.  حیف نیست که ذهنم با این مسایل اشغال شه اخه؟؟؟
دیره ولی باید یاد بگیریم وقتایی که باید حرف بزنم، بزنم......مات شدن هیچ وقت بهترین گزینه نیست....تو هیج کجای زندگیم حرف نزدنم برام خوبی یا شانس نیاورده برعکس همیشه مساوی بوده با بدی وبدشانسی مطلق اما هیچ وقت باعث نشده بوده نسبت بهش اونقدری که امروز بدم اومد بدم بیاد میدونم که خیلی زود نمیتونم بهش برسم اما از الان شروع میکنم... حرف بزنم وقتایی که باید.... 
 
نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن .. منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله داره..من برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم .. تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنم..چشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودم..هِی هر روز درختای  جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد .. و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم.. ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشت..همه لحظه هام طوری می گذشت که نباید.. انقد گذشت که ه
میخوام برم باهاش حرف بزنم و از رازهایی ک هیشکی ازش خبر نداره بهش بگم...شنبه بعد اون حرفی که زد حس کردم داره بهم میگه انقدر دور نشو ازم... امروز تو خیابون از بیکاری داشتم به حرفایی ک ممکنه بهش بزنم فکر میکردم...بغض خفه ام کرد..و باریدم..برای سومین بار توی خیابون نفس کم آوردم...باید حرف بزنم...باید برطرف شه این همه سوء تفاهم...باید تموم شه این همه سردی...هعییی
نوشتم تا فردا ک از خواب بیدار شدم یادم باشه که دیشب چه برنامه ای براش داشتم...
به حدیییییی افکارم مشوش و به هم ریخته و ذهنم آشفته و داغونم که هندزفری رو گذاشتم گوشم، زبان تخصصی هم جلو م باز ه! بچه هام تو فلت هِر هِر و کِرکِر شون به راهه!
+اخه ساعت یک تا سه ، بعد اینکه از هفت و نیم تا یازده و نیم بیمارستان بودی چطوری میشه درس گوش داد! امروز استاده بهم گیر داده! میگه خانم شما اصن حواست نیستااااا! احتمالا از ملاقات شوندگانی!!! منظورش این بود میفتی! شیطونه میگفت برگرد بهش بگو : استاد محض اطلاع تون من معدلم بالای هیجده ست ، رتبه سو
دوستان سلام
من یکی از خوانندگان خاموش خانواده برترم. یه پسر ۲۶ ساله هستم به نظر خودم مذهبی ام و حرف خدا از همه چی برام مهم تره. 
تا حالا با نامحرم رابطه ای نداشتم. خواهر هم ندارم که باهاش حرف بزنم، مادرم هم خیلی بد اخلاقه،  تقریبا یک سال پیش افسردگی گرفتم و الآن تقریبا ۹۰ درصدش خوب شده، مشکلی که دارم اینه که نیاز خیلی شدیدی به جنس مخالف دارم، ۸۰ درصد عاطفی و ۲۰ درصد جنسی. 
به طوری که هر وقت برم یه جایی که نامحرم باشه میریزم به هم، نه اینکه بخوام
جدا از دیشب که حروف و واژه هارو جا مینداختم توی چت و از حرفای روز قبل هیچی یادم نمیومد و اعصاب هردومون داشت از این فراموشی من خورد میشد؛
امروز هم وقتی تلفنی حرف میزدیم خیلی چیزارو اشتباه تلفظ میکردم یا نمیدونستم باید چی بگم؛
و عصر هم دوباره وقت چت کردن وقتی برای گفتن موضوعی کلی مقدمه میچیدم و حالا میخواستم جمله اصلی حرفمو بزنم یهو انگار مغزم قفل میکرد! من حتا یادم نمیومد چی میخواستم بگم!! بعد از کلی فکر کردن تازه محتوای حرفم به ذهنم میرسید ام
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ... 
دارم دلتنگیم را بغل می‌کنم و یاد ح همراهم است اما خوب می‌دانم به تجربه که این نیز بگذرد، چه این حس و چه این آدم.
با میم نشستیم و درمورد جهان‌، زندگی، لذت ، زیبایی، ارزش و و و حرف زدیم و من فهمیدم همه‌ی چیزهایی که در ذهنم دارم تنها برای دوام آوردن است و دردم گرفت از این آگاهی دوباره و دیگرباره.
که این بگذرد و می‌گذرد و چیست که ماندگار است و و و 
چرا من هنوز نمی‌توانم دست به خودکشی بزنم؟ چرا اینقدر می‌ترسم! مگر جز هیچ بزرگ چیزی هست؟ 
آه که چه خس
بزرگ‌نمایی،نه اون تعریفی که شما ازش دارید اگر صرفا منحصر به کتاب‌های دبیرستان هست با تعریفی که من ازش توی ذهنم دارم متفاوته،بزرگ‌نمایی یعنی منی که نشستم این‌جا و درلحظه یه چیزی به ذهنم می‌رسه و بعد از ده‌دقیقه می‌بینم اگر اون چیزی که به ذهنم رسیده صرفا یه درخت بدون برگ باشه و مقدار زیادی شاخه حالا ام همون درخت با شاخه‌های زیادشه ولی تعداد زیادی برگ به هر شاخه‌ش وصل شده.حالا من نمی‌دونم شما به‌ش می‌گید از کاه کوه ساختن یا هر چیز دیگه
فکرها تا زمانی که تو پستوی ذهن ادمیزاد ازاین شاخه به اون شاخه می پرند اسمشون فکره! 
وقتی ثبت میشن انگار تازه اروم میگیرن. 
دیگه اسمشون فکر نیست. دیگه قراره بشن خاطره...
اینقدر ذهنم شلوغه که حس میکنم هیچی به اندازه این صفحه سفید اروش نمیکنه...
دوست ندارم فکر کنم تا از اون جمله های قشنگ ادبی بنویسم. دوست دارم فقط حرفای دلم رو اینجا بزنم . 
همین
مادرم که کلا کلا بیخیال شده و میگه فقط دعا میکنم برات و هر چی بهش میگم انگار نه انگار که احساس مسئولیتی کنه و اینور اونور برام کسی پیدا کنه.
عین خیالش نیست، دوست داره صبح تا شب لم بده جلو تلویزیون و سریال ببینه و به دعا اکتفا کنه!
از دوستام هم دیگه کسی نیست که بتونم ازش بخوام کسی رو بهم معرفی کنه...
نمیدونم دیگه باید به کجا سر بزنم، اصلا دیگه دل و دماغی برام نمونده، اینجوری ازدواج کردن چه فایده ای داره!
اون موردی هم که خودم باهاش آشنا شدم و گاهی ح
امروز زنگ زدم از فرزانه معذرت خواهی کردم.اونم عذرخواهی کرد که از کوره در رفته اون حرفارو زده ولی گفت منتظر بوده اول من زنگ بزنم معذرت بخوام تا بعد عذرخواهی کنه:/
+یکشنبه تولد فرزاده، فرزانه دعوتم کرد.
++ کمک کنید چی بخرم براش؟ به غیر از تیشرت:))) فک کنم ده تاشو ازم کادو گرفته تا حالا:)))
سلام، امیدوارم حالت خوب باشه. 
تازگیابه این نتیجه رسیدم که خودمو از بیرون نگاه کنم. 
واقعا من نوعی زندگی فردی خیلی برام بهتره. یه جورایی از بیرون که خودمو میبینم معلومه هیچ جاذبه ای نداره که بخوام تشکیل خانواده جدید بدم. 
منم دارم قبول میکنم کمی واقع بین باشم. و همین طور خدا رو شکر کنم.
مطمئناخیریتی در این هست که تنها باشم. بهتر از اینه که بخوام خودمو بدبخت کنن. 
منم جوری شده دیگه نمیتونم کسی رو بپذیرم تو زندگیم. فعلا که احساس خوشایندی دارم. تا
من احساس می‌کنم بیشتر از هرچیزی،حتی بیشتر از اون دفتری که با ا. جان قبل از مهر خریدیم و سعی می‌کنم هر روز دو سه خطی توش با خودم حرف بزنم به یه ذهن آروم احتیاج دارم و به یه آدم‌آهنی درون.
+ صبح با یه خواب عجیب بیدار شدم،نمی‌دونم خوابا نشونه‌ست یا توهمه ولی خداکنه توهم باشه درغیر این صورت باور نمی‌کنم ذهنم این‌طوری به هم ریخته باشه که به همچین مسئله‌ای فکر کنه.
٠. این پست با موبایل نوشته شده است.
١. استاد زبان‌مون امروز خودش نیومده بود به دلیل اینکه زیرا عروسیش بود به جاش یه میس مرادی باحال اومده بود که الان آدرس اینجا رو هم داره خلاصه که مودب باشید/باشم و اینا.
٢. کلاس‌مون کلا ۴ نفره و این خیلی خوبه چون بخوام نخوام استاد متوجه سکوتم میشه و مجبور میشم حرف بزنم.
٣. چون مقطع آی ام ویندو هستم درس‌ها آسونه‌ها ولی من با تاخیر درک میکنم فکر کنم پیر شدم رفت ...
۴. سرما خوردم دارم غش میکنم دعا کنید خوب شم زودتر..
 
میدونی...
گاهی وقتا دوست دارم با تموم وجودم داد بزنم که
"دنیا ازت متنفرم!"
ولی یه چیزی رو یادم میاد...
دنیا اصلا وجود خارجی نداره!
منم که اونو توی ذهنم ساختم...
در اصل از خودم متنفرم
حالا جرئت نمی کنم اینو به خودم بگم...
من هنوز گاهی اوقات جلوی آیینه خودمو میبینم و لبخند می زنم
برای چیزایی که درونم روزی دوستشون داشتم
هرچقدر هم بخوام فرار کنم بازم خودم میمونم
اگر بخوام تغییر کنم...
بازهم همونم...
چشمامو میبندم
یه لحظه تصور میکنم همه چیز اونطوریه که
در حالی که منتظر نشستم تا دانلود قسمت جدید attack on titan تموم بشه به این فکر می کنم که باید نود روز آتی رو هرشب بنویسم. به خاطر تثبیت یک سری تغییرات. باید تلاش هام برای بهتر کردن احوالم رو دونه به دونه، شبانه ذکر کنم.
اما علامت سوالی توی ذهنم ساخته شده که می پرسه کجا؟ اینجا؟ برگردم به دفترچه هام؟
واقعیت اینه که اگر بخوام اینجا بنویسم تا حدی باید خودسانسوری کنم. چون دو سه نفری که خیلی پیگیر هرروز این صفحه رو چک می کنند قطعا آشنا اند.
اما از طرفی من از
ده تا خیلی زیاده D: چون فک نکنم کارای زیادی باشه که بخوام قبل مرگم انجام بدم. میمیره آدم راحت میشه دیگه :)))))))  ولی فکر کردن بهش جالبه
۱. نمازای قضامو بخونم  
۲. یه کار مفیدی انجام داده باشم تو زمینه‌ی تحصیلیم. یه قدم علمو جلوتر برده باشم. ولو کوچیک. 
۳. یه بچه تربیت کرده باشم. مهم هم نیست حتماً مال خودم باشه. ولی دوست دارم منو مامان خودش بدونه. 
۴. بتونم کارای بدی که کردمو جبران کنم و بقیه حلالم کنن. 
۵. اطلاعات خصوصیمو پاک کنم و رمز دستگاها و اکانتا
نمیدونم چرا تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم!
خیلی وقت بود بهش فکر می کردم...
شاید به خاطر این که میشه طولانی تر نوشت شایدم به این خاطر که تصویر خوبی از کسایی که وبلاگشونو دنبال می کردم در ذهنم ثبت شده و اینو تعمیم به همه اهالی اینجا دادم ولی هر چی که هست امیدوارم این یه کارم هم نصفه نیمه نمونه!
احتمالا الان اگه یه لقب بخوان بهم بدند که صد درصد صحیح باشه فعلا یه چیزه:
 
                                                                پدر نیمه کار رها کردن تکِ تکِ امو
یکی از کارهایی که می‌کنم اینه که تو آشپزی سعی می‌کنم رکورد زمانی بزنم. مثلا فعلا رکوردم تو پخت سه بسته ماکارونی ۷۰۰ گرمی زر، ۲۵ دقیقه بوده. یعنی از وقتی گذاشتم آب جوش بیاد و خورش (سویا) رو حاضر کردم تا وقتی آبکش کردم و سیب‌زمینی ته‌دیگ گذاشتم و گذاشتم دم بکشه شده ۲۵ دقیقه. ولی اغلب بیشتر طول می‌کشه، ۴۵ دقیقه، ۵۰ دقیقه یا حتی یک ساعت، بسته به اینکه آشپزخونه چقدر مرتب باشه و چقدر ظروف مورداحتیاجم شسته یا نشسته باشه و اینکه مواد خورش آماده‌سا
سلام صبح بخیرشاید بگید دیگه داره از صبح می گذره ولی من از ساعت نزدیک 4 که برای نماز بیدار شدم تا همین حالا داشتم زندگی می کردم..
آره زندگی
بعد نماز برای سر حال شدنم دوش گرفتم و رفتم سر وقت پستی که قرار گذاشته بودم تو اینستا بذارم
این چند مدت ذهنم درگیر این بود که حرف های زدنیم رو جایی که فقط برای خودم نمونه بزنم و بالاخره اون تابو شکست و از دیروز شروع کردم به نوشتن
 هرچند مبتدی و ساده اما برای خودم دلچسبه
بعدصبحونه هم گفتم وقتشه یه سر به لب تابم،
دارم از استرس دفاع خفه میشم و همچنان ذهنم درگیر مح و شکستی هست که در مقابلش خوردم و یا طعم درست ناچشیده‌اش یا هرچی!
حال و روز خوبی ندارم، ذهنم پرت مح میشه مدام و غمی الکی گلومو می‌گیره. نمی‌دونم حتی حال اینجا نوشتن و از خودم نوشتن رو هم ندارم 
وایییی 
همین الان شبکه نمایش داشت یه فیلم سینمایی نشون میداد اسمش *تصویر ذهنی* بود
فقط یه کلام بخوام توصیفش کنم: وحشتناککککککک جذاب و خفن
اصلا اینقد محوش شده بودم که فقط مونده بود تلویزیونو با چشام بخورم...
اصلا دو تا چشم واسه دیدنش کم بود با پوست و خون و رگ و قلب و مغز و ذهنم نگاهش کردم، حسش کردم
یعنی هنوز تو کفش موندم! اخه چقد یه فیلم میتونه خفن باشه
عاشق دختره که اسمش انا بود شده بودم اوایل فیلم! چقد این بشر خوب بازی میکرد لامصب باورم شده بود
و این آخرین فرصت برای رویا دیدن است ... چقدر دوست دارم امشب در آغوش رویاها گم شوم ... و به بیکرانه دریاها سفر کنم و روی ابرها قدم بزنم ... ماه را بغل کنم و عطر مهتاب را نفس بکشم ... به پروانه ها زل بزنم و از روی رنگین کمان سر بخورم ... و آنگاه به چشمک ستاره ها زل بزنم ... در اقیانوس عشق غوطه ور شوم و تمام احساسات وجودم به جز دوست داشتن را دور بریزم ... و هیچ عضوی به جز چشم برای زل زدن نداشته باشم ... در خلا عشق بمانم و هیچ چیز لمس نکنم ... چه رویاهای قشنگی هستند
یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو
درست وسط مکالمه ای که با دوستم داشتم 
و می گفتم که من برای پیاده روی  دوست دارم یکسره برم و همون مسیر رو برگردم
نه اینکه تو پارک هی چند دور بزنم یه مسیری رو. اصلا به خاطر همینه که چند وقتی
بی بهانه و با بهانه دوست دارم برم جاده سلامتی توچال، ذهنم من رو نگه داشت رو 
حرفی که زدم.
ترس از تکرار در من من رو از همه ی پارک های اطراف خونه تا جاده سلامتی وامی رهاند.
تکرارگریزی انرژی بیشتر از اونی که باید، ازم نگیره؟!!!
 
گفتم یکی از همکارهام از همسرش جدا شده؟
بعد از سه سال دوره عقد و دوسال زندگی مشترک. یعنی در مجموع پنج سال، بدون فرزند.
همسن خودمه و راستش خیلی دوست دارم ازش چیزهایی بپرسم.
این اولین نفریه که با این سابقه ازدواج تو اطرافیانم هست و جدا شده.
البته اگر یه روزی بهم بگه بیا هرچی دوست داری ازم بپرس بازم فکر نکنم چیز زیادی بتونم بپرسم!
شاید بیشتر دوست داشتم وبلاگی میداشت و میخوندمش..
فکرمو مشغول کرده...
حالا امروز فهمیدم والدین یکی از همکلاسیهای پسرک هم
دیشب که رسیده ام خونه شام و بعد خواب تا ساعت 6 صبح هرچی فکر میکنم به این سوال دکتر رفسنجانی که من چی کار میتونم کنم ؟ و چه کارهای از دستم برمیاد ؟ هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه !!!! اون شب که حرف زده این کلی به ذهنم چیز رسید و گفت اره همینه ولی خوب الان هیچ انگار مرده ای بیش نیستم
بسم الله 
اینجانب ... یه دختر مهرماهیم که از قضا همین امروز که تولد وبلاگمه تولد خودم هم هست (فی الواقع گل و گل و گل گلگلکه چه خوشگل و با نمکه تولدم مبارکه)
حالا چرا این وبلاگ رو ساختم؟ راست و حسینی دقیق نمی‌دونم فقط وبلاگ نویسی یکی از  موارد اون  لیست بلند بالای برنامه هایی بود که دوست داشتم با شروع نوزده سالگیم انجامش بدم  ... تلاشی برای نوشتن و آسودن ... و آسوده نوشتن(سرراست ترش ناشناس نوشتن میشه:))
چرا اسمشو گذاشتم فانوس دریایی؟( حواستون باشه
این چند روز ذهنم خیلی درگیر اون کیس آخری بود. همش با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری به خودم بقبولونم که نباید به ظاهر اهمیت بدم و مهم نیست.
آخر نتونستم. مخصوصا وقتی به این فکر کردم که شاید اونقدرام که فکر میکنم اوشون سطح فهم بالایی نداشته باشند و بعدا اگر مشکلی پیش بیاد احساس کنم که سرم کلاه رفته و خدای نکرده بخوام بهشون ظلمی کنم یا دلشون رو بشکنم.
من با قیافه های معمولی مشکلی ندارم اما این مورد رو نتونستم خودم قانع کنم ضمن اینکه مادرم هم در حدی
تازه آشنا شدیم میدونم دوسم داره و به نظر آدم خوبی میاد
ولی من از احساس خودم بی خبرم
نمیدونم دوسش دارم یا نه میترسم احساسم بهش برای فرار از تنهایی این روزام باشه ولی اسممو که صدا میزنه قلبم ی جوری میشه
دوس دارم حرف بزنه من فقط بشینم گوش بدم ولی وقتی میخواد صمیمی تر شیم گارد میگیرم :/
باهاش ساعت ها میتونم حرف بزنم و موضوع کم نیارم بلده چ جوری بخندونتم
هنوز رسمی با هم نیستیم ولی اون دوس داره صمیمی تر شیم من هی بهونه میارم و فرار میکنم
احساس و تکلی
در ۹۹٪مواقعی که با همسرم وارد دعوا و مشاجره و بگو مگو میشم،نهایتا چیزی که میاد تو ذهنم اینه که ارزششو داشت؟ارزش داشت سر فلان چیز بی مورد با همسرم دعوا کنم و آرامش زندگیمو بهم بزنم؟همیشه هم جوابم اینه که نه ارزششو نداشت.
مشکل من اینه که تحمل بی نظمی و گیج بازی و حواس پرتی برام سخته و دیدن اینها از همسرم باعث میشه از کوره در برم و اون هم بهش برمیخوره شدیدا...
 
آخ چقد این تپش قلب اذیتم میکنه...
سلام.دختری 25 ساله هستم.حدود دو ساله به پسری علاقمند شدم و با وجود مخالفت های زیاد خانوادش نامزد شدیم.برای رسیدن بهم خیلی سختی کشیدیم. ولی الان یه مدته وقتی بمن زنگ میزنه ذوقی ندارم وقتی تماسمون از 5 دقیقه بیشتر میشه به هر بهانه ای میخام تماس و قطع کنم.یه زمانی زنگ که میزد خواب بیدار میشدم باهاش حرف میزدم ولی الان نه. پسره خوبیه جدیدا تماسا از طرف اونه و من کمتر زنگ میزنم. مشکل خاصی نداریم فقط ایشون خیلی گرمن و من نه. خیلی از نظر فکری تحت فشارم که
اما من طعم تلخ خال گونه ات را نچشیدم. آن لجاجت زنانه ای که سلول به سلول تنت را در آغوش گرفته است باید با دست های من زدوده شود...
اصلا من بلاگردانت بشوم، قربانت بشوم، خال روی تنت بشوم...
خوب است؟
با من حرف بزن، با من ترشی مکن. اصلا این یک دستور است. با من خوب باش، لطفا...
+نمیدونم کی میخوام از این خزعبلات دست بردارم. جالبیش اینه هیچ شخص شخیصی در زندگی من نیست ولی وقتی خرفت میشم این جور متن ها میاد به ذهنم. بر من ببخشید...
+خدایا این خرفتی ریشه دوانده تو ج
چند روز پیش کلافه بودم و داشتم سقفو می کاویدم که چرا من نمی تونم هیچ وقت یه اسم خوب پیدا کنم. شیشصد ساله دنبال یه اسمم که یه پیج بزنم که بهم انگیزه بده برای کارایی که دوستشون دارم
اما بالاخره پیداش کردم! دقیقا توی همون لحظه ها. البته یه اسم نیست یه جمله س! اما بهترین چیزی بود که می تونست باشه
امروز عکس پروفایلشو ساختم و اولین پستشم گذاشتم. فعلا دوست دارم کپشنام انگلیسی باشه. تا بعد
دوست دارم این روزها یه جا عکاسی هم برم. خیلی دلتنگم براش. البته ت
م همه جا بلاکم کرده. باورم نمیشه، غمگینم، دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم، با یکی حرف بزنم
پووووف حوصله‌ام از زنده بودن سر رفته
خیلی نامرده... بعد اونهمه رابطه... چیکار دارم خب؟ یه لایک تو اینستا ... چرا اینجور نامرد آخه؟
همشون همینن، تهش بلاکت می‌کنن و تمام . 
امروز یکی ازون روزایی بود برام که همه چیز در یک جهت اشتباه پیش رفت
حتی یه کار ساده هم درست نشد
همه چیز بهم ریخت 
اگه بخوام مود الانم رو توصیف کنم دقیقا این شکلی ام 

دقیقا روز بدشانسیم بود 
عجیب اینکه اوها آسا امروز منو شانس اول گذاشته بود(خودمم نمی دونم چرا امروز اوها آسا رو چک کردم)
به خاطر همین گفتم بیام یکم تو بلاگم غر بزنم حداقل دلم خنک شه 
شما هم اینطوری هستید که نمی تونید به بقیه اعتماد کنید و کاری رو بهشون بسپارید ؟
خب من خیلی بدبینم و ه
یک نفر اشتباها قضاوت کردم الانم ناراحتم :(
دوست دارم بهش همین الان زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام :(
ولی داداشم میگه بیخیال بشم چون هر کسی مثل من بود این اشتباه رو میکرد و دچار سوء تفاهم میشد !
ولی من الانم واقعا از خودم و از نفر وسط که باعث این سوء تفاهم و قضاوت من شد ناراحتم :((

+
اولین قضاوتم بود ':(
نمیدونم چکار کنم؟!
 نفر وسط هم بهم گفت بیخیال بشم و نگم :(
دوست دارم رو در رو به اون نفری که قضاوتش کردم بگم ولی چون تا چند ماه دیگه نمیتونم رو به رو ببینمش
من خیلی وقت گذاشتم، خیلی فکر کردم، ولی همه‌اش بیهوده بود. روزها خیلی زود می‌گذشت، اصلا نمی‌فهمیدم چطور، ولی می‌رفت و تمام می‌شد. هیچ کاری نکردم که دردی را درمان کند، اگر کاری انجام می‌دادم از سر ناامیدی بود به خاطر دانستن اینکه این کار مرا رشد نمی‌دهد.
من بریدم و این کارها را، همهء کارها را کنار گذاشتم. شاید روزی مجبور شوم به خاطر به دست آوردن نان خشکی با اینها سر و کله بزنم، ولی اکنون من رها هستم. نمی‌دانم تا کی کاری انجام نخواهم داد ولی.
تشخیص نمیدم که داشتن مسخره ام میکردن یا نه.
فقط دلم میخواد بشینم وصیت نامه ام رو بنویسم و یه برچسب خوشگل بزنم تهش و چشمام رو ببندم و لبخند بزنم و همین. 
چرا نمیشه همه اش؟ این دنیا دریای خونه. نمیتونم بیشتر از این توش بمونم، چرا درک نمیکنن؟ چرا تموم نمیشه؟  
از این مدت که نبودم بخوام براتون بگم، اونقدر که اینجا ننوشتن بهم کمک کرده، این همه سال نوشتن کمکی نکرد. بالأخره از یه سری چیزا و آدم‌ها فاصله گرفتم. شاید به زودی هم وبلاگ جدید بزنم. هرچند هنوز نمی‌دونم وقتی دیگه وبلاگ‌نویسی از رونق افتاده فایده‌ش چیه جز یه جور دیگه چنگ‌زدن به نداشته‌ها و ازدست‌رفته‌ها. 
پ.ن.: اگه از دوستای قدیمی کسی می‌خونه اینجا رو، برام راه ارتباطی بذاره که - اگر وبلاگ زدم- آدرس جدید رو بهش بدم.
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د
چند روزه به طرز عجیبی ذهنم همش دنبال خالی کردن خودشه و هعی وبلاگ و توییتر و باز میکنم و مینویسم و پاک میکنم، شاید صدها بار در روز. از خودم و از این همه میل به نوشتن برای خالی شدن تعجب میکنم.
شاید از درگیری فکریم باشه که این روزا زیاد شده، از کلافگی و بیقراریم، از عدم کنترل شرایط. ولی چیزی که بهش مطمئنم و بدون شک میتونم ازش حرف بزنم اینه که این شرایط خیلی خطرناکه. خطر افسردگی، غمباد یا همچین چیزی در کمین نشسته تا زمینم بزنه....
.
.
آسمونم رعد و برق د

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها